eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری استقلال پرسپولیس ورزش سه ازدواج موقت صیغه یابی
8.3هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
4هزار ویدیو
69 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ ادمین @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 💛🌻💛🌻💛🌻💛🌻💛 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#٢٧ ঊঈ═┅─╯ حمید سهیل و ارشیا را به خانه برد وقتی وارد خانه شد در کمال تعجب ریحانه(مادر سایه) را سرحال دید که وقتی از او پرسید او جواب داد که امروز صبح که از خواب بیدار شد هیچ گونه دردی را احساس نکرد خدا شِفایش داده بود. سایه هم در اطاقش بود او وقتی خبر امدن ارشیا و سهیل را شنید خوشحال شد و از حیا سرخ شد پدرش او را بوسید و گفت: _قربون عفت و حیای دخترم بشم... +🙈 سایه از اطاقش بیرون آمد و تا چشمش به ارشیا افتاد اشک در چشمانش جمع شد داشت بغضش می شکست که سریع به اطاقش برگشت و بعد از انکه گریه کرد آبی به صورتش زد تا اثر گریه پاک شود. ارشیا هم حال روزش بهتر از سایه نبود او هم با دیدن سایه هر کاری کرد که اشک نریزد نشد که نشد به محضی که قطره اشک از چشمانش سرازیر شد خیلی زود با دستش اشک را پاک کرد و برای اینکه دوباره اشک نریزد لبش را گاز گرفت.... سهیل اطراف را نگاه می کرد او هم تا چشمانش به عکس بابا یاشار افتاد بی اختیار اشک ریخت اما او اشک ریختنش را پنهان نکرد حمید و ریحانه هم قدری اشک ریختن حمید گفت: _خدا رحمتش کنه خیلی بابای خوبی بود من هیچ وقت قدرشو ندونستم حالا میفهمم که چه قدر با ارزش بود😭 بعد از ناهار همگی استراحت کردن و عصر هنگام سهیل و ارشیا به قصد رفتن بلند شدن حمید گفت: _کجا حالا میرید راستی این مدت کجا میخوابیدین؟ باید بریم غارمون توی غار ریحانه و حمید هر دو گفتند: _غار؟؟!! سهیل دوباره همه ماجرا را برایشان تعریف کرد حمید بیش از پیش شرمنده شد که چه قدر ظلم در حق آنها کرده بود... زمانی که سهیل و ارشیا میرفتن حمید کلید مغازه را به سهیل داد که بروند و وسایلشان را از غار بیاورن به مغازه.... ✍نوشته 💛🌻💛🌻💛🌻💛🌻💛 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ ♻🌻♻🌻♻🌻♻🌻♻ ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#٢٨ ঊঈ═┅─╯ ارشیا را چون مجنون در هوای بید سایه را لیلی در آتش دیگ سال آخر دیپلم گرفتن سهیل و ارشیا بود. پدر سایه تصمیم گرفت که ارشیا و سایه را بهم نامزد کند که نه ارشیا هجران کشد و نه سایه... البته این دو هیچ وقت دور از چشم بقیه باهم خلوت نمیکردند... اما چه کنند که رنگ و رخساره خبر دهد از سر درون... هر که این دو را میدید میفهمید که عاشقانه همدیگر را دوست دارند. سهیل پیش ریحانه رفت و از او خواهش کرد که درحالی که مادر سایه است نقش مادر ارشیا را هم داشته باشد و به همراه ارشیا به بازار بروند و انگشتر نامزدی بخرند. ریحانه پذیرفت از ادب و طرز صحبت سهیل خیلی خوشحال شد و دعای خیر در حق این جوان کرد. در مراسم نامزدی تعدادی از اقوام حضور داشتند. مراسم به خوبی و خوشی تمام شد و یک عقد محرمیت بین ارشیا و سایه خوانده شد... ☎سهیل؟سهیل تلفنو جواب بده _ارشیا من حال ندارم خوابم میاد خودت جواب بده +ای بابا کیه اول صبحی زنگ میزنه... الوووو... _سلام 😂چه خمیازه ایی هم میکشه +خواب بودیم سایه _بلند شدید بابا چقد میخوابی شاهزاده؟ +چشم دیگه الان بیدارم _خسته نباشی اگه منم زنگ نمیزدم بیدار نمیشدی که😅😐 +چه خبر چیکار میکنی؟ _سلامتی خبر اینکه اماده شید میخوایم روز جمعه ایی بریم پیربنا سهیل فورا از رختخواب بلند شد و گوشش را نزدیک گوشی برد که ارشیا یک پس گردنی به او زد: _بی تربیت وقتی دو تا متأهل باهم حرف میزنن یه مجرد نباید بیاد😜 +برو گمشو چه متأهل متأهلی هم میکنه 😁 _هیییی وای سهیل میکشمت سایه از ان طرف گوشی گفت: +چی شد ارشیا _هیچی این دیوونه یه سطل آب یخ ریخت رو من +خدا شفا بده شما دوتا رو😅 *** همگی سوار ماشین حمید شدند و حرکت کردند به سمت که در جنوب شرقی شیراز واقع شده است و چشمه فراوانی دارد که خیلی ها برای شستن فرش به انجا میروند هم تفریح میکنند و هم فرش و پتو میشورند. سر سفره هم نشسته بودند و ریحانه غذا می کشید درون سینی ارشیا خنده اش گرفته بود. سایه گفت: _چیه چرا میخندی ارشیا؟ +هیچی یاد یه جوکی افتادم حمید گفت: بگو تا ما هم بخندیم تنها تنها میخندی +میگن گربه ها یجوری وامیستن نگات میکنن😳😳😳 بعد میدوئن میرن که انگار همه چی رو فهمیدن میخوان برن به بقیه هم بگن 😂😂😂 همگی خندیدن سهیل گفت: _خدا نکشتت ارشیا چه جوک جالبی دلدرد گرفتم بس که خندیدم ✍نوشته ♻🌻♻🌻♻🌻♻🌻♻ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 💦💧💦💧💦💧💦💧💦 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#٢٩ ঊঈ═┅─╯ صبح زود سهیل از خواب بیدار شد دست و صورتش را شست و بیرون رفت که نان داغ و آش سبزی بخرد. دختری در نانوایی توجه او را جلب کرد اما سهیل زیاد اهمیت نداد و رفت. سهیل رفت و دید ارشیا تخت گرفته خوابیده و هنوز بیدار نشده _ارشیا؟ ارشیا بلند شو دیگه لااقل سفره رو پهن کن +سهیل بذار بخوابم جون تو _بلن میشی یا اینکه اب بریزم روت +ای تو روحت سهیل کله سحر نمیذاری یه دیقه بخوابیم بعد از آنکه صبحانه خوردند ارشیا گفت: +چه قد خوبه داداش ادم صبح زود بلند بشه بره نون سنگک داغ و آش سبزی بخره ای خدا شکرت _نمک نریز بی نمک 😅فردا نوبت تو هس *** ارشیا با اتفاق سهیل به دیدن سایه رفتن و از ریحانه خانم اجازه گرفتن که با سایه بروند گردش در شهر.... +سایه میخوام ببرمت یه جایی _کجا؟ +میخوام ببرمت داخل غارمونو نشونت بدم *** سایه وقتی دید سهیل و ارشیا با چه سختی ذر غار زندگی کردن دلش به درد آمد ارشیا گفت از شب تا صبح از هوای سرد اینجا و لرزیدن تا صبح... سهیل و ارشیا میگفتند از خاطراتشان سایه هم اشک میریخت... در آخر سهیل و ارشیا از سایه معذرت خواهی کردند که باعث ناراحتی او شده بودند سایه گفت: _این حرفو نزنید باید میگفتین تا غمباد نکنین... قدری در جنگل دروازه قران قدم زدن و به سمت حافظیه رفتن سایه و ارشیا تفالی به حافظ زدن و این غزل آمد: فال سهیل هم اینگونه بود : ای هد هد صبا به سبا میفرستمت بنگر که از کجا به کجا میفرستمت ارشیا و سایه با نگاهی عاقل اندرسفیه و لبخند به سهیل گفتند: _ای کلک نکنه خبریه.... ✍نوشته 💦💧💦💧💦💧💦💧💦 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
╭═─ঊঈ📖رمان📖ঊঈ═──╮ 💖💦💖💦💖💦💖💦💖 ✨پسری به دنبال گمشده ها✨ ╰┅═ঊঈ قسمت#٣۰ ঊঈ═┅─╯ ارشیا به دنبال سایه رفت که از کلاس زبان بیاورد خانه و سهیل در مغازه ماند. دلش گرفته بود یک کمبودی در زندگی داشت... دلش پر شده بود پناه اورد به دفتر خاطرات... ✒📖خدایا بس که به غرورم لطمه خورد بس که حرفهای بی ربطی شنیدم دیگر به ستوه امده امده ام. خدایا من که صبر حضرت ایوب ندارم که.... خدایا انگار هنوز گمشده ایی دارم و باید به دنبال گمشده هایم بروم خدایا کسی جز تو از دل پر دردم خبر ندارد خدایا این حرف هایی که میزنم دلیل بر این نیست که تو از دل پر دردم خبر نداری نه. قبل از اینکه من حرفهایم به ذهنم بیاید تو باخبر میشوی. ولی چون دلم پر است میخواهم با گفتن به تو خالی کنم دل پر دردم را... ارشیا و سایه متوجه ناراحتی های اخیر سهیل شده بودند آنها هر کاری میکردند که سهیل را خوشحال کنند. حمید به مناسبت تولد سهیل جشن گرفت تا جبران بدی هایش شود. جشن با شکوهی بود ریحانه خانم کلم پلو شیرازی پخته بود... هر کدام با هدایایی که برای سهیل گرفته بودند در جشن تولدش به او اهدا کردند سهیل خیلی خوشحال بود و از صمیم قلب گفت که شما بهترین خانواده من هستید. *** سهیل مدتی بود شب ها خواب زاینده رود را می دید و احساس میکرد چیزی در آنجا گم کردا و بلا تکلیف هست... از دست این خواب های تکراری خسته شده بود... سهیل از خواب بیدار شد مدت زیادی بود که ارشیا خواب بود سابقه نداشت این همه مدت بخوابد با نگرانی رفت که او را بیدار کند هر چه او را تکان میداد و صدایش میزد جواب نمیداد با چند تا تکان شدید او را بیدار کرد. _ارشیا چت شده؟ +سهی... سهیل... حالم بده _بلن تر بگو نمیشنوم + سهیل دیشب با سایه رفتیم ساندویچ خوردیم اینجوری شدم _وای نکنه مسموم شدی سهیل رفت پای تلفن و شماره خانه حمید را گرفت +الو بفرمایید _سلام ریحانه خانوم +سلام پسرم چی شده؟ _سایه حالش خوبه +اره تو اطاقش خوابیده _نه اون نخوابیده مسموم شده +از کجا خبر داری _ارشیا هم مسموم شده اینا دیشب مثل اینکه رفتن ساندویچ خوردن... ارشیا خیلی حالش بده +وای خدا مرگم بده دیدی چه بلایی به سرم اومد هزار بار به این بچه ها گفتم غذای بیرون نخورید حرف که تو کلشون نمیره که... منو حمید الان میاییم اونجا تا دو تاشونو ببریم دکتر دقایقی بعد صدای بوق ماشین حمید آمد. سهیل دست انداخت زیر بغل ارشیا و کمک کرد و او را سوار ماشین کرد ✍نوشته 💦💖💦💖💦💖💦💖💦 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
👌👌👌چند بار در روز این اتفاق برای شما می افتد.... 🔻زاهد و درویشی که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر می کردند، سر راه خود دختری را دیدند در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد.  وقتی آن دو نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آن ها تقاضای کمک کرد. درویش بی درنگ دخترک رابرداشت و از رودخانه گذراند. دخترک رفت و آن دو به راه خود ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودند تا به مقصد رسیدند.  در همین هنگام زاهد که ساعت ها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت:«دوست عزیز! ما نباید به جنس لطیف نزدیک شویم. تماس با جنس لطیف برخلاف عقاید و مقررات مکتب ماست. در صورتی که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه عبور دادی.» 😏 درویش با خونسردی و با حالتی بی تفاوت جواب داد: « من دخترک را همان جا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و رهایش نمی کنی.» 👇 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍ترانه با جیغ پرسید: _طاها؟! پسر عموی خودمون؟ _آره... پسرعموی خودمون _شوخی می کنی! اینجوری نگاه نکن، خب آخه باورم نمیشه _می دونم حق داری _خب؟ حالا میگی داستان چی بوده یا دق کنم از فضولی؟! _داستان! آره بیشتر گذشته ی من شبیه قصه و داستانه... می فهمیدم طاها چند وقتیه که منو زیر نظر داره اما می دونی اون موقع ها مثل الان نبود، حداقل چشمو گوش من یکی بسته بود! اوایل اصلا برام مهم نبود که هیچ تازه تو دلم مسخرش هم می کردم. اما دقیقا از وقتی مشکلم رو فهمیدم انگار دنیا برام رو دور معکوس می چرخید... _وای ریحانه! خدا بگم چی کارت نکنه دختر... انگار دارم خواب می بینم تموم این حرفا رو. یعنی طاها عاشق تو بوده؟ بعد تو مسخرشم می کردی؟! همانطور که نخ های دور شالش را به دور انگشت می پیچید و باز می کرد ادامه داد: _دهه اول محرم بود و هیئت خونه ی عمو مثل حالا پابرجا بود. با خانوم جون رفته بودیم برای پاک کردن برنج و سبزی شب عاشورا... بعدم همون شب موندیم برای مراسم. فاطی داشت تو مجلس زنونه چایی می داد و نرگس قند پخش می کرد! هرسال باهم این کارا رو می کردیم اما اون موقع اوضاع من فرق کرده بود، افسرده شده بودم و مثل تازه یتیم شده ها نگاهم فقط به سیاهی های در و دیوار بود تا یکم دلم روشن بشه به دیدن اسم امام حسین... نفس عمیقی کشید و با لبخند دست روی دست ترانه گذاشت: _شاید کار خود امام حسین بود، نمی دونم! با اینکه غم به این بزرگی چنبره زده بود رو سرنوشتم و کلی می تونستم در حق خودم دعا کنم اما یهو آه کشیدمو با همون دل شکسته فقط گفتم:" یا باب الحوائج! یعنی میشه بیام کربلا و آروم بشم؟" _راستکی چه دعای عجیبی کردی! _اوهوم... خب می دونی یه جاهایی آدم انقدر وا می مونه که از خودش می گذره حتی. میزنه به سیم آخر. منم دقیقا همینجوری بودم. از بچگی پای دیگ های نذری خونه عمو و هیئتش به هرچی خواستم رسیده بودم. انگار اون گوشه ی توی حیاط، روی پله های سیمانی با بوی شمعدونی های آب خورده دنیامو با امام حسین معامله می کردم هر سال. _آخی، چقدرم جات خالی بود امسال، هم تو هم طاها! زیرلب تکرار کرد: _طاها! انگار دیروزه، چادر گلدارم رو پیچیده بودم دورم، نشسته بودم رو همون پله ها سرم رو به نرده تکیه داده بودم. به شلوغی های توی حیاط نگاه می کردم، تنها کسی که حواسش بهم بود خانوم جون بود که براش مثل کف دست بودم. از بوی خوش قیمه ی بار گذاشته گیج بودم و بخار برنج هایی که توی آبکش های ردیف شده می ریختن انگار تمام قاب رو به روم رو رویایی می کرد. به این فکر می کردم که چرا من؟! مگه چه گناهی کرده بودم؟ حتما یه عذابی بود که نازل شد بهم... مگه عذاب چه شکلیه؟ که یهو یکی از نزدیک گفت: _خوبی ریحانه؟ چشمم پر از اشک بود وقتی سر برگردوندم و طاها رو دیدم! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍چشمم پر از اشک بود وقتی سر برگردوندم و طاها رو دیدم. _خوبی ریحانه؟ دلم می خواست با یه نفر حداقل درددل کنم! کسی که فقط گوش شنوا باشه اما لب از لب باز نکنه و هرچی که بشنوه بین خودمون بمونه فقط... اما نباید و نتونستم چیزی بگم، فقط آه کشیدمو زیر لب "خوبم" ی تحویلش دادم. انگار ایندفعه اون حرف داشت واسه گفتن که پا به پا می شد! یه دقیقه نگذشته بود که فاطی با اون صدای جیغش از بالای پله ها گفت: _داداش زیر چشمی نگاهش کردم که کلافه سر بلند کرد و جواب داد: _بله؟ _امیرعباس زنگ زد گفت بنزین تموم کرده سر چهارراه مونده _خب؟ _وا! برو دنبالش دیگه... _الان؟ دستم بنده _کو قربونت برم؟ وایسادی برو بر داری منو نگاه می کنی که _وقت گیر آورده ها شوهرت! _حالا کف دستشو بو نکرده که داریم برنج دم می کنیم الان... خسته ست بیا برو انقد نق نزن دیگه _لا اله... بده سوییچ رو _فدات شم وایسا اومدم همین که فاطی رفت، دستی به ریشش کشید و یجوری که انگار جون می کند گفت: _راستی... زنعمو در جریانه... یعنی قراره مامان بهشون بگه که ایشالا آقاجون داره کارا رو ردیف می کنه... که ما و شما همین روزا... _بفرما، اینم سوییچ و سوییچ رو پرت کرد پایین. این بار حرص خودمم دراومده بود از خروس بی محل شدن فاطی! البته می دونی که عمو همون موقع ها هم بدش می اومد بگیم به دخترش فاطی... می گفت اسم فاطمه عزت و احترام داره. ولی خب من هنوزم از رو عادت میگم فاطی _بیخیال ریحانه! این فاطی راستکی بی موقع میاد وسط بحثا... حرف نصفه مونده ی طاها چی بود حالا؟! _بنده خدا تو معذورات قرار گرفته بود و خب حیاطم کم شلوغ نبود! این بود که اصلا تا آخر شب یه کلمه هم نتونستیم دیگه صحبت بکنیم. همین که حرفش نصفه موند ذهنم درگیر شده بود. انگار یه چیزی نیشم می زد که فقط بپرسمو بدونم این روزا قراره ما و اونا چی بشیم؟! اما فرصت نشد هیچ جوری تا اینکه بعد از مراسم و شستن ظرفا و خلاصه جمع و جور کردن عزم رفتن کردیم. تو خوابت برده بود و عمو نذاشت بیدارت کنیم، به طاها گفت ما رو تا خونه برسونه. برای اولین بار و فقط از روی کنجکاوی دونستن خوره ای که افتاده بود به جونم خوشحال شدم از همراهی طاها... فاصله ی زیادی نبود، من عقب نشسته بودم و از همونجا هم می تونستم بفهمم که اونم بی طاقت گفتنه! اما چی... اینو نمی دونستم. کلید انداختم و توقع داشتم مامان که داشت توی خوابالو رو می برد تو خونه، زودتر خداحافظی کنه اما برعکس وایساد و مجبور شدم من باشم که زودتر خداحافظی می کنم! از پنجره دیدم که با یه تک بوق راه افتاد و رفت... پوفی کشیدمو رفتم سراغ رختخواب پهن کردن. داشتم جای تو رو مینداختم که خانوم جان از وسط هال و همونجوری که چادر مشکیش رو تا می کرد گفت: _اگه بهت بگم چه خبری امشب رسید به گوشم، از خوشحالی بال درمیاری ریحانه هراس داشتم از شنیدن! من حالا نقص داشتم و البته این رو خانوم جون خوب می دونست... می ترسیدم از اینکه طاها از علاقش چیزی گفته باشه. هرچند که هنوز مطمئنم نبودم! _اون پتو رو بکش رو بچه سرما نخوره، داشتم می گفتم می دونی زنعموت چی می گفت؟ شونه بالا انداختم که یعنی حالا هرچی! ولی از دلم فقط خدا باخبر بود... ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
هر شب به این امید که یک آن ببینمت کوچه به کوچه می دوم اما نمی شود بی خود دلم خوش است به اشعار انتظار این شعرها برای من آقا نمی شود یک گوشه چشم تو دل ما را ربود و برد مجنون که بی خود عاشق لیلا نمی شود شب به خیر غریب ترین عزیز ✨اللهم عجل لولیک الفرج✨ #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 💠 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
21.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پنجشنبه تون🌸 قشنگ و شـاد دستهاتون پرگل🌸 شادیاتون پاینده زندگیتون عاشقانه🌸 و خنده ارزانی چشماتون سلام آخر هفته در كنار خانواده و دوستانتون بخیر و شادی🌸 👇🏻 🍁🍂🍁🍂🍁🍂 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 🌹🕊 روزی مرحوم آخوند کاشی مشغول وضوگرفتن بودند..‌. که شخصی باعجله آمد، وضو گرفت و به داخل اتاق رفت و به نماز ایستاد... 💫با توجه با این که مرحوم کاشی خیلی بادقت وضو می گرفت و همه آداب و ادعیه ی وضو را بجا می آورد؛ قبل از اينكه وضوی آخوند تمام شود، آن شخص نماز ظهر و عصر خود را هم خوانده بود...! به هنگام خروج، با مرحوم کاشی رو به رو شد. ایشان پرسیدند: چه کار می کردی؟ .... گفت: هیچ. 🍃فرمود: تو هیچ کار نمی کردی!؟ گفت: نه! (می دانست که اگر بگوید نماز می خواندم، کار بیخ پیدا می کند)! آقا فرمود: مگر تو نماز نمی خواندی!؟ گفت: نه! آخوند فرمود: من خودم دیدم داشتی نماز می خواندی...! 🌀گفت: نه آقا اشتباه دیدید! سؤال کردند: پس چه کار می کردی؟ گفت: فقط آمده بودم به خدا بگویم من یاغی نیستم، همین! 🍁 این جمله در مرحوم آخوند (رحمة الله عليه) خیلی تأثیر گذاشت... تا مدت ها هر وقت از احوال آخوند می پرسیدند، ایشان با حال خاصی می فرمود: من یاغی نیستم 💠خدایا ما خودمون هم می دونیم که عبادتی در شان خدایی تو نکردیم... نماز و روزه مان اصلاً جایی دستش بند نیست!... فقط اومدیم بگیم که: خدایا ما یاغی نیستیم.... بنده ایم.... اگه اشتباهی کردیم مال جهلمون بوده..... لطفا همین جمله را از ما قبول کن. الهی و ربی من لی غیرُک✨ ✨🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹✨ 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
😂اسباب خنده فرشتگان !! .. ملائکه از وضعیت بعضی مردگان در هنگام دفن خنده شان می گیرد از جمله : .. 1⃣✍در روایت است وقتی تلقین ، برای برخی مردگان خوانده می شود و شانه هایش را تکان می دهند و می گویند : .. 😔 " اِسمَع !! و اِفهَم !! :بشنو و بفهم !! " 😔 ملائکه میخندند که این وقتی زنده بود ، نفهمید ، الان چگونه بفهمد ؟! .. .. 2⃣✍یک جای دیگر که ملائکه می خندند ، زن بی حجابی است که رویش را از نامحرم نمی گرفته و حالا مرده است .. وقتی او را دفن می کنند ، باید روی او را باز کنند و عقب بزنند ، قبر کن ، می گوید : .. 😔.. "یک محرم بیاید !!" ..😔 اینجاست که باز ملائکه می خندند و می گویند : .. " این وقتی زنده بود ، همه سر و صورت او را می دیدند و محرم و نامحرم برایش مطرح نبود ، حالا می گویید محرم بیاید ، رویش را عقب بزند ؟! .. .. ☀️.. برگرفته از سخنرانی مرحوم ایت الله مجتهدی تهرانی ..☀️ ..(اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا).. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❣یک لحظه تفکر 🌼🍃چوپانی هر روز گوسفندانش را به صحرا می برد عادت داشت تا در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد. 🌼🍃زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه ازآنها برای آتش درست کردن استفاده می کرد و برای خود چای آماده می کرد هر بار که او آتشی میان سنگها می افروخت متوجه می شد که یکی از سنگها مادامی که آتش روشن است سرد است 🌼🍃امادلیل آن را نمی دانست چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگها چیزی دست گیرش شود 🌼🍃اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار می داد سرد بود . تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود . تیشه ای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد... 🌼🍃آه از نهادش بر آمد میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی می کرد 🌼🍃رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود شکر کرد و گفت: خدایا ای مهربان تو که برای کرمی این چنین می اندیشی وبه فکر آرامش او هستی پس ببین برای من چه کرده ای و من 🌼🍃هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم . 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂