💠اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عج 💠
🍀السَّلامُ علیکَ یا بقیه اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🍀
💠السلام علیک یااباعبدالله💠
✨السَّلامُ عَلَيْكَ يا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَى الاَْرْواحِ الَّتي حَلَّتْ بِفِنائِكَ عَلَيْكَ مِنّي سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَبَقِيَ اللَّيْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّي لِزِيارَتِكُمْ، اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْن✨
◾️◈__◆--💎--◆__◈__◆--💎--◽️
💠السلام علیک یاامام الرئوف💠
✨ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَ ﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ✨
◾️◈__◆--💎--◆__◈__◆--💎--◽️
✨سبحانَ الله يا فارِجَ الهَمّ وَ يا کاشِفَ الغَمّ فَرِّج هَـمّی وَ يَسّر اَمری وَ ارحِم ضَعفی وَ قِلَـّةَ حيلَتی وَ ارزُقنی حَيثَ لا اَحتَسِب يارَبَّ العالَمين✨
◾️◈__◆--💎--◆__◈__◆--💎--◽️
🔽💎دعای غریق💎🔽
💎دعای تثبیت ایمان درآخرالزمان💎
🔸یا اَللَّهُ یا رَحْمنُ🔸
🔷یا رَحِیمُ یا مُقَلِّبَ القُلُوب🔷
🔸ثبِّتْ قَلْبِیِ عَلی دِینک🔸
🔴انهم یرونه بعیداونراه قریبا🔴
✦🔸
✨✦ 🔸
🔶✧✨🔸✦✨✧🔸✨✦✨
🌾 ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌾
📖دعایی که در زمان غیبت بایدهر روز خوانده شود🙏
📿 اللهُمَّ عَرِّفنیِ نَفْسَکَ،
💍 فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفنی نَفْسَکَ لَمْ اَعرِفْ رَسُولَکَ،
📿 اَللهُمَّ عَرِّفنی رَسُولَکَ،
💍 فاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی رَسُولَکَ لَمْ اَعرِّفْ حُجَّتَکَ،
📿 اللهُمَّ عَرِّفنی حُجَّتکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَْم
💍 تُعَرِّفنی حُجَّتکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینیِ .
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#_سه_شنبه_۱۵_مرداد_ماهتون_بخیر
برایتان یک دنیاشادی
یک دشت آرامش✨
یک دریاخوشبختی
یک اسمان آرزوی زیباو🌸
یک عمربا عزت از پروردگار
خواستــارم
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⇩⇩⇩ داسـتـــ📚ــــان⇩⇩⇩
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°
کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد
پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد میتواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند
در طول شش ماه استاد فقط روی بدنسازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد
بعد از شش ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار میشود
استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد
سرانجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان با آن تک فن همهٔ حریفان خود را شکست دهد!
سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود و سال بعد نیز در مسابقات کشوری
آن کودک یک دست موفق شد تمام حریفان را زمین بزند و به عنوان قهرمان سراسری کشور انتخاب گردد.
وقتی مسابقات به پایان رسید
در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزیاش را پرسید
استاد گفت: دلیل پیروزی تو این بود که
اولاً به همان یک فن به خوبی مسلط بودی
ثانیاً تنها امیدت همان یک فن بود
و سوم اینکه راه شناخته شده مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود که تو چنین دستی نداشتی!
یاد بگیر که در زندگی، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت خود استفاده کنی.
راز مؤفقیت در زندگی داشتن امکانات نیست
بلکه استفاده از بیامکانی به عنوان نقطهٔ قوت است.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
#ویلای_نحس
یکسالی بود با نیما نامزدکرده بودم .افشین دوست چندساله نیما بود.
نیما خیلی بهش اعتماد داشت ولی من از وقتی باهاش اشنا شدم نظرخوبی راجبش نداشتم از نگاهاش خوشم نمیومد،و خیلی بیش از حد با من راحت رفتار میکرد...
اخرهفته بود ک نیما قرارشد با دوستش ب ویلامون برن و ب چندتا از کاراشون برسن.
دوسه روزی بود ک از نیما بیخبر بودم،نگرانش شدم.تماس گرفتم دردسترس نبود،ساعت ۱۲شب بود ک گوشیم زنگ خورد،شماره ناشناسی بود جواب دادم دیدم افشینه
گفت واسه نیما اتفاقی افتاده اصلا حالش خوب نیست خودتو سریع برسون...
با نگرانی زیاد راه افتادم ب سمت ویلا.وقتی رسیدم در باز بود خیلی ترسیده بودم هچ صدایی هم نمیومد.
خودمو ب اتاق خواب رسوندم درو ک باز کردم یکی منو هل داد داخل و امد تو و زود درو بست...منو محکم چسبوند ب دیوار از ترس زبونم بند امده بود.اون شخص افشین بود...
گفت گلم خیلی وقته منتظر همچین روزی ام نیما برای انجام کاری ب بیرون ویلا رفته حالا حالا هم نمیاد و خنده کثیفی سرداد.
صدای جیغم بلند شد اما دستشو گذاشت روی دهنم نمدونم چیشد ک ک بیهوش شدم...
وقتی بهوش امدم نیما بالای سرم بود خیالم راحت شد.
گفتم چطور برگشتی. نیما گفت لپ تابو جا گذاشته بودم ت ویلا وقتی برگشتم صدای جیغ شنیدم و سررسیدم صحنه رو ک دیدم با افشین درگیرشدم و بعدم سپردمش ب پلیس...
خداروشکر ک نیما ب موقع رسید وگرنه معلوم نبود چ اتفاقی میفتاد..
🔆سواستفاده از اعتماد دوستان و اطرافیان خیانت است،اگاه باشیم.
@Dastanvpand
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
🍒🍒🍒🍒🍒🍒🍒
🍒 #حكايت_جالب👌
🍒🍃قافله ای بزرگ در صحرایی بی آب و علف در حرکت بود، هیچ آبی برای آشامیدن نداشتند و هیچ آبادی هم در اطراف دیده نمی شد.
🍒🍃از دور چاه آبی دیدند که بر سر چاه نه دولابی بود و نه دلوی برای بیرون کشیدن آب، سطلی پیدا کردند و با ریسمان داخل چاه فرستادند، سطل را کشیدند اما ریسمان پاره شد، سطل دیگری فرستادند و باز همان داستان، دیگر سطلی نداشتند که داخل چاه بفرستند، شخصی را به ریسمان بستند و به داخل چاه آب فرستادند اما باز ریسمان پاره شد و او نیز بیرون نیامد
مرد عاقلی در قافله بود، او گفت:
من داخل چاه می شوم.
@Dastanvpand
🍒🍃او را به ریسمان بستند و پایین فرستادند هنوز به ته چاه نرسیده بود که موجودی سیاه، بزرگ و بد شکلی ظاهر شد.
مرد عاقل بسیار وحشت کرد اما در دل گفت:
🍒🍃اگر در این لحظه آرام نباشم و عقلم را به کار نگیرم حتما اسیر او و کشته خواهم شد، پس توکل کرد و جان خود را به خدا سپرد.
موجود بد شکل گفت:
التماس و تقلا نکن تو اسیر من هستی و هیچ راه نجاتی نداری، الا که جواب سوال مرا به درستی بدهی.
مرد عاقل گفت: سوالت چیست؟
🍒🍃🍃گفت: کجای این دنیا از همه جا بهتر است؟
🍒🍃مرد عاقل در دل گفت: من اسیر این موجود هستم، اگر بگویم زیباترین مکان دنیا شهر بغداد است یا نام مکان دیگری را به زبان برانم مانند این است که:
این چاه تاریک و نمور و سرد را که محل زندگی این موجود وحشتناک است به تمسخر گرفته باشم و جانم را از دست خواهم داد.
🍒🍃پس گفت:
" بهترین مکان دنیا جایی است که در آن آدمی مونس و همدمی داشته باشد حال در زیر زمین باشد یا در سوراخ تنگ یک موش! "
آن موجود وحشتناک از این پاسخ بسیار خرسند شد و احسنت احسنت کنان گفت: تنها تو را آدمی زاده دیدم!
🍒🍃تو را آزاد می کنم و به برکت این پاسخی که گفتی دیگر خونی نخواهم ریخت ، همه مردان عالم را به خاطر تو و این سخن محبت آمیزت می بخشم، آب را در چاه رها کرد و همه اهل قافله را سیراب.
❣آنكس كه عاشقانه كلامي را در سخت ترين زمان جاري ميكند؛بي شك قلب او خانه پروردگار است.
داستان و مط🍒الب زیبا
@Dastanvpand
🍒🍒🍒
✨﷽✨
#حکایت_آموزنده
🌟اربابی یکی را کشت و زندانی شد. و حکم بر مرگ و قصاص او قاضی صادر کرد. شب قبل از اعدامش، غلامش از بیرون زندان، تونلی به داخل زندان زد و نیمه شب او را از زندان فراری داد.
🐎اسبی برایش مهیا کرد و اسب خود سوار شد. اندکی از شهر دور شدند، غلام به ارباب گفت: ارباب تصور کن الان اگر من نبودم تو را برای نوشتن وصیتت در زندان آماده میکردند. ارباب گفت:
👈سپاسگزارم بدان جبران میکنم. نزدیک طلوع شد، غلام گفت: ارباب تصور کن چه حالی داشتی الان من نبودم، داشتی با خانوادهات و فرزندانت وداع میکردی؟ ارباب گفت: سپاسگزارم، جبران می کنم.
👥اندکی رفتند تا غلام خواست بار دیگر دهان باز کند، ارباب گفت تو برو. من میروم خود را تسلیم کنم. من اگر اعدام شوم یک بار خواهم مرد ولی اگر زنده بمانم با منتی که تو خواهی کرد، هر روز پیش چشم تو هزاران بار مرده و زنده خواهم شد
💐قرآن کریم:
لاتبطلوا صدقاتکم بالمن و الذی
هرگز نیکیهای خود را با منت باطل نکنید..
@dastanvpand
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
#داستانی_واقعی_از_یک_قاضی_مصری
یک قاضی با ایمان مصری به نام محمد عریف در کتابی که خودش نوشته بود یک رویداد واقعی از خودش را تعریف میکند:
15 سال پیش وقتی وکیل دادگستری بودم یک روز صبح میرفتم سر کار و تا شب به خانه برنمی گشتم. جلو درب محل کارم یادم افتاد که چند برگه مهم را خانه جا گذاشتم و فورا سوار ماشینم شدم و به خانه برگشتم تا برگه ها را بردارم.
وقتی وارد خانه شدم دیدم۰یک۰مرد غریبه با....😳
ادامه داستان را باز کنید تا ببینید چی شده حیرت زده خواهید شد😳😳ادامه در لینک زیر 👇👇⁉️
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
سنجاق شده در کانال 👆🌹❤️
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #چهل_وشش
تک تک جملات یوسف...
چون نت موسیقی🎼 بود بر روح ریحانه... نمیتوانست چگونه ابراز کند غصه اش را. چگونه بگوید که جملاتش چه کرده بود با او. دلش را #بخدا سپرد.تک تک جملات را با گریه گفت.
ریحانه_ ولی یوسفم... من لیاقتت رو ندارم.. ببین من سرتا پاخطا رو😭نمیدونم...خدا #به_پاداش کدوم کارم تو رو بمن داده..😭تو بخاطر من.. چله گرفتی؟اخه فکر کردی من کیم..😭
ریحانه سرش را روی پاهایش گذاشت و آروم آروم گریه کرد.
یوسف گیج شده بود....
حال بانویش، برایش درک کردنی نبود. چرا گریه میکرد...؟! ناراحت شد.😒میخواست هرکاری کند تا اشکش را نبیند. دلداری میداد. هرچه میگفت فایده نداشت.یادش به زیارت جامعه افتاد.
یوسف _میخام روز آخر چله م رو با تو تموم کنم. هستی بانو؟😍
ریحانه اشکش را پاک کرد.
_هرچی شما بگی😢
💖یوسف با سوز میخواند و ریحانه گریه میکرد..😭ریحانه با لحن میخواند و یوسف میگریست..😭خواندند... زیارت جامعه کبیره✨ را. که هر فرازش با بند بند وجودشان،😭😭 متصل میشد،به اهلبیت.ع.✨
زیارت تمام شده بود..
صدای گریه ریحانه آرامتر شده بود. طاقت اشک دلبرش را نداشت.
یوسف_ #غیر از راه خدا و اهلبیت.ع. دوست ندارم اشکت رو ببینم.😒✋
بانو_ بخدا...یوسف دلم.. من لیاقت تو رو ندارم. فکر میکنی من خوبم.!😔
یوسف_ فکر نمیکنم.یقین دارم که خوبی. پس بهت ثابت میکنم😍☝️
دست راست دلبرش را گرفت.بند بند انگشتانش را میگرفت و میگفت.. شروع کرد....
✨_بند اول، #شرم_وحیای_زهرایی، که من خیلی میخامش.
دست گذاشت روی بند دوم انگشت
✨_بند دوم #حجابت که حاضرم بخاطرش جون بدم.
ریحانه گونه سیب کرد.🙈☺️ نگاهش را از چشمان مردش پایینتر آورد.
و یوسف نگاهش را پراکنده کرد تا دلبرش کمتر #معذب شود.😊
یوسف، دستش را روی بند سوم گذاشت.
✨_بند سوم #عفت و #پاکدامنی ات.
✨بند چهارم #خانمی شما.
✨بند پنجم #اخلاقت.
✨بند ششم #احترام_به_بزرگتر بلدی.
✨بند هفتم #صداقتت
✨بند هشتم #اصالتت
✨بند نهم #خانواده ت
✨بند دهم #تربیتت
✨بند یازدهم #ایمانت
✨بند دوازدهم #تفکرت
✨بند سیزدهم نوع نگاه و #دیدت به اتفاقات
✨بند چهاردهم #پاکی نیتت
✨بند پانزدهم #درس_خون بودنت
بلند شدند. راه رفته را برمیگشتند. یوسف دست چپ دلبرش را گرفت.
✨_بند اول #دلبری برای من
✨بند دوم نوع #نگاه کردن وحرف زدنت با #نامحرم
✨بند سوم #زیباییت
✨بند چهارم #سلیقه لباس پوشیدنت
✨بند پنجم #طرزبیان با پدر و مادرم
✨بند ششم #فعالیتهات
✨بند هفتم #احترام_به_من
✨بند هشتم #تواضع و فروتنی ات
بسه یا بازم بگم..!؟😉
ریحانه از ابتدا،...
دستش را روی دهانش گرفته بود،محجوبانه میخندید.☺️🙊 مگر #مردان هم #دلبری میدانستند؟! مگر میشد... من و اینهمه نکات مثبت..!
هرچه نقطه قوت بود در من میدید.
«خدایا #به_پاداش کدام کارم او را به من داده ای..»
با رسیدن این جمله به ذهنش، باز اشک در چشمش حلقه زد.😢
یوسف سربلند کرد.
_حالا گریه کن بعد عمو ببینه چه فکرها که نمیکنه..!🙁
دستانش را بالا برد..
_خدایا منو #شهیدم_کن از دست این #حوری نجاتم بده...😩😍
ریحانه وسط گریه، خنده اش گرفته بود.
نمیدانست،...
الان گریه کند،😭از #دعای مردش..
یا بخندد، از طنز جمله اش..!☺️🙊
از دور علی را دیدند..
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #چهل_وهفت
از دور علی را میدیدند...
ریحانه، علی را که دید، چادرش را #جلوتر کشید. آرام، از کنارش رد شد.سلام کرد.و بسمت پدر و مادرش رفت.
علی دلش لک زده بود،...
برای اذیت کردن یوسف.😁 به سمتش رفت. سرش را کنار گوش یوسف برد.
_میبینم که حالت توپه..!خب زودتر میگفتی خودم برات آستین بالا میزدم.😁😜
یوسف بخیال اینکه علی حقیقت را میگفت. تعجب کرد
_واقعا میتونستی؟!😳
_آره بابا.. همین مهسا خانم، دختر آقای سخایی، مگه چشه؟؟!!😆😜
یوسف،سریع خم شد...
تکه سنگی کوچک را برداشت. به نشانه زدن، دستش را بلند کرد. که علی، باخنده فرار کرد. 😱🏃یوسف هم، خنده دندان نمایی زد.. 😁
یوسف، پیش بقیه رسید...
#چشمش_مدام_پی_خانمش_بود. جمله عمو او را غافلگیر کرد.
_چطوره قبل از رفتنت به شیراز عروسیتونو راه بیاندازیم!😁
_چی..هان...نه...ینی آره... ؟!😅
کلمات درهمش خنده بلندی را نصیب عمومحمد کرد.😂
_جای بچه های هیئت خالیه.. مگه نه؟؟
_نمیدونم😅
خیلی شاد و پرانرژی شده بود...😍☺️
دیگر مهم نبود. حرفها، تهمتها، اذیتها، و...
نگاهی به خانمش کرد. به او اشاره کرد که بیاید کنارش.😊
فتانه، سهیلا، مهسا هرسه باهم، میگفتند و میخندیدند. باخنده بسمت یوسف میرفتند...
یوسف نگاهش را پایین برد.
فتانه_سلام یوسفی خووبی..! چه عجب ما شما رو شاد و خندون دیدیم. تاحالا که نمیشد نزدیکت اومد.!😕
باصدای ریحانه، یوسف سرش را بالا آورد.
ریحانه_یوسفم همیشه شاد و خندون هست. ولی گذاشته برا اهلش.😌
نگاه هرسه، به ریحانه، دوخته شد.
مهسا_اهلش؟!🙄
جایی برای #حیا کردن #نبود. باید #دفاع میکرد از #غرورمردش،از #پاکدامنی یوسفش.با ناز، پشت چشمی نازک کرد.
_آره دیگه. خنده هاشو گذاشته برا خانمش.😌
یوسف دست به سینه #باغرور ایستاده بود. #باعشق زل زده بود به بانویش.😍
فتانه_ فقط میخام بدونم قاپ یوسفو چجوری دزدیدی؟!😠
مهسا_ چیز خورش کرده حتما فتانه جون.!😏😠
ریحانه_من ندزدیدم گلم.. مال من بود..! 😌شما خبر نداشتین...در ضمن حس قلبی آقامون بوده عزیزم😇😍
سهیلا تنها تیرش را رها کرد. با گریه انگشت اتهام بسمت یوسف برد
سهیلا_ این👈 یوسف رو که میگی، خیلی نامرده.. با احساساتم بازی کرده...اول، به من نظر داشته😭
ریحانه نقاب بی تفاوتی زد...
دستش را در دست مردش گذاشت. با ناز گفت:
_بریم عزیزم؟!😌
یوسف هرلحظه...
چیزی میدید بیشتر#خداراشکر میکرد.. ریحانه ی چند ساعت پیش کجا و ریحانه الان کجا..!؟این همه دلبری را یکجا.😍 این همه جواب حاضری های او در برابر دختران فامیل..!😍 #خدایاشکرت
دختران...باحرص و عصبانیت، از آنها دور میشدند..
یوسف دلش میخواست کمی دلبرش را حرص دهد...
یوسف _خب میفرمودید..😍 که خنده هامو گذاشتم برا تو...؟ خب... دیگه چی... که من مال تو بودم آره...؟؟😍عزیزم..؟؟؟😳☺️آقامووون؟؟😳😎
ریحانه با تک تک جملات یوسفش، گونه سیب میکرد.و آب میشد..🙊☺️🙈
_راستی بند بعدی #حسادته بانو😉😜
ادامه👇🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💚ادامه قسمت #چهل_وهفت💚
_راستی بند بعدی #حسادته بانو😜
ریحانه هرچی هیس، هیس میگفت.😬 یوسف صدایش را پایین نمی آورد. ریحانه حرص میخورد😬 و یوسف میخندید...😍😁👏
لحظاتی مهرداد و یاشار...
نگاه 👀به ریحانه میکردند و میخندیدند. این از #نگاه_یوسف دور نماند. بالبخند بسمت یاشار و مهرداد رفت.😊 #مسخره_کردن_حجاب بانویش هیچ به مذاقش خوش نیامد..😠میدانست همه اش زیر سر مهرداد است...
گره خیلی بزرگ بین ابروهایش ایستاده بود. با دوانگشت اشاره و شست دستش بین شانه و گردن مهرداد را گرفت باخشم، باتمام قدرتش فشار میداد...از بین دندانهایش می غرید..😡
_به حرمت مهمون بودنت #الان کاریت ندارم..! فقط همینو بگم... به ولای علی یه کلمه دیگه... یه کلمه دیگه...از دهنت دربیاد فکت رو خورد میکنم...نفستو میبرم مهرداد.. حله..؟؟؟!!!😡👎
دستش را برداشت...
با همان خشم نگاهی به یاشار کرد😡 و رفت..
به محض رفتن یوسف، یاشار گفت:
_بهت گفتم نمیتونی با این چیزا شوخی کنی..! گوش نکردی.. گندت بزنن مهرداد.!😠
مهرداد شانه و گردنش را ماساژ میداد.
_ماشالا چه قدرتی داره..😑
یاشار _خدا بهت رحم کرد.. اینجا نبودیم فکت اسفالت بود بیچاره😠
مهرداد _ای بابا... من چمیدونستم اینقدر
#غیرتیه!!😐😥
یاشار _حالا که فهمیدی.. پس دیگه خفه خون بگیر... سری بعد #غیرتش_روقلقلک_نده.!😠
مهرداد_ حالا تو چته..!😕
یاشار چپ چپ نگاهش کرد. 😠مهرداد تازه کم کم یوسف را می شناخت.
دقایقی گذشت...
یوسف آرام شده بود. لیوان شربت خنکی مقابلش قرار گرفت.🍺 یوسف نگاه کرد. دلدارش بود. با حرص لیوان را یک سره سرکشید. ممنون بود از دلبرش.😊 چه#به_موقع بدادش رسیده بود..
آن روز گذشت....
یوسف نفهمید که همان جمله و گریه سهیلا، چه بر سر ریحانه اش آورده بود...! آن روز ریحانه حرفی نزد. باید #بوقتش میگفت.یوسف از چیزی عصبی شده بود که ریحانه هم نمیدانست که چیست.
ریحانه نمیتوانست حرفش را بگوید.. هنوز #وقتش نرسیده بود.!👌
١۶ ماه رجب بود و باز مهمانی...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #چهل_وهشت
١۶ ماه رجب بود و باز مهمانی....
این بار هم، به دعوت فخری خانم..با این #تفاوت که...
یوسف این بار تنها نبود..☺️
دلگیر نبود..😍
مهمانی برایش کابوس نبود..💞😊ریحانه اش بود، بانویی، که دلدارش بود...😇
خبری از موسیقی نبود. خبری از آن مهمانیهای قبل نبود..!😊👌
همه بودند...
خانم بزرگ و آقابزرگ، پسرانش و بقیه.
بعد از صرف ناهار...
فخری خانم، میوه🍌🍎 و چای☕️ و شیرینی🍰 آورده بود. میوه در بشقاب میگذاشت. به حمید میداد تا پذیرایی کند.
🍃بشقاب میوه ریحانه سیب بود و خیار. و
🍃بشقاب میوه یوسف، موز پرتقال سیب و خیار بود.
ریحانه، بشقاب میوه یوسفش را...
جلو کشید. میوه ها را #پوست_گرفت.هر کدام را #تزیین میکرد.
🍎سیب را بصورت گل درآورد.
🍌موز را ستاره کرد.
خیار را درخت.
🍊و پرتقال راخورشید.
پوست ها را در #بشقاب_خودش ریخت. میوه ها را مرتب، در بشقاب یوسفش، چید.
همه مات حرکات ریحانه شده بودند.😟😯😧 حتی دختران فامیل. حتی فخری خانم.
یوسف دوزانو، #باغرور، #باعشق، دست به سینه، نشسته بود و زل زده بود به حرکات دلدارش.😍😎
دوهفته ای،...
از محرمیتشان میگذشت.جواب آزمایش را یوسف گرفته بود. هیچ مشکلی نبود. #الحمدلله..
#این_دوهفته، هنوز ریحانه #دلگیر بود. و یوسف #نفهمیده بود.😞
حمید خواست شوخی کند.
_میگم ریحانه خانم کاش یه انگوری چیزی میذاشتید کنارش بعنوان آبشار دیگه تکمیل میشد.😆
حمید خندید.😂و به تبع حمید، بقیه...😂😂😂😂
💞یوسف ناراحت شد.حس کرد خانمش رو مسخره میکند..😔
💞ریحانه بقولش عمل کرد، باید #دفاع میکرد. نمیگذاشت ترک بردارد، #غرور معشوقش. #دلخور بود درست. #ناراحت بود درست. اما دلیلی خوبی برای #عاشق نبود.😞☝️
ریحانه _این دیگه آبشار نمیخاد. دل آقایوسف خودش #دریایی هست برا همه چی.
یوسف، کپ کرده بود...😳😍
ناخواسته لبخندی زد. سرش را به گوش خانمش نزدیک کرد.
_دل دریایی منو از کجا دیدی؟☺️
ریحانه همینطور که دستش را با دستمال تمیز میکرد. برشی از موز🍌 را به چاقو زد و بدست مردش داد. آرام گفت:
_از #صوت_زیارتی که اون روز خوندید. از #سه_تاچله_سنگینی که گرفتین. ۴٠ روز روزه با زیارت جامعه یه دلی میخاد به وسعت #دریاهای_خدا.😊
تفسیری که شنیده بود...
بمانند آبی بود برای تشنه. چقدر مشتاق حرفهایش شده بود. میخواست از او حرف بکشد تا باز هم برایش بگوید...
_این چله رو گرفتی خودت.. آره!؟😊
_آره گرفته بودم ولی...😒
_ولی چی😊
باناراحتی نگاهی به مردش کرد. #آرامتر گفت:
_هیچی.. بیخیال..مهم نیست برات.😒
چه چیز مهم نبود برای یوسف،..!؟
به فکر رفت.🙁 بانوی قلبش چه میگفت.یوسف که همه تلاشش را کرده بود، که به ریحانه اش برسد...! #جوابش را موکول به #خلوت کرد.
یوسف برشی از پرتقال 🍊را برداشت. بدست خانمش داد. شاید #رفع_کدورت میشد..
رفتار ریحانه و دفاع جانانه اش را #هیچکسی ندید.! اما همین صحنه را #همه دیدند. هرکسی چیزی میگفت..!😕
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار
💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓