#باغ_مارشال_84
شام را که آوردند، به حالت قهر امتناع کردم. محمد خان به من نهیب زد دست از بچه بازی بردارم. بعد از صرف
شام، هیچ کس اصرار به آشتی من و بهمن خان و مادرم نداشت که البته بسیار عجیب بود. به هر حال وقتی همه چیز
تمام شد، بهمن خان گفت، زمین های کشاورزی را از من می خرد. بدون این که لحظه ای فکر کنم، گفتم: " به شما
نمی فروشم، ولی هر کس دیگر خریدار باشه، حرفی ندارم. "
مادرم ناراحت شد. رو کرد به محمد خان ضرغامی و گفت: " از وقتی رفته تهرون، دیگه بزرگتری و کوچکتری
سرش نمی شه. "
گفتم: " بزرگترا باید احترامشون رو خودشون نگه دارن که شما احترام برای خودتون باقی نذاشتین. "
محمد خان ضرغامی گفت: " اول این که بهمن خان، باالخره هر چی باشه، به جای پدرت نشسته. "
با معذرت میان حرفش آمدم و گفتم: " بله نشسته. ولی هرگز به جای پدرم قبولش ندارم. "
چیزی نمانده بود بار دیگر دعوا شود. اگر ضرغامی نبود، شاید کار به جاهای باریک می کشید. قرار شد زمین های
کشاورزی را به ضرغامی بفروشم. همان جا به بهرام وکالت دادم بعد از انحصار وراثت و مراحل اداری، غیر از بهمن
خان، هر کس که خودش صالح می داند، خانه و زمین ساختمانی داخل شهر را بفروشد.
قیمت زمین مشخص بود، ولی ضرغامی بیش از مبلغ تعیین شده یعنی ) یک میلیون و هفتصد و پنجاه هزار تومان ( به
موجب یک چک بانکی که باید در تهران وصول می کردم، به من پرداخت و خواهش کرد هرگز دست از تحصیل
برندارم.
شب قبل از ترک شیراز، خانه بهرام بودم که یکی از شب های فراموش نشدنی عمرم است. دانشجویی میلیونر بودم و
کسی که عاشقش بودم، دوستم داشت، اما نمی دانم چرا احساس تنهایی می کردم. دلم نمی خواست مادرم، برادرم و
خواهرانم را ترک کنم و تا این حر به غریبه ها گرایش داشته باشم.
آرزو می کردم پدرم زنده بود، حرف آخر را می زد. یا لااقل مادرم شوهر نمی کرد و مثل همه مادرهایی بود که برای
عروسی پسرشان سر از پا نمی شناسند.
دلهره و اضطراب عجیبی داشتم. به آن همه پول می اندیشیدم. از هر طرف فکر و خیال احاطه ام کرده بود. نمی
دانستم به سرهنگ و خانواده اش چه بگویم. ) اگر آنها بدون مادرم و بهمن خان و فامیلم رضایت نمی دادند من و
سیما ازدواج کنیم، چه می شد!
گاهی بهرام رشته افکارم را پاره می کرد و از گذشته خاطره ای به یادم می آورد. گاهی همسرش جمله ای درباره
ناهید می گفت و یک مرتبه خیالم به آن سو می رفت. صدای زنگ باعث شد گفت و گویمان را قطع کنیم. جمشید
بود، نخواستم به او اعتنا کنم، ولی دست به دور گردنم انداخت و صورتم را بوسید. در حالی که اشک در چشمانش
حلقه زده بود،
گفت: ... " من یه برادر بیشتر ندارم و یه تار موش رو با یه دنیا عوض نمی کنم. "
تحت تاثیر قرار گرفتم. او را بوسیدم و گفتم: " اگر پدرم بود هرگز کار به اینجا نمی کشید. "
جمشید گفت: " مادرمون از این که تو با قهر و غیظ برمی گردی، ناراحته. "
گفتم: " بین من و مادر هر چه بود، تموم شد. او شوهرش رو به من ترجیح داد. سرنوشت من اصلا براش اهمیت...
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_85
جمشید معتقد بود اگر چند روز دیگر یا تا عید نوروز در شیراز می ماندم، همه چیز عوض می شد و می توانستم مادر
را راضی کنم.
گفتم: " فایده ای نداره. اگرم بیاد تهرون، با شناختی که از او دارم، اسباب دلخوری فراهم می کنه و عیش ما تبدیل
به عزا می شه. "
آن شب جمشید نزد من ماند. از حرف هایش متوجه شدم سر تا پای وجودش سرشار از عشق زیبا، دختر بهمن خان
است. اگر پای عشق درمیان نبود، او هم دلش نمی خواست مادرمان شوهر کند. او هم دل خوشی از بهمن خان
نداشت.
باالخره صبح زود با دلی شکسته و ناراحت، رهسپار تهران شدم.
نزدیک غروب به تهران رسیدم. تصمیم داشتم اول به خانه خودم بردم و بعد از رفع خستگی با خاطری آسوده با
سیما روبرو شوم، ولی بی اختیار خودم را روبروی خانه سرهنگ دیدم. زنگ زدم. کوکب خانم در را باز کرد. به
محض این که مرا دید، با عجله به سمت عمارت دوید و سیما را صدا زد. سیما خیلی چشم انتظار بود، ذوق زده و سر
از پا نشناخته به استقبالم دوید. چیزی نمانده بود یکدیگر را در آغوش بگیریم. به اتفاق داخل عمارت رفتیم. مادرش
از دیدن من خوشحال شد ولی سیاوش از این که جمشید را با خودم نیاورده بودم، چهره اش درهم رفت. سیما و
مادرش بی صبرانه منتظر خبر بودند. دلم راضی نشد آن همه شوق و ذوق را با گفتن آنچه بین من و مادرم گذشته
بود، از بین ببرم.
گفتم: " هرچه ما بخوایم. مادرم و بقیه، احتمالا حرفی ندارن. "
سیما تاریخ حرکتشات را به تهران پرسید.
چند لحظه ساکت شدم. عاقبت گفتم: " معلوم نیست. شاید به زودی مزاحم بشن. "
جواب نامشخص من آنها را به قکر و حدس و گمان واداشت.
سیما گفت: " چرا با شک و تردید حرف می زنی؟ شاید یعنی چه؟ اگه مادرت آماده نیست یا فکر دیگه دارن بگو.
چرا رودرواسی می کنی؟ "
هرچه سعی می کردم حالت درونی ام را بروز ندهم، امکان نداشت. خانم، من و سیما را تنها گذاشت. بعد از مقدمه
ای کوتاه گفتم: " خیلی از جوونا بودن که بدون موافقت پدر و مادرشون ازدواج کردن و خیلی هم خوشبخت شدن.
" سپس ماجرا را برایش تعریف کردم.
مخالفت مادرم برای سیما چندان اهمیت نداشت. به دلایل مختلف از او خوشش نمی آمد. گفت: " مادرت از
خواستگاری به این طرف نه سراغی از من گرفته، و نه حتی تو نامه های تو یادی از من کرده. "
وقتی موضوع را با سرهنگ و خانمش درمیان گذاشتم چنان ناراحت شدند که مدتی سکوت کردند. سرهنگ با چهره
ای درهم گفت: " ما به همه گفتیم که خسرو اون قدر تو شیراز فامیل داره که می خوان جشنی مفصل تر اونجا
برگزار کنن. چطور بگم هیچ کدوم از فامیالاش تو جشن عروسی او شرکت نمی کنن؟ "
مادر سیما گفت: " هر طور شده باید راضیش کنی، وگرنه غیر ممکنه. "
سرهنگ گفت: " ما تو رو ، طور دیگه معرفی کردیم. چطور الان بگیم کس و کار ندای؟ "
زوری که ناراحت نشوند، گفتم: " منظورتون رو از طور دیگه متوجه نمی شوم. ...
ادامه دارد..
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🥀آدمی به خودی خود نمیافتد،
🌴اگر بیافتد، از همان سمتی است
که به #خــدا تکیه نکرده...
🌿به خدا تکیه کنید 🌿
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هیچ بارانی رد پای
خوبان😊 را از کوچه باغ
خاطراتمان
نخواهد شست
,امروز و هر روزتون
قشنگ وپر از
خاطرات بیاد ماندنی👌
سلام صبحتان
بخیر وشادی😄
@Dastanvpand
💞🌺💞🌺💞🌺
🔵عاشق خدا باشید تا خدا هم عاشق شما باشد
🌸خدا به يكی از صدّيقان وحی فرستاد:
من بندگانی دارم كه آنان مرا دوست دارند، من نيز آنها را دوست دارم
💠 آنان واله و شيدای منند، من نيز واله و شيدای آنانم؛
⚫️کسانی که آنگاه كه شب فرا میرسد و تاريكی همهجا را فرا میگيرد و رختخوابها پهن میگردد و هركه با دوست خود خلوت میكند،
☑️اينان برای من به پا میخيزند صورتهايشان را بر زمين مینهند و با كلام من، با من سخن به آهسته گويند،از نعمت های من تشکر میکنند.
🌙برخی ناله كنند و برخی آه كشند و برخی میگريند،برخی بر پای می ايستند، برخی می نشينند، برخی ركوع كنند و برخی سجده.
🌕آنچه را به خاطر من تحمّل میكنند، میبينم و آنچه از دوستی من میگويند و شكوه می كنند، میشنوم.
🔴 كمترين چيزی كه به آنها عطا كنم سه چيز است:
1️⃣ از نور خويش در دلهايشان بتابانم تا همانگونه كه من از آنها آگاهم، آنها نيز از من آگاه باشند.
2️⃣اگر آسمانها و زمينها و آنچه در آسمان و زمين است در ترازوی اعمال آنها باشد، من برای ايشان كم شمارم.
3️⃣ رويم را به سوی آنها بگردانم. آيا میدانی به كسی كه رويم را به او میگردانم، ميخواهم چه عطا كنم..؟
♦️▪️♦️▪️♥️▪️♦️▪️♦️
📗کتاب شریف لقاءالله
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨شیخ رجبعلی خیاط میفرمود✨
بطری وقتی پر است و میخواهی
خالی اش کنی ، خمش میکنی ...
هر چه خم شود خالی تر میشود ؛
اگر کاملا رو به زمین گرفته شود
سریع تر خالی میشود ...
دل آدم هم همین طور است ؛
گاهی وقتها پر میشود از غم ، غصه ،
از حرفها و طعنههای دیگران ...
قرآن میگوید :
"هر گاه دلت پر شد از غم و غصه ها ؛خم شو و به خاک بیفت ؛
" این نسخهای است که خداوند برای
پیامبرش پیچیده است :
"ما قطعا میدانیم و اطلاع داریم، دلت میگیرد،
به خاطر حرفهایی که میزنند."
"سر به سجده بگذار و خدا را تسبیح کن"
📖سوره حجر آیه ۹۸ "
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
جوانی که از ترس جهنم مرد!
منصور عمار گوید: سالی به زیارت خانه خدا می رفتم که به کوفه رسیدم . شبی از خانه بیرون آمدم و از کوچه ای گذشتم . صدای مناجات شخصی را شنیدم که می گفت:
«خدایا! به عزت و جلال تو سوگند که من با گناهم، در پی مخالفت با تو نبودم و به عذاب تو نیز جاهل نبودم، لیک خطایی سر زد و شقاوت درون، مرا به گناه آلوده ساخت و پرده پوشی تو بر خطای بندگان مغرورم ساخت و از روی جهل و نادانی، عصیان ورزیدم. خدایا! حال، چه کسی مرا از عذابت می رهاند و اگر دستم از ریسمان رحمتت کوتاه شود، به ریسمان چه کسی چنگ زنم؟!»
من خواستم وی را بیازمایم. از این رو، دهان بر شکاف در نهادم و این آیه را خواندم: «یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا قُوا أَنفُسَکُمْ وَأَهْلِیکُمْ نَارًا وَقُودُهَا النَّاسُ وَالْحِجَارَةُ عَلَیْهَا مَلَائِکَةٌ غِلَاظٌ شِدَادٌ.» (سوره تحریم/ آیه 6 )
ای اهل ایمان! خود و خانواده تان را از آتشی که هیزمش انسانها و سنگهایند، نگاه دارید؛ آتشی که فرشتگانی خشن و سختگیر بر آن گمارده شده اند.
او، فریادی کشید و ساعتی ناراحتی و ناله کرد و سپس خاموش شد. خانه را نشان کردم و روز دیگر آمدم تا از وی خبر بگیرم. جنازه ای دیدم بر در سرای نهاده اند و پیرزنی که پیاپی به خانه می رود و بیرون می آید.
پرسیدم ای مادر! این مرد کیست که از دنیا رفته است؟
گفت: «جوان خدا ترسی از فرزندان رسول خدا(ص)، دیشب در حال راز و نیاز با خدا بود، مردی از این جا می گذشت، آیه از قرآن بخواند، او بیفتاد و ساعتی ناراحتی کرد و جان داد.»
گفتم: «خوشا به حالش، چنین اند اولیای خدای!»
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آتشسوزی و انفجار سمند دوگانهسوز در محور عسلویه
🔺 هیچ وقت از کنار ماشین در حال سوختن رد نشید
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بعد از « خیس شدن گوشی » چطوری میتونیم مانع از خراب شدنش بشیم ؟! 🤔
کافیه مراحل بالا رو به دقت انجام دهید تا به گوشی صدمهی بیشتری وارد نشه ☝️
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
8.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙حاج احمد کافی
آخرالزمان و سختی های #ازدواج
حوادث آخرالزمان ونشانه های ظهور
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#باغ_مارشال_86
سرهنگ گفت: " من گفتم دومادم پسر یکی از خوانین اسم و رسم داره شیرازه، حالا چطور توجیه کنم خان زاده ای
فامیل نداره؟ "
گفتم: " حقیقت رو بگین که من با مادرم بگومگو کردم و اونا مخالف هستن از تهرون زن بگیرم. "
سرهنگ گفت: " امکان نداره بدون وجود مادرت راضی بشیم. "
مادر سیما تاکید داشت بار دیگر به شیراز برگردم. سیما ساکت بود و من کم کم داشتم عصبانی می شدم.
وقتی قاطعیت آنها را دیدم و فهمیدم بدون حضور مادرم، عروسی من و سیما ممکن نیست، گفتم: " من آدم فقیری
نیستم. اموال پدرم تقسیم شده و مبلغی که به من رسیده، اون قدره که بشه چند خونه خرید و سرمایه گذاری کرد و
بهترین جشن رو برپا کرد. محاله برای رضایت مادرم به شیراز برگردم و غیر ممکنه مادرم بیاد تهران و اگه عدم
حضور او و فامیلم باعث آبروریزی شما می شه، من مایل نیستم اسباب ناراحتی شما بشم. اگه حاضر نیستین، همین
الان خداحافظی می کنم. خیلیا بودن که از من و سیما بیشتر یکدیگر و دوست داشتن و به وصال هم نرسیدن. مسلما
برای سیما شوهری بهتر از من پیدا می شه. "
رنگ از رخسار سیما پرید. انتظار چنین حرفی را نداشت. با حالتی برآشفته گفت: " چی می گی خسرو؟ خداحافظی
یعنی چه؟ مگه عقلت رو از دست دادی؟ "
گفتم: " در وهله اول، آبروی پدر و مادر و فامیلت مهمه، اگه شرط اصلی حضور مادرم باشه، راهی غیر از خداحافظی
نیست ومن معذرت می خوام از این که مزاحم شما شدم. "
بلند شدم از عمارت خارج شوم که سیما جلویم را گرفت. نشستم. سرم پایین بود. منتظر بودم حرفی بزنند. سرهنگ
که از رفتار من خوشش نیامده بود، عصبانی شد و گفت: " برای ما مهم نیست. خیال می کنی باید به دست و پات
بیفتیم که با دختر ما ازدواج کنی؟ "
گفتم: " نه جناب سرهنگ، چنین انتظاری ندارم. شمارو پدر خودم می دونم و من باید به دست و پای شما بیفتم،
چون من سیما رو دوست دارم ولی مادرم را می شناسم. اگه راضی بشه بیاد تهران، جشن ما رو تبدیل به عزا می کنه.
"
تلفن زنگ زد. سرهنگ گوشی را برداشت و چون صحبت خصوصی بود، یه یکی از اتاق ها رفت. سیما که جلوی
پدرش نمی توانست راحت حرف بزند، با عصبانیت رو کرد به من و گفت: " این حرفا چیه که می زنی؟ یعنی من اون
قدر برات بی اهمیت هستم که به همین آسونی ول کنی، بری؟ یعنی دروغ می گفتی خصلت یه عشایر وفا به عهده! "
گفتم: " راحت نیست. خیلی برام مشکله، اما در دوست داشتن نباید شرط گذاشت. شما دارین شرط می ذارین، بدون
حضور مادرم ممکن نیست. "
مادر سیما که دلش نمی خواست دخترش را آن طور پریشان و اندوهگین ببیند، با زبان خوش و لحنی مالیم گفت:
" خسرو خان این غیر ممکنه تو و سیما از هم دست بکشین. به همه ثابت شده چه قدر همدیگرو دوست دارین، فقط
اگر مادر و خانواده ات میومدن تهرون، بهتر بود. "
گفتم: " هر جوونی دوست داره کنار خونواده اش سر سفره عقد بشینه. اگه پدرم زنده بود، این طور نمی شد. با
شناختی که از مادرم و همه طایفه ام دارم، اصرار ما فایده ای نداره. "
سیما کالفه بود. خیال می کرد، ناهید را دیده ام و تحت تاثیر او قرار گرفته ام.. با بغض گفت: " خوب، اگه پشیمون
شدی، می تونی برگردی شیراز و با او ازدواج کنی. .....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662