🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃
سالها پیش پسربچه ی فقیری ازجلوی یه مغازه ی میوه فروشی رد میشد که بطور اتفاقی چشمش به میوه های داخل مغازه افتاد، صاحب مغازه که پسرک را تو اون حال دید دلش سوخت ورفت یه سیب ازروی میوه ها برداشت و دادبه پسربچه.پسربچه باولع زیادسیب رابه دهانش بردو خواست یه گازمحکم به سیب بزند که یه فکری به ذهنش خطورکرد، اون باخودش گفت بهتره این سیب را ببرم دم یه مغازه ی دیگه و بادوتا سیب کوچکتر عوض کنم و این کارا انجام دادو بعدیکی از سیبها راخورد و اون یکی راهم به یه نفر فروخت و باپولش دوباره دوتا سیب خرید و این کار را اینقدر انجام داد تا اینکه تونست یه مقدارپول جمع کنه وبعدش با این پول ها دیگه برای خرید سیب سراغ میوه فروش نمیرفت و مستقیمأ از جایی که میوه فروش میوه تهیه میکرد میوه میخرید.چندسال گذشت و حالا دیگه اون پسرک بزرگترشده بودو با این کارش موفق شده بود مغازه ای دست وپا کنه و کم.کم بااین مغازه اوضاع مالیش خوب شده بود. اون جوان دیگه به این پول ها راضی نمیشد وسعی کرد برای خودش یه کاردیگه ای دست وپا کنه وباهمین هدف یه شرکت کوچیک تولیدقطعات الکترونیک دست وپا کردو چندنفر را هم سرکار گذاشت چندسالی گذشت واون شرکتش راگسترش داد و بجای چند نفر، چندین هزار نفر رو استخدام کردو بجای تولید قطعات شروع به ساخت موبایل ولب تاب کرد و موفق به تولید بزرگترین و باکیفیت ترین موبایلهای دنیا شد، اون شخص کسی نبود بجز "استیوجابز" مالک معتبرترین برند موبایل و لب تاب دنیا "اپل"
اون توی یه مصاحبه گفته علت اینکه شکل مارک جنسهای من عکسه سیبه، به این دلیله که یادم نره کی بودم و هرگاه خواستم مغرور بشم گذشته م رو بادیدن این سیب به یادبیارم...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🌟اﺯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﯼ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﮔﺮﮒ ﺑﻮﺩﯼ ، ﭼﻪ ﻛﺎﺭ ﻣﯽ ﻛﺮﺩﯼ ؟
ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﮔﺮﮒ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﻠﻒ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﻋﺎﺩﺕ ﻣﯽ ﺩﺍﺩﻡ ،
ﺗﺎ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﺎﯼ ﺑﯽ ﮔﻨﺎﻩ ﺣﻤﻠﻪ ﻧﻜﻨﻨﺪ .
ﺍﺯ ﮔﺮﮔﯽ ﻫﻢ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﺍﮔﺮ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﻮﺩﯼ ، ﭼﻪ ﻛﺎﺭ ﻣﯽ ﻛﺮﺩﯼ ؟
ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﺑﻪ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﺎ ﻣﯽ آﻣﻮﺧﺘﻢ ﻛﻪ ﭼﻪ ﻃﻮﺭ ﺑﺎ ﺩﻭ ﭘﺎﯼ ﻋﻘﺒﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﺮ ﮔﺮﮒ ﻫﺎ ﺑﺰﻧﻨﺪ
ﻭ آﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﻜﺸﻨﺪ .ﺫﺍﺕ ﻫﯿﭻ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﻋﻮﺽ ﻛﺮﺩ
ﻭ ﺁﺩﻡ ﻫﺎ ﻫﻢ ﺑﺎ ﭘﻮﺷﯿﺪﻥ ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎﯼ ﺭﻧﮕﺎﺭﻧﮓ ﺫﺍﺗﺸﺎﻥ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻧﻤﯽ ﻛﻨﺪ!
به بهلول گفتند که :
فلانی هنگام تلاوت قرآن ، چنان از خود بیخود می شود که نقش بر زمین می شود و غش می کند .
بهلول گفت : او را بر سر دیوار نهید تا تلاوت کند ، اگر غش کرد ، در عمل خود صادق است
@dastaneshabh 👈بیا تو
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❣حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌼🍃در یکی از روستاهای کوهستانی دیاربکر ترکیه آموزگار دبستانی بنام احمد در درس ریاضی به شاگردانش میگوید که اگر در یک کاسه ۱۰ عدد توت فرنگی باشد، در ۵ کاسه چند عدد توت فرنگی داریم .
🌼🍃دانش آموزان: آقا اجازه، توت فرنگی چیه ؟
معلم: شما نمیدانید توت فرنگی چیه ؟
دانش آموزان: ما تابحال توت فرنگی نخورده ایم .
🌼🍃معلم فکری به نظرش میرسد و مقداری از خاک آن روستا را به یک موسسه کشت و صنعت در شهر " بورسا " فرستاده و از آنها سوال میکند که آیا این خاک برای کشت توت فرنگی مناسب است یا نه ..
🌼🍃آن موسسه در پاسخ میگوید که این خاک و آب و هوای دیار بکر برای کشت توت فرنگی مناسب بوده و همچنین مقداری بوته توت فرنگی و دستورالعمل کاشت و داشت محصول را برای وی میفرستد .
🌼🍃معلم بچه ها را به حیاط مدرسه برده و طرز کاشتن بوته های توت فرنگی را به دانش آموزان یاد میدهد .
و به آنها میگوید که امسال از شما امتحان ریاضی نخواهم گرفت و بجای آن به هر کدام از شما چهار بوته توت فرنگی میدهم که آنها را به خانه برده و کاشت آنها را همانطوری که یاد گرفته اید، به پدر و مادرتان یاد بدهید ..
🌼🍃وقتی که توت فرنگی ها رسیدند آنها را توی بشقاب گذاشته و به مدرسه میاورید . برای هر ۱۰ عدد توت فرنگی یک نمره خواهید گرفت .
🌼🍃وقتی میوه ها رسیدند، بچه ها آنها را در بشقابی گذاشته و به مدرسه میاورند .
معلم میپرسد که مزه شان چطور بود؟
بچه ها میگویند که چون پای نمره در میان بود، اصلا از آنها نخورده ایم !!.
🌼🍃معلم میخندد و میگویید همه شما نمره کامل را میگیرید . میتوانید بخورید و آنها با ولعی شیرین توت فرنگی ها را میخورند .
🌼🍃بعد از دوسال از آن ماجرا ، مردم آن روستایی که تا به آن زمان توت فرنگی ندیده بودند ، در بازارهای محلی شان، توت فرنگی میفروشند ..
❣معلم بودن یعنی این ....
فقط روی تخته سیاه آموزش ضرب وتقسیم نیست ، شاید از خود اثری برجا گذاشتن باشد ...
واقعا جای تفکر داره👌👌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💞 گویند مردی چهار پسر داشت. هنگامی که در بستر بیماری افتاد، یکی از پسرها به برادرانش گفت: «یا شما مواظب پدر باشید و از او ارثی نبرید، یا من پرستاری اش می کنم و از مال او چیزی نمی خواهم؟!» برادران با خوش حالی نگه داری از پدر را به عهده او گذاشتند و رفتند. پس از مدتی پدر مُرد. شبی پسر در خواب دید که به او می گویند در فلان جا، صد دینار است، اما بدان که در آن خیر و برکتی نیست!
پسر سراغ پول ها نرفت. دو شب بعد هم همان خواب ها تکرار شد تا آن که در شب سوم خواب دید که می گویند، در فلان مکان یک درهم است. آن را بردار که پرخیر و برکت است!
پسر صبح از خواب برخاست و همان جایی که خواب دیده بود رفت و یک درهم را برداشت. در راه با آن دو ماهی خرید. هنگامی که شکم آن ها را پاره کرد، در شکم هر کدام یک دُر یافت. یکی از دُرها را به درگاه سلطان برد. پادشاه که از آن خوشش آمده بود، پول زیادی به پسر داد و گفت: «اگر لنگه دیگر آن را بیاوری، پول بیش تری می گیری!»
پسر دُر دیگر را نیز به قصر شاه برد. سلطان با دیدن دُر به وعده اش عمل کرد و پسر به برکت احترام به پدرش از ثروتمندترین مردان روزگار شد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
برگه طلاق را امضا کردیم و طلاق انجام شد دیگه تحمل زندگی با یک زن سرطانی رو نداشتم ….. وقتی خواستیم از دفتر طلاق خارج بشیم نسرین یهو اومد جلو بدون مقدمه گفت منو ببوس….
من گیج شده بودم ! نمیدونم هدفش چی بود چون از هم جدا شده بودیم دیگه محرم نبودیم ولی رفتم جلو ازش علت درخواستش رو پرسیدم....گفت تحملشو داری؟؟ گفتم آره بگو... گفت...
💢ادامه داستان 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#تمنای_وجودم #قسمت_بيستوهفتم صورتم از اشک خیس شده بود و هوای سرد مثل یه تازیانه به صورتم میخورد .نم
#تمنای_وجودم
#قسمت_بيستوهشتم
رو به آقام گفتم :آقا جون من کی از مهندس رادمنش تعریف کردم که اینطوری گفتید ؟! آقام لبخندی زد و گفت:همین که چیزی نگفتی معلوم میشه پسر خوبیه ،وگرنه تا حالا سر ما رو خورده بودی که طرف اینطوریه و اونطوریه. -آقا جون داشتیم !....
آقام در حالی که سوار اتومبیلش می شد بلند خندید و گفت:لطف کن اون در رو باز کن که الان مادرت پوست از سر من و تو میکنه و دادش هوا میره که تاحالا کجا بودیم .
همین هم شد .تا رفتم تو مادرم گفت:کجا بودی تا حالا دختر ؟ -مامان من که گفتم با شیوا میرم بیرون . -تو گفتی زود بر میگردی .یه نگاه به ساعت بنداز ،ساعت ۹:۳۰ آقام داخل شد و گفت:چیه اینقدر شلوغش کردید ؟ مادرم رو به آقام گفت:آقا رضا من دیگه از پس این دخترای شما بر نمیام.هستی در حال پایین از پله ها گفت:ا...مامان ،من که کاری نکردم -تو از این هم بدتری آقام لبخندی زد وگفت:مهتاب خانوم اینقدر حرص نخور ،والا ،هیچکی مثل دخترای ما نداره
-مگه اینکه فقط شما ازشون تعریف کنی.
هستی گفت:مگه ما چمونه ؟آقا جون راست میگه دیگه .شما که از اون بیرون خبری ندارید ،اگه داشتید حق رو به اقا جون میدادید .
مادرم که عصبانی بود یه چشم قره به هستی رفت وگفت:هستی برو تو اتاقت اصلا حوصلت رو ندارم هستی اخمهاش رو تو هم کرد و غر غر کنان به طبقه بالا رفت.
روسریم رو از سرم برداشتم و گفتم :مامان جان تورو خدا اینقدر اعصاب خودتون رو ناراحت نکنید ....خب دیر شد دیگه ...ببخشید -همین ببخشید .این موبایلت هم که هیچ وقت جواب نمیدی .این موقع شب ۲ تا دختر جوون ....نمیگی من دلم هزار راه میره آقام گفت :تنها نبودن خانوم ،مهندس رادمنش و اون یکی کی بود بابا؟
-مهندس وحیدی آقا جون -اره اونها هم با اینها بودن مامانم چشمهاش و ریز کرد و گفت :اینها کین. گفتم :مهندس رادمنش که پسر خاله شیوا س،اون یکی هم یکی از همکاری شرکت .پسر خاله شیوا دید شیوا تنهاست اینه که گفت ... مادرم ارم زد رو دستش و گفت:خدا مرگم بده با دوتا مرد غریبه رفته بودی بیرون -مادر جان غریبه کیه.مهندس رادمنش مثل برادر میمونه برای شیوا .وقتی فهمید تنهایی میخوایم بریم خرید و ماشین نداریم .گفت ما رو میرسونه .مهندس وحیدی هم که دوست چندین و چند ساله مهندس رادمنشه.
-تو نگفتی اگه کسی شما رو ببینه چه حرفها که پشت سرت نمیزنن
به ،مامانم خبر نداشته چه خبر بوده
گفتم :فعلا که کسی مارو ندیده -دفه آخرت باشه با اونها میری بیرون ،اصلا چه معنی میده با اونها بری بیرون
آقام، مامانم من رو انداخته بود به جونم ،حالا خودش رفته بود ،دستشویی ،صفا ......
مثل همیشه با یه چشم گفتن سرو ته قضیه رو هم آوردم و رفتم طرف پله ها.
-حالا چرا چشمات قرمزه -نمیدونم حتما دارم سرما میخورم -خوب چنتا مسکن بخور -چشم قبل خواب میخورم.
صبح وقتی بلند شدم تصمیم خودم رو گرفته بودم که دیگه کاری نکنم دیگران راجع به من برداشت بد بکنن .چون مسلما رفتار من بی تاثیر در این قضیه نبوده .هرچند که این امیر فلان فلان شده و اون رحیمی گور به گور شده اعصاب برای من نگذاشته بودن .
ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_بیستونهم
نگاهی به میز انداختم .(اینجا میز کاره یا سمساری) . امیر در حالی که اخمهاش تو هم بود گفت :به هر حال ممنونم که قبول کردید آره جون خودت از اخمهات معلومه که چقدر ممنونی ...
امیر:در ضمن این چند روز رو که زحمت منشی بودن رو میکشد،حقوق دریافت میکنید
(بابا،دست و دلباز )
-پس لطف کنید و حقوق دیگری رو که مربوط به تمیز کاری اینجا میشه رو هم در نظر بگیرید.
و با دست به میز اشاره کردم .
امیر نگاهی به میز کرد و گفت :شما لازم نیست به چیزی دست بزنید .همین که پاسخ تلفنها رو بدید کافیه ...... -پس یادتون باشه ،شما گفتید فقط به تلفنها پاسخ میدم و بس . -لطف میکنید
(اون که خودم میدونم لطف میکنم .تو خواب هم نمیدیدی یه لیسانسه جواب تلفن های شرکتت رو بده)
با حرص رو صندلی نشستم .امیر هم بدون هیچ حرفی به اتاقش رفت . دست به سینه به صفحه مانیتور چشم دوخته بودم که در شرکت باز شد و نیما اومد تو. باتعجب یه نگاه به من کرد و گفت:سلام خانوم صداقت ،انجا چکار میکنید -سلام یه چند روزی قرار جور منشی شرکت رو بکشم . -مگه خانوم سرحدی تشریف نمیارن. -اینطور به بنده گفتن نیما لبخندی زد و گفت :حالا چه جوری میخواین با این همه شلوغ،پلوغیه رو میز به کارتون برسید دستم رو زیر چونه ام زدم و گفتم :من هم همین اشاره رو به مهندس کردم .اما ایشون گفتن فقط جواب تلفنها رو بدید .من هم قراره همین کار رو بکنم با حالت بامزه ای گفت:پس موفق باشید
همون لحظه امیر از اتاقش اومد بیرون ورو به امیر گفت:چرا دیر کردی؟ -میام برات تعریف میکنم وبعد با هم داخل اتاق امیر شدن
واقعا که این سرحدی چقدر شلخته بود .آدم رغبت نمیکرد به میز نگاه کنه .اگه من جای اون بودم کاری میکردم کارستون .این شاهکار تاریخی به کل دکور شرکت رو ریخته به هم .موندم چطور امیر تا حالا حرفی بهش نزده .....فقط برای من ادا میاد ،نکبت.
با صدای بلند تلفن یه متر از جا پریدم .اینجا رو با کارخونه اشتباه گرفته ؟مثل این که این سرحدی کر هم هست .
صدام رو صاف کردم و جواب دادم:شرکت مهندسی ساختمانی افق بفرمائد -سلام خانوم ،بنده شهسواری هستم .ممکنه با مهندس رادمنش صحبت کنم -یه لحظه لطفا
تلفن رو گذاشتم و سریع از جام بلند شدم .۲ تا ضربه زدم و در رو باز کردم .هر دو مشغول صحبت بودن.
هردو برگشتن طرف من .گفتم :مهندس رادمنش تلفن با شما کار داره .
برگشتم سر میزم .دلم بد جور هوس چایی کرده بود . رفتم آشپز خونه .یه قوری، کتری پیدا کردم .اما هرچی گشتم از چایی خبری نبود .(اه،اه،اه،....اینها دیگه کین.این رادمنش رو بگو دلش نیومده یه چایی بخره بگذاره اینجا ) همونطور که غر میزدم دوباره تلفن زنگ زد .بیخیال چایی شدم وگوشی رو برداشتم .یه خانوم بود از یه شرکت دیگه که یه سری ارقام رو میخواست بنویسم. هرچی رو میز گشتم از یه خودکار و ورق سفید خبری نبود .در کیفم رو باز کردم و مداد چشمم رو در آوردم و شروع کردم به نوشتن کف دستم .اما جا کم آوردم .ماشالا اون خانومم که انگار کسی دنبالش کرده بود .
آستینم رو زدم بالا و بقیه ش رو رو دستم نوشتم .هنوز کارم با این تلفن تموم نشده بود که اون خط روشن شد .خدا رو شکر اون خانوم رضایت داد و قطع کرد.گوشی رو برداشتم باز با امیر کار داشتن .(نه ،آقا کلی مهمه واسه خودش ) بلند شدم و رفتم طرف اتاق امیر ،اما هنوز پام نرسیده بود به دم اتاقش که دوباره تلفن زنگ زد یعنی قاطی کرده بوداما ...من نمیدونم حالا چرا این همه این تلفنها زنگ میزد .بی خود نبود این سرحدی اعصاب نداشت....این تلفن هم که همینطور رو سر خودش میکوبید . سریع در رو باز کردم و گفتم:تلفن ،تلفن ..
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت بـیـسـت وپـنـجــم
(مــرزهــاے آزادے)
کلافه شده بود ... از هر طرف که جلو می رفت، من دوباره برمی گشتم سر نقطه اول ... اون از من می خواست حقیقت رو بگم ... ولی مهم این بود که چه کسی و برای چه اهدافی قصد داشت از این حقیقت استفاده کنه ...
چیزی که اون روز، من موفق نشدم از توی حرف های اون به دست بیارم ...
چند روز بعد، دوباره چند نفر خانم دیگه اومدن ... بین تمام حرف های اونها یه چیز مشخص بود ... اونها اسلام رو هدف گرفته بودن ... موضوع، خشونت و ظلم علیه جامعه زنان نبود...
اونها می خواستن من بیام جلوی دوربین ها و تمام اتفاقاتی رو که برای من افتاده بود رو به اسلام نسبت بدم ...
همین طور که داشتن حرف می زدن ... با آرامش به پشتی صندلی تکیه دادم ...
- متاسفم ... من نمی تونم با شما همکاری کنم ...
با تعجب بهم نگاه کردن ...
- چرا خانم کوتیزنگه؟ ...
- چون کسی که مسلمان بود ... من بودم، نه همسرم ... من، پدرشوهر و مادرشوهرم مسلمان بودیم ولی اون نبود ...
- اما در ایران، زنان زیادی مثل شما هستن ... زنانی که از حق مسلم آزادی برخوردار نیستن ...
خنده ام گرفت ...
- و اتفاقا زنانی هم هستن که اونقدر آزادن که به خودشون اجازه میدن ... خارج از چارچوب دین و اخلاق ، با یه مرد متاهل، ارتباط داشته باشن ... مهم آزادی نیست ... مهم مرزهای آزادیه ... مرزهای آزادی شما کجا تعریف میشه؟ ...
ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت بـیـسـت وشـشــم
(خـدا هـم ایــرانــے است)
تیر گروه دوم هم به سنگ خورده بود ...
من مهره پیاده نظام بازی شطرنج اونها نبودم ... شطرنجی که نمی دونستم شاه و وزیرش چه افرادی هستن ...
من توی این سه سال، به اندازه کل عمرم سختی کشیدم ... تلخی تک تک لحظه هاش رو فراموش نکرده بودم ... اما برای من مفاهیم عمیقی زنده بود ...
خودم وضعیت درستی نداشتم اما به شدت نگران اخبار ایران بودم ... اخباری که از شبکه های خارجی پخش می شد وحشتناک بود ... از طرفی هم شبکه های خبری ایران رو نمی تونستم ببینم ...
پرس تیوی هم ممنوع بود و اجازه پخش نداشت ... اخباری که از طرف خود ایران مخابره می شد، سانسور یا قطع می شد ... ما نمی تونستیم اون رو از روی ماهواره ببینیم ... و من مجبور می شدم اخبار ایران رو جداگانه از روی اینترنت دنبال کنم ...
برای من، تک تک اون روزها ... روزهای ترس و وحشت بود ... روزهایی که هر لحظه با خودم فکر می کردم؛ آخرین روزهای حکومت ایرانه ...
تا اینکه سخنرانی اون روز آقای خامنه ای پخش شد ... وقتی پای تریبون گریه کرد ... با هر قطره اشکش، من هم گریه می کردم ...
نمی تونستم باور کنم ... حکومت و انقلابی که روزهای آخرش رو می گذروند ... دوباره جان گرفت و زنده شد ...
به خصوص زمانی که دیوید میلیبند ، نخست وزیر وقت انگلستان گفت ...
- ما همه چیز را پیش بینی کردیم ... جز اینکه خدا هم یک ایرانی است ...
اون روز ... من از شدت خوشحالی ... فقط گریه می کردم ...
ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت بـیـسـت وهـفـتــم
(جلـوه تـمــام عـیــار دنـیــا)
چند روز بعد دوباره اومدن سراغم ... این بار واضح برای معامله کردن بود ...
بهم گفتن که من یه زخم خورده ام ... و اگر باهاشون همکاری کنم یه تیر و دو نشانه ... هم انتقامم رو می گیرم و هم هر چی بخوام برام مهیا می کنن ...
کار، موقعیت اجتماعی، ثروت، جایگاه ... حتی اگر بخوام از لهستان برم و هر جای دنیا که بخوام زندگی کنم ... زندگی خودم و پسرم رو تضمین می کنن ... و دیگه نیاز نیست نگران هیچ چیزی باشم ...
در خواست هاشون رده بندی داشت ...
درجه اول، اگر فقط زندگیم رو تعریف کنم و اجازه بدم اونها روش مانور کنن و هر چی می خوان بگن ...
درجه دوم، همکاری کنم و خودم هم توی این سناریو، نقش بازی کنم ...
درجه سوم، خودم کارگردان این سناریو بشم و تبدیل به پرچم دار این حرکت علیه ایران بشم ...
و آخرین درجه، برائت از اسلام بود ...
اگر نسبت به اسلام اعلام برائت کنم و بگم پشیمون شدم... تبدیل به یه قهرمان بین المللی میشم ... بهم مدال شجاعت و افتخار میدن ... زندگیم رو چاپ می کنن ... ازش فیلم یا سریال می سازن ...
حتی توی سازمان ملل و مدافعان حقوق بشر بهم پیشنهاد جایگاه کاری کردن ...
به خاطر استقامتی که به خرج داده بودم ... و رد کردن تمام اون فرستاده ها ... حالا به یک باره ... قدرت، ثروت، شهرت ... با هم به سمت من اومده بود ... هر چقدر من، بیشتر سکوت می کردم و فکر می کردم ... اون ها برگ های بیشتری رو برای وسوسه و فریفتن من، رو می کردن ...
- من برای همکاری، یه دلیل می خوام ... شما کی هستید؟ و از این کار من چه سودی می برید که تا این حد براش خرج می کنید؟ ...
ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓