🍃❤️هرکس صبحها سه مرتبه بگوید:
🍃💚«اَلْحَمْدُلِلَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ اَلْحَمْدُ لِلّهِ حَمْداً كَثيراً طَيِّباً مُباركاً فيهِ»
🍃❤️هفتاد بلا از او دور می شود که کمترین آن اندوه است.
🍃💚🍃
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
✅داستانِ واقعی
👈برو به مردم بگو دعا کنند خدا فرجم را نزدیک کند
🔹 خطیب توانا و سخنور دانشمند حجت الاسلام کافی نقل کردند: یک نفر از رفقا از یزد نامه ای به من نوشته؛ آدم دینی خوبی است از عاشقان امام زمان است، از رفقای من است. در نامه چیزی نوشته که مرا چند روز است منقلب کرده؛ گرچه این پیغام خیلی به علما رسیده، به مرحوم مجلسی گفته به شیخ مرتضی انصاری گفته به شیخ عبدالکریم حائری گفته و... ، این بنده خدا نوشته: من چهل شبِ چهارشنبه از یزد می آمدم مسجد جمکران، توسلی و حاجتی داشتم.
🔸 شب چهارشنبه چهلمی، دو هفته قبل بود. در مسجد جمکران خسته بودم، گفتم ساعتی اول شب بخوابم، سحر بلند شوم برنامه ام را انجام بدهم. در صحن حیاط هوا گرم بود، خوابیده بودم یک وقت دیدم از در مسجد جمکران یک مشت طلبه ها ریختند تو، گفتم چه خبر است؟ گفتند: آقا آمده.
🔺 من خوشحال دویدم رفتم جلو، آقا را دیدم اما نتوانستم جلو بروم. حضرت فرمودند: برو به مردم بگو دعا کنند خدا فرجم را نزدیک کند.
☑️ به خدا قسم آی مردم دعاهایتان اثر دارد، ناله هایتان اثر دارد. خود آقا به مرحوم مجلسی فرموده: مجلسی به شیعه ها بگو برایم دعا کنند. هِی پیغام می دهد، به خدا دلش خون است.
قربان غریبی ات شوم مهدی جان
📚 کتاب ملاقات با امام زمان در مسجد جمکران، ص۱۵۸
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻 حکایت زیبا و پند آموز پنجره و آینه
🔶جوان ثروتمندی نزد یک روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. روحانی او را به کنار پنجره برد و پرسید: پشت پنجره چه می بینی؟ جواب داد: آدمهایی که میآیند و میروند و گدای کوری که در خیابان صدقه میگیرد.
بعد آینهی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه میبینی؟ جواب داد: خودم را میبینم.
دیگر دیگران را نمیبینی! آینه و پنجره هر دو از یک مادهی اولیه ساخته شدهاند، شیشه. اما در آینه لایهی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمیبینی. این دو شی شیشهای را با هم مقایسه کن.
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را میبیند و به آنها احساس محبت میکند. اما وقتی از نقره (یعنی ثروت) پوشیده میشود، تنها خودش را می بیند. تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش نقرهای را از جلو چشمهایت برداری تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔹روزي پیش گوي پادشاهی به او گفت که در روز و ساعت مشخصی بلاي عظیمی براي پادشاه اتفاق خواهد افتاد. پادشاه از شنیدن این پیش گویی خوشحال شد. چرا که می توانست پیش از وقوع حادثه کاري بکند. پادشاه به سرعت به بهترین معماران کشورش دستور داد هر چه زودتر محکم ترین قلعه را برایش بسازند.
معماران بی درنگ بی آن که هیچ سهل انگاري و معطلی نشان بدهند، دست به کار شدند. آنها از مکان هاي مختلف سنگ هاي محکم و بزرگ را به آنجا منتقل کردند و روز و شب به ساختن قلعه پرداختند. سرانجام یک روز پیش از روز مقرر قلعه آماده شد. پادشاه از قلعه راضی شد و با خوش قولی و شرافتمندانه به همه معماران جایزه داد. سپس ورزیده ترین پاسداران خود را در اطراف قلعه گماشت.
پادشاه در آستانه روز وقوع حادثه به گفته پیش گو، وارد اتاق سري شد که از همه جا مخفی تر و ایمن تر بود. اما پیش از آن که کمی احساس راحتی کند، متوجه شد که حتی در این اتاق سري هم چند شعاع آفتاب دیده می شود. او فورا به زیر دستان خود دستور داد که هر چه زودتر همه شکاف هاي این اتاق سري را هم پر کنند تا از ورود حادثه و بلا از این راه ها هم جلوگیري شود. سرانجام پادشاه احساس کرد آسوده خاطر شده است. چرا که گمان کرد خود را کاملا از جهان خارج، حتی از نور و هوایش، جدا کرده است.
معلوم است که پادشاه خیلی زود در اتاق بدون هوا خفه شد و مرد. پیش گویی منجم پادشاه به حقیقت پیوسته بود و سرنوشت شوم طبق گفته پیش گو رقم خورده بود!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🆔 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
#داستان
✍دفتر مشق
معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا…دخترک خودش را جمع و جور کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای لرزان گفت : بله خانم؟
معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم دخترک خیره شد و داد زد : (چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نکن ؟ ها؟
فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی بی انظباطش باهاش صحبت کنم )
دخترک چانه لرزانش را جمع کرد… بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :
خانوم… مادرم مریضه… اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن… اونوقت میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد… اونوقت میشه برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه… اونوقت…
اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم رو پاک نکنم و توش بنویسم…
اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم…
معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا…
و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد…
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
کانالی پر ازداستان های 📚نایاب وخواندنی👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
‼️ 🌿محل سکونت امام زمان (عج)🌿
🌷بدون شک امام عصر (ارواحناه فداء) در شهر سامرا به دنیا آمدند. آن حضرت تا روز شهادت پدرشان در منزل ایشان در شهر سامرا بودند.
🔺 در دوران غیبت صغری که حدود ۷۴ سال طول کشید، محل سکونت حضرت مهدی(عج) مشخص نبود. به نظر می رسد آن حضرت(ع) در عراق سکونت داشتند، زیرا چهار نایب خاص آن حضرت(ع) که با ایشان رابطه مستقیم داشتند، در عراق به ویژه شهر بغداد می زیستند و از اینکه نامه های مردم را می گرفتند و به حضرت(ع) می رساندند و جوابش را دریافت می کردند می توان حدس زد که حضرت(ع) محل سکونت خود را جایی قرار داده بودند که امکان دسترسی نایبان و تماس با حضرتش آسان باشد؛ بدین جهت، جز این چهار نفر کسی از محل سکونت آن حضرت(ع) اطلاعی نداشت.
🔸امام صادق(ع) می فرمایند: برای قائم(ع) دو غیبت است، یکی از آن دو کوتاه و دیگری طولانی. در غیبت نخست کسی جای او را نمی داند، مگر شیعیان خاصّ او {بحارالانوار،ج۵۲،ص۱۵۵}
به نظر می رسد منظور از شیعیان خاص،نواب اربعه باشند.
💢 دوران غیبت کبری
🔅امام صادق(ع) به ابو بصیر فرمودند: " والنعم المنزل طیبه "
علامه مجلسی می گوید : همین جمله دلالت می کند که آن حضرت(ع) بیشتر در مدینه و اطراف آن می باشد{بحارالانوار،ج۵۲،ص۱۵۸}
🔅امام باقر(ع) به کوه طوی اشاره فرمودند{تفسیر عیاشی،ج۲،ص۵۶}
با این وجود هیچ کس محل سکونت ایشان را نمی داند.
✨ امام عصر (ارواحناه فداء) به ابراهیم بن مهزیار فرمودند: پدرم از من پیمان گرفته که در سرزمین پهناور و دوردست مسکن گزینم تا از نیرنگ های گمراهان و متمردان امت تازه به دوران رسیده و گمراه، نهان و مصون باشم. این پیمان مرا بر فراز تل های بلند و ریگزارها و سرزمین های مورد اطمینان افکنده است{با خورشید سامرا،ص۸۲}
⚠️ برخی می خواهند بگویند محل سکونت امام زمان(عج) در جزیره خضراء است. برخی دیگر پا را فراتر نهاده با منطبق نمودن اوصاف جزیره خضراء که اطراف آن را آبهای سفیدی گرفته است بر مثلث برمودا عقیده دارند که این مثلث محل زندگی امام زمان(عج) است و می گویند: کسی نمیتواند به آن محل برسد، زیرا هرچه قدرت های بزرگ تلاش کرده اند به آن برسند، بی نتیجه بوده است{جزیره خضراء افسانه یا واقعیت،ص۴۷}
🔰این نظریه صحیح نیست ، زیرا کسی از محل زندگی امام عصر(ارواحناه فداء) اطلاع دقیقی ندارد.
علامه حسن زاده آملی می گوید: مرحوم حاجی نوری راجع به جزیره خضراء روایتی نقل کرده است. ایشان می فرمود که جزیره خضراء الان هم هست. از بلاد اندلس است. جزیره ای است خیلی سبز و خرم. نوعا جزیره ها خضراء هستند(به معنی سرسبز). ولی آن جزیره ویژکی خاصی دارد. مهدی فاطمی آن جا را پایتخت خودش قرار داد و محل حکومتش بود. بعد این مهدی فاطمی و جزیره خضراء، سر زبانها افتاد و دهان به دهان نقل شد، و بعضی از این جهاله نقله، مهدی فاطمی را تبدیل کردند به حضرت مهدی(عج) و ایشان را در جزیره خضراء اسکان دادند. و جزیره خضراء را با مثلث برمودا ارتباط دادند، چه چیزها دنباله این حرف آوردند و دیگران هم گرفتند این را در این کتاب و آن کتاب نوشتند.
راجع به این مثلث برمودا که خیلی حرفش هست، هم همینطور، متاسفانه آقایان فرمایشی را که می شنوند اینها را می آورند اسناد می دهند به دین و آیین. به دین شریفی که یکپارچه برهان و عقل است: قل هاتو برهانکم ان کنتم صادقین.
📖برخی روایات جایگاه خاصی را برای امام زمان(ع) نام نمیبرد، ولی از حضرت(ع) به عنوان فردی یاد می کند که با مردم و در میان مردم و با آنان حشر و نشر دارند و به گونه ای ناشناس زندگی می کنند. امام صادق(ع) فرمودند: صاحب الامر شباهتی نیز به یوسف(ع) دارد جای انکار نیست که خداوند با حجت خود همان کاری را انجام دهد که با یوسف انجام داد. صاحب الزمان(ع)، آن مظلوم حق از دست داده، در میان مردم رفت و آمد می کنند و در بازار قدم می نهند و گاهی بر فرش منزلهای دوستان می نشینند، لیکن او را نمی شناسند تا زمانی که خداوند به وی اذن دهد تا وی خود را معرفی کند، آن گونه که یوسف(ع) اجازه داد هنگامی که برادرانش گفتند: تو یوسفی؟ گفت آری من یوسفم(کتاب الغیبه،ص۱۶۴)
🚩یکی از مکانهایی که بنابر روایت امام صادق(ع) حضرت مهدی(عج) در آنجا حضور پیدا می کنند، صحرای عرفات است. امان زمان(عج) همه ساله در ایام حج در عرفات حضور پیدا می کنند.
امام صادق(ع) فرمودند: زمانی فرا می رسد که مردم امام زمان خود را نبینند، امام(ع) آنها ایام حج آنها را می بیند ولی آنها او را نمی توانند ببینند{کافی،ج۱،ص۳۳۷}
بسیاری از علما در کربلا،نجف،کوفه،مدینه،مکه،مسجدالرام، و شهرهایی که دارای مکان های مقدس است امام زمان(ع) را زیارت کرده اند.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_چـهل_چـهارم
✍در اتاق را که باز کرد هجوم هوای سرد لرزه به جانش انداخت. مطمئن بود که تا ساعت ها باید چیزهایی که ارشیا روی زمین پرت کرده بود را جمع کند...
نفسش را فرستاد بیرون و آهسته وارد شد، همه جا ساکت و تقریبا تاریک بود. چادر را از سرش برداشت و آرام چند قدمی پیش رفت. می ترسید که همسرش خواب باشدو خوابش را برهم بزند. نگاهش روی در نیمه باز اتاق زوم شد و بعد دورتا دور سالن چرخ خورد.
شوک شد، چیزی که می دید را باور نداشت، ارشیا آنجا روی مبل دراز کشیده و چادر نماز او روی صورتش بود!
نمی دانست چه تعبیری از این کار داشته باشد اما از غرور همسرش مطمئن بود... ارشیا و این رمانتیک بازی ها؟! باور کردنی نبود. از ذوق هزار بار مرد و زنده شد. شاید خوب نبود اینطور مچ گیری کردن! با همان لبخندی که حالا پهنای صورتش را پر کرده بود آهسته راه افتاد به سمت در که با صدای او میخکوب شد:
_کجا؟
برگشت و نگاهش کرد. چادر را جمع کرده و با چشمانی که به رنگ خون بود به سقف زل زده بود. پس بیدار بود! هنوز برای جواب دادن دودل بود که خودش دوباره گفت:
_نتونست نگهت داره؟! هه... خواهرت رو میگم
با تعلل نشست و با تمسخر ادامه داد:
_اون روز که خوب شاخ و شونه می کشید؟ می گفت به عنوان تنها عضو خانوادت و حامیت داره میبرت! وقتی دنبال یه بچه راه میفتی و بهش اعتماد می کنی ازین بهتر نمیشه... پس فرستادت!
عجب نیش کلامی داشت! پای آسیب دیده اش را گذاشت روی میز و مثل کسی فاتح جنگ شده تکیه زد. ریحانه نمی دانست دم خروس را باور کند یا قسم حضرت عباس را؟ این برخورد تند را قبول کند یا صحنه ای که در اوج غافلگیری دیده بود؟! چقدر صبور بود که در همین شرایط هم خوشحال می شد از این که همسرش سعی می کند فرو نریزد! کلیدی که هنوز توی مشتش مانده بود را روی کانتر آشپزخانه گذاشت و از نایلونی که همراهش آورده بود دمپایی های لژدار جدیدش را برداشت و با حوصله به پا کرد. متوجه سنگینی نگاه ارشیا بود اما نباید به روی خودش می آورد. این تو بمیری از آن تو بمیری ها نبود!
همیشه که نباید خودش برای آشتی پا پیش می گذاشت! این همه نگاه از دید بالا برای زندگی زناشویی خوب نبود اصلا.
شروع کرد به جمع و جور کردن وسایل پخش شده روی مبل ها و زمین.
_جالبه! سکوتت جالبه... میشه بجای تمییزکاری بشینی وقتی دارم باهات حرف می زنم؟!
با دست خورده های نان روی میز را جمع کرد و نگاهش خورد به شیشه ی مربایی که تازگی ها پخته بود... مربای سیب خورده بود؟ بدون کره؟ ارشیا خم شد و با عصبانیت دستش را کشید.
_با توام نه در و دیوار
چشم در چشمانش انداخت و زمزمه کرد:
_همیشه تلخ بودی
دست ارشیا که شل شد، رو به رویش نشست. با بغض ادامه داد:
_ولی نه... هیچ وقت به اندازه ی این روزا نبوده. وقتی میگی سکوت نکنم یعنی به توهینات جواب بدم. یعنی بگم حق نداری از همسرت اینجوری استقبال کنی!
به وضوح حس کرد که چهره ی ارشیا با هر جمله ای که می شنود پر از تعجب می شود...
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_چهل_پنـجم
✍به وضوح حس که چهره ی ارشیا با هر جمله ای که می شنود پر از تعجب می شود.
_تو حتی زنگ نزدی حال منو بپرسی با اینکه دوستت گفته بود توی راه پله حالم بد شده و بردنم درمانگاه و خبر داشتی! یعنی همین قدر برات ارزش دارم؟ تمام سال هایی که گذشت خوب به همه و حداقل خانوادم نشون داده بودی که چجور تکیه گاهی هستی برام، از پچ پچ هایی که این و اون بعد از دیدن رفتارات توی جمع بیخ گوش هم می کردن می فهمیدم و دم نمی زدم چون همیشه خودم شک داشتم که همه ی دوست داشتنت رو شده باشه! از نشست و برخاست با فامیل و دوستام منعم کردی، خودت حتی یه بار درست و حسابی پات به خونه ی خواهر و مادرم نرسید و با رفتن منم مشکل داشتی، نخواستی درسم رو ادامه بدم یا لااقل بخاطر اینکه بیکار نباشم برم سرکار... نه یه مسافرت و نه تفریحی، نه رفتی و نه آمدی... فقطم خواسته های خودت بوده که اولویت داشته و اونی که همه جا باید کوتاه می اومده من بودم!
بعد جالبه که همه ی اینها رو یادت میره و وسط دعوا و جلوی دونفر به زنت میگی برو تو همون آشپزخونه ای که تا حالا بودی، اگرم دیدم اوضاع بر وفق مرادت نیست برمی گردونمت خونه ی بابات! آخه داریم توهین از این بالاتر؟! چرا ارشیا؟ چرا انقدر بی انصافی؟! یعنی بود و نبود همسرت بی اهمیته؟ ببینم مگه من کار بدی کردم یا حق نداشتم به عنوان شریک زندگیت سهیم باشم توی دردت؟ یعنی من...
هنوز با اشک پشت سر هم جمله ها را ردیف می کرد که ارشیا آرام گفت:
_بس کن ریحانه... بس کن!
دستی به صورتش کشید ، سرش را به پشتی مبل تکیه داد و بعد از چند ثانیه مثل کسی که به دنیای دیگری پرت شده گفت:
_همون بار اولی که دیدمت فهمیدم مهربونی و صبور، درست برعکس نیکا! اصلا همون موقع فهمیدم که مقایسه کردن شما دوتا باهم اشتباهه، ظلمه، نا حقیه... اون کجا و تو کجا. میان ماه من تا ماه گردون تفاوت از زمین تا آسمان است! تو با اون چادر و تیپ ساده و نگاهی که فقط میخ زمین بود و صدایی که از استرس می لرزید کجا و نیکا با اون پررویی و خودمختار بودن کجا! تمام دغدغه ی زندگیم این شده بود که بدونم کجاست، با کی رفت و آمد می کنه، کدوم مهمونی با کدوم دوست تازه از فرنگ اومدش داره می پره یا حتی توی شرکت با کیا سلام و علیک داره! ساده لوح بود برعکس چیزی که نشون می داد، اگه نبود با وسوسه ی دوتا دوستش پشت پا نمی زد به شوهر و زندگی و آیندش! از طرفی هم مه لقا و خواهر و مادرش خوب بهش خط می دادن واسه اینکه چجوری منو بچاپه و چطوری گولم بزنه که اجازه بدم مدام تو سفرای خارجی همراهشون باشه و با دست و دلبازی و سادگیش شرایط خوش گذرونی اونا رو هم فراهم کنه! چیزی که خودش متوجه نمی شد...
من همینجوریم همیشه دلم از دست مامانم پر بود! اصلا شبیه تنها چیزی که نبود مادر بود... حالا دور زندگی خودمم افتاده بود دستش. چقدر تا قبل ازدواج خودشو به آب و آتیش زد و سعی کرد تا نیکا رو جلوی چشم من بزرگ کنه ولی همین که دید از یه جایی به بعد اوضاع خرابه و کلاه خوشبختیمون پس معرکه ست، خیلی نامحسوس پا پس کشید!
هه... می دونی؟ حالم بهم می خورد از جمع های زنونه ی مثلا باکلاسشون، جایی که هیچ رد و نشونی از ذات پاک یه موجود ظریف یعنی زن نبود. خنده های بلندی که گوش فلک رو کر می کرد... آرایش و گریم هایی که بیشتر محافلشون رو شبیه بالماسکه می کرد، لباس های گرون قیمتی که فقط برای دو سه ساعت برازنده بود و چشم نواز و بعد نصیب کاورهای خالی ته کمد می شد چون تکراری بودن! تجمل و اسراف و حسادت و چشم و هم چشمی و خیانت! تنها ثمره ی باهم بونشون بود...
اما خب، آدمای محدودی هم نبودن. پارتی و عروسی و مهمونی های مختلطشون هم همیشه پابرجا بود. ما اصلا توی همین فرهنگ مسخره بزرگ شدیم... نیکا وقیح بود، یه چیزی فراتر از مادرم! جمله ی معروفی که هزاران بار توی دعواهای مامان و بابا زمان کودکیم شنیدم می دونی چی بود؟ بابا با انگشت اشاره ای که به تهدید بلند می شد می گفت:
_"مه لقا، اگه سال اول ازدواج ارشیا رو حامله نبودی، همون موقع سه طلاقه ت کرده بودم تا هم خودت آزاد باشی و هم من انقدر بدبختی نکشم!"
بابا شبیه من بود، یا نه... من شبیهشم. با مه لقا و رفتار زنش مشکل داشت. منتها لقمه ای بود که خودش سر جهالت و ذوق جوانی گرفته بود تا از سرمایه ی پدری همسرش استفاده کنه! همیشه می گفت بوی پول مادرت که به مشامم خورد چشمم کور شد و علقم زایل! نفهم بودم که وارد این خانواده شدم. همیشه هم خوشحال بود که دختری نداره تا شبیه مه لقا بشه...
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💚✨
✨ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۳۶🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے ☺
ایستادم و مات و مبهوت دستای زنی شدم که هر از گاهی کوبیده میشده تو بازوی استاد و ایشونم بیخیال و بیتفاوت نسبت به حرفاش فقط سرشو تکون میداد..
+حوصله مو نداری؟!خب نبایدم داشته باشی (یه نگاه غیردوستانه ای انداخت سمت من)
-ژاله بیخیال توروخدا
+هنوز کار من و تو تموم نشده که راه افتادی دنبال دانشجوهات حداقل صبر نیکردی اون وکیله....
استاد با کف دست کوبید تو دهن زنی که از وقتی رسیده بود داشت بغض و کینه و نفرت رو خالی میکرد و نذاشت که ادامه ی حرفش رو بگه..
اما با عصبانیت بیش از حدی و با تهدید اون خانوم با انگشت اشاره ش، بهش گفت..
-ادامه بدی همینجا نابودت میکنم..
بعدهم کتش رو مرتب کرد و رو به من گفت:
"بریم سها"
آخرین نگاهمو به زن انداختم و پشت سر استاد راه افتادم..
بیست دقیقه ای از مسیر گذشته بود و هر دو ساکت بودیم..
دوست داشتم بدونم ا ن خانوم کی بوده..
تو این موقعیت و شرایط حق پرسیدن رو داشتم..
+اون خانوم...
-الان نپرس سها... بهت میگم...
+سحر از جریان بین ما....
-خبر نداره..
نمیذاشت حرفام رو تکمیل کنم..
+استاد اون زن...
-انقدر نگو استاد وقتی توقعم از تو بالا رفته..
امروز دومین باری بود که با خودم میگفتم چه بد که حرفش قند شد و ذره ذره کنج دلم آب..
+دلم طاقت نداره..
-اون زن هرکی باشه،نمیتونه مانعی برای تو باشه..
آرومتر شدم اما به آرامش قبل از طوفان هم عجیب معتقد بودم..
جلوی در دانشگاه نگه داشت..
پیاده شدم و بدون خداحافظی رفتم سمت در..
هنوز چند قدمی نرفته بودم که صدام زد..
برگشتم خم شدم و از پنجره ی کوچک ماشین منتظر نگاهش کردم..
+ببخشید اگه مهمونی مناسب نبود..
چیزی مابین لبخند و پوزخند اومد روی لبم..
-میترسم..شب بخیر..
زودخودم رو رسوندم به پتو و بالشم تا دوباره پناهگاه اشکام بشه..
چه بد بود حال و هوای روزایی که نه بارونی بود و نه آفتابی، پر از ابرای خاکستری بود و تیرگی..
به امتحانای پایانترم نزدیک شده بودیم اما من هرکاری کرده بودم غیر از درس خوندن..
با یاداوری روزایی که همه از من به عنوان رتبه برتر دانشگاه یاد میکردن فکر میکردم و لبخند حسرت باری میومد روی لبام...
اومده بودم بیرون درس بخونم شاید هوای بیرون حالم رو بهتر کنه..
بیشتر بچها رفته بودن خونه برای استراحت قبل از امتحانا..
اونقدر درس نخونده بودم که ترجیح میدادم بمونم همینجا و عقب افتادگیامو جبران کنم..
هربار چندین بار جملات رو تکرار میکردم تا بتونم تمرکز،بگیرم و بتونم اون جمله رو بفهمم..
+میتونم بشینم اینجا؟!
خودم رو جمع و جور کردم..
هوا سرد بود و کمتر کسی میومد توی محوطه درس بخونه..
ولی آقای پارسا نیم ساعت بعد از من اومده بود بیرون و چند متریه من نشسته بود و کتاب هم دستش بود..
-بله بفرمایید..
+سها خانوم چرا مثل روزای اول نیستین؟!
توروخدا اخم ندین به چهرتون، فکر کنید ،برادرانه که دوست ندارم ،اما فکر کنید دوستانه میپرسم!!
دلم میحواست به یکی اعتماد کنم..
یکی که بخواد دوستانه باهام برخورد کنه...
هرچند که اعتماد کردن اینجا هیچ مقبولیتی نداشت..
+خودمم گاهی بهش فکر میکنم..
لبخند رضایت اومد روی لباش..
خوشحال شد از اینکه برای اولین طردش نکردم و باهاش همکلام شدم..
واژه ی دوستانه تاثیر خودش رو گذاشته بود..
-یه خانوم درویشان پور داشتیم که اولین روز کلاسی ترم یک وقتی اومد توی کلاس، اولین چیزی که درباره ش جلب توجه میکرد سادگی ظاهریش بود..
مشتاق نگاهش کردم...
انگاری داشت از روزای خوبم تعریف میکرد..
دوست داشتن روزای "زلالم" رو..
-خلاصه، وقتی اومد تو کلاس و گفت سلام، به حسی وادارم میکرد بیشتر بهش دقت کنم..
اخه با این تفکر اومده بودم دانشگاه که قرار بختم باز بشه..
خندید..
خودتون میدونید آدم بی قیدی نیستم، اما بچها میگفتن دیگه..
منم که درگیر هرکسی نمیشدم..
تک پسر یه خانواده ای هستم که پنجتا خواهر داره..
یعنی باید مادر فولاد زره باشی که بتونی همسر من بشی...
پس انتخابم محدود میشد به دخترای عاقل و فهمیده..
اونایی که یه عمر برات همسری میکنن نه اونایی که فانتزی میچینن و چند روز بعد بهونه گیری میکنن...
دختری که تلاش کردم بیشتر درباره ش بدونم، اسمش سها بود...
سها، یه دختر روستایی که خودش متوجه نبود،اما با ورودش به دانشگاه عجیب، خواهانش شدم...
نمیدونم چرا فکر میکردم این همون عاقل و فهمیده ایه که میتونه مدیریت زندگیه منه تک پسر و امید یه خانواده رو به دست بگیره..
اما سهای تصورات من یهو عوض شد..
یهو دیگه اون سها نبود..
سادگیش عوض شد..
معصومیت نگاهش جاشو داد به ، به ،به نمیدونم معصومیته دیگه نبود...
سر شو آوورد بالا نگاهم کرد و ادامه داد..
-سختمه بگم خیلی سخته با خودم مرور کنم حتی تو ذهنم چه برسه به الان که میخوام به زبون بیارم..
ولی سها خانوم به اینجام ر
سیده..
(به پیشونیش اشاره)
از نگفتن و حرف نزدن من هیچوقت نتونستم بیانش کنم فقط همیشه از رفتارم بقیه متوجه شدن...
میخوام بگم که اولین نفر من بودم که فهمیدم، فهمیدم که سهای قصه م عاشق شده..
درد بود برام روزی که از نگاهش فهمیدم عاشق شده و برق نگاهش برای من نیست..
ولی درکش میکردم..
میدونید "اخه خودم درد عشق رو کشیده بودم"
به انتخابش احترام گذاشتم اما حیف بود سهای انتخاب من..
خیلی حیف بود برای یه شروع عاشقانه ی بد..
من میدونستم اذیته و حالش بده..
میفهمیدم چه زجری کشید تا اون رو متوجه کرد..
تک تک لحظه و ثانیه هاشو میدونستم و میدیدم..
"تک خنده ای گذاشت روی صورتش و ادامه داد"
-یادمه حتی یه بار باهاشون تا دم در خونه ی دوستش هم رفتم که دلم آروم بگیره که اون دختر ساده نره جایی که حالشو بد کنن..
ولی یه چیزی آزارم میده..
اینڪه سها چرا این روزا که باید خوشحال باشه نیست..
خاصیت عشق و عاشق شدن سرزنده شدنه ،شاد شدنه، خندیدنه، روز به روز جوون و پر انرژی شدنه..
چرا سها نیست؟!
چیشده که نیست؟!
مگه عاشق نیست..
مگه اون عاشقش نیست..
چرا خوب نیست پس..
کجا رو اشتباه رفته..
ها سها؟!
رنگ نگاهش عوض شد و دستپاچه گفت:
گریه میکنی؟!
چرا اخه؟!!!!
بخاطر حرفای من!!!
دست کشیدم به صورت خیس از اشکم و چند بار نفس عمیق کشیدم..
-ببخشید سها خانوم من شرمندم..
با صدای گرفته از اشک و دلخوری جوابشو دادم..
+خیلی خوب منو گفتین، دقیقا همه ی منو گفتین..
از حال خوبم تا حال بد..
از شادیای ترم اول و تا افسردگی الانم..
همش حقیقت بود..
ولی..
بغض اجازه ی حرف زدن رو بهم نداد..
حالا که مرور شده بود روزای سفیدی که با دستای خودم سیاه و تاریکش کرده بودم رو دوست داشتم فقط ببارم..
حقایقی رو که عین شلاق کوبیده شده بود به دلم رو ببارم..
جوری که فراموشش نکنم و بلند شم یه کاری کنم برای خودم..
برای دلم..
برای حال بدم..
بلند شدم..
کتابامو جمع کردم و آروم آروم قدم زدم زیر درختایی که تموم برگاش ریخته بود..
پا گذاشتم روی برگای خیس از برف بارون شب قبل..
اشکام میریخت روی جزوه هایی که درد دلم رو سرشون خالی میکردم و هی بیشتر و بیشتر و به خودم فشارشون میدادم..
قدم زنون رفتم و رفتم..
اونقدی که وقتی به خودم اومدم مرکز شهر بودم و هوا تاریکه تاریک شد بود..
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد
💫🌸🍃💫🌸🍃💫🌸🍃#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨🍃
🍃
#نیمهیپنهانعشق💔
#پارت۳۷🍃
نویسنده: #سییـنبـاقــرے ☺
یه لحظه ترسیدم..
رفتم یه گوشه ایستادم تا بتونم تمرکز بگیرم..
صدای شکمم رو شنیدم..
خندم گرفت..
تو این موقعیت حساس گشنه م شده بود..
ضعف به کل بدنم غالب شده بود..
همیکنه با اینهمه گریه تو این هوای سرد و بدون هیچ لباس گرمی دووم آوردم و بیهوش نشدم خودش یعنی سخت جون بودم..
تصمیم گرفتم برم اولین فست فودی و یه دل سیر به خودم برسم..
از قضای بد روزگار رسیدم به شیک ترین فست فودی مرکز شهر و دلم نیومد به خودم بها ندم..
با خنده وارد شدم...
مثل همیشه شلوغ بود..
اولین میز خالی که تقریبا نزدیکی های در ورودی بود رو انتخاب کردم و نشستم..
منوی انتخابی رو برداشتم وعین آدمای پولدار غذاهارو بالا پایین کردم جوری که انگار چنتا انتخاب داشتم خخخ
نهایتا میتونستم پیتزا گوشت بخرم با این پول تو جیبی دانشجویی..
همون رو سفارش دادم و منتظر موندم بیارن..
سرمو گذاشتم روی میز..
به اقای پارسا فکر کردم..
که چقدر آدم خوبی بود و من هیچوقت بهش فرصت ندادم..
+خانوم سفارش شما..
سرمو بلند کردم و با گفتن "متشکرم" سینی رو از دستش گرفتم..
با لبخند فراوون اولین قاچ از پیتزامو برداشتم و گذاشتم دهنم..
اونقدری گرسنه بودم که از ذوق چشمام بسته بشه و لذت ببرم از طعمش..
صدای زنگوله ی بالای در میگفت گرسنه های دیگه ای رو آووردن به رستوران "خخخ"
کنجکاو نگاه کردم ببینم دختر کوچولوی ناز مو خرگوشی که اول وارد شد با مامانش اومده یا باباش یا شایدم هردو..
مامانش هم پشت سرش وارد شد..
سرشو چرخونده بود با پشت سریش حرف میزد..
پالتوی بلند قهوه ای پوشیده بود و بوت های بلند زنونه..
دخترش گوشه ی لباسشو گرفت و گفت مامان بریم اونجا..
انگشت اشارشو گرفت جایی نزدیکی میز من..
همزمان با چرخیدن سر اون خانوم سمتم، مرد خانوادشون هم وارد شد..
که بادیدن چهره ی استاد و زن نام آشنایِ اون مهمونی وحشتناک، لقمه تو دستم خشک شد..
به قدری شوکه شده بودم که تو لحظه ی اول بلند شدم و ایستادم..
و چه بد بود که اوناهم همزمان منو دیدن..
لبخند پیروزمندانه ی اون زن و صورت هنگ کرده ی استاد ، اصلا بوی خوبی نمیداد..
چند ثانیه ای نگاهمون بین هم رد و بدل شد..
ضربان قلبم رو از کار انداخت صدای ظریف اون دختر کوچولویی که بنظرم اونقدر ها هم ناز نبود وقتی گوشه ی کت استاد رو گرفت و گفت؛
"بابا من پیتزا میخوام من پیتزا میخوام"
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
🌹🌸💫🌹🌸💫🌹🌸💫#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662