eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.5هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان قسمت صدوچهلونهم _الو داریوش، اب دستته میذاری زمین، میری جلو خونه ی پناهی و هر کسی که وارد یا خارج خونه شد به من خبر میدی، دختر وسطیه پناهی، سوگلو که میشناسی، اگر اونجاها دیدی حتما میگیریش و به من اطالع میدی، داریوش با دست وپات بازی نکنی دختره بیاد اونجا وتو نفهمی، که اگه اینطور بشه داریوش...واااای که داریوش میکشمت. داریوش:چشم ارباب، از امشب خواب حروممه. گوشی رو قط کردمو زنگ زدم به میثاق، نمیخواستم با کیان صحبت کنم. _میثاق به کیان بگو خونه به خونه روستارو بگرده و سوگل و پیدا کنه. میثاق:چشم ارباب. تلفونو قط کردمو انداختمش رو مبل. به داریوش زنگ زده بودم اما میدونستم سوگل انقدر احمق نیست که اونجا بره. احتمالا هنوز تو روستا بود، زیره سنگم باشه پیداش میکنم. تو سالن نشسته بودم فکر نمیکردم، سوگل انقدر دل و جرعت نداشت که بخواد از این کارا بکنه، مطمعنن یکی کمکش کرده بود. اما کیییی؟!!!' سوگل این مدت با زهرا و خاتون و ارام خیلی جفت شده بودن احتماالا اونا باید خبر داشته باشن. بدونه فکر از جام بلند شدم و رفتم سمته اشپزخونه. وارد که شدم همه ی خدمه تو اشپز خونه بودن. با دیدنم همه از جاشون بلند شدن. خاتون:جانم ارباب امری داشتین؟؟؟ رفتم سمتش. _سوگل کجاس؟؟؟ خاتون:سوگل...سوگل با اقا کیان رفتن دکتر. _خاتون اینو میدونم، فیلم بازی نکن میگم، سوگل کجااااس؟؟؟ خاتون:ارباب خب شما خودتونم میدونین کجاس من دیگه چی رو بگم؟؟؟!!! داد زدم. _خاتون جوری وانمود نکن که انگار نمیدونی فرار کرده،تا من سگ نشدم بگو کجاااس. خاتون تعجب کرد و اروم گفت خاتون:فرار کرده؟!!! مگه میشه؟!!! پس حرفای صبحش با زهراااا _خاتون بلند حرف بزن ببینم چی میگی. خاتون:ارباب باور کنین که من اصلا نمیدونم که کجاس، اما صبح به زهرا گفته بود به من بگه که حلالش کنم. برگشتم سمته زهرا، اشک تو چشماش جم شده بود و به یه گوشه خیره شده بود. به خاتون اعتماد داشتم، خاتون همه ی امتحاناشو پس داده بود اما زهرا..... _سوگل چی گفته زهرا؟؟! زهرا سرشو بلند کرد و نگاهم کرد. زهرا:امکان نداره، سوگل نمیتونه بره، خودش بهم گفت از این به بعد مثله سابق باهم دوست میشیم، سوگل نمیتونه بره. حوصله ی این چرت و پرتا رو نداشتم، از اشپز خونه اومدم بیرون. باید مراقب میذاشتم تا زهرا رو میپاییدن. اگه میترسوندمش حرف نمیزد، اگه از جاش خبر داشته باشه به زودی رو میشه. ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت صدوپنجاهم سوگل به ادرسی که دکتر بهم داده بود نگاه کردم و دادمش به راننده تاببرتم به همون ادرس. یزد بودم، خیلی گرم بود. راننده بعد از نیم ساعت جلوی یه در نگه داشت. راننده:رسیدیم. پول رو حساب کردم و پیاده شدم. به خونه نگاه کردم، یه خونه ی کوچیک بود،یاده اولین روزی که رفتم عمارت افتادم، اما عمارت کجا و اینجا کجا!!!! برام بزرگیو کوچیکی خونه مهم نبود،فقط مهم این بود که حمایت بشم. عمارت بزرگ بود اما امنیت نداشت. یاده ارباب افتادم، حتی با اوردنه اسمشم دلم میلرزید. دلتنگش شده بودم، ینی الان چیکار میکنن؟!!! هنوز دنبالمن؟؟!!!!! دره خونه ای که جلوش بودم باز شدو یه خانمه چادر بسر اومد بیرون. زن با تعجب نگاهی بهم کرد. زن:کاری داشتین؟؟؟ _سلام، با گلی خانم کار داشتم. زن لبخندی بهم زد. زن:خودمم دخترم. باخوشحالی سلام کردم. _سالم،سوگلم گلی خانم، از طرفه نوتون اومدم،اقا دکتر. گلی خانم:پس سوگل تویی؟؟؟بیا تو دخترم،بیا تو که.سامیارم تورو سفارشی فرستاده. اول خودش بعدشم من رفتم تو، از یه حیاطه کوچیک که توش حوض داشت رد شدیمو رفتیم تو خونه، خونه همون جوری که حدس زده بودم یه خونه نقلی و کوچیک بود، به اتاق خواب داشت و یه سالن پذیرایی و اشپز خونه چیزایی بود که با وارد شدنم دیدم. گلی خانم:بشین عزیزم، بشین تا من برات یه شربت خنک بیارم که تو این هوای گرم میچسبه. _ممنون، احتیاجی نیس، زحمتت میشه. گلی خانم:چه زحمتی دختره قشنگم. گلی خانم رفت و با دو لیوان شربت برگشت. گلی خانم:خوب کردی اومدی دخترم، هیچی بدتر از تنهایی نیست. با گفتنه تنهایی یاده خودم افتادمو غمه عالم تو دلم نشست. گلی خانم:من بجز سامیار کسه دیگه ای رو ندارم، تو داره دنیا یه پسر داشتم که اونم عمرشو داد به شما و فقط مونده سامیار که اون بنده خداهم که سرش شلوغه و نمیتونه زیاد بیاد به من سر بزنه، نمیخوام تو زندگیت دخالت کنم مادر، احتیاجیم نیست که چیزی رو به من توضیح بدی، سامیار بهم گفته که بارداریو شوهرتم ترکت کرده و اینجا اومدی که با من زندگی کنی و بهتم زیاد اعتماد داره و خیلی سفارشتو بهم کرده، که با دیدنت فهمیدم که سفارش کردنی هم بودی. با حرفای گلی خانم واقعا نمیدونستم باید چی بگم. _ممنون، واقعا نمیدونم ازشما و دکتر چجوری باید تشکر کنم. خیلی ممنونم گلی خانم. گلی خانم:لازم به تشکر نیست گلم، درضمن بهم بگو مادر جون اینجوری راحت ترم. _چشم مادر جون..... ارباب شیش ماه بود که سوگل رفته بود، جا نمونده بود که نگرده باشم، اما نبود، نبود که نبود.... درست حدس زده بودم با خانوادشم در ارتباط نبود. بعد از پیدا نشدنش میخواستم کله خانوادشو نابود کنم اما یه چیزی مانعم میشد. ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
رمان قسمت صدوپنجاهویکم سوگل به حرفم گوش نداده بود، نافرمانی کرده بود و رفته بود قطعا باید منم به حرفم عمل میکردم اما نتونستم، نتونستم نابودشون کنم، حمید پسره پری بود، همون پریی که خونوادمو نابود کرد، اردلان خان ووو که هیچ وقت برام پدری نکرد و گرفت، همون پریی که باعث بی ابرو شدنه اردلان خان شد، پریی که باعث شد من هیچ وقت مادری نداشته باشم، همون پررررری اما با همه ی اینا بازم نتونسته بودم پسرشو از بین ببرم، همش حرفای سوگل تو ذهنم بود. به ما چه ربطی داشت...جنگه نابرابر...انتقام... نمیخواستم بیشتر از این بهش فکر کنم، اما تازگیا بدونه اختیار فکرم میرفت سمتش. بی هوا دلم هوای چشماشو میکرد، بی هوا دلم هوای قد بازیاشو میکرد، بی هوا دلم هوای ارباب گفتناشو میکرد و من میترسیدم از این هوایی شدن. _نه سالار، اینا هوایی شدن نیس، اینا فقط یه عادته،من بهش عادت کرده بودم. اما از یه طرفم به خودم میگفتم، اخه احمق یه ادم بعد از شیش ماه عادت یادش میوفته!!!!! سرمو تکون دادم و از جام بلند شدمو از اتاق رفتم بیرون تا بیشتر از این فکر نکنم. ارام:سالاااااام، به داداش اربابه گله گالب. _دوباره چی میخوای داری زبون میریزی ولوله؟؟؟؟ ارام:عههههه داداش توام توام نشد یه بار گول بخوریا. _بالاخره من برادرتم. ارام:فداااات بشم من داداش ارباب، کی میشه که من ارباب زاده رو ببینم؟؟؟ _چییی؟؟؟ ارام انگار که یه کاره اشتباهی کرده باشه زود خودشو جم و جور کرد. ارام:ینی میگم کی ازدواج میکنی که ما ارباب زاده رو ببینیم. _حالا همه چیز تموم شده گیر دادی به ازدواج من!!!!! ارام:چی کار کنم یه دونه بیشتر که داداش ارباب ندارم. سوگل هشت ماهم بود، حرکت کردن و نفس کشیدن برام خیلی سخت شده بود اما همین که فکر میکردم تا یک ماهه دیگه پسرم بدنیا میاد همه چی برام اسون میشد. روزی نبود که با پسرم حرف نرنم، خیلی احساسه شیرینی بود وقتی لگد میزد،وقتی حرکت میکرد، نمیخواستم این لحظه هارو با هیچ چیزی عوض کنم. چند ماه پیش به مامانینا از یه باجه تلفن زنگ زدم تا ببینم ارباب خدایی نکرده باهاشون کاری نکرده باشه، اما با پیچیده شدنه صدای بابا تو تلفن،فهمیدم که ارباب کاری باهاشون نکرده و خدارو شکر سالمن. همه چی خوب بود، همه چی اروم بود، مادر جون به نظرم بهترین زنه دنیا بود، خیلی مهربون بود، تو این شیش ماهی که اونجابودم از چیزی برام دریغ نکرد،همیشه کنارم بود و زیادم تو گذشتم سرک نکشید. میگفت من مثله جفت چشام به سامیار اعتماد دارم، وقتی گفته خوبی و مورده اعتماد ینی حتما همین جوری هستی. هیچ وقت چیزی ازم نپرسید و من چقدر ممنونه این کارش بودم. شکره خدا یه کار پیدا کرده بودم، منشیه یه شرکته خدماتی شده بودم، حقوق داشتمو ازادانه زندگی میکردم، همه چیز خوبو عالی بود اما یه چیزی خیلی اذیتم میکرد، اونم دلتنگی برا ارباب بود. شبای اولی که اومده بودم ارباب اصلا از فکرم خارج نمیشد، بهش عادت کرده بودم به صبح و شب دیدناش به همه چی...... فکر میکردم این حرف همیشه درسته که میگن از دل برود هر انکه از دیده برفت، اما درست نبود، ارباب از دلم نرفت..... بارها به سرم زده بود که برگردم، برگردمو به این دلتنگی پایان بدم، اما بعد وقتی به پسرم فکر میکردم، پشیمون میشدم، اگه برمیگشتم روستا ارباب هم منو میکشت هم پسرمو..... مادر جون:باز به چی فکر میکنی دخترم؟؟؟؟ نگاهش کردمو لبخندی زدم. _به هیچی، به خودم، به پسرم، به ایندمون. ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔞داستان واقعی عبرت آموز خیانت با چند تا از رفیقام سوار تاکسی بودیم که راننده ی تاکسی برای اینکه ما رو نصیحت کنه که در این سنین جوانی مواظب خودتون باشید ، گفت : بیست سی سال قبل وقتی که 18 سالم بود ، توی محلمون یک زن خراب زندگی می کرد که شوهر هم داشت . یه بار وسوسه شدم که باهاش رابطه داشته باشم . خلاصه وقتی که شوهرش نبود رفتم خونش و مشغول شدیم . اواخر کار بودیم که ناگهان.....⁉️ 🚫ادامه این داستان درکانال زیر سنجاق شده 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نام آن خــداوندی که نــور است رحیم است و کریم است و غفور است خدای صبـح و این شـور و طـراوت که از لطفش دل ما ، در سُرور است 💓بسم الله الرحمن الرحیم💓 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚مادر و فرزند روزه دار حضرت عيسى از ترس مردم از شهر فرار كرد و به بيابان رفت و مادرش حضرت مريم را هم با خود برد; هر دو، روزه بودند و با حالت روزه از جنگ مردمى كه مى خواستند آنها را به قتل برسانند فرار كرده بودند. براى افطار مقدارى علف تهيه كردند، اما حضرت مريم فوت كرد، عيسى او را دفن كرد، بعد او را صدا زد و گفت: اى مادر، آيا مى خواهى با دنيا برگردى؟ حضرت مريم گفت: مى خواهم برگردم. حضرت عيسى تعجب كرد كه مادرش كه حتماً در بهشت راه يافته، چرا مى خواهد به دنيا برگردد و از او پرسيد براى چه مى خواهى برگردى؟ حضرت مريم گفت: مى خواهم به دنيا برگردم تا در روزهاى بسيار گرم روزه بگيرم و در شبهاى بسيار سرد وضو بسازم.(1) 📚 داستانها و حكايتها، ص 19. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚ابو درداء و افراط در روزه دارى اگر چه "ام درداء" خود بانوى دانشند و خردمندى بود، اما شوهر وى "ابودرداء" در عين حالى كه از ياران رسول خدا9 محسوب مى شد، در عبادت و زهدپيشگى راه افراط و تندروى را پيش گرفته، و از اين ناحيه هم موجب اعتراض و انتقاد ياران خويش را فراهم كرده، و هم در انجام وظايف خود نسبت به همسر، راه گلايه و شكايت را گشوده است! آرى، مى دانيم وقتى رسول خدا9، ميان ياران خويش "پيمان اخوت" برقرار مى كرد، بين سلمان فارسى و ابودرداء هم پيمان برادرى قرار داد. بدين خاطر سلمان فارسى هرگاه فرصتى مى يافت، از باب اداى حقّ برادرى، به خانه "ابودرداء" و به زيارت او مى رفت. يكى از اوقاتى كه سلمان براى ديدار "ابودرداء" به خانه اش رفت، وى در خانه نبود، امام سلمان متوجه شد همسر وى "ام درداء" وضع نامرتب و ژوليده اى دارد، از اين جهت ناراحت شد، و رفتار زن را مورد اعتراض قرار داد كه، چرا خود را اينگونه ژوليده و بدون رسيدگى به وضع لباس و نظافت رها كرده است؟ "ام درداء" پاسخ داد: سلمان! برادر تو، ابودرداء، به خودآرايى زن و مظاهر دنيا توجهى ندارد، زيرا همه روزها را روزه مى گيرد، و شبها هم به عبادت و شب زنده دارى مى پردازد! اما طولى نكشيد كه ابودرداء از راه رسيد، به سلمان خوش آمد گفت، و دستور داد براى او غذا حاضر كنند، ولى وقتى سفره پهن شد و ميزبان، سلمان را به غذا خوردن فراخواند و خود چون روزه دار بود، به كنار نشست، چون روزه او مستحبى بود سلمان پيشنهاد كرد آن را افطار كند، و تا او افطار نكرد، سلمان هم دست به غذا نزد! بارى، شب فرا رسيد و سلمان همچنان ميهمان بود كه متوجه شد، ميزبان مى خواهد تمام شب را به عبادت و مناجات بپردازد. اما سلمان او را مهار كرد و گفت: بايد به استراحت و ساير تكاليف خود بپردازد. بعد ادامه داد: اى ابودرداء! آخر تو در برابر خداوند يك وظيفه دارى، نسبت به جسم خود و حفظ و استراحت آن مسئوليت دارى، همچنين در مقابل زن و اعضاى خانواده، يك سلسله وظائف به عهده دارى. بنابراين، بعضى از روزها را روزه بگير، برخى را هم افطار كن و خود را آزاد بگذار، هم نماز و عبادت داشته باش، و هم به خواب و استراحت خود رسيدگى كن، و بالاخره آنچه مهم است: اعط كلّ ذى حقّ حقّه. بايد هر حقدارى را به حقّ خود برسانى. يك شخص مسلمان عاقل، كسى است كه از يكسونگرى پرهيز داشته، به راه افراط و تفريط نيفتد، و هر چيزى را در حدّ خود و هر كارى را در جاى خود انجام دهد. 📚سفينة البحار، ج 1، ص 443.  ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📘 ملانصرالدین برای اقامۀ نماز به مسجدی رفت. نمازگزاران او را شناختند و خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و آن ها را پند گوید. او نیز پذیرفت. نماز جماعت تمام شد. چشم ها همه به سوی او بود. ملانصرالدین برخاست و بر پلۀ نخست منبر نشست. بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آنگاه خطاب به جماعت گفت:”مردم! هرکس از شما که می داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مُرد، برخیزد.” کسی برنخاست. گفت:”حالا هرکس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد.” باز کسی برنخاست سری به نشانۀ تاسف تکان داد و گفت:”! شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید، اما برای رفتن نیز آماده نیستید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🕊 📙 كشاورزی هر سال که گندم میكاشت، ضرر میكرد. تا اینكہ یك سال تصمیم گرفت، با خدا شریك شود و زراعتش را شریكی بكارد. اول زمستان موقع بذرپاشی نذر كرد كه هنگام برداشت محصول، نصف آن را در راہ خدا، بین فقرا و مستمندان تقسیم كند. اتفاقاً آن سال، سال خوبی شد و محصول زیادی گیرش آمد. هنگام درو از همسایه‌هایش كمك گرفت و گندمها را درو كرد و خرمن زد. اما طمع بر او غالب شد و تمام گندمها را بار خر كرد و به خانه‌اش برد و گفت: «خدایا، امسال تمام زراعت مال من، سال بعد همه اش مال تو!» از قضا سال بعد هم سال خیلی خوبی شد، اما باز طمع نگذاشت كه مرد كشاورز نذرش را ادا كند. باز رو كرد به خدا و گفت: «ای خدا، امسال هم اگر اجازہ دهی، تمام گندم‌ها را من میبرم و در عوض دو سال پشت سر هم، برای تو كشت میكنم!» سال سوم از دو سال قبل هم بهتر بود و مرد كشاورز مجبور شد، از همسایگانش چند تا خر و جوال بگیرد، تا بتواند محصول را به خانه برساند. وقتی روانه شهر شد، در راہ با خدا راز و نیاز میكرد كه: «خدایا، قول میدهم سه سال آیندہ همه گندم‌ها را در راہ تو بدهم!!» همینطور كه داشت این حرفها را میزد، به رودخانه‌ای رسید. خرها را راند، تا از رودخانه عبور كنند كه ناگهان باران شدیدی بارید و سیلابی راہ افتاد و تمام گندم‌ها و خرها را یكجا برد. مردك دستپاچه شد و به كوہ بلندی پناہ برد و با ناراحتی داد زد: «های های خدا! گندم‌ها مال خودت، خر و جوال مردم را كجا میبری؟» هرکه را باشد طمع اَلکَن شود با طمع کی چشم و دل روشن شود پیش چشم او خیال جاہ و زر، همچنان باشد که موی اندر بصر! جز مگر مستی که از حق پر بوَد گر چه بِدْهی گنجها، او حُر بود 📔 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
عده ای نماز اجاره ای میخوانند و روزه اجاره ای میگیرند! برای امواتی که درحیاتشان وقت نداشته اند خودشان انجام دهند ولی درعوض پولی داشته اند که بدهند نماز خوانان و روزه بگیران حرفه ای تا برایشان انجام دهند پدر پول بسوزد که در دستگاه خدا هم کار میکند آنهم چه کاری!!! ( جانشین پرستش خدا) پول میدهند تا دیگران برایش خدا را بپرستند و او به بهشت برود! و ثواب نماز و روزه آنها را ببرد! براستی که عجب حماقتی است جهل مذهبی! از دین ریا بی نیازم بنازم به کفری که ازمذهبم میتراود... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
‍ 📘🤔🤔🤔 📙داستان ضرب المثل ✍زخم زبان بدتر از زخم شمشیر است در زمان قدیم مرد هیزم شکنی بود که با زنش در کنار جنگلی توی یک کلبه زندگی می کرد. مرد هیزم شکن هر روز تبرش را برمی داشت و به جنگل می رفت و هیزم جمع می کرد. یک روز که مشغول کارش بود صدای ناله ای را شنید و به طرف صدا رفت. دید توی علف ها شیری افتاده و یک پایش باد کرده، به خودش جرات داد و جلو رفت. شیر به زبان آمد و گفت : «ای مرد یک خار به پام رفته و چرک کرده بیا و یک خوبی به من بکن و این خار را از پایم درآور.» مرد جلو رفت و خار را از پای شیر درآورد. بعد از این قضیه شیر و مرد هیزم شکن دوست شدند. شیر بعد از آن به مرد در شکستن هیزم کمک می کرد و آنها را به آبادی می آورد. روزی از روزها مرد هیزم شکن از شیر خواست که به خانه او برود تا هر غذایی که دوست دارد زنش برای او بپزد. شیر اول قبول نمی کرد و می گفت : «شما آدمیزاد هستید و من حیوان هستم و دوستی آدمیزاد و حیوان هم جور درنمیاد.» اما مرد آنقدر اصرار کرد که شیر قبول کرد به خانه آنها برود و سفارش کرد که براش کله پاچه بپزند. روز میهمانی سر سفره نشستند، شیر همانطور که داشت کله پاچه می خورد آب آن از گوشه لبهاش روی چانه اش می ریخت. زن هیزم شکن وقتی این را دید صورتش را به هم کشید و به شوهرش گفت : «مرد، این دیگه کی بود که به خانه آوردی؟» شیر تا این را شنید غرید و به مرد گفت : «ای مرد ! مگه من به تو نگفتم من حیوان هستم و شما آدمیزاد هستین و دوستی ما جور درنمیاد؟ حالا پاشو تبرت را بردار و هرقدر که زور در بازو داری با آن به فرق سرم بزن !» مرد گفت : «اما من و تو دوست هم هستیم.» شیر گفت : «ای مرد ! به حق نون و نمکی که با هم خوردیم اگه نزنی هم تو، هم زنت را پاره می کنم.» مرد از ترسش تبر را برداشت و تا آنجا که می توانست آن را محکم به سر شیر زد. شیر بعد از اینکه سرش شکافت پا شد و رفت. آن مرد دیگر به آن جنگل نمی رفت. یک روز با خودش گفت : «هرچه بادا باد می روم ببینم شیر مرده است یا نه؟» مرد وقتی به جنگل رسید شیر را دید. گفت : «رفیق هنوز هم زنده ای !؟» شیر گفت : «می بینی که زخم تبر تو خوب شده و من زنده ام اما زخم زبان زنت هنوز خوب نشده و نمیشه برای اینکه (زخم زبان خوب شدنی نیست) تو هم برو و دیگر این طرف ها پیدات نشه که این دفعه اگه ببینمت تکه پاره ات می کنم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌