رمان #ارباب_سالار
قسمت چهل و هفتم
_بابا دیشب ارباب لباسشو در اورد تا پشتشو ماساژ بدم از دیشب تا حالا تو کف هیکل اربابم الانم دو تا زدم تو صورتم تا فکرش از
سرم بپره
زهرا:خاک دو عالم تو سرت برا این میزنی تو صورتت؟؟ عزیزم تو به ساعت نگاه میکردی حل بود هیز بازی که هیچ همه چی از
یادت میرفت
با تعجب به ساعت نگاه کردم که دیدم ساعت 35:۲دقیقه س مثل فنر از جام پریدم ارباب هفت باید دوش میگرفت و من هنوز تو جام
خوابیده بودم
_خوب ذلیل بشی چرا نمیگی دیره چرا بیدارم نکردی
زهرا:خودت ذلیل بشی بیدارت کردم اما مثل خرس خوابیده بودی
دیگه از جیغش گوش نکردمو سریع حاضر شدمو رفتم سمته اتاقه ارباب. پشت اتاق وایسادمو در زدم اما هر چی در زدم ارباب اصلا
جواب نمیداد به ساعت نگاه کردم ده دقیقه به هفت بود مجبور بودم درو باز کنم درو باز کردمو رفتم
تو ای تو روحت ارباب تو که هنوز خوابی!!! فوری رفتم سمت حموم وان رو پر از اب کردم و اومدم بیرون یه حوله پشت در بود
اونو برداشتمو گذاشتم رو میز پشت حموم حالا باید لباساشو حاضر میکردم
دیده بودم که ارباب همیشه اول صبح لباس اسپرت میپوشه رفتم سمت کمدو کشتم اما لباس اسپرتی پیدا نکردم
_اه پس این لباساشو کجا میزاره؟؟؟
تو کمد همش کت شلوار بودو کفش و کروات دره سمت دیگه ی کمد رو باز کردم که یه چارت»قفس«از کشو داشت
کشوها رو یکی یکی باز کردم چقدر هم مرتب چیده شده بود مهین حداقل کاره تمیز کاریش خوب بود خدایی خیلی اتاق تمیز و مرتب
بود بالاخره لباسای اسپرت رو هم پیدا کردم و گذاشتم رو حوله به ساعت نگاه کردم. دقیق هفت بود
_دمت گرم سوگلی دقیق ساعت هفته
به ارباب نگاه کردم که هنوز خواب بود ینی چی کار باید میکردم؟مهین گفته بود ارباب ساعت باید بره حموم اما این خواب بود
رفتم سمتش دلم و زدم به دریا و اروم صداش زدم
_ارباب
بیدار نشد یکمی بلند تر گفتم
_ارباب
بازم بیدار نشد یکمی تکونش دادمو گفتم
_ارباب
که یدفعه ای چشماشو باز کرد که از ترس دو قدم رفتم عقب تر...
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
رمان #ارباب_سالار
قسمت چهل و هشتم
ارباب:چه طرز بیدار کردنه؟؟
_شرمنده ارباب هر چقدر صداتون زدم بیدار نشدین
ارباب:بار اخرت باشه منو اینجوری بیدار میکنی
_چشم ارباب
ارباب:حموم امادس؟؟
_بله
ارباب:خوبه
بعد از جاش بلند شد و رفت حموم.
داشتم اتاق ارباب و تمیز میکردم که صداش در اومد
ارباب:هوی.....دختر......این حوله ی من کو پشت در بود؟؟
دو دستی زدم تو سرم اخه دختره خنگ الان چه جوری خودشو خشک کنه
ارباب:باتوام لالی؟
_ام.....ببخشید ارباب من اشتباهی آوردم بیرون و گذاشتم رو لباستون
ارباب:ای وای که تو چه قدر احمقی بیار حولمو
حولرو برداشتم یکمی لای در حمومو باز کردمو حولرو بردم تو
_بفرمائید ارباب
ارباب:حولرو بیار تو
_اخه....ارباب نمیشه که شما چیزی تنتون نیست
ارباب:میگم بیار تو ای خدا به من صبر بده
دستمو گذاشتم رو چشمام و رفتم تو و حولرو گرفتم رو به روم
ارباب:این ورم گیج سمته راستت
برگشتم سمت راستمو حولرو دوباره دراز کردم جلوم
ارباب حولرو دستم گرفت و گفت
ارباب:برو بیرون
اومدم از حموم بیرون و تا اومدن ارباب لباساشو مرتب کردم و خواستم برم بیرون تا بعد از اینکه ارباب از اتاق رفت بیرون بیامو
اتاقو تمیز کنم که صدای ارباب و شنیدم
ارباب:کجا؟؟
برگشتم سمتش بجز اون تیکه حوله که از رو کمر تا روی زانوهاش بود دیگه چیزی نداشت فوری سرم رو انداختم پایین
_میرم بیرون تا شما راحت لباستون رو بپوشین
ارباب:نمیخواد من همین جوریشم راحتم تو سشوار بزن به برق که لباسمو پوشیدن موهامو سشوار بکشی.....
ادامه دارد...
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
حصاری داریم به نام سِن!
از این عدد ناچیز برای خودمان دیوار چین ساخته ایم!
چه فرقی میکند چند باشد؟؟!
۱۸٬۲۱٬۲۹... و یا حتی ۸۳ و بیشتر...
در هر سِنی میتوانی عاشق شوی!
عاشق چیزهای خوب، مثل رنگ های مداد رنگی،
دنباله های بادبادک، عروسکها و ماشین های کوچکی که زمانی شاید هم قَد و اندازه خودت بودند و حالا...
در هر سنی میتوانی پُفک بخوری و آخرسر انگشتانت را با لذت لیس بزنی، میتوانی بجای اینکه فقط نیمکتهای پارک را حق خودت بدانی مانند ۷-۸ سالگیات تاپ سوار شوی و تاپ تاپ عباسی بخوانی،
میتوانی قبل از خواب ستارهها یا حتی گوسفندها را بشماری!
نگرانِ چه هستی؟!
مَردُم؟!؟
بگذار دیوانه خطابت کنند
اما تو زندانی یک عدد نباش!
بگذار بین تمام ناباوری ها، دروغ ها،
تنهایی ها و
آلودگی های این شهر لحظاتی مانند کودکی ات بخندی!
تو هنوز همانی!
چیزی جز یک سن در تو تغییر نکرده!
فقط چند سال بیشتر اسیر زندگی شدهای!
فقط چند سال...!
هیچوقت دیر نیست...
@Dastan1224
🌼🌿🌼🌿🌼
وقتی خدا بخاد
در دل سنگ هم رشد میکنی😍👌
@dastanvpand
🌼🌿🌼🌿🌼
رمان #ارباب_سالار
قسمت چهلونهم
جان؟؟؟موهاتو سشوار بکشم مگه خودت دست نداری؟؟
ارباب:باز که داری منو نگاه میکنی برو دیگه
رفتم سشوار و از تو کمدش اوردمو زدم به برق و پشتمو کردم بهش این هیچی حالیش نیست دلیل نمیشه منم پرو پرو وایسم نگاش کنم
که!!!
بعد از چند دقیقه نشست رو صندلی کنارم چشماشم بست سشوار رو روشن کردمو شرو کردم به سشوار کشیدن
ارباب:خاموش کن
خاموشش کردم
ارباب:تو حتی سشوار کشیدنم بلد نیستی؟؟
_چرا ارباب مگه بد میکشم
ارباب:موقع سشوار کشیدن باید موهامو شونه بزنی که کلا خوشک بشه افتاد
سرمو تکون دادم که دستشو گذاشت رو دستم
ارباب:الان تو چه غلطی کردی؟
وای دوباره چی کار کردم
_من؟؟؟چیکار کردم ارباب؟؟
ارباب:برا من سر تکون دادی
_وااای......ببخشید ارباب حواسم نبود چشم از این به بعد شونه هم میکشم لای موهاتون
ارباب:دیگه داری عصبیم میکنی برای باره هزارم مواظب رفتارت باش دوباره تکرار بشه انقدر اروم و با حوصله باهات رفتار
نمیکنم
_چشم ارباب
بمیرم که چقدر ارومو با حوصله رفتار میکنی
یکی دو هفته از خدمتکار شدن شخصی ارباب گذشته دیگه تقریبا همه چیز و یاد گرفتم و به همه چیز عادت کردم
دیگه با همه جای اتاق خواب و اتاق کار ارباب اشنا شده بودم اما داخل اتاق کار ارباب یه دره کوچیکی بود که ارباب بعد از دو روز
حتی تمیز کردنه اونجا رو قدقن کرده بود هر چند که خیلی کنجکاوم کرده بود اما سعی کردم که این حسو بزارم کنار و بیخیال اون
در بشم
شبه تولد مامان بود خیلی گرفته بودم همس بغض میکردم دلم برا همشون تنگ شده بود همش منتظر بودم اخره شب بشه و برم تو
اتاقم عکسشونو بردارم نگاه کنم و های های گریه کنم
رفتم آشپزخونه یه لیوان ای خوردم تا بغضمو قورت بدم که زهرا گفت
زهرا:سوگل چته؟؟ امروز زیاد میزون نیستی
_نه خوبم زهرا
زهرا اومد کنارم
زهرا:غلط کردی من با تو دارم زندگی میکنم بگو چته؟؟
_زهرا جون سوگل الان گیر نده که یک کلمه دیگه حرف بزنی بغضم میترکه
زهرا:اخه چرا؟؟
گوشی تو دستم زنگ خورد
_شب میگم زهرا
زهرا:خوب الان شبه دیگه
_میام تو اتاق میگم خیلی حوصله دارم توام سر به سرم میزاری
زهرا خندید و منم چیز دیگه ای نگفتم و رفتم اتاقه ارباب برا مساژ و بعدشم اتاق و تنهایی البته اگه زهرا میزاشت
پشت اتاق وایسادم و در زدم
ارباب:بیا تو
رفتم تو و بعد از یه تعظیم کوچولو رفتم رو تخت و پشت ارباب برا ماساژ
ارباب:برو پایین
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان #ارباب_سالار
قسمت پنجاهم
زهرا:خاک تو سرم چته
_زهرا دیگه کم اوردم
زهرا اومد بغلم کرد
زهرا:محکم باش بالاخره این روزا تموم میشه
_کی زهرا.......کی دلم برا مامانمینا تنگ شده ارباب اذیتم میکنه....از اینجا خسته شدم چقدر دیگه صبر کنم چقدر دیگه محکم باشم؟؟
بعد زدم زیر گریه
صبح که از خواب بیدار شدم ساعت شیش و نیم بود زهرا هم بیدار کردم و حاضر شدیم و بعد از چند دقیقه دوتایی با هم رفتیم بالا
داشتم از پله ها میرفتم بالا که بی بی صدام کرد
بی بی:سوگل
برگشتم سمتش
_جانم بی بی
بی بی:جونت بی بال گلم ارباب صبح زود از عمارت رفت بیرون نمیخواد الان بری بیا صبحونه بخور بعد برو از خوشحالی میخواستم
از همون پله هفتم بپرم پایین
زود از پله ها رفتم پایین
_راس میگی بی بی کجا رفته؟ کی میاد؟
بی بی:دختر آروم الان از خوشحالی سکته میکنی نمیدونم کجا رفته ولی میدونم که تا شب نمیاد
پریدم بغلش و دوتا محکم از گونش بوس کردم
_وای که بی بی تو چقدر گلی همیشه خوش خبر باشی خدا دلت و شاد کنه که دل منو شاد کردی
بی بی دوتا زد پشتم و گفت
بی بی:ینی انقدر ارباب بد باهات رفتار میکنه؟؟
_انقدر که برا یه لحظشه بی بی حالا بیخیال بیا بریم صبحونه بخوریم
بعد از صبحونه که با چشم غره های مهین و غر غرای بی بی خوردم رفتم اتاق ارباب بعد از تمیز کردن و مرتب کردن اتاق ارباب
رفتم اتاق کارش که وقتی کارم اونجا تموم شد میخواستم از اتاق بیام بیرون که دید دره اون اتاقی که ارباب رفتن بهش رو قدغن کرده
بود نیمه بازه
تعجب کردم ارباب هیچوقت نمیذاشت کسی حتی نزدیکه این در بشه ولی الان این در بازه !!!
یه چیزی درونم ول ول میکرد تا برم ببینم تو اون اتاق چی هست که ارباب نمیذاشت هیچ کس بره توش نزدیک در که شدم استرسم
رفت بالا ینی قراره اون تو چه ببینم؟؟
درو باز کردم رفتم تو یه وقت ارباب نفهمه؟؟بابا نمیفهمه اصلا هم یه بهونه ای میارم دیگه فعال اتاقو عشقه همه جای اتاق گرد و خاک
گرفته بود معلوم بود که خیلی وقته کسی اینجا رو تمیز نکرده به چیزی دست نمیزدم چون همه چیز خیلی خاک داشت و با دست زدنم
جاش میموند و ارباب حتما میفهمید کسی اومده تو اتاق
اتاق چیز خاصی نداشت البته بین اون همه دفتر اگه میکشتم چیزی پیدا میکردم اما نمیشه چشم چرخوند که چیز جالبی دید چون چیز
جالبی نبود
عجب روانیه این ارباب اینجا که چیزی نبود داشتم از اتاق میومدم بیرون که چشمم به یه قاب عکس بزرگ افتاد
عکسه یه پسر بچه بود با دوتا مرد کنارش یکی از مرد ها تقریبا پیر بود ویکی شونم چهل سالش بود روی قاب عکس با یه چیز قرمز
نوشته بود انتقام تو میگیرم بابا
وااااا انتقام چی؟؟!! از کی؟؟!!نکنه این بچه اربابه؟؟!! ینی از کی میخواد انتقام بگیره اصلا برای چی؟؟!!
ار اتاق اومدم بیرون و درو نیمه باز گذاشتم که ارباب چیزی نفهمه اون قاب عکس و اون نوشته خیلی ذهنمو مشغول کرده بود چقدر
تو این خونه راز هست!!!
عصر تقریبا ساعت هفت بود که ارباب اومد خونه مثل همیشه عصبانی بود اما این خیلی بیشتر ادم میترسید نزدیکش بشه
زهرا:اوه اوه ارباب سگه سگه
_اروم بابا الان بی بی میشنوه دهنمونو اسفالت میکنه.
زهرا:دروغ میگم مگه؟؟؟
_حالا شما که نمیرین اتاقش من که میرم باید اشهدمو بخونم.
زهرا:راس میگی،خدا به دادت برسه.
_خودم جلو جلو پیش بینی میکنم کمه کم ۶تا سیلی رو امشب حتما میخورم.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
به نام آن
خــداوندی که نــور است
رحیم است و
کریم است و غفور است
خدای صبـح و
این شـور و طـراوت
که از لطفش
دل ما ، در سُرور است
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
#ضرب_المثل
#ماست_کیسه_کردن
به مختارالسلطنه گفتند که ماست در تهران خیلی گران شده است. فرمان داد تا ارزان کنند. پس از چندی ناشناس به یکی از دکانهای شهر سر زد و ماست خواست.
ماست فروش که او را نشناخته بود پرسید : چه جور ماستی میخواهی ؟ ماست خوب یا ماست مختارالسلطنه !
وی شگفتزده از این دو گونه ماست پرسید.
ماست فروش گفت: ماست خوب همان است که از شیر میگیرند و بدون آب است و با بهای دلخواه میفروشیم. ماست مختارالسلطنه همین تغار دوغ است که در جلوی دکان میبینی که یک سوم آن ماست و دو سوم دیگر آن آب است و به بهایی که مختارالسلطنه گفته میفروشیم. تو از کدام میخواهی؟!
مختارالسلطنه دستور داد ماست فروش را جلوی دکانش وارونه از درختی آویزان کرده و بند تنبانش را دور کمر سفت ببندند. سپس تغار دوغ را از بالا در لنگههای تنبانش بریزند و آنقدر آویزان نگهش دارند تا همه آبهایی که به ماست افزوده از تنبان بیرون بچکد!
چون دیگر فروشندهها از این داستان آگاه شدند، همگی ماستها را کیسه کردند!
وقتى ميگن فلانى ماستشو كيسه كرده يعنى اين
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
مرحوم حاجی دُنبلی خویی والی امین و مؤمن شهر خوی بود. او برای اصلاح موی سر خود هر بار به یک سَلمانی در هر گوشهی شهر میرفت. وقتی از او میخواستند به یک سلمانی ثابتی در شهر برود، مخالفت میکرد و میگفت: نمیخواهم رفتنِ ثابت من پیش یک آرایشگر باعث شهرت و مشتری زیاد و در نتیجه گرانفروشی او شود.
روزی برای اصلاحِ موی سر خود به محلهی قاضی شهر رفت. آرایشگر بیحوصله بود. علت را پرسید، گفت: چگونه حوصله کنم والی شهر هم دو شاهی بابت اصلاح موی سر خود میدهد و یک کارگر هم همین مبلغ را میدهد.
حاجی وقتی کار اصلاح موی سرش تمام شد و از صندلی برخاست دو شاهی به او داد و رفت. روز بعد یک گوسفند به او هدیه داد و گفت: خواستی بفروش و خواستی قربانی کن. بدان که من اگر بیش از دو شاهی که دستمزد توست به تو میدادم، نفس تو را عادت به گرانفروشی و طمع میدادم و در حق فقرا ستم میکردم.
حاجی دُنبلی یکماه بعد به آرایشگر دیگری در محله دیگر شهر رفت. آرایشگر که از آرایشگر قبلی راهنمایی گرفته بود، زمان اصلاحِ سر او، چهرهی خود غمگین ساخت اما حاجی اهمیتی نداد تا آرایشگر مجبور شد بگوید درآمدش کم است.
حاجی گفت: بدان این سخن را آرایشگر قبلی به تو گفته است، من به تو هیچ چیز نمیدهم چون آرایشگر قبلی از من چیزی نخواست و من از او پرسیدم چرا غمگین است و آنچه من به او دادم انعام بود اما تو خود به عمد چهرهی خود غمگین کردی تا چیزی از من بستانی که اگر الان من به تو چیزی بدهم تو را عادت به سؤال و گدایی از مردم دادهام.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌨🌞
📘#حکایت_بسیار_شیرین 👇
🏠یک بام دو هوا
سالها پیش، پیرزنی با دختر و پسرش و داماد و عروسش با هم زندگی میکردند. در یک شب گرم تابستان، همه روی پشت بام خانه خوابیده بودند. یک طرف بام، عروس و پسرش خوابیده بودند و طرف دیگر بام، دختر و دامادش.
پیرزن دید که پسر و عروسش به هم چسبیده خوابیدهاند، بیدارشان کرد و گفت: «در این هوای به این گرمی خوب نیست به هم چسبیده باشید، از هم جدا بخوابید!»
پیرزن نگاهی به دختر و دامادش در طرف دیگر بام انداخت. دید که آن دو با فاصله از هم خوابیدهاند. گفت: «در هوای به این سردی، خوب نیست از هم جدا بخوابید. بروید کنار هم!»
عروس که این طور دید بلند شد و گفت:
قربون برم خدا را
یک بام و دو هوا را
یک بر بام زمستون
یک بر بوم تابستون
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
#گداي_باهوش
ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی میکرد و مردم با نیرنگ، حماقت او را دست میانداختند. دو سکه به او نشان میدادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد.
اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهي زن و مرد میآمدند و دو سکه به او نشان میدادند و ملا نصرالدين هميشه سکه نقره را انتخاب میکرد. تا اينکه مرد مهربانی از راه رسيد و از اينکه ملا نصرالدين را آنطور دست میانداختند٬ ناراحت شد.
در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. اينطوری هم پول بيشتری گيرت میآيد و هم ديگر دستت نمياندازند.
ملا نصرالدين پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست، اما اگر سکه طلا را بردارم، ديگر مردم به من پول نمیدهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آنهايم. شما نمیدانيد تا حالا با اين ترفند چقدر پول گير آوردهام.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📔#داستان_قرآنی
📕✍ماجرای گاو
یک نفر از بنی اسرائیل به طور مرموزی کشته شد در حالی که قاتل او معلوم نبود و هر طائفه ای، طایفه ی دیگر را مسئول قتل آن شخص می دانست.
این اوضاع و احوال ادامه داشت تا این که نزد حضرت موسی رفته و از او درخواست کردند که از خداوند در این زمینه یاری بگیرد.
حضرت موسی با توجه به ارتباطی که با خدا داشت به قوم خود گفت: گاوی را گرفته و سر او را ببرید و قسمتی از آن را به بدن مقتول بزنید تا زنده شود و قاتل خود را معرفی کند؛ ولی قوم بنی اسرائیل به موسی گفتند: آیا ما را به تمسخر گرفته ای؟
حضرت موسی فرمود: به خدا پناه می برم اگر بخواهم کسی را مسخره کنم.
قوم موسی به او گفتند: از خدا بپرس آن گاو چگونه باشد؟
حضرت موسی فرمود: گاو باید ماده، نه پیر و نه جوان باشد.
دوباره آن قوم لجباز گفتند: از خدا بپرس آن گاو چه رنگی داشته باشد؟؟ حضرت موسی فرمود: زرد باشد به طوری که در چشم حالت درخشندگی داشته باشد؟
قوم موسی برای آخرین بار سوال کردند: این گاو از نظر کار کردن باید دارای چه خصوصیتی باشد؟ حضرت فرمود: این گاو باید برای شخم زدن و زراعت و همچنین برای آبکشی تربیت نشده باشد و از هر عیبی پاک باشد.
در نهایت قوم بنی اسرائیل برخلاف میل خودشان گاوی را با خصوصیات گفته شده، پیدا کرده و سر بریدند و قسمتی از آن را به بدن مقتول زدند و وقتی زنده شد، قاتل خود را معرفی کرد.
اگر خوب نگاه کنیم خواهیم دید که چگونه خداوند بر قوم بنی اسرائیل نعمت ارزانی داشته است.
📔آیات 67 تا 74 ،سوره بقره
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662