eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🎬ماجرای عجیب و تکان دهنده از زنده شدن جنازه پسر جوان پس از گذشت چند ساعت و شفاعت او به دست حضرت ابوالفضل العباس (ع) 🎥 http://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام صبح بخیر ❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
‍📚 رمان قسمت 52 ‍ غمگین نگاهش کرد -چرا ...کارت که حیف میشه دمغ جوابش را داد -خب دیگه ...من دارم تاوان یه اشتباه رو میدم....راجع. ..راجع به همون زن.....باید سیصد میلیون پول جور کنم و خونمو پس بگیرم... احتمالا ماشینم رو هم می فروشم.....هر چی کار کردم رو هم باید بدم به چشمهای غمگین نیمایش چشم دوخت -چرا نمی یای اینجا زندگی کنی...مادر و پدرت دوست دارن.... آه کشید -در اینکه دوسم دارن شکی نیست ...ولی !من روم نمیشه تو چشمهای بابا نگاه کنم....با حرف هام خیلی رنجوندمش...اما.. از طرفی هم دیگه دلم نمی خواد تو اون آپارتمان باشیم.....دلیلشم که می دونی خوشحال دنبال حرفش را گرفت -خب پس بیایم همینجا....پول پیش خونتم هست اخم مصنوعی کرد -بعدا نگی با مادر شوهر نمیشینم آرام به شانه اش زد -مادر به این ماهی ... دلت می یاد از بازویش گرفت و سمت خودش کشید و در آغوشش کشید -بیا اینجا خانوم خانوما....هر چی اینبار تو بگی....ولی بزاریم برای دم عید.یه دستی به سر و روش بکشیم یه مجلس بگیریم ...بعد! باشه.....من تکلیف شکایتم معلوم بشه بعدا آرام بوسه ای بر پیشانیش زد.می آمد ..دست فاخته را می گرفت و همینجا کنار خانواده اش به زندگی اش می رسید. اشتباه ممنوع....وقت جبران بود.... چند روز استراحت در خانه مادر جان بس بود امروز امتحان داشت و باید دیگر به مدرسه میرفت. با غیبت های این گروه سنی که متاهل بودند راحتتر برخورد می کردند. نیما خودش او را به مدرسه رساند.شیرینی این چند روز از زندگی پنج ماه مشترکشان خیلی خوب بود.گرم بودند باهم...صمیمی مثل بقیه زن و شوهرها...ظاهرا هم با پدر آنچنان کدورتی هم نمانده بود.نیما خودش رضایت را اعلام کرد تا اینجا پیش آنها بروند .گفته بود دوست ندارد فاخته صبح تا شب تک و تنها باشد.اینجا خیالش راحت بود.دیگر هیچ چشم مزاحمی نظرش به فاخته او نمی افتاد .خوشحال با دستی پر از تعریف کردنیها کنار فروغ نشست.اصلا حال خوش فاخته آنقدر تابلو میشد همه می فهمیدند. امتحان را دادند.فا خته هم بلند شد تا دنبال فروغ از در بیرون برود اما ناگهان ایستاد.فروغ چند قدمی نرفته بود وقتی دید فاخته ایستاده او هم ایستاد. -چیزی شد یهو فدات شم لبش را گزید -یهو یه حالی شدم.فکر کنم بازم کلیه ام سرما زده...یه کم هم سوزش ادرار دارم اخم فروغ در هم شد -خب اینا رو می دونی دکتر نمی ری -میشه یه وقتایی اینجوری دوباره با اخم تشر زد -فاخته یعنی چی ...باید جدی بگیری .. فردا پس فردا بخوای مادر بشی همه اینا تو حاملگی و بچه تاثیر می زاره...اون موقع می خوای چی کار کنی -فکر اینو نکرده بودم دست روی شانه اش گذاشت -یه آزمایش ساده ست و اگرم عفونت اداری داشته باشی خیلی راحت با دارو حل میشه.فردا صبح خودم می یام دنبالت با هم بریم همون بیمارستانی که شوهرم هست.بدون نوبت همه کارت رو انجام میدن. ...اجازتو از شوهرت بگیر دمغ شد -آخه می خوایم بریم مسافرت با نیما خوشحال بغلش کرد -عزیز دلم چقدر خوشحالم برات فاخته....چیزی نیست که آزمایش بده بعد مسافرت بیا جوابشو بگیر....الان خوبی مقنعه اش را صاف کرد -اوهوم... خوبم فروغ جون....مرسی خواهری برگشتنی هم نیما دنبالش آمده بود. سلام و احوالپرسی با فروغ کردند و به خانه خودشان رفتند.سه شنبه پرواز داشتند.فاخته با ذوق از همان دم که رسیدند شروع به جمع کردن وسایل در چمدان کرد ** آرام به پهلویش زد -بیدار شو خواب آلو رسیدیم چشمان زیبایش را باز کرد.از دست این نازنین که باز او را آرایشگاه برده بود و زیباتر شده بود.کش و قوسی به بدنش داد -وای ببخشید ...خوابم برد خندید -نه به اون ترست.... نه به اون خوابیدنت دست در بازوی نیما انداخت -بهونه خستگی نداری ما گفته باشم آق نیما.... الان دیگه رانندگی نکردیم -خدایی خیلی خوابم می یاد فاخته... باشه از فردا باز هم حس و حالش پنچر شد -اه....بی ذوق .مثل پیر مردا می مونی -آهای! آدم با شوهر پیرش اینجوری حرف نمی زنه. @dastanvpand
‍📚 رمان قسمت 53 ‍ بینی اش را آرام کشید -ای نکن دماغم گنده میشه در تاکسی نشستند و نیما از راننده خواست تا بعد از رفتن به هتل بایستد و دوباره با همان تاکسی به حرم بروند از ذوق جیغ کوتاهی کشید -وای خدا جونم....خیلی دوست دارم نیما -هیسسس....چقدر شلوغ می کنی....ساکت بشین بچه سرخوش به غیرتی شدن نیمایش خندید.مثلا می خواست جدی باشد اما چهره اش اینروزها زیادی مهربان بود.دلش بر خلاف قیافه ا خمویش مهربان بود. چادر مشکی را سر کرد و وارد حرم شدند.از بازرسی که بیرون آمد نیما را منتظر دید -با چادر خوشگلتر می شیا -پس سر کنم از این به بعد دست دور شانه اش انداخت -تو همه جوره برای من عزیزی....چادری و مانتویی نداره. وجودت برام عزیزه خانوما -از کی عزیز شدم برای جناب عالی -چی کار داری فضول خانوم......فقط بدون الان نفس منی.... سرش را نزدیک گوشش آورد -نباشی می میرم فاخته ایستاد و سلام داد.آن حرم. ..شکوه و عظمتی داشت..گنبدهایش...اصلا وقتی به آنهمه زیبایی و جمعیتی که برای زیارت مشتاق بودند نگاه می کرد دلش یک جوری شد...ماتم گرفت.. چشمانش از اشک پر شد. دلش هوای مادرش را داشت. چقدر از اینجا تعریفها کرده بود. دستان گرم نیما دوباره دورش نشست -چی شد خانوم گل...گریه واسه چی اشکش را پاک کرد -دلم برای مادرم تنگ شده.....الان پنج ماهه ندیدمش....چی کار می کنه الان.... -فدات شم گریه نکن دیگه.....منو داری غم نخور درون حرم رفتند.جایی با هم قرار گذاشتند تا دوباره همدیگر را ببیند.فاخته از ترس گم شدن زیاد جلو نرفت و همانجا ایستاد و دعا خواند. برای مادرش خودش،نیمایش، برای هرکس که از خاطرش گذشت دعا کرد حتی برای آن پدرش.تا دلش خواست گریه کرد تا سبک شود.دعا کرد از این به بعد زندگیش همین گونه باشد. از حرم که بیرون آمد نیما را دید.خندان منتظرش ایستاده بود.چقدر این لبخند را دوست داشت وقتی گوشه لبش کمی فرو می رفت. -خیلی عالی بود نیما....واقعا ممنون.اصلا آدم اینجا یه حال عجیب و غریبی داره -واسه منم دعا کردی اخم کرد -خب معلومه....این چه حرفیه. ... دعا کردم همیشه سلامت باشی....گرفتاریتم حل بشه دستانش را آرام فشرد -مرسی فرشته کوچولو -اوف ...آنقدر به من نگو کوچولو بلند خندید -آقا سنتو نمی گم که هی بهت بر می خوره. .. -خب کوچولو موچولویی دیگه با حرص نفسش را بیرون فرستاد -اخم نکن حالا. بریم یه گشتی بزنیم ...امشب شام رو هم بیرون بخوریم به همین راحتی حرصش تمام شد.نمی توانست زیاد اخمو باشد. ناخودآگاه در کنار نیما همه چیزش خوب بود.تمام حس و حالش پروانه ای بود آخر شب وارد هتل شدند.هر چه نیما خسته بود اثری از خستگی در صورت فاخته دیده نمی شد.کلا عوض شان زده سالی که هیچ تفریحی نداشت را در می آورد انگار.نیما خسته از گشتن پاساژها روی تحت نشست. پاهای دردناکش را دراز کرد و به تاج تخت تکیه داد. صدای غر غر فاخته می آمد که دستشویی اینجا هم فرنگی بود. خندید. ..."ننه غرغرو" ئی در دلش گفت و چشمانش را بست..خوبی اتاقش به داشتن کتری برقی بود. به صدای باز شدن در دستشویی چشمانش را باز کرد -اه..آه..اه...این دیگه چیه اختراع کردن ..آدم چندشش میشه -کم غر بزن زود پیر میشی -می گم نیما ....اون لباسه خدایی برای مادر جون قشنگ بود -دو سه تا پاساژ خوب دیگه هم هست اینجا... عجله نکن...فاخته اون کتری برقی رو هم بزن به برق یه نسکافه بخوریم لااقل بله قربانی گفت و به سمت کتری رفت و آنرا پر از آب کرد.نیما هم برنامه تلویزیون را زده بود و بی آنکه توجه خاصی به اخبار داشته باشد به صفحه تلویزیون نگاه می کرد. همانطور به تلویزیون زل زده بود که آبشار موهایش حواسش را پرت کرد. سرش را روی پاهایش گذاشته بود و موهایش را بالا داده بود تا زیرش نرود.فاخته برای قلب او یک ریتم تند آرام بخش بود.آرام دست در موهایش کرد.به او نگاه می کرد خستگی پر می زد. نوازش موهایش هم خودش خوشبختی می ساخت .در حال و هوای خودش بود که صدای فاخته را شنید -نیما...می گم...تو خیلی ناراحت شدی بابات منو برای تو عقد کرد اخمهایش در هم رفت -این دیگه چه حرفیه...حال آدمو می گیری اساسی نگاهش را بالا آورد و به نگاه شاکی نیما دوخت -خب می خوام بدونم.....بگو دیگه نفس عمیق کشید.چه می گفت نه دروغ جایش بود و اگر هم راست می گفت فاخته ناراحت میشد -من بارها دلیل ناراحتی خودمو بهت گفتم. موهای کنار گوشش را هم با دست به کناری زد -بزار همه ناراحتی همونجا بمونه باشه.....بزار فراموش کنیم.....خوب نیست انقدر بهش فکر می کنی. ادامه دارد... @dastanvpand
‍📚 رمان قسمت 54 ‍ -ولی من... من از همون اول از تو خوشم اومد خب لبخند زد -اوم. .... خب حتمی من زیادی تو دل برو بودم دیگه...چه میشه کرد دهنش را کج کرد -از خود راضی دوباره کمی گذشت و نیما گفتنش شروع شد.عادتش بود برای شروع حرفش نام نیما را بگوید -می گم! نیما -بله -حتمی باید مراسم بگیریم... متعجب نگاهش کرد -آره خب .....چیه مگه...دوست نداری کمی سرش را جا بجا کرد -خب آخه تو الان دست و بالت خالیه....بهت فشار می یاد از نوازش موهایش دست کشید -تو کار به این کارا نداشته باش. تو به فکر این باش عروس خوشگلی بشی....من هزاری هم پول داشتم پول مراسم عروسی رو بابا میده بلند شد و نشست.آنهمه زیبایی در فاخته بود و او تازه تازه داشت کشف می کرد.همین سادگی اش را دوست داشت...اینکه در بند و هول و ولای یک من آرایش نبود......چقدر با آمدن فاخته به زندگیش، خواسته هایش عوض شده بودند...بر خلاف قبل ،حالا دوست داشت زنش همینطور ساده باشد......و در این بین هر از گاهی صورتش را با آرایش ببیند.....فاخته را همینجور با امواج بیکران موهایش دوست داشت.داشت همینجور نگاهش می کرد .آرام دستش را کشید و در کنار خود نشاند.سرش روی شانه هایش خوابید... حس خوب با او بودن در وجودش شعله می زد -تو فقط همون کار خودتو بکن....عاشق من باش و درست رو بخون ...به بقیه کارا کار نداشته باش -من همیشه عاشقت می مونم حتی اگر فرسنگها ازت دور باشم ......حتی اگر زیر خاک باشم... .من خیلی دوست دارم نیما -منم دوست دارم عزیزم.....حالا پاشو اون چراغو خاموش کن یه کم حرفای در گوشی بزنیم دوباره از نیما جدا شد و صاف نشست -حرف در گوشی دیگه چیه نتوانست جلو خنده اش را بگیرد و بلند زیر خنده زد -وای از دست تو دختر....یه وقتایی خیلی هنگ می کنی....برو چراغ و خاموش کن تا بهت بگم حرف در گوشی چیه دوباره خندید.داشت همینطور می خندید که بالشی محکم در سرش خورد.صدای آخش بلند شد. -تو چرا هی به من می خندی اخمهایش برای کشتنش بس بود.محبوب دوست داشتنی اش با آن قیافه شاکی خواستنی ترین موجود جهان بود -دوست دارم بخندم.... پاشو چراغو خاموش کن ... حرف گوش کن بچه کافی بود به او بگوید بچه است ..تا او را به غلط کردن نمی انداخت ول کن نبود.شب رمانتیک آنها هم اینجور آغاز می شد دیگر.. یکسری لحظات را باید هی عکس گرفت.. هی عکس گرفت تا عشق درونش قاب شود.... بعضی لحظات خوشبختی را باید بلعید ... تند و تند تا اگر طوفانی آمد و بدبختی قورت دادی....آن ته مانده خوشبختی سرپا نگهت دارد....دستها را باید قل و زنجیر کرد... دستها حافظه دارند .....عشق و لمس احساس در خاطرشان خوب می ماند.پنج روز مسافرت فاخته و نیما هم هی فیلم شد...عکس شد ....خاطره شد... از هر گوشه ای عکس می گرفتن.. کادر نیما در دوربین فقط فاخته بود الکی به بهانه منظره هی تند و تند از فاخته عکس می گرفت....متطره ای با تم فاخته.. دلش برای فرشته کوچکش طپیدنها داشت ...فاخته خودش یک طبیعت بکر سرسبز بود.نیما هیچ زمان دلبسته شدن به دختری با مشخصات فاخته را فکر نمی کرد اما حالا فقط چشم بود دنبال فاخته....پر از احساس بود و از آتشفشان احساس اش فقط نام فاخته بیرون می آمد. ...هر مسافرت و خوشی به هر حال پایان می یابد مثل سفر پنج روزه آنها که آخرین زیارتشان را هم قبل رفتن کردند و دوباره راهی تهران شدند. باید چند وقت دیگر که مهلت خانه استیجاری تمام میشد صبر می کردند و از آنجا به قصد زندگی به خانه پدرش می رفتند.قبلترها اصلا دوست نداشت با پدر و مادرش یکجا زندگی کند..دائم فلسفه دوری و دوستیش به راه بود اما حالا روز شمارش را روشن کرده بود.بیخیال حرفهای روشنفکران ...نیما هم یک سنتی باقی می ماند به جایی از این دنیا بر نمی خورد.. صلاح خود را در آن لحظه زندگی با پدر و مادرش تشخیص داده بود.خسته کوفته از مسافرت با کلی سوغاتی بر گشتند بدون اینکه به چیزی دست بزنند فقط لباس عوض کرده و خوابیدند تا صبح با طلوع دیگر برگ جدید زندگی آنها را نیز ورق بزند. با صدای نیما که در گوشش صحبت کرد تمام تنش مور مور شد. @dastanvpand
‍📚 رمان قسمت 55 ‍ ‍ -یادت باشه خواب موندیا من صبحونه نخوردم چنان با سرعت چشمانش را باز کرد و بلند شد و نشست که چشمان نیما از تعجب گشاد ماند -چه خبرته حالا دستی به صورتش کشید هنوزم خواب آلود بود -وای خواب موندم ببخشید...یه ذره صبر کنی درست می کنم الان دست روی شانه هایش گذاشت. ...بوسه داغ دم صبحی حسابی خواب را از سرش پراند.لبخندی نثارش کرد -منکه خوردم صبحونمو ..بگیر بخواب خواست از در بیرون برود دوباره برگشت و کنارش نشست.نیما کی حمام رفته بود..کی سشوار کشیده بود که فاخته نفهمیده بود.چشم به دهان نیما دوخت -پول گذاشتم برات رو دراور.با آژانس برو.... آژانس بانوان باز شده اینجا شمارش رو برداشته بودم.....زنگ بزن ....ازشون اشتراک بگیر.... با لبخند نگاهش کرد.....تمام توجهش همیشه او باشد...خواسته ی زیادی نیست -چشم چشمانش را بوسید -بی بلا....بگیر بخواب حالا بیخوابش کرده بود و حالا می گفت بخواب. مردم آزار!!! از جایش بلند شد....باید خانه را تمیز می کرد دو ساعت بیشتر وقت نداشت . بدون معطلی دست به کار شد.بعد از تمام شدن کارهای و خانه و درست کردن غدایی برای شب ،حمام رفت و یک دست مانتوی نو که از مشهد خریده بود، پوشید.هوای اواخر بهمن ماه بود...با اینکه سرد بود اما دلپذیر هم بود.خواست آرایش کند پشیمان شد.....دوباره همانطور ساده سوغاتی دوستانش را در یک پلاستیک جا داد و کوله اش را هم انداخت.زنگ آیفون که زده شد فهمید آژانس رسیده است.سریع در را بست و راهی مدرسه شد. وقتی وارد کلاس شد ، با دیدن فروغ لبخند دندان نمایی زد و بی قید و فارغ از چیزی اورا در آغوش کشید -دلم برات یه ذره شده بود. ...وای فروغ اگه بدونی چقدر خوش گذشت...عالی بود ...عالی! همه چی عالی بود...جای شما خالی بود نگاه محزون فروغ را که دید از حرف زدن ایستاد -ببخشید پر حرفی کردم ....انگار حوصله نداری دستان لاغرش را در دست گرفت و با مهربانی نوازش کرد -نه عزیزم ..این چه حرفیه خوشگل خانوم....اتفاقا معلومه خوش گذشته یه آبی زیر پوستت رفته خوشگل تر شدی....فقط منتظر نگاهش کرد -فقط چی فروغ جون آهی کشید -میخوام باهام بیای بریم یه جایی...بیخیال مدرسه نگاه ناراحتش را نمی فهمید -کجا بریم...من شاید نیما بیاد دنبالم -من خودم ماشین آوردم ....میزارمت بعدش خونه... اون موبایل پس برای چیه بهش خبر بده. ... با تردید و دو دلی از نارا حتی فروغ همراهیش را قبول کرد.بسته سوغات او و چند نفر دیگر و دفتر مدرسه را هم داد و با فروغ به جایی که نمی دانست همراه ** کلید را در در چرخاند و وقتی چراغها را روشن دید حرصش در آمد.کلی زنگ زده بود و کسی در را باز نکرده بود .فکر کرد فاخته خانه نیامده هنوز، اما حالا او را در هال در حال نگاه کردن به موبایلش میدید. -سلام عرض شد...چرا در رو وا نمی کنی انگار فاخته نبود و مجسمه اش را آنجا کار گذاشته بودند.همانجور در حال نگاه کردن به موبایل مانده بود کفشهایش را در اورد و به بالای سرش رسید.عکس خودش روی صفحه بود .زل زده بود به او؟یعنی تا چه حد محو تماشای او بوده که صدای زنگ ،آمدن نیما،و حالا حضورش را بالای سرش حس نکرده است -فاخته باز هم حرکتی نکرد.دست روی شانه فاخته گذاشت -فاخته ناگهان از جا پرید و هین بلندی کشید -وای...تویی موشکاف درجز جز صورتش نگاه کرد ....چهره ای که چشمها و بینی قرمزش خبر از گریه فاخته می دادند.گره ابروانش بیشتر شد -دوساعته دارم زنگ می زنم .. اینهمه صدات کردم ...نشنیدی واقعا دستی به صورتش کشید و هاج و واج کمی به اطرافش نگاه کرد.روی پاهای لرزانش ایستاد. ادامه دارد... @dastanvpand 🌸🌿🌿🌸🌸🌿🌿
‍📚 رمان قسمت 56 ‍ ‍‍ -نه...نه ...نشنیدم ... حواسم رفته بود جای دیگه دستاتش را دو طرف صورت فاخته گذاشت -چته فاخته....خوبی... گریه کردی؟ مردمک های چشمش دائم می رقصیدند -گر...گریه...من... نه.. من... داری از من می پرسی؟ تک خنده ای زد...متعجب از رفتارش همانطور در چشمهای فاخته زل زد -خب دارم از کی می پرسم پس...چته فاخته. ....حالت خوب نیست. ..جاییت درد می کنه دستان نیما را از صورتش جدا کرد.دستهای سرد خودش را روی داغی دستهای نیما گذاشت. ....دستانش گونه هایش را سوزانده بودند انگار -تو چرا فکر می کنی من حالم بده...خوب خوبم ...ببین سالمم..سر و مر و گنده قانع نشد.این دختر چیزیش شده بود.یک حال خاصی داشت .مثل مرغ پر کنده ... حتی در و دیوارها را یکجور خاصی نگاه می کرد.سرش را پایین انداخت و از نیما رد شد.اصلا حال او را هم که نپرسید.داخل آشپزخانه شد.موهای بافته اش را پشتش انداخت و دوباره به سمت نیما برگشت.نیما اما همانجور ایستاده بود و او را نگاه می کرد. محکم نفسش را بیرون داد و او هم به سمت آشپزخانه رفت -مگه قرار نبود بریم پیش مامان اینا زیر لب یک بار دیگر "مامان اینا" را تکرار کرد. دوباره همانجور مات او را نگاه کرد.لبخندی زد خیلی کمرنگ -آره ...آره... باید زیاد ببینیمشون ...آره . آره . .حتما اینبار دیگر کلافه شد -فاخته نمی گی چت شده.. چرا اینطوری می کنی -هوم.....چی گفتی هوا را در لپهایش باد کرد و محکم بیرون فرستاد -اصلا فهمیدی چی گفتم اخم کرد -آره فهمیدم چی گفتی !شام می خوریم میریم دیگه او هم همانجا ایستاده بود و دست و پا زدنهای او را نگاه می کرد. می خواست طبیعی باشد اما باید احمق می بود که او را طبیعی می دیدی و از کنارش رد می شد.انگار که بار اول است وارد این خانه شده برای برداشتن یک چیز، دایم کابینتها را باز می کرد و دنبالشان می گشت.یک حالی داشت. انگار که دارد از یک شوک عبور می کند درست مثل همان روزی که عکسهای نیما و مهتاب را دید.همان طور بود.....دائم اشک، چشمانش را براق می کرد و او هی دست می کشید و دوباره چشمانش تار میشد.اما ساکت نشست ،فقط خواست ببیند تا کی می تواند اینطور پنهان کار باشد."رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون با همان حال به خانه مادر جان رفتند.تا در به رویشان باز شد آنچنان خود را در آغوش مادر جان انداخت انگار سالهاست آنها را ندیده است.همش پنج روز بود آنها را ندیده بودند. -وای چقدر دلم براتون تنگ شده بود -منم مادر جان! بیاین...بیاین تو...خوش اومدین همانطور هم "آقا جان آقا جان" گویان، پدر را بغل کرد. همه جا را نگاه می کرد.او هی عجیب و غریب رفتار می کرد و نیما چهار چشمی حر کاتش را زیر نظر داشت.انگار که بار اول هست آنجا را دیده . همش به حاج آقا خیره میشد. ناگهان دستش را در دستان نیما انداخت و انگشتانش را فشار داد.سرش را نزدیک گوشش کرد -خوبی عزیزم... چرا پریشونی فاخته برگشت و نگاهش کرد.لبخند زد -فقط می خوام دستت تو دستم باشه. او هم فشار آرامی به انگشتانش همیشه سردش داد.مادر هم آمد .نازنین و بچه ها نبودند.ظرف میوه را روی میز گذاشت و خودش هم نشست -نیما مادر .. اینهمه سوغات می خواستین چه کار...آهان راستی تا یادم نرفته..فردا شام دعوت شدین خونه خاله ملوک فاخته با تعجب به نیما نگاه کرد.نیما هم شانه ای بالا انداخت که یعنی خبر ندارد -همون که اسم دخترش سارا ست حاج آقا هم به جمع پیوست -اصرار نکن زهرا خانم.....اگر دوست داشتین بیاین. وگرنه زیادم مهم نیست حاج خانم نازی برای حاج آقا کرد -چی میشه حالا مگه.. عروس به این ماهی.. دوست دارم باهاش هی برم همه جا .....همه ببینن دختر گلمو نیما خیاری برداشت ،پوست کند و جلوی فاخته گرفت -اگه حال داشته باشم....ببینیم چی میشه....خودت میدونی که مامان... اصلا حال نمی کنم با جمعشون فاخته باز هم خیره به نقطه ای، در کنار آنها بود و نبود -فاخته @dastanvpand 🌸🌿🌿🌸🌿
‍ ‍📚 رمان قسمت 57 ‍ ‍‍ ‍ دوباره با همان بهت برگشت و به چشمان نیما خیره شد -بله چیزی گفتی به خیار در دستش اشاره کرد -دستم خشک شد نمی خوری اینبار به خیار خیره شد و همینطور ماند -برای من پوست کندی فقط از کارهایش نزدیک بود شاخ در بیاورد -آره دیگه....مگه چیه، بگیرش خیار را گرفت -مرسی...ممنون.... مرسی مادرش هم زل زده بود به فاخته و با تعجب نگاهش می کرد.هی ناگهان از خوشحالی با آب و تاب تمام از مسافرتشان می گفت بعد دوباره به نقطه ای خیره میشد و جای دیگری میرفت.تمام آنها به کنار با حسرت نگاه کردن نیما زیادی اذیتش می کرد.سر سفره شام هم بعد از کمی سکوت برگشت و دوباره به نیما نگاه کرد -چیزی می خواستی با سر فهماند که نه -نه ...ولی ...ولی هی دلم برات تنگ میشه نفهمید لقمه را چطور قورت داد.شعله های خواستش را می دید اما یک ایرادی داشت.شعله ها، آبی نمی سوختند،انگار که اکسیژن نداشته باشند زرد می سوختند.خیلی زرد!!!! در خانه که بسته شد دستان نیما را کشید و با خود به هال برد روی مبل نشست -بفرمایین بشینین الان بستنی می یارم دستی در موهایش کشید و خاراند -چه وقت هوس بستنیه بیخیال و سر گرم خودش، دو تا کاسه بستنی کوکی از همان شکلاتی خوشمزه ها روی می گذاشت و کنار نیما نشست.هر کدام در سکوت و فکر خودشان بستنی خوردند.فاخته در حال و هوای جدید خودش بود و نیما متعجب و متفکر از رفتارش.بستنی را تمام کرد و کاسه را روی میز گذاشت.به فاخته نگاه کرد که قاشق بستنی هنوز همانطور در دهانش بود.دستش را کشید و قاشق از دهانش بیرون آمد. او هم کاسه نصفه را روی میز گذاشت. -چرا نخوردی غمگین نگاهش کرد -دلم و زد یهو....دهنم داشت زیادی شیرین میشد صورت فاخته را سمت خودش چرخاند -فاخته.....از سر شب منتظرم خودت بگی چته. ....نمی خوای بگی چته نگاهش را مستقیم در چشمان نیما دوخت.آخ ...از دست این غم لعنتی چشمانش -هیچی. .. فقط خیلی دوست دارم....خب دوست دارم هی بهت بگم دوست دارم دستانش را در دستش فشردند .سرد و لرزان بود دستانش -نه بد نیست....اصلا بد نیست...من خودم تا دنیا دنیاست هر لحظه تو گوشت می خونم دوست دارم...اما...اما تو...تو یه چیزیت هست.غیر طبیعی هستی....سعی می کنی آروم باشی اما نیستی. .. نیستی فاخته... گولم نزن...من خر نیستم...پس بهتره بگی چته.....من از پنهان کاری متنفرم خودت که بهتر میدونی دستانش را از دستان نیما بیرون کشید.نیمای دوست داشتنی اش.اصلا هزاران مرد می آوردی و ادعا می کردی زیبا هستند.هیچ کس نیمای او نمی شد .هیچ کس نگاهش اینهمه نور نداشت...چشمانش چرا اینقدر مشکوک او را نگاه می کرد. اشکش ریخت اما سریع با پشت دستش پاک کرد. -یعنی می خوای بگی دروغ می گم. ....یه اشتباهی یه بار شده یعنی می خوای بگی فکر می کنی دوباره به داستان دیگه هست....من هیچ کاری نکردم. ...قسم می خورم بدنش می لرزید .نیما هراسان اورا در میان بازوانش کشید -من نگفتم دروغ می گی...فقط دارم سعی می کنم بفهمم چته. ...چرا اینقدر بهم ریختی ا ز آغوشش با شدت بیرون امد -فقط دوبار بهت گفتم دوست دارم. ...چی کار کردم مگه...بازم کار بچه گانه ای کردم....بازم یه کاری کردم بهم بگی بچه .....می خوای بگی زن بچه سال داری... دوست نداری... صدایش بلند شده بود و داد می زد و نیما فقط با چشمانی گشاد شده از تعجب چشم به دهانش دوخته بود بلند شد و روبرویش ایستاد -من بچه نیستم...شونزده سالمه ولی بچه نیستم. من شوهر دارم...من زندگی دارم ...دارم نفس می کشم مگه نه......دارم .. دارم درس می خونم....قراره درس بخونم و یه کاره ای بشم....من دوست دارم زندگیمو... اینجا رو دوست دارم.....درس خوند نو دوست دارم..شوهرم و دوست دارم ...من همه اینارو می خوام. می خوامشون هراسان بلند شد و در آغوشش کشید .دیوانه شده بود عجیب و غریب حرف می زد.موهایش را بوسید ...هق هق اش اوج گرفت @dastanvpand 🌸🌿🌸🌿🌸
نقش احساس در رشد بسیارمهم است تمام رفتار هاي ما را احساسات ما کنترل می کنند حال اگر انسان احساس سالمی نداشته باشد، رفتار سالمی نیز نخواهدداشت @dastanvpand 🌸🌿🌸🌿🌸🌿
باور کردن خود یکی از اولین قدم ها به سمت موفقیت است . اگر به خودتان اعتماد نداشته باشید ، موفق شدن در کارها خیلی سخت می شود @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺🌿
‍📚 رمان قسمت 58 ‍ ‍‍ -آروم باش عزیزم... باشه باشه... فقط آروم باش... چرا عصبانی شدی. . ببخشید.... من احساس کردم از چیزی ناراحتی.....خواستم فقط دلیل شو بدونم فقط بلند بلند گریه می کرد.مانده بود چه کار کند.باز هم اصرار کند تا دلیل این آشفتگی را بداند یا فعلا بیخیال شود.تحمل نداشت او را اینگونه ببیند ترجیح داد بخوابند .شاید حالش مخصوص امروز باشد.فردا شاید اثری نماند.روبروی آینه ایستاده بود و به خودش نگاه می کرد.پشت سرش رفت.از پشت در آغوشش کشید -با من که قهر نیستی همانطور که در آینه به تصویر خودشان نگاه می کرد آرام جواب داد -نه نیستم شروع کرد بافت موهایش را باز کردن.زندگی هم گاهی مثل موج موهای فاخته مواج و نا آرام میشد. تشکر کوتاهی کرد و زیر پتو خزید.نیما هم آرام کنارش دراز کشید.نه به عصیان یک ساعت پیشش،نه به سکوت افتضاح الانش. زل زده بود به نیما و نگاهش می کرد. آه چه می گفت به این دختر.الان اگر دوباره می پرسید چرا اینطور است باز می خواست گریه کند.چشمانش را بست. رد انگشتانش را با چشمان بسته روی چشمها ،گونه ها و لبهایش حس می کرد.قلبش که دیگر از تنظیم در آمده بود و محکم و نا مرتب می کوبید اما چشمانش را باز نکرد.دوست نداشت با آن ذهن آشفته فاخته، امشب چیزی بینشان اتفاق بیافتد. صبح دست و صورتش را شست و به آشپزخانه رفت لبخندی به رویش زد و آرام سلام داد.زیر چشمی نگاهش کرد.چشمانش بیحال و بیخواب بود.آهی کشید.لقمه را در دهانش می گذاشت که بوسه آرامی روی گونه اش نشست.کنارش نشست و مظلومانه به او چشم دوخت -بابت داد و بیداد دیشب ببخشید در حالیکه لقمه را می جوید شانه ای بالا انداخت.مهم داد و بیداد نبود چرا نمی فهمید.مهم حال و اوضاع داغان و خرا بش بود که ناراحتش می کرد.دوست نداشت او را اینگونه ببیند.یه چند لقمه ای خورد و تشکر کرد.به اتاق رفت تا حاضر شود دنبالش آمد.تی شرتش را در آورد و پیرهن مردانه ای پوشید خواست دکمه هایش را ببندد فاخته پیش قدم شد.آرام و بدون حرفی دکمه هایش را بست.سرش را روی سینه اش گذاشت. آرام به نوازش موهایش پرداخت -میشه نری همانطور که موهایش را نوازش می کرد بوسه ای روی موهایش کاشت -باید برم....پول باید ردیف کنم.چند جا کار واجب دارم.باید این شر رو از سرم وا کنم.تو حال نداری بمون خونه نچی کرد -با فروغ می خوام برم یه جایی.می خواد بیاد دنبالم با ماشین. -من نباید بدونم کجا می خوای بری؟ حلقه دستانش را محکمتر کرد -می خواد بره آزمایش بده، می خواست یکی باهاش باشه تنها نباشه. ...منم گفتم میرم باهاش تن فاخته را از خودش جدا کرد.صورتش را در دستانش گرفت -فقط می خوام حالت خوب باشه و همیشه بخندی....آره هزار بارم بگی من می گم سنت برای ازدواج کمه....اما حالا من این خانم کوچولو را خیلی دوست دارم گناهه....دوست دارم خندون باشی فاخته.... من دیوونه میشم اینطور باشی گلوله های اشک شروع کردند پایین آمدن. اشکهایش را بوسید -برم الان. ...خیلی کار دارم....گریه نکن دیگه....دلم همش می مونه اینجا....شب با هم حرف می زنیم باشه فقط سرش را تکان داد.پفی کشید واز در بیرون رفت.نخیر! این که از دیروز هم بدتر بود .در دلش خدا خداکرد چیز مهم و بزرگی مثل وجود مهتاب نباشد. . دیگر چیزی به ذهنش برای حال خراب فاخته نمی رسید * ماشین را در گوشه ای پارک کرد و پیاده شد .خانه اش فاصله زیادی با نیما نداشت .دو سه خیابان پائینتر بود.امروز می خواست در خواست انحلال شرکت را بزند اما حیفش آمد.نه انکه حالا شرکت قدری داشته باشند اما برایش کم زحمت نکشیده بودند.از صبح بیرون مانده بود و چیزی نخورده بود.آنطرف پارک یک شیرینی فروشی بود اما برای رسیدن به آنجا اگر از پارک رد میشد راه نزدیکتر میشد.وارد پارک شد و کمی هم اطراف را نگاهی انداخت.بعد از خریدن شیرینی باز هم از داخل پارک رد شد داشت دیگر از ان سر پارک خارج میشد اما با حدس دیدن چهره آشنایی کمی مکث کرد.اشتباه نکرده بود... خودش بود .. فاخته بود....آرام به سمتش رفت...همانطور نشسته بود و به روبه رو خیره شده بود.اشک هم همانطور بی اراده از چشمانش می امد .کمی به سمتش خم شد -فاخته خانم نشنید .اینبار بلندتر صدا کرد -فاخته خانوم سرش به سمت صدا برگشت و با دیدن او سریع خودش را جمع و جور کرد و ایستاد -س...سلام آقا فرهود....من ....چیزه اینجا آنهم با اینحال چه می کرد -اینجا چی کار می کنین ؟!فاخته خانوم طوری شده. @dastanvpand
‍📚 رمان قسمت 59 ‍ ‍‍ ‍ نفس عمیقی کشید و به فرهود خیره شد.نگاه فاخته را نمی خواست.. دلش یکجورهایی میشد.کاش سرش را پایین بیاندازد.نگاهش را گرفت و مقنعه اش را مرتب کرد -نشستم یه آب و هوایی بخورم اینجا یک ابرویش را بالا داد -اینجا ....اونم این پارک دوباره نگاه آشنایش را به او داد -مگه چیه....خیلی هوای خوبیه با دو انگشتش دستی به گوشه لبهایش کشید -من فقط محض اطلاع می گم. .....نیما از این پارک متنفره....اگر شما رو اینجا ببینه ....خب ....البته قصد فضولی ندارم ولی.... شانه ای با بی تفاوتی بالا انداخت -مهم نیست دوباره از تعجب ابروهایش بال پرید -اتفاقی افتاده....انگار حالتون زیاد خوب نیست.....برسونمتون؟ چشمان رویایش را به او دوخت -نه.....چرا همه همینو می گن....خوبم.. میرم الان... با اجازه ترجیح داد او را با همان چشمهای آشنا تنها بگذارد.شاید بعد از مرگ، چشمان رویا را به فاخته پیوند زده بودند.اینهمه شباهت ،حتی طرز نگاه کردنش....مظلومیت نگاهش، رویا را پیش چشمانش زنده میکرد. -ببخشید ،پس من مزاحم نمیشم آرام خداحافظی کرد و راه افتاد.هنوز راه نیافتاده بود که باز هم همان پسر مزاحم را دید.هر چند فاخته اصلا انگار در این دنیا سیر نمی کرد و او را ندید. دور پارک که حالت میدانی وسط یک خیابان بود زد و در کنار فاخته آرام ترمز کرد.همینکه پیاده شد پسر هم او را دید -فاخته خانوم غریبه اشنایش دوباره به سمتش برگشت -تا در خونه خیلی راهه....بشینین می رسونمتون بی هیچ مخالفتی عقب نشست.در آینه نگاهش کرد سرش پایین بود -ببخشید ولی این مسیرو خواهشا دیگه پیاده نیاین.....نیما ایندفعه دیگه می کشه این یا رو رو با بی تفاوتی شانه ای بالا انداخت -هیچ اتفاقی نمی افته.....منکه برم نیما هم در آرامش زندگی شو می کنه... ..نیما باید زندگی خوبی داشته باشه چشمانش دیگر داشت از تعجب از کاسه در می آمد. این حرف ها بوی خوبی نمی دادند.همانطور در آینه به فاخته ای نگاه کرد که در دنیای خودش بود **** با فرهود خداحافظی کرد و وارد خانه شد.خانه ای که یادآور خیلی چیزها بود.مامن او شده بود.شش ماه بود همش ،اما چه قدر لحظات خوب زود می گذرد.چقدر زود دیر میشود.....چرا گاهی اوقات دستهای زندگی اینقدر ظالمانه بر گلوی آدم فشار می آورد. چقدر آدمها عمرشان برای خوشی کم است اما عذاب را همه اش باید بکشند.شانزده سال عذاب در برابر شش ماه خیلی بی انصافی بود خیلی.وارد اتاقشان شد.قاب عکس کوچکشان را که عکس دونفره شان را در مشهد در آن گذاشته بود را برداشت.دستی به نیمای خندان درون عکس کشید.لبهایش از بغض جمع شد.دوستش داشت....برای هزار بهانه و یا با هیچ بهانه ای دوستش داشت.اصلا به نظرش دوست داشتنی بود.همه چیزش خواستنی بود..موهایش.. چشمهایش...ابروهایش...ته ریشش....دستهایش....صدایش....اصلا دندانهایش...گوشهایش....همه چیزش را دوست داشت....بغض بزرگ گلویش را محکم قورت داد.کاش زودتر بیاید .بیاید و باز آرام بگیرد.روبروی آینه زل زده بود به قاب عکس.دستی آرام در برش گرفت.نفهمید چقدر همانجا ایستاده بود و امدنش را نشنیده بود. نفس عمیق کشید تا عطر نیمایش را ببلعد، برای حیاتش لازم بود.قاب عکس را از دستش در آورد -دیگه خودم اومدم....به عکس احتیاجی نداری چشمانش را بست....صدایش ترانه بود -من همیشه به وجودت نیاز دارم.....حکم هوایی برای نفس کشیدن بوسه روی گردنش جانسوز بود.نبض حیاتش می زد.محکمتر او را بخود فشرد.کاش آنقدر فشارش می داد تا در وجودش حل میشد. آب حیاتش نیما میشد......آخ نیما ...نیما.....عشق ،همه جو ره اش زهر شیرین است ...حتی وقتی در قله باشی.ترانه صدایش در گوشش پیچید -حال خوشگل خانوم ما که خوبه؟!هوم! -خوبم ....تو که باشی خوبم -پس چرا چشمای خوشگلتو باز نمی کنی در دلش نالید"می خوام به نبود نت عادت کنم.چشمامو بستم به ندیدنت عادت کنم.....عادت کنم به سیاهی" ادامه دارد... @dastanvpand
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : به ایران خوش آمدی یه لبخندی زد ایستاد به نماز ... بدون توجه به من ... . در باز بود و به خوبی می دونستم بهترین فرصت برای فراره ... اما پاهام به فرمان من نبود ... . وضو گرفتم. ایستادم به نماز ... نماز که تموم شد. دستم رو گرفت و برد غذاخوری حرم ... غذاش رو گرفت و نصف کرد ... نصفش رو با سهم ماست و سوپش داد به من ... منم تقریبا دو روزی می شد که هیچی نخورده بودم ... دیگه نفهمیدم چی دارم می خورم ... غذای شیعه، غذای حضرت ... . . قبل از اینکه اون دست به غذاش بزنه، غذای من تموم شده بود ... بشقابش رو به من تعارف کرد و گفت: بسم الله ... فکر کردم منظورش اینه که بسم الله بگو و منم بی اختیار و نه چندان آهسته گفتم: بسم الله ... نمی دونم به خاطر لهجه ام بود یا حالتم یا ... ولی حاجی و اطرافیان با صدای بلند خنده شون گرفت ... مونده بودم باید بخندم، بترسم یا تعجب کنم ... . کم کم سر صحبت رو باز کرد ... منم از هر تکه ماجرا یه تیکه هایی رو براش تعریف کردم و فقط گفتم که به خاطر خدا از کشورم و خانواده ام دل کندم و اومدم ایران تا به خاطر اسلام مبارزه کنم و حالا هم هیچ جا پذیرشم نکردن و میگن خلاف قانونه و باید برگردم کشورم و اجازه تحصیل و اقامت ندارم ... . وقتی داشتم اینها رو می گفتم، تمام مدت سرش پایین بود و دونه های تسبیحش رو بالا و پایین می کرد ... حرف های من که تمام شد، از جا بلند شد و رفت سمت قرآن و قرآن باز کرد ... بعد اومد سمتم. دستش رو گذاشت روی شانه ام و گفت: به ایران خوش اومدی ... . 🔵پ.ن: از قول برادرمون: در بین ما استخاره کردن وجود نداره و من برای اولین بار، اونجا بود که با این عمل مواجه شدم و اصلا مفهوم این حرکات رو درک نمی کردم ... بعدها حاجی به من گفت؛ جواب استخاره، آیه ای از قرآن بود که خداوند به مومنین دستور میدن در راه خدا هجرت کنن ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 | 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : مقر مخفی سپاه اون شب، حاجی با اصرار من رو برد خونه اش ... هم جایی برای رفتن نداشتم، هم جرات رفتن به خونه یه روحانی شیعه رو نداشتم ...  در رو که باز کرد، یا الله گویان وارد خونه شد ... از راهروی ورودی خانه رد شدیم و وارد حال که شدیم؛ یک شوک دیگه به من وارد شد ... . عکس نسبتا بزرگی از آقای خامنه ای با امام خمینی، روی دیوار بود ... فکر کردم گول خوردم و به جای خونه حاجی، منو آورده به مقر و مراکز مخفی سپاه یا روحانی ها و الانه که ... . ناخودآگاه یه قدم چرخیدم سمت در که فرار کنم ... که محکم پای حاجی رو لگد کردم و از ضرب من، خورد توی دیوار ... . بدون اینکه چیزی به من بگه یا سوالی بکنه، خانمش رو صدا زد و رفت، لباسش رو عوض کرد ... . اون شب تا صبح، با هر صدای کوچکی از خواب می پریدم و می نشستم ... اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم، فردا با چه چیزی مواجه میشم ... . فردا صبح، حاجی من رو با خودش برد و با ضمانت و تعهد خودش، من رو ثبت نام کرد ... تنها فکری رو که نمی کردم این بود که من، شب رو توی خونه مدیر یکی از اون حوزه های علمیه ای خوابیده بودم که دیگه حتی خواب پذیرش در اونجا رو هم نمی دیدم ... ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : زندگی میان بهشت بدون اینکه من کاری بکنم، حاجی خودش پیگیر کارهای من شد ... تاییده و مجوز تحصیل و اجازه اقامت از وزارت و ... . روز موعود رسید ... توی خوابگاه بهم کمد و تخت دادن ... دلم می خواست از شدت خوشحالی گریه کنم ... مدام از خدا تشکر می کردم ... باور نمی کردم خدا چنین نصرت و پیروزی ای رو نصیب من کرده و کاری کرده که با دست خودشون، نابودشون کنم ... . بیشتر از همه، زمانی شادی من چند برابر شد که فهمیدم وسط بهشت قرار گرفتم ... توی خوابگاه پر از شیعیان مختلف، از کشورهای مختلف بود ... امریکای شمالی و جنوبی، آفریقا، آسیا و اروپا ... مسلمان و تازه مسلمان، و همه شیعه ... هیچ چیز از این بهتر نمی شد ... . بالافاصله یک برنامه هدف گذاری شده درست کردم ... مرحله اول، نفوذ بین اقوام مختلف ... مرحله دوم، شناسایی اخلاق، فرهنگ و تفکرات و نقاط قوت و ضعف تک تک شون بود ... نقش و جایگاه اسلام بین اونها ... میزان و درصد نفوذ شیعیان در بین حکومت و قدرت ... مرحله سوم، شناسایی علت شیعه شدن تازه مسلمان ها ... شیعیان از چه راهی اونها رو شست و شوی مغزی داده بودن؟ ... و آخرین مرحله، پیدا کردن راهکارهای نابودی شیعه در هر فرهنگ و قوم و ملیت بود ... . بالاخره ماموریت من شروع شد ... مرحله اول، نفوذ ... . همزمان باید مطالعاتم رو هم شروع می کردم ... یک ماه دیرتر از بقیه اومده بودم ... زمانم رو تقسیم کردم ... سه ساعت می خوابیدم و بیست و یک ساعت، تلاش می کردم ... دیگه هیچ چیز جلودار من نبود ... ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : درست وسط هدف کم غذا می خوردم و بیشتر مطالعه می کردم ... . بین بچه ها می چرخیدم و با اونها دوست می شدم ... هر کاری از دستم برمیومد براشون می کردم ... اگر کسی مریض می شد و تب می کرد تا صبح بیدار می موندم ازش مراقبت می کردم ... سعی می کردم شاگرد اول باشم و توی درس ها به همه کمک کنم ... برای بچه ها هم کلاس عربی و مکالمه میزاشتم ... توی کارها و انجام کارهای خوابگاه پا به پای بچه ها کمک می کردم ... چون هیچ کس از شستن توالت ها خوشش نمیومد، شیفت سرویس ها رو من برمی داشتم ... . از طرف دیگه، همه می دونستن من نور چشمی حاجی هم هستم ... همه اینها، دست به دست هم داده بود و من، کانون توجه و محبوب خوابگاه و رئیس طلبه ها شدم ... . تمام ملیت ها حتی با وجود اختلافات عمیقی که گاهی بین خودشون هم بود، بهم احترام میزاشتن ... و زمانی این نفوذ کامل شد که کار یکی از بچه ها به بیمارستان کشید ... . ایام امتحانات بود و برنامه ها و حجم درس ها زیاد ... هیچ کس نمی تونست برای مراقبت بره بیمارستان ... از طرفی مراقبت ویژه و لگن گذاشتن و ... توی اون شرایط درس و امتحان خودم رو هم باید می خوندم ... . وقتی با این اوضاع، شاگرد اول شدم ... کنترل کل بچه ها اومد دستم ... اعتبار و محبوبیت، دست به دست هم داد ... حتی بین اساتیدی که باهاشون درس نداشتم هم مشهور شده بودم ... . دیگه اگر کسی، آب هم می خورد، من ازش خبر داشتم ... توی یک ترم، اولین مرحله از ماموریتم به پایان رسید ... ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 🍃🌹 🌹 🆔 💠 داستان جذاب و واقعی ✅🌹 🌹✅ : فاطمیه دیگه هیچ چیز جلودارم نبود ... شده بودم رئیس شیعه ها و از عمق دلم بهشون می خندیدم ... به کسی اعتماد کرده بودن که قسم خورده بود با دستان خودش سر 346 شیعه رو می بره ... . هر چی به فاطمیه نزدیک تر می شدیم، تصویر کله پاچه عمر بیشتر جلوی چشمم میومد و آتش خشمم داغ تر می شد ... . . بین بچه ها پیچید که امسال سخنران فاطمیه، آیت الله فاطمی نیاست ... خیلی خوشحال بودن ... وقتی میزان ارادت شون رو دیدم تصمیم قاطع گرفتم که باید برم، هم از نزدیک بیینمش و به صحبت هاش گوش کنم ... و هم کامل بشناسمش ... . با بچه ها رفتم و به هر زحمتی که بود توی آبدارخونه حسینیه مشغول شدم ... . سخنرانی شب اول شروع شد ... از سقیفه شروع کرد ... هر لحظه منتظر بودم به خلفا اهانت کنه اما بحث عمیق و منطقی بود ... حتی سر سوزن به کسی اهانت نکرد ... بر اساس کتب شیعه و سنت حرف می زد ... دقیقا خلاف حرف وهابی ها ... . اگر چه نمی تونستم اونها رو قبول کنم اما مغزم پر از تناقض شده بود ... تناقض ها و سوالاتی که ده شب، خواب رو از چشم هام گرفت ... و این آغاز طوفان من بود ... ⬅️ادامه دارد... 🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️ 🌿 🌹 🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹 ✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
‍📚 رمان #وقت_دلدادگی قسمت 59 ‍ ‍‍ ‍ نفس عمیقی کشید و به فرهود خیره شد.نگاه فاخته را نمی خواست.. دل
‍ ‍📚 رمان قسمت 60 ‍ ‍‍ ‍‍ -حالم اینجوری خیلی خوبه خندید و اورا فشرد. -حاضر شیم بریم مهمونی چشمانش را باز کرد و به سمتش چرخید -مهمونی؟ اخم ظریفی کرد -آره دیگه ...خونه خاله ... آرام در گونه اش زد -وای من اصلا کلا یادم رفته بود....وای چی بپوشم ...اصلا فکرشو نکردم با خنده نگاهش کرد.می خندید اما چهره اش خسته بود.احتمالا کارهایش آنروز خیلی هم خوب پیش نرفته بود.جمع کردن سیصد میلیون آن هم در مدت کم سخت بود.. نیمایش را آزار میداد.لعنت به آن زن که نیمای او را اذیت می کرد .چشمش به دستهای نیما افتادکه جعبه کوچکی در دستش بود که داشت درش را باز می کرد.او هم چشمش را به جعبه دوخته بود.با دیدن انگشتر ظریفی که در دستان نیما می درخشید ناله اش بلند شد"آه نیما...سخت ترش نکن"داغی دستانش که انگشتان فاخته را گرفته بود و بالا می آورد پوستش را سوزاند.انگشتر که در انگشت دست چپش نشست دیگر نتوانست جلو فوران احساساتش را بگیرد.دستش را جلوی دهانش گذاشت -وای نیما....این خیلی قشنگه....ولی ولی، تو این همه مشکل مالی اصلا لزومی نداشت این نیما هم امشب در تمام جاهای تنش داغ می گذاشت.عشقش را داغ می کرد بر تنش.اینبار پیشانیش سوخت -تو اصلا حلقه نداری عزیزم....من باید عذر خواهی کنم که این بی توجهی رو به روم نیاوردی. ..حالا اینو داشته باش، حلقه های جفت ،بمونه برای مراسم.... انقدر م گفتم فکر جیب منو نکن او فقط فکر خودش را می کرد.فکر دل بیچاره بد شانس خودش را....حلقه دستانش دور کمر نیما نشست -مرسی ممنونم بابت همه چیز....بخاطر این شش ماه ممنون -برای یه عمرم که شده تو عزیز دل و تاج سر منی.همچین می گه شش ماه انگار قراره از فردا نباشیم با هم. در گوشش پچ پچ کرد -تو فقط مال منی... از دست من خلاصی نداری کاش نمی گفت.اسیرش می کرد. ...اویی را که می خواست پرواز کند را اسیر می کرد. -برم دست و صورت مو بشورم حاضر بشیم. حلقه دستانش را باز کرد.نیما از اتاق بیرون رفت و او فقط محو ان انگشترش بود.دوباره در آینه نگاه کرد.شانه ای برداشت.هی شانه زد برموهایش ......نیما برای او هم نباشد اصلا بجهنم. ..اشکش ریخت.. نه برای او باشد..برای او باشد.....اصلا جز فاخته چه کسی به نیما می آمد. ..خودش گفته بود زیباست.....زیبا بود دیگر. ....ففط خودش ...فقط خودش. با خودش زمزمه نی کرد و محکم شانه را بر موهای بلندش نی کشید.دست از شانه کشیدن محکم موهایش کشید.سراغ چشمهایش رفت......خط چشم ...کلی تمرین کرده بود تا بتواند بکشد اما هی دستش لرزید....می لرزید و اشک می ریخت.....با این اشک ،خط چشم را چطور باید می کشید. .....اشکهایش را محکم پاک کرد.انقدر محکم باآستین لباسش روی صورتش کشید که پوستش سوخت...دوباره خط چشم کشید و باز هم خراب شد.....لعنتی .. لعنتی...پس امشب چطور به چشم بیاید....خار بشود در چشمان سارا.....بیخیال خط چشم کشیدن شد....عرضه اش را نداشت، کمی کرم مالید و ریمل زد.همانجور با شدت تند و تند روی مژه هایش می کشید. نیما داخل شد. به سمت کمد رفت تا لباسی بردارد.باز هم زل زده بود به خودش داشت لباسهایش را وارسی می کرد تا یکی را انتخاب کند.صدایش زد -خوشگل شدم -اوهوم حرصش در آمد -تو که نگاه نکردی از پشت کمد صدایش می آمد -من چشم بسته هم می بینم شما خوشگلی بی حوصله تر از قبل به سمت آینه برگشت.زل زده بود به خودش که ریمل چشمانش را درشت تر از قبل کرده بود،پس چرا اینقدر زشت به نظر می آمد -نیما -جان نیما باز هم اشکش ریخت.جان او بود.. آه خدایا -به نظرت سارا زن خوبی میشه در کمد را بست و با چشمانی باریک شده نگاهش کرد -منظورت چیه از این حرف شانه اش را بالا انداخت. ادامه دارد... @dastanvpand
‍📚 رمان قسمت 61 ‍ -فقط خواستم بدونم نظرت چیه. به نظرت زن خوبی برات میشه اخم کرد و ناراحت نگاهش کرد -این حرفای مسخره چیه که می زنی اصلا انگار نه انگار که با اوست -ولی من خوشگلترم مگه نه عصبانی شد.این دختر چه مرگش بود بلند نامش را صدا زد -فاخته اشکش را پاک کرد -ولی هیچ کس تو رو اندازه من دوست نداره. ....هیچ کس... . هیچ کس عصبانی اش کرده بود.چشمان خسته اش حالا از عصبانیت قرمز بود -اگه می خوای نریم بگو نریم. .اما وای نستا اراجیف بگو....معلوم نیست چته. ...من خرم آدم حساب نمی کنی بگی چته. ....اه از کنار فاخته گریان رد شد و بلند بلند غر زد -خیر سرم اومدم خونه ذهنم آروم شه.....همچین گند می زنی به اعصاب آدم که... صدای شماره گرفتن آمد .بعد هم صدای ناراحت نیما -الو...سلام مامان خوبی...اونم خوبه....منتظر ما نباش. ...نمی یایم. .خیلی خسته ام....سلام برسون....خداحافظ در نیمه باز اتاق را چنان باشدت کوبید که برخوردش با دیوار صدای بلندی ایجاد کرد.با اخم و ناراحتی به سمت فاخته آمد.فاخته ای که فقط اشک می ریخت.انگشت تهدیدش را به سمتش گرفت ،داد زد -فقط یه روز دیگه بهت مهلت می دم با زبون خوش،خودت بیای بگی چته .....والا....والا فاخته....یه جور دیگه می پرسم.....اون روی سگ منو بالا نیار... دوباره در را محکم بهم کوبید و رفت گریان همانجا روی تخت نشست .دستانش را جلوی صورتش گرفت و گریست.ناراحتش کرده بود اما دست خودش نبود.....به نیمای بعد از خودش زیادی فکر می کرد بس بود دیگر گریه.گاهی اوقات فقط تسلیم شدن چار ساز بود.بلند شد و در اتاق را باز کرد.نیما روی مبل دراز کشیده بود.ساعدش را روی چشمهایش گذاشته بود.ناراحت بود پس چرا داد و بیداد نمی کرد.وقتی اینقدر ساکت میشد بیشتر می فهمید که دوستش دارد.مرد این مدلی ندیده بود.تا قبل از این بی دلیل هم کتک می خورد اما حالا عشقش را ناراحت کرده بود و سکوت از در و دیوار خانه می بارید.رفت و کنار پایش روی زمین نشست. -نیما حرفی نزد ...تکانی نخورد....حتی نفس بلند هم نکشید .. نگفت بلند شو برو حوصلتو ندارم..... فقط سکوت کرد -ببخشید اینبار نفس عمیق کشید.لبخند زد....حوصله اش را داشت -نمی خوای بگی چته دستش را لای موهایش کرد.سکوت کرد.اصلا نمی توانست ...نه نمی شد....تصمیمش برای رفتن جدی تر بود.اصلا دیگر توان چنگ و دندان کشیدن برای این زندگی را نداشت.دوباره به صفر کیلومتری آرزوهایش رسیده بود......بی هیچ حرفی بلند شد که برود.در همان حالت صدایش را شنید -دیگه اصرار نمی کنم برای دونستنش. ارزش من برات معلومه دیگه......وقتی نمی تونی حرف دلت رو باهام بزنی آرام اشک ریخت.حرف دلش سخت بود.ریشه خودش را سوزانده بود دیگر دل نیما را سوزاندن آخر نامردی بود.دوباره به اتاقش پناه برد.این آخرین آرامش را هم با ولع بلعید.دیگر قرار نبود دائم عاشقانه ای ببارد...دستش را روی جای خالی نیما در کنارش گذاشت.فردا ها ......امان از این فردا .....کاش لا اقل اینبار دیر بیاید. صبح بیدار شد.به قیافه در هم در خوابش نگاه کرد.به پشت خوابید و به سقف زل زد.چطور باید سر از کارش در می آورد. هیچ چیز به ذهنش نمی رسید.نفس عمیقی کشید و بلند شد.باید به بنگاه می رفت.صاحبخانه خبر داده بود پولش را تا آخر برج یعنی هفت روز دیگر جور می کند.باید تخلیه کند. دوندگیهای این روزهایش یک طرف ،حال عجیب و غریب عشق کوچکش هم از طرف دیگر بر مغزش فشار می آورد.بلند شد.چند وقت دیگر عید هم بود.کلی هم اینجوری خرج داشت.بعد از تعطیلات عید مراسم داشتند.یک جشن کوچک. مادرش از ذوق برگشت پسرش ،رنگ کردن واحد نیما را شروع کرده بود و تقریبا رو به پایان بود.دوندگی برای تزئین خانه جدیدش با فاخته کلی برایش خوشایند بود از طرفی جمع کردن شرکتش در این زمان برایش شکست محسوب می شد.باز هم باید تا مدتی پیش پدرش می رفت.افکار مزاحم را پس زد و تکانی به خودش داد. به حمام رفت.سریع لباسهایش را پوشید.باز هم میز صبحانه اش آماده بود.کنارش نشست و کمی رویش دولا شد. -تو که اینهمه زحمت چیدن میز صبحونه رو می کشی،نخواب بعدش عشق من، بدنش را جمع کرد -خوابم می یاد خب بوسه ای روی گونه اش زد -اگر بتونم عصری می یام دنبالتوو بریم یه جای خوب.یه کم خوش بگذرونیم، شاید اخم وتخمت باز بشه...باشه صدایی نیامد -خوابی فاخته دوباره گونه اش را بوسید و رفت.کاش کمی به دلش می افتاد امروز با تمام روزها فرق دارد. @dastanvpand 🌸🌿🌸🌿🌿
‍ شبتون پر معجـ🌙ـزه ‍📚 رمان قسمت 62 ‍‍ خانه را مثل همیشه مرتب کرد.همه جا را با وسواس عجیبی گردگیری کرد.سنگها را چند بار تی کشید .انگار که چند باز تمیز کند دیگر کثیف نخواهد شد.با جرم گیر حمام را تمیز کرد و برق انداخت.احتمالا بعد از او نیما حوصله تمیز کردن نداشت.لباسهای شسته اش را اتو کشید.عطر لباسهایش که بلند میشد مست و دلتنگ دوباره اشک میریخت.بعد از او دستهای دیگری تمام اینها را لمس میکرد آه نیما. ....خدا کند او هم ،هیچ کس را مثل فاخته نخواهد.همه را مرتب آویزان کرد.رو تختی را یک بار دیگر مرتب کرد.عکس روی میز توالت را از قاب در آورد.این هم سهم او از این زندگی.....ساک کوچکی آورد چند دست لباس درون آن ریخت بقیه هم در همینجا کنار لباسهای نیما باشد.کوله مدرسه هم دیگر به دردش نمی خورد.باید در خیابان کنار آشغالها می گذاشت.آرزوهایش را هم در سطل زباله می ریخت.دفتر سیاهش را در آورد تا پاره کند اما در هر سطرش اسم نیما بود.دلش نیامد .. لااقل در این دفتر سیاه نیمایش و آرزوهایش زنده باشد.آهی کشید جگرش سوخت.مانتو اش را پوشید ساک کوچکش را برداشت و به سمت در رفت.اما سخت بود دل کندن ... خیلی سخت ......در را باز کرد تا برود پاکتی جلوی در افتاده بود.ساکش را زمین گذاشت و پاکت را برداشت و دوباره داخل آمد.روی مبل نشست و پاکت را باز کرد.برگه های سو نو گرافی و کلی برگه دیگر بود .هیچکدام را نخواند.حوصله نداشت.پاکت را روی میز پرت کرد و بلند شد.از میان پاکتها نظرش به گوشه عکسی جلب شد.باز هم عکس آن زن بود.پوزخند زد.اینبار اصلا حسودی اش نشد.اصلا خوشگل باشد که باشد.....دیگر فرقی نداشت.اما شکش برای برگه ها دو برابر شد .یکی از بر گه ها را برداشت.سونوی جنین بود.برگه را به پشت کرد تا ببیند چیزی در ان نوشته شده یا نه.نوشته ای با خودکار نظرش را جلب کرد "این جواب سونوی پسر ته......به فکر حق و حقوقش باش" بیشتر از بیست بار نوشته را خواند.پسرش....پسر نیما.....نیما پدر میشد و او.. .. در میان بهت و ناباوری،خنده عصبی اش سکوت را از در و دیوار خانه برداشت.انگار در و دیوار هم دولا شده بودند و با همهمه کلمه "پسر نیما "را تکرار می کردند.آه خدایا....جنگت زیادی نا برابر است ....حریف قدر می خواهد! نه فاخته ای که در کار خودش هم مانده است.اشکهایش را پاک کرد.با خودش تکرار کرد"خب بهتر....اصلا دیگه یاد منم نمی افته.. ..سرش به بچه گرم میشه" اما خودش را گول می زد.مگرنه؟؟دلش آتش بود و خودش روی آتش دلش آب می ریخت.بی خیال اشک ریختن برای از دست رفته ها .....باید رفت...و قت تنگ است!!!!به کنار در رفت ....ساکش را هم برداشت.در را بست و ارام از خانه یارش همانطور که یکباره آمده بود...یکباره هم رفت نگاهش به ماشین جلویی بود در حالیکه خم شده بود و در داشبورد ماشین دنبال چیزی می گشت.از کنار همان پارک رد شد.چند متری که جلوتر رفت محکم روی ترمز زد و به عقب برگشت.خودش بود. ..فاخته بود بایک ساک کنار خیابان منتظر تاکسی ایستاده بود.دنده عقب گرفت و دوباره جلوی پای او ترمز کرد.به خیال اینکه مزاحم است کمی آنطرف تر رفت.شیشه طرف شاگرد را پایین داد و صدایش کرد -فاخته خانوم برگشت .با دیدن چشمان متورم بارانی اش دستپاچه از ماشین پایین رفت.کنارش ایستاد. -حالتون خوبه....این چه حالیه.. اینجا چی کار می کنین بغضش ترکید.هول از اوضاع وخیم فاخته، در سمت فاخته را باز کرد. -بشینین تو ماشین ... فقط گریه می کرد.حاج و واج مانده بود چه کار کند. -فاخته خانوم.. خواهش می کنم آرام ساک را از دستش گرفت و توی ماشین گذاشت -بفرمایین بشینین فقط ایستاده بود و با چشمان رویایی اش مثل ابر بهار گریه میکرد.اینبار بلند تر صدایش زد -فاخته خانوم...الان فکر می کنن مزاحمتون شدم ...صورت خوشی نداره ..بفرمایین اشکش را پاک کرد.تازه انگار فهمیده بود در چه موقعیتی است .نگاهش روی فرهود ثابت ماند -من ...من . می خوام برم دهانش باز مانده بود -برین؟! کجا می خواین برین.....این چه حالیه...با نیما دعواتون شده گریه ممتدش اعصابش را بهم ریخت -ای بابا!حرف بزنین دستانش را روی صورتش گذاشت .صدای گریه بلندش ناراحتش می کرد -کجا می خواین برین.....نیما می دونه -..... -بشینین لطفا! فقط گریه می کرد.بلند داد زد -فاخته بشین میگم. @dastanvpand 🌸🌿🌸🌸🌿🌿
‍ شبتون نیکـ🌙ـو ‍📚 رمان قسمت 63 ‍‍ ‍ دستانش را برداشت و دوباره به فرهود خیره شد -بشین صندلی عقب نشست و سرش را به شیشه چسباند.آرام شروع به حرکت کرد -یه حرفی بزنین ببینم چی شده -می خوام برم یه جایی تنها باشم...جایی رو سراغ دارین؟! از حرفهایش سر در نمی آورد -کجا آخه می خواین برین. . -فقط اگر یه جایی سراغ دارین. .اگرم نه نگه دارین پیاده بشم -منکه سر در نمی یارم کجا..... با صدای دادش حرفش نیمه کاره ماند -نگه دارین می خوام پیاده بشم.... -باشه !!باشه!! دیگر حرفی نزد.فقط صدای گریه فاخته می آمد.همینطور بی هدف رانندگی می کرد.باید چه کار می کرد -من چه کار کنم.....ببرمتون خونه در اینه نگاهش می کرد -می خوام از زندگی نیما برم.....یه چند روز یه جا باشم یه کم به اعصابم مسلط بشم خودم می رم کلافه دستی به موهایش کشید -آخه چرا. ..چی شد یه دفعه.....به خدا نمی دونم الان باید چی کار کنم صدای فین فین اش می آمد —نمی خوام زندگی کنم.....به نیما هم نگین منو دیدین....مدیونین پفی کشید -لا اله الا الله. .... سرش را خاراند... .. -می برمتون یه جائی. ...چند روزی فکر کنین در مورد زندگیتون. ....خواهشا اینکارو با نیما نکنین. ..نیما ایندفعه از بین می ره فقط گریه کرد.جواب تمام نصیحتهای فرهود فقط گریه فاخته بود.!!!! * باعجله از نمایشگاه بیرون رفت.نگاهی به ساعتش انداخت.برای دنبال فاخته رفتن خیلی دیر شده بود.آنقدر با مشتری برای ماشینش چک و چانه زده بود سرش درد میکرد.آخر سر هم معامله شان نشد.درست بود پول لازم بود اما چوب حراج که به اموالش نزده بود.سریع به سمت خانه راند تا با هم بیرون بروند.بالاخره راههای مختلف را امتحان می کرد تا سر از حرف دل فاخته در بیاورد.شاید فاخته باورش نشود...شاید برای باور کردن عمق دوست داشتن نیما مدت کمی باشد، اما برای نیما،فاخته چیز دیگری بود....با او واقعا نفس می کشید.....دل باختن همین اینست دیگر......در هوای کس دیگری نفس کشیدن.....بدون او نفس گیر شدن و مردن.....هر طور بود باید حال دل فاخته را می فهمید.عزیز کرده دلش بود، راحت از او نمی گذشت.دلش برایش بیتاب بود.دیشب تا خود صبح آرام آرام اشک میریخت....بارها خواست بلند شود و در آغوشش بگیرد اما باز هم پشیمان شد.کنار یک گل فروشی ایستاد و شاخه گل رز قرمزی انتخاب کرد.گل هم مانند فاخته او جوان و فریبنده بود.با این تشبیه لبخندی روی لبانش نقش بست.دوباره در ماشین نشست و به سمت خانه راه افتاد.پشت در رسید و زنگ زد.چند بار پشت سر هم اما خبری از باز شدن در نبود.کلید انداخت و وارد خانه شد.آنقدر سوت و کور بود انگار دیوارها هم هشدار می دادند"هیس.،کسی خونه نیست"برق راهرو را زد -فاخته کفشهایش را در آورد و وارد هال شد برق هال را هم زد.به طرف آشپزخانه خالی از زندگی نگاه کرد.نه قل قل سماوری، نه اجاق گاز روشنی،نه میز چیده شده ای -فاخته خانوم به سمت اتاق خواب راه افتاد .در را باز کرد ...برق را زد .....آنقدر مرتب بود که معلوم بود حتی پشه ای روی تخت ننشسته.... -فاخته.....فاخته .... به سمت اتاق دیگر رفت.در را باز و کلید برق را زد -فاخته آنجا هم همانطور مرتب بود.پاهایش کمی سست شد. به سمت دستشویی رفت و سریع در را باز کرد.... آنجا هم نبود.دوباره به هال برگشت.تا حالا باید بر می گشت .نگران شماره اش را گرفت......امروز وقت نکرده بود به او زنگ بزند.صدای موبایل از اتاق خواب بلند شد.داشت زنگ می خورد و صاحبش نبود تا جوابش دهد.دلشوره اش گرفت....این دختر آخر سر او را می کشت.. .همین الان و نبودنش....این خانه عجیب سوت و کور.... .وهم نبودنش را روشن می کرد.تمام چراغهای خانه روشن بود اما خانه بی حضور فاخته قبرستانی متروک با مرده ای به نام نیما بود.همانطور مستأصل ایستاده بود و نمی دانست باید چه کار کند. شماره خانه مادر را گرفت -الو -سلام نیما مادر ..خوبی، فاخته خوبه.....فدات شم بیاین اینجا دلم براتون تنگ شده وا رفت.آنجا هم نبود.سرسری کمی حرف زد و خداحافظی کرد.یعنی کجا رفته بود.چشمش به پاکتی که روی میز بود افتاد.برگه هایی که روی میز پرت شده بودند.برداشت و یکی از برگه ها را خواند.روح از بدنش رفت.برگه های سو نو به اسم مهتاب بود.دستانش می لرزید .....همین دروغ محض را کم داشت....فاخته اش رفته بود.....حتی منتظر توضیح نمانده بود.....آه فاخته.....این چه کاری بود کردی.....سرش را بین دستانش گرفت .... ..اورا ترک کرده بود.....نفس و جان زندگی اش او را ترک کرده بود. @dastanvpand ادامه دارد...
⛔️ درمدینه بود که به خاطر زیبایی اش مردان زیادی رو به آلوده کرد😱 پس به همین خاطر اورا از شهر بیرون کردند!❌ آن به شهر کوفه روی آورد،زمانی که وارد شهر شد تمام مردان انگشت به دهان ماندند ،زن به خاطر اینکه پولی نداشت دنبال کار بود. رفت و اولین مغازه که دید و وارد اونجا شدو پرسید که به نیروی کار نیاز دارید یا نه و مدیر با دیدن جمال زن گفت بله بله میخواهیم !😱 غافل از اینکه مدیر مردی بی حیاست و چشم چران و تازه بدبختیهای آن زن شروع میشوند و هر شب مجبور میشود که 😒 ادامه داستان در 👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2
خواب هایم بوی تن تو را می دهد نکند آن دورترها نیمه شب در آغوشم می گیری؟ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
سلام صبح بخیر ❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662