💞 گویند مردی چهار پسر داشت. هنگامی که در بستر بیماری افتاد، یکی از پسرها به برادرانش گفت: «یا شما مواظب پدر باشید و از او ارثی نبرید، یا من پرستاری اش می کنم و از مال او چیزی نمی خواهم؟!» برادران با خوش حالی نگه داری از پدر را به عهده او گذاشتند و رفتند. پس از مدتی پدر مُرد. شبی پسر در خواب دید که به او می گویند در فلان جا، صد دینار است، اما بدان که در آن خیر و برکتی نیست!
پسر سراغ پول ها نرفت. دو شب بعد هم همان خواب ها تکرار شد تا آن که در شب سوم خواب دید که می گویند، در فلان مکان یک درهم است. آن را بردار که پرخیر و برکت است!
پسر صبح از خواب برخاست و همان جایی که خواب دیده بود رفت و یک درهم را برداشت. در راه با آن دو ماهی خرید. هنگامی که شکم آن ها را پاره کرد، در شکم هر کدام یک دُر یافت. یکی از دُرها را به درگاه سلطان برد. پادشاه که از آن خوشش آمده بود، پول زیادی به پسر داد و گفت: «اگر لنگه دیگر آن را بیاوری، پول بیش تری می گیری!»
پسر دُر دیگر را نیز به قصر شاه برد. سلطان با دیدن دُر به وعده اش عمل کرد و پسر به برکت احترام به پدرش از ثروتمندترین مردان روزگار شد.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
برگه طلاق را امضا کردیم و طلاق انجام شد دیگه تحمل زندگی با یک زن سرطانی رو نداشتم ….. وقتی خواستیم از دفتر طلاق خارج بشیم نسرین یهو اومد جلو بدون مقدمه گفت منو ببوس….
من گیج شده بودم ! نمیدونم هدفش چی بود چون از هم جدا شده بودیم دیگه محرم نبودیم ولی رفتم جلو ازش علت درخواستش رو پرسیدم....گفت تحملشو داری؟؟ گفتم آره بگو... گفت...
💢ادامه داستان 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
داستان و پند. ........
اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#تمنای_وجودم #قسمت_بيستوهفتم صورتم از اشک خیس شده بود و هوای سرد مثل یه تازیانه به صورتم میخورد .نم
#تمنای_وجودم
#قسمت_بيستوهشتم
رو به آقام گفتم :آقا جون من کی از مهندس رادمنش تعریف کردم که اینطوری گفتید ؟! آقام لبخندی زد و گفت:همین که چیزی نگفتی معلوم میشه پسر خوبیه ،وگرنه تا حالا سر ما رو خورده بودی که طرف اینطوریه و اونطوریه. -آقا جون داشتیم !....
آقام در حالی که سوار اتومبیلش می شد بلند خندید و گفت:لطف کن اون در رو باز کن که الان مادرت پوست از سر من و تو میکنه و دادش هوا میره که تاحالا کجا بودیم .
همین هم شد .تا رفتم تو مادرم گفت:کجا بودی تا حالا دختر ؟ -مامان من که گفتم با شیوا میرم بیرون . -تو گفتی زود بر میگردی .یه نگاه به ساعت بنداز ،ساعت ۹:۳۰ آقام داخل شد و گفت:چیه اینقدر شلوغش کردید ؟ مادرم رو به آقام گفت:آقا رضا من دیگه از پس این دخترای شما بر نمیام.هستی در حال پایین از پله ها گفت:ا...مامان ،من که کاری نکردم -تو از این هم بدتری آقام لبخندی زد وگفت:مهتاب خانوم اینقدر حرص نخور ،والا ،هیچکی مثل دخترای ما نداره
-مگه اینکه فقط شما ازشون تعریف کنی.
هستی گفت:مگه ما چمونه ؟آقا جون راست میگه دیگه .شما که از اون بیرون خبری ندارید ،اگه داشتید حق رو به اقا جون میدادید .
مادرم که عصبانی بود یه چشم قره به هستی رفت وگفت:هستی برو تو اتاقت اصلا حوصلت رو ندارم هستی اخمهاش رو تو هم کرد و غر غر کنان به طبقه بالا رفت.
روسریم رو از سرم برداشتم و گفتم :مامان جان تورو خدا اینقدر اعصاب خودتون رو ناراحت نکنید ....خب دیر شد دیگه ...ببخشید -همین ببخشید .این موبایلت هم که هیچ وقت جواب نمیدی .این موقع شب ۲ تا دختر جوون ....نمیگی من دلم هزار راه میره آقام گفت :تنها نبودن خانوم ،مهندس رادمنش و اون یکی کی بود بابا؟
-مهندس وحیدی آقا جون -اره اونها هم با اینها بودن مامانم چشمهاش و ریز کرد و گفت :اینها کین. گفتم :مهندس رادمنش که پسر خاله شیوا س،اون یکی هم یکی از همکاری شرکت .پسر خاله شیوا دید شیوا تنهاست اینه که گفت ... مادرم ارم زد رو دستش و گفت:خدا مرگم بده با دوتا مرد غریبه رفته بودی بیرون -مادر جان غریبه کیه.مهندس رادمنش مثل برادر میمونه برای شیوا .وقتی فهمید تنهایی میخوایم بریم خرید و ماشین نداریم .گفت ما رو میرسونه .مهندس وحیدی هم که دوست چندین و چند ساله مهندس رادمنشه.
-تو نگفتی اگه کسی شما رو ببینه چه حرفها که پشت سرت نمیزنن
به ،مامانم خبر نداشته چه خبر بوده
گفتم :فعلا که کسی مارو ندیده -دفه آخرت باشه با اونها میری بیرون ،اصلا چه معنی میده با اونها بری بیرون
آقام، مامانم من رو انداخته بود به جونم ،حالا خودش رفته بود ،دستشویی ،صفا ......
مثل همیشه با یه چشم گفتن سرو ته قضیه رو هم آوردم و رفتم طرف پله ها.
-حالا چرا چشمات قرمزه -نمیدونم حتما دارم سرما میخورم -خوب چنتا مسکن بخور -چشم قبل خواب میخورم.
صبح وقتی بلند شدم تصمیم خودم رو گرفته بودم که دیگه کاری نکنم دیگران راجع به من برداشت بد بکنن .چون مسلما رفتار من بی تاثیر در این قضیه نبوده .هرچند که این امیر فلان فلان شده و اون رحیمی گور به گور شده اعصاب برای من نگذاشته بودن .
ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#تمنای_وجودم
#قسمت_بیستونهم
نگاهی به میز انداختم .(اینجا میز کاره یا سمساری) . امیر در حالی که اخمهاش تو هم بود گفت :به هر حال ممنونم که قبول کردید آره جون خودت از اخمهات معلومه که چقدر ممنونی ...
امیر:در ضمن این چند روز رو که زحمت منشی بودن رو میکشد،حقوق دریافت میکنید
(بابا،دست و دلباز )
-پس لطف کنید و حقوق دیگری رو که مربوط به تمیز کاری اینجا میشه رو هم در نظر بگیرید.
و با دست به میز اشاره کردم .
امیر نگاهی به میز کرد و گفت :شما لازم نیست به چیزی دست بزنید .همین که پاسخ تلفنها رو بدید کافیه ...... -پس یادتون باشه ،شما گفتید فقط به تلفنها پاسخ میدم و بس . -لطف میکنید
(اون که خودم میدونم لطف میکنم .تو خواب هم نمیدیدی یه لیسانسه جواب تلفن های شرکتت رو بده)
با حرص رو صندلی نشستم .امیر هم بدون هیچ حرفی به اتاقش رفت . دست به سینه به صفحه مانیتور چشم دوخته بودم که در شرکت باز شد و نیما اومد تو. باتعجب یه نگاه به من کرد و گفت:سلام خانوم صداقت ،انجا چکار میکنید -سلام یه چند روزی قرار جور منشی شرکت رو بکشم . -مگه خانوم سرحدی تشریف نمیارن. -اینطور به بنده گفتن نیما لبخندی زد و گفت :حالا چه جوری میخواین با این همه شلوغ،پلوغیه رو میز به کارتون برسید دستم رو زیر چونه ام زدم و گفتم :من هم همین اشاره رو به مهندس کردم .اما ایشون گفتن فقط جواب تلفنها رو بدید .من هم قراره همین کار رو بکنم با حالت بامزه ای گفت:پس موفق باشید
همون لحظه امیر از اتاقش اومد بیرون ورو به امیر گفت:چرا دیر کردی؟ -میام برات تعریف میکنم وبعد با هم داخل اتاق امیر شدن
واقعا که این سرحدی چقدر شلخته بود .آدم رغبت نمیکرد به میز نگاه کنه .اگه من جای اون بودم کاری میکردم کارستون .این شاهکار تاریخی به کل دکور شرکت رو ریخته به هم .موندم چطور امیر تا حالا حرفی بهش نزده .....فقط برای من ادا میاد ،نکبت.
با صدای بلند تلفن یه متر از جا پریدم .اینجا رو با کارخونه اشتباه گرفته ؟مثل این که این سرحدی کر هم هست .
صدام رو صاف کردم و جواب دادم:شرکت مهندسی ساختمانی افق بفرمائد -سلام خانوم ،بنده شهسواری هستم .ممکنه با مهندس رادمنش صحبت کنم -یه لحظه لطفا
تلفن رو گذاشتم و سریع از جام بلند شدم .۲ تا ضربه زدم و در رو باز کردم .هر دو مشغول صحبت بودن.
هردو برگشتن طرف من .گفتم :مهندس رادمنش تلفن با شما کار داره .
برگشتم سر میزم .دلم بد جور هوس چایی کرده بود . رفتم آشپز خونه .یه قوری، کتری پیدا کردم .اما هرچی گشتم از چایی خبری نبود .(اه،اه،اه،....اینها دیگه کین.این رادمنش رو بگو دلش نیومده یه چایی بخره بگذاره اینجا ) همونطور که غر میزدم دوباره تلفن زنگ زد .بیخیال چایی شدم وگوشی رو برداشتم .یه خانوم بود از یه شرکت دیگه که یه سری ارقام رو میخواست بنویسم. هرچی رو میز گشتم از یه خودکار و ورق سفید خبری نبود .در کیفم رو باز کردم و مداد چشمم رو در آوردم و شروع کردم به نوشتن کف دستم .اما جا کم آوردم .ماشالا اون خانومم که انگار کسی دنبالش کرده بود .
آستینم رو زدم بالا و بقیه ش رو رو دستم نوشتم .هنوز کارم با این تلفن تموم نشده بود که اون خط روشن شد .خدا رو شکر اون خانوم رضایت داد و قطع کرد.گوشی رو برداشتم باز با امیر کار داشتن .(نه ،آقا کلی مهمه واسه خودش ) بلند شدم و رفتم طرف اتاق امیر ،اما هنوز پام نرسیده بود به دم اتاقش که دوباره تلفن زنگ زد یعنی قاطی کرده بوداما ...من نمیدونم حالا چرا این همه این تلفنها زنگ میزد .بی خود نبود این سرحدی اعصاب نداشت....این تلفن هم که همینطور رو سر خودش میکوبید . سریع در رو باز کردم و گفتم:تلفن ،تلفن ..
ادامه دارد...
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت بـیـسـت وپـنـجــم
(مــرزهــاے آزادے)
کلافه شده بود ... از هر طرف که جلو می رفت، من دوباره برمی گشتم سر نقطه اول ... اون از من می خواست حقیقت رو بگم ... ولی مهم این بود که چه کسی و برای چه اهدافی قصد داشت از این حقیقت استفاده کنه ...
چیزی که اون روز، من موفق نشدم از توی حرف های اون به دست بیارم ...
چند روز بعد، دوباره چند نفر خانم دیگه اومدن ... بین تمام حرف های اونها یه چیز مشخص بود ... اونها اسلام رو هدف گرفته بودن ... موضوع، خشونت و ظلم علیه جامعه زنان نبود...
اونها می خواستن من بیام جلوی دوربین ها و تمام اتفاقاتی رو که برای من افتاده بود رو به اسلام نسبت بدم ...
همین طور که داشتن حرف می زدن ... با آرامش به پشتی صندلی تکیه دادم ...
- متاسفم ... من نمی تونم با شما همکاری کنم ...
با تعجب بهم نگاه کردن ...
- چرا خانم کوتیزنگه؟ ...
- چون کسی که مسلمان بود ... من بودم، نه همسرم ... من، پدرشوهر و مادرشوهرم مسلمان بودیم ولی اون نبود ...
- اما در ایران، زنان زیادی مثل شما هستن ... زنانی که از حق مسلم آزادی برخوردار نیستن ...
خنده ام گرفت ...
- و اتفاقا زنانی هم هستن که اونقدر آزادن که به خودشون اجازه میدن ... خارج از چارچوب دین و اخلاق ، با یه مرد متاهل، ارتباط داشته باشن ... مهم آزادی نیست ... مهم مرزهای آزادیه ... مرزهای آزادی شما کجا تعریف میشه؟ ...
ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت بـیـسـت وشـشــم
(خـدا هـم ایــرانــے است)
تیر گروه دوم هم به سنگ خورده بود ...
من مهره پیاده نظام بازی شطرنج اونها نبودم ... شطرنجی که نمی دونستم شاه و وزیرش چه افرادی هستن ...
من توی این سه سال، به اندازه کل عمرم سختی کشیدم ... تلخی تک تک لحظه هاش رو فراموش نکرده بودم ... اما برای من مفاهیم عمیقی زنده بود ...
خودم وضعیت درستی نداشتم اما به شدت نگران اخبار ایران بودم ... اخباری که از شبکه های خارجی پخش می شد وحشتناک بود ... از طرفی هم شبکه های خبری ایران رو نمی تونستم ببینم ...
پرس تیوی هم ممنوع بود و اجازه پخش نداشت ... اخباری که از طرف خود ایران مخابره می شد، سانسور یا قطع می شد ... ما نمی تونستیم اون رو از روی ماهواره ببینیم ... و من مجبور می شدم اخبار ایران رو جداگانه از روی اینترنت دنبال کنم ...
برای من، تک تک اون روزها ... روزهای ترس و وحشت بود ... روزهایی که هر لحظه با خودم فکر می کردم؛ آخرین روزهای حکومت ایرانه ...
تا اینکه سخنرانی اون روز آقای خامنه ای پخش شد ... وقتی پای تریبون گریه کرد ... با هر قطره اشکش، من هم گریه می کردم ...
نمی تونستم باور کنم ... حکومت و انقلابی که روزهای آخرش رو می گذروند ... دوباره جان گرفت و زنده شد ...
به خصوص زمانی که دیوید میلیبند ، نخست وزیر وقت انگلستان گفت ...
- ما همه چیز را پیش بینی کردیم ... جز اینکه خدا هم یک ایرانی است ...
اون روز ... من از شدت خوشحالی ... فقط گریه می کردم ...
ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت بـیـسـت وهـفـتــم
(جلـوه تـمــام عـیــار دنـیــا)
چند روز بعد دوباره اومدن سراغم ... این بار واضح برای معامله کردن بود ...
بهم گفتن که من یه زخم خورده ام ... و اگر باهاشون همکاری کنم یه تیر و دو نشانه ... هم انتقامم رو می گیرم و هم هر چی بخوام برام مهیا می کنن ...
کار، موقعیت اجتماعی، ثروت، جایگاه ... حتی اگر بخوام از لهستان برم و هر جای دنیا که بخوام زندگی کنم ... زندگی خودم و پسرم رو تضمین می کنن ... و دیگه نیاز نیست نگران هیچ چیزی باشم ...
در خواست هاشون رده بندی داشت ...
درجه اول، اگر فقط زندگیم رو تعریف کنم و اجازه بدم اونها روش مانور کنن و هر چی می خوان بگن ...
درجه دوم، همکاری کنم و خودم هم توی این سناریو، نقش بازی کنم ...
درجه سوم، خودم کارگردان این سناریو بشم و تبدیل به پرچم دار این حرکت علیه ایران بشم ...
و آخرین درجه، برائت از اسلام بود ...
اگر نسبت به اسلام اعلام برائت کنم و بگم پشیمون شدم... تبدیل به یه قهرمان بین المللی میشم ... بهم مدال شجاعت و افتخار میدن ... زندگیم رو چاپ می کنن ... ازش فیلم یا سریال می سازن ...
حتی توی سازمان ملل و مدافعان حقوق بشر بهم پیشنهاد جایگاه کاری کردن ...
به خاطر استقامتی که به خرج داده بودم ... و رد کردن تمام اون فرستاده ها ... حالا به یک باره ... قدرت، ثروت، شهرت ... با هم به سمت من اومده بود ... هر چقدر من، بیشتر سکوت می کردم و فکر می کردم ... اون ها برگ های بیشتری رو برای وسوسه و فریفتن من، رو می کردن ...
- من برای همکاری، یه دلیل می خوام ... شما کی هستید؟ و از این کار من چه سودی می برید که تا این حد براش خرج می کنید؟ ...
ادامه دارد...🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
برگه طلاق را امضا کردیم و طلاق انجام شد دیگه تحمل زندگی با یک زن سرطانی رو نداشتم ….. وقتی خواستیم از دفتر طلاق خارج بشیم نسرین یهو اومد جلو بدون مقدمه گفت منو ببوس….
من گیج شده بودم ! نمیدونم هدفش چی بود چون از هم جدا شده بودیم دیگه محرم نبودیم ولی رفتم جلو ازش علت درخواستش رو پرسیدم....گفت تحملشو داری؟؟ گفتم آره بگو... گفت...
💢ادامه داستان 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
لینک قسمت دوم
https://eitaa.com/Dastanvpand/11642
#نامه_شماره_سه «مارلون فرانسوی»
پرواز شماره ۱۵۲۳ به مقصد فرانسه که پرید دیگر کامران را ندیدم. خانوادگی آمده بودیم فرودگاه استقبال خاله شهین وراج. وقتی از ایران رفت همه در فرودگاه برایش گریه میکردیم اما تا یک هفته به خاطر خلاص شدنمان به همدیگر شام دادیم! حالا بعد از ۸سال به جرم وراجیهای قطعنشدنیاش و اخلال در نظم کشور، دیپورت شده بود! دایی منوچهر بسته پنبهاش را دستش گرفته بود و با دهنکجی بین همهمان پخش میکرد تا در گوشمان بگذاریم. میگفت این پنبهها مثل آن ۸سال پیش نیست و از مالزی آورده است و صدای شهین را از پشتش پس نمیدهد. پنبهها را در گوشم گذاشتم و از سر بیکاری تصمیم گرفتم تیری در تاریکی حواله یافتن شوهر بکنم. قیافهام را شبیه طلبکارهای گمکرده کردم و از اطلاعات فرودگاه خواستم به انگلیسی شوهرم را پیج کند! با خودم گفتم شاید بین این جمعیت یک خارجی بیپدرمادر پیدا شود که بخواهد شوهر من شود! به پیشخوان اطلاعات تکیه داده بودم و منتظر بودم که یک چرخ باربری چمدان به پهلویم کوبیده شد و من را پخش زمین کرد و چمدانهایش روی نعشم ریخت. از درد احساس میکردم نیمی از چرخ در پهلویم گیر کرده. پسری مو طلایی که چرخش را به من زده بود، بالای سرم آمد. کمی خم شد تا هوشیاریام را بسنجد که یقهاش را گرفتم و گفتم: «ازدواج کنیم دیگه؟» نگاهی به یقهاش و بعد من کرد و چیزی گفت که نشنیدم. خودم هم میفهمیدم بیشوهری کمی به سمت وحشیگری سوقم داده اما زمان هم برایم تنگ بود. مردک کمرنگ سرجایش میخکوب شده بود. یقهاش را ول کردم تا چمدانهایش را از رویم بردارد و روی چرخش بگذارد. از جیبش کاغذی در آورد و نشانم داد. روی کاغذ نوشته بود: «مارلون عزیز از اینکه نتوانستم بدرقهات کنم، متاسفم. اسماعیل تو را بیدردسر از گیت رد میکند. نگران چیزی نباش!»
از پرواز فرانسه جا مانده بود. دو سه باری یادداشت را خواندم تا کمی فکر کنم. سرم را بالا آوردم و گوشه لبم را جمع کردم تا خندهام نگیرد و به انگلیسی گفتم: «من اسماعیل هستم! ولی جا موندی.»
مارلون بوی عجیبی میداد! بوی گندیدگی و رطوبت. سخت راه میرفت و وقتی حرکت میکرد انگار سنگ و آهن روی زمین کشیده میشد! تعادل نداشت و هیکلش یکجور عجیبی کج و کوله و نافرم بود و قسمتهایی از بدنش زیادی بیرون زده بود! برایم اینها مشکلی نبود. فوقش یکبار میدادیم بهروز که با تنفس مصنوعی، یکدستش کند! مشکلم این بود که مارلون انگار لال بود و با اعتماد به نفس یکسره بیصدا حرف میزد! این را وقتی مطمئنشدم که مارلون را به خانوادهام در فرودگاه نشان دادم و همه مات و مبهوت نگاهش میکردند که چه میگوید. مارلون هم از اینکه هیچکداممان متوجه زبان بیصدایش نمیشدیم کلافه شده بود. داشتن یک شوهر بیصدا بد نیست اما حوصله سربر است! همه خاصیت یک فرانسوی هم به
ژیغلی پغلی گفتنش است که راه به راه در فامیل حرف بزند و پزش را بدهی. سرت را درد نیاورم اما زندگی من به خاطر یک بسته پنبه مالزیایی خراب شد! در خانواده فقط خاله شهین و دخترش پنبه در گوششان نبود و حالا مارلون داماد خاله شهین است! مارلون واقعا به دنبال یک دختر ایرانی برای ازدواج میگشت تا راحتتر قاچاق آثار باستانی کند اما دلش یک زن کر نمیخواست! درواقع آن شب مارلون لال نبود، ما خانوادگی با آن پنبههای لعنتی کر شده بودیم! سیما، دختر شهین هم درعرض یک ربع تنور را چسباند و مارلون دامادشان شد. هرچند سیما شانس نیاورد دو روز بعد موقع رفتنشان به فرانسه، مارلون به خاطر جاساز کردن نصف تخت جمشید در خودش بازدداشت شد. هنوز هم مارلون و سیما و بچههایشان آثار باستانی در خودشان جا ساز میکنند و میدزدند و همهشان از بس ستون در خودشان جا دادند فرم آدمیزاد ندارند و کش آمدند! مارلون هنوز هم من را اسماعیل و گاهی اسی خانوم صدا میکند. خاله شهین هم از ذوق شوهر کردن دختر زشتش لکنت گرفت! اولش خوشحال بودیم از وراجیهایش خلاص شدیم اما بعدها مجبور شدیم همان حرفها را با ١٠ بار تکرار گوش کنیم! میدانم شاید دوست داشتی پدرت یک نژاد فرانسوی بود اما فکر کردم باید با یک مرد پخته آشنا شوم که جمال را دیدم…
تا بعد – مادرت
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
#چگونه_با_پدرت_آشنا_شدم
#نامه_شماره_چهار «جمال پخته»
همه چیز از آن فال لعنتی شروع شد! آن چند ماهی که خاله شهین در خانه ما چنبره زده بود یکسره فال قهوه به خوردمان میداد. خاله شهین هم دروغگو بود، هم وراج و هم دارای لکنت زبان! ترکیب یک آدمی که با لکنت یکسره دروغ وراجی کند ترسناک است اما در آخرین فالش شوهرم را ته فنجان دید! ابروهایش را درهم کشید و داد زد: «اول اسسسمش ج داره!»
کلهاش را در فنجان فرو کرد و دوباره جیغ زد: «خییییلی دوستت دارره!» باورم نمیشد! یعنی یک بی همه چیز اینقدر دوستم داشت و زبان باز نمیکرد! فنجان را از دستش قاپیدم و بین یک مشت لکه قهوهای دنبال پدرت گشتم. تلاشم بیفایده بود. باید پیدایش میکردم. دفترچه تلفن خانه را برداشتم و به دنبال اسمهایی که با «ج» شروع میشد گشتم. فقط یک نفر بود؛ آقا جمال!
حتما خودش بود. شمارهاش را برداشتم و پیامکی برایش نوشتم: «منم همینطور جمال!» چند دقیقهای بیشتر طول نکشید که جوابم را داد: «چی؟»
انگار زیادی تودار بود. لبهایم را شتری کردم – یعنی هر وقت بخواهم تأثیرگذار شوم نمیدانم چرا این کار را میکنم – و پیغام دوم را نوشتم: «از احساست خبر دارم! سخت نگیر، بیا منو بگیر»
سریع جواب داد: «جدی؟! بگیرمت؟ امروز کجایی؟»
باورم نمیشد او هم مثل من اینقدر حالت ازدواج پیدا کرده است! یک بند برایم پیغام میداد و میپرسید «هانی؟ مرد پخته دوست داری؟» در پیغامهای بعدی فهمیدیم همان شب هر دو به عروسی مارلون و سیما دعوتیم و میتوانیم همانجا ازدوجمان را یکسره کنیم!
آن شب عکسی از جمال نداشتم تا پیدایش کنم و فنجان قهوهام را با خودم برده بود و هر کسی را میدیدم ته فنجان را نشانش میدادم و میگفتم: «این آقارو ندیدید؟»
خاله شهین هم که با ۵ کیلو موی مصنوعی رو سرش تعادل راه رفتن نداشت، هرچند دقیقه روی زمین پخش میشد و حرص میخورد که پدر شوهرش بالای طاقچه اتاق عقد نشسته و پایین نمیآید چون میخواهد قدش بلندتر از داماد باشد! خاطرم آمد که پدر شوهرش کوتوله بود. خاله شهین گفته بود قد پدرشوهرش تا زانوهای زن مرحومش هم نمیرسیده و عادت داشته برود روی طاقچه و کمد بایستد تا قدش به زنش برسد. خاله میخندید و میگفت برایش عجیب است پدرشوهرش چطور توانسته با این قد و قواره آن هم از بالای کمد و طاقچه، پنج پسر غول از خودش به بجا بگذارد. میان حرفهای خاله شهین بالاخره جمال پیغام داد در اتاق عقد منتظرم است. تا وارد اتاق شدم کفشم به لولهای که روی زمین افتاده بود گیر کرد و به زمین خوردم. سرم را بالا آوردم و دیدم لوله یک طرفش به پیرمردی که روی طاقچه نشسته و یک طرف دیگرش به یک کیسه آویزان زرد رنگ وصل بود! یکجوری تن و بدنش میلرزید که آدمیزاد دچار خطای دید میشد! چشمم را گرداندم تا به دنبال جمال بگردم که پیرمرد گفت: «کی ازدواج کنیم؟»
گند زده بودم! جمال همان پدر شوهر خاله شهین بود! مردک آنقدر پخته شده بود که ماهیچههایش مغز پخت شده بودند و کنترل رساندنش تا دستشویی را نداشتند! دستکم ۱۰۵سال داشت و از بس استخوانهایش در هم رفته بود دیگر
۳۰ سانت بیشتر نداشت. کله کچلش را خاراند و گفت: «بیبی کی بگیریمت؟»۳۰ سانت اعتماد به نفس چروکیده که آب زیر پوستش به یک ته استکان هم نمیرسید از من درخواست ازدواج میکرد! یعنی اگر جمال پدرت میشد، شاید دیگر نمیشد برای تو نامه بنویسم! کلا نمیشد. امکانش نبود اصلا با آن وضع پدر شود!
خندهام گرفت و گفتم: «آخه شما هنوز کوچیکی! بذار ۳۰سال دیگه بزرگ شدی بیا!» سرخ شد و همراه با کفی که از گوشه دهانش تولید میکرد از بالای طاقچه داد میزد: «میگم بیا بگیرمت!»
گندی بود که خودم زده بودم. چند قدم عقب رفتم که بیشتر عصبانی شد! از جایش بلند شد و چند لوله و ماسک اکسیژن و کیسه آب گرم از زیرش افتاد. خیز برداشت تا از طاقچه به سمتم بپرد. خواستم جلویش را بگیرم که پرید! ارتفاع طاقچه تا زمین یک مترو نیم بود و میتوانی تصور کنی این ارتفاع، برای یک آدم ۳۰ سانتی عدد کمی نیست. چیزی ازش نماند و لهیده شده بود.باورم نمیشد اما ازدواج من تا آن روز دو کشته به جا گذاشته بود اما با دیدن سینا – نوه جمال – در مراسم ختم جمال فکر کردم پدرت باید یک فیلسوف باشد…
تا بعد – مادرت
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان و پند. ........
اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#تمنای_وجودم #قسمت_بیستونهم نگاهی به میز انداختم .(اینجا میز کاره یا سمساری) . امیر در حالی که اخمه
#تمنای_وجودم
#قسمت_سی
بعد دویدم طرف میزم و تلفن رو پاسخ دادم .دوباره احتیاج به نوشتن بود .دیگه واقعا کلافه شده بودم . حالا چکار کنم ،با بی ورقی؟ یهو چشمم به کف زمین خورد .سرامیک سفید.جان ،جون میده واسه نوشتن .
صندلیم رو عقب کشیدم و ولو شدم رو زمین و با مداد چشمم تمامی موارد رو نوشتم .یه چند باری هم مجبور شدم مدادم رو تراش کنم .خلاصه بعد از کلی نوشتن .طرف رضایت داد.
الحمد الله ،تلفن تا ظهر ،یکی دوبار بیشتر زنگ نخورد.
این شکمم هم که کنسرت گذاشته بود واسه خودش .به ساعت نگاه کردم ۱:۳۰ بود . همه هم جز امیر و نیما رفته بودن برای ناهار .صبر کرده بودم که امیر خودش بگه برم.دستم رو زیر چونه ام گذاشتم و منتظر شدم.
بلاخره سر و کله آقا با نیما پیداش شد و با هم از اتاقش امدن بیرون.بلند شدم و ایستادم بلکه نشون بدم هنوز اونجام چون آقا مشغول صحبت بود .
امیر با دیدن من حرفش نیمه موند. یه لبخند خیلی کوچولو اومد رو لبش و گفت:زغال بازی میکردین؟
نیما آرم دستش رو گذاشت رو دهنش بلکه من نفهمم می خنده .خیلی جدی گفتم:ببخشید چیز خنده داری دیدید؟!
بعد هم رو به امیر گفتم : مگه من با شما شوخی دارم . امیر هم خیلی جدی گفت:بنده هم با شما شوخی ندارم -پس منظورتون از این حرف چیه ؟! -یه نگاه به صورتتون انداختید؟ دستم رو به صورتم کشیدم (مگه صورتم چشه ).
با این کارم امیر لبخندش پررنگ تر شد اما سرش رو انداخت پایین که من متوجه خندش نشم.
یه دفعه فهمیدم چه خبره به کف دستم نگاه کردم و گفتم:وای ...همش پاک شد.
امیر و نیما با تعجب بهم نگاه کردن.گفتم:از شرکت معراج زنگ زدن و گفتن اون محاسبات شما درست بوده .بعد هم یه سری ارقام دادن گفتن باید به اون پرونده ی که اینجا هست ،مطابقت کنید. امیر گفت:پس بالاخره تماس گرفتن.خب کجاست؟ -چی کجاست؟ -همون ارقام دیگه . سرم رو پایین انداختم و گفتم :کف دستم نوشته بودم اما پاک شده . -خانوم صداقت شوخیتون گرفته؟ سرم رو بلند کردم و گفتم:به هیچ عنوان بعد کف دستم رو نشون دادم و گفتم :بفرمایید .هرچی نوشتم پاک شده .یعنی سیاه شده نیما بلند زد زیر خنده . امیر دست تو موهاش کشید و در حالی که سعی میکرد به خودش مسلط باشه گفت: مگه نمیتونستید رو یه کاغذ بنویسید ؟ -خواستم این کار رو بکنم اما(اشاره به میز کردم)اینجا شتر با بارش گم میشه .چه برسه به قلم ،کاغذ . بعد قیافه حق به جانبی گرفتم و گفتم:
البته نمیتونید هیچ ایرادی از کارم بگیرید .چون طبق خواسته خودتون من باید فقط جواب تلفن ها رو میدادم .قرار نبود من چیزی یاداشت کنم و به شما تحویل بدم. امیر یه نگاه به نیما که هنوز داشت میخندید کرد و پوفی کرد .بعد دوباره به طرف من برگشت و گفت: یعنی شما از صبح تاحالا یه تیکه کاغذ سفید پیدا نکردین......حتما هم هیچی رو که باید مینوشتید ننوشتید؟ -اتفاقا چون میدونستم قرار از کارم ایراد بگیرید همه رو یاداشت کردم ،اما نه تو کاغذ . -حتما میخواهید بگید همه رو رو دستتون نوشتید . وبعد به مداد چشمم که رو میز بود اشاره کرد و ادامه داد :و حتما هم با این مداد چشمم رو برداشتم و تو جیبم گذاشتم و گفتم:تقریبا .
-میشه لطف کنید و توضیح بدید منظورتون از تقریبا چیه ؟
کمی از میزم فاصله گرفتم و عقب رفتم :اگر بیایید این طرف متوجه میشد .
بعد به زمین اشاره کردم.امیر کمی سرش رو کج کرد تا بتونه جایی رو که من اشاره میکردم رو ببینه ....
ادامه دارد....
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••