eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 گویند رستم در نبرد نتوانست بر اسفندیار غالب شود. مجبور شد تا چشمان اسفندیار را کور کند. در نبرد، دست بر درخت بیدی برد و شاخه آن شکست و در چشم اسفندیار کرد تا چشمش کور شد و رستم پهلوان گشت. پیرمردی در نبرد حاضر بود و نبرد را می دید، با دیدن این صحنه گفت: پناه بر خدای بزرگ.... پرسیدند چه شد که چنین به هیجان آمدی؟ گفت: 20 سال پیش اسفندیار نوجوانی بود که بچه یتیمی بر او خندید. اسفندیار عصبانی شده و از درخت بیدی که این جا بود، شاخه ای شکست و آن قدر بر سر و صورت او زد که چشمانش کور شد. طفل یتیم خون چشمش با اشک چشم اش آمیخت و شاخه درخت بید را گرفت و انتهای شکسته شاخه را نزدیک چشمش آورد و خون و اشک چشمش بر آن مالید و بر زمین فرو کرد و گفت: ای شاخه درخت بید، مرا با تو به ناحق و با تکیه بر زور بازوی اش، اسفندیار کور کرد. من تو را به نیت دادخواهی بر زمین زدم، اگر من زنده هم نبودم، تو عمرت بر زمین خواهد بود، انتقام مرا از ظالم بگیر. وگرنه در آن دنیا تو را نخواهم بخشید که مرا با تو کور کرده است. چند سال بعد آن طفل یتیم با دوستانش صحرا رفت و چند گرگ به آنها حمله کردند. دوستانش فرار نمودند اما او نابینا بود و راه را نتوانست پیدا کند و طعمه گرگ ها شد. و نتوانست انتقام خود را بگیرد ولی این شاخه درخت پیام او را شنید و با او پیمان بست و کنون بعد از سالها پیمان خود را عملی کرد و با هدیه شاخه ای از خود به دست رستم، چشمان ظالم را کور کرد. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
جنایتکاری که آدم کشته بود، در حال فرار با لباس ژنده خسته به دهکده رسید. چند روزچیزى نخورده بود وگرسنه بود. جلوى مغازه میوه فروشى ایستاد و به سیب هاى بزرگ و تازه خیره شد، اما پولى براى خرید نداشت. دودل بود که سیب را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدایى کند. توى جیبش چاقو را لمس مى کرد که سیبى را جلوى چشمش دید! چاقو را رها کرد... سیب را از دست مرد میوه فروش گرفت. میوه فروش گفت: «بخور نوش جانت، پول نمى خواهم.» روزها، آدمکش فرارى جلوى دکه میوه فروشى ظاهر میشد. وبى آنکه کلمه اى ادا کند، صاحب دکه فوراً چند سیب در دست او میگذاشت .یک شب، صاحب دکه وقتى که مى خواست بساط خود را جمع کند، صفحه اوّل روزنامه به چشمش خورد .عکس توى روزنامه را شناخت .زیر عکس نوشته بود: «قاتل فرارى»؛ و جایزه تعیین شده بود. میوه فروش شماره پلیس را گرفت... موقعی که پلیس او را مى برد،به میوه فروش گفت : «آن روزنامه را من جلو دکه تو گذاشتم . دیگر از فرار خسته شدم. هنگامى که داشتم براى پایان دادن به زندگى ام تصمیم مى گرفتم به یاد مهربانی تو افتادم. "بگذار جایزه پیدا کردن من، جبران زحمات تو باشد" 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
✍قال رسول الله (ص) 🌹چهار چیزند کہ در هر کہ باشند و سر تا پایش گناه باشد، خدا همہ آن گناهان را بہ حسنہ تبدیل کند ❶ راستگویے ❷ حیــا ❸ خوش خلقے ❹ شڪرگزارے 📚اصول کافی جلد۴ ص ۳۲۵ #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🍂🌸🍂🍃 🔴گلايه اى از زبان چادر "ميراث حضرت فاطمه (س)🔴 ▫️بسم رب فاطمه زهرا(س) ▪️سلام, نام من چادر است نام مادرم حجاب و پدرم عفاف است..... ▪️روزگارم بد است و از همه شما دلگیرم ▫️شما از من که میراث خانمی پهلو شکسته هستم..... ▫️خوب محفاظت نکردید ، هیچ وقت یادم نمیرود، ▪️از کوچه تا بین در و دیوار همیشه همراهش بودم..... ▪️وقتی زمین خورد ، خاکی شدم... ▫️وقتی سیلی خورد ، در صورتش بودم ، ▫️وقتی بین در و دیوار محسنش سقط شد،.... ▪️خونی شدم... خوب میدانم چه دردی کشید تا من را برای شما به ارث بگذارد،و شما با من چکار کردید!!! ▪️شما کار را به جایی رساندید که میخواهند مرا با زور و بگیر و ببندبه دیگران غالب کنند.... ▫️و من خوب میدانم چرا کارم به اینجا کشیده شده ▫️شنیدم که میگفتید اگر میخواهی کسی را خراب کنی.... ▪️از او بد دفاع کن و شما با من همین کار را کردید، اگر شمایی که خود را وارثان من میدانید... ▪️درست رفتار میکردید و حرمتم را حفظ میکردید وضعیت من اینگونه نبود ▫️ عده ای مرا تبدیل به استتاری برای گناهانتان کردید.... ▫️تا بگویند فلانی زیر چادر هر کاری میکند و باعث شدید قداستم کمرنگ شود... ▪️مرا وسیله تکبر و فخر فروشی و خود برتر بینی کردید ▪️مرا تبدیل به شنلی کردید تا در میان سیاهی من.... ▫️رنگی بودن کفش و جوراب ها و مانتوهای رنگارنگتان و آرایش های غلیظتان بیشتر جلوه کند... ▫️به من خیانت کردید.... ▪️و از میان من دست های عریان و موهایتان را بیرون گذاشتید مرا به هر جایی بردید.. ▪️از شانه به شانه ی نامحرم... ▫️در تاکسی و دانشگاه و میان پسر ها تا کافی شاپ و محیط های فاسدتر... ▫️هنر پیشه هایتان مرا فقط... ▪️برای فیلم بازی کردن خواستند و شما هم با من فیلم بازی کردید... ▪️تا در نقش دختری معصوم باشید... ▫️به من تهمت بیماری و نفرس زدند به سیاهی رنگم ایراد گرفتند... ▫️و شما سعی کردید مرا عوض کنید... ▪️عده ای از شما در کمال بی شرمی به من مدل دادید،... ▪️تقصیر خودتان را گردن من انداختید و شکل مرا عوض کردید تا مثلا محبوب تر شوم... ▫️مرا تبدیل به چادر های براق و لبنانی... ▫️و ملی و اندامی کردید .. ▪️شما به میراث فرهنگیتان دست نمیزنید و آن را تغییر نمیدهید اما در من!!!... ▪️که میراثی گرانبهاتر بودم دست بردید و هویتم را از من گرفتید ... ▫️به من خیانت کردید و من را که قرار بود جلوی زینت ها را بگیرم تبدیل به زینت کردید ، ▫️از زیر من روسری های رنگارنگ بیرون زدید... ▪️و یادتان رفت برای چه چیز آمده ام و اگر قرار بود زیبا باشم زیبا به شما میرسیدم.... ▪️شکایت شما را خواهم کرد... ▫️به شما توصیه میکنم به جای عوض کردن و مدل دادن به من خودتان را عوض کنید... ▫️به جای اینکه مرا به سوی لباس بکشانید نگاهی به خودتان بیندازید شاید ایراد از خودتان باشد... 🔴به خدا قسم شکایت شما را پیش صاحبم حضرت فاطمه زهرا(س) خواهم کرد...🔴 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
4_5998911256185013293.mp3
5.58M
🔥ماجرای شنیدنی مریض ارمنی و کار زشت پرستار ❣ 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💎روزی مردی خواب عجیبی دید. دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید؛ شما چکار می کنید؟ فرشته در حالیکه داشت نامه ای را باز می کرد گفت؛ اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضا های مردم از خداوند را تحویل می گیریم. مرد کمی جلوتر رفت، باز تعدادی از فرشتگان را دید که کاغذهایی را داخل پاکت می گذارند و آنها را توسط پیک ها به زمین می فرستند مرد پرسید؛ شماها چکار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت؛ اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمتهای خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم. مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید؛ شما چرا بیکارید؟ فرشته جواب داد؛ اینجا بخش تصدیق جواب است مردمی که دعاهایشان مستجاب شده باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند. مرد از فرشته پرسید؛ مردم چگونه می توانند جواب بفرستند. فرشته پاسخ داد؛ بسیار ساده است فقط کافیست بگویند «خدایا شکر» 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🍃🍁🍃🍁🍃🍁
سه تا دانشجو بودیم توی دانشگاهی در یکی از شهرهای کوچک☺️ قرار گذاشتیم همخونه بشیم. خونه های اجاره ای کم بودند و اغلب قیمتشون بالا . می خواستیم به دانشگاه نزدیک باشیم قیمتشم به بودجمون برسه.تا اینکه خونه ی پیر زنی را نشانمان دادند . نزدیک دانشگاه ،تمیزو از هر لحاظ عالی. فقط مونده بود اجاره بها!!!😅 گفتند این پیرزن اول می خواد با شما صحبت کنه، رفتیم خونه اش و شرایطمون رو گفتیم پیرزن قبول کرد اجاره را طبق بودجمون بدیم که خیلی عالی بود .😉 فقط یه شرط داشت که هممونو شوکه کرد اون گفت که هرشب باید یکی از شماها برای نماز منو به مسجد ببره در ضمن تا وقتی که اینجایید باید نمازاتون رو بخونید. واقعا عجب شرطی هممون مونده بودیم من پسری بودم که همیشه دوستامو که نماز می خوندن مسخره می کردم دوتا دوست دیگمم ندیده بودم نماز بخونن .اما شرایط خونه هم خیلی عالی بود. پس از کمی مشورت قبول کردیم. پیرزن گفت یه ترم اینجا باشین اگه شرطو اجرا کردین می تونین تا فارغ التحصیلی همینجا باشید. خلاصه وسایل خو مونو بردیم توی خونه ی پیرزن.شب اول قرار شد یکی از دوستام پیرزنو ببره تا مسجد که پهلوی خونه بود.پاشد رفت و پیرزنو همراهی کرد.نیم ساعت بعد اومد و گفت مجبور شدم برم مسجد نماز جماعت شرکت کنم. هممون خندیدیم. شب بعد من پیرزنو همراهی کردم با اینکه برام سخت بود رفتم صف آخر ایستادم و تا جایی که بلد بودم نماز جماعتو خوندم. برگشتنه پیرزن گفت شرط که یادتون نرفته من صبحا ندیدم برای نماز بیدار بشید. به دوستام گفتم از فردا ساعتمونو کوک کردیم صبح زود بیدار شدیم چراغو روشن کردیم و خوابیدیم. شب بعد از مسجد پیر زن یک قابلمه غذای خوشمزه که درست کرده بود برامون آورد. واقعا عالی بود بعد چند روز غذای عالی. کم کم هر سه شب یکیمون میرفتیم نماز جماعت برامون جالب بود. بعد یک ماه که صبح پامیشدیمو چراغو روشن می کردیم کم کم وسوسه شدم نماز صبح بخونم من که بیدار می شدم شروع کردم به نماز صبح خوندن. بعد چند روز دوتا دوست دیگه هم نماز صبح خودشونو می خوندند. واقعا لذت بخش بود .لذتی که تا حالا تجربه نکرده بودم. تا آخر ترم هر سه تا با پیر زن به مسجد میرفتیم نماز جماعت .خودمم باورم نمی شد. نماز خون شده بودم😅 اصلا اون خونه حال و هوای خاصی داشت.هرسه تامون تغییر کرده بودیم.بعضی وقتا هم پیرزن از یکیمون خواهش می کرد یه سوره کوچک قرآن را بامعنی براش بخونیم. تازه با قرآن و معانی اون آشنا می شدم. چقدر عالی بود. بعد از چهار سال تازه فهمیدیم پیرزن تموم اون سوره ها را حفظ بوده پیرزن ساده ای در یک شهر کوچک فقط با عملش و رفتارش هممونو تغییر داده بود. خدای بزرگ چقدر سپاسگزارم که چنین فردی را سر راهم گذاشتی 🍃🌺🌺🌺 *خداجو با خداگو فرق دارد* *حقیقت با هیاهو فرق دارد* *خداگو حاجی مردم فریب است* *خداجو مومن حسرت نصیب است* *خداجو را هوای سیم و زر نیست* *بجز فکر خدا،فکر دگر نیست* 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 💛💞💛💞💛💞💛💞💛 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#۱۶ ঊঈ═┅─╯ سهیل و بابایاشار پشت ویترین بودند و داشتند اسباب بازی ها را در جای خود میگذاشتند، ارشیا هم داشت کف مغازه را تی می کشید دختری وارد مغازه شد و با دیدن ارشیا خیلی عصبانی شد و سیلی به صورت ارشیا زد و گفت: +تو به چه جرعتی اومدین مغازه پدربزرگم براش کار میکنی؟ تو هم مثل اون شاگرد های قبلی که کل پول مغازه رو دزدیدن رفتن... سهیل گفت: _چرا زود قضاوت میکنی خانم؟ بابایاشار خودش ازمون خواست اینجا کار کنیم +بابایاشار چرا دوباره شاگرد گرفتی من که گفتم خودم میام کمکت میخوای مثل دفعه قبلی بشه کاری که اون شاگرد قبلی کردن یادت نیست؟ _دخترم "سایه" این پسر ها رو خودم اوردم تو مغازه پسر های خوبی هستن اهل دزی نیستن دنبال کار حلالن... ارشیا داشت گریه میکرد باز تهمت... بعد از کلی صحبت سایه از پی بی اشتباه خود برد و ازین که زود قضاوت کرده بود و ارشیا را کتک زده بود ناراحت شد و از او عذر خواهی کرد ارشیا گفت: _سایه خانم هیچ وقت زود قضاوت نکنید +شما اسم منو از کجا میدونی؟ _خب وقتی بابا یاشار صدا زد دخترم سایه منم فهمیدم اسمتون سایه هست سهیل گفت: _تو چقد باهوشی پسر... همه خندیدند و جو کلا عوض شد. روزی سایه به مغازه آمد و کار دستی چوبی سهیل و ارشیا را دید و خیلی خوشش امد. از ارشیا خواست تا یک تاووس چوبی برایش درست کند ارشیا گفت خیلی سخت است ولی تمام تلاشم رو میکنم تا درست کنم. باز آمد بوی ماه مدرسه تفریح و بازی های توی راه مدرسه.... روز اول مدرسه فرا رسیده بود. بابا یاشار، سهیل و ارشیا را از زیر قرآن گذراند. خودش به همراه بچه ها به مدرسه رفت. بابایاشار در مدرسه تنهایشان نذاشت و در حیاط مدرسه منتظر ماند. ناظم مدرسه همه دانش اموزان را صف و بعد از کلاس بندی همه را به کلاس هدایت کرد. سهیل و ارشیا خیلی ناراحت شدند چرا که هر دو در کلاسی جدا تقسیم شده بودند. زنگ استراحت اول که زده شد هر دو به دفتر ناظم رفتند و خواهش کردند که هر دو را در یک کلاس بگذارند اما ناظم قبول نکرد و خواهش و تلاش سهیل و ارشیا بی فایده شد. بابایاشار هنوز در حیاط منتظر سهیل و ارشیا بود. به محض دیدن رنگ و روی بچه ها گفت: _چی شده بچه ها این چه رنگ و روییه که دارید خوشحال باشید دیگه +بابایاشار منو سهیلو از همدیگه جدا کردن بابایاشار خواهش میکنم با ناظم مون حرف بزنید قبول کنه _باشه پسرم قربون دل نازکت بشم حتما الان میرم پیش ناظم بابا یاشار پیش ناظم رفت تا صحبت کند ده دقیقه طول کشید سهیل و ارشیا خیلی استرس گرفته بودند. وقتی بابایاشار از دفتر ناظم بیرون امد سهیل سریع گفت: _چی شد بابا یاشار؟ +همه چی درست شد دوتاتون افتادین توی یه کلاس هر دو به بغل بابا یاشار رفتن و او را بوسیدند. بابا یاشار گفت: +بچه ها من فقط ازتون یه چیزی میخوام یعنی اگه میخواید منو خوشحال کنید باید فقط فکر و ذهنتون درس خوندن باشه به فکر مغازه هم نباشید هر وقت اومدین مغازه استراحت کنید درستون رو بخونید اون وقت کمک کنید... بچه ها به بابا یاشار قول دادند. بابا یاشار از بچه ها خداحافظی کرد و به مغازه برگشت. ✍نوشته 💛💞💛💞💛💞💛💞💛 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 💛💖💛💖💛💖💛💖💛 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#۱٧ ঊঈ═┅─╯ فصل پاییز داشت جایش را با فصل زمستان عوض میکرد... سهیل و ارشیا داشتند از مدرسه برمی گشتند یک جوان موتور سوار (از آن جوانهایی که تک چرخ میزد و مردم ازاری میکرد.) توی پیاده رو از کنار سهیل با سرعت رد میشد و تا به سهیل رسید خواست سهیل را هل بدهد که ارشیا متوجه شد و داد زد سهیل خودش را کنار کشید اما موتور سوار ارشیا را هل داد که باعث شد به زمین بخورد و سرش خونی شود. سایه هم داشت به مغازه می امد که از دور این اتفاق را دید و خودش را به ارشیا رساند و دید سر ارشیا غرق در خون است با دستمالش خون را پاک کرد و خودش را به مغازه رساند و فریاد زد: _بابایاشار؟! بابایاشار؟ +چی شده دخترم چه اتفاقی افتاده؟ _یه موتور سوارای مردم ازار ارشیا رو هل داد خورد زمین سرش خونی شده... بابایاشار هم مغازه را بست و خودش را به ارشیا رساند آمبولانس هم آمده بود همگی داخل امبولانس شدن و همراه ارشیا به بیمارستان رفتند. سهیل یک لحظه از ارشیا جدا نمی شد همش گریه میکرد و به خودش نازسا میگفت و خودش را مقصر میدانست چون که ارشیا به خاطر خودش اینجوری شده بود. بالاخره مداوای ارشیا تمام شد خدا را شکر جراحت زیادی نبود و با چن تا بخیه مشکل حل شد سایه که خیلی از دست این گونه جوان ها کفری بود گفت: _الهی دستش بشکنه اونی که تو رو اینطوری کرده... ارشیا را به مغازه اوردند سهیل تشک ارشیا را پهن کرد تا استراحت کند. بابا یاشار به همراه سهیل به کلانتری رفتند و خواستار شکایات شدند بابا یاشار نمی توانست به راحتی از این مسئله بگذرد چرا که کاری که ان جوان کرد شاید باعث مرگ ارشیا میشد. ✍نوشته 💖💛💖💛💖💛💖💛💖 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 💜💛💜💛💜💛💜💛💜 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#۱٨ ঊঈ═┅─╯ سایه از بابا یاشار درخواست میکرد که سهیل و ارشیا را به خانه شان مهمان کند اما بابا یاشار نگران بود که پسرش با بچه ها بد رفتاری کند اخر دل را به دریا زد و دعوت کرد. او از عروسش خواست تا با احترام با میهمانانش برخورد کند و غذای خوشمزه ایی تدارک ببیند. پسر بابا یاشار هم خیلی دلش میخواست بداند این میهمان محترم که پدرش اینقدر تعریفش میکند چه کسی است. به محضی که سهیل و ارشیا وارد خانه شدند پسر بابا یاشار بیش از حد تعجب کرد یعنی این میهمان محترم دو پسر نوجوان بودن😐😂 او طاقت نمی اورد که دو پسر نوجوان که معلوم نیست پدر و مادرشان کجاست اصلا شاید پدر و مادر نداشتند به خانه اش بیاید. تا اینکه موقع ناهار شد و سفره را پهن کردن و همه دور سفره نشستند. پدر سایه از ارشیا پرسید: _بابات کجاست؟ بچه کدوم محلی؟ ارشیا سرش را پایین انداخت و گفت: +نمیدونم... پدر سایه به بابا یاشار گفت: _بابا تو رفتی دو تا پسر بی پدر و مادر رو اوردی توی این خونه.... همین جمله باعث شد قاشق و چنگال از دست سهیل و ارشیا به درون بشقاب بیفتد؛ خیلی زود به سمت در خروجی رفتند بابا یاشار که خیلی عصبانی شده بود گفت: +خجالت بکش پسر با تربیت من مگه تو شعور نداری من همیشه در خونم به روی مهمون باز بوده خودی و غریبه نداشته... سایه هم از سر سفره بلند شد و به کنج اطاقش رفت و گریه کرد. بابا یاشار به دونبال سهیل و ارشیا به مغازه رفت آنها را در آغوش گرفت و هر سه اشک ریختند خیلی وقت بود که بغضشان اینطوری نشکسته بود... _بچه ها منو ببخشید من نمیخواستم این طوری بشه... شما خیلی تحقیر شدین حلال کنین... فردا آن روز تحقیر شدن سهیل و ارشیا، سایه به مغازه آمد و با گریه به ارشیا گفت: _ارشیا منو ببخش من نمیخواستم این طوری بشه فکرشو نمیکردم بابام این رفتار رو داشته باشه... کاش به حرف بابا یاشار گوش کرده بودم و دعوت تون نمیکردم... *** سال دوم راهنمایی به سرعت برق گذشت و باز تابستان از راه رسید هوا خیلی گرم بود دوم تیر ماه روز جمعه بود هنگام ظهر وقتی بابا یاشار داشت نماز ظهر و عصرش را میخواند حالش بد می شود و رو به سهیل می گوید: _پسرم سهیل خیلی زود یه قلم و کاغذ بیار ارشیا با نگرانی می گوید: _بابا یاشار چی شده؟ ✍نوشته 💜💛💜💛💜💛💜💛💜 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 💛💙💛💙💛💙💛💙💛 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#۱٩ ঊঈ═┅─╯ بابا یاشار میخواست وصیت نامه اش را بنویسد بعد از تمام شدن وصیت برگه را امضا و مهر زد و به سهیل و ارشیا دادوگفت :《من وصیت کرده ام که بعد از من مغازه به تو و سهیل برسد من برای بچه هایم مقدار زیادی ارث گذاشته ام آنها دیگر مشکل مالی ندارند.》 نصیحت اخرش را این گونه گفت:《 _بچه ها هیچ وقت نماز اول وقتتون ترک و فراموش نشه . همیشه به یاد خدا باشید.... خدایا راضیم به رضایت.. و تسلیمم به امرت یا سریع الرضا...》 بابا یاشار این را گفت و خواست جانمازش را جمع کند، خیلی ارامو بی صدا از این دنیا پر کشید.چنان چشمهای خود را بسته بود که گویی سالهاست خوابیده و چنان لبخندی بر لب داشت که گویی خوابی زیبا می بیند... بچه ها خیلی شوکه شده بودند اشکریزان بر سر خود میزدند _بابا یاشار کجا رفتی؟!!😭 +بابا یاشار تو رو خدا بیدار شو؟!😔 _بابا یاشار خواهش میکنم ما رو تنها نذار؟ ای خداااااا.... 😭😭 *** بچه ها چنان شوکه شده بودند که نمی دانستند چه کنند؛ سهیل به ارشیا گفت: _داداش بدبخت شدیم... داداش دیدی چه طوری یتیم شدیم😭 +😭😭بابا یاشار... +سهیل تو همینجا وایسا تا من سریع برم به پسرش خبر بدم ارشیا بُدو بدو و با سرعت خودش را به خانه بابا یاشار رساند و با شدت و عجله درب را کوبید...✋ سایه در را باز کرد و وقتی نفس زدن و رنگ پریدگی صورت ارشیا را دید گفت: _چی شده آقا ارشیا؟ +بدبخت شدیم یتیم شدیم😭 _بگو چی شده چرا گریه میکنی بگو جه اتفاقی افتاده وای من😯😰 دیشب یه خواب بدی دیدم دلم امروز داشت شور میزد...😓😵 +بابا یاشار... _بابا یاشار چی شده؟ +داشت نماز میخوند بعد نماز حالش بد شد...😭 _وای خدا😭😭😭 بابا یاشار خوبم😭😭 *** همه به سرعت به سمت مغازه رفتن و با جسم بی جان بابا یاشار روبرو شدند.😢😭 بابا یاشار را به غسالخانه بردند... ارشیا و سهیل به مغازه برگشتند اما مغازه بی وجود بابا یاشار خیلی سخت بود همه چیز آن مغازه رنگ بوی بابا یاشاررا داشت... ارشیا باز به خانه بابا یاشار رفت تا بپرسد تشیع بابا یاشار چه موقعی هست؟! سایه دم در امدو گفت: _تشیع بابا یاشار فردا ساعت ٩صبح هست😭 در این هنگام پدر سایه سر رسید و با دیدن ارشیا خیلی عصبی شده بود و یک سیلی به صورت ارشیای معصوم کوبید. _دیگه اینجا نبینمت برو گمشو😤😡 +بابا چرا میزنیش اخه اومده بود بپرسه تشیع بابا یاشار کی هس... *** ✍نوشته 💙💛💙💛💙💛💙💛💙 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 💜❣💜❣💜❣💜❣💜 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#٢۰ ঊঈ═┅─╯ فردای روزی که سهیل و ارشیا آماده می شدند که به تشیع بابا یاشار بروند پدر سایه در مغازه را زد و سهیل در را برایش باز کرد وقتی داخل شد خیلی عصبانی بود. روبه ارشیا و سهیل کرد گفت: _هردوتاتون گمشین بیرون تا با لگد بیرونتون نکردم...😤😡 یقه ارشیا را گرفت و با عصبانیت گفت: _اگه یه باره دیگه جلوی خونومون ببینمت بلایی سرت میارم که مرغ های اسمون به حالت گریه کنن... 😡 پدر سایه بچه ها را هل داد و از مغازه بیرون کرد و اجازه هیچ گونه حرفی به آنها را نداد.😒😔 دوباره سهیل و ارشیابا ناراحای و دلی مملواز غم به غارشان برگشتند. ۱۰ روزی میشد که دیگر طاقت ارشیا به سر آمد و مدام بی تابی میکرد...😭😔 ارشیا با زحمت سهیل را راضی کرد که به خانه پدر سایه بروند... آنها پشت دیواری پنهان شدند اما در کمال تعجب دیدند فردی غریبه از خانه خارج شد سریع خودشان را به آن فرد رساندند و گفتند: _ببخشید آقا مگه منزل آقای گل نام نیست اینجا؟!!!😟😕 + نه. آقای گل نام این خونه رو به من فروختن😧 _نمیدونید کجا رفتن؟😟 +نه 😢 به ناچار به سمت مغازه امیدشان رفتند اما دیدند که دربرسر مغازه نوشته شده است :مغازه فروخته شده و به زودی در این مکان کله پزی افتتاح میگردد. امیدشان نا امید شده بود😭😭😭 *** سهیل و ارشیابا سهی بسیارو دلداری یکدیگر امید خود را به دست اوردند. انها نمیتوانستند نا امید باشندچون هنوز ابتدای کار بودند. آنها دوباره با چوب ها اسباب بازی می ساختند وبه مغازه ها می بردند و هفته ایی یکبار هم دست فروشی میکردند... سهیل، پی به دل بی تاب ارشیا برده بود و دوست نداشت ارشیا را ناراحت ببیند او هر کاری میکرد تا او را خوشحال کند.☺ یکی از پنجشنبه ها به دارالرحمه رفتند و قبور شهدا را زیارت کردند کاش می دانستند قبر بابا یاشار کدام سمت است!😔 پدر سایه اصلا اجازه نداد انها به تشیع جنازه بیایند...😭 انها در همان دارالرحمه با چشمانی خیس با روح بابایاشاربسیار درد و دل و شکایت کردند... ✍نوشته 💜❣💜❣💜❣💜❣💜 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662