✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨ مرد ساده ✨
عتیقه فروشی در روستایی به منزل رعیتی ساده وارد شد.
دید کاسه ای نفیس و قدیمی دارد که در گوشه ای افتاده و گربه در آن آب میخورد.
دید اگر قیمت کاسه را بپرسد رعیت ملتفت میشود و قیمت گرانی بر آن می نهد. لذا گفت:
عمو جان چه گربه قشنگی داری آیا حاضری آن را به من بفروشی؟
رعیت گفت چند می خری؟ گفت: یک درهم.
رعیت گربه را گرفت و به دست عتیقه فروش داد و گفت: خیرش را ببینی.
عتیقه فروش پیش از خروج از خانه با خونسردی گفت: عموجان این گربه ممکن است در راه تشنه اش شود بهتر است کاسه آب را هم به من بفروشی؟!
رعیت گفت: قربان من با این وسیله تا به حال پنج گربه فروخته ام. کاسه فروشی نیست، عتیقه است...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹 دختر پوشیه پوش 🌹
🌹 قسمت بیستم 🌹🌹
🍎 چندتا از دانشجویان ،
🍎 که در حال گذر از کوچه بودند ،
🍎 متوجه نیما شدند
🍎 که بیهوش ، کنار دکه فلافل فروشی افتاده
🍎 و دستانش بسته شده
🍎 و کاغذی روی سینه اش که نوشته :
🔥 من مواد فروشم 🔥
🍎 تک تک مواد فروشان ،
🍎 به دست سمیه تنبیه شدند .
🍎 و آبروی همه آنها در دانشگاه رفت .
🍎 هر کدام را در جایی ادب کرد .
👈 یکی را در کلاس خالی گیر آورد و کتک زد
👈 یکی را در سرویس بهداشتی
👈 یکی را در کتابخانه
👈 یکی را در کارگاه علوم و...
🍎 سمیه موفق شد ؛
🍎 تا ترس و وحشت زیادی در دانشگاه ،
🍎 بین مواد فروشان و فاسدان بیاندازد .
🍎 دیگر کسی جرات نمی کرد ، مواد بفروشد .
🍎 هر روز ، یکی از مواد فروشان رسوا می شد .
🍎 و علاوه بر تنبیه ،
🍎 اطلاعات جدیدی از آنان کسب می کرد .
🍎 همچنین فهمید
🍎 که پای دوتا از اساتید ،
🍎 و یکی از مسئولین دانشگاه ،
🍎 در این ماجرا هست .
🍎 اما هنوز نام آنها را نمی داند .
🍎 رئیس مواد فروشان ،
🍎 شخصی به نام کامبیز بود .
🍎 به شدت از این اتفاقات عصبانی بود .
🍎 و چند نفر را مامور کرد ،
🍎 تا آن دختر پوشیه پوش را پیدا کنند .
🍎 و به بدترین حالت ، مجازاتش نمایند .
🍎 و دستور داد که همه مواد فروشان ،
🍎 کارشان را تعطیل کنند ؛
🍎 و به جای مواد فروشی ،
👈 به دنبال آن دختر مزاحم بگردند .
🍎 بعد از نماز صبح ،
🍎 سمیه با خود فکر می کرد .
🍎 که فقط داریوش مانده بود .
🍎 که هم باید تنبیه شود
🍎 و هم اطلاعاتی در مورد نام اساتید
🍎 و مسئولینی که در این فساد ، دست داشتند ،
🍎 از او بگیرد .
🍎 سمیه به دانشگاه رفت .
🍎 و داریوش را زیر نظر گرفت .
🍎 داریوش ، بعد از اتمام کلاسش ،
🍎 در حال صحبت کردن با دوستانش ،
🍎 از کلاس خارج شد .
🍎 کنار درب دانشگاه ، از دوستانش جدا شد .
🍎 سمیه به دنبال داریوش رفت .
🍎 در یکی از کوچه های خلوت ،
🍎 پوشیه را زد ؛
🍎 سرعتش را بیشتر کرد ؛
🍎 و جلوی داریوش ایستاد .
🍎 و گفت : آقا داریوش ؟!
🍎 داریوش ،
🍎 از دیدن دختر پوشیه پوش جا خورد
🍎 و با ترس و وحشت گفت :
🔥 بله چی می خوای ؟
🍎 سمیه گفت :
🌷 هم می خوام اَدَبت کنم
🌷 تا دیگه جوونای مردم و بدبخت نکنی
🌷 و هم ازت اسم می خوام
🌷 نام چندتا مواد فروش بهم بده
🌷 اسم اونی که ازش مواد می گیری
🌷 اسم بالادستتو می خوام .
🍎 داریوش کمی مکث کرد
🍎 سپس لبخندی زد و گفت :
🔥 بدجور تو تله افتادی دختر پوشیه پوش
🍎 سمیه به پشت سرش نگاه کرد .
🍎 سه نفر به طرفش می آمدند .
🍎 سه نفر دیگر نیز از پشت داریوش آمدند .
🍎 و چهار نفر دیگر ،
🍎 از بالای پشت بام خانه ها به پایین پریدند .
🍎 سمیه بین یازده نفر ، محاصره شد .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
🌹 نویسنده : حامد طرفی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این عالیه 😂👌
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند ایده جالب و کاربردی 🌹🌹🌹
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
😍فوروارد یادتون نره 😘
🌹🌹 دختر پوشیه پوش 🌹🌹
🌹🌹 قسمت بیست و یکم 🌹🌹
🍎 سمیه خودش را ،
🍎 بین یازده نفر محاصره دید .
🍎 بعضی از آنها ، موادفروشانی بودند
🍎 که قبلا توسط سمیه ،
👈 کتک خورده و رسوا شدند .
🍎 اما سمیه بدون اینکه بترسد
🍎 چرخی زد
🍎 و نگاهی به جنایت کاران و اطرافش انداخت .
🍎 یکی گفت :
🔥 پس تو بودی که کار و کاسبی ما رو به هم زدی
🍎 یکی دیگه گفت :
🔥 با زبون خوش ، با میای
🔥 نه جیغ میزنی نه کاری می کنی
🔥 فهمیدی ؟
🍎 یکی دیگه گفت :
🔥 خاک تو سر ما ، که نتونستیم
🔥 از پس این دختر خانوم بربیاییم .
🍎 یکی دیگه گفت :
🔥 چطوره به رئیس بگیم ،
🔥 این خانم و هم بیاره تو گروهمون
🍎 یکی دیگه گفت :
🔥 اگه رئیس اجازه بده ،
🔥 من حاضرم باهاش ازدواج کنم .
🍎 یکی دیگه خندید و گفت :
🔥 این همه دختر ، چرا با این ؟
🍎 گفت : چون همه چی تمومه
🔥 هم حجابش کامله
🔥 هم تو این گرمای خوزستان ،
🔥 پوشیه و دستکش و جوراب پوشیده
🔥 اونم با عشق نه با اجبار
🔥 هم شجاعت و غیرت داره
🔥 که تنهایی با ما در افتاده
🔥 هم پایبند اعتقاداتشه
🔥 هم خیلی با کلاسه نه قرتی و هرزه
🔥 کجا چنین دختری پیدا میشه ؟
🍎 یکی دیگه گفت :
🔥 آره والله ، راست گفتی
🔥 اصلا اگه با هم ازدواج کنید ،
🔥 گروه خوب و موفقی می شید .
🍎 سمیه با صبر و حوصله ،
🍎 هم به حرف های آنان گوش می داد
🍎 هم به اطرافش نگاه می کرد .
🍎 و در ذهنش چنین می گفت :
🌷 سمت چپم ، دوتا جاکولری هست
🌷 سمت راست ، چندتا پایه برق
🌷 یکی از دیوارها ، کوتاهه
🌷 اگه نیاز به فرار باشه
🌷 می تونم با کمک جاکولری ،
🌷 روی دیوار کوتاه بپرم .
🌷 و از دیوار به پشت بوم برم .
🌷 و از اونجا ، می تونم برم کوچه پشتی
🌷 اگر قراره دعوا کنم
🌷 بعضی از اون یازده نفر ،
🌷 چون قبلا باهاشون درگیر شدم ؛
🌷 پس از من می ترسند
🌷 باید دعوارو از اون جدیدترها شروع کنم
🍎 تا اینکه یکی دیگه از آنان گفت :
🔥 هی خانم تصمیمتو بگیر
🔥 با زبون خوش میای یا جنازتو ببریم ؟
🌹 ادامه دارد ... 🌹
🌹 نویسنده : حامد طرفی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🌹 دختر پوشیه پوش 🌹🌹
🌹🌹 قسمت بیست و دوم 🌹🌹
🍎 سمیه گفت :
🌷 شما یازده نفرید و من یک نفرم
🌷 شما یازده پسرید و من یک دخترم
🌷 به نظر شما ،
👈 این مبارزه جوانمردانه است ؟
🌷 چطوره مثل مرد ،
🌷 بیایید و یک به یک مبارزه کنیم .
🍎 نیما گفت :
🔥 نه قبول نکنید ، اون خیلی قویه
🍎 داریوش خندید و گفت :
🔥 هی دختر ! چی میگی ؟
🔥 مردی و مردونگی دیگه چیه ؟
🔥 ما اگه مرد بودیم ،
🔥 که به شهر و کشور و مردم و خانواده هامون خیانت نمی کردیم .
🔥 اگه غیرت داشتیم
🔥 این همه جوون و دختر و پسر ،
🔥 و این همه خانواده رو ،
🔥 با اعتیاد ، آتیش نمی زدیم .
🔥 تو کار ما ، همه چی تعطیله :
👈 ناموس
👈 غیرت
👈 وطن
👈 خانواده ...
🍎 یکی دیگه گفت :
🔥 چی داری می گی داریوش
🔥 شاید تو بی ناموس و بی غیرت باشی
🔥 ولی من نیستم
🔥 اگه اومدم تو این کار ،
👈 چون به پول نیاز دارم
👈 چون بیکارم
👈 چون مجبورم
👈 چون زن و بچه دارم
👈 چون شرکتهای ما ، تبعیض قائل میشن
👈 و بیشتر غیر بومی استخدام می کنن
🔥 من اگه کار آبرومندانه داشتم ،
🔥 یک لحظه هم اینجا نمی موندم
🍎 نیما گفت :
🔥 خب راست میگه داریوش
🔥 این چه حرفی بود که زدی ؟
🍎 یکی دیگه گفت :
🔥 بسه دیگه بچه ها ؛ دختره رو بگیرید .
🍎 می خواستند به سمیه حمله کنند
🍎 که یک پسری رسید و گفت :
🌸 بهتر نیست با یکی هم قد و قواره خودتون مبارزه کنید ؟!.
🍎 همه به آن پسر نگاه کردند
🍎 سمیه هم با دقت به پسره نگاه کرد
🍎 همان پسری که در دانشگاه دیده بود
🍎 همان دانشجوی با حیا و سر به زیر
🍎 داریوش گفت :
🔥 محمودی ، تو اینجا چکار می کنی ؟
🍎 یکی از جنایت کاران به داریوش گفت :
🔥 می شناسیش ؟!
🍎 داریوش گفت :
🔥 آره اون همکلاسیمه ،
🔥 ولی نمی دونم اینجا چکار می کنه
🍎 یکی دیگه گفت :
🔥 پس هر دوتاشونو بزنیم
🍎 ناگهان چند نفر دیگر ، آمدند ؛
🍎 و پشت محمودی ایستادند .
🍎 محمودی دستش رو بالا برد و گفت :
🌸 بچه ها ، ادبشون کنید .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
🌹 نویسنده : حامد طرفی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🌹 دختر پوشیه پوش 🌹🌹
🌹🌹 قسمت بیست و سوم 🌹🌹
🍎 محمودی و دوستانش ،
🍎 به طرف جنایت کاران حمله ور شدند .
🍎 دو گروه با هم درگیر شدند .
🍎 سمیه با اولین مشتش به داریوش ،
🍎 شروع کننده دعوا شد .
🍎 سپس سر دو نفر دیگر را به هم کوبید .
🍎 سپس پرید و با ضربه پایش ،
🍎 به زیر چانه دیگری زد ؛
🍎 و او را نقش زمین کرد .
🍎 یک نفر از جلو و یکی دیگر از پشت ،
👈 به طرف سمیه حمله کردند .
🍎 سمیه ، روی شانه یکی از آنها پرید
🍎 و او را به طرف نفر دومی انداخت .
🍎 و خودش نیز ، روی جاکولری قرار گرفت .
🍎 و شاهد مبارزه دو گروه شد .
🍎 یک نفر هم از دوستان محمودی ،
🍎 روی پشت بام رفته
👈 و فقط عکس می گرفت .
🍎 سمیه به او گفت :
🌷 شما نمی خوای به دوستات کمک کنی ؟
🍎 پسره لبخندی زد و گفت :
🌟 کمک من با همین رسانه است ،
🌟 جنگ من ، جنگ رسانه است .
🍎 دعوای سختی بین طرفین درگرفت .
🍎 جنایتکاران ، همه تلاش خود را کردند
🍎 تا دوربین عکاسی و سمیه را بگیرند
🍎 و با خود ببرند .
🍎 امّا محمودی و دوستان با غیرتش ،
🍎 اجازه ندادند تا کسی
👈 به عکاس و سمیه دست بزند .
🍎 مواد فروشان ، وقتی دیدند
🍎 که از پس محمودی و دوستانش بر نمی آیند ؛
🍎 مجبور شدند پا به فرار بگذارند .
🍎 سمیه نیز از محمودی تشکر کرد
🍎 و قصد رفتن نمود که محمودی گفت :
🌸 خانم سیاحی با شما کار دارم .
🍎 سمیه با تعجب برگشت و گفت :
🌷 شما مگه منو می شناسین ؟
🌸 محمودی گفت : بله کاملا
🍎 سمیه گفت :
🌷 چه مدته که منو می شناسین ؟!
🍎 محمودی گفت :
🌸 اون فعلا مهم نیست
🌸 کی وقت دارید با هم صحبت کنیم ؟
🍎 سمیه گفت : در مورد چی ؟!
🍎 محمودی گفت :
🌸 هم در مورد مبارزه با مفسدین
🌸 و هم در مورد دوستتون مرضیه خانم
🍎 سمیه گفت :
🌷 مگه مرضیه چی شده ؟
🍎 محمودی سرش را پایین انداخت
🍎 و با ناراحتی و بُغض گفت :
🌸 متاسفانه اونم معتاد شده .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
🌹 نویسنده : حامد طرفی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#داستان_کوتاه_آموزنده
خانم معلمی شوهرش کارمند است و چهار فرزند دارند. به خاطر شغلشان یک خانم خدمتکار از شرق آسیا آوردند.
یک روز همسر از مدرسه برگشت، چون قرار بود شوهرش برای مسافرت به شهر دیگری برود، میخواست با او خداحافظی کند. وقتی وارد منزل شد و خواست وارد اتاق خوابش شود شوهرش را دید که در آغوش خدمتکار است. زن بلافاصله.......😳
خواندن ادامە این داستان واقعی شگفت زده خواهید شد! روی کلمە ادامە داستان بازشود کلیک کنید👇
☑️👈ادامه داستان 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
به نام آن
خــداوندی که نــور است
رحیم است و
کریم است و غفور است
خدای صبـح و
این شـور و طـراوت
که از لطفش
دل ما ، در سُرور است
💓بسم الله الرحمن الرحیم💓
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🌹 دختر پوشیه پوش 🌹🌹
🌹🌹 قسمت بیست و چهارم 🌹🌹
🍎 سمیه از شنیدن این حرف ، شوکه شد
🍎 احساس کرد ، دنیا دور او می چرخد
🍎 اشک از چشمانش سرازیر شد .
🍎 از شدت ناراحتی و عصبانیت ،
🍎 چشمانش سرخ شدند .
🍎 بدون خداحافظی به طرف دانشگاه رفت .
🍎 و در طول مسیر ، خودش را ملامت می کرد
🍎 که چرا حواسش به دوستش نبود
🍎 که چرا از بهترین دوستش غافل شده بود
🍎 سمیه آنقدر مشغول مبارزه شده بود ،
🍎 که از اطرافیان و دوستانش خبری نداشت .
🍎 با ناراحتی وارد دانشگاه شد .
🍎 و سراغ مرضیه را گرفت .
🍎 اما کسی از او خبری نداشت .
🍎 کلاس به کلاس ، دنبالش گشت .
🍎 اما پیدایش نکرد .
🍎 با گریه و عصبانیت در کلاس داد زد :
🌷 مرضیه ... مرضیه کجایی ؟
🍎 ارغوان ، در بیرون کلاس بود ،
🍎 که صدای سمیه را شنید .
🍎 وارد کلاس شد و گفت :
🌟 چی شده سمیه ؟
🍎 سمیه با ناراحتی گفت :
🌷 مرضیه تا امروز صبح ، دانشگاه بود ،
🌷 اما الآن ، هیچ کس نمی دونه کجاست .
🌟 ارغوان گفت : من می دونم
🌷 سمیه گفت : کجاست ؟
🍎 ارغوان سرش را پایین انداخت
🍎 و با ناراحتی گفت : اخراجش کردند .
🍎 سمیه ، گریه کنان ،
🍎 به طرف خانه مرضیه رفت .
🍎 سراغ مرضیه را گرفت اما آنجا نبود .
🍎 منتظرش ماند اما نیامد .
🍎 تا چند روز از مرضیه خبری نشد
🍎 پدر و مادر مرضیه نیز نگرانش شدند .
🍎 به پلیس اطلاع دادند .
🍎 بعد از چند روز ،
🍎 یکی از دختران دانشگاه ،
🍎 پیش سمیه آمد و گفت :
🔥 سمیه خانم شمایی ؟
🌷 سمیه گفت : بله خودمم
🍎 دختره گفت :
🔥 شما همونی هستی
🔥 که دنبال مرضیه خانم می گشتی ؟
🍎 سمیه گفت :
🌷 بله خودمم ، می دونی کجاست ؟
🌷 ازش خبری داری ؟
🍎 دختره گفت :
🔥 چند دقیقه پیش ،
🔥 تو پارک راه آهن دیدمش .
🍎 سمیه ، با عجله ،
🍎 به طرف پارک راه آهن رفت .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
🌹 نویسنده : حامد طرفی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🌹 دختر پوشیه پوش 🌹🌹
🌹🌹 قسمت بیست و ششم 🌹🌹
🍎 افراد کامبیز ، سمیه را گرفتند
🍎 او را به خانه ای در منطقه کیانپارس بردند .
🍎 پوشیه او را برداشته ،
🍎 و داخل یک اتاق زندانی کردند .
🍎 یک ساعت بعد ؛
🍎 کامبیز که بیرون بود ، وارد خانه شد .
🍎 یکی از همکارانش به او گفت :
🔥 قربان ! دختره رو گرفتیم
🍎 با هم به طرف اتاقی که سمیه در آن بود ، رفتند .
🍎 دستور داد درو باز کنند و سمیه را بیاورند
🍎 سمیه را بیرون آوردند .
🍎 آرامش خاصی ، وجودش را گرفته بود .
🍎 کامبیز گفت :
🔥 پس اون دختری که شهر و بهم ریخته
🔥 و کار و کاسبی مارو تعطیل کرده ، تویی
🔥 خیلی دلم می خواد بکشمت
🔥 ولی ترجیح میدم زجر بکشی
🔥 تا دیگه هوس پلیس بازی و بتمن بازی نکنی
🔥 تا یاد بگیری اینجور کارا ،
🔥 در حد و اندازه تو نیست .
🍎 کامبیز رو کرد به افرادش و گفت :
🔥 لُختِش کنید
🍎 سمیه از شنیدن این حرف جا خورد
🍎 و با صدای بلند و عصبانیت گفت :
🌷 نه ...
🌷 به خدا قسم هر کی بهم دست بزنه
🌷 جونشو می گیرم
🍎 سپس رو کرد به کامبیز و گفت :
🌷 خیلی ادعای مردی می کنی
🌷 زورت به یک دختر دست بسته می رسه
🌷 اگه مردی ( که مطمئنم نیستی )
🌷 دستام و باز کن
🌷 و بیا تن به تن با هم مبارزه کنیم .
🌷 با فروش مواد به جوونا و بدبخت کردن اونا ، بی غیرتی خودتو ثابت کردی
🌷 و حالا با این حرف کثیفت ،
🌷 می خوای بی ناموسی و بی شرفی خودتو به همه ثابت کنی ؟!
🌷 اگر خواهر و مادر و زن و دخترت ،
🌷 تو موقعیت من بیفتن ،
🌷 دوست داشتی چنین بلائی سرشون بیاد ؟!
🍎 کامبیز از حرف خودش پشیمون شد
🍎 پس از کمی مکث ، به افرادش گفت :
🔥 باشه ... ، بکشیدش
🍎 ناگهان صدای آژیر پلیس از بیرون آمد
🍎 و پس از آن ، صدای بلندگو ؛
🍎 که می گفت :
🚔 این خونه توسط پلیس محاصره شده
🚔 دستاتونو بذارید رو سرتون و بیایید بیرون
🍎 افراد کامبیز ،
🍎 به سرعت به طرف پنجره ها رفته
🍎 و شروع به تیراندازی کردند .
🍎 عده ای هم به پشت بام رفته ،
🍎 و با پلیس درگیر شدند .
🍎 هر دو گروه ، تیراندازی می کردند .
🍎 کامبیز نیز با عصبانیت ،
🍎 به طرف سمیه رفت .
🍎 به او سیلی محکمی زد و گفت :
🔥 ای لعنتی !
🔥 تو همه کارای منو بهم ریختی
🍎 سمیه که دستانش به پشت بسته بودند
🍎 با لگد پا ،
🍎 اول به پای چپ کامبیز زد .
🍎 بعد به پای راست او لگد زد .
🍎 کامبیز از روی درد ،
🍎 کمی به طرف سمیه خم شد .
🍎 سمیه با سرش ،
🍎 ضربه محکمی به سر کامبیز زد .
🍎 و او را گیج کرد .
🍎 سپس با پا به شکم او لگد زد .
🍎 و بدون اینکه مهلتی به او بدهد
🍎 پرید و با هر دو پایش ،
🍎 ضربه محکمی به سر کامبیز زد .
🍎 و او را نقش زمین نمود .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
🌹 نویسنده : حامد طرفی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🌹 دختر پوشیه پوش 🌹🌹
🌹🌹 قسمت بیست و پنجم 🌹🌹
🍎 کامبیز ، رئیس مواد فروشان،
🍎 دستور داده بود
🍎 تا در مورد دختر پوشیه پوش تحقیق کنند .
🍎 و هر دختری که احتمال دهند ،
🍎 که همان دختر پوشیه پوش باشد ،
🍎 در موردش تحقیق کنند .
🍎 به خاطر درشتی هیکل و قدرت مبارزه ،
🍎 همه احتمالاتشان ، به طرف سمیه رفت .
🍎 قرار بر این شد که داریوش ،
🍎 در زمانی که مطمئن است
🍎 که سمیه او را می بیند
🍎 از دانشگاه خارج شود
🍎 و به طرف کوچه ای که
🍎 دوستانش از قبل در آنجا منتظرش بودند ،
👈 بیاید و او را دنبال خود بکشاند .
🍎 داریوش مطمئن شد
🍎 که سمیه تعقیبش می کند .
🍎 وقتی دختر پوشیه پوش ، سر رسید
🍎 مطمئن شدند که سمیه ،
👈 همان دختر پوشیه پوش است .
🍎 او را محاصره کردند که با خود ببرند
🍎 ولی آقای محمودی و دوستانش ،
🍎 سر رسیدند و اجازه ندادند .
🍎 پس از اینکه
🍎 از دست محمودی و دوستانش فرار کردند
🍎 به پیشنهاد داریوش ، مرضیه را دزدیدند .
🍎 تا طعمه ای برای به دام انداختن سمیه باشد .
🍎 چند روز بعد ،
🍎 به یکی از دخترا به نام سارا گفتند
🍎 که پیش سمیه رفته و به او بگویند
🍎 که مرضیه در پارک راه آهن است .
🍎 از آن طرف ،
🍎 چهار مرد درشت و قوی هیکل و بلند ،
🍎 منتظر آمدن سمیه بودند .
🍎 سمیه آمد و مرضیه را پیدا کرد
🍎 پس از مبارزه با آن دو دختر مواد فروش و چهار غول ،
🍎 و پس از شکست آنان ،
🍎 دوباره مرضیه را گم کرد .
🍎 به اطراف نگاه کرد اما خبری از او نبود .
🍎 ناگهان دوتا ماشین کنار سمیه ایستادند
🍎 و عده ای افراد مسلح ،
🍎 از ماشین بیرون آمدند .
🍎 یکی از آنان گفت :
🔥 سوار شو یالا تا نزدمت .
🌹 ادامه دارد ... 🌹
🌹 نویسنده : حامد طرفی
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662