هر روز صبح ، شروع یک صحنه
از داستانِ زندگی توست...
بهترینش را بساز...
سلام
روزتان بخیر
@dastanvpand
─┅─═इई ❄️☃☃❄️ईइ═─┅─
❤️❤️❤️❤️❤️
دروغهاي مادرم
داستان من از زمان تولّدم شروع میشود. تنها فرزند خانواده بودم؛ سخت فقیر بودیم و
تهیدست و هیچگاه غذا به اندازه کافی نداشتیم. روزي قدري برنج به دست آوردیم تا
رفع گرسنگی کنیم. مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به
درون بشقاب من ریخت و گفت: "فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم. " و این اولین
دروغی بود که به من گفت.
زمان گذشت وقدري بزرگتر شدم. مادرم کارهاي منزل را تمام میکرد و بعد براي صید
ماهی به نهر کوچکی که درکنار منزلمان بود میرفت. مادرم دوست داشت من ماهی
بخورم تا رشد و نمو خوبی داشته باشم. یکدفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی
صید کند. به سرعت به خانه بازگشت وغذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوي من
گذاشت. شروع به خوردن ماهی کردم و اولی را تدریجاً خوردم.
مادرم ذرات گوشتی را که به استخوان وتیغ ماهی چسبیده بود جدا میکرد و میخورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است. ماهی دوم را
جلوي او گذاشتم تا میل کند. اما آن را فوراً به من برگرداند و گفت: "بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمیدانیکه من ماهی دوست ندارم"و
این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت.
قدري بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه میرفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباس فروشی به
توافق رسید که قدري لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانمها بفروشد و در ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد.
شبی از شبهاي زمستان، باران میبارید. مادرم دیرکرده بود و من در منزل منتظرش بودم. ازمنزل خارج شدم و در خیابانهاي مجاور به جستجو
پرداختم و دیدم اجناسی در دست دارد و به در منازل مراجعه میکند. ندا در دادم که، "مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیر وقت است و هوا سرد. بقیه
کارها را بگذار براي فردا صبح. لبخندي زد و گفت: "پسرم، من سردم نیست تو برو خانه " و اين هم دفعه سومی بود که، مادرم به من دروغ گفت.
به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام میرسید. اصرار کردم که مادرم با من بیاید. من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیرآفتاب سوزان، منتظرم
ایستاد. موقعیکه زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم. مرا در آغوش گرفت. در دستشلیوانی شربت دیدم که خریده بود که من
موقع خروج بنوشم. از بس تشنه بودم مقداري سرکشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان، گواراي وجود" میگفت. نگاهم
به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، مادر بنوش. گفت: "پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم. " و
این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت.
بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوه زنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانهي او قرار گرفت. میبایستی تمامی نیازها را
برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم. عموي من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما. غذاي بخور و نمیري برایمان
میفرستاد. وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر میشود، به مادرم نصیحت کرد که با مردي ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید،
اگر چه مادرم هنوز جوان بود. اما زیر بار ازدواج نرفت و گفت: " من نیازي به محبت کسی ندارم... "، و این پنجمین دروغ او بود.
درس من تمام شد و از مدرسه فارغالتّحصیل شدم. بر این باور بودم که حالا وقت آن
است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید.
سلامتیش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمیتوانست به در منازل مراجعه کند. پس
صبح زود سبزيهاي مختلف میخرید و فرشی درخیابان میانداخت و میفروخت.
وقتی به او گفتم که اینکار را ترك کند که دیگر وظیفهي من بداند که تأمین معاش
کنم. قبول نکرد و گفت: "پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازهي کافی
درآمد دارم. " واین ششمین دروغی بود که به من گفت.
درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقاء رتبه یافتم. یک شرکت آلمانی مرا به خدمت
گرفت. وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من
رویکرده است. در رؤیاهایم آغازي جدید را میدیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود.
@Dastanvpand
ادامه👇👇👇👇👇👇👇
ادامه داستان دروغ های مادرم
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
به سفرها میرفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش
کردم که بیاید و با من زندگی کند. اما او که نمیخواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت: "فرزندم، من به خوشگذرانی و زندگی راحت عادت ندارم. " و
این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.
مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید. به بیماري سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و درکنارش باشد. اما چطور میتوانستم
نزد او بروم که بین من و مادرعزیزم شهري فاصله بود. همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم بر بستر بیماري افتاده است. وقتی رقّت حال
مرا دید، تبسمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همهي اعضاء درون را میسوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادري نبود که
من میشناختم. اشک از چشمم روان شد. اما مادرم درمقام دلداري من برآمد و گفت: "گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردي احساس نمیکنم. " واین
هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.
وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را برهم نهاد و دیگر هرگز برنگشود. جسمشاز درد و رنج این جهان رهایی یافت...
این سخن را با جمیع کسانی میگویم که در زندگی شان از نعمت وجود مادر برخوردارند. این نعمت را قدر بدانید قبل از آنکه از فقدانش محزون
گردید و این سخن را با کسانی میگویم که از نعمت وجود مادر محرومند. همیشه به یاد داشته باشید که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمل کرده
است و از خداوند متعال براي او طلب رحمت و بخشش نمایید.
مادر دوستت دارم. خدایا او را غریق بحر رحمت خود فرما همانطور که مرا از کودکی تحت پرورش خود قرارداد.
شب بتی چون ماه در برداشتن**صبح، از بام جهان چون آفتاب روي گیتی را منور داشتن.
تاج از فرق فلک برداشتن جاودان آن تاج بر سرداشتن در بهشت آرزو ره یافتن.
تا ابد در اوج قدرت زیستن لذت یک لحظه مادر داشتن.
@Dastanvpand
💚💚💚💚💚💚
🍁🍁🍁🍁🍁
شرط عشق
دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستري شد. نامزد وي به عیادتش
رفت و درمیان صحبتهایش از درد چشم خود نالید. بیماري زن شدت گرفت و آبله تمام
صورتش را پوشاند. مرد جوان عصازنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم می نالید.
موعد عروسی فرا رسید. زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که
کور شده بود. مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهترکه شوهرش نابینا باشد. 20 سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار
گذاشت وچشمانش را گشود. همه تعجب کردند. مرد گفت: " من کاري جز شرط عشق را به جا نیاوردم"
@Dastanvpand
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
💚💚💚💚💚
✍🏽داستانی بسیار آموزنده
«این داستان واقعی می باشد»
خواندن این داستان را به بانوان گرامی توصیه می کنم..!
”پـیـامـک نـاشـنـاس“
چند ماه قبل زماني که مشغول انجام کارهاي خانه بودم پيامکي با عنوان ”سلام“ برايم ارسال شد شماره تلفن فرستنده پيام برايم کاملاً ناآشنا بود، ترديد داشتم که به آن پيام پاسخ بدهم يا نه؟! در همين افکار سير مي کردم که به خاطر يک کنجکاوي ساده تصميم گرفتم فرستنده پيام را سر کار بگذارم به همين دليل در پاسخ او پيامي با اين مضمون ”عليک سلام که چي!“ برايش فرستادم، اما همين پاسخ کوتاه به آتشي تبديل شد که شعله هاي آن تمام زندگي ام را سوزاند، ارتباط پيامکي من و سعيد اين گونه آغاز شد و مدتي ادامه يافت من هم که فکر مي کردم طرف مقابلم يک پسربچه است و او را سر کار گذاشته ام مدام به پيام هايش پاسخ مي دادم، تا اين که او از من درخواست ملاقات کرد..!
به همين خاطر سر قرار با او در اطراف يکي از ميدان هاي مشهد حاضر شدم، اما وقتي چشمم به جواني که سرقرار آمده بود، افتاد تازه فهميدم چه اشتباه بزرگي مرتکب شده ام، او کارگر فروشگاه محله ما بود، اما ديگر دير شده بود و نمي توانستم خودم را پنهان کنم چون مي ترسيدم او با آبروي من بازي کند به همين خاطر ارتباطم را با او ادامه دادم، ديگر به پيام هاي شبانه او عادت کرده بودم اين ارتباط خياباني تا آن جا پيش رفت که جملات مبتذل و مستهجن براي يکديگر ارسال مي کرديم. در همين روزها بود که همسرم متوجه موضوع شد و از دادگاه تقاضاي طلاق کرد من هم که نمي خواستم زندگي ام را از دست بدهم چند شکايت مانند تقاضاي مهريه مطرح کردم، اما او با دسترسي به پيامک هايي که براي آن شخص فرستاده بودم دوباره از من شکايت کرد، حالا هم مي دانم اين نتيجه آتشي است که خودم آن را شعله ور کردم، ولي نمي دانم عاقبت دختر ۳ ساله ام چه خواهد شد.
🗣خواهر مسلمانم!
»آن زن در ادامه می گوید:
هیچ گاه فکر نمی کردم با پاسخ دادن به یک پیامک ناشناس این گونه زندگی ام در معرض تاراج قرار گیرد و با دست خودم آن هم فقط بخاطر یک کنجکاوی مسخره آشیانه ای را که چند سال برای ساختنش زحمت کشیده بودم..!
ویران کنم.......
”مواظب حیله های شیطان باشید“
@Dastanvpand
💚❤️💚❤️💚❤️
برای اثر گذاشتن روی دیگران اخم نکن!
پیشانیت چروک می شود
از لبخندت استفاده کن !
زیبائی دندانهایت تأثیر بیشتری دارند .
@dastanvpand
🌺🌿🌺🌿🌺
📚سه پند #لقمان_حکیم به پسرش :
✍در زندگی بهترین غذا را بخور ...
✍در بهترین رختخواب جهان بخواب ...
✍در بهترین خانه ها زندگی کن ...
پسر گفت :
ما فقیریم چطور این کارها را بکنم ؟
لقمان :
اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری ،
هر غذایی ، طعم بهترین غذای جهان را میدهد .
اگر بیشتر کار کنی و دیرتر بخوابی ،
هر جا که بخوابی بهترین خوابگاه جهان است ،
و اگر با مردم دوستی کنی ، در قلب آنها جای میگیری ،
و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
روزی مردی جوان از کنار رودی می گذشت، پیرمردی را در آنجا دید
جویای حال پیرمرد شد.
پیر گفت: میخواهم از رود رد شوم ولی چون چشمانی کم سو دارم و رود هم خروشان است نمیتوانم
جوان کمک کرد و پیرمرد را از رود گذراند، سپس پیرمرد از وی تشکر کرد و هر کدام به راه خود ادامه دادند.
پس از مدتی جوان پیرمرد را دید جلو رفت و پرسید: ای پیرمرد مرا میشناسی؟
پیر جواب داد: نه نمیشناسم.
جوان گفت: من همانم که تو را از آب رد کردم
پیر دوباره تشکر کرد و دعای خیر برای جوان کرد.
پس از مدتی دوباره همدیگر را ملاقات کردند و دوباره همان حرف ها رد و بدل شد و این ملاقات چند بار تکرار شد.
روزی دیگر جوان دوباره پیرمرد را دید جلو رفت و پرسید: ای پیر مرا میشناسی؟ پیر که چشمانی کم سو داشت جواب داد: نه نمیشناسم.
جوان گفت: من همانم که تو را از آب رد کردم
پیر که دیگر از حرفهای جوان خسته شده بود، جواب داد: ای کاش آب مرا میبرد ولی تو مرا از آب رد نمیکردی!!
کارهای خوب را بی منت و گوش زد مدام انجام بدهید تا برکت یابد.
. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هر روز صبح ، شروع یک صحنه
از داستانِ زندگی توست...
بهترینش را بساز...
سلام
روزتان بخیر
@dastanvpand
─┅─═इई ❄️☃☃❄️ईइ═─┅─
💚💚💚💚
✍ گفتم خدایا دلم گرفته؛
گفت از من؟
☜ گفتم خدایا از همه دلگیرم؛
گفت حتی من؟
☜ گفتم خدایا چقدر دوری؛
گفت تو یا من؟
☜ گفتم خدایا دلم را ربودند؛
گفت پیش از من؟
☜ گفتم نگران روزیم؛
گفت آن با من.
☜ گفتم خیلی تنهایم؛
گفت تنهاتر از من؟
☜ گفتم درون قلبم خالیست؛
گفت پرش کن از عشق من.
☜ گفتم دست نیاز دارم؛
گفت بگیر دست من.
☜ گفتم از تو خیلی دورم؛
گفت من از تو نه.
☜ گفتم آخر چگونه آرام گیرم؟
گفت با یاد من.
☜ گفتم خدایا کمک خواستم؛
گفت غیر از من؟
☜ گفتم خدایا دوستت دارم؛
گفت بیشتر از من؟
☜ گفتم با این همه مشکل چه کنم؟
گفت توکل به من.
☜ گفتم هیچ کسی کنارم نمانده؛
گفت بجز من.
☜☜ گفتم خدایا چرا اینقدر میگویی من؟
گفت " چون من از تو هستم و تو از من "
@Dastanvpand
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🍀🍀🍀🍀🍀
مار را چگونه باید نوشت؟
روستایی بود دور افتاده که مردم ساده دل و بی سوادي در آن سکونت داشتند. مردي شیاد از ساده لوحی
آنان استفاده کرده و بر آنان به نوعی حکومت می کرد. برحسب اتفاق گذر یک معلم به آن روستا افتاد و
متوجه دغلکاري هاي شیاد شد و او را نصیحت کرد که از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می
کند. اما مرد شیاد نپذیرفت. بعد از اتمام حجت معلم با مردم روستا از فریبکاري هاي شیاد سخن گفت و
نسبت به حقه هاي او هشدار داد. بعد از کلی مشاجره بین معلم و شیاد قرار بر این شد که فردا در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند تا
معلوم شود کدامیک باسواد و کدامیک بی سواد هستند. در روز موعود همه مردم روستا در میدان ده گرد آمده بودند تا ببینند آخر کار، چه می شود.
شیاد به معلم گفت: بنویس "مار" معلم نوشت: مار نوبت شیاد که رسید شکل مار را روي خاك کشید. و به مردم گفت: شما خود قضاوت کنید
کدامیک از اینها مار است؟ مردم که سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شکل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا می توانستند او را
کتک زدند و از روستا بیرون راندند.
اگر می خواهیم بر دیگران تأثیر بگذاریم یا آنها را با خود همراه کنیم بهتر است با زبان، رویکرد و نگرش خود آنها، با آنها سخن گفته و رفتار
کنیم. همیشه نمی توانیم با اصول و چارچوب فکري خود دیگران را مدیریت کنیم. باید افکار و مقاصد خود را به زبان فرهنگ، نگرش، اعتقادات،
آداب و رسوم و پیشینه آنان ترجمه کرد و به آنها داد.
@Dastanvpand
😄😄😄😄😄😄