eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
⚜صلوات بر حضرت سید الشهدا (علیه السلام)♦️ ♦️اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ . 🍃پروردگارا درود فرست بر محمد و آل محمد. ♦️و صَلِّ عَلَى الْحُسَيْنِ الْمَظْلُومِ الشَّهِيدِ الرَّشِيدِ. 🍃و درود و رحمت فرست بر حسين مظلوم شهيد شجاع. ♦️قتِيلِ الْعَبَرَاتِ وَ أَسِيرِ الْكُرُبَاتِ. 🍃كشته اشك چشم خلق و اسير محنتها. ♦️صلاَةً نَامِيَةً زَاكِيَةً مُبَارَكَةً. 🍃رحمت و درودى بر آن حضرت فرست كه دايم در افزايش و نیکو و با بركت باشد. ♦️يصْعَدُ أَوَّلُهَا وَ لاَ يَنْفَدُ آخِرُهَا أَفْضَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلاَدِ أَنْبِيَائِكَ الْمُرْسَلِينَ يَا إِلَهَ الْعَالَمِينَ 🍃كه اول آن درود به آسمان صعود كند و انتها نداشته تا ابد باقى باشد. نيكوترين درود و رحمتى كه بر يكى از فرزندان پيغمبران مرسلت فرستى اى پروردگار عالمیان. 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
💚☘✥🍂✥💚☘✥🍂✥ 📙داستان کوتاه اموزنده 📗 اربابی یکی را کشت و زندانی شد. و حکم بر مرگ و قصاص او قاضی صادر کرد. شب قبل از اعدامش، غلامش از بیرون زندان، تونلی به داخل زندان زد و نیمه شب او را از زندان فراری داد. اسبی برایش مهیا کرد و اسب خود سوار شد. اندکی از شهر دور شدند، غلام به ارباب گفت: ارباب تصور کن الان اگر من نبودم تو را برای نوشتن وصیتت در زندان آماده می‌کردند. ارباب گفت: 🔸♻️ سپاسگزارم بدان جبران می‌کنم. نزدیک طلوع شد، غلام گفت: ارباب تصور کن چه حالی داشتی الان من نبودم، داشتی با خانواده‌ات و فرزندانت وداع می‌کردی؟ ارباب گفت: سپاسگزارم، جبران می کنم. اندکی رفتند تا غلام خواست بار دیگر دهان باز کند، ارباب گفت تو برو. من می‌روم خود را تسلیم کنم. من اگر اعدام شوم یک بار خواهم مرد ولی اگر زنده 🔸♻️ بمانم با منتی که تو خواهی کرد، هر روز پیش چشم تو هزاران بار مرده و زنده خواهم شد. ارباب برگشت و خود را یک بار تسلیم مرگ کرد . قرآن کریم: لاتبطلوا صدقاتکم بالمن و الذی هرگز نیکی‌های خود را با منت باطل نکنید. http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a 💚☘✥🍂✥💚☘✥🍂✥
⁉️چرا لقب امام مهدی(عجل الله تعالی فرجه) «أباصالح» است؟ 🔶آیت‌الله مکارم شیرازی در این‌باره می‌فرماید: این‌که به امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) ، اباصالح می‌گویند، به سبب این نیست که فرزندی به نام «صالح» دارد؛ زیرا «اب» در لغت عرب، تنها به معنای پدر نیست بلکه به معنای صاحب نیز هست. «اباصالح»، یعنی کسی که صالحانی در اختیار دارد. 🔅🔅🔅 🔷لقب اباصالح از آیۀ قرآن گرفته شده است؛ وَلَقَدْ كَتَبْنَا فِی الزَّبُورِ مِن بَعْدِ الذِّكْرِ أَنَّ الْأَرْضَ یَرِثُهَا عِبَادِیَ الصَّالِحُونَ. چون آیه، بشارتِ حاکمیت جهان را داده و این بشارت برای صالحان است که امام زمان(عجل الله تعالی فرجه)، صاحب و فرماندۀ آن‌هاست. 🔅🔅🔅 ✨البته امام صادق(علیه‌السلام) در روایتی می‌فرماید: هرگاه راه را گم کردی، صدا بزن «یا صالح» یا بگو «یا اباصالح» ما را به راه راست هدایت کنید تا خدا شما را مورد رحمت قرار دهد. 🔅🔅🔅 💫بنابر روایت ذکرشده که در کتاب‌های معتبر روایی آمده، معلوم می‌شود اگر انسان در راهی حرکت کند و به هر دلیلی راه را گم کند و نداند که از کدام‌سو باید برود، می‌تواند «صالح» یا «اباصالح» را صدا بزند و درخواست راهنمایی کند. 🔅🔅🔅 💠در روایت آمده است: «یا اباصالح ارشدونا»، لفظ «ارشدونا» جمع است که معلوم می‌شود گروهی به این کار (هدایت مردم) مشغول هستند. از برخی روایات می‌توان نتیجه گرفت که عده‌ای از این افراد، از جنیان هستند؛ خداوند آن‌ها را موکل زمین، برای راهنمایی مردم قرار داده است. 🔅🔅🔅 🔅علامه مجلسی از پدر خویش نقل می‌کند: وقتی امیراسحاق استرآبادی در راه گم می‌شد، همین جمله را به زبان می‌آورد. آن‌گاه کسی به او کمک می‌کرد. امیراسحاق می‌فهمد که او امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) بوده است. 🔅🔅🔅 ♻️محدث نوری در حکایت دیگری از ملاعلی رشتی چنین نقل می‌کند: یکی از اهل‌تسنن، مادری شیعه داشت و از او شنیده بود که لقب امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) «اباصالح» است و گم‌شده‌ها را هدایت می‌کند. روزی او راه را گم می‌کند و از «اباصالح» کمک می‌طلبد. آن‌گاه کسی را می‌یابد که وی را تا نزدیکی روستایشان هدایت می‌کند و او نیز شیعه می‌شود. 🔅🔅🔅 ✅بنابر دو حکایتی که سند معتبری دارند، «اباصالح» شامل امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) نیز می‌شود. حتی می‌توان گفت، ایشان فرد اصلی این روایت هستند و جنیان و دیگران به فرمان ایشان، مردم را هدایت می‌کنند و گاهی نیز خود حضرت این امر را عهده‌دار می‌شود و گمراهان را هدایت می‌کند. برای اطلاع بیش‌تر می‌توانید به کتاب امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) اباصالح چرا؟ نوشتۀ علی هجرانی رجوع نمایید. 📚بحارالانوار، ج52، ص176. 📚 جنة المأوی، حکایت47. 📚سورۀ انبیاء، آیۀ105. 📚 من لا یحضره الفقیه، ج2، ص298، ح2506. 📚الامان من اخطار الاسفار، سید بن طاووس، ص123، باب نهم. http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅💠🔅
از خدا خواسته، آمدم بیرون و روبروى سهیل نشستم. سهیل با حالتى نمایشى دستش را با یک دسته کلید تکان داد و گفت: بفرمائید، یک پراید سفید، تر و تمیز... سفارش شوهرتون!ناباورانه نگاهش کردم. گلرخ خندید: وا، چرا ماتت برده؟ بگیر دیگه.با تعجب گفتم: چقدر زود پیدا کردى. حالا کجاست؟سهیل با دست به بیرون، اشاره کرد. قبل از اینکه بلند شوم، گفت:- یک خبر دیگه هم برات دارم.منتظر نگاهش کردم. چند لحظه اى روى مبل جا به جا شد و دستانش را بهم مالید. بعد به سختى گفت:- نمى دونم چه جورى بهت بگم، اما کار مامان اینا هم درست شده و آخر شهریور مى رن.بهت زده گفتم: چى؟ کجا مى رن؟گلرخ سر به زیر گفت: پیش خاله طنازت...عصبى گفتم: پس چرا به من چیزى نگفتین؟ چطورى بهشون ویزا و اقامت دادن؟سهیل با ملایمت جواب داد: مامان و بابا دو ماه پیش رفتن ترکیه براى مصاحبه، ما بهت نگفتیم چون هنوز هیچى معلوم نبود و نمى خواستیم بى خودى ناراحت باشى. ولى هفته پیش جوابشون آمده... البته مامان اینطورى مى گه، من فکر مى کنم خیلى زودتر جواب رو مى دونستن. براى آخر ماه دیگه هم بلیط دارن.ساکت و بهت زده در فکر فرو رفتم. با اینکه پدر و مادرم با من قطع رابطه کرده بودند، اما دلم خوش بود که هستند و هروقت واقعا بهشان احتیاج داشته باشم بهشان دسترسى خواهم داشت. صداى سهیل افکار مرا بهم زد: مهتاب، از حالا عزا نگیر. بقیه خبر رو گوش نکردي...نگاهش کردم، با خنده گفت: مامان پیغام داده می خواد تو رو ببینه، البته تو و حسین رو، ولی من بهش گفتم که حسین نیست، خیلی هم ناراحت شد.گلی با خنده گفت: احتمالا مامان پشیمان شده، داره می ره و می دونه شاید حالا حالاها نتونه شما رو ببینه...با آنکه سعى مى کردم بى اعتنا بمانم، اما ته دلم پر از شادى شده بود. نزدیک یکسال بود مادر و پدرم را ندیده بودم و هرچه قدر هم سعى مى کردم نمى توانستم دلتنگشان نباشم. بى اختیار لبانم پر از خنده شد. سهیل بلند شد و گفت:- پس بیا ماشینتو ببین، اگه پسند کردى بذارش تو پارکینگ.بلند شدم و مانتو و روسرى پوشیدم و دنبال سهیل و گلرخ رفتم. جلوى در، ماشین پارك شده بود. با دقت به بدنه خیره شدم، هیچ خط و خراشى نداشت. دکمۀ دزدگیر را فشردم و گفتم: بیاید بالا، من مى رسونمتون، مى خوام ماشین روامتحان کنم.سهیل خندید: خیلى هنر مى کنى! باید هم بیاى ما رو برسونى. پشت فرمان نشستم، با اولین استارت ماشین روشن شد. صداى موتور خیلى کم بود. دور زدم و به طرف خانه سهیل حرکت کردم. نزدیک خانه شان، سهیل پرسید:- خوب، چطوره؟سرم را تکان دادم: عالیه، دستت درد نکنه. سند به نام زدى؟سهیل جواب داد: نه، هنوز پولش رو کامل ندادم. گفتم ببینم خوشت مى آد یا نه؟- آره، خیلى خوبه.جلوى درشان ایستادم. گلرخ و سهیل پیاده شدند. سهیل از پنجره سرش را داخل آورد و گفت: قیمتش باور نکردنى است.صاحبش چک برگشتى داره، سیصد زیر قیمت مى فروشه. یک مقدار از پولتون باقى مى مونه که بهت مى دم.سپاسگزار نگاهش کردم و گفتم: اگه تو نبودى من چه کار مى کردم، سهیل؟گلرخ خندید: لوسش نکن تو رو خدا، الان باد مى کنه! وقتى سهیل و گلرخ پشت در خانه شان ناپدید شدند، دور زدم. با آسایش دریافتم که چقدر داشتن ماشین خوب و عالى است، به خصوص براى من که سالها به داشتنش عادت داشتم. براى هزارمین بار جلوى آینه رفتم و به تصویرم زل زدم. به نظر خودم، هیچ فرقی با سال پیش نکرده بودم. به لباسم خیره شدم، یک کت و شلوار کرم رنگ که قالب تنم بود. موهایم را اول بسته بودم، ولى بعد پشیمان شدم و بازش کردم تا روي شانه هایم بریزد. تنها تغییر در صورتم، میان ابروهایم بود که برداشته بودم. آرایش ملایمی هم به چهره ام رنگی از زنانگی می بخشید. با شنیدن صداي بوق، با عجله روسري ام را سر کردم و به طرف پله ها دویدم. سهیل بود که دنبالم آمده بود تا با هم به خانه پدري برویم. گلرخ با دیدنم، شیشه را پایین کشید و گفت:- واي مهتاب چقدر خوشگل شدي...در را باز کردم و سوار شدم. سهیل با خنده جواب گلرخ را داد: - یعنی می خواي بگی خواهرم زشت بوده؟ گلرخ با دست آرام روي گونه هایش زد: وا! حرف تو دهن من میذاري؟دلهره و اضطراب من، بیشتر از آنی بود که با حرفهاي برادرم و زنش سرگرم شوم. عاقبت به کوچه آشنایمان رسیدیم. http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 🌷 داستانهای آموزنده: روزی پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله به همراه عدّه ای از یاران خود به سفر رفتند. پیامبر صلی الله علیه و آله تصمیم گرفت خطر گناهان صغیره را- که مردم به خاطر صغیره بودنش کمتر بدان توجّه می کنند- گوشزد کند. در بیابانی خشک و بی آب و علف به اصحابش دستور داد مقداری هیزم جمع کنند- شاید منظور دیگری از تهیه آتش، مورد نظر پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله بوده است- اصحاب عرض کردند: در این بیابان هیزمی وجود ندارد! حضرت فرمودند: جستجو کنید؛ هر مقدار یافتید و لو اندک کافی است. اصحاب پراکنده شدند و هر یک پس از لحظاتی هیزم مختصری جمع کردند. حضرت دستور داد هیزم ها را یک جا بریزند، وقتی هیزم های کم، یک جا جمع شد؛ چشمگیر و قابل ملاحظه شد. سپس حضرت آنها را آتش زد؛ هیزم ها آتش گرفت؛ آتش شعله کشید؛ شعله ها حرارت آفریدند و حرارت سوزان، اصحاب را از دور آتش به عقب راند. حضرت در این جا فرمودند: «هکذا تُجْتَمَعُ الذُّنُوبُ! ثُمّ قالَ: ایاکمْ وَ الَمحَقَّراتِ مِن الذُّنُوبِ» گناهان نیز این گونه- همانند این هیزمها- جمع می شوند! بنابراین، از گناهان صغیره نیز بپرهیزید. ____ 🌹 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌿 🌾🍂 🍃🌺🍂 💐🌾🍀🌼🌷
خادم‌حضرت زهرا س: شنیدید کـــه میگند حضرت زهرا«س» درمدینه غریب اند.واجازه زیارت بقیع را نمیدن به عاشقاشون😔 نمیدونم چرا مادرمون تو فضای مجازی هم غریبند چون کانالی که به اسم حضرت زهـرا زدیم راشماها خالی گذاشتید.اینه رسمش😒 ❤️🍃حالا اگه ارادت دارید به حضرت زهــرا به کوری چشم سعودی ها نزارید جامع ترین کانال عاشقان حضرت زهرا خالی بمونه ورود به بقیع مجازی http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca
مکن خون در دل مادر که آهش پر شرر باشد ز مهر مادری گوید خدا یا بی اثر باشد 🔶🔹🔹🔶 اگر مادر پشیمان شد خدا حقش نمی بخشد به آن فرزند نا اهلی که از حق بی خبر باشد 🔶🔹🔹🔶 زن و فرزند خود را سرپرستی میکند امّا نگه داری مادر از برایش دردسر باشد 🔶🔹🔹🔶 برای والدین خود ادا کن حق فرزندی خصوصاً موقع پیری چو مادر یا پدر باشد 🔶🔹🔹🔶 پدر هنگام پیری حق بسیار از پسر دارد ولی کن گر بسنجی حق مادر بیشتر باشد 🔶🔹🔹🔶 مشقت ها کشد مادر به پایت موقع طفلی که آب از اشک چشمان و غذا خون جگر باشد 🔶🔹🔹🔶 تو در گهواره در خواب و ندیدی رنج بیداری ولی بیداری مادر سر شب تا سحر باشد 🔶🔹🔹🔶 تو گردیدی جوان و او ضعیف و ناتوان گردد اگر حقش ادا کردی به خون سردی هنر باشد 🔶🔹🔹🔶 پدر مشغول کار و سرپرستی از عیال خود ولی از بهر مادر ها هزاران دردسر باشد 🔶🔹🔹🔶 به روی والدین خود به خوش رویی نظر بنما که از رفتار این مردم خدا صاحب نظر باشد 🔶🔹🔹🔶 بکن کاری که باشد باعث خوشنودی آنان که از تندی و بد خلقی ز آنها بر حزر باشد 🔶🔹🔹🔶 بکن احسان تو با ایشان به طبق آیه قرآن مبادا آخر عمری ذلیل و دربدر باشد 🔶🔹🔹🔶 که فردای قیامت او شکایت میکند از ما به ترس از دادگاهی که خدایش دادگر باشد 🔶🔹🔹🔶 مشو غافل ز آه والدین و از عقوباتش پس از امروز از بهر تو فردایی دگر باشد 🔶🔹🔹🔶 برادر جان مکن کاری دل مادر به درد آری که مادر بر کشد آهی که آهش کارگر باشد 🔶🔹🔹🔶 اگر تندی کند مادر تو با نرمی جوابش ده که مادر حرمتی دارد ولو حق باپسر باشد 🌹🌻🌷🌼💐🌺 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💟 سلام ... ای غریب کوچه های دلـ💔ـتنگی❗️... ای آشنای لحظه های جمکرانی دل❗️... سلام ... ای آرزوی مشتاقـ😍ـان❗️... ای فریادرس مظلومانِ تاریخ❗️...  و سلامی ... گرم تر از تمام آفتـ☀️ـاب ها ... زلال تر از تمام آب ها ... سبزتر از تمام بهــ🌸ـارها ... تقدیم به خورشیـ🌤ـد پنهان شده در پس ابرها... چه میشودکه چشمهایمان را لایق حضور ببینی⁉️  چه میشود بیایی و به این همه چشم انتظاری پایان دهی⁉️ آقـ❤️ـا جان ... این گره فقط به دست خودتان باز می شود ... مثل همیشه ... مثل همان دقایقی که در جمکران ؛ گره دلـ❤️هـا را باز می کنید ... عقده اشکـ😢ـها را می گشایید و ... دلـ💔ـتنگی ها را ... از صفحه سینه ها پاک می کنید . دست شما ، گره گشاست . خدا به شما نه نمی گوید ... آقـ❤️ـا جان ... خــودت بــرای ظهـورت دعــا کن و بـــرگـــــرد دعای مــن به خــودم هــم نمی کنـد اثــــــری❗️😔... 🍃🌸 🌸🍃 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
مولا جان 💙: بر باد رفت تمامِ دلم بی نگاهِ تو ... 💙 آقا بیا ... هیچ ندارم ، بجُز "خودت" ... . . سلام تنها پادشاه زمین ✋ http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
جلوي در سهیل پارك کرد و گفت:- بفرمائید...با اضطراب گفتم: سهیل دست خالی برم؟سهیل دستش را بلند کرد: معلومه، اینجا که خونه غریبه نیست. بدو...گلرخ دستش را روي زنگ گذاشت و قلب من پر از شادي شد. به محض باز شدن در، حیاط زیبایمان جلوي چشمانم پدیدار شد. استخر پر از آب بود. عطر یاسهاي امین الدوله فضا را آکنده بود. به جاي اینکه از سنگفرش به طرف خانه بروم در میان چمن ها، قدم زدم. چمن هاي نرم و خنک که زیر پایم فرو می رفت. بعد نگاهم به در ورودي افتاد. جایی که مادر و پدرم کنار هم مرا نگاه می کردند. چقدر دلم برایشان تنگ شده بود.مادرم یک بلوز و شلوار سفید با صندل هاي طلایی پوشیده بود. موهایش را بالاي سرش جمع کرده بود. انبوه موهاي طلایی انگار هر لحظه منتظر رهایی بودند. صورت جذابش کمی خسته بود. لاغرتر شده بود. پدرم هم با لباس راحتی کنارش ایستاده بود. او هم لاغرتر از گذشته شده بود. به نظرم سفیدي موهایش هم بیشتر شده بود. بعد مادرم دستانش را دراز کرد. نجواي آهسته اش را شنیدم: مهتاب... عزیزم. خودم را در آغوش آشنایش انداختم. در یک لحظه عطر آشنا و شیرین مادرم بینی ام را پر کرد. واي که چه خوب است مادرم در آغوش امن مادر فرو رفتن،. از شب قبل دایم دلهره این لحظه را داشتم مادرم چه طور با من برخورد می کنه؟ من باید چه کار می کردم ، اما حالا همه چیز به راحتی پیش می رفت. بدون گفتن هیچ حرفی، انگار فاصله یکساله مان برداشته شد. بعد در آغوش گرم و امن پدرم یاد بچگی هایم افتادم که از هر چه ناراحت بودم، پدرم بغلم می کرد و تکان تکانم می داد تا آرام بگیرم. بغض گلویم را گرفت. حالا که همه چیز درست شده بود، می خواستند براي همیشه از کنارم بروند. به مادرم نگاه کردم که اشک هایش را پاك می کرد. آهسته گفت: مهتاب چقدر خانم شدي... بعد صداي گرفته پدرم بلند شد: حالا چرا دم در واستادیم؟ بیایید بریم تو...سهیل با خنده گفت: بابا یکی هم مارو تحویل بگیره...گلرخ خندید: خودتو لوس نکن! همه که مثل من نیستند.صداي سهیل که دنبال گلرخ می دوید حیاط را پر کرد: بذار دستم بهت برسه...دست در کمر پدرم وارد سالن شدم. واى که چقدر دلم براى این خانه تنگ شده بود. با ولع به سالن خیره شدم. خرده ریزهاى مادرم که آنهمه از ما مى خواست مواظبشان باشیم، فرشهاى نرم و ابریشمى، مبل هاى خراطى شده، تابلوهاى نفیس، واى که چقدر براي همه چیز دلتنگ شده بودم. مادرم لیوان هاى شربت را روى میز گذاشت و خودش کنار من نشست. دستان ظریف و خوش فرمش را روى دستم گذاشت و گفت:- خوب مهتاب برام تعریف کن. حسین چطوره؟ چه کار مى کنى؟ درست به کجا رسیده؟ موهایم را از صورتم کنار زدم و با دقت به مادرم خیره شدم. کنار چشمانش پر از چین هاي ریز شده بود. صدایش به گوشم رسید: خیلی پیر شدم؟ نه؟ دستپاچه گفتم: نه نه... شما همیشه خیلی جذاب و خوشگل هستید. من دلم براتون تنگ شده، می خوام دل سیر نگاتون کنم. مادرم موهایم را نوازش کرد: منم دلم براي تو پر می کشید...با بغض گفتم: پس چرا جواب تلفن هامو نمی دادي؟ چرا بهم زنگ نمی زدي؟مادرم به پشتی مبل تکیه داد و نفس عمیقی کشید:- به من هم خیلی سخت گذشت مهتاب... خیلی! از وقتی تو ازدواج کردي من همش دارم به حرف مفت این و اون جواب می دم. این میناي آب زیر کاه نمی دونی چقدر پشت سرم چرت و پرت ردیف کرده، پشت سر تو هم همینطور، همین پرهام که انقدر دوستش داشتم، بچه برادر خودم! انقدر حرف مفت پشت سر تو زد و گفت و گفت تا آخر باهاش دعوام شد. زري از دستم رنجید، نمی دونی چه بلبشویی شد! چند وقت پیش، آمد عذرخواهی، پرهام و زري آمدند. می خواستن برن بله برون، هیچکس نبود همراهشون بره، داداش هم مجبورشون کرده بود بیان به دست و پاي من بیفتن. راستش می خواستم اولش نرم، ولی امیر اصرار کرد گفت گناه دارن! آمدن عذرخواهی، انقدر گفت و گفت تا راضی شدم. که اي کاش نمی شدم! چه عروسی رفتن پیدا کردن بماند! انگار از دماغ فیل افتاده، حتما سهیل بهت گفته. انقدر پرهامو تحقیرکردن و من حرص خوردم که نگو! دخترة غربتی!خنده ام گرفت. دلم براي حرفهاي مادرم خیلی تنگ شده بود. طفلک به خاطر من چقدر سختی کشیده بود. مادرم هم خندید: حق داري بخندي! براي خودت تنگ دل مرد مورد علاقه ات خُسبیدي، ما هم دنبال تو، دعوا و مرافه با خلق الله!سرم را تکان دادم و گفتم: اینطورا هم نبوده، منم سختی کشیدم. شما که سگ محلم کرده بودین، حسین بیمارستان بستري شد، تک و تنها تو اون خونه موندم بدون دوست و فامیل، سال تحویل هیچکس رو نداشتم برم عید دیدنی اش!مادرم خم شد و بغلم کرد. صداي آهسته اش را شنیدم: الهی قربونت برم، همه چی دیگه تموم شد... داستان و رمان مذهبی http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
♦️📕حکایت کوتاه وخواندی 📕♦️ آورده‌اند ڪه بهلول بیشتر وقت‌ها در قبرستان می‌نشست روزی ڪه برای عبادت به قبرستان رفته بود، هارون به قصد شڪار از آن محل عبور نمود چون به بهلول رسید گفت: بهلول چه می ڪنی؟ بهلول جواب داد: به دیدن اشخاصی آمده‌ام ڪه نه غیبت مردم را می‌نمایند و نه از من توقعی دارند و نه من را اذیت و آزار میدهند. 🔻• هارون گفت: آیا میتوانی از قیامت، صراط و سوال و جواب آن دنیا مرا آگاهی دهی؟ بهلول جواب داد به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش نمایند و تابه بر آن نهند تا سرخ و خوب داغ شود. هارون امر نمود تا آتشی افروختند و تابه بر آن آتش گذاردند تا داغ شد. آنگاه بهلول گفت: ای هارون من با پای برهنه بر این تابه می‌ایستم و خود را معرفی می‌نمایم و آنچه خورده‌ام و هرچه پوشیده‌ام ذڪر می‌نمایم و سپس تو هم باید پای خود را مانند من برهنه نمایی و خود را معرفی ڪنی و آنچه خورده‌ای و پوشیده‌ای ذڪر نمایی. هارون قبول نمود. آنگاه بهلول روی تابه داغ ایستاد و فوری گفت: بهلول و خرقه و نان جو و سرڪه و فوری پایین آمد ڪه ابداً پایش نسوخت و چون نوبت به هارون رسید به محض اینڪه خواست خود را معرفی نماید نتوانست و پایش بسوخت و به پایین افتاد. 🔻• سپس بهلول گفت: ای هارون سوال و جواب قیامت نیز به همین صورت است. آنها ڪه درویش بوده‌ند و از تجملات دنیایی بهره ندارند آسوده بگذرند و آنها ڪه پایبند تجملات دنیا باشند به مشڪلات گرفتار آیند ...☘ 🎈http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💗أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی بنِ موسی الرضا 💗دوست دارم همچوخورشیدِ پگاه 💗سر بِسایم بر دَرِ این بارگاه 💗جان بگیرم در حریمِ آشنا 💗آشِنا چشمم شود باآن نگاه 💗همچو آهویی به گرد آن سرا 💗خوش بِگَردم تا بگیرد دل پناه 💗آرزو دارم من ای مولا رضا 💗دست گیری بندهٔ پر از گناه 💗تا که در این بارگاهِ باصفا 💗آستان‌بوست شوم درهرپگاه 💗التــــــــماس دعــــــا http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662