eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
_یه چایی دم کردم ورفتم اتاقش وارد شدم داشت رو لب تاپ طرحشون رو دوباره مرور میکرد چایی رو گذاشتم رو میزش سرشو بلند کردو گفت:ممنونم _از نگاش بیقراری میبارید .ناآرام بود.معلوم بود که خیلی استرس داشت از اتاقشو اومدم بیرون ولی نتونستم برم یه حسی به من میگفت که میتونم آرامشو بهش برگردونم اون به من احتیاج داشت تکیه کردم به در اتاقش.همیشه هروقت ناراحت بودم ویا بیقرار اون کنارم بود ویه جورایی آرومم میکرد یه چیزی از درونم میگفتم :هی سوگند الان وقتش برای یه بارم که شده وظیفه اتو درست انجام بدی برای یه بارهم که شده براش خانمی کنی .واقعا شریک زندگیش باش برگشتم در اتاقشو زدم و وارد اتاق شد رفتم سمت میزش ولب تاپشو بستم _داری چکار میکنی؟ -کار بسه دیگه -سوگند من فردا .. _دستموم به نشانه ی سکوت گذاشتم رو لب هاش -خودم میدونم فردا ارائه داری ولی به حد کافی روش کار کردی مگه نه؟ _آره ولی بازم استرس دارم نمیدونم چمه کلافه دستهاشو تو موهاش کرد _این یه پروژه ی ملی کلی شرکت سرشناس براش طرح دادند.... _بهش نزدیک شدم دستامو گذاشتم رو گونه هاشو آروم سرشو بلند کردم _دانیال منو نگا... شما همه ی سعی خودتونو کردین ایشاالله طرحتو قبول شه اگه نشدم که دنیا به آخر نمیرسه که -برا من میرسه جلو پاهاش زانو زدم وگرفتم:چرا؟؟ -میدونی اگه من این طرح و ببرم چی میشه؟ _چی میشه؟ -آینده زندگیمون تامین میشه اونوقت میتونم تو رو خوشبخت کنم _خوشبختی منو تو تو چی میبینی؟دانیال خوشبختی که همه اش پول نیست خیلی از آدم ها هستند که به نون شبشون محتاجند ولی خوشبختند اما بعضی ها شب ها رو پول میخوابند ولی درآرزوی خوشبختی اند (تو دلم گفتم یکیشون خودم همه فکر میکنند چون همسر یه مرد پولدار شدم خوشبختم ولی نیستم ..) مظلومانه نگام کرد:یعنی براتو مهم نیست که شرکت من برنده ی این فراخوان نشه -من دوست دارم شرکت توبرنده ی این فراخوان بشه ولی اگه نشدم که زندگی متوقف نمیشه اگه واسه خاطرمنه من نمیخوام اینجوری خودتو عذاب بدی و اعصابتو خرد کنی بردوباخت تو این پروژه برای من چیزی رو عوض نمیکنه تو همون دانیال سابق میمونی توکلت به خداباشه اگه اون صلاح بدونه همه چیز به راحتی درست میشه اگه هم نشد حتما صلاح اینه _دستاشو تو دستم گرفتم:من به تو اعتماد دارم میدونم که تو موفق میشی یادت رفته توکی هستی؟یادت رفته بهم چی میگفتی؟_تو کسی هستی که بهم میگفتی به من میگن دانیال هرچی رو که تو این دنیا بخوام به دست میارم الان تو رو میخوام پس بدست میارم میبینی که همونی شد که تو میخواستی من شدم مال تو .الانم اون پروژه رو میخوای من مطمئنم که بدست میاریش باحالت خاصی نگام کرد:ولی من هنوزم نتونستم تو رو به دست بیارم الان وقتش نبود که ناامیدش کنم اون به امیدمن وحمایتم نیاز داشت لبخندی زدم وگفتم:پس میشه بگین اگه شما منو بدست نیاوردین پس من اینجا توخونه ی تو چکارمیکنم؟ _شونه هامو گرفت وصورتشو نزدیکترکرد:ولی من جسمتو نمیخوام من روحتو میخوام قلبت ومیخوام عشقتو میخوام نگاش کردم وآروم گفتم:زمان همه چیز رو درست میکنه .. لبخند تلخی زدوگفت:منم به همین امیدوارم _باید فضا رو عوض میکردم ازجام بلند شدم:پاشو بریم بیرون نگاهی به ساعت کرد:ساعت ده ونیم شب بود :الان؟ -آره؟ _آخه الان کجا بریم(باتعجب پرسید) _بریم قدم بزنیم اواخر اردیبهشت بود هوا بهاری بود و نم نم بارون بهاری هم میبارید _باتردید نگام میکرد خودمو مظلوم کردم:خواهش بخاطر من -باشه ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
_رفتیم لباس پوشیدیم وزدیم بیرون .هوا عالی بود _حالا کجا بریم؟ _همینطور قدم میزنیم تا هرجا که تونستیم میریم -باشه اینو گفت ودستمو تو دستش گرفت وآروم راه افتادیم خیابونها چون خیابونهای اصلی نبودند نسبتا آروم بودندماهم ساکت بودیم وهیچ کدوم چیزی نمیگفتیم سرمو به بازوش تکیه دادم صدای قطرات بارون که به زمین میخورد درسکوت ملودی زیبایی روایجاد میکرد این بهم آرامش میداد. _میدونستم که حال دانیالم خوب میکنه آرومترش میکنه . _ساعت دوازده بود که برگشتیم خونه .جلو در دانیال منو گرفت سمت خودش وبازوهام گرفت وخم شد سمتم وپیشونیمو بوسید نگاشو به نگام دوخت:تو بهترین چیزی هستی که خدا بهم داده تا آخر عمرم بخاطر وجودت ممنونشم .آرامشی رو که توبهم میدی هیچ چیز وهیچ کس دیگه ای نمیتونه بهم بده لبخندی زدم وگفتم :خوشحالم که تونستم آرومت کنم. *** _برعکس همیشه صبح زودتر از دانیال بلند شدم دست وصورتمو که شستم رفتم نشستم کنار تخت وآروم موهاشو نوازش کردم _دانی دانیال ...نمیخوای بلند شدی؟ _چشماشو باز کرد وباتعجب نگام کرد هراسون نیم خیز شد و گفت:اتفاقی افتاده؟ از حرکاتش خنده ام گرفت:نه ..مگه قراربود اتفاقی بیفته آخه تو..اینجا؟ _چیه یه امروزه رو خواستم برا همسرم صبحونه درست کنم از نظر شما ایرادی داره باتعجب گفت:صبحونه؟برای من؟ بلند شدم وگفتم:بله صبحونه برای شما .تا تو بری حموم وبیای منم صبحونه رو آماده کردم. _اینو گفتم چشمکی زدم واز اتاق اومدم بیرون رفتم پایین ومشغول آماده کردن صبحونه شدم _صبحونه رو آماده کردم وداشتم چایی رو آماده میکردم که دانیال هم اومد نگاهی بهم انداخت وگفت:مطمئنی چیزی نشده؟ _اخمی ساختگی کردم وگفتم:چرا اینجوری میکنه یه روز خواستم زن خونه بشم اونم تو نذار لبخندی زد و نشست سر میز:این صبحونه خوردن داره ها.... _منم نشستم رو بروش و مشغول خوردن صبحونه شدم .دانیال خیلی خوشحال بود بعد از صبحونه گفت:بهتر برم حاضر شم -صبر کن منم بیا بگم چی بپوشی _نگاه معناداری بهم انداخت و؛منم در جوابش لبخند ملیحی بهش زدم _دستش و بطرف دراز کرد و باهم از پله رفتیم بالا رفتیم اتاقمون من مشغول انتخاب لباس شدم اونم نشسته بود رو تخت و محو تماشای من شده بود بالاخره تونستم یه لباس شیک انتخاب کنم _ست مشکی رنگی رو براش انتخاب کردم.مشکی بهش میومد.دادم دستش _مرسی _خواهش _لباس هاشو عوض کرد و اومد جلوم وایستاد -خوب شدم؟ _نگاش کردم خیلی خیلی جذاب شده بود تو دلم گفتم:مامانت فدات شه که اینقدر جیگری _انتظار داشتی خوب نشه انتخاب من حرف نداره _لبخندی زد وتو آینه نگاهی به خودش انداخت -دیرت نشه -۵ دقیقه به۸- ساعت چنده؟ -اوه اوه دیرم شد.. رفت سمت در -صبر کن صبر کن.. برگشت سمتم:چی شده؟ -ادکلن یادت رفت ادکلنی رو که دوست داشتم برداشتم و خالی کردم روش -از ارکان خوشتیپیه... لبخندی زد و از اتاق خارج شد وسط پله ها برگشت -چی شد؟ _ساعتم یادم رفت ادامه دارد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
_ساعتم یادم رفت _من برات میارم _تند رفتم تو اتاق و ساعتشو برداشتم و آوردم _بیا... -اینو نه که _پس کدومو میخوای؟ _همون که تو برام خریدی رو بیار -حالا چه فرقی میکنه اینم خوبه _فرق میکنه که میگم اون اگه دستم باشه هر وقت بهش نگاه کنم یاد تو میفتم یاد تو هم بهم آرامش میده _نگاهی بهش کرد این حرفاش همیشه متاسفم میکرد برگشتم سمت اتاق و همون ساعتی رو که براش خریده بودم آوردم -دستتو بده من ببندم مثل بچه ها با خوشحالی دستشو آورد بالا.ساعتو بستم دستش و بعد راه افتادیم تا بره _دم در موقع خداحافظی منو گرفت جلوش و سرشو آورد پایین و محکم منو بوسید _سرشو که بلند کرد زل زد تو چشام:بهش نیاز داشتم آرومم میکنه _لبخندی زدم وگفتم:مطمئنم که موفق میشی _در جوابم لبخندی زد و گفت:مواظب خودت باش _تو هم همینطور -خداحافظ _خداحافظ _اون رفت ومن با نگام بدرقه اش کردم برگشتم خونه و افتادم رو کاناپه:خدایا خودت کمکش کن..... *** قرار بود ۱۰ روز دیگه نتایج رو بدن .تو این ده روز دل تو دلش نبود استرس رو میشد از تک تک رفتار هاش خوند تو این مدت سعی کردم ارومش کنم دائم بهش میگفتم تو سعی خودتو کردی حالا بسپارش دست خدا خودتو عذاب بدی که درست نمیشه روزی که قرار بود نتایج رو بدن منم استرس داشتم نمیدونم چرا ازش خواستم همراهش برم قبول کرد باهم رفتیم وقتی وارد سالن شدم تازه فهمیدم منظور دانیال از اینکه همه ی شرکت ها میان رو متوجه شدم سالن نسبتا شلوغ بود چندتا اساتید مون رو اونجا دیدم که عضو شرکت های صاحب نامی بودند وقتی مسئول پروژه اومد رو سن تا اسم شرکتی که طرحش قبول شده رو بگه حس کردم قلبم تو دهنم میزنه اگه دانیال نتونه موفق شه روزهای سختی رو پیش رو خواهیم داشت چون مطمئنم حالش بدجور گرفته میشه _مسئول پروژه اول شروع کرد به تقدیر و تشکر از شرکت ها و بعد گفت که طرح انتخاب شده بخاطر خلاقیت های جالبی که در طراحی بکار بردند برنده این فراخوان شده و بعد گفت که طرح انتخاب شده متعلق به ....چشمها بسته بودم دست دانیال رو تو دستم فشار دادم -شرکت انتخاب شده شرکت کاسپین _حس کردم گوش هام درست نشنید فورا چشمها باز کردم دانیال و بابک یه هورای بلند کشیدند و دانیال برگشت سمت من و منو در آغوش کشید و گفت:ما بردیم ما بردیم باورت میشه خدایا..... _فورا دانیال رو از خودم جدا کردم و گفتم:زشته این کارها چیه میکنی ؟؟؟ -چی چی رو زشته ما بردیم... لبخندی زدم و دستهاشو گرفتم و گفتم :خوشحالم خیلی خوشحالم... بابک رو شونه ی دانیال زد و گفت برو جلو منتظرت هستن _دانیال رفت جلو و با مسئولین خوش و بشی و کرد و بهش تبریک گفتن و حرف های تخصصیشون رو زدند و بعد برگشت نمایندگان بعضی از شرکت ها اومدند پیش دانیال و بهش تبریک گفتن اون لحظه یه حس غرور خاصی داشتم خیلی به دانیال افتخار کردم _اومدیم بیرون وسوار ماشین شدیم -دانیال به بچه ها خبر دادی؟ بابک:نه خواستم رودررو این خبرو بهشون بدم من رانندگی میکردم :من میرسونمت شرکت بعد میرم منم به مامان اینا خبر بدم _تو نمیای شرکت؟ _نه من واسه چی بیام جمعتون خودمونیه دانیال اخمی کرد و گفت:منظورت چیه تو که غریبه نیستی _آره میدونم ولی من با اونا آشنا نیستم شاید پیش من کمی معذب باشن منم میرم خونه مامان اینا بعد میرم خونه برا شب آماده شم -شب؟مگه قرار اتفاقی بیفته؟ ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🍆کاهش فوق العاده قند خون👌 🔹️اگر کسی حدود ۵ الی ۶ عدد کلاه سبز بادمجان را در آب بپزد و آب آن را مصرف کند حتی اگر قند او روی ۶۰۰ باشد تا ۱۰۰ پایین می آید نکته: مصرف بیش از حد آن سمی بوده و برای سلامتی مضر می باشد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساخت سینی 🎆💝🎺🌹 💫ایده های ناب🌈😍👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
چای مریم گلی برای تسکین گلو درد !☕️ ▫️هنگامی که از گلو درد رنج می برید چای مریم گلی می تواند درد را به سرعت تسکین دهد و همچنین، سوزش و التهاب را در گلو کاهش دهد + ویژگی های ضد میکروبی چای مریم گلی به مبارزه با سرماخوردگی و همچنین تسکین درد و سوزش در گلو به واسطه کند کردن رشد باکتری های مضر در این قسمت کمک می کند ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
6.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ساخت درخت کاج ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
⭕️اخلاق فاطمه(سلام الله علیها) و علی(علیه السلام) در خانه 🔻روزی حضرت محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) به خانه حضرت فاطمه زهرا (سلام الله علیها ) آمدند و مشاهده نمودند که امیرالمومنین علی(علیه السلام) در حال پاک کردن عدس هستند. رسول الله به امام علی فرمودند: 🔻«مردی که در امور منزل به همسرش کمک کند، خداوند به او پاداش یک سال عبادتی می دهد که روزهایش را روزه گرفته باشد و شب هایش را شب زنده داری کرده باشد. همچنین پاداش صابرانی مثل یعقوب و داوود و عیسی به او عنایت می کند. هر مردی که در خانه در خدمت عیال باشد و کار منزل را ننگ و عار نداند، خداوند متعال نام او را در دیوان شهیدان قرار می دهد و پاداش هزار شهید را نصیبش می کند.» 📚جامع الاخبار ، صفحه ١٠٢ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✨﷽✨ 🍂به بچه‌ای بگوییم به جوشکاری نگاه نکن باز هم نگاه میکند چون خوشش می‌آید 🍂اما شب که ناخوشی ها شروع شد می‌فهمد که باید حرف بزرگترش را گوش می‌کرد.. 🌷حال بزرگتری مثل امیرالمومنین(ع) به ما می‌گوید: {کَم مِن نَظَرهِِ جَلَبَت حَسرَهً } 🌷چه بسا نگاهی که حسرت و ندامت درپی دارد. ⛔️ کـنـتـرل نـگـاه ⛔️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
با عجله سوار تاکسی شدم اصلا حواسم نبود که ماسکم رو نزدم ماشین که حرکت کرد دیدم یه صدایی آمد آقا لطفا ماسکتون رو بزنید برگشتم صندلی عقب رو نگاه کردم یه خانوم بدحجاب دو ماسک زده دیدم 🙈 گفتم ببخشید اصلا حواسم نبود ماسک از جیبم در آوردم و زدم. گفتم خانوم میشه منم از شما خواهش کنم حجابتون رو درست کنید.!؟ 📌 با لحن تندی گفت چه ربطی داره آقا!!! گفتم خانوم همان طور که احتمال داره با ماسک نزدن من به شما ویروسی منتقل بشه!؟ با این تیپ شما هم ممکنه؛ نتنها من و خانواده ام بلکه خیلی از خانواده های دیگه هم از هم پاشیده بشه!! و این کار شما نتنها جسم ما بلکه روح ماروهم آزار میده! ⁉️ گفت من اختیار خودم رو دارم و به کسی ربطی نداره و شما چشماتون رو درویش کنید.!!! 💢 اینجا بود که راننده تاکسی سکوتش رو شکست و گفت خانوم اختیار شما توی خونه خودتون هست!!! وقتی به جامعه وارد شدید باید قوانین جامعه رو رعایت کنید و اینجا قانون اینه!! 🔹 هنوز منم خودم رو آماده کرده بودم چیزی بگم که ... گفت آقا نگهدار میخوام همین جا پیاده بشم آقای راننده هم سریع نگه داشت اونم پیاده شدو درو کوبید و رفت. خندیدم و گفتم آقای راننده ببخشید مشتری تون رو هم پَروندم کرایه ای هم به شما نداد. اون بنده خدا هم یه لبخندی زد و گفت فدای سرت.😘 ✍️ همین طور که داشتیم میرفتیم با خودم کلنجار می رفتم چطور میشه در عرض چند ماه دولت و مردم دست به دست هم میدهند و ماسک زدن رو بین اکثر مردم جا میندازن اما همین عمل رو برای حجاب انجام نمیدن و میترسن که با یک کلمه و توصیه مؤدبانه با این عمل پر از خطر مقابله کنن؟؟ تا جایی که ما حرفش رو میزنیم اینطور عکس العمل نشون میدهند. 🔰 چطور میشه برای کرونا به هر مکان عمومی که میخوای وارد بشی اول نوشته بدون ماسک وارد نشوید!! و اگه بدون ماسک وارد بشی اولا همه چپ چپ نگاهت می کنن بعد هم بعضی جاها خدمات رسانی نمی کنن. 👈 کاش برای حمایت و حفظ حجاب هم مقداری از این کارها می شد و فرهنگسازی می کردند . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚 🔴چرا باید خدا را عبادت کنیم با اینکه از ما بی نیاز است؟ روزی جوانی نزد حضرت موسی علیه السلام آمد و گفت: ای موسی خدا را از عبادت من چه سودی می رسد که چنین امر و اصرار بر عبادتش دارد؟ حضرت موسی علیه السلام فرمود: یاد دارم در نوجوانی از گوسفندان شعیب نبی چوپانی می کردم. روزی بز ضعیفی بالای صخره ای رفت که خطرناک بود و ممکن بود در پایین آمدن از آن صخره اتفاقی برایش بیفتد. با هزار مصیبت و سختی خودم را به صخره رساندم و بز را در آغوش گرفتم و در گوشش گفتم: ای بز ! خدا داند این همه دویدن من دنبال تو وصدا کردنت برای برگشتن به سوی من، به خاطر سکه ای نقره نیست که از فروش تو در جیب من می رود. می دانی موسی از سکه ای نقره که بهای نگهداری و فروش تو است، بی نیاز است. دویدن من به دنبال تو و صدا کردنت به خاطر خطر گرگی است که تو نمی بینی و نمی شناسی و او هر لحظه اگر دور از من باشی به دنبال شکار توست. ای جوان بدان که خدا را هم از عبادت من و تو سود و زیانی نمی رسد، بلکه با عبادت می خواهد از او دور نشویم تا شیطان بر ما احاطه پیدا نکند و در دام حیله های شیطان نیفتیم... "وَ مَنْ‌ يَعْشُ‌ عَنْ‌ ذِکْرِ الرَّحْمٰنِ‌ نُقَيِّضْ‌ لَهُ‌ شَيْطَاناً فَهُوَ لَهُ‌ قَرِينٌ‌ " و هر کس از یاد خدا روی‌گردان شود شیطان را به سراغ او میفرستیم پس همواره قرین اوست (زخرف 36) 📚الانوار النعمانیه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
‌ 📚چه کشکی ٬ چه پشمی چوپانی، گله را به صحرا برد و به درختِ گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدنِ گردو مشغول شد که ناگهان گردبادِ سختی درگرفت. خواست فرود آید، ترسید. باد، شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد. دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند. در حال مستاصل شد. از دور، بقعه ی امامزاده ای را دید و گفت: " ای امام زاده! گلّه ام نذر تو، از درخت، سالم پایین بیایم." قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه ی قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت. گفت: " ای امام زاده! خدا راضی نمی شود که زن و بچه ی منِ بیچاره، از تنگدستی و خواری بمیرند و تو، همه ی گلّه را صاحب شوی. نصفِ گلّه را به تو می دهم و نصف هم برای خودم.." قدری پایین تر آمد. وقتی که نزدیکِ تنه ی درخت رسید، گفت: "ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟ آنها را خودم نگهداری می کنم در عوض، کشک و پشمِ نصفِ گله را به تو می دهم." وقتی کمی پایین تر آمد گفت: " بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود، کشکش مالِ تو، پشمش مالِ من به عنوان دستمزد. " وقتی باقیِ تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید، نگاهی به گنبدِ امامزاده انداخت و گفت: "چه کشکی چه پشمی، حالا ما یک غلطی کردیم. غلطِ زیادی که جریمه ندارد. " ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌