eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.4هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
📌داستان واقعی ⭕️ مردی که راضی به فروش قلب خود شد!❗️❤️❗️ ☆ مردی در سمنان به دلیل فقر زیاد و داشتن سه فرزند و یک زن (یک پسر 6ساله، یک دختر 3ساله، و یک پسر شیرخوار) قلب خود را برای فروش گذاشت، و از او پرسیدند که چرا قلبت رو برای فروش گذاشتی، اونم پاسخ داده بود چون میدونم اگه بخوام کلیم رو بفروشم کسی بیشتر از 20میلیون کلیه نمیخره که با این مبلغ نمیشه یه سقف بالا سر خود گذاشت، ☆ اون مرد حدود چهار ماه در شهرای اطراف به صورت غیرقانونی آگهی فروش قلب با گروه خونO+ گذاشت، بعد از 4ماه مرد میلیاردی از تهران که پسری 19 ساله داشت و پسرش 3سال بود که قلبش توانایی کار کردن را نداشت و فقط با دستگاه زنده نگهش داشته بودن، ☆ مرد تهرانی چند روز بعد از خواندن آگهی به سراغ فروشنده قلب میره و باهاش توافق میکنه که 200میلیون تومن قلبش را برای پسرش بخرد، و مرد تهرانی بهش گفته بود که من مال و ثروت زیاد دارم و دکتر آشنا هم زیاد دارم و به هرچقدر بگن بهشون پول میدم که با اینکه این کار غیر قانونیه ولی انجامش بدن، مرد فروشنده به مرد تهرانی میگه زن و بچه ی من از این مسئله خبر ندارن و ازت خواهش میکنم اول پول رو به حساب زنم بفرست و بعد من قلبم رو به پسرتون میدم، مرد تهرانی قبول میکنه، و بعد از کلی آزمایشات دکتر متخصص قلبی که آشنای مرد تهرانی بود میگه با خیال راحت میشه این عمل رو انجام داد، ☆ روز عمل فرا میرسه و مرد فروشنده و اون پسر19 ساله رو وارد اتاق عمل میکنن و دکتر بیهوشی مرد فروشنده رو بیهوش میکنه و زمانی که میخواست پسر19 ساله رو بیهوش کنه متخصص قلب میگه دست نگهدار و فعلا بیهوش نکن، دستگاه داره چیز عجیبی نشون میده و داره نشون میده که قلب این پسر داره کار میکنه، دکتر جراحی که اونجا بوده به دکتر قلب میگه آقای دکتر حتما دستگاه مشکل پیدا کرده و به پرستاره میگه یه دستگاه دیگه بیار، دستگاه جدید رو وصل میکنن و دکتر قلب میگه سر در نمیارم چطور ممکنه قلب این پسر تا قبل از وارد شدن به اتاق عمل توانایی کار کردن رو نداشت، و میگه تا زمانی که مشخص نشه چه اتفاقی افتاده نمیتونم اجازه ی این عمل رو بدم، و دکتر قلب میره پرونده پسر19 ساله رو چک میکنه و میبینه که تمام اکوگرافی که از قلب این پسر گرفته شده نشون دادن که قلب پسر مشکل داره و دکتر ماجرا رو برای پدر پسر 19ساله تعریف میکنه و بهش میگه دوباره باید اکوگرافی و آزمایشات جدیدی از پسرتون گرفته بشه، دکتر قلب سریعا دست به کار میشه و بعد از گرفتن آزمایشات و اکوگرافی میبینه قلب پسر بدون کوچکترین اشکال در حال کار کردنه و پدرش میگه یک اتفاق غیر ممکن افتاده و باید دستگاه ها رو از بدن پسرتون جدا کنیم چون قلب پسرتون خیلی عالی داره کار میکنه، پدر پسر به دکتر میگه آقای دکتر تورو خدا دستگاه ها رو جدا نکن پسر من میمیره، دکتر قلب بهش قول میده که اتفاقی برای پسرس پیش نمیاد و دستگاها رو جدا میکنه و میبینه قلب پسر19 ساله بدون هیچ ایراد و مشکلی داره کار میکنه و پدر پسر به دکتره میگه چطور همچین چیزی ممکنه، دکتره بهش میگه فقط تنها چیزی که میتونم بگم اینه که اون فروشنده باعث شده خدا یک معجزه به ما نشون بده، پسر19 ساله به پدرش میگه بابا تو اتاق عمل یه آقایی دستشو گذاشت رو قلبم یه چیزی رو به من میگفت و چندبار تکرارش کرد و بهم میگفت پسرم از حالا به بعد قلب تو واسه همیشه توانایی کار کردن رو داره فقط حتما به پدرت بگو که به مرد فروشنده کمک کنه که بتونه زندگیشو عوض کنه،،، ☆ پدر پسره و دکتر قلب از شنیدن این حرف نمیدونستن باید چی بگن و فقط منتظر شدن تا مرد فروشنده بهوش بیاد، وقتی که مرد فردشنده بهوش میاد پدر پسر و دکتر قلب باهاش صحبت میکنن و بهش میگن تو اتاق عمل نمیدونیم چه اتفاقی افتاد که یهو همه چی تغییر کرد و قلبی که 3سال توانایی کار کردن رو نداشت یهویی بدون مشکل شروع به کار کردن کرد، ☆ مرد فروشنده بهشون میگه من میدونم چی شده، و بهشون میگه قبل از اینکه من بیهوش بشم، تو دلم گفتم یا الله خودت میدونی بچه یتیم و بچه ی بدون پدر یعنی چی و بهش گفتم الله جان قربان آن عظمت و قدرتت که زمین وآ سمان در دستان توست به درگاهت التماس میکنم ؛ همانطور که حضرت مریم را در مسجد قفل شده میوه غیر فصل خوراندی به بچه هام رحم کن؛ دکتر قلب و پدر پسر با شنیدن این حرفا بسیار ناراحت میشن و پدر پسره با چشمای پر از اشک بهش میگه چون تو باعث شدی خدا پسرمو شفا بده 1میلیارد تومن بهت هدیه میکنم که بری زندگیتو تغییر بدی......... 🌿💚🌿 خدا گر به حکمت ببندد دری به رحمت گشاید در دیگری 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 مادرم روز به روز بیماریش شدید تر میشد بعضی وقتها شبها دیر وقت تا سر کوچه میرفت با پدرم با زور می‌آوردیمش خونه شبها با ماشین تمام شهر رو زیرو رو می‌کردیم به هر خیابانی که می‌رسیدیم مادرم می‌گفت اها دیدمش اینجاست زود برو خودشه.... تو توهم بود بعضی شبها تا ساعت دو سه شب می‌گشتیم ولی هیچ اثری از برادرم نبود ، مادرم آنقدر گریه می‌کرد که صداش در نمیومد... گاهی اوقات هم می‌رفتیم باشگاه تا اینکه یه شب استادِ برادرم ما رو دید به مادرم گفت خواهر جان چرا نمیایی تو دنبال کی هستی...؟ یه مدته می‌بینمت میایی اینجا مادرم با گریه گفت من مادر احسان هستم تا اینو گفت ، همه بچه‌ها دور مادرم جمع شدن ، بخدا بعضی‌ها میومدن دست مادرم رو می‌بوسیدن همه میگفتن چرا احسان نمیاد؟ بخدا باشگاه بدون احسان سرده دیگه جو قبل رو نداره... مادرم گریه می‌کرد استادشون گفت برید سر تمرینات زود همه رفتن گفت مادر جان چیزی شده برای احسان اتفاقی افتاده؟ گفت پسرم چند هفته هست نمیاد خونه نمیدونم کجاست... گفت منم ازش خبری ندارم چرا مگه چیزی شده؟ باهامون اومد بیرون گفت تعجب میکنم احسان جوان بی عقلی نبود بیشتر از سنش میفهمید ، حتی شهریه‌ی چند تا از شاگرد ها رو احسان می‌داد می‌گفت اینا وضع مالیشون خوب نیست من به جاشون میدم ، ولی نباید بفهمن؛ گفت مادر جان اگر کاری از من بر میاد بگید بخدا دریغ نمیکنم هر چی باشه... بعد چند روز تلفن خونمون زنگ خورد ؛ گوشی رو برداشتم یکی سلام کرد گفت شیون خان چطوری...؟ با خودم گفتم مزاحمه حرف نزدم گوشی رو گذاشتم؛ دوباره زنگ زد قطع کردم با خودم گفتم برادرم بود چون برادرم گاه گاهی بهم می‌گفت شیون خان ولی صداش مثل برادرم نبود با خودم کلنجار می‌رفتم که چرا گوشی رو قطع کردم بعد دو روز باز زنگ زد سلام نکرد گفت قطع نکن منم احسان... تا اینو گفت گریم گرفت گفتم داداش کجایی فدات بشم گفت مادر چطوره؟ (مادرم خونه نبود) گفتم تو کجایی؟ گفت زیاد نمیتونم حرف بزنم الان کارتم تموم میشه بهم بگو مادرم چطوره از شدت گریه نمیدونستم حرف بزنم همش می‌گفت گریه نکن الان قطع میشه به مادر نگو که زنگ زدم و قطع شد.... با خودم گفتم اگر مادرم اومد بهش میگم ولی بعد فکر کردم که اگر بگم مادرم از خونه بیرون نمیره و فقط جلو تلفن میشینه و این براش سَمه.... مادرم برگشت گفت چرا گریه می‌کنی خواستم بهش بگم ولی گفتم چیزی نیست دلتنگ احسانم گریه کرد و گفت دیگه چه فایده اون که نیست... کفشاش رو آورد می‌بوسید گفتم مادر این چه کاریه میکنی...؟ گفت مادر نیستی تا بدونی چی می‌کشم الهی اینی که به سر من آمده به سر کسی نیاد ؛ این کفش احسانمه الان یعنی چی پوشیده بغلشون می‌کرد... سر سفره بشقاب برادرم رو غذا می‌ریخت‌ و می‌گفت الان میاد گشنشه بچه‌م ولی خودش چیزی نمیخورد همش به بشقاب نگاه میکرد گریه می‌کرد این کار و پیشه‌اش شده بود.... تا چند روز که دوباره تلفن زنگ خورد برادرم بود گفت اگر گریه کنی دیگه هیچ وقت بهت زنگ نمیزنم گریه نکن بهم بگو مادرم چطوره حالش خوبه...؟ منم گفتم بَده بخدا مریض شده از دوری تو.. گریه‌م گرفت گفتم تور خدا قطع نکن ، میخوام ببینمت.‌.. گفت نمیشه قسمش دادم،مکث کرد گفت فردا صبح ساعت 11 بیا پارک فلان یه روسری مادر هم برام بیا اگر توانستی... صبح آنقدر هل شده بودم که روسری یادم رفت ساعت 10 رفتم خیییلی سرد بود...... ⬅️ ادامه دارد... 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 تا ساعت 11 صبر کردم یه موتور سیکلت که کلاه کاست سرش بود آمد درست جلوم ایستاد گفت... خانم یه افتخار میدی به ما...؟ ازش دور شدم پیاده شد دنبالم اومد باز تیکه می‌انداخت پشتم بهش بود داشتم ازش دور میشدم با خودم گفتم خدایا الان برادرم برسه بخدا باهش دعوا میکنه ولکن نبود ، باز متلک زد... کیفم رو بلند کردم که بزنمش تا برگشتم خدایا این برادرمه... ولی از اون همه هیکل یه استخوان که انگار یه پوست کشیده بودن روش مونده بود.... گریه‌م گرفت بغلش کردم گفت بسه همه دارن نگاهمون میکنن عیبه گفتم به من چه دارم برادرم رو بغل می‌کنم گفت اونا که نمیدونن که خواهرمی بسه دیگه... ولی ولش نمیکردم تا به زور گفت بسته دیگه همه داشتن نگاهمون می‌کردن... گفت بیا بریم دوست ندارم اینجا باشیم سوار موتور شدیم رفتیم بیرون شهر از شدت سرما پوستم داشت کَنده میشد ولی درونم گرم گرم بود چون عزیزترین کسم رو از پشت بغل کرده بودم ، وقتی رسیدیم همش داشتم نگاهش میکردم به صورت زیبا ش از نگاه کردنش سیر نمیشدم که گفت چیه داری به چی نگاه میکنی...؟!؟ گفتم چرا اینطوری شدی چقدر لاغر شدی چرا سرت رو تراشیدی گفت چیزی نیست اینطوری دوست دارم ؛ از مادرم بگو چرا مریضه مریضیش چیه بردینش دکتر...؟ خواستم بهش بگم که اون شب حمله قلبی زده ولی نخواستم ناراحتش کنم گفتم چیزی نیست خوب میشه... گفتم داداش برگرد بخدا همه پشیمونن ، گفت محاله دیگه بر گردم چرا اون شب پشتم در نیومد از عموهام می‌ترسید باگر اشاره می‌کرد هر 4 تا رو می‌زدم دیگه برام مهم نیست نمی‌خوام هیچ وقت ببینمش گفتم کی؟! گفت پدرت (حتی نگفت پدرم) گفتم اونم پشیمونه گفت دیگه فایده نداره اون شب پشتم رو خالی کرد پشیمانی چه فایده داره....؟دیگه حرفش رو نزن ازش ناراحتم خیلی ، دوست داشتم اون شب بجای عموم پدرت بود که منو بزنه برام خیلی آسون تر بود... گفتم حالا چرا سرت رو تراشیدی سکوت کرد دانستم که یه چیزی شده بهش گیردادم که بهم بگه.... گفت باید بهم قول بدی که جایی به زبونت نیاری... گفتم قول میدم ؛ گفت شیون جان زیبایی نعمت خوبی هست از طرف خدا به بشر ولی جای خودش بد چیزیه.... گفت یه روز تو میدون کارگرا یه مرد اومد گفت دو نفر میخوام که آجر از راه پله با پُشتشون ببرن طبقه 3 منو یک مرد میان سال رفتیم ؛ تو راه بهم گفت چرا درس نمیخونی چرا کارگری میکنی؟ خیلی مرد خوبی بود انگار داشت با برادر خودش حرف میزد تا رسیدیم گفت باید امروز تموم بشه کار صبح استادکار میاد برای بنایی... خودش رفت گفت که کار دارم تا عصر برنمی‌گردم اگر چیزی خواستید به زنم بگید اون خونه‌ست... حدود 1 ساعت کار کردیم که اون مرد گفت نمیتونم پُشتم درد میکنه من میرم، بهش گفتم که بهش قول دادیم که امروز کار رو تموم کنیم گفت والله نمیتونم و رفت... داشتم آجر می‌بردم بالا از راه پله یک دفعه تو حیاط سرم رو بالا کردم دیدم یه 'زن از پنجره داره بهم نگاه میکنه... سرم رو انداختم پایین به کارم مشغول شدم وقتی داشتم از راه پله بالا میرفتم در رو باز کرد گفت بفرما این چایی رو بخور رفتم بالا که اجراو بزارم آمدم پایین همانجا بود چایی رو گرفتم خوردم لباسش ناجور بود بهش توجه نکردم به کارم رسیدم وقتی از راه پله ها رفت آمد می‌کردم درست جلو در می‌ایستاد... با خودم گفتم اگر این دفعه باشه باهاش تند رفتار می‌کنم که بره تو وقتی رفتم نبود الحمدالله تا چند دفعه رفتم بعدش اومد در رو باز کرد گفت ببخشید بی‌زحمت میشه لامپ اون اتاق رو برام عوض کنید آخه سوخته گفتم چشم؛..... ⬅️ ادامه دارد... 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 اصلا بهش نگاه نمی‌کردم سرم پایین بود وقتی رفتم دستم نمی‌رسید رفت چهار پایه آورد رفتم بالا (خدا ببخش) تالامپ رو عوض کردم به بدنم دست زد... از ترس افتادم بلند شدم هولش دادم خورد زمین فرار کردم نمی‌دونستم دارم کجا میرم فقط تند داشتم فرار می‌کردم.... میترسیدم به پشت‌سرم نگاه کنم آنقدر 'دویدم که از نفس افتادم اون روز همش داشتم می‌ترسیدم از چی نمی‌دونم گفتم خدا بکشتش نابودش کنه... گفت خواهر اینو نگو بگو خدا هدایتش کنه بخدا مرد خوبی داشت ولی چرا بعضی از زنان 'قدر چیزی رو که دارن رو نمی‌دانند... گفتم داداش یه سوال بپرسم ناراحت نمیشی؟ گفت از تو نه بگو.. گفتم از وقتی رفتی سیر غذا خوردی خندید گفت اره بابا خوب غذایی خوردم یه شب هیچ وقت فراموشش نمیکنم.... گفتم کجا برام بگو.... گفت یه روز بعد نماز مغرب تو مسجد داشتم دعا میکردم که احساس کردم یکی بالا سرمه گفت برادر امشب عقیقه پسرمه توهم دعوتی گفتم نمیام نمیشه گفت دعوتی رو که نمیشه رد کرد.... به زور باهاش رفتم ولی خجالت کشیدم دست خالی رفته بودم و کفش‌هام پاره بود تو راه یه لحظه احساس کردم داره بهشون نگاه میکنه ، دم در گفتم ببخشید چیزی نیاوردم خندید گفت مگه باید چیزی بیاری بفرما... وقتی رفتم داخل خونه کوچکی بود خیلی‌ها بودن من کسی رو نمی‌شناختم سلام کردم یه گوشه نشستم ؛ بعضی‌ها داشتن با هم حرف میزدن تا اینکه یه نفر اومد تو سلام کرد... با ورودش گفت به‌به جمعتون جمعِ یه گلتون کمه همه خندیدن خیلی آدم شوخی بود تا نشست شروع کرد به حرف زدن گفت هر کی دوست نداره من اینجا باشم بفرماید بیرون ؛ کسی ازش دلخور نمی‌شد با همه شوخی میکرد همه بهش میخندیدن.... حرفای خنده‌دار زیاد میزد بهم رو کرد گفت شما اسمت چیه گفتم احسان گفت خوش اومدی از من ناراحت نشی اگه باهات شوخی کردم من آدم شوخیم ، اگر زبونم رو ببندن با مشت اگر دستم رو ببندن با لگد شوخی میکنم منم گفتم نه ناراحت نمیشم... گفت: احسان چکاره ای قبلا چیکاره بودی؟ برنامه زندگیت چی بوده؟ ساکت بودم دوباره گفت خجالت نکش بگو.... 🔹به یکی اشاره کرد گفت اینو میبینی گنده لات محله بوده هر کی بهش چپ نگاه میکرد باهاش دعوا میکرد همیشه کتک دستش بود حالا خدا هدایتش داده الحمدالله.... همه بهش خندیدن گفت منو دیدی کیف بیشتر دخترای این شهر خورده به سرم تا اینکه توبه کردم زن گرفتم ولی باز کیف میخوره به سرم..☺️. همه گفت استغفرالله... گفت بابا او موقع دخترا میزدم حالا زنم میزنه چیکار کنم... همه زدن زیر خنده گفت حالا بگو شرمم اومد که بگم ولی آخرش گفتم که کمونیست بودم... وقتی اینو گفتم همه ساکت شدن بهم نگاه می‌کردن گفتم خدا زمین دهن باز کنه منو ببلعه گفت چه چیزی سبب هدایتت شد...؟ وقتی گفتم که اون شب چه چیزی رو دیدم و پیامبر خدا علیه‌الصلات‌والسلام اومده خوابم بیشترشون داشتن یواشکی اشکاشون رو پاک میکردن.... برای شام رفتیم تو هال صاحب خونه گفت حلاتون نمیکنم بخدا تا سیر سیر نخورید.... همه بهم تعارف کردن انگار که سال های سال باهاشون هستم همه باهام طوری رفتار میکردن که انگار برادرشونم... بعد از شام نماز خواندیم برای نماز عقب تر از همه ایستادم که گفتن بیا جلو اینجا اجرش بیشتره.... درست پشت امام ایستادم وقتی شروع کرد به نماز دلم پر شد گریه‌م گرفت با دست جلوی خودم رو می‌گرفتم که مرد نباید گریه کنه و بعد نماز همه مسخرت میکنن که چرا گریه کردم... تا اینکه یکی که کنارم شونه به شونم ایستاده بود گریه کرد من گریه‌م و دادم بیرون... عجب صدای قشنگی داشت برای قرآن تا توانستم گریه کردم دوست نداشتم نماز تموم بشه بخدا با هر اشکم احساس سبکی میکردم..... ⬅️ ادامه دارد... 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
📌 "ناامیدان این داستان را از دست ندهید" "بانوی مومنی" در یکی از خاطرات خود میگوید: با جوانی بسیار "متدین" ازدواج کردم. با "پدر و مادر" همسرم زندگی میکردیم. همسرم نسبت به پدر و مادرش بسیار "مهربان و خوش اخلاق" بود. خداوند پس از یک سال دختری به ما عطا کرد که اسم او را "اسماء" نهادیم. ❣ "مسئولیت" همسرم به غرب عربستان انتقال یافت و یک هفته در اداره کار میکرد و یک هفته استراحت. در حالی که دخترم پا در چهار سالگی نهاده بود همسرم هنگام بازگشت به خانه در ریاض در یک "سانحه رانندگی" به "کما" رفت و پس از مدتی پزشکان مغز و اعصاب ابراز کردند که ۹۵% از "مغزش" از کار افتاده است. ❣ برخی از نزدیکان پس از "۵ سال" از گذشت این حادثه سخت به من پیشنهاد کردند که میتوانید از شوهرت "جدا" شوی، اما این پیشنهاد را نپذیرفتم و مرتب به شوهرم در بیمارستان سر میزدم و جویای احوال او میشدم. به "تربیت و پرورش" دخترم بسیار اهتمام میورزیدم، بنابراین او را در "دارالتحفظ" ثبت نام کردم و در سن۱۰ سالگی تمام قرآن را حفظ کرد. ❣ دخترم ۱۹ سالش شده بود و ۱۵ سال پس از "سانحه ای" که برای پیش آمده بود، زمانی که به اتفاق به "ملاقات پدرش" رفتیم، اصرار میورزید که شب نزد پدرش بماند و پس از اصرار زیاد او و مخالفت من، سرانجام به پیشنهاد او تن دادم. ❣ دخترم برای من "نقل" کرد که در کنار پدرم "سورهی بقره" را از حفظ خواندم، سپس خواب من را فرا گرفت و خود را در خواب بسیار "خوشحال و مسرور" دیدم. سپس برخاستم و تا توانستم "نماز شب" خواندم و پس از مدتی به خواب فرو رفتم. ❣ کسی در خواب به من میگفت: «چطور میخوابی در حالی که خدا بیدار است؟ "برخیز!" اکنون وقت "قبول شدن دعاست،" پس دعاکن، خداوند دعاهایت را میپذیرد.» با عجله رفتم "وضو" گرفتم، با چشمانی پر از اشک به صورت پدرم مینگریستم و اینچنین "با خدا" به "راز و نیاز" پرداختم: * «یا حی یا قیوم، یا جبار، یا عظیم، یا رحمان یا رحیم...* ❣ این پدر من و "بندهای از بندگان توست" که چنین گرفتار شده است و ما نیز در مقابل این "مصیبت" آرام گرفته و به قضا و قدر تو راضی شدهایم. خداوندا! پدرم اکنون در "سایهی رحمت" و "خواست توست." خداوندا! همانگونه که "ایوب" را شفا دادی، همانگونه که "موسی" را به آغوش مادرش برگرداندی، همانگونه که "یونس" را در شکم نهنگ و "ابراهیم" را در کورهی آتش نجات دادی پدرم را نیز "شفا ده." ❣ خداوندا! پزشکان ابراز داشتهاند که هیچ "امیدی" به بازگشت او وجود ندارد، اما امیدواریم که "تو" او را به میان ما "باز گردانی.»" قبل از اینکه "سپیدهی صبح" بدمد خواب بر چشمانم چیره شد و باز در خواب فرو رفتم، همینکه چشمانم گرم شدند، شنیدم که "صدای ضعیفی" من را صدا میزد و میگفت: ❣ "تو کی هستی؟" اینجا چکار میکنی؟ این صدا من را "بیدار" کرد و به طرف راست و چپ نگاه کردم. آنچه که من را در "بهت و حیرت" فرو برد این بود که "صدای پدرم" بود! با عجله و "شور و شوق و گریه و زاری" او را در "آغوش" گرفتم. او من را پس زد و گفت: دختر تو "محرم" من نیستی، مگر نمیدانی در آغوش گرفتن "نامحرم" حرام است؟ ❣ گفتم: من "اسماء، ""دخترت" هستم و با "عجله و شکر و شور و شوق" پزشک و پرستاران را باخبر کردم. همه آمدند و چون پدرم را "باهوش" دیدند "شگفتزده" شدند و همه میگفتند: "سبحان الله" "این کار خداوند است که مرده را زنده میگرداند." ❣ پدر اسماء پس از ۱۵ سال کما به هوش آمد، در بارهی آن "رویداد" تنها این را به یاد میآورد که قبل از سانحه خواستم توقف کنم و "نماز چاشتگاه" را به جا آورم و نمیدانم نماز چاشتگاه را خواندم یا نه. بدینصورت "همسرم" پس از ۱۵ سال کما و از دست دادن ۹۵% از مغزش به آغوش خانوادهی ما "بازگشت" و خداوند پسری به ما "عطا" کرد و زندگی به "روال عادی" خود بازگشت. ❣* پس هرگز از "رحمت خدا" ناامید_نشوید، هرکاری نزد خدا آسان است.*❣ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 📨
💐🍓🍓🍓💐 عبرت آموز 💔💚💔 @Dastanvpand 🎈 داستان تصوير کثيف با چند دختر جوان رابطه خياباني داشتم و آن ها را با وعده هاي دروغين خام کرده بودم.من هميشه نصيحت هاي مادرم را به مسخره مي گرفتم و مي گفتم مرا به حال خود بگذاريد تا روزهاي خوش جواني ام را سپري کنم و ...! اما راست مي گويند که دست روي دست بسيار است چون با موضوعي روبه رو شدم که فهميدم پاکي و عفت بهترين و گران بهاترين گوهر وجود آدمي است. 💔💚💔 @Dastanvpand سرتان را به درد نياورم من و ۲تن از دوستانم با پول تو جيبي که در اختيار داشتيم هر روز در خيابان ها به دنبال دختران و زنان بزک کرده اي راه مي افتاديم که درصدد بودند جيب هايمان را خالي کنند. حدود ۲هفته قبل، يکي از دوستانم با آب و تاب برايم تعريف کرد که با دختري باکلاس آشنا شده است و ارتباط زيادي باهم دارند. دوستم با اين حرف ها مرا نيز وسوسه کرد تا از آن دختر خانم سوء استفاده کنم.او يک روز با آن دختر قرار گذاشت و مرا نيز در ويلاي پدرش مخفي کرد طبق نقشه اي که در سر داشتيم قرار بود وقتي آن دختر جوان به داخل باغ آمد من نيز داخل باغ منتظر دختر خانم بوديم که دوستم گوشي تلفن همراه خود را روشن کرد و گفت: از ارتباط خود با آن دختر فيلمبرداري کرده است. 💔💚💔 @Dastanvpand در اين لحظه با لبخندي گوشي را از دست او قاپيدم تا آن تصوير کثيف را ببينم اما وقتي دقيق نگاه کردم متوجه شدم آن دختر جوان خواهر خودم است که ...! کنترل خودم را از دست دادم و بدون آن که چيزي بگويم با دوستم درگير شدم. من او را حسابي کتک زدم. دوستم نيز مقاومت مي کرد و با ميله اي که در دست داشت آن چنان ضربه اي به بدنم زد که استخوان دستم خرد شد و دچار مشکل جدي شدم. الان دست راستم از کار افتاده است و حس و حرکتي ندارد. 💔💚💔 @Dastanvpand حالا مي فهمم دختراني که طعمه هوس هاي شيطاني من شده اند خانواده دارند و بي احترامي به ناموس مردم يعني زيرپا گذاشتن ناموس خود آدم! من از تمام جوان ها خواهش مي کنم غيرت داشته باشند و ايام جواني خود را با گناه و معصيت آلوده و سياه نکنند. 💔💚💔 ﺧـــــــﺪﺍ ؛ ✨بہ ﻓـرشتہﻫﺎ ﺷﻌﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﺑﺪﻭﻥِ شهـﻮت، 🐴بہ ﺣﯿﻮﺍﻧـات شهوت ﺩﺍﺩ بدونِ ﺷﻌـﻮﺭ، 👥و بہ ﺍﻧﺴــﺎﻥ ﻫــر ﺩﻭ ﺭﺍ . . . ✖️ انسـانے ڪہ ﺷﻌـﻮﺭﺵ ﺑـر شهـﻮﺗـﺶ ﻏﻠﺒـہ ڪنـﺪ ﺍﺯ ﻓـﺮﺷﺘـہ ﺑـالـاﺗـر ﺍﺳـﺖ ... 💔💚💔 ✖️ ﻭ ﺍﻧﺴـﺎﻧـے ڪہ شهـﻮﺗـش ﺑـﺮ ﺷﻌـﻮﺭﺵ ﻏﻠﺒـہ ڪنـد ﺍﺯ ﺣﯿـﻮﺍﻥ ﭘﺴـت ﺗـﺮ .. 🍓داستان های عبرت آموز و واقعی در کانال داستان و پند🍓🍓 @Dastanvpand 💕🍓💕🍓💕🍓
1.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🗯🍃🌸🍃🗯🍃🌸🗯 ❄️🍃کلیپی باورنکردنی^^^ 🌼😢😳ببینید این نادان را..... ❄️🕊❄️🕊❄️🕊❄️🕊 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ❄️🕊❄️🕊❄️🕊❄️🕊
📚 💫روزی زنی زیبا و برازنده به خانه ای میهمان شد. صاحب خانه پرسید که او کیست؟ آن زن گفت که فرشته ثروت است صاحب خانه شادمان شد و از او به مهر و خوبی پذیرایی کرد. چندی نگذشت که زنی دیگر پیدا شد، زشت روی و ژنده پوش صاحب خانه پرسید: کیستی؟ زن ژنده پوش گفت که فرشته فقر است صاحب خانه هراسان شد و کوشید تا او را از خانه خویش براند. اما زن از رفتن خودداری کرد و گفت: فرشته ثروت که در خانه توست خواهر من است. ما با هم پیمان داریم که هرگز جدا از هم نباشیم. اگر تو مرا بیرون کنی، او نیز باید برود. و چنین نیز شد. همان دم که آن زن زشت روی بیرون رفت، زن زیبا رو هم ناپدید شد تولد، مرگ را در کنار دارد خوشبختی، همزاد بدبختی است چیزهای بد، از پی چیزهای خوب می آیند مردم نابخرد از تیره روزی بیم دارند و در تکاپوی نیک بختی اند. اینچنین همواره در رنج خواهند زیست. اما جویندگان حقیقی معرفت، باید که از این هر دو درگذرند و از دلبستگی ها و دوگانگی ها رها شوند. ✍ @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾••• ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🚩 لینک قسمت پنجاه و نه https://eitaa.com/Dastanvpand/10643 عروسی خوبی بود به خوبی و خوشی تموم شد و ما راهی خونه شدیمبا خستگی خودم و پرت کردم رو تخت کامران-پاشو لباسات و در بیار بعد بخواب -حوصله ندارم خوابم میاد -بلند شو بی حوصله از جام بلند شدم و یه لباسی که دم دستم بود پوشیدم کامران کنارم دراز کشید و گفت -بهار؟ برگشتم طرفش -هوم؟ -میخواستی دلیل نفرت من و از خانوادت بدونی اره؟ هیجان زده نگاش کردمو سرمو تکون دادم -من نمیتونم برات بگم فردا میبرمت یه جایی اونا بهت میگن -نمیشه… نذاشت حرفم و بزنم بغلم کرد و گفت -نه نمیشه حالام بگیر بخواب جوجو یه نگاه به ارش کردم که تو گهوارش خواب بود کامران چشاش و بسته بود منم سرمو رو بازوش گذاشتم و چشام بستم اینقدر خسته بودم که سریع خوابم برد با تکون خوردن تخت از خواب پریدم کامران داشت ازجاش بلند میشد چشای باز من و که دید گفت -بخواب هنوز زوده -پس تو کجا میری؟ -میرم شرکت دیگه خانوم حواس پرت خمیازه ای کشیدم و گفتم -مراقب خودت باش چشام و بستم و ادامه خوابم و شدم با صداهایی که آرش از خودش در میاورد بیدار شدم از رو تخت بلند شدم و رفتم طرفش چشاش باز بود و داشت دستش و تو حلقش میکرد -الهی مامان قربونت بره جیگر من !وای چه پسری دارم من با خنده ای که کرد دلم واسش ضعف رفت از تو گهوارش بلندش کردمو تو بغلم گرفتمش -مامان قربون اون خنده های شیرینت ،قربونت برم با همون موهای زولیده و تیپ افتضاح رفتم پایین میدونستم مردا خونه نیستن کیانا و لادن پایین نشسته بودن بهشون سلام دادم اونام با خوشرویی جوابمو دادن کیانا-خانومی شما صبحا همینجوری میای جلوی چشم داداشم؟ -اره مگه چشه؟ -بیچاره داداشم -دلشم بخواد،حالام این برادرزادت و بگیر تا من برم به خودم برسم واسه داداشت کیانا با خنده آرش و ازم گرفت تر و تمیز اومدم پایین به ارش شیر دادم و و تشک کوچولویی که کیانا واسش درست کرده بود اوردم و رو زمین گذاشتم بچه رم روش خوابوندم با صدای زنگ تلفن به طرفش رفتم -بله؟ -سلام -سلام خوبیی؟ -مرسی بهار تو و کیانا تا ۱۲ اماده باشین میام دنبالتون میخوام ببرمت همونجایی که گفتم صداش خیلی ناراحت بود واسه همین گفتم -کامران چیزی شده؟ -نه…نه …پس اماده باشین،خداحافظ -بای متفکر روی مب نشستم که کیانا گفت -کی بود تو چرا اینجوری شدی؟ -کامران بود گفت من و تو ساعت ۱۲ اماده باشیم میاد دنبالمون -واسه چی؟ -نمیونم دیشب بهم گفت میخواد دلیل نفرتشو از خانوادم بگه گفت میبرمت یه جایی که بفهمی 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍎داستان_کوتاه سزاي عمل مرد تنومندي در چاهی گرفتار شده بود. ظریفی در حال گذر چو او را بدید بایستاد و سنگــی بر سرش زد مرد فــریاد براورد ڪه اي احمق چه میڪنی؟ مرد گفت سالها پیش در راهی بر من ضربه اي زدي من قدرت مقابله با تو را نداشتم پس خاموش شدم و منتظر چنین روزي ماندم اڪنون ڪه در بندي سزاي عملت را بـــدادم نتیجه گیري اخلاقی: هرڪس باید پاسخگوي اعمالش در همین دنیا باشد @Dastanvpand 💗☘💗☘💗☘💗
برای ساختن کشتي آرزوهایت هر چقدر هم که سخت باشد صبر کن چراکه قایق کاغذی رویاها خیلي زود تر از آنچه فکر مي کني زیر آب خواهد رفت ◍⃟⛵️ @Dastanvpand
┊ ┊ ┊ ┊ ┊ ┊ ┊ ⭐️ ┊ ┊ ⭐️ ┊ ⭐️ ⭐️ #شبتون_در_پناه_خدا ⭐️ ◍⃟🌟 @Dastanvpand