☁️🌞☁️
🔴ارزش و بهای دختر در روایات و احادیث!
🌕احادیثی از رسول خدا حضرت محمد صلى الله عليه و آله و سلم:
🌺دختران چه فرزندان خوبى هستند؛ با لطافت و مهربان، آماده به خدمت رسانى، يار و غمخوار [اعضاى خانواده]، با بركت و پاكيزه كننده [در خانواده براى پدر و مادر.]
🌸خداوند متعال بر دختران مهربانتر است تا پسران.
🌼هر كه دختري داشته باشد وخوب تربيتش كند واو را به خوبي دانش بياموزد واز نعمتهايي كه خداوند به او عطا كرده به وفور بهره مندش سازد، آن دختر، سپر و پوشش پدر در برابر آتش دوزخ خواهد بود.
💐دختران را بد ندانيد؛ زيرا آنها مونس هاى گرانبهايى هستند.
🌹اين دخترانند كه دلسوز و مددكار و با بركتند.
🌻هر كس كه برايش دختر به دنيا آيد و او را اذيّت نكند و حقيرش نشمارد و فرزندان ـ يعنى پسران ـ خود را بر او ترجيح ندهد، خداوند به واسطه آن دختر او را به بهشت مى برد
🌷چه خوب فرزندانى هستند دخترانِ با حيا. هر كس يكى از آنها را داشته باشد، خداوند آن دختر را براى او مانعى در برابر آتش دوزخ قرار مى دهد
🌼كسى كه يك دختر دارد اجر او از هزار حج، و هزار جهاد، و هزار قربانى و هزار مهمانى بيشتر است!
🌹بهترين فرزندان شما دختران هستند
🌸خداوند به دختر مهربانتر از پسر است، كسى كه باعث خوشحالى دخترش شود، خداوند روز قيامت او را خوشحال مى كند.
🌺هیچ خانه ای نیست که در آن دخترانی باشد مگر آن که هر روز دوازده برکت ورحمت از آسمان برآن نازل می شود،
ودائم مورد زیارت ملائکه قرار دارد ،برای پدرشان هر روز وشب ثواب یک سال عبادت می نویسند
📘محدث نوری، ج 15 ،ص میزان الحکمة ج 13ص 442 ح٢٢٦24)116
مستدرك الوسائل ج15، ص115؛ وسائل الشيعة، ج15، ص100؛
وسائل الشيعة، ج15، ص104؛ فروع كافى، ج2، ص82.و....
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌸🍃🌸🍃
#نمـــــاز_اول_مــاه
🔮در روز اوّل دو ركعت نماز بجا آورید:
🔰در ركعت اول پس از سوره حمد سى مرتبه سوره توحيد، و در ركعت دوم بعد از سوره حمد سى مرتبه سوره قدر بخواند و پس از نماز صدقه بدهید، چون چنين كند، سلامتى اش را در آن ماه از خدا خريده است.
دوستان عزیز و گرامی لطفاً صدقه برای امام زمان علیه السلام در اولین روز از ماه ذیقعده فراموش نشه🌹
#آیـت_الله_بهجت
ا🍂🌸🍂
🌸اهمیت ماه ذيقعده الحرام
🍂🍃 اين ماه اوّل ماه هاى حرام است كه حق تعالى در قرآن مجيد ذكر فرموده و سيّد بن طاوس روايتى نقل كرده كه ذى القعده در وقت شدّت و در سختي ها، محلّ اجابت دعا است .
🍂🍃 شيخ مفيد رحمه الله روايت کرده که پيغمبر صلّي الله عليه و آله و سلّم فرمودند : هر کس در ماه حرام سه روز #پنجشنبه و #جمعه و #شنبه را روزه بگيرد، خداوند براي او عبادت يک سال را بنويسد.
📚( المراقبات . ص 369 )
🌸
🍂🌸🍂
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#کانال_حضرت_زهرا_س 👇👇👇
#پست_ویژه
🌀امروز اولین یکشنبه ماه ذیقعده هست نماز بسیار پرفضیلت یکشنبه های ماه ذیقعده فراموش نشه👇
🌿 نماز فوقالعاده یکشنبه ماه ذیالقعده
✨هدیه جبرئيل در سفر معراج به پیامبر✨
🔅 این نماز برای یکشنبهی اول ماه ذیالقعده وارد شده است؛ ولی قید خاصّی ندارد. خواندن آن در تمام یکشنبههای ماه ذیالقعده و در طول سال توصیه میشود.
🔅 از رسول خدا صلّی الله عليه و آله و سلّم روايت شده است كه هر كه این نماز را بجا آورد، توبهاش مقبول و گناهش آمرزيده شود، خصماء او در روز قيامت از او راضی شوند، با ايمان بميرد و دينش گرفته نشود، قبرش گشاده و نورانی گردد، والدينش از او راضی گردند، مغفرت شامل حال والدين او و ذريّه او گردد، توسعه رزق پيدا كند، ملكالموت با او در وقت مردن مدارا كند و به آسانی جان او بيرون شود.
🍃 نحوه خواندن نماز یکشنبه ماه ذیالقعده:
▫️ابتدا غسل مستحب توبه کند و سپس وضو بگيرد.
▫️این نماز چهار رکعت است. در هر رکعت بخواند:
▪️سوره «حمد» ۱ مرتبه
▪️سوره «توحید» ۳ مرتبه
▪️سوره «فَلَق» ۱ مرتبه
▪️سوره «ناس» ۱ مرتبه
▫️بلافاصله بعد از سلام نماز باید ۷۰ بار استغفار کند و بگوید:
▪️أسْتَغْفِرُاللهَ رَبِّی وَ أَتُوبُ إِلَیْهِ
▫️بعد از هفتاد بار استغفار، بگوید:
▪️لاحَوْلَ وَ لاقُوَّةَ اِلاّ بِاللّه الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ
سپس این دعا را بخواند:
▪️یا عَزِیزُ یا غَفّارُ! اِغْفِرْلِی ذُنُوبِی وَ ذُنُوبَ جَمیِعِ الْمُؤْمِنینَ والمُؤْمِنَاتِ؛ فَاِنَّهُ لا یَغْفِرُ الذُنُوبَ الّا اَنْتَ.
▫️ای خدای عزیز! ای خدایی که غفّار و بخشنده هستی! گناهان مرا و گناهان همه مردان و زنان مؤمن را ببخش؛ که جز تو بخشندهی گناهی وجود ندارد و جز تو کسی نیست که گناهان را ببخشد.
🍃 چند نکته مهم :
🔅 نحوه خواندن این نماز به دو صورت نقل شده است:
▪️۱- یا دو نماز دو رکعتی که بعد از سلام دو رکعت اوّل، بلافاصله انسان بلند میشود و نیّت دو رکعت بعد را میکند و در نتیجه جمعاً چهار رکعت میشود.
▪️۲- یا اینکه این چهار رکعت به شکل پیوسته انجام میشود با نیّت یک نماز چهار رکعتی که در رکعت دوم آن تشهّد و سلام نیست و فقط در پایان رکعت چهارم تشهّد میخواند و سلام میدهد.
🔅 خواندن این نماز به هر دو صورت توصیه شده است. با توجّه به اینکه وقت بسیار کمی میگیرد؛ چه خوب است انسان به هر دو صورت بخواند؛ که هر یک از این دو در روایت مقصود بوده است، به آن عمل شده باشد.
🔅 نمازهایی که در روایات گفته شده است بعد از سلام نماز فلان ذکر را بگویید، بهتر است بعد از سلام، ذکر مستحبّ دیگری نگویید. حتّی سه مرتبه الله اَکْبَرُ را که مستحب است بعد از سلام
نماز گفته شود، احتیاطاً نگویید. بلافاصله بعد از اینکه سلام نماز را دادید تسبیح را بردارید و استغفار کنید.
🔅 این نماز آثار و برکات فوقالعادهای دارد؛ که قبلاً عرض کردهام. وقتی به آن صحبتها مراجعه کنید، رغبتتان برای از دست ندادن این نماز به مراتب بیشتر میشود.
▫️استاد مهدی طیّب▫️
#مراقبات_ماه_ذیالقعده
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
#فوروارد_فراموش_نشه
هدایت شده از کانال حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_سی_و_هفت
به سرعت از جا برخواستم و حاضر شدم. دلم نمى خواست سحر را در آن موقعیت تنها بگذارم.وقتى به بیمارستان رسیدیم، سحر پشت در اتاق شوهرش نشسته بود. حسین، دوستش را به همان بیمارستانی آورده بود که همیشه خودش را می آوردند. سحر با دیدنمان از جا بلند شد. حسین آهسته پرسید: سحر خانم، دکتر احدى هنوزنیامدن؟سحر سرش را تکان داد: چرا، الان داخل اتاق هستن، از من خواست بیرون بمانم.حسین ضربه اى به در زد و داخل شد. من کنار سحر منتظر نشستم. عاقبت دکتر احدى با پاکتى پر از عکس و آزمایش بیرون آمد. من و سحر بلند شدیم و جلو رفتیم. صداى دکتر احدى گرفته بود: - حدسم درست بود، ایشون هم تحت تاثیر گازهاى شیمیایى، آلوده شدن.صداى حسین مى لرزید: پس چرا تا حالا هیچ طوریش نبود؟ الان نزدیک شش سال از پایان جنگ مى گذره...دکتر احدى دست در جیب کرد: خوب، نظریه ها در این زمینه متفاوته، ولى به نظر من، چند عامل وجود داره، یکى مقاومت بدن هر فرده که با افراد دیگه فرق مى کنه، دوم میزان و شدت آلودگى، احتمالا آلودگى و میزان تنفس شما دو تا با هم فرق داشته، شما بیشتر گاز استنشاق کردین. بروز علایم بیمارى هاى شیمیایى ممکن است ده یا پانزده سال و یا حتى بیشتر طول بکشد. ولى به هر حال باید براى ادامۀ معالجات برید خارج.
حسین پا به پا شد: آخه دکتر شما چرا اصرار دارید بریم خارج؟ مگه همین جا امکان مداوا نیست؟دکتر احدى نگاهى به حسین انداخت و گفت: خود پدر سوختۀ این آلمانى ها و انگلیسى ها تسلیحات شیمیایى به عراق فروختن، براى همین خودشون داروهاى پیشرفته اى دارن که از پیشرفت بیمارى جلوگیرى مى کنه. حالا که هر دوتون دوست هستید بهترین موقعیته که از طریق بنیاد جانبازان اقدام کنید و برید. بهرحال آدم نباید دست رو دست بذاره ومنتظر معجزه بمونه... نه؟و با قدمهایى بلند از ما دور شد. به سحر نگاه کردم که مات و گیج به فضاى خالى زل زده بود. احساسش را درك مى کردم. آهسته دستش را گرفتم و گفتم:- غصه نخور، خدا بزرگه.
بعد هر سه نفر داخل اتاق على شدیم. على روى تختخواب نشسته بود. چشمانش پر از اشک بود. با دیدن سحر لبخندى زد و گفت: سحر، تو رو خدا ناراحت نباش، من که خیلى خوشحالم.بعد رو به حسین کرد و گفت: حسین، همین الان دو سجده شکر به جا آوردم...حسین متعجب نگاهش کرد: چرا؟على سر به زیر انداخت. صدایش به سختى شنیده مى شد:- از خدا پنهان نیست بذار از تو هم پنهان نباشه، من همیشه احساس عذاب وجدان داشتم. از همون لحظه اى که توماسکتو روى صورت من زدى تا همین امروز، این احساس با من بود. همش خودم رو سرزنش مى کردم که چرا باعث شدم تو آلوده بشى، هر وقت تو رو مى آوردن بیمارستان، گریه ام مى گرفت. به خودم لعنت مى فرستادم که وجود ناچیزمن باعث این همه درد و رنج براى تو شده، شبها همش کابوس مى دیدم. اما حالا خدا رو شکر مى کنم که اگه تو آلوده شدى من هم به مصیبت تو گرفتار شدم...صداى على در اثر گریه بریده بریده و منقطع شده بود: حسین به روح رضا که برام خیلى عزیز بود، خیلى خوشحالم. حالا که منهم شیمیایى هستم این احساس در من کمتر شده... اگه اون روز ماسکم رو برداشته بودم... اگه حواسم رو جمع کرده بودم... اگه...على به گریه افتاد و حسین جلو رفت و بغلش کرد. بى اختیار اشک مى ریختم و نمى توانستم خودم را کنترل کنم.
حالا از آن روز نزدیک به یک ماه مى گذشت و حسین راضى شده بود همراه على براى معالجه به خارج از کشور برود.امید، در دلم جوانه زده بود. چندین کمیسیون پزشکى تشکیل و پرونده حسین و على بررسى شده بود. قرار بود تا آخر ماه آینده هر دو را به آلمان اعزام کنند، با اینکه از فکر تنها ماندن غصه دار مى شدم اما خوشحالى ام از بابت معالجه و امکان رهایى حسین از این مصیبت، بیشتر از غمم بود. امتحاناتم را با موفقیت پشت سر گذاشته بودم و همه این سر زندگى وموفقیت را مدیون حسین بودم که با قبول سفر به خارج مرا از بند فکر و خیال رهایى بخشیده بود. در این میان سهیل هم خوشحال بود. مى دانستم خوشحالى اش به خاطر من است. عاقبت کارها سر وسامان گرفت و هنگام جدایى فرا رسید. سحر از من خوددارتر بود. حسین چمدانش را مى بست و من اشک مى ریختم. اصلا نمى توانستم جلوى خودم را بگیرم. هر چه حسین دلدارى ام مى داد، بى فایده بود.
#کانال داستان و رمان مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_سی_و_هشتم
مى دانستم با رفتنش خیلى تنها مى شوم، باید مدتى نامعلوم درخانه مان تنها مى ماندم. پدر و مادرم هم پشت به من کرده بودند و جایى در پیش آنها نداشتم. شب آخر، داشتم گریه مى کردم که صداى بغض آلود حسین بلند شد:- مهتاب اصلا من نمى رم! چمدانش را به گوشه اى پرت کرد و ادامه داد: الان به سهیل هم زنگ مى زنم دنبال من نیاد.با وحشت نگاهش کردم که به سمت تلفن مى رفت. از جا پریدم و گوشى را از دستش گرفتم.- بس کن حسین! خودتو لوس نکن.دستانش دور شانه هایم حلقه شد. لبانش را روى موهایم حس مى کردم. بى اختیار سر بلند کردم و به صورتش خیره شدم. نوك انگشتانم را روى گونه هاش گذاشتم، چشمانش، بینى و لبانش را آهسته لمس کردم، حسین بى طاقت درآغوشم کشید و دیوانه وار شروع به بوسیدنم کرد. بریده بریده گفتم: چه کار مى کنى؟لحظه اى صورتش را عقب کشید و با خنده گفت: مى خوام اگه یه موقع برنگشتم، مهریه ات رو داده باشم.با بغض گفتم: تو مدیون منى، باید برگردى. تا یکماه دیگه هم اگه یکسره منو ببوسى نمى تونى دینت رو ادا کنى، باید برگرى.
حسین دوباره صورتم را بوسید: برمى گردم، مطمئن باش.چند ساعت بعد، هواپیماى حسین و على پرواز کرد و من و سحر در آغوش هم به گریه افتادیم. قرار شده بود به محض رسیدن با ما تماس بگیرند و ما را در جریان لحظه لحظه کارهایشان بگذارند. بى اعتنا به اصرارهاى سهیل و گلرخ، به خانه خودم رفتم. دلم مى خواست تنها باشم و در تنهایى و خلوت، از ته دل و خلوص نیت براى حسین دعا کنم. در و دیوار خانه انگار جلو مى آمدند و مى خواستند مرا در میانشان له کنند. در را قفل کردم و لباسهایم را روى مبل انداختم.حسین در آخرین روزها، هر چه پس انداز داشتیم به سهیل داده بود تا براى من یک ماشین جمع و جور و تمیز بخرد.سهیل هم قول داده بود اینکار را بکند و در نبود حسین مراقب من باشد. اما من دلم مى خواست تنها باشم، جاى خالى حسین همه جا خودش را به رخم مى کشید. آن شب انقدر دعا خواندم تا به خواب رفتم.آخر هفته، براى ثبت نام ترم تابستانى باید به دانشگاه مى رفتم. باید براى کارآموزى دو ماهى در شرکتى مشغول به کارمى شدم، اما اصلا حوصله کار کردن نداشتم، سهیل هم تنبلم کرده بود، چون وقتى فهمید این ترم کارآموزى دارم با خنده گفت:- نترس، من برگه هاى مربوط به کارآموزیت رو پر مى کنم و مى دم بابا مهر و امضا کنه. گزارش کارآموزیت هم خودم مى نویسم، خوبه؟
براى من افسرده و بى حوصله عالى بود. لیلا هم حال مساعدى نداشت و قرار بود پدرش ترتیب کارآموزى اش را بدهد،در میان ما فقط شادى بود که واقعا قرار بود سر یک کار کوتاه مدت برود و چیزى یاد بگیرد. شب قبل از ثبت نام، سهیل برایم پول آورده بود. مى دانستم پدرم پول را داده و سهیل نمى خواهد حرفى بزند. حتما پدر و مادرم مثل من منبع کسب خبرشان سهیل بود. صبح بعد از انتخاب واحد و واریز پول به سرعت وسایلم را جمع کردم تا برگردم، لیلا هم حال درستى نداشت. خودش مى گفت صبحها به محض بیدار شدن حالت تهوع شدیدى گریبانش را مى گیرد، شادى با روحیۀ خوب همیشگى اش مرا به خانه رساند و رفت. تا در باز کردم صداى زنگ تلفن بلند شد. گوشى را برداشتم و نفس زنان گفتم: بفرمایید...
چند لحظه صدایى نیامد، بعد صداى حسین به گوشم رسید: سلام مهتاب... از خوشحالى مى خواستم جیغ بزنم. البته از حالشان بى خبر نبودم، اما انقدر دلتنگش بودم که شنیدن صدایش برایم حکم هدیه را داشت. کمى صحبت کردیم، کارهاى ابتدایى انجام شده بود. حسین با خنده گفت: البته هنوز معلوم نیست ما چه مرگمونه! ولى کلى آزمایش و نوار و عکس ازمون گرفتن. قراره چند روز دیگه با هم یک شور و مشورت بکنن و نتیجه رو بهمون بگن، حتما خبرت مى کنم. على اینجاست و سلام مى رسونه. بعد با بلند شدن صداى بوق، حسین با عجله خداحافظى کرد و تماس قطع شد. آنقدر گوشى تلفن را در دستم نگاه داشتم تا صداى گوشخراشى بلند شد. دلشوره و نگرانى امانم را بریده بود، به سختى خوابم مى برد و حوصله هیچ کارى نداشتم. آخر شب بود که سهیل و گلرخ آمدند. بى حوصله تعارفشان کردم و خودم به آشپزخانه رفتم تا چاى بریزم. صداى سهیل بلند شد: - مهتاب بیا بشین، ما همه چى خوردیم. بیا کارت دارم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#تلنگر
#داستانک
پیرمردی با پسر و عروس و نوه اش زندگی میکرد. او دستانش می لرزید و چشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست. پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد.
آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد. بعد از این که یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد، هروقت هم خانواده او را سرزنش میکردند پدر بزرگ فقط اشک میریخت و هیچ نمیگفت.
یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی میکرد. پدر روبه او کرد و گفت: پسرم داری چی درست میکنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست میکنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید.
یادمان بماند که: "زمین گرد است...
#اشتراک_حداکثری
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🆔
ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج
💠 السَّلامُ عَلَیْکِ یٰا فاطِمَةَ الزَّهْراء 💠
دیده آن گاه که با اشک ملاقات کند
رزق گریه طلب از مادر سادات کند
گریه هرکس نکند معرفتش کامل نیست
"گرچه صد مرحله تحصیل اشارات کند"
روز محشر که همه دیدۀ گریان دارند
نوکر فاطمه آن روز مباهات کند
می زند از قفس عالم خاکی بیرون
هر که با سینه زنی سیر سماوات کند
یا علی گفتم و با منکر زهرا گفتم:
برود توبه کند ترک عبادات کند
این چه سری است که در بضعة منّی جاری است
که جهان حیرت از این کشف و کرامات کند
وصف نور تو نه در حد زبان بشر است
که خدای تو فقط قدر تو اثبات کند
آه و افسوس که این قوم نشد بعد رسول
حرمت اشک تو را خوب مراعات کند
زخم پهلوی تو با قلب علی کاری کرد
سالها گریه بر این عمق جراحات کند
آنکه سیلی به تو زد هیزم دوزخ باشد
همه شب تا به سحر گرچه مناجات کند
#مدح_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#مادرم_یا_فاطمه
✅مرجع اشعار ناب مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
⚜صلوات بر حضرت سید الشهدا (علیه السلام)♦️
♦️اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ .
🍃پروردگارا درود فرست بر محمد و آل محمد.
♦️و صَلِّ عَلَى الْحُسَيْنِ الْمَظْلُومِ الشَّهِيدِ الرَّشِيدِ.
🍃و درود و رحمت فرست بر حسين مظلوم شهيد شجاع.
♦️قتِيلِ الْعَبَرَاتِ وَ أَسِيرِ الْكُرُبَاتِ.
🍃كشته اشك چشم خلق و اسير محنتها.
♦️صلاَةً نَامِيَةً زَاكِيَةً مُبَارَكَةً.
🍃رحمت و درودى بر آن حضرت فرست كه دايم در افزايش و نیکو و با بركت باشد.
♦️يصْعَدُ أَوَّلُهَا وَ لاَ يَنْفَدُ آخِرُهَا أَفْضَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلاَدِ أَنْبِيَائِكَ الْمُرْسَلِينَ يَا إِلَهَ الْعَالَمِينَ
🍃كه اول آن درود به آسمان صعود كند و انتها نداشته تا ابد باقى باشد. نيكوترين درود و رحمتى كه بر يكى از فرزندان پيغمبران مرسلت فرستى اى پروردگار عالمیان.
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
💚☘✥🍂✥💚☘✥🍂✥
📙داستان کوتاه اموزنده 📗
اربابی یکی را کشت و زندانی شد. و حکم بر مرگ و قصاص او قاضی صادر کرد.
شب قبل از اعدامش، غلامش از بیرون زندان، تونلی به داخل زندان زد و نیمه شب او را از زندان فراری داد.
اسبی برایش مهیا کرد و اسب خود سوار شد. اندکی از شهر دور شدند، غلام به ارباب گفت: ارباب تصور کن الان اگر من نبودم تو را برای نوشتن وصیتت در
زندان آماده میکردند. ارباب گفت:
🔸♻️
سپاسگزارم بدان جبران میکنم. نزدیک طلوع شد، غلام گفت: ارباب تصور کن چه حالی داشتی الان من نبودم، داشتی با خانوادهات و فرزندانت وداع میکردی؟ ارباب گفت: سپاسگزارم، جبران می کنم.
اندکی رفتند تا غلام خواست بار دیگر دهان باز کند، ارباب گفت تو برو. من میروم خود را تسلیم کنم. من اگر اعدام شوم یک بار خواهم مرد ولی اگر زنده
🔸♻️
بمانم با منتی که تو خواهی کرد، هر روز پیش چشم تو هزاران بار مرده و زنده خواهم شد. ارباب برگشت و خود را یک بار تسلیم مرگ کرد .
قرآن کریم:
لاتبطلوا صدقاتکم بالمن و الذی
هرگز نیکیهای خود را با منت باطل نکنید.
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
💚☘✥🍂✥💚☘✥🍂✥
⁉️چرا لقب امام مهدی(عجل الله تعالی فرجه) «أباصالح» است؟
🔶آیتالله مکارم شیرازی در اینباره میفرماید: اینکه به امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) ، اباصالح میگویند، به سبب این نیست که فرزندی به نام «صالح» دارد؛ زیرا «اب» در لغت عرب، تنها به معنای پدر نیست بلکه به معنای صاحب نیز هست. «اباصالح»، یعنی کسی که صالحانی در اختیار دارد.
🔅🔅🔅
🔷لقب اباصالح از آیۀ قرآن گرفته شده است؛
وَلَقَدْ كَتَبْنَا فِی الزَّبُورِ مِن بَعْدِ الذِّكْرِ أَنَّ الْأَرْضَ یَرِثُهَا عِبَادِیَ الصَّالِحُونَ. چون آیه، بشارتِ حاکمیت جهان را داده و این بشارت برای صالحان است که امام زمان(عجل الله تعالی فرجه)، صاحب و فرماندۀ آنهاست.
🔅🔅🔅
✨البته امام صادق(علیهالسلام) در روایتی میفرماید:
هرگاه راه را گم کردی، صدا بزن «یا صالح» یا بگو «یا اباصالح» ما را به راه راست هدایت کنید تا خدا شما را مورد رحمت قرار دهد.
🔅🔅🔅
💫بنابر روایت ذکرشده که در کتابهای معتبر روایی آمده، معلوم میشود اگر انسان در راهی حرکت کند و به هر دلیلی راه را گم کند و نداند که از کدامسو باید برود، میتواند «صالح» یا «اباصالح» را صدا بزند و درخواست راهنمایی کند.
🔅🔅🔅
💠در روایت آمده است: «یا اباصالح ارشدونا»، لفظ «ارشدونا» جمع است که معلوم میشود گروهی به این کار (هدایت مردم) مشغول هستند. از برخی روایات میتوان نتیجه گرفت که عدهای از این افراد، از جنیان هستند؛ خداوند آنها را موکل زمین، برای راهنمایی مردم قرار داده است.
🔅🔅🔅
🔅علامه مجلسی از پدر خویش نقل میکند: وقتی امیراسحاق استرآبادی در راه گم میشد، همین جمله را به زبان میآورد. آنگاه کسی به او کمک میکرد. امیراسحاق میفهمد که او امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) بوده است.
🔅🔅🔅
♻️محدث نوری در حکایت دیگری از ملاعلی رشتی چنین نقل میکند: یکی از اهلتسنن، مادری شیعه داشت و از او شنیده بود که لقب امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) «اباصالح» است و گمشدهها را هدایت میکند. روزی او راه را گم میکند و از «اباصالح» کمک میطلبد. آنگاه کسی را مییابد که وی را تا نزدیکی روستایشان هدایت میکند و او نیز شیعه میشود.
🔅🔅🔅
✅بنابر دو حکایتی که سند معتبری دارند، «اباصالح» شامل امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) نیز میشود. حتی میتوان گفت، ایشان فرد اصلی این روایت هستند و جنیان و دیگران به فرمان ایشان، مردم را هدایت میکنند و گاهی نیز خود حضرت این امر را عهدهدار میشود و گمراهان را هدایت میکند. برای اطلاع بیشتر میتوانید به کتاب امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) اباصالح چرا؟ نوشتۀ علی هجرانی رجوع نمایید.
📚بحارالانوار، ج52، ص176.
📚 جنة المأوی، حکایت47.
📚سورۀ انبیاء، آیۀ105.
📚 من لا یحضره الفقیه، ج2، ص298، ح2506.
📚الامان من اخطار الاسفار، سید بن طاووس، ص123، باب نهم.
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅
#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_سی_و_نهم
از خدا خواسته، آمدم بیرون و روبروى سهیل نشستم. سهیل با حالتى نمایشى دستش را با یک دسته کلید تکان داد و گفت: بفرمائید، یک پراید سفید، تر و تمیز... سفارش شوهرتون!ناباورانه نگاهش کردم. گلرخ خندید: وا، چرا ماتت برده؟ بگیر دیگه.با تعجب گفتم: چقدر زود پیدا کردى. حالا کجاست؟سهیل با دست به بیرون، اشاره کرد. قبل از اینکه بلند شوم، گفت:- یک خبر دیگه هم برات دارم.منتظر نگاهش کردم. چند لحظه اى روى مبل جا به جا شد و دستانش را بهم مالید. بعد به سختى گفت:- نمى دونم چه جورى بهت بگم، اما کار مامان اینا هم درست شده و آخر شهریور مى رن.بهت زده گفتم: چى؟ کجا مى رن؟گلرخ سر به زیر گفت: پیش خاله طنازت...عصبى گفتم: پس چرا به من چیزى نگفتین؟ چطورى بهشون ویزا و اقامت دادن؟سهیل با ملایمت جواب داد: مامان و بابا دو ماه پیش رفتن ترکیه براى مصاحبه، ما بهت نگفتیم چون هنوز هیچى معلوم نبود و نمى خواستیم بى خودى ناراحت باشى. ولى هفته پیش جوابشون آمده... البته مامان اینطورى مى گه، من فکر مى کنم خیلى زودتر جواب رو مى دونستن. براى آخر ماه دیگه هم بلیط دارن.ساکت و بهت زده در فکر فرو رفتم. با اینکه پدر و مادرم با من قطع رابطه کرده بودند، اما دلم خوش بود که هستند و هروقت واقعا بهشان احتیاج داشته باشم بهشان دسترسى خواهم داشت.
صداى سهیل افکار مرا بهم زد: مهتاب، از حالا عزا نگیر. بقیه خبر رو گوش نکردي...نگاهش کردم، با خنده گفت: مامان پیغام داده می خواد تو رو ببینه، البته تو و حسین رو، ولی من بهش گفتم که حسین نیست، خیلی هم ناراحت شد.گلی با خنده گفت: احتمالا مامان پشیمان شده، داره می ره و می دونه شاید حالا حالاها نتونه شما رو ببینه...با آنکه سعى مى کردم بى اعتنا بمانم، اما ته دلم پر از شادى شده بود. نزدیک یکسال بود مادر و پدرم را ندیده بودم و هرچه قدر هم سعى مى کردم نمى توانستم دلتنگشان نباشم. بى اختیار لبانم پر از خنده شد. سهیل بلند شد و گفت:- پس بیا ماشینتو ببین، اگه پسند کردى بذارش تو پارکینگ.بلند شدم و مانتو و روسرى پوشیدم و دنبال سهیل و گلرخ رفتم. جلوى در، ماشین پارك شده بود. با دقت به بدنه خیره شدم، هیچ خط و خراشى نداشت. دکمۀ دزدگیر را فشردم و گفتم: بیاید بالا، من مى رسونمتون، مى خوام ماشین روامتحان کنم.سهیل خندید: خیلى هنر مى کنى! باید هم بیاى ما رو برسونى.
پشت فرمان نشستم، با اولین استارت ماشین روشن شد. صداى موتور خیلى کم بود. دور زدم و به طرف خانه سهیل حرکت کردم. نزدیک خانه شان، سهیل پرسید:- خوب، چطوره؟سرم را تکان دادم: عالیه، دستت درد نکنه. سند به نام زدى؟سهیل جواب داد: نه، هنوز پولش رو کامل ندادم. گفتم ببینم خوشت مى آد یا نه؟- آره، خیلى خوبه.جلوى درشان ایستادم. گلرخ و سهیل پیاده شدند. سهیل از پنجره سرش را داخل آورد و گفت: قیمتش باور نکردنى است.صاحبش چک برگشتى داره، سیصد زیر قیمت مى فروشه. یک مقدار از پولتون باقى مى مونه که بهت مى دم.سپاسگزار نگاهش کردم و گفتم: اگه تو نبودى من چه کار مى کردم، سهیل؟گلرخ خندید: لوسش نکن تو رو خدا، الان باد مى کنه! وقتى سهیل و گلرخ پشت در خانه شان ناپدید شدند، دور زدم. با آسایش دریافتم که چقدر داشتن ماشین خوب و عالى است، به خصوص براى من که سالها به داشتنش عادت داشتم.
براى هزارمین بار جلوى آینه رفتم و به تصویرم زل زدم. به نظر خودم، هیچ فرقی با سال پیش نکرده بودم. به لباسم خیره شدم، یک کت و شلوار کرم رنگ که قالب تنم بود. موهایم را اول بسته بودم، ولى بعد پشیمان شدم و بازش کردم تا روي شانه هایم بریزد. تنها تغییر در صورتم، میان ابروهایم بود که برداشته بودم. آرایش ملایمی هم به چهره ام رنگی از زنانگی می بخشید. با شنیدن صداي بوق، با عجله روسري ام را سر کردم و به طرف پله ها دویدم. سهیل بود که دنبالم آمده بود تا با هم به خانه پدري برویم. گلرخ با دیدنم، شیشه را پایین کشید و گفت:- واي مهتاب چقدر خوشگل شدي...در را باز کردم و سوار شدم. سهیل با خنده جواب گلرخ را داد: - یعنی می خواي بگی خواهرم زشت بوده؟ گلرخ با دست آرام روي گونه هایش زد: وا! حرف تو دهن من میذاري؟دلهره و اضطراب من، بیشتر از آنی بود که با حرفهاي برادرم و زنش سرگرم شوم. عاقبت به کوچه آشنایمان رسیدیم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662