eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام آن خــداوندی که نــور است رحیم است و کریم است و غفور است خدای صبـح و این شـور و طـراوت که از لطفش دل ما ، در سُرور است 💓بسم الله الرحمن الرحیم💓 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
دلم يک عيد قديمی ميخواهد! آخرين روز مدرسه تمام شود و بوی نان پنجره ای های مادربزرگ، تا سر كوچه بيايد. برايم پيراهنی سفيد با آستين های پف و سارافون جين خريده باشند و كفشهای بندی قرمز كه دلم برايش غنج برود و كتاب قصه ی "دخترك دريا" با جلد شميز... پدر بزرگم زنده باشد و سنگك بدست وارد خانه مان شود و پشت سرش "مير يوسف" با خنچه ای بر سرش از عيدی های رنگارنگ ما.... دلم شمعدانی های سرخ كنار حوض مان را ميخواهد بنفشه ها و اطلسی ها و "نيّر" صداكردنِ عاشقانه ی پدرم را... دلم تماشا ميخواهد! وقتی دقت ظريف گره كراواتش را در گوشه ای از آينه تماشا ميكردم. دلم خنده های جوان مادرم را ميخواهد، وقتی هزار بار زيباتر ميشد. دلم يک عيد قديمی ميخواهد يک عيد واقعی..... كه در آن تمام مردم شهر، بی وقفه شاد باشند، نه كسی عزادار آخرين پرواز باشد نه بيم بيماری، تن شهر را بلرزاند عيدی كه دنيا ما را قرنطيه نكند دلم، يک عيد قديمی ميخواهد.. بدون ماسک، بدون احتكار، بدون اينهمه رنج و دلهره.. لطفا همه رعایت کنیم تا زودتر این مشکل برطرف بشه ❤️ @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿
رمان قسمت چهل و هفتم _بابا دیشب ارباب لباسشو در اورد تا پشتشو ماساژ بدم از دیشب تا حالا تو کف هیکل اربابم الانم دو تا زدم تو صورتم تا فکرش از سرم بپره زهرا:خاک دو عالم تو سرت برا این میزنی تو صورتت؟؟ عزیزم تو به ساعت نگاه میکردی حل بود هیز بازی که هیچ همه چی از یادت میرفت با تعجب به ساعت نگاه کردم که دیدم ساعت 35:۲دقیقه س مثل فنر از جام پریدم ارباب هفت باید دوش میگرفت و من هنوز تو جام خوابیده بودم _خوب ذلیل بشی چرا نمیگی دیره چرا بیدارم نکردی زهرا:خودت ذلیل بشی بیدارت کردم اما مثل خرس خوابیده بودی دیگه از جیغش گوش نکردمو سریع حاضر شدمو رفتم سمته اتاقه ارباب. پشت اتاق وایسادمو در زدم اما هر چی در زدم ارباب اصلا جواب نمیداد به ساعت نگاه کردم ده دقیقه به هفت بود مجبور بودم درو باز کنم درو باز کردمو رفتم تو ای تو روحت ارباب تو که هنوز خوابی!!! فوری رفتم سمت حموم وان رو پر از اب کردم و اومدم بیرون یه حوله پشت در بود اونو برداشتمو گذاشتم رو میز پشت حموم حالا باید لباساشو حاضر میکردم دیده بودم که ارباب همیشه اول صبح لباس اسپرت میپوشه رفتم سمت کمدو کشتم اما لباس اسپرتی پیدا نکردم _اه پس این لباساشو کجا میزاره؟؟؟ تو کمد همش کت شلوار بودو کفش و کروات دره سمت دیگه ی کمد رو باز کردم که یه چارت»قفس«از کشو داشت کشوها رو یکی یکی باز کردم چقدر هم مرتب چیده شده بود مهین حداقل کاره تمیز کاریش خوب بود خدایی خیلی اتاق تمیز و مرتب بود بالاخره لباسای اسپرت رو هم پیدا کردم و گذاشتم رو حوله به ساعت نگاه کردم. دقیق هفت بود _دمت گرم سوگلی دقیق ساعت هفته به ارباب نگاه کردم که هنوز خواب بود ینی چی کار باید میکردم؟مهین گفته بود ارباب ساعت باید بره حموم اما این خواب بود رفتم سمتش دلم و زدم به دریا و اروم صداش زدم _ارباب بیدار نشد یکمی بلند تر گفتم _ارباب بازم بیدار نشد یکمی تکونش دادمو گفتم _ارباب که یدفعه ای چشماشو باز کرد که از ترس دو قدم رفتم عقب تر... ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
رمان قسمت چهل و هشتم ارباب:چه طرز بیدار کردنه؟؟ _شرمنده ارباب هر چقدر صداتون زدم بیدار نشدین ارباب:بار اخرت باشه منو اینجوری بیدار میکنی _چشم ارباب ارباب:حموم امادس؟؟ _بله ارباب:خوبه بعد از جاش بلند شد و رفت حموم. داشتم اتاق ارباب و تمیز میکردم که صداش در اومد ارباب:هوی.....دختر......این حوله ی من کو پشت در بود؟؟ دو دستی زدم تو سرم اخه دختره خنگ الان چه جوری خودشو خشک کنه ارباب:باتوام لالی؟ _ام.....ببخشید ارباب من اشتباهی آوردم بیرون و گذاشتم رو لباستون ارباب:ای وای که تو چه قدر احمقی بیار حولمو حولرو برداشتم یکمی لای در حمومو باز کردمو حولرو بردم تو _بفرمائید ارباب ارباب:حولرو بیار تو _اخه....ارباب نمیشه که شما چیزی تنتون نیست ارباب:میگم بیار تو ای خدا به من صبر بده دستمو گذاشتم رو چشمام و رفتم تو و حولرو گرفتم رو به روم ارباب:این ورم گیج سمته راستت برگشتم سمت راستمو حولرو دوباره دراز کردم جلوم ارباب حولرو دستم گرفت و گفت ارباب:برو بیرون اومدم از حموم بیرون و تا اومدن ارباب لباساشو مرتب کردم و خواستم برم بیرون تا بعد از اینکه ارباب از اتاق رفت بیرون بیامو اتاقو تمیز کنم که صدای ارباب و شنیدم ارباب:کجا؟؟ برگشتم سمتش بجز اون تیکه حوله که از رو کمر تا روی زانوهاش بود دیگه چیزی نداشت فوری سرم رو انداختم پایین _میرم بیرون تا شما راحت لباستون رو بپوشین ارباب:نمیخواد من همین جوریشم راحتم تو سشوار بزن به برق که لباسمو پوشیدن موهامو سشوار بکشی..... ادامه دارد... http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
حصاری داریم به نام سِن! از این عدد ناچیز برای خودمان دیوار چین ساخته ایم! چه فرقی میکند چند باشد؟؟! ۱۸٬۲۱٬۲۹... و یا حتی ۸۳ و بیشتر... در هر سِنی میتوانی عاشق شوی! عاشق چیزهای خوب، مثل رنگ ‌های مداد رنگی، دنباله‌ های بادبادک،‌ عروسکها و ماشین‌ های کوچکی که زمانی شاید هم قَد و اندازه خودت بودند و حالا... در هر سنی میتوانی پُفک بخوری و آخرسر انگشتانت را با لذت لیس بزنی، میتوانی بجای اینکه فقط نیمکت‌های پارک را حق خودت بدانی مانند ۷-۸ سالگی‌ات تاپ سوار شوی و تاپ تاپ عباسی بخوانی، میتوانی قبل از خواب ستاره‌ها یا حتی گوسفندها را بشماری! نگرانِ چه هستی؟! مَردُم؟!؟ بگذار دیوانه خطابت کنند اما تو زندانی یک عدد نباش! بگذار بین تمام ناباوری ‌ها، دروغ ‌ها، تنهایی‌ ها و آلودگی‌ های این شهر لحظاتی مانند کودکی ‌ات بخندی! تو هنوز همانی! چیزی جز یک سن در تو تغییر نکرده! فقط چند سال بیشتر اسیر زندگی شده‌ای! فقط چند سال...! هیچوقت دیر نیست... @Dastan1224 🌼🌿🌼🌿🌼
وقتی خدا بخاد در دل سنگ هم رشد میکنی😍👌 @dastanvpand 🌼🌿🌼🌿🌼
رمان قسمت چهلونهم جان؟؟؟موهاتو سشوار بکشم مگه خودت دست نداری؟؟ ارباب:باز که داری منو نگاه میکنی برو دیگه رفتم سشوار و از تو کمدش اوردمو زدم به برق و پشتمو کردم بهش این هیچی حالیش نیست دلیل نمیشه منم پرو پرو وایسم نگاش کنم که!!! بعد از چند دقیقه نشست رو صندلی کنارم چشماشم بست سشوار رو روشن کردمو شرو کردم به سشوار کشیدن ارباب:خاموش کن خاموشش کردم ارباب:تو حتی سشوار کشیدنم بلد نیستی؟؟ _چرا ارباب مگه بد میکشم ارباب:موقع سشوار کشیدن باید موهامو شونه بزنی که کلا خوشک بشه افتاد سرمو تکون دادم که دستشو گذاشت رو دستم ارباب:الان تو چه غلطی کردی؟ وای دوباره چی کار کردم _من؟؟؟چیکار کردم ارباب؟؟ ارباب:برا من سر تکون دادی _وااای......ببخشید ارباب حواسم نبود چشم از این به بعد شونه هم میکشم لای موهاتون ارباب:دیگه داری عصبیم میکنی برای باره هزارم مواظب رفتارت باش دوباره تکرار بشه انقدر اروم و با حوصله باهات رفتار نمیکنم _چشم ارباب بمیرم که چقدر ارومو با حوصله رفتار میکنی یکی دو هفته از خدمتکار شدن شخصی ارباب گذشته دیگه تقریبا همه چیز و یاد گرفتم و به همه چیز عادت کردم دیگه با همه جای اتاق خواب و اتاق کار ارباب اشنا شده بودم اما داخل اتاق کار ارباب یه دره کوچیکی بود که ارباب بعد از دو روز حتی تمیز کردنه اونجا رو قدقن کرده بود هر چند که خیلی کنجکاوم کرده بود اما سعی کردم که این حسو بزارم کنار و بیخیال اون در بشم شبه تولد مامان بود خیلی گرفته بودم همس بغض میکردم دلم برا همشون تنگ شده بود همش منتظر بودم اخره شب بشه و برم تو اتاقم عکسشونو بردارم نگاه کنم و های های گریه کنم رفتم آشپزخونه یه لیوان ای خوردم تا بغضمو قورت بدم که زهرا گفت زهرا:سوگل چته؟؟ امروز زیاد میزون نیستی _نه خوبم زهرا زهرا اومد کنارم زهرا:غلط کردی من با تو دارم زندگی میکنم بگو چته؟؟ _زهرا جون سوگل الان گیر نده که یک کلمه دیگه حرف بزنی بغضم میترکه زهرا:اخه چرا؟؟ گوشی تو دستم زنگ خورد _شب میگم زهرا زهرا:خوب الان شبه دیگه _میام تو اتاق میگم خیلی حوصله دارم توام سر به سرم میزاری زهرا خندید و منم چیز دیگه ای نگفتم و رفتم اتاقه ارباب برا مساژ و بعدشم اتاق و تنهایی البته اگه زهرا میزاشت پشت اتاق وایسادم و در زدم ارباب:بیا تو رفتم تو و بعد از یه تعظیم کوچولو رفتم رو تخت و پشت ارباب برا ماساژ ارباب:برو پایین ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت پنجاهم زهرا:خاک تو سرم چته _زهرا دیگه کم اوردم زهرا اومد بغلم کرد زهرا:محکم باش بالاخره این روزا تموم میشه _کی زهرا.......کی دلم برا مامانمینا تنگ شده ارباب اذیتم میکنه....از اینجا خسته شدم چقدر دیگه صبر کنم چقدر دیگه محکم باشم؟؟ بعد زدم زیر گریه صبح که از خواب بیدار شدم ساعت شیش و نیم بود زهرا هم بیدار کردم و حاضر شدیم و بعد از چند دقیقه دوتایی با هم رفتیم بالا داشتم از پله ها میرفتم بالا که بی بی صدام کرد بی بی:سوگل برگشتم سمتش _جانم بی بی بی بی:جونت بی بال گلم ارباب صبح زود از عمارت رفت بیرون نمیخواد الان بری بیا صبحونه بخور بعد برو از خوشحالی میخواستم از همون پله هفتم بپرم پایین زود از پله ها رفتم پایین _راس میگی بی بی کجا رفته؟ کی میاد؟ بی بی:دختر آروم الان از خوشحالی سکته میکنی نمیدونم کجا رفته ولی میدونم که تا شب نمیاد پریدم بغلش و دوتا محکم از گونش بوس کردم _وای که بی بی تو چقدر گلی همیشه خوش خبر باشی خدا دلت و شاد کنه که دل منو شاد کردی بی بی دوتا زد پشتم و گفت بی بی:ینی انقدر ارباب بد باهات رفتار میکنه؟؟ _انقدر که برا یه لحظشه بی بی حالا بیخیال بیا بریم صبحونه بخوریم بعد از صبحونه که با چشم غره های مهین و غر غرای بی بی خوردم رفتم اتاق ارباب بعد از تمیز کردن و مرتب کردن اتاق ارباب رفتم اتاق کارش که وقتی کارم اونجا تموم شد میخواستم از اتاق بیام بیرون که دید دره اون اتاقی که ارباب رفتن بهش رو قدغن کرده بود نیمه بازه تعجب کردم ارباب هیچوقت نمیذاشت کسی حتی نزدیکه این در بشه ولی الان این در بازه !!! یه چیزی درونم ول ول میکرد تا برم ببینم تو اون اتاق چی هست که ارباب نمیذاشت هیچ کس بره توش نزدیک در که شدم استرسم رفت بالا ینی قراره اون تو چه ببینم؟؟ درو باز کردم رفتم تو یه وقت ارباب نفهمه؟؟بابا نمیفهمه اصلا هم یه بهونه ای میارم دیگه فعال اتاقو عشقه همه جای اتاق گرد و خاک گرفته بود معلوم بود که خیلی وقته کسی اینجا رو تمیز نکرده به چیزی دست نمیزدم چون همه چیز خیلی خاک داشت و با دست زدنم جاش میموند و ارباب حتما میفهمید کسی اومده تو اتاق اتاق چیز خاصی نداشت البته بین اون همه دفتر اگه میکشتم چیزی پیدا میکردم اما نمیشه چشم چرخوند که چیز جالبی دید چون چیز جالبی نبود عجب روانیه این ارباب اینجا که چیزی نبود داشتم از اتاق میومدم بیرون که چشمم به یه قاب عکس بزرگ افتاد عکسه یه پسر بچه بود با دوتا مرد کنارش یکی از مرد ها تقریبا پیر بود ویکی شونم چهل سالش بود روی قاب عکس با یه چیز قرمز نوشته بود انتقام تو میگیرم بابا وااااا انتقام چی؟؟!! از کی؟؟!!نکنه این بچه اربابه؟؟!! ینی از کی میخواد انتقام بگیره اصلا برای چی؟؟!! ار اتاق اومدم بیرون و درو نیمه باز گذاشتم که ارباب چیزی نفهمه اون قاب عکس و اون نوشته خیلی ذهنمو مشغول کرده بود چقدر تو این خونه راز هست!!! عصر تقریبا ساعت هفت بود که ارباب اومد خونه مثل همیشه عصبانی بود اما این خیلی بیشتر ادم میترسید نزدیکش بشه زهرا:اوه اوه ارباب سگه سگه _اروم بابا الان بی بی میشنوه دهنمونو اسفالت میکنه. زهرا:دروغ میگم مگه؟؟؟ _حالا شما که نمیرین اتاقش من که میرم باید اشهدمو بخونم. زهرا:راس میگی،خدا به دادت برسه. _خودم جلو جلو پیش بینی میکنم کمه کم ۶تا سیلی رو امشب حتما میخورم. ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
به نام آن خــداوندی که نــور است رحیم است و کریم است و غفور است خدای صبـح و این شـور و طـراوت که از لطفش دل ما ، در سُرور است 💓بسم الله الرحمن الرحیم💓 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌸🍃🌸🍃 به مختارالسلطنه گفتند که ماست در تهران خیلی گران شده است. فرمان داد تا ارزان کنند. پس از چندی ناشناس به یکی از دکان‌های شهر سر زد و ماست خواست. ماست فروش که او را نشناخته بود پرسید : چه جور ماستی می‌خواهی ؟ ماست خوب یا ماست مختارالسلطنه ! وی شگفت‌زده از این دو گونه ماست پرسید. ماست فروش گفت: ماست خوب همان است که از شیر می‌گیرند و بدون آب است و با بهای دلخواه می‌فروشیم. ماست مختارالسلطنه همین تغار دوغ است که در جلوی دکان می‌بینی که یک سوم آن ماست و دو سوم دیگر آن آب است و به بهایی که مختارالسلطنه گفته می‌فروشیم. تو از کدام می‌خواهی؟! مختارالسلطنه دستور داد ماست فروش را جلوی دکانش وارونه از درختی آویزان کرده و بند تنبانش را دور کمر سفت ببندند. سپس تغار دوغ را از بالا در لنگه‌های تنبانش بریزند و آنقدر آویزان نگهش دارند تا همه آب‌هایی که به ماست افزوده از تنبان بیرون بچکد! چون دیگر فروشنده‌ها از این داستان آگاه شدند، همگی ماست‌ها را کیسه کردند! وقتى ميگن فلانى ماستشو كيسه كرده يعنى اين 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃 مرحوم حاجی دُنبلی خویی والی امین و مؤمن شهر خوی بود. او برای اصلاح موی سر خود هر بار به یک سَلمانی در هر گوشه‌ی شهر می‌رفت. وقتی از او می‌خواستند به یک سلمانی ثابتی در شهر برود، مخالفت می‌کرد و می‌گفت: نمی‌خواهم رفتنِ ثابت من پیش یک آرایشگر باعث شهرت و مشتری زیاد و در نتیجه گران‌فروشی او شود. روزی برای اصلاحِ موی سر خود به محله‌ی قاضی شهر رفت. آرایشگر بی‌حوصله بود. علت را پرسید، گفت: چگونه حوصله کنم والی شهر هم دو شاهی بابت اصلاح موی سر خود می‌دهد و یک کارگر هم همین مبلغ را می‌دهد. حاجی وقتی کار اصلاح موی سرش تمام شد و از صندلی برخاست دو شاهی به او داد و رفت. روز بعد یک گوسفند به او هدیه داد و گفت: خواستی بفروش و خواستی قربانی کن. بدان که من اگر بیش از دو شاهی که دستمزد توست به تو می‌دادم، نفس تو را عادت به گرانفروشی و طمع می‌دادم و در حق فقرا ستم می‌کردم. حاجی دُنبلی یک‌ماه بعد به آرایشگر دیگری در محله دیگر شهر رفت. آرایشگر که از آرایشگر قبلی راهنمایی گرفته بود، زمان اصلاحِ‌ سر او، چهره‌ی خود غمگین ساخت اما حاجی اهمیتی نداد تا آرایشگر مجبور شد بگوید درآمدش کم است. حاجی گفت: بدان این سخن را آرایشگر قبلی به تو گفته است، من به تو هیچ چیز نمی‌دهم چون آرایشگر قبلی از من چیزی نخواست و من از او پرسیدم چرا غمگین است و آنچه من به او دادم انعام بود اما تو خود به عمد چهره‌ی خود غمگین کردی تا چیزی از من بستانی که اگر الان من به تو چیزی بدهم تو را عادت به سؤال و گدایی از مردم داده‌ام. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌨🌞 📘 👇 🏠یک بام دو هوا سال‌ها پیش، پیرزنی با دختر و پسرش و داماد و عروسش با هم زندگی می‌کردند. در یک شب گرم تابستان، همه روی پشت بام خانه خوابیده بودند. یک طرف بام، عروس و پسرش خوابیده بودند و طرف دیگر بام، دختر و دامادش. پیرزن دید که پسر و عروسش به هم چسبیده خوابیده‌اند، بیدارشان کرد و گفت: «در این هوای به این گرمی خوب نیست به هم چسبیده باشید، از هم جدا بخوابید!» پیرزن نگاهی به دختر و دامادش در طرف دیگر بام انداخت. دید که آن دو با فاصله از هم خوابیده‌اند. گفت: «در هوای به این سردی، خوب نیست از هم جدا بخوابید. بروید کنار هم!» عروس که این طور دید بلند شد و گفت: قربون برم خدا را یک بام و دو هوا را یک بر بام زمستون یک بر بوم تابستون 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃 ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی می‌کرد و مردم با نیرنگ، حماقت او را دست می‌انداختند. دو سکه به او نشان می‌دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهي زن و مرد می‌آمدند و دو سکه به او نشان میدادند و ملا نصرالدين هميشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. تا اينکه مرد مهربانی از راه رسيد و از اينکه ملا نصرالدين را آنطور دست می‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. اينطوری هم پول بيشتری گيرت می‌آيد و هم ديگر دستت نمي‌اندازند. ملا نصرالدين پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست، اما اگر سکه طلا را بردارم، ديگر مردم به من پول نمی‌دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن‌هايم. شما نمی‌دانيد تا حالا با اين ترفند چقدر پول گير آورده‌ام. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📔 📕✍ماجرای گاو یک نفر از بنی اسرائیل به طور مرموزی کشته شد در حالی که قاتل او معلوم نبود و هر طائفه ای، طایفه ی دیگر را مسئول قتل آن شخص می دانست. این اوضاع و احوال ادامه داشت تا این که نزد حضرت موسی رفته و از او درخواست کردند که از خداوند در این زمینه یاری بگیرد. حضرت موسی با توجه به ارتباطی که با خدا داشت به قوم خود گفت: گاوی را گرفته و سر او را ببرید و قسمتی از آن را به بدن مقتول بزنید تا زنده شود و قاتل خود را معرفی کند؛ ولی قوم بنی اسرائیل به موسی گفتند: آیا ما را به تمسخر گرفته ای؟ حضرت موسی فرمود: به خدا پناه می برم اگر بخواهم کسی را مسخره کنم. قوم موسی به او گفتند: از خدا بپرس آن گاو چگونه باشد؟ حضرت موسی فرمود: گاو باید ماده، نه پیر و نه جوان باشد. دوباره آن قوم لجباز گفتند: از خدا بپرس آن گاو چه رنگی داشته باشد؟؟ حضرت موسی فرمود: زرد باشد به طوری که در چشم حالت درخشندگی داشته باشد؟ قوم موسی برای آخرین بار سوال کردند: این گاو از نظر کار کردن باید دارای چه خصوصیتی باشد؟ حضرت فرمود: این گاو باید برای شخم زدن و زراعت و همچنین برای آبکشی تربیت نشده باشد و از هر عیبی پاک باشد. در نهایت قوم بنی اسرائیل برخلاف میل خودشان گاوی را با خصوصیات گفته شده، پیدا کرده و سر بریدند و قسمتی از آن را به بدن مقتول زدند و وقتی زنده شد، قاتل خود را معرفی کرد. اگر خوب نگاه کنیم خواهیم دید که چگونه خداوند بر قوم بنی اسرائیل نعمت ارزانی داشته است. 📔آیات 67 تا 74 ،سوره بقره ‌‎‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مجردها هر کس قصد ازدواج داره، بهترین موقع الانه. نه شامی، نه ناهاری، نه تالاری، نه کارت عروسی، نه فیلمبرداری، نه بازار و خریدی، نه آرایشگاهی، خلاصه هیچی نمی‌خواد.😂 انگار زنت قهر کرده رفته خونه‌ی باباش می‌ری میاریش ...😂👌 مبارکه ان شا الله ...👏🌹 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
موسی بن جعفر ای امام عشق و ایثار شد لحظه تحویل سال و ما گرفتار محتاج بر فضل توئیم و یک دعایت تا احسن الاحوال گردد شهر بیمار 🖤 (ع)💔 🏴 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺آغاز🍃 🌼سال۱۳۹۹🍃 🌸برشما 🍃 🌺 مبارک باد 🍃 ‎‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
همراهان عزیز کانال داستان وپند،امیدوارم سال خوبی داشته باشید🌸🌼 بهترین آرزوها رو داریم براتون🌹 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴داستان زن عفیفه بنی اسرائیلی  🌹از امام صادق (ع) منقولست که حضرت امیرالمؤمنین(ع) فرمود: پادشاهی از بنی اسرائیل دو قاضی داشت و آن دو با مرد صالحی دوست بودند و آن مرد صالح زن بسیار جمیله صالحه ای داشت و خودش از ندیمان پادشاه بود . روزی پادشاه آن مرد صالح را برای امر مهمی به مسافرت فرستاد .آن مرد سفارش زن خود را به آن دو قاضی نمود و خود روانه مسافرت شد پس آن دو نفر قاضی به در خانه دوست خود می آمدند که احوال زن او را بپرسند.روزی چشمشان به آن زن افتاد و به او علاقمند شدند و او را تکلیف به زنا نمودند و گفتند اگر تن به زنا در ندهی پیش پادشاه گواهی میدهیم که مرتکب زنا شده ای تا تو را سنگسار کند. ان زن صالحه گفت هر چه خواهید بکنید من به این عمل راضی نمی شوم. پس آن دو خائن به نزد پادشاه آمده و گواهی دادند که آن زن عابده زنا کرده است این امر به پادشاه بسیار گران آمد و غمی عظیم بر او عارض شد چون به پاکی آن زن معتقد بود و از طرفی شهادت قاضیان را نیز نمی توانست رد کند. به آنها گفت شهادت شما را قبول دارم اما بعد از سه روزدیگر او را سنگسار نمایید و در شهر ابلاغ کردند که مردم در فلان روز حاضر شوید برای کشتن فلان عابده که زنا کرده و دو قاضی به زنای او شهادت داده اند و مردم در این باب گفتگو بسیار کردندپادشاه به وزیرش گفت آیا در این باب چاره ای به خاطرت نمی رسد که باعث نجات عابده گردد؟ گفت فرصتی دهید. چون روز سوم شد وزیر از خانه خود روانه منزل پادشاه گردید ناگاه در اثنای راه رسید به چند کودک که بازی می کردند و حضرت دانیال نبی (ع) کودکی بود در میان آنها و وزیر آن حضرت را نمی شناخت. چون وزیر به آنها رسید دانیال گفت... 📌ادامه در پست بعد👇👇 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴داستان زن عفیفه بنی اسرائیلی2  ای بچه ها بیایید که من پادشاه شوم و فلان طفل عابده و این دو نفر قاضی شوند. پس خاکی نزد خود جمع کرد و شمشیری از نی برای خود بساخت و به اطفال دیگر حکم کرد بگیرید دست یکی از این دو قاضی را به فلان موضع ببرید و دست دیگری را بگیرید و در موضع دیگر نگه دارید. پس یکی از آن دو را طلبید و گفت آنچه حق است بگو و اگر حق نگویی تو را می کشم و وزیر این منظره را مشاهده می کرد و سخنان دانیال را می شنید و آن طفلی که قاضی بود گفت عابده زنا کرد پرسید چه وقت مرتکب زنا شد ؟گفت روز فلان پرسید ؟با کی گفت :با فلان پسر. پرسید ؟در کجا زنا کرد گفت فلان جا. سپس دانیال فرمود :ببرید این را به جای خود و دیگری را بیاورید. او را به جای خود بردند و دیگری را آوردند . دانیال فرمود به چه چیز شهادت می دهی؟ گفت شهادت می دهم که عابده زنا کرده است. پرسید در چه وقت؟ گفت در فلان وقت . پرسید: با کی ؟ گفت: با فلان پسر. پرسید:در چه موضع؟ گفت: در فلان موضع و هر یک مخالف دیگری سخن گفت. دانیال گفت :الله اکبر اینها به ناحق گواهی داده بودند. ای فلان ندا کن در میان مردم که اینها به ناحق شهادت داده اند؛ مردم حاضر شوند تا ایشان را بکشیم. چون وزیر این قصه شگفت انگیز را از آن کودک مشاهده نمود بسرعت تمام به نزد پادشاه رفت و آنچه از دانیال (ع)دیده و شنیده بود به اطلاع رسانید. پادشاه فرستاد و دو قاضی را طلبید و ایشانرا از یکدیگر جدا کرد و هر یک را به تنهایی از خصوصیات زنای عابده سؤال نمود و هر یک خلاف دیگری سخن گفتند پس پادشاه دستور داد ندا کردند در میان مردم که حاضر شوید برای کشتن دو قاضی که به زن مؤمنه عفیفه ای افترا بسته بودند و هر دو را دستور کشتن داد. 📚حیاة القلوب جلد اول صفحه448 وکتاب صله رحم تألیف سید کاظم صدر السادات دزفولی 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
به نام آن خــداوندی که نــور است رحیم است و کریم است و غفور است خدای صبـح و این شـور و طـراوت که از لطفش دل ما ، در سُرور است 💓بسم الله الرحمن الرحیم💓 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚سه پند به پسرش : ✍در زندگی بهترین غذا را بخور ... ✍در بهترین رختخواب جهان بخواب ... ✍در بهترین خانه ها زندگی کن ... پسر گفت : ما فقیریم چطور این کارها را بکنم ؟ لقمان : اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری ، هر غذایی ، طعم بهترین غذای جهان را میدهد . اگر بیشتر کار کنی و دیرتر بخوابی ، هر جا که بخوابی بهترین خوابگاه جهان است ، و اگر با مردم دوستی کنی ، در قلب آنها جای میگیری ، و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
روزی یکی از اولیا به حضرت الیاس و حضرت خضر (علیه السلام) شکایت کرد که مردم زیاد غیبت می کنند و غیبت هم از گناهان کبیره است و هر چه آنها را نصحیت می کنم و آنها را منع از غیبت می کنم ، به حرفم اعتنایی نمی کنند و آن عمل قبیح را ترک نمی کنند . چه کنم ؟ حضرت الیاس (علیه السلام) فرمود : چاره این کار این است که وقتی وارد چنین مجلسی و دیدی غیبت می کنند ، بگو: «بسم الله الرحمن الرحیم و صلی الله علی محمد و آل محمد» پروردگار ، ملکی را بر اهل مجلس موکل می کند که هر وقت کسی خواست غیبت کند آن ملک جلوی این عمل زشت را می گیرد و نمی گذارد غیبت شود . سپس حضرت خضر (علیه السلام) فرمود : وقتی کسی در وقت بیرون رفتن از مجلس بگوید: «بسم الله الرحمن الرحیم و صلی الله علی محمد و آل محمد» , حضرت حق ملکی را می فرستد تا نگذارد که اهل آن مجلس غیبت او را کنند. 📚 داستان های صلوات ص۵۷ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت پنجاهویکم زهرا:الهی بمیرم که تو انقدر از این کتک میخوری. _خدانکنه،حالا سیلی مهم نیس. فلک نباشه. سیلی جهنم. زهرا:بگردم که انقد تو مظلومی خواهری. تو همین حین گوشی زنگ خورد. _اوه،من برم که ارباب صدام میکنه. زهرا:برو به امیده خدا. رفتم بالا و از روشن بودنه برقه اتاق کارش فهمیدم اونجاس. بسم ا... تو دلم گفتمو در زدم. ارباب:بیا. رفتم تو. _امرتون ارباب. ارباب:ویسکیم تموم شده برو ویسکی بیار. _چشم. از اتاق اومدم بیرون. به به ارباب مشروب خورم بوده پس!!! گل بود به سبزه نیز اراسته شد. رفتم تو اشپز خونه و اروم کناره گوشه بی بی گفتم. _بی بی ارباب ویسکی میخواد. بی بی:باشه صبر کن الان میرم میارم. عه!!!!بی بی چقدر عادی برخورد کرد.!!!! زهرا:چیه،چشماتو مثله وزق کردی ببند بابا ابه چشمت خشک شد. _زهرا میدونی ارباب مشروب میخوره؟؟؟!!! زهرا:اره،چطور؟؟ _خب چه راحت برخورد میکنین!!!!مشروب.... زهرا:نکنه توقع داری بریم به ارباب ساالاااار بگیم مشروب نخور،مضره،گناهه؟؟!! _نه همچین توقعی ندارم اما توقعم نداشتم انقدر عادی برخورد کنین. زهرا:عادی شده دیگه. بی بی ویسکی رو اوورد و منم بردم دادم به ارباب و برگشتم. ساعت ۸۶شب بود که بی بی و زهرا رفتن بخوابن،اما من گفتم چند دقیقه صبر میکنم اگه ارباب صدام نکرد میرم میخوابم. یه رب بود منتظر بودم اما خبری نشد، از جام بلند شدمو خواستم برم اتاقم که گوشی زنگ خورد. رفتم طبقه بالا،ارباب هنوز تو اتاق کارش بود!!!! دره اتاقو زدم،ارباب با صدایی که یکمی از حده معمول کلف تر شده بود گفت ارباب: بیا تو. رفتم تو. _امرتون ارباب اما صدایی از ارباب نیومد، سرم روبلند کردم تا ببینم ارباب چرا جواب نمیده که با دیدنش قلبم هری ریخت. چشماش قرمزه،قرمز بود و موهاشم بهم ریخته، شیشه ی ویسکیم که دیگه اخراش بود و داشت تموم میشد. پس مست بود. خدایاااا بدادم برس. دوباره پرسیدم:امرتون ارباب. چرا این مدلی نگا میکنه؟؟؟!!!! _ارباب اگه امری ندارین برم. ارباب:فکر میکنی خیلی زرنگی؟!!!!! _من؟!!!!چرا؟من که کاری نکردم. ارباب داد زد. ارباب:دروغ نگو. رفتی تو اتاق. ترسیده بودم و به غلط کردن افتاده بودم،مقصر خودم بودم،خودم همیشه باعث میشدم یه بالایی سرم بیاد، مقصر خودم بودم. ارباب لیوانی رو که دستش بود و پرت کرد سمتم که اگه جا خالی نداده بودم میخورد تو صورتم. ارباب:پدر سگ مگه نگفته بودم نری تو اتاق؟؟؟!!! ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت پنجاهودوم ارباب عصبانی بود،خیلی عصبانی بود. مستم که بود دیگه بدتر شده بود. ترسیده بودم،بی نهایت ترسیده بودم. ارباب هم عصبانی بود هم مست. اگه منه میکشت؟؟؟ اگه در حده مرگ کتکم میزد؟؟؟ اگه یه بالیی سر میوورد چه خاکی تو سرم میرختم؟؟!!!! ارباب:تو سرت رو تنت اضافیه. وای بیچاره شدم منو میکشه... شرو کردم به التماس کردن. _ارباب غلط کردم ارباب دیگه بدونه اجازه شما هیچ کاری نمیکنم اربا... ارباب:خفه..خفه شو دختره ی عوضی فکر میکنی کی هستی هاااا ترس همه ی وجودمو گرفته بود چرا ی همچین غلطی رو کردم من ک میدونستم میفهمه چرااا... میخواستی توجیه کنی...توجیه کن دیگه... بهونه بیار دیگه... نمیتونستم ارباب خیلی عصبانی بود و.منم خیلی ترسیده بودم. با پوزخند از جاش بلند شد یا خدا وقتی تو اوج عصبانیت یه دفه ای اروم میشه ینی خطر ینی بدبخت شدنه من... یک قدم به سمتم نزدیک شد و من یک قدم ازش دور شدم دوباره نزدیک شد و من دور شدم انقدر ادامه دادم ک به دیوار بر خوردم. دست هاشو کنار گوشم جیک زد ارباب:میخوای منو بپیچونی کوچولو،به من دروغ میگی!!!! به ارباب سالارررررر _ارباب بخدا ی همچی... نگذاشت حرفم رو ادامه بدم دستش رو روی لبم گذاشت ارباب:هیس حرف بی حرف تو قانونو زیر پات گذاشتی و هر قانون شکنی یه مجازاتی داره. بعد دستش رو از روی لبام برداشت و به لبام خیره شد. ترس برم داشته بود فاصلمون خیلی کم بود و خیره ی لبام بود نه من نمیخواستم ... ارباب این کارو نمیکرد... از جایم جابجا شدم که محکم هلم داد به دایوار درد بدی تو بدنم پیچید و اشک از چشمام جاری شد _ارباب بذار برم بخدا قول میدم دیگه ... که لال شدم ارباب چه کار میکرد !!!!!! لبهام میونه لبهای ارباب بود. یخ کردم لمس شدم از شوک زیاد نمیتونستم حرکتی کنم که دست ارباب به سمت گیره ی پیش بندم رفت و گیره رو باز کرد. تازه از شوک دراومده بودم، حالم اصلا خوب نبود،هم نفس کم اوورده بودم هم بینه دستاش داشتم له میشدم. سرمو تکون دادم تا از دستش راحت شم که بدتر شد. دستشو گذاشت پشته سرمو بیشتر فشارم داد به جلو. اصلا نمیتونستم کاری بکنم کم کم داشتم بیحال میشدم که ولم کرد. تند تند شرو کردم به نفس کشیدن. ارباب:وحشی بازی در نیار اروم باش. ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌸داستان امشب 📝 روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد. کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای این که حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود. این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت❗️ سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد. تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید❓چه توصیه ای برای آن دختر داشتید❓اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد: 1⃣دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند. 2⃣هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است. 3⃣یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیافتد. لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحاً جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد. به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید⁉️ ✨و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد: دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود. در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم❗️ اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است... و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است. نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود. 💥در کمترین زمان بهترین راه را انتخاب کنید 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 هر شب با یک داستان جالب مهمان ما باشید🌹
داستان شنیدنی و واقعی ابو علی سینا در زمان های قدیم یک از روی اسب می افتد و لگنش از جایش درمی‌رود هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد دختر اجازه نمی‌دهد کسی دست به لگنش بزند هر چه به دختر می گویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که می کنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمی‌گذارد کسی دست به او بزند به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوانتر می شود تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش می کند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول می کند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟ ادامه داستان در لینک زیر 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نام آن خــداوندی که نــور است رحیم است و کریم است و غفور است خدای صبـح و این شـور و طـراوت که از لطفش دل ما ، در سُرور است 💓بسم الله الرحمن الرحیم💓 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
!! مردی که راضی به فروش قلب خود شد !!! این داستان واقعی رو تا آخر بخونید، واقعا زیباست، مردی در سمنان به دلیل فقر زیاد و داشتن سه فرزند و یک زن (یک پسر 6ساله، یک دختر 3ساله، و یک پسر شیرخوار) قلب خود را برای فروش گذاشت، و از او پرسیدند که چرا قلبت رو برای فروش گذاشتی، اونم پاسخ داده بود چون میدونم اگه بخوام کلیم رو بفروشم کسی بیشتر از 20میلیون کلیه نمیخره که با این مبلغ نمیشه یه سقف بالا سر خود گذاشت، اون مرد حدود چهار ماه در شهرای اطراف به صورت غیرقانونی آگهی فروش قلب با گروه خونO+ گذاشت، بعد از 4ماه مرد میلیاردی از تهران که پسری 19 ساله داشت و پسرش 3سال بود که قلبش توانایی کار کردن را نداشت و فقط با دستگاه زنده نگهش داشته بودن، مرد تهرانی چند روز بعد از خواندن آگهی به سراغ فروشنده قلب میره و باهاش توافق میکنه که 200میلیون تومن قلبش را برای پسرش بخرد، و مرد تهرانی بهش گفته بود که من مال و ثروت زیاد دارم و دکتر آشنا هم زیاد دارم و به هرچقدر بگن بهشون پول میدم که با اینکه این کار غیر قانونیه ولی انجامش بدن، مرد فروشنده به مرد تهرانی میگه زن و بچه ی من از این مسئله خبر ندارن و ازت خواهش میکنم اول پول رو به حساب زنم بفرست و بعد من قلبم رو به پسرتون میدم، مرد تهرانی قبول میکنه، و بعد از کلی آزمایشات دکتر متخصص قلبی که آشنای مرد تهرانی بود میگه با خیال راحت میشه این عمل رو انجام داد، روز عمل فرا میرسه و مرد فروشنده و اون پسر19 ساله رو وارد اتاق عمل میکنن و دکتر بیهوشی مرد فروشنده رو بیهوش میکنه و زمانی که میخواست پسر19 ساله رو بیهوش کنه متخصص قلب میگه دست نگهدار و فعلا بیهوش نکن، دستگاه داره چیز عجیبی نشون میده و داره نشون میده که قلب این پسر داره کار میکنه، دکتر جراحی که اونجا بوده به دکتر قلب میگه آقای دکتر حتما دستگاه مشکل پیدا کرده و به پرستاره میگه یه دستگاه دیگه بیار، دستگاه جدید رو وصل میکنن و دکتر قلب میگه سر در نمیارم چطور ممکنه قلب این پسر تا قبل از وارد شدن به اتاق عمل توانایی کار کردن رو نداشت، و میگه تا زمانی که مشخص نشه چه اتفاقی افتاده نمیتونم اجازه ی این عمل رو بدم، و دکتر قلب میره پرونده پسر19 ساله رو چک میکنه و میبینه که تمام اکوگرافی که از قلب این پسر گرفته شده نشون دادن که قلب پسر مشکل داره و دکتر ماجرا رو برای پدر پسر 19ساله تعریف میکنه و بهش میگه دوباره باید اکوگرافی و آزمایشات جدیدی از پسرتون گرفته بشه، دکتر قلب سریعا دست به کار میشه و بعد از گرفتن آزمایشات و اکوگرافی میبینه قلب پسر بدون کوچکترین اشکال در حال کار کردنه و پدرش میگه یک اتفاق غیر ممکن افتاده و باید دستگاه ها رو از بدن پسرتون جدا کنیم چون قلب پسرتون خیلی عالی داره کار میکنه، پدر پسر به دکتر میگه آقای دکتر تورو خدا دستگاه ها رو جدا نکن پسر من میمیره، دکتر قلب بهش قول میده که اتفاقی برای پسرس پیش نمیاد و دستگاها رو جدا میکنه و میبینه قلب پسر19 ساله بدون هیچ ایراد و مشکلی داره کار میکنه و پدر پسر به دکتره میگه چطور همچین چیزی ممکنه، دکتره بهش میگه فقط تنها چیزی که میتونم بگم اینه که اون فروشنده باعث شده خدا یک معجزه به ما نشون بده، پسر19 ساله به پدرش میگه بابا تو اتاق عمل یه آقایی دستشو گذاشت رو قلبم یه چیزی رو به من میگفت و چندبار تکرارش کرد و بهم میگفت پسرم از حالا به بعد قلب تو واسه همیشه توانایی کار کردن رو داره فقط حتما به پدرت بگو که به مرد فروشنده کمک کنه که بتونه زندگیشو عوض کنه،،، پدر پسره و دکتر قلب از شنیدن این حرف نمیدونستن باید چی بگن و فقط منتظر شدن تا مرد فروشنده بهوش بیاد، وقتی که مرد فردشنده بهوش میاد پدر پسر و دکتر قلب باهاش صحبت میکنن و بهش میگن تو اتاق عمل نمیدونیم چه اتفاقی افتاد که یهو همه چی تغییر کرد و قلبی که 3سال توانایی کار کردن رو نداشت یهویی بدون مشکل شروع به کار کردن کرد، مرد فروشنده بهشون میگه من میدونم چی شده، و بهشون میگه قبل اینکه من بیهوش بشم، تو دلم گفتم یا امام حسین خودت میدونی بچه یتیم و بچه ی بدون پدر یعنی چی و بهش گفتم امام حسین قربونت برم تورو به چشمای قشنگ برادرت ابوالفضل قسم میدم و تورو به اون لحظه ای که پسرت علی اکبر ازت آب خواست و نداشتی بهش بدی قسم میدم نذار بچه هام یتیم بشن، دکتر قلب و پدر پسر با شنیدن این حرفا بسیار ناراحت میشن و پدر پسره با چشمای پر از اشک بهش میگه چون تو باعث شدی خدا پسرمو شفا بده 1میلیارد تومن بهت هدیه میکنم که بری زندگیتو تغییر بدی..........: حالا اگه یه ذره هم ناراحت شدی و دلت حسینی شد این داستان زیبا رو برای بقیه بفرست و دلشون رو حسینی کن. ارسالی توسط استاد طباطبایی از شهر مقدس قم یاعلی و التماس دعا... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662