رمان #ارباب_سالار
قسمت نودویکم
منم پاچه های شلوارمو دادم بالا پامو گذاشتم تو اب.
ابه خیلی خنکی بود .
_واااای چقدر ابش خنکهههههه.
ارامم از رو سنگ بلند شد و اومد سمتم .
ارام:اره خیییلی.
بعد خم شدو بهم اب پاشید.
_واااای ارام نپاش خیلی یخه.
ارام:چراااا خوش میگذره.
و بعد دوباره پاشید.
حدوده یه ساعت اب بازی کردیمو با خستگی از اب دراومدیم و رفتیم زیره افتاب تا خشک بشیم.
_خییییلی خوش گذشت. دسته ارباب درد نکنه که اجازه داد باهات بیام.
خنده از رو صورته ارام رفت.
ارام:اره دستش درد نکنه واقعا.
بعد از اینکه خشک شدیم رفتیم یکمه دیگه هم روستارو گشتیمو برگشتیم عمارت. که ای کاش برنمیگشتیم.
ساعت هشته شب بود که رسیدیم عمارت. داخله عمارت که شدیم با کیان روبرو شدیم.
کیان با تعجب نگامون کرد.
کیان:جایی تشریف داشتین ارام خانم؟؟!!!!!
ارام با استرس و پرخاشگری که اولین بار بود میدیدم با کیان همچین برخوردیو داشت.
ارام:نمیدونستم از شما باید اجازه بگیرم، اونی که باید اجازه بده داده .
کیان:ارباب اجازه داده؟؟!!!!
ارام:بله.
و دسته منو کشید ورفتیم عمارت.
کاراش برام تعجب برانگیز بود،مشکوک رفتار میکرد همش فکر میکردم اربارب از این بیرون رفتن خبری نداره اما بد به خودم
میگفتم این امکان نداره ازارباب نمیتونه پنهانی کاری انجام بده.
رفتم تو اتاقو دراز کشیدم. از خستگی داشت چشمام رو هم میوفتاد که زهرا اومد تو اتاق.
زهرا؛هووو سوگل خانم حالا با ارام جور شدیو بدونه من میری روستا؟!!!!
_زهرا،بیخیال حالا بذار بخوابم بلند شدم برات تعریف میکنم چی شد من الان دارم از خواب بیهوش میشم.
زهرا:غلط کردی زود بگو ببینم.
_ای تو روحت زهرا که تا نگم ول نمیکنی.
زهرا:زووووود.
باخوابالودگی همه چی رو برا زهرا تعریف کردم حتی برخورده ارام با کیانو.
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⛔️نزدیکی مرگبار با دخترپادشاه!
پادشاه پیری بود که تنها فرزند او دختری بود بسیار زیبا ! هرکس با آن دختر ازدواج میکرد صاحب مال و منال و از همه مهمتر تاج و تخت کشور میشد!
دختر با پسری زیبا و قوی ازدواج کرد ولی فردای پس از ازدواج نعش آن پسر را از اتاق بیرون آوردند! چندین ماه بعد دختر با فرمانده لشکر شاه ازدواج کرد ولی درست بعد ار شب اول زندگی شان آن مرد نیز بطرز عجیبی دیگر از رختخواب بلند نشد..
ازدواج سوم نیز با پسر وزیر به همین شکل بود که آن نیز جان خود را از دست داد تا اینکه پادشاه با دیدن این وضع ازدواج برای دختر خود را ممنوع کرد..
یکسال گذشت و پسر یکی از صوفیان شهر به دیدار پادشاه رفت و گفت درخواست ازدواج با دختر او را دارد حتی اگر به قیمت تمام شدن جانش باشد ، پادشاه که دید او بسیار مصمم است درخواست ازدواج را قبول کرد و پس از مراسم پسر با دختر وارد اتاق شدند...ادامه ماجرا👇👇❤️
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
به نام آن
خــداوندی که نــور است
رحیم است و
کریم است و غفور است
خدای صبـح و
این شـور و طـراوت
که از لطفش
دل ما ، در سُرور است
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕#داستان_کوتاه_پندآموز
بعد از اینکه یک مرد ۹۳ ساله در ایتالیا از بیمارستان مرخص می شود، به او گفته شد که هزینه یک روز ونتیلاتور (دستگاه تنفّس مصنوعی) بیمارستان را بپردازد. پیرمرد به گریه افتاد. پزشکان به او دلداری دادند تا بخاطر صورتحساب بیمارستان گریه نکند. ولی آنچه پیرمرد در جواب گفت، همه پزشکان را به گریه انداخت
پیرمرد گفت: "من به خاطر پولی که باید بپردازم گریه نمی کنم. تمام پول را خواهم پرداخت." گریه من بخاطر آن است که ۹۳ سال هوای خدا را مجانی تنفس کردم، و هرگز پولی نپرداختم. در حالیکه برای استفاده از دستگاه ونتیلاتور در بیمارستان به مدت یک روز باید اینهمه بپردازم. آیا می دانید چقدر به خدا مدیون هستم؟ من قبلاً خدا را شکر نمی کردم"
سخنان آن پیر مرد ارزش تأمل دارد. وقتی هوا را بدون درد و بیماری آزادانه تنفس می کنیم، هیچ کس هوا را جدی نمی گیرد.
این داستان ما را به یاد درسی از گلستان سعدی انداخت: «منّت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربتست و به شکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو می رود ممدّ حیاتست و چون بر می آید مفرّح ذات پس در هر نفسی دو نعمت موجودست و بر هر نعمت شکری واجب...»
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#حکایت
داشتم در خیابان حرکت می کردم که ناگهان صدایی از پشت گفت:
- اگر یک قدم دیگه جلو بری کشته می شی.
ایستادم و در همان لجظه اجری از بالا افتاد جلوی پام. نفس راحتی کشیدم
و با تعجب دورمو نگاه کردم اما کسی رو ندیدم.بهر حال نجات پیدا کرده بودم.
به راهم ادامه دادم.به محض اینکه می خواستم از خیابان رد بشم باز همان صدا گفت:
- ایست!
ایستادم و در همان لحظه ماشینی با سرعت عجیبی از جلوم رد شد.بازم نجات پیدا
کردم . پرسیدم تو کی هستی و صدا جواب داد من فرشته نگهبان تو هستم. گفتم:
-پس اون موقعی که من داشتم ازدواج می کردم تو کدوم گوری بودی؟
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔴حکمت های نهفته در کله پاچه!!!
نقل میکنند که روزی سفره ای گسترانیده و کله پاچه ای بیاوردند.
سلطان فرمود:
در این کله پاچه اندرزها نهفته است.
سپس لقمه نانی برداشت و یک راست " مغز " کله را تناول نمود، سپس گفت:
اگر می خواهید حکومتی جاودان داشته باشید، سعی کنید جامعه را از " مغز " تهی کنید.
سپس " زبان " کله پاچه را نوش جان و فرمود:
اگر می خواهید بر مردم حکمرانی کنید " زبان " جامعه را کوتاه و ساکت کنید.
سپس " چشم ها و بناگوش " کله پاچه را همچون قبل برکشید و فرمود:
برای این که ملتی را کنترل کنید، بر چشم ها و گوش ها مسلط شوید و اجازه ندهید مردم زیاد ببینند و زیاد بشنوند.
وزير اعظم عرض کرد:
پادشاها! قربانت بروم حکمت ها بسیار حکیمانه بودند، اما جواب شکم ما را چه میدهید؟
ذات ملوكانه، در حالی که دست خود را بر سبيل های چرب خویش می کشیدند، با ابروان خود اشاره ای به " پاچه " انداختند و فرمودند:
شما " پاچه " را بخورید و " پاچه خواری " را در جامعه رواج دهید تا حکومت مان مستدام بماند...!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕#داستان_کوتاه
مرد جوانی به نزد " ذوالنون مصری " رفت و از صوفیان بدگوئی کرد .
ذوالنون انگشتری را از انگشتش بیرون آورده به او داد و گفت :
این را به بازار دست فروشان ببر و ببین قیمت آن چقدر است؟
مرد انگشتر را به بازار دست فروشان برد ولی هیچ کس حاضر نشد بیش از یک سکه نقره برای آن بپردازد.
مرد نزد ذوالنون بازگشت و ماوقع را تعریف کرد.
ذوالنون گفت: حال انگشتری را به بازار جواهر فروشان ببر و مظنه آن را بپرس.
در بازار جواهر فروشان انگشتر را به هزار سکه طلا می خریدند. مرد شگفت زده نزد ذوالنون بازگشت و ذوالنون به او گفت:
علم و معرفت تو از صوفیان و طریقت ایشان به اندازه علم دست فروشان از این انگشتریست.
قدر زر زرگر شناسد؛ قدر گوهر، گوهری...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕#داستان_کوتاه_پندآموز
✍همیشه کمی به دیگران حق بدهیم!
زن جوانی بستهای کلوچه و کتابی خرید و روی نیمکتی در قسمت ویژه فرودگاه نشست که استراحت و مطالعه کند تا نوبت پروازش برسد .
در کنار او مردی نیز نشسته بود که مشغول خواندن مجله بود.
وقتی او اولین کلوچهاش را برداشت، مرد نیز یک کلوچه برداشت.
در این هنگام احساس خشمی به زن دست داد، اما هیچ نگفت فقط با خود فکر کرد: عجب رویی داره!
هر بار که او کلوچهای برداشت مرد نیز کلوچه ای برمیداشت. این عمل او را عصبانی تر می کرد، اما از خود واکنشی نشان نداد.
وقتی که فقط یک کلوچه باقی مانده بود، با خود فکر کرد: “حالا این مردک چه خواهد کرد؟”
مرد آخرین کلوچه را نصف کرد و نصف آن را برای او گذاشت!...
زن دیگر نتوانست تحمل کند، کیف و کتابش را برداشت و با عصبانیت به سمت سالن رفت.
وقتی که در صندلی هواپیما قرار گرفت، در کیفش را باز کرد تا عینکش را بردارد، که در نهایت تعجب دید بسته کلوچهاش، دست نخورده مانده .
تازه یادش آمد که اصلا بسته کلوچهاش را از کیفش درنیاورده بود.
مرد بدون اینکه خشمگین یا عصبانی شود بسته کلوچهاش را با او تقسیم کرده بود!
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
4_5969874648744068230.mp3
7.77M
🎵 #موزیک_بسیار_زیبا
♥️ دلبرِ ناب...
🔗 تقدیم کن به عشقت 😍
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#کاردستی
ايده کاردستی گل و کفشدوزک که با در بطری درست شده
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
من مهسا 21 سالمه
🔞 رابطه با معلم خصوصی !!! 🔞
زنگ زدم بدون هیچ سوالی در باز شد دیدم با یه شلوارک مشکی و تیشرت جلوم واستاده رفتم تو بعد از چند دقیقه گفت هوا به این گرمی میپزی که منم که منتظر فرصت بودم با یه لحن خاص گفتم نه ممنون راحتم آخه لباسم مناسب نیست اونم با شیطنت گفت خب چه بهتر در بیار راحت باش مثل من ، دیگه تعارف نکردمو زود مانتو روسریمو درآوردم که متوجه شدم زل زده به منو داره .....
براي خواندن ادامه داستان اينجا كليك کنید 😋👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6