✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_نوزدهم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : خون علی اصغر در میان قلبم جوشید
.
هر شب یک سخنران و مداح ... با غذای مختصر حسینیه ... بدون خونریزی و قمه زنی ... .
با خیال راحت و آرامش می نشستم و مطالب رو گوش می کردم و تا شب بعد، در مورد موضوع توی منابع شیعه و سنت مطالعه می کردم ... سوالاتی که برام مطرح می شد و موضوعات جانبی رو می نوشتم تا در اسرع وقت روشون کار کنم ... بدون توجه به علت کارم اما دیگه سراغ منابع وهابی ها نمی رفتم ... .
.
همه چیز به همین منوال بود تا شب سخنرانی درباره علی اصغر ... اون شب، یک بار دیگه آرامشم طوفانی شد ... خودم تازه عمو شده بودم ... هر چی بالا و پایین می کردم و هر دلیلی که میاوردم ... علی اصغر فقط شش ماهه بود ... فقط شش ماه ... .
.
حتی یک لحظه از فکر علی اصغر و حضرت ابالفضل خارج نمی شدم ... من هم عمو بودم ... فقط با دیدن عکس برادرزاده ام توی اینترنت، دلم برای دیدنش پر می کشید ... این جنایتی بود که با هیچ چیز قابل توجیه نبود ...
.
.
اون شب، باز هم برای من شب وحشتناکی بود ... بی رمق گوشه سالن نشسته بودم ... هر لحظه که می گذشت ... میان ضجه ها و اشک های شیعیان، حس می کردم فرشته مرگ داره جونم رو از تک تک سلول هام بیرون می کشه ... این اولین احساس مشترک من با اونها بود ... .
اون شب، من جان می دادم ... دیگران گریه می کردند ...
.
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
🌿
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_بیستم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : در تقابل اندیشه ها
محرم تمام شد اما هیچ چیز برای من تمام نشده بود ... تمام سخنرانی ها و سیرهای فکری - اعتقادی نهضت عاشورا، امام شناسی، جریان شناسی ها و ... باب جدیدی رو دربرابر من باز کرد ... .
هر کتابی که درباره سیره امامان شیعه به دستم میومد رو می خوندم ... و عجیب تر برام، فضایل اهل بیت و مطالبی بود که درباره اونها در کتب اهل سنت اومده بود ... سخنرانی شیخ احمد حسون درباره امام حسین هم بهش اضافه شد ... .
کم کم مفاهیم جدیدی در زندگی من شکل می گرفت ... مفاهیمی که با اطاعت کورکورانه ای که علمای وهابی می گفتند زمین تا آسمان فاصله داشت ... دیدگاه و منظرم به آیات قرآن هم تغییر می کرد ... .
شروع کردم به مطالعه نهج البلاغه و احادیث امامان شیعه ... اونها رو در کنار قرآن می گذاشتم ... ساعت ها روی اونها فکر و تحقیق می کردم ... گاهی رسیدن به یک جواب یا نتیجه، چند روز طول می کشید ... .
سردرگمی من روز به روز بیشتر می شد ... در تقابل اندیشه ها گیر کرده بودم ... و هیچ راه نجاتی نداشتم ... کم کم بی حال و حوصله شدم ... حوصله خودم رو هم نداشتم ... کتاب هام رو جمع کردم ...
حس می کردم وسط اقیانوسی گیر افتادم و امواج هر دفعه منو به سمتی می کشه ... من با عزم راسخی اومده بودم امادیگه نمی تونستم حتی یه قدم جلوترم رو ببینم ... .
من که روزی بیشتر از 3 ساعت نمی خوابیدم و سرسخت و پرتلاش بودم ... من که هیچ چیز جلودارم نبود ... حالا تمام روز رو از رختخواب بیرون نمیومدم ... هیچ چیز برام جالب نبود و هیچ حسی برای تکان خوردن نداشتم ... دیگه دلم نمی خواست حتی یه لحظه توی ایران بمونم ... خبر افسردگیم همه جا پیچید ... بچه ها هم هر کاری می کردن فایده نداشت ... تا اینکه ... .
.
اون صبح جمعه از راه رسید ..
.
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
🌿
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☕❣زیباتر از صبح..
سلام صبحگاهی است.
خدایا...
☕️❣"سلام"
زندگي...
"سلام
دوستان خوب
☕️❣"سلام..."
صبحتون بخیر
زندگیتون آباد..
صبحانتون پر از مهر☕️❣
@dastanvpand
─┅─═इई ❄️☃☃❄️ईइ═─┅─
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
روزتون شاد و پر انرژی 📚 رمان #وقت_دلدادگی قسمت65 -گند زدی نیما....با وارد کردن این زن به
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 66
خسته و ناامید تر از دیروز و پری روز،جلو در خانه اش ایستاد.دیگر وقتی می خواست در را باز کند دستانش می لرزید.خانه بدون فاخته مثل غاری سرد و ترسناک بود.دو روز بود گذشته بود اما،امان از این درد که حتی گفتنی نبود.....درد بی درمان بود....انگار جذام به بدنش افتاده بود و در تنهایی تمام وجودش را می خورد...فاخته را می خواست.....باید به کجا فریادش را می رساند.مادرش هم هی زنگ می زد و از نیما می خواست به آنجا بروند و بیشتر نبود فاخته را به رخش می کشیدند.وارد خانه شد.در و دیوار خانه هم افسرده بود.....انگار فاخته مانند پروانه ای بود که به همه جا جان داده بود و حالا راه پروازش را پیدا کرده بود آنجا را بیابان کرده بود.بی حوصله لباسهایش را عوض کرد. اصلا به اتاق خواب نمی رفت ...آنجا بدون فاخته بیشتر دیوانه میشد.روی مبل دراز کشید و صفحه موبایلش را که عکس فاخته بود باز کرد.... با خود تکرار کرد"کجا رفتی عشق من......اصلا فکر منو نکردی مگه نه....حتی بمیرم برات مهم نیست"همینطور زل زده بود به عکس خندانش .خنده ای که از ته دل بود.....با هم خوشبخت بودند مشکلی نبود. صدای زنگ که بلند شد ناگهان چیزی در دلش فرو ریخت .....به امید اینکه فاخته پشت در باشد به سرعت به سمت در رفت،در میان راه پایش پیچ خورد و روی زانو افتاد اما سریع بلند شد و خود را به در رساند. در را گشود.....اما با دیدن فرد پشت در عصبانیت جای اشتیاقش را گرفت...
صدایش را که شنید بیشتر جری شد
—سلام آقای پورداوود
با عصبانیت به تخت سینه اش زد.کمی عقب رفت
-فرمایش !هنوز آدم نشدی پدر سگ.
-می خواستم یه چیزی بهتون بگم
با عصبانیت یقه اش را گرفت.بدون دمپایی پا بیرون گذاشت.پسر را محکم به دیوار روبرو چسباند. گلویش را فشار می داد. پسر دستانش را روی دستهای نیما گذاشت.قرمز شده بود اما با آخرین توانش حرف زد
-درباره همسرتونه
فریاد زد
-بیشرف ....می کشمت
در واحد روبه رویی باز شد.پدر و مادر پسر هم جیغ جیغ کنان بیرون آمدند.یقه ای تی شرتش توسط پدر کشیده شد
-دست به بچه من نزن
دستانش از گلوی پسر جداشد.پسر به نفس نفس افتاد.نیما یقه اش را از چنگ پدر آزاد کرد
-کثافتا... ..برین حوصله تو نو ندارم
فریاد پدر عصبانی اش کرد
-بگو حامد بابا..بهش بگو زن هر جایی شو با کی دیدی
حساب بزرگی و کوچکی را کنار گذاشت و سیلی محکمی به پدر زد
-وقتی حرف از ناموس یکی دیگه می زنی، دهنتو آب بکش بی همه چیز
-بی ناموس تویی که یه همچین زنی داری.... بدبخت خبر نداری چه چیزایی زیر سرت اتفاق می افته.... همیشه می گن کرم از خود درخته
صدای زنی از پایین آمد. . داشت از پله ها بالا می آمد
-به خلق خدا تهمت نزن مرد گنده......من زن این آقا رو دیدم ... جز خانومی ندیدم
پدر پوزخند زد
-هه....روش و با چادر می گرفته .زیر زیرکی کارشو می کرده
به سمت پدر هجوم برد تا در دهانش بکوبد اما دستی مچ دستش را گرفت
-دیدمش....دروغ نمی گم....ازش عکس گرفتم.....تو پار کم با هم دیدمشون.....اونروز ساک به دست باهاش رفت
پاهایش شل شد.. دلش آشوب. ...از چه کسی حرف میزد. ...فاخته به غیر از او به چه کسی نگاه کرده بود
پسر سریع گوشی اش را در آورد و در همان حال حرف می زد
-اون دوستتون که باهاش کلانتری بودین.....همون چشم آبی خوشگله
مادرش چادرش را درست کرد
-استغفرالله از این زنا. ...پناه بر خدا
گوشی اش را جلوی صورت نیما گرفت.با چشمانی به خون نشسته نگاه کرد...خودش بود؛ فاخته ....داشت سوار ماشین فرهود می شد.....چهره آن دو پیش چشمش به رقص در آمد.....دستانش شل شد و به کنارش آویزان. .. کمرش خم شد انگار بار سنگینی پشتش باشد......نفس در سینه اش قفل شد....امان از درد خنجر نارفیق وقتی از پشت فرود بیاید.....فکر هر چیز را می کرد الا این یکی. . ..با سری افکنده به داخل خانه رفت و در را بست.و فحاشی های پدر را بی جواب گذاشت......خجالت این بی آبرویی از یک طرف......درد خیانت از طرف دیگر او را از پا در آورد. ...همانجا پشت در سر خورد ....گریست.....با صدا و پر بغض.....فاخته هم او را نخواسته بود... چقدر خیانت کردن راحت شده بود.
@dastanvpand
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 67
کنار هم روی پله های رو به حیاط نشسته بودند.فاخته زل زده بود به حوضچه قدیمی وسط حیاط و گاهی اشکی گونه اش را تر می کرد.امروز بار و بندیل جمع کرده بود برود فرهود سر رسیده بود و اجازه نداده بود.گفته بود دستش امانت است.کاش می دانست در طرف دیگر این تهران بزرگ کسی به خونشان تشنه منتظر نشسته است.نفس عمیقی کشید
-شما که فقط گریه می کنی.خودتم داری پس می یوفتی از دوری نیما. . ..نکن خواهشا.. .اصلا کجا می خوای بری.....هر مشکلی دارین با هم بشینین حرف بزنین. ..حل میشه
اشکهایش را پاک کرد
-من نمی خوام مزاحمتون باشم......بودن من فقط یه باری به دوش نیماست
او هم به حوضچه قدیمی وسط حیاط چشم دوخت
-عشق خیلی سخت می یاد.. اما اگه بیاد خیلی راحت بیرون نمی ره از دل آدم.....شما برای نیما یه چیز دیگه ای.....چطوری انتظار داری فراموشت کنه...هوم....من هنوز رویا رو فراموش نکردم اونوقت نیما چطور وقتی تو زنده ای و داری یه گوشه ای نفس می کشی فراموشت کنه
به فرهود چشم دوخت
-شما زن داشتی
نگاهش کرد....او را نگاه می کرد نبود رویا جانش را آتش می زد
-به ازدواج نرسید. ...خودشو خلاص کرد از این زندگی.....خانواده هامون راضی به ازدواج ما دو تا نبودن.....خانواده رویا شدیدا مذهبی بودن و خانواده من شدیدا آزاد. ..اما من دوست داشتم مثل رویا باشم.....هزار بار رفتم خواستگاری ولی خرشون یه پا داشت...قبول نکردن... منم بخاطر خواستن رویا از طرف خانواده خودم حسابی تحت فشار بودم. ....یه روز مثل همین الان تو...عین همین چشمای بارونی تو اومد و بهم گفت فراموشش کنم....قرار بود بدن به پسر عموش.....بهش گفتم بیا با هم فرار کنیم اما باورهای مذهبی اش نزاشت راضی بشه.....فردا روز بعله برونش در اتاق رو قفل کرده بود و رگش رو زده بود.....خانواده هم تا موقع مهمونی سراغش نرفته بودن...به همین راحتی تموم کرد....وقتی رفت برادرش با سر افکنده اجازه داد جنازه اش رو ببینم.....با همون چشمای باز مرده بود...... رویا رفت و منو تنها گذاشت....حالا بعد دو سال یکی رو پیدا کردم اما......
-اما...اما چی.....چرا بهش نمی گین.....شما حق دارین خوشبخت بشین.....اون که دیگه نیست
عمیق نگاهش کرد...اما سریع نگاهش را دزدید و آه کشید
-حق من نیست......من بلد نیستم دست رو ناموس یکی دیگه بزارم
کف دستانش را به زانوانش زد و بلند شد
-خب بسه دیگه روده درازی
او هم بلند شد
-شما هم خودخواه نباش.....یه کمی هم به طرف مقابلت فکر کن....اگه نیما رو الان ببینی اینقدر راحت ازش نمی گذری
دوباره اشکش ریخت. کلافه نگاهش کرد
-گریه نکنین فکر کنین....دارم میرم خونه بعد میرم پیش
نیما....حالش خوش نیست....بشین فکر کن فاخته
رفت.تصمیمش جدی بود. . داشت می رفت به نیما بگوید همسرش پیش اوست...پی همه چیز را به تنش مالید. ...اما باید به نیما می گفت...رفاقت را به مرام ترجیح داد..
****
یک دوش حسابی سر حالش آورده بود.کلی فکر کرده بود تا به نیما چه بگوید و چطور او را قانع کند.....با خودش جلو آینه حرف زد"سگ اخلاق،آدمم نیست بشه باهاش دو کلوم حرف زد. شانس نداریم که"دوباره حوله را روی موهایش کشید.خواست سشوار را به برق بزند که صدای زنگ ممتد خانه آمد.سریع از اتاق کوچک سوئیت 40 متری اش که یک آشپزخانه ،یک هال خیلی کوچک و یک اتاق 8متری داشت بیرون آمد. بلند داد زد
-چه خبرته بابا...مگه سر آوردی اومدم.
به سمت در رسید و در چشمی نگاه کرد.پفی کشید و در را باز کرد.اما هنوز کامل باز نشده بود که به شدت به عقب پرتاب شد.مثل یک هواپیمای جنگنده به سمتش هجوم آورد و فرصت هر گونه دفاعی را از او گرفت.فریاد و مشت در هم مخلوط شده بود
-کثافت....بیشرف....خائن. ....نارفیق.....عوضی....بی معرفت
هی فحش می داد و مشت بود که حواله اش میکرد.رویش نشسته بود و هی می زد.او می زد اما فرهود از درد بیهوش شده بود.آنقدر زد تا دیگر توانی در دستانش نماند.همانجور رویش نشسته بود
-بهت اعتماد داشتم عوضی......فکر اینجا شو دیگه نکرده بودم .......چند روزه دارم پیشت ضجه می زنم....نشستین به ریش من خندیدین.
ادامه دارد
@dastanvpand
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_بیست_و_یکم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : شفایم بده
.
اون جمعه هم عین روزهای قبل، بعد از نماز صبح برگشتم توی تخت ... پتو رو کشیدم روی سرم و سعی می کردم از هجوم اون همه فکرهای مختلف فرار کنم و بخوابم ...
.
حدود ساعت پنج بود ... چشم هام هنوز گرم نشده بود که یکی از بچه های افغانستان اومد سراغم و گفت: پاشو لباست رو عوض کن بریم بیرون ... با ناراحتی گفتم: برو بزار بخوابم، حوصله ندارم ... .
خیلی محکم، چند بار دیگه هم اصرار کرد ...دید فایده نداره به زور منو از تخت کشید بیرون ... با چند تا دیگه از بچه ها ریختن سرم ... هر چی دست و پا زدم و داد و بی داد کردم، به جایی نرسید ... به زور من رو با خودشون بردن ... .
.
چشم باز کردم دیدم رسیدیم به حرم ... با عصبانیت دستم رو از دست شون کشیدم ... می خواستم برگردم ... دوباره جلوم رو گرفتن ... .
.
حالم خراب بود ... دیگه هیچی برام مهم نبود ... سرشون داد زدم که ... ولم کنید ... چرا به زور منو کشوندید اینجا؟ ... ولم کنید برم ... من از روزی که پام رو گذاشتم اینجا به این روز افتادم ... همه این بلاها از اینجا شروع شد ... از همین نقطه ... از همین حرم ... اگر اون روز پام رو اینجا نگذاشته بودم و برمی گشتم، الان حالم این نبود ... بیچاره ام کردید ... دیوونه ام کردید ... ولم کنید ... .
.
امام رضا، دیوونه هایی مثل تو رو شفا میده ... اینو گفت و دوباره دستم رو محکم گرفت ...
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
🌿 |
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_بیست_و_دوم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : برایت ندبه می خوانم
دیگه جون مبارزه کردن و درگیر شدن نداشتم ... رفتیم توی حرم ... یه گوشه خودمو ول کردم و تکیه دادم به دیوار ... دعای ندبه شروع شد ... .
با حمد و ستایش خدا و نبوت پیامبر ... شروع شد و ادامه پیدا کرد ... پله پله جلو میومد و اهل بیت پیامبر و وارثان ایشون رو یکی یکی معرفی می کرد ... .
شروع شد ... تمام مطالبی که خوندم ... توحید خدا، همزمان با حمد الهی ... سیره و وقایع زندگی پیامبر توی بخش نبوت ... حضرت علی ... فاطمه زهرا ... .
.
با هر فراز، تمام مطالبی رو که خونده بودم مثل فیلم از مقابل چشمم عبور می کرد ... نبوت پیامبر، وفات پیامبر، امام علی ، امام حسن ، امام حسین ... .
لحظه به لحظه و با عبور این مطالب ... ذهنم داشت مطالب رو کنار هم می چید ... از بین تناقض ها و درگیری ها و سردرگمی ها، جواب های صحیح رو پیدا می کرد ... .
.
ضربان قلبم هر لحظه تندتر می شد ... سنگینی عجیبی گلو و سینه ام رو پر کرده بود و هر لحظه فشارش بیشتر می شد ... دقیقه ها با سرعت سپری می شدند ... دیگه متوجه هیچ چیز نمی شدم ... تمام صداهایی که توی سرم می پیچید، لحظه به لحظه آروم تر می شد ... .
.
بچه ها بهم ریخته بودن و منو تکان می دادن ... اونها رو می دیدم ولی صداشون در حد لب زدن بود ... صدای قلبم و فرازهای آخر ندبه، تنهای صوتی بود که گوش هام می شنید و توی سرم می پیچید ... .
.
کم کم فشار روی قلبم آروم تر شد ... اونقدر آروم ... که بدن بی حسم روی زمین افتاد ...
.
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
🌿 |
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_بیست_و_سوم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : نبرد بزرگ
.
چشم هام رو باز کردم ... زمان زیادی گذشته بود ... هنوز سرم گیج و سنگین بود ... دکتر و پرستار بالای سرم حرف می زدند اما صداشون رو خط در میون می شنیدم ... یه کم اون طرف تر بچه ها ایستاده بودند ... نگرانی توی صورت شون موج می زد ... اما من آرام بودم ... .
.
از بیمارستان برگشتیم خوابگاه ... روی تخت دراز کشیدم ... می تونستم همه حقایق رو جدای از دروغ ها و تناقض ها ببینم ... هیچ چیز گنگ یا گیج کننده ای برام نبود ... .
گذشته ام رو می دیدم که غرق در اشتباه زندگی کرده بودم ... تا مرز سقوط و هلاکت پیش رفته بودم ... با یه نیت خدایی، توی لشگر شیطان ایستاده بودم و ... .
.
باید انتخاب می کردم ... این بار نه بدون فکر و کورکورانه ... باید بین زندگی گذشته ام، خانواده، کشورم ... و خدا ... یکی رو انتخاب می کردم ... .
حس می کردم شیاطین به ستم هجوم آوردن ... درونم جنگ عظیمی اتفاق افتاده بود ... جنگی که لحظه لحظه شعله های آتشش سنگین تر می شد ... .
.
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
🌿
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_بیست_و_چهارم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : مرا قبول میکنی؟
.
همین طور که غرق فکر بودم ... همون طلبه افغانی جلو اومد و با شرمندگی حالم رو پرسید ... نگاهش کردم اما قدرت حرف زدن نداشتم ... وسط بزرگ ترین میدان جنگ تاریخ زندگیم گیر افتاده بودم ... .
یکم که نگاهم کرد گفت: حق داری جواب ندی ... اصلا فکر نمی کردم این طوری بشه ... حالت خراب بود و مدام بدتر می شدی ... به اهل بیت توسل کردیم که فرجی بشه ... دیشب خواب عجیبی دیدم ... بهم گفتن فردا صبح، هر طور شده برای دعای ندبه ببریمت حرم ... .
.
هیچ مرده ای قدرت تصرف در عالم وجود رو نداره ... اهل بیت پیامبر، بعد از هزار و چهار صد سال، زنده بودند ... .
.
بزرگ ترین نبرد زندگی من تمام شده بود ... تازه مفهوم کربلا رو درک کردم ... کربلا نبرد انسان ها نبود ... کریلا نبرد حق و باطل بود ... زمانی که به هر قیمتی باید در سپاه حق بایستی ... تا آخرین نفس ... .
.
من هم کربلایی شده بودم ... به رسم شیعیان وضو گرفتم و از خوابگاه زدم بیرون ... مثل حر، کفش هام رو گره زدم و انداختم گردنم ... گریه کنان، تا حرم پیاده رفتم ... جلوی درب حرم ایستادم و بلند صدا زدم: یابن رسول الله؛ دیر که نرسیدم؟ ...
.
.
من انتخابم رو کرده بودم ... از روز اول ، انتخاب من ... فقط خدا بود
.
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
🌿
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_بیست_و_پنجم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : خدا هویت من است
توی صحن، دو رکعت نماز شکر خوندم و وارد شدم ... هر قدم که نزدیک تر می شدم ... حس عجیبی که درونم شکل گرفته بود؛ بیشتر می شد ... تا لحظه ای که انگشت هام با شبکه های ضریح گره خورد ... .
به ضریح چسبیده بودم ... انگار تمام دنیا توی بغل من بود ... دیگه حس غریبی نبود ... شور و شوق و اشتیاق با عشقی که داشت توی وجودم ریشه می کرد؛ گره خورده بود ... .
در حالی که اشک بی اختیار از چشم هام سرازیر می شد و در آغوش ضریح، محو شده بودم؛ بی اختیار کلماتی که درونم می جوشید رو تکرار می کردم ... اشهد ان لا اله الا الله ... اشهد ان محمد رسول الله ... اشهد ان علیا ولی الله و اشهد ان اولاده حجج الله ... .
.
ناگهان کنار ضریح غوغایی شد ... همه در حالی که بلند صلوات می فرستادن به سمتم میومدن و با محبت منو در آغوش می گرفتن ... صورتم رو می بوسیدن و گریه می کردن ... .
خادم ها به زحمت منو از بین جمعیت بیرون کشیدن و بردن ... اونها هم با محبت سر و صورتم رو می بوسیدن و بهم تبریک می گفتن ... یکی شون با وجد خاصی ازم پرسید: پسرم اسمت چیه؟ ... .
.
سرم رو با افتخار بالا گرفتم و گفتم: خدا، هویت منه ... من عبدالله، سرباز 17ساله فاطمه زهرام ...
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
🌿 |
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
📚 رمان #وقت_دلدادگی قسمت 67 کنار هم روی پله های رو به حیاط نشسته بودند.فاخته زل زده بود به حوضچ
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 68
از رویش بلند شد و فریاد زد
-دیگه دنبال تو یکی نمی گردم....بیا جمع کن جنازشو .برین جفتتون به جهنم.....لیاقت نداشتی فاخته .. لیاقت نداشتی
همانطور که به سرعت برق آمده بود و ویران کرده بود،به همان سرعت هم رفت.طاقت نیاورده بود بماند و ببیند که فاخته از اتاق فرهود بیرون می آید.فاخته را می دید به حای خورد شدن پودر میشد.حاضر نبود به چشم ببیند و بسوزد و خاکستر شود.با اعصابی داغان به خانه رسید و ماشین را پارک کرد و با سرعت از پله ها بالا رفت.به جلوی در خانه رسید و بادیدن فروغ و مردی که حدس می زد همسرش باشد اخمهایش در هم رفت.حوصله اینها را دیگر نداشت.
بدون توجه به آنها کلید را در قفل انداخت.صدای مرد توجهش را جلب کرد
-جناب پورداوودی
اعصاب نداشت...دیگر تحمل یک حرف دیگر نداشت....تا خرخره پر از ناراحتی و بغض و نفرت بود.نتوانست لرزش صدایش را کنترل کند
-چیه ...شما دیگه چه عرضی دارین...باز چه غلطی کرده من خبر نداشتم.....چرا همه خبرها یه شبه می رسه......برین به معشوق جدیدش حرفاتون بزنی
زن و شوهر هردو با هم به صدا در آمدند
-معشوق
کلافه بلندتر داد زد
-بفرمایین ...بفرمایین من دیگه طاقت شنیدن هیچ چیزی رو ندارم
مرد از رفتار بی ادبانه نیما ناراحت شد
-این چه طرز برخورده آقا....ما اومده بودیم مساله مهمی رو به شما بگیم.....بیا بریم فروغ با بعضیا کلا نباید هم کلام شد
با حرص کلید را در در چرخاند و در را باز کرد
-به سلامت
فروغ سراسیمه جلوی همسرش را گرفت
-ارسلان جان لطفا ...بزار من براش توضیح بدم
دوباره داد نیما بلند شد
-نمی خوام چیزی بشنوم خانوم بفرمایین. ..هری
داشت وارد خانه میشد دست فروغ سد راهش شد
-حتی اگه مساله مرگ و زندگی باشه.....حتی اگر به سلامتی فاخته مربوط باشه....من یه اشتباهی کردم باید درستش کنم....خیلی مهمه
آه لعنت به این فاخته که اسمش می آمد دل نیما هم مثل ماهی سر می خورد.خب گذاشته بود و رفته بود، این دل لرزیدنها معنی نمی داد دیگر .دندانهایش را با حرص روی هم فشار داد
-نمی خوام بشنوم
-خواهش می کنم آقا نیما!!!بخاطر فاخته!!!می دونم ناراحتین ازش ولی به حرفام گوش کنین....فقط ده دقیقه...اینجا نه بریم داخل. .....قول می دم یه راست برم سر اصل مطلب
با دستش در را هل داد و کنار ایستاد
-بفرمایین
سریع داخل رفتند و نیما در را بست.چند برگه از توی کیفش در آورد و جلوی نیما گرفت
-تقصیر من شد.....باید اول از همه اینا رو به شما نشون می دادم. ....فاخته واقعا داغون شد
عصبی شد
-از چی دارین حرف می زنین. ....داغون بود که با یکی دیگه نمی زاشت بره
با حیرت سر تا پای نیما را نگاه کرد
-از چی دارین حرف می زنین. ...کدوم رفتن
اینبار صدای ارسلان بلند شد
-پاشو فروغ جان... . ذهن خراب این آقا حرفهای تو رو حلاجی نمی کنه....
برگه ها را از دست فروغ کشید و روی کانتر پرت کرد
-ما وظیفه مو نو انجام دادیم حضرت آقا....وقت کردی به این برگه ها یه نگاه بنداز.....البته اگه فاخته برات مهم باشه.....پاشو بریم فروغ
دست فروغ را کشید.فروغ سراسیمه ایستاد
-اما ارسلان
ارسلان بلند داد زد
-نمی بینی چی می گی...چی رو می خوای براش توضیح بدی
دوباره بازوی فروغ را کشید .دیگر به نزدیک در رسیده بودند که فروغ دوباره ایستاد
-به هر چیزی می تونین شک کنین ..... اما به دوست داشتن فاخته.....به عشق قشنگ فاخته نسبت به خودت حق نداشتی شک کنی......فاخته دیوانه وار دوست داره
حرفهایش را بر سر نیما کوبید و رفت.فاخته دوستش داشت پس کجا بود؟!.....او در این سردخانه چه کار می کرد پس!!!!خواست نادیده بگیرد و برود اما حرفهای فروغ دوباره او را به اوج خواستن و دلتنگی برای فاخته رسانده بود.ناامید و بی حوصله برگه ها را برداشت و نگاه کرد.هر چه بیشتر نگاه میکرد قطرات اشک درشت تر از قبل روی حقیقت تلخ روی برگه می چکید.کاش می مرد و به اینجا نمی رسید.....کاش همین امشب عزرائیل سر می رسید.
ادامه دارد...
@dastanvpand