رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 75
-خیلی دنبالش گشتن ولی آب شده رفته تو زمین! چند روز بعد از گم شدنش هم ژیلا حقیقت رو به همه گفت و علت فرار رژان مشخص شد. خاله که حالش بد شد. کیان رو که دیگه نمی شد جمع کرد از عصبانیت رو به انفجار بود. آقا جواد هم التیماتوم داد که دیگه هیچکس دنبالش نگرده و رژان دیگه دخترش نیست و از این جور حرف ها!
-دلم براش می سوزه. اگه بلایی سر بچه اش نیاورده باشه این روزها دیگه دنیا میاد. چه دردناک که کسی کنارش نیست.
-خودش خواست این جور بشه، هرکی خربزه می خوره پای لرزش هم باید بشینه! البته خاله رویا هم این وسط بی تقصیر نبود اگه از اول این همه آزادی به بچه هاش نمیداد کار به اینجا نمی کشید. نوع گشتن و زندگی رژان اصلا مناسب یک دختر حسابی نبود این نوع پوشش و آرایش و شرکت تو مهمونی هایی که در آخر مست و پاتیل توی بغل یکی اسیر شدن همچین عاقبتی رو هم به دنبال داره! دختری که ارزش تن و بدن خودش رو ندونه فکر می کنی ابایی از کشتن یا رها کردن فرزندش داره؟!
-اون نوزاد بی گناه چه تقصیری داره فرهاد! من درک می کنم اونها رو! هشت سال با خیال مثل اون ها بودن زندگی کردم و بارها و بارها مادرم رو توی ذهنم به باد سرزنش گرفتم، خیلی درد داره فرهاد.
-این رو، اونایی باید بفهمند که خودشون رو به حراج میذارن!
از شیشه ی کناری ام به تاریکی خیره شدم و فکر کردم این انسان های آلوده شده به گناه کجا ایستاده اند و مقصدشان کجاست؟!
دست در دست شیطان گذاشته و در خیال خود عشق دنیای دو روزه را می کنند؛ خبر ندارند که چه آسیبی به خود می زنند و وجود پاکی که خداوند با خاک سرشته و از روح خود در آن دمیده را چطور به حراج میگذارند...
-بی خیال خودتو اذیت نکن. داروهات رو برداشتی؟
نگاهش کردم و گفتم:
-وای فرهاد این بار چندمه که سراغ داروهام رو میگیری. آره بابا برداشتم.
لبخندی به حرص خوردنم زد.
-بگیر بخواب راه طولانیه.
جایم را روی صندلی آماده کردم و کمی پشتی اش را خواباندم.
-خوابت نبره؟
-من آدم بی فکری نیستم. خوابم بیاد می زنم کنار جاده می خوابم. تو خیالت تخت بگیر بخواب از بیمارستانم مرخص شدی استراحت نکردی.
با لبخند چشم هایم را بستم و پرنده ی خیال سرکشم را گاه از بام تهران گاه از بام تبریز و گاه از بام خرمشهر جمع کردم و در آخر خسته به خواب رفتم.
با تکان شدیدی از خواب پریدم و ترسیده پرسیدم: چی شد؟
لب به دندان گرفت و شرمنده شد.
-دست انداز رو با سرعت رد کردم، شرمنده، بگیر بخواب.
خیالم راحت شد که اتفاقی نیفتاده، نفسم را آسوده فوت کردم و با کف دست چشم هایم را ماساژ دادم.
- نه دیگه خوابم نمیاد، خیلی خوابم میومد ببخش. اگه خسته ای بزن کنار من بشینم پشت فرمون.
- نه، سر حالم فقط دارم دنبال یه رستوران می گردم بریم صبحانه بخوریم.
تازه حواسم را به بیرون از فضای ماشین دادم، هوا گرگ و میش صبح را نشان می داد و داخل شهر بودیم. تازه از دنیای بی خیالی جدا شدم و باز دلهره به جانم افتاد.
- اینجا خرمشهره؟
-ایلامه. یه کمه دیگه راه هست تا خرمشهر.
ماشین را به بیرون از جاده منحرف کرد، صدای فشرده شدن سنگ ریزه ها زیر لاستیک ماشین بلند شد. نگاهم را به جلو دادم و تابلوی رستوران که خوش آمد گویی به مشتری ها بود را خواندم.
حین پارک ماشین گفت: بریم که خیلی گرسنه ام.
پیاده شدیم. سمت درب صندوق عقب رفت و بازش کرد، منتظر ایستادم تا کارش را انجام دهد، فلاکس به دست کنارم قرار گرفت.
اشاره ای به فلاکس کردم.
- چه مجهز!
- مامان گذاشت.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 76
دلم برای عمه پر کشید.
-عمه میدونه اومدی پیش من؟
-اگه می دونست که بسته بودتت به زنگ.
از تصور نگرانی اش، هم شرمنده شدم هم خوشحال! لبخندی زدم.
-فلاکس رو برای چی آوردی؟
-از دیشب چای نخوردم می خوام پرش کنم تا خود خرمشهر دلم و از عزای چایی درارم.
سمت رستوران راه افتاد، موازاتش داخل رستوران کوچک شدم.
خلوت بود و تک و توک صندلی ها اشغال شده بودند. روی نزدیک ترین صندلی نشستم و فرهاد برای سفارش صبحانه و دادن فلاکس چای برای پر کردنش رفت.
نفسم را بیرون دادم و به گلدان کوچک روی میز نگاه کردم، ولی فکرم به خرمشهر کشیده شد. پس اصالتا خرمشهری بودم... چشم هایم را تنگ کردم و فکرم را به میان تمام سوال های بی جوابم فرستادم، دنبال نامی از شهر خرمشهر گشتم! نه نبود... هیچ وقت فکر نمیکردم که خرمشهری بوده باشم!
از تجسم دانسته های کمی که به دست آورده بودم لبخند کم جانی روی لب هایم نشست. کم نبود دانستن نام مادر و پدر... فهمیدن اصالت شهری...
خرمشهر شهر پرآوازه و مردمانش جزء غیورترین مردم ایران بودند. لبخندم غلیظ تر شد و افتخار خرمشهری بودن در ذهنم پررنگ حک شد.
صدای فرهاد حواسم را جمع خود کرد.
- کجایی؟
روبرویم نشست.
- همین جا.
- لبخند می زدی! گفتم شاید تو فکر منی!
شیطنت می کرد! لبخندی زدم.
- خودتو گول نزن.
چشمی در اطرافم چرخاندم و پرسیدم: سرویس بهداشتی کجاست؟ می خوام دست و صورتم رو بشورم.
بلند شد.
-پاشو باهم بریم، سرویسش یه دونه ست، زنونه مردونه از هم جدا نیستند، وایمیستم بیرون سرویستو برو داخل.
غیرت نشان دادنش قنج رفتن دل را در پی داشت. لبخندم را به زحمت مخفی کردم.
بعد از آن مدال افتخار که بر گردن خودِ خرمشهری ام انداختم همه چیز برایم رنگ و بوی بهشت گرفته بود و حالم را خوب کرده بود که لبخند از لب هایم دور نمی شد .
بلند شدم و همراه مرد غیرتی ام راه افتادم.
بعد از شستن دست و صورتم از سرویس خارج شدم و با فرهاد که منتظرم ایستاده بود سر میزمان برگشتیم. صبحانه هم آماده شده بود. خواستم چای را بردارم که فرهاد مانع شد.
-قرص قبل از غذات رو بخور، بعد شروع کن.
اصلا حواسم نبود. دستم را از دور فنجان چای جدا کردم و قرصی از کیفم درآوردم و با جرعه ای از چایم خوردم.
-مثل بچه ها می مونی عسل. همه کارهات بچگونه است شاید بقیه خیلی روت حساب کنند ولی من تو رو به چشم یه دختر بچه دوازده سیزده ساله می بینم که باید راه و چاه رو نشونش داد و همه ش حواسم بهش باشه.
دلخور نگاهش کردم.
- خیلی ممنون دیگه! خجالت نکش بگو عقلم ناقصه!
چای داغش را یک نفس سر کشید. به جای معده ی فرهاد معده ی من سوخت و صورتم جمع شد و به کل بحث قبلی از یادم رفت.
- داغ نبود؟! ریه هات آسیب میبینند این جوری!
-الان در جایگاه پزشک نگرانم شدی؟!
منتظر جوابم نماند و ادامه داد:این جوری خوبه، چای باید لب سوز باشه.
لقمه ای نان و پنیر و گردو گرفتم و در حال پیچیدنش بحث قبلی یادم افتاد و از سر گرفتمش...
- چرا فکر می کنی من بچه ام؟
- نیستی؟! همین که به خاطر حرف من هشت سال خودت رو عذاب دادی ولی لب باز نکردی بگی دردت چیه به جاش تا تونستی از جمع دوری کردی و اون روی خوشگلت رو نشون من بیچاره ی از همه جا بی خبر دادی، بچگی نیست؟!
فقط نگاهش کردم و جوابی ندادم.
- این که من جونم رو هم برای تو میدم قابل انکار نیست. من به هر حال برا تو از وجودم مایه می ذاشتم ولی وقتی فهمیدم برای حرف مفت من هشت سال چه دردی رو کشیدی قسم خوردم تا دونه به دونه خانواده ات رو پیدا نکنم، آروم نشینم؛ خودم باعث آزارت شدم خودم هم آرومت می کنم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
─┅ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
👌داستان توبه ی یک زن 😭
خدایا سگی را به سگی ببخش😭
در كتاب لئالى الاخبار نوشته شده بود:
زنى عيّاش و زانيه و بدكاره بود كه در مجالس لهو و لعب شركت مى كرد، يك روز در اثناء مسافرتش در بيابان به چاهى مى رسد، هرچه نگاه مى كند سطلى پيدا كند ولى چيزى نمى يابد آخرش به تَهِ چاه مى رود و آب مى خورد و بالا مى آيد.
در اين هنگام مشاهده مى كند كه سگى تشنه است و دنبال آب مى گردد دلش به حال او مى سوزد كفش خود را سطل و موى و گيسوان خود را مى بُرد و طناب درست مى كند و به چاه مى اندازد و با زحمت از ته چاه آب بيرون مى آورد و سگ را سيراب مى كند. بعد مى گويد خدايا سگى را به سگى ببخش.
چون به يك سگ ترحم مى كند و او را سيراب ميكند خداهم باو رحم مى كند و او را وسيله آمرزشش قرار مى دهد. بعد زن گريه زيادى كرده و توبه مى كند اين كار خير سبب توبه و بازگشتش به سوى خدا مى شود و با سعادت از دنيا مى رود.
@dastanvpand
🌺🌿🌺🌿🌺
📚سه پند #لقمان_حکیم به پسرش :
✍در زندگی بهترین غذا را بخور ...
✍در بهترین رختخواب جهان بخواب ...
✍در بهترین خانه ها زندگی کن ...
پسر گفت :
ما فقیریم چطور این کارها را بکنم ؟
لقمان :
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری ،
هر غذایی ، طعم بهترین غذای جهان را میدهد .
اگر بیشتر کار کنی و دیرتر بخوابی ،
هر جا که بخوابی بهترین خوابگاه جهان است ،
و اگر با مردم دوستی کنی ، در قلب آنها جای میگیری ،
و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
پیشکش🌹🍃
نگاه مهربونتون
در این روز زمستانی
گل را برای🌹🍃
زندگیتان
وکوتاهی عمرش را
برای غمهایتان آرزومندم🌹🍃
لبتان غنچه لبخند
دلتون شاد❤️
روز و روزگارتان بر وفق مراد 🌹🍃
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 78
سوزش به یکباره ی معده و فشرده شدن قلبم باعث جمع شدن صورتم شد. حالم بد شد از دانسته هایی که در ذهنم ته نشین شده بود و فرهاد همش می زد...
تصاویر ضبط شده از جنگ جلوی چشمانم جان گرفتند
-سلام غریبه!
به سمت صدا نگاه کردم. فرهاد هم که رو به من بود برگشت و با دیدن مردی که موشکافانه در حال ارزیابیمان بود قدم برداشت و بیرون رفت. من هم از خدا خواسته بدون اینکه دیگر نگاهی به ویرانه ای که جای ترکش ها بر دیوارش رسما نام غمکده را بر رویش هک کرده بودند بیندازم دنبال فرهاد به کوچه رفتم. مردی حدوداً سی ساله که از لهجه عربی اش دو زبانه بودنش مشهود بود موتورش که صدایش کم روی مخ نبود را خاموش کرد و به فرهاد سلام داد و به قصد معاشرت دستش را پیش برد، با هم دست دادند.
- سلام روزتون بخیر.
- روز شما هم بخیر، کمکی از دستم برمیاد؟
کنار فرهاد قرار گرفتم که باعث شد نگاهی گذرا سمتم بیندازد.
- راستش ما دنبال شخصی به اسم حبه احلام می گردیم.
مرد شال مشکی روی سرش را به عقب هل داد و کمی فکر کرد.
-نمی شناسم، گفتن توی این روستاست؟!
با شنیدن حرف هایش ناامیدی مثل مار دور تنم پیچید. فرهاد سریع پرسید: ندا احلام چی؟ اردلان احلام؟ هیچ کدوم رو نمیشناسید؟ برای همین روستا اند، یعنی متولد همین روستا هستند و هیچ آدرس دیگه ای ازشون نداریم.
- متاسفانه هیچ کدوم رو نمی شناسم! احلام زیاده تو این روستا. من خودم احلامم ولی این اسمایی که میگید رو نمی شناسم. چند سالشونه؟ پیرند؟ جوانند؟ عکسی چیزی ازشون ندارید؟
- ندا و ادلان باید شصت و خرده ای سالشون باشه. حبه هم دخترشونه چهل و خورده ای سالشه.
مرد کمی فکر کرد و دستی به ریش نداشته اش کشید. انگار که راه گم شده ای را پیدا کرده باشد به پشت سرش اشاره کرد و گفت: حتما حاج محمدجواد میشناسدشون اگه برای این روستا باشند.
مار ناامیدی از دورم جدا شد و لبخند شوق روی لبم نشست و قبل از فرهاد پرسیدم: کجا می تونیم پیداشون کنیم حاج محمد جواد رو؟
بی اختیار به سمتی که اشاره کرده بود نگاه کردم شاید ببینمش! تا چشم کار می کرد کوچه ادامه داشت.
- سلام همشیره.
شرمنده لب گزیدم و نگاهش کردم.
- ببخشید سلام.
سر به زیر بود و نگاهم نمیکرد ولی لبخندی زد.
- نه منظورم این نبود. همین کوچه رو برید بالا پنجاه قدم بالاتر سمت چپ بپیچید توی کوچه یه در سبز رنگ بزرگ که چهار طاق بازه، اون خونه ی حاج محمدجواده. حتما کمکتون می کنه.
تشکری کردیم و به آدرسی که داده بود رفتیم. جلوی چهارچوب در ایستادیم، داخل حیاط بزرگش بیش از ده نخل بود، داشتم ساختمان بزرگ دو طبقه سیمانی که به کمک رنگ سبز شده بود را نگاه میکردم که مردی 《بفرما》 زد.
- بفرمایید داخل، خوش آمدید.
به فرهاد نگاه کردم. سری تکان داد و با پلک زدن دعوت به آرامشم کرد و یا الله گویان پا به حیاط گذاشت. مانند جوجه ای که پناهش مادرش است به فرهاد چسبیدم و دنبالش رفتم.
مرد جوان صاحب صدا از پشت دیوار بلندی که نفهمیدم پشتش چیست به استقبالمان آمد. دید و احوالپرسی اولیه انجام شد و بعد از فهمیدن علت حضورمان ما را به اتاقی بزرگ که حاج محمد جواد در آن بود برد.
با دیدن مرد مسن ویلچرنشین بیپا لحظه ای درجا میخکوب شدم! انگار فرهاد فکر همه جایش را کرده بود و آمادگی دیدن هر پیشامدی را داشت که عادی برخورد کرد و با اخم ریزی به صورت مات مانده ی بیشعورم از آن بهت خارجم کرد. حاج جواد با فشار دست هایش بر چرخ های ویلچر سمتمان آمد.
فرهاد گرم و صمیمی دید و بوسی کرد و من هم با کمی سبک سنگین کردن داده های ذهنم در دل مرد جانباز رو به رویم را ستایش کردم و با لبخند سلام دادم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
─┅ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 79
با تعارفش روی زمین تکیه بر پشتی های دستباف قرمز رنگ نشستیم که در چوبی تقه ای خورد و بلافاصله باز و زنی جوان با پوششی عربی داخل آمد و با لهجه ی دلنشینش سلام کرد و جواب شنید و تعارفمان به چای کرد. پشت سرش همان مرد جوان که در حیاط دیدیم داخل شد، حاج محمد جواد 《ممنون سادات》ی گفت و لیوان چای را از داخل سینی در دست سادات برداشت و لبه ی طاقچه ی پنجره گذاشت. رو به فرهاد کرد.
-خب آقا فرهاد گفتی دنبال گمشده ای میگردید؟! اسمش چیه ببینم می تونم کمکتون کنم یا شرمنده تون میشم.
- اختیار دارین دشمنتون شرمنده. ما مزاحم شدیم باید ببخشید. واقعیتش ما دنبال زنی به اسم حبه احلام میگردیم دختر ندا و اردلان احلام.
با دلشوره و تشویش روی صورت حاج محمدجواد دقیق شده بودم تا واکنشش را ببینم. چینی به پیشانی اش انداخت و به ثانیه نکشیده بهت زده لب زد: ادلان و ندا؟! شما کی هستید که دنبال مردمان جنگ زده اید؟! خبرنگارید؟ نویسنده اید؟ جریان چیه؟!
بغض گلویم را فشرد و لب هایم لرزید... این مرد میشناخت... مادر و پدرم را میشناخت... سریع پلک زدم تا دید تار شده ام خالی از اشک شود و بیقرار گفتم: ما نه خبرنگاریم نه نویسنده و دنبال سوژه، من عسلم، دختر حبه دنبال مادرم می گردم... وقتی نوزاد بودم منو...
به یکباره خاموش شدم. چه می گفتم؟! اصلا مگر هرچه تا به حال فکر کرده و حدس زده بودم درست از آب درآمده بود که این یکی درآید! گناه بود قضاوت زودهنگام و شاید از طرف حبه، آق می شدم! نتوانستم بگویم رهایم کرده و رفته! هر چند کلمه ای هم جای گزینش پیدا نکردم...
فرهاد فشاری به دست هایم که در هم پیچ می خوردند و کلافگی و ناراحتی ام را نشان میدادند و آبرو میبردند آورد و جمله ناتمامم را عادلانه تمام کرد!
-توی نوزادی عسل و مادرش از هم جدا شدند و ما دنبال حقیقت علت این جدایی هستیم.
مدتی که فرهاد صحبت می کرد ، حاج جواد، چشم های روشنش که میان تیرگی پوست صورتش خاص تر به نظر میآمد را با ناباوری به صورت من دوخته بود!
صدایش لرزان و نگاهش رنگ غم گرفت.
- بلند شو بیا اینجا دختر جان.
برای کسب اجازه به فرهاد نگاه کردم. اراده ام دست خودم نبود و از تشویش و استرس نمیدانستم چه کاری درست و چه کاری اشتباه است! کلمات را گم کرده و با نگاهم سعی در فهماندن حال آشفته ام به فرهاد داشتم البته نیاز به تلاش نبود، فرهاد از خودم بیشتر واقف احوالم بود، با تکان سر تشویق به بلند شدنم کرد. بی اراده بلند شدم و با پاهای لرزان نزدیک حاج محمدجواد رفتم.
باز چشم هایم تار شده بودند... پلک زدم ولی این بار اشکم به جای پس رفتن بیرون جهید و روی گونه ام جاری شد.
دختر محکم علی حالا شده بود نوزاد شیرخوار که به دور از سینه ی حبه بیقراری میکرد!
به دست های باز شده به قصد آغوشش نگاه کردم. با سر خوردن اشکش دلم خواست آغوش بازش را بیجواب نگذارم و نگذاشتم...
همزمان با سفت شدن آغوش پدرانه اش، نمی دانم چرا به گریه افتادم.
- من برادر ادلانم عموی حبه مادر تو!
قلبم لحظه ای تپیدن از یاد برد و به آنی پرشتاب تر از همیشه کار در پیش گرفت.
اشک هایم پیراهن عموی تازه یافته ام را می شست و هق هق می کردم. نمی توانستم بس کنم... حاج جواد با آرامش موهایم که از روسریِ رها شده روی شانه ام بیرون ریخته بود را نوازش می داد و عربی صحبت میکرد و من فقط متوجه اسم ادلان و ندا میان کلمات نامفهومش بودم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد....
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
..حکایت
..بانوانی که عاشق آرایش و زیبایی ..برای بیرون رفتن هستند حتما بخونند
جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک ..شد و با لحنی مؤدبانه گفت:
- ببخشید آقا! من میتونم یکم به خانم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟
..مرد که اصلاً توقع چنین حرفی رو نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا پرید و میان بازار و جمعیت، یقۀ جوان رو گرفت و عصبانی، ..طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد:
- مردیکۀ مگه خودت ناموس ..نداری…؟ خجالت نمیکشی؟؟
اما جوان، خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی بشه و واکنشی نشون بده، همان طور مودبانه ..و متین ادامه داد..
- خیلی عذر میخوام؛ فکر نمیکردم این همه عصبی و غیرتی بشین! دیدم همۀ ..بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت میبرن، من گفتم حداقل از شما ..اجازه بگیرم، که نامردی نکرده باشم…!😔
حالا هم یقه مو ول کنین! از خیرش گذشتم!!
..مرد خشکش زد… همانطور که یقۀ ..جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد…
..اینجاست که میگن مردان باغیرت زنان با حجاب دارند.
👇👇👇
@dastanvpand
🌺🌿🌺🌿🌺
4_5992545856954303737.mp3
7.17M
💕هر صبح یه آهنگ تقـدیم میڪنم به ڪسی ڪه دوسـش داری💕
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❌ رمان جدید #به_خواست_پدرم
پدرم مرد خوبی بود تا اینکه بر اثر یه اتفاق تمام داراییشو از دست داد... #طلبکارا هر روز دمه خونه بودن..یکیشون به پدرم قول داده بود اگر منو به عقد خودش در بیاره حاضره طلب بقیه رو پرداخت کنه... چاره ای نبود...ازدواج انجام شد و من وارد #اتاق شدم... رو #تخت بودم که طلبکار پدرم وارد شد اما تنها نبود پدرمم بود که به من نزدیک میشدن... 😱👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6