eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.7هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
همراهان عزیز کانال داستان وپند،امیدوارم سال خوبی داشته باشید🌸🌼 بهترین آرزوها رو داریم براتون🌹 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴داستان زن عفیفه بنی اسرائیلی  🌹از امام صادق (ع) منقولست که حضرت امیرالمؤمنین(ع) فرمود: پادشاهی از بنی اسرائیل دو قاضی داشت و آن دو با مرد صالحی دوست بودند و آن مرد صالح زن بسیار جمیله صالحه ای داشت و خودش از ندیمان پادشاه بود . روزی پادشاه آن مرد صالح را برای امر مهمی به مسافرت فرستاد .آن مرد سفارش زن خود را به آن دو قاضی نمود و خود روانه مسافرت شد پس آن دو نفر قاضی به در خانه دوست خود می آمدند که احوال زن او را بپرسند.روزی چشمشان به آن زن افتاد و به او علاقمند شدند و او را تکلیف به زنا نمودند و گفتند اگر تن به زنا در ندهی پیش پادشاه گواهی میدهیم که مرتکب زنا شده ای تا تو را سنگسار کند. ان زن صالحه گفت هر چه خواهید بکنید من به این عمل راضی نمی شوم. پس آن دو خائن به نزد پادشاه آمده و گواهی دادند که آن زن عابده زنا کرده است این امر به پادشاه بسیار گران آمد و غمی عظیم بر او عارض شد چون به پاکی آن زن معتقد بود و از طرفی شهادت قاضیان را نیز نمی توانست رد کند. به آنها گفت شهادت شما را قبول دارم اما بعد از سه روزدیگر او را سنگسار نمایید و در شهر ابلاغ کردند که مردم در فلان روز حاضر شوید برای کشتن فلان عابده که زنا کرده و دو قاضی به زنای او شهادت داده اند و مردم در این باب گفتگو بسیار کردندپادشاه به وزیرش گفت آیا در این باب چاره ای به خاطرت نمی رسد که باعث نجات عابده گردد؟ گفت فرصتی دهید. چون روز سوم شد وزیر از خانه خود روانه منزل پادشاه گردید ناگاه در اثنای راه رسید به چند کودک که بازی می کردند و حضرت دانیال نبی (ع) کودکی بود در میان آنها و وزیر آن حضرت را نمی شناخت. چون وزیر به آنها رسید دانیال گفت... 📌ادامه در پست بعد👇👇 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴داستان زن عفیفه بنی اسرائیلی2  ای بچه ها بیایید که من پادشاه شوم و فلان طفل عابده و این دو نفر قاضی شوند. پس خاکی نزد خود جمع کرد و شمشیری از نی برای خود بساخت و به اطفال دیگر حکم کرد بگیرید دست یکی از این دو قاضی را به فلان موضع ببرید و دست دیگری را بگیرید و در موضع دیگر نگه دارید. پس یکی از آن دو را طلبید و گفت آنچه حق است بگو و اگر حق نگویی تو را می کشم و وزیر این منظره را مشاهده می کرد و سخنان دانیال را می شنید و آن طفلی که قاضی بود گفت عابده زنا کرد پرسید چه وقت مرتکب زنا شد ؟گفت روز فلان پرسید ؟با کی گفت :با فلان پسر. پرسید ؟در کجا زنا کرد گفت فلان جا. سپس دانیال فرمود :ببرید این را به جای خود و دیگری را بیاورید. او را به جای خود بردند و دیگری را آوردند . دانیال فرمود به چه چیز شهادت می دهی؟ گفت شهادت می دهم که عابده زنا کرده است. پرسید در چه وقت؟ گفت در فلان وقت . پرسید: با کی ؟ گفت: با فلان پسر. پرسید:در چه موضع؟ گفت: در فلان موضع و هر یک مخالف دیگری سخن گفت. دانیال گفت :الله اکبر اینها به ناحق گواهی داده بودند. ای فلان ندا کن در میان مردم که اینها به ناحق شهادت داده اند؛ مردم حاضر شوند تا ایشان را بکشیم. چون وزیر این قصه شگفت انگیز را از آن کودک مشاهده نمود بسرعت تمام به نزد پادشاه رفت و آنچه از دانیال (ع)دیده و شنیده بود به اطلاع رسانید. پادشاه فرستاد و دو قاضی را طلبید و ایشانرا از یکدیگر جدا کرد و هر یک را به تنهایی از خصوصیات زنای عابده سؤال نمود و هر یک خلاف دیگری سخن گفتند پس پادشاه دستور داد ندا کردند در میان مردم که حاضر شوید برای کشتن دو قاضی که به زن مؤمنه عفیفه ای افترا بسته بودند و هر دو را دستور کشتن داد. 📚حیاة القلوب جلد اول صفحه448 وکتاب صله رحم تألیف سید کاظم صدر السادات دزفولی 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
به نام آن خــداوندی که نــور است رحیم است و کریم است و غفور است خدای صبـح و این شـور و طـراوت که از لطفش دل ما ، در سُرور است 💓بسم الله الرحمن الرحیم💓 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚سه پند به پسرش : ✍در زندگی بهترین غذا را بخور ... ✍در بهترین رختخواب جهان بخواب ... ✍در بهترین خانه ها زندگی کن ... پسر گفت : ما فقیریم چطور این کارها را بکنم ؟ لقمان : اگر کمی دیرتر و کمتر غذا بخوری ، هر غذایی ، طعم بهترین غذای جهان را میدهد . اگر بیشتر کار کنی و دیرتر بخوابی ، هر جا که بخوابی بهترین خوابگاه جهان است ، و اگر با مردم دوستی کنی ، در قلب آنها جای میگیری ، و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
روزی یکی از اولیا به حضرت الیاس و حضرت خضر (علیه السلام) شکایت کرد که مردم زیاد غیبت می کنند و غیبت هم از گناهان کبیره است و هر چه آنها را نصحیت می کنم و آنها را منع از غیبت می کنم ، به حرفم اعتنایی نمی کنند و آن عمل قبیح را ترک نمی کنند . چه کنم ؟ حضرت الیاس (علیه السلام) فرمود : چاره این کار این است که وقتی وارد چنین مجلسی و دیدی غیبت می کنند ، بگو: «بسم الله الرحمن الرحیم و صلی الله علی محمد و آل محمد» پروردگار ، ملکی را بر اهل مجلس موکل می کند که هر وقت کسی خواست غیبت کند آن ملک جلوی این عمل زشت را می گیرد و نمی گذارد غیبت شود . سپس حضرت خضر (علیه السلام) فرمود : وقتی کسی در وقت بیرون رفتن از مجلس بگوید: «بسم الله الرحمن الرحیم و صلی الله علی محمد و آل محمد» , حضرت حق ملکی را می فرستد تا نگذارد که اهل آن مجلس غیبت او را کنند. 📚 داستان های صلوات ص۵۷ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت پنجاهویکم زهرا:الهی بمیرم که تو انقدر از این کتک میخوری. _خدانکنه،حالا سیلی مهم نیس. فلک نباشه. سیلی جهنم. زهرا:بگردم که انقد تو مظلومی خواهری. تو همین حین گوشی زنگ خورد. _اوه،من برم که ارباب صدام میکنه. زهرا:برو به امیده خدا. رفتم بالا و از روشن بودنه برقه اتاق کارش فهمیدم اونجاس. بسم ا... تو دلم گفتمو در زدم. ارباب:بیا. رفتم تو. _امرتون ارباب. ارباب:ویسکیم تموم شده برو ویسکی بیار. _چشم. از اتاق اومدم بیرون. به به ارباب مشروب خورم بوده پس!!! گل بود به سبزه نیز اراسته شد. رفتم تو اشپز خونه و اروم کناره گوشه بی بی گفتم. _بی بی ارباب ویسکی میخواد. بی بی:باشه صبر کن الان میرم میارم. عه!!!!بی بی چقدر عادی برخورد کرد.!!!! زهرا:چیه،چشماتو مثله وزق کردی ببند بابا ابه چشمت خشک شد. _زهرا میدونی ارباب مشروب میخوره؟؟؟!!! زهرا:اره،چطور؟؟ _خب چه راحت برخورد میکنین!!!!مشروب.... زهرا:نکنه توقع داری بریم به ارباب ساالاااار بگیم مشروب نخور،مضره،گناهه؟؟!! _نه همچین توقعی ندارم اما توقعم نداشتم انقدر عادی برخورد کنین. زهرا:عادی شده دیگه. بی بی ویسکی رو اوورد و منم بردم دادم به ارباب و برگشتم. ساعت ۸۶شب بود که بی بی و زهرا رفتن بخوابن،اما من گفتم چند دقیقه صبر میکنم اگه ارباب صدام نکرد میرم میخوابم. یه رب بود منتظر بودم اما خبری نشد، از جام بلند شدمو خواستم برم اتاقم که گوشی زنگ خورد. رفتم طبقه بالا،ارباب هنوز تو اتاق کارش بود!!!! دره اتاقو زدم،ارباب با صدایی که یکمی از حده معمول کلف تر شده بود گفت ارباب: بیا تو. رفتم تو. _امرتون ارباب اما صدایی از ارباب نیومد، سرم روبلند کردم تا ببینم ارباب چرا جواب نمیده که با دیدنش قلبم هری ریخت. چشماش قرمزه،قرمز بود و موهاشم بهم ریخته، شیشه ی ویسکیم که دیگه اخراش بود و داشت تموم میشد. پس مست بود. خدایاااا بدادم برس. دوباره پرسیدم:امرتون ارباب. چرا این مدلی نگا میکنه؟؟؟!!!! _ارباب اگه امری ندارین برم. ارباب:فکر میکنی خیلی زرنگی؟!!!!! _من؟!!!!چرا؟من که کاری نکردم. ارباب داد زد. ارباب:دروغ نگو. رفتی تو اتاق. ترسیده بودم و به غلط کردن افتاده بودم،مقصر خودم بودم،خودم همیشه باعث میشدم یه بالایی سرم بیاد، مقصر خودم بودم. ارباب لیوانی رو که دستش بود و پرت کرد سمتم که اگه جا خالی نداده بودم میخورد تو صورتم. ارباب:پدر سگ مگه نگفته بودم نری تو اتاق؟؟؟!!! ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت پنجاهودوم ارباب عصبانی بود،خیلی عصبانی بود. مستم که بود دیگه بدتر شده بود. ترسیده بودم،بی نهایت ترسیده بودم. ارباب هم عصبانی بود هم مست. اگه منه میکشت؟؟؟ اگه در حده مرگ کتکم میزد؟؟؟ اگه یه بالیی سر میوورد چه خاکی تو سرم میرختم؟؟!!!! ارباب:تو سرت رو تنت اضافیه. وای بیچاره شدم منو میکشه... شرو کردم به التماس کردن. _ارباب غلط کردم ارباب دیگه بدونه اجازه شما هیچ کاری نمیکنم اربا... ارباب:خفه..خفه شو دختره ی عوضی فکر میکنی کی هستی هاااا ترس همه ی وجودمو گرفته بود چرا ی همچین غلطی رو کردم من ک میدونستم میفهمه چرااا... میخواستی توجیه کنی...توجیه کن دیگه... بهونه بیار دیگه... نمیتونستم ارباب خیلی عصبانی بود و.منم خیلی ترسیده بودم. با پوزخند از جاش بلند شد یا خدا وقتی تو اوج عصبانیت یه دفه ای اروم میشه ینی خطر ینی بدبخت شدنه من... یک قدم به سمتم نزدیک شد و من یک قدم ازش دور شدم دوباره نزدیک شد و من دور شدم انقدر ادامه دادم ک به دیوار بر خوردم. دست هاشو کنار گوشم جیک زد ارباب:میخوای منو بپیچونی کوچولو،به من دروغ میگی!!!! به ارباب سالارررررر _ارباب بخدا ی همچی... نگذاشت حرفم رو ادامه بدم دستش رو روی لبم گذاشت ارباب:هیس حرف بی حرف تو قانونو زیر پات گذاشتی و هر قانون شکنی یه مجازاتی داره. بعد دستش رو از روی لبام برداشت و به لبام خیره شد. ترس برم داشته بود فاصلمون خیلی کم بود و خیره ی لبام بود نه من نمیخواستم ... ارباب این کارو نمیکرد... از جایم جابجا شدم که محکم هلم داد به دایوار درد بدی تو بدنم پیچید و اشک از چشمام جاری شد _ارباب بذار برم بخدا قول میدم دیگه ... که لال شدم ارباب چه کار میکرد !!!!!! لبهام میونه لبهای ارباب بود. یخ کردم لمس شدم از شوک زیاد نمیتونستم حرکتی کنم که دست ارباب به سمت گیره ی پیش بندم رفت و گیره رو باز کرد. تازه از شوک دراومده بودم، حالم اصلا خوب نبود،هم نفس کم اوورده بودم هم بینه دستاش داشتم له میشدم. سرمو تکون دادم تا از دستش راحت شم که بدتر شد. دستشو گذاشت پشته سرمو بیشتر فشارم داد به جلو. اصلا نمیتونستم کاری بکنم کم کم داشتم بیحال میشدم که ولم کرد. تند تند شرو کردم به نفس کشیدن. ارباب:وحشی بازی در نیار اروم باش. ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🌸داستان امشب 📝 روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد. کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای این که حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود. این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت❗️ سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد. تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید❓چه توصیه ای برای آن دختر داشتید❓اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد: 1⃣دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند. 2⃣هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است. 3⃣یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیافتد. لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحاً جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد. به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید⁉️ ✨و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد: دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود. در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم❗️ اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است... و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است. نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود. 💥در کمترین زمان بهترین راه را انتخاب کنید 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 هر شب با یک داستان جالب مهمان ما باشید🌹
داستان شنیدنی و واقعی ابو علی سینا در زمان های قدیم یک از روی اسب می افتد و لگنش از جایش درمی‌رود هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد دختر اجازه نمی‌دهد کسی دست به لگنش بزند هر چه به دختر می گویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که می کنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمی‌گذارد کسی دست به او بزند به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوانتر می شود تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش می کند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول می کند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟ ادامه داستان در لینک زیر 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نام آن خــداوندی که نــور است رحیم است و کریم است و غفور است خدای صبـح و این شـور و طـراوت که از لطفش دل ما ، در سُرور است 💓بسم الله الرحمن الرحیم💓 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌