eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آغاز یک هفته خوب با سلامی پر از حسِ خوب زندگی... ســــ🌸ــــلام صبح‌ تون بخیر و زندگی‌ تون سرشار از لحظه های ناب امروزتون پراز موفقیت و سرشار از خیر و برکت 🌹 #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🌹🌸🌹 روزى شيطان در گوشه مسجد الحرام ايستاده بود. حضرت رسول صلى الله عليه و آله هم سرگرم طواف خانه كعبه بودند. وقتى آن حضرت از طواف فارغ شد، ديد ابليس ضعيف و نزار و رنگ پريده، كنارى ايستاده است، فرمود: تو را چه مى شود كه چنين ضعيف و رنجورى ؟! گفت : از دست امت تو به جان آمده و گداخته شدم . فرمود: مگر امت من با تو چه كرده اند؟ گفت : يا رسول الله ! چند خصلت نيكو در ايشان است، من هر چه تلاش مى كنم اين خوى را از ايشان بگیرم نمى توانم. فرمود: آن خصلت ها كه تو را ناراحت كرده كدام اند؟ گفت: اول اين كه هرگاه به يكديگر مى رسند سلام مى كنند و سلام يكى از نامهاى خداوند است. پس هر كه سلام كند حق تعالى او را از هر بلا و رنجى دور مى كند و هر كه جواب سلام دهد، خداوند متعال رحمت خود را شامل حال او مى گرداند. دوم اين كه وقتى با هم ملاقات كنند به هم دست مى دهند و آن را چندان ثواب است كه هنوز دست از يكديگر برنداشته حق تعالى هر دو را رحمت مى كند. سوم، وقت غذا خوردن و شروع كارها "بسم الله" مى گويند و مرا از خوردن آن طعام و شركت در آن دور مى كنند. چهارم، هر وقت سخن مى گويند: "ان شاءالله" بر زبان مى آورند و به قضاى خداوند راضى مى شوند و من نمى توانم كار آنها را از هم بپاشم، آنان رنج و رحمت مرا ضايع مى كنند. پنجم، از صبح تا شام تلاش مى كنم تا اينان را به معصيت بكشانم. باز چون شام مى شود، توبه مى كنند و زحمات مرا از بين مى برند و خداوند به اين وسيله گناهان آنان را مى آمرزد. ششم، از همه اينها مهمتر اين است كه وقتى نام تو را مى شنوند با صداى بلند "صلوات"مى فرستند و من چون ثواب صلوات را مى دانم، از ناراحتى فرار مى كنم؛ زيرا طاقت ديدن ثواب آن را ندارم هفتم ؛ ايشان وقتى اهل بيت تو را مى بينند، به ايشان مهر مى ورزند و اين بهترين اعمال است... 👇🏻 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍بعد از نماز، آقای مرتضوی صدام کردبقیه رفتن نهار من با ایشون و چند نفر دیگه توی نمازخونه دور هم حلقه زدیم شروع کرد به حرف زدن علی الخصوص روی پیشنهاداتم مواردی رو اضافه یا تایید می کرد بیشتر مشخص بود نگران هجمه ای بود که یه عده روی من وارد کردن و خیلی سخت بهم حمله کردن من نصف سن اونها رو داشتم و می ترسید که توی همین شروع کار ببرم غرق صحبت بودیم که آقای علیمرادی هم به جمع اضافه شد تا نشست آقای مرتضوی با خنده خطاب قرارش داد - این نیروتون چند؟ بدینش به ما علمیرادی خندید ... - فروشی نیست حاج آقا حالا امانت بخواید یه چند ساعتی دیگه اوجش چند روز ولی گفته باشم ها مال گرفته شده پس داده نمی شود و علمیرادی با صدای بلند خندید - فکر کردی کسی که هوای امام رضا رو نفس بکشه حاضره بیاد دود و سرب برج میلاد شما بره توی ریه اش؟ مرتضوی چند لحظه ای لبخند زد و جمعش کرد ... - این رفیق ما که دست بردار نیست خودت چی؟ نمی خوای بیای تهران، پیش ما زندگی کنی؟ پیشنهاد و حرف هایی که زد خیلی خوب بود اما برای من مقدور نبود با شرمندگی سرم رو انداختم پایین - شرمنده حاج آقا ولی مرد خونه منم برادرم، مشهد دانشجوئه خواهرم هم امسال داره دیپلم می گیره و کنکوری میشه نه می تونم تنها بیام و اونها رو بزارم نه می تونم با اونها بیام بقیه اش هم قابل گفتن نبود معلوم بود توی ذهنش، کلی سوال داشت اما فهمیده تر از این بود که چیزی بگه و حریم نگفتن های من رو نگهداشت من نمی تونستم خانواده رو ببرم تهران از پس خرج و مخارج بر نمی اومدم سعید، خیلی فرق کرده بود اما هنوز نسبت به وضعش احساس مسئولیت می کردم و الهام توی بدترین شرایط، جا به جا می شد ... خودم هم اگه تنها می رفتم شیرازه زندگی از هم می پاشید مادرم دیگه اون شخصیت آرام و صبور نبود خستگی و شکستگی رو می شد توش دیدو دیگه توان و قدرت کنترل موقعیت و بچه ها رو نداشت و دائم توی محیط، ناراحتی و دعوا پیش می اومد مثل همین چند روزی که نبودم الهام دائم زنگ می زد که - زودتر برگرد بیشتر نمونی توی راه برگشت شب توی قطار علیمرادی یه نامه بهم داد - توصیه نامه است برای مرتضوی گفت: تو حیفی با این روحیه و این همه استعداد ... توی مجتمع ما بمونی برات توصیه نامه نوشت گفت از تهران هم زنگ میزنم سفارش می کنم میگم کدوم قسمت بگذارنت نامه توی دستم خشک شد - آقای علمیرادی ... - نترس بند پ نیست اینجا افراد فقط گزینش شده میرن این به حساب گزینشه حاجی مرتضوی از اون بچه های خالص جنگه که هنوزم اون طوری مونده خیلی هم از این طرف و اون طرف، اذیتش می کنن الکی کاری نمی کنه ... انتخاب بازم با خودته فقط حواست باشه ... با گزینش مرتضوی و تایید اون بری ... هم اونهایی که از مرتضوی خوش شون نمیاد سر به جونت می کنن و سنگ می اندازن هم باید خیلی مراقب باشی پاشنه آشیل مرتضوی نشی هنوز توصیه نامه توی دستم بود بین زمین و آسمون و غوغایی توی قلبم به پا شد پس چرا واسم توصیه نوشت؟ اینطوری بیشتر روش حساس نمیشن، سر به سرش بزارن؟ تکیه داد به پشتی ... - گفتم که از بچه های قدیم جنگه اون موقع، بچه ها صاف و صادق و پاک بودن و نترس کار که باید انجام می شد؛ مرده و زنده شون انجام می داد هر کی توانایی داشت، کسی نمی گفت کی هستی؟ قد و قواره ات چقدره؟میومد وسط، محکم پای کار براساس تواناییش، کم نمی گذاشت به هر قیمتی شده، نمی گذاشتن کار روی زمین بمونه و الا ملت تازه انقلاب کرده و حکومت نوپا مرتضوی هنوز همون آدمه تنهایی یا با همراه محکم می ایسته میگه این کار درسته باید انجام بشه ... انتخاب تو هم تو همون راستاست ولی دست خودت بازه از تو هم خوشش اومد گفت: این بچه اخلاق بچه های اون موقع رو داره اهل ناله و الکی کاری نیست می فهمه حق الناس و بیت المال چیه مثل بچه های اون موقع که مشکل رو می دیدن، می رفتن پای کار نمی شینه یه گوشه بقیه شرایط رو مهیا کنن، این از دور کف بزنه... تمام مدت سرم پایین بود و به اون نامه فکر می کردم انتخاب سختی بود ورود به محیطی که روی حساب گزینش کننده ات هنوز نیومده، یه عده شمشیر به دست آماده له کردن و خورد کردنت باشن از طرفی، اگر اشتباهی می کردم به قیمت زمین خوردن مرتضوی تموم می شد ریسک بزرگی بود بیشتر از من برای مرتضوی غرق فکر بودم - نظر شما چیه؟ برم یا نه؟ و در نهایت تمام اون حرف ها و فکرها تصمیم قاطع من به رفتن بود 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍از وقتی یادم میاد، کربلا رفتن آرزوم بود حج دانش آموزی رو پای پرواز، پدرم گرفت ... - حق نداری بری کربلا رو هم هر بار که نیت رفتن کردم یه اتفاقی افتاد و این چندمین سالی بود که چند روز به حرکت همه چیز بهم ریخت حالم خراب بود به حدی که کلمه خراب، براش کم بود حس آدمی رو داشتم که دست و پا بسته لب تشنه چند قدمی آب، سرش رو می بریدن این بار که به هم خورد دیگه روی پا بند نبودم اشک چشمم بند نمی اومد توی هیئت اشک می ریختم و ظرف می شستم اشک می ریختم و جارو می کردم اشک می ریختم و حالم خیلی خراب بود - آقا جون ما رو نمی خوای؟ اینقدر بدم که بین این همه جمعیت نه عاشورات نصیبم میشه ... نه هر چی به عاشورا نزدیک تر می شدیم حالم خراب تر می شد مهدی زنگ زد ... - فردا عاشورا، کربلاییم زنگ زدم که دیگه طاقت نیاوردم تلفن رو قطع کردم چرا روی جیگر خونم نمک می پاشی؟ اگه حاجت دارم؟من، خودم باید فردا کربلا می بودم در و دیوار داشت خفه ام می کرد بغض و غم دنیا توی دلم بود از هیئت زدم بیرون رفتم حرم تمام مسیر، چشم هام خیس از اشک ... - آقا جون این چه قسمتی بود نصیب من شد به عمرم وسط همه مشکلات یه بار نگفتم چرا؟ یه بار اعتراض نکردم اما اینقدر بدبخت و رو سیام که دیدن کربلا و زیارت رو ازم دریغ می کنید؟اینقدر به درد بخور نیستم؟ به کی باید شکایت کنم؟ دادم رو پیش کی ببرم؟هر بار تا لب چشمه و تشنه؟ هر دفعه یه هفته به حرکت 10 روز به حرکت این بار 2 روز به حرکت ... آقا به خدا اگه شما اینجا نبودی من، الان دق کرده بودم دلم به شما خوشه تو رو خدا نگید که شما هم به زور تحملم می کنید خیلی سوخته بودم دیگه اختیار دل و فکرم دست خودم نبود می سوختم و گریه می کردم یکی کلا نمی تونه بره یکی دم رفتن ... اونم نه یه بار نه دو بار این بار پنجمین بار بود ... بعد از اذان صبح دو ساعتی از روشن شدن هوا می گذشت حرم داشت شلوغ تر از شب گذشته می شد جمعیت داشتن وارد می شدن که من رسیدم خونه حالم خراب بود و روانم خسته تر از تمام زندگیم مادر و بچه ها لباس پوشیده، آماده رفتن مادر با نگرانی بهم نگاه کرد سر و روی آشفته ای که هرگز احدی به من ندیده بود اتفاقی افتاده؟ حالت خوب نیست؟ چشم های پف کرده ام رمق نداشت از بس گریه کرده بودم سرخ شده بود و می سوخت خشک شده بود انگار روی سمباده پلک می زدم و سرم نفسم بالا نمی اومد چیزیم نیست شما بریدالتماس دعا سعید با تعجب بهم خیره شد - روز عاشورا خونه می مونی؟ نگاهم برگشت روش قدرتی برای حرف زدن نداشتم ... دوباره اشک توی چشم هام دوید آقا من رو می خواد چه کار؟ بغضم رو به زحمت کنترل کردم دلم حرف ها برای گفتن داشت اما زبانم حرکت نمی کرد بدون اینکه چیزی بگم رفتم سمت اتاق و مادر دنبالم که چه اتفاقی افتاده اون جوان شوخ و خندان همیشه که در بدترین شرایط هم می خندید بالاخره رفتن ... حس و حال جا انداختن نداشتم خسته تر از این بودم که حتی لباسم رو عوض کنم ساعت، هنوز 9 نشده نبود فضای اتاق هم داشت خفه ام می کرد یه بالشت برداشتم و ولو شدم کنار حال دوباره اختیار چشم هام رو از دست دادم بین اشک و درد خوابم برد ساعت 10 دقیقه به 11 گوشیم زنگ زد بی حس و رمق، از خواب بیدار شدم از جا بلند شدم رفتم سمتش شماره ناشناس بود چند لحظه همین طوری به صفحه گوشی خیره شدم قدرت حرف زدن نداشتم نمی دونم چی شد؟ که جواب دادم - بفرمایید کجایی مهران؟ چیزی به ظهر عاشورا نمونده چند لحظه مکث کردم - شرمنده به جا نمیارم شما؟ و سکوت همه جا رو پر کرد - من حسین فاطمه ام ... تمام بدنم به لرزه افتاد با صورتی خیس از اشک از خواب پریدم ساعت 10 دقیقه به 11 صدای گوشی موبایلم بلند شد شماره ناشناس بود 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 ‌http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ✍ضربان قلبم به شدت تند شد تمام بدنم می لرزید به حدی که حتی نمی تونستم علامت سبز رنگ پاسخ رو بکشم بفرمایید کجایی مهران؟ بغضم ترکید صدای سید عبدالکریم بود از بین همهمه عزاداران - چیزی به ظهر عاشورا نمونده سرم گیج رفت قلبم یکی در میون می زد گوشی از دستم افتاد دویدم سمت در در رو باز کردم پله ها رو یکی دو تا می پریدم آخری ها را سر خوردم و با سر رفتم پایین از در زدم بیرون بدون کفش روی اون زمین سرد و بارون زده مثل دیوانه ها دویدم سمت خیابون اصلی حس کربلایی رو داشتم که داشتم ازش جا می موندم و این صدا توی سرم می پیچید کجایی مهران؟ چیزی به ظهر عاشورا نمونده خیابون سوت و کور بود نه ماشینی،نه اتوبوسی انگار آخر دنیا شده بود دیگه نمی تونستم بایستم دویدم تمام مسیر رو تا حرم رسیدم به شلوغی ها و هنوز مردمی که بین راه و برای پیوستن به جمعیت، می رفتن ... بین جمعیت بودم که صدای اذان بلند شد و من هنوز، حتی به میدان توحید نرسیده بودم چه برسه به شهدا دیگه پاهام نگهم نداشت محکم، دو زانو رفتم روی آسفالت اشک هام، دیگه اشک نبود ضجه و ناله بود بدتر از عزیز از دست داده ها موقع تدفین گریه می کرد چند نفر سریع زیر بغلم رو گرفتن و از بین جمعیت کشیدن بیرون ... سوز سردی می اومدساق هر دو شلوارم خیس شده بود من با یه پیراهن و اصلا سرمایی رو حس نمی کردم کز کردم یه گوشه خلوت تا عصر عاشورا توی وجود من، قیامت به پا بود یه عمر می خواستی به کربلا برسی کی رسیدی؟ وقتی سر امامت رو بریدن؟ این بود داد کربلایی بودنت؟ این بود اون همه ادعا؟ تو به توحید هم نرسیدی اون لحظات دیگه اینها واسم اسامی خیابان نبود میدان توحید، شهدا، حرم برای رسیدن باید به توحید رسید و در خیل شهدا به امام ملحق شد تمام دنیای من روی سرم خراب شده بود حتی حر نبودم که بعد از توبه از راه شهدا به امامم برسم عصر عاشورا تمام شد و روانم بدتر از کوه ها که در قیامت چون پنبه زده شده از هم متلاشی می شن پام سمت حرم نمی رفت رویی برای رفتن نداشتم حس اونهایی رو داشتم که ظهر عاشورا، امام رو تنها گذاشتن من تا صبح توی خیمه امام بودم اما بعد رفتم سمت حسینیه چند تا از بچه ها اونجا بودن داشتن برای شام غریبان حاضر می شدن ... قدرتی برای حرف زدن و پاسخ به هیچ سوالی رو نداشتم ... آشفته تر از کسی که عزیزی رو دفن کرده باشه یه گوشه خودم را قایم کردم تا آروم می شدم دوباره وجودم آتش می گرفت من امامم رو تنها گذاشته بودم همیشه تا 10 روز بعد از عاشورا توی حسینیه کوچک مون مراسم داشتیم روز سوم بود توی این سه روز قوت من اشک بود حتی زمانی که سر نماز می ایستادم ... نه یک لقمه غذا نه یک لیوان آب هیچ کدوم از گلوم پایین نمی رفت تا چیزی رو نزدیک دهنم می آوردم دوباره بغضم می شکست ... - تو از کدوم گروهی؟ از اونهایی که نامه فدایت شوم می نویسن و نمیرن؟ از اونهایی که نامه فدایت شوم می نویسن ولی یا از اونهایی که روز سوم بود و هنوز این درد و آتش بین قلبم، وجودم رو می سوزوند ظهر نشده بود سر در گریبان زانوهام رو توی بغلم گرفته بودم تکیه داده به دیوار برای خودم روضه می خوندم روضه حسرت که بچه ها ریختن توی حسینیه دسته جمعی دوره ام کردن که به زور من رو ببرن بیرون زیر دست و بغلم رو گرفته بودن ... نه انرژی و قدرتی داشتم نه مهر سکوتم شکسته می شد توان صحبت کردن یا فریاد زدن یا حتی گفتن اینکه "ولم کنید" ... رو نداشتم ... آخرین تلاش هام برای موندن و چشم هام سیاهی رفت دیگه هیچ چیز نفهمیدم 👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی ⏪ ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
📚 ناصرالدین شاه شیری داشت که هر هفته یک گوسفند جیره داشت. به شاه خبر دادند که چه نشسته‌ای که نگهبان شیر، یک ران گوسفند را میدزدد. شاه دستور داد نگهبانی مواظب اولی باشد. پس از مدتی آن دو با هم ساخت و پاخت کردند و علاوه بر اینکه هر دو ران را می‌دزدیدند، دل و جگرش را هم می‌خوردند.شاه خبردار شد و یکی از درباری‌ها را فرستاد که نگهبان آن دو باشد. این یکی چون درباری بود دو برابر آن دو برمی‌داشت!!! پس از مدتی به شاه خبر دادند: «جناب شاه، شیر از گرسنگی دارد می‌میرد.» جستجو کردند و دیدند که این سه با هم ساخته‌اند و همه اندام‌های گوسفند را می‌برند و شیر بیچاره فقط دنبه گوسفند برایش می‌ماند. ناچار هر سه را کنار گذاشت و گفت: اشتباه کردم! یک نگهبان دزد بهتر از سه نگهبان دزد بود... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚داستان مردی که جهنم را خرید! در قرون وسطا کشيشان بهشت را به مردم می فروختند و مردم نادان هم با پرداخت مقدار زیادی پول قسمتی از بهشت را از آن خود می کردند. فرد دانايی که از اين نادانی مردم رنج ميبرد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام اين کار احمقانه باز دارد تا اينکه فکری به سرش زد… به کليسا رفت و به کشيش مسئول فروش بهشت گفت: قيمت جهنم چقدره؟ کشيش تعجب کرد و گفت: جهنم؟! مرد دانا گفت: بله جهنم. کشيش بدون هيچ فکری گفت: ۳ سکه. مرد سراسيمه مبلغ را پرداخت کرد و گفت: لطفا سند جهنم را هم بدهيد. کشيش روی کاغذ پاره ای نوشت: سند جهنم. مرد با خوشحالی آن را گرفت از کليسا خارج شد. به ميدان شهر رفت و فرياد زد: من تمام جهنم رو خريدم اين هم سند آن است و هيچ کس را به آن راه نمیدهم. ديگر لازم نيست بهشت را بخريد چون من هيچ کس را داخل جهنم راه نمیدهم. اين شخص مارتين لوتر بود که با اين حرکت، توانست مردم را از گمراهی رها سازد. در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد و آن آگاهی‌ است... و تنها یک گناه و آن جهل است... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤💫❤💫❤💫❤💫 بسم الله الرحمن الرحیم -مامان من میرم دنبال زینب باهم بریم پیتزا بگیریم بعد میریم خونشون مامان :جعمه است نماز جعمه چی شد این وسط ؟ -وای یادم نبود الان یکه که ما نمیرسیم چرا میرسید برید نماز همون جا نزدیک مسجد جامعه پیتزا شکمو است دونه ای ۸تومن درحالی که چادر سر میکردم کیف لب تاپ برداشتم انداختم دوشم شماره زینب گرفتم -ززززیییینبببب بدو حاضر باش باید بریم نماز جمعه زینب :جیغم نمیزدی به خدا حاضر میشدم الحمدالله به خطبه دوم رسیدیم درحالیکه منتظر پتیزا🍕🍕 بودیم گفتم زینب بیا عکسای قم رفتنمونو ببین إه پیتزا 🍕🍕 اومد بذار تو ماشین ببین پتزا که خوردیم زینب گلی ببین اول عکسای قم دیدیم -آهان زینب ببین این مزارشهدا است زینب : زهرا این شهید این شهید 😭😭 -این شهید چی زینب :همون آقایی که گفت چون بی حجابی نمیشه بری تو نمایشگاه دفاع مقدس 😭😭😭😭 -زینب تو مطمئنی ؟ زینب :آره بخدا 😭😭😭 به جون مامانم راست میگم -یا سیدالشهدا 😭😭 زینب تروخدا بیا درمورد حجاب تحقیق کن 😭😭😭 زینب: آره آره زهرا بازم کمکم کن -حتما عزیزم .. نام نویسنده :بانو....ش آیدی نویسنده 🚫کپی فقط بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است 📖📚📖📚📖📚📖📚📖📚📖 ❤💫❤💫❤💫❤💫❤ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
❤🌺❤🌺❤🌺❤🌺 بسم الله الرحمن الرحیم ‌ ۲۴-۲۵ دی بود این زینبم که با این اوضاع فقط فقط دنبال تحقیق درمورد حجابه داشتم برنامه ی یادواره شهدا رو تو ذهنم مرور میکردم فردا پنجشنبه است گوشیم برداشتم به اعضای شورا پیام دادم که ساعت ۳مزارشهدا روبروی موزه شهدا جلسه پیرامون برنامه دهه فجر هست محدثه فنقلی :آجی بیا داریم میریم خونه فاطمه آجی -باشه بذار حاضر بشم امروز حدود دو هفته است بچه ها رفتن سوریه فاطمه چقدر خوشحال شد مارو دید دیگه به اصرار راضی شد بیاد خونه ما شب با فاطمه یه عالمه حرف زدیم دیگه تا ظهر اتفاق خاصی نیفتاد -فاطمه حاضری بریم ؟ فاطمه :بله بریم آجی میگم چرا ۹دی برنامه نگرفتید؟ 😁😁😁🙈🙈🙈 فاطمه :وا مگه تلگرامی -خخخ یادم نبود فاطمه :خخخخ ما که رسیدیم همه اومده بودن بسم الله الرحمن الرحیم بچه ها حدود ۱۵-۱۶روز دیگه دهه فجره برنامه ما یادواره است از همین فردا باید دست به کار بشیم محدثه بانو لیست شهدای محله امامزاده حسین تهیه کن بچه ها چون شهدا زیادن باید سه گروه بشیم یه گروه از این سه گروه باید برن منزل شهدای خود دفاع مقدس دوگروه دیگه شهدا محله مجری هم یا زینب بشه یا محدثه زینب :نه من نمیتونم درگیر تحقیقم -باشه ۱۲بهمن باید بیایم اینجا غبار رویی مزار محدثه بخشی:باشه من تا فردا لیست شهدا تهیه میکنم بچه های که میان دیدار بگن دیگه اسمها را محدثه نوشت بچه ها ک رفتن منو زینب فاطمه محدثه بخشی رفتیم سر مزار شهید سیاهکلی مرادی -زینب تحقیق در چه حالی هست ؟ زینب :کتاب حجاب شهید مطهری دارم میخونم -عالیه .. نام نویسنده :بانو.....ش آیدی نویسنده 🚫کپی بشرط هماهنگی با نویسنده حلال است 🌺❤🌺❤🌺❤🌺❤ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺💫🌺💫🌺💫🌺💫 بسم الله الرحمن الرحیم ***راوی زینب **** بعداز اینکه فهمیدم اون آقا شهید احمد مکیان هست خیلی حالم بد شد شدیدا افتادم دنبال تحقیق درباره حجاب حجاب قبل از اسلام بوده اصلا حجاب تو تمام ادیان بوده اما دین اسلام کامل تر شده اصلا باید بگم قبل از اسلام تو عربستان زن هیچ ارزشی نداشته دختراشونو زنده به گور میکردن زمان ولادت حضرت زهرا(ص) سوره کوثر بر پیامبر اکرم(ص) نازل میشه اجر و قرب زنان بالا رفت آیات حجاب يا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِأَزْواجِكَ وَ بَناتِكَ وَ نِساءِ الْمُؤْمِنِينَ يُدْنِينَ عَلَيْهِنَّ مِنْ جَلابِيبِهِنَّ ذلِكَ أَدْنى أَنْ يُعْرَفْنَ فَلا يُؤْذَيْنَ وَ كانَ اللَّهُ غَفُوراً رَحِيم ترجمه: 59- اى پيامبر! به همسران و دخترانت و زنان مؤمنان بگو جلبابها (روسرىهاى بلند) خود را بر خويش فرو افكنند، اين كار براى اينكه (از كنيزان و آلودگان) شناخته شوند و مورد آزار قرار نگيرند بهتر است و (اگر تاكنون خطا و كوتاهى از آنها سر زده) خداوند همواره غفور و رحيم است. شان نزول: در تفسير على بن ابراهيم در شان نزول آيه نخست چنين آمده است: آن ايام زنان مسلمان به مسجد مىرفتند و پشت سر پيامبر(ص) نماز مىگذاردند، هنگام شب موقعى كه براى نماز مغرب و عشاء مىرفتند بعضى از جوانان هرزه و اوباش بر سر راه آنها مىنشستند و با مزاح و سخنان ناروا آنها را آزار مىدادند و مزاحم آنان مىشدند، آيه فوق نازل شد و به آنها دستور داد حجاب خود را بطور كامل رعايت كنند تا به خوبى شناخته شوند و كسى بهانه مزاحمت پيدا نكند. در همان كتاب در شان نزول آيه دوم چنين مىخوانيم: گروهى از منافقين در مدينه بودند و انواع شايعات را پيرامون پيامبر(ص )به هنگامى كه به بعضى از غزوات مىرفت در ميان مردم منتشر مىساختند، گاه مىگفتند: پيامبر كشته شده، و گاه مىگفتند: اسير شده، مسلمانانى كه توانايى جنگ را نداشتند و در مدينه مانده بودند سخت ناراحت مىشدند، شكايت نزد پيامبر(ص)آوردند، اين آيه نازل شد و سخت اين شايعه پراكنان را تهديد كرد . تفسير: اخطار شديد به مزاحمان و شايعه پراكنان! به دنبال نهى از ايذاء رسول خدا(ص) و مؤمنان در آيات گذشته، در اينجا روى يكى از موارد ايذاء تكيه كرده و براى پيشگيرى از آن از دو طريق اقدام مىكند: نخست به زنان با ايمان دستور مىدهد كه هر گونه بهانه و مستمسكى را از دست مفسدهجويان بگيرند، سپس با شديدترين تهديدى كه در آيات قرآن كم نظير است منافقان و مزاحمان و شايعهپراكنان را مورد حمله قرار مىدهد. در قسمت اول مىگويد:" اى پيامبر! به همسران و دخترانت و زنان مؤمنين بگو روسرىهاى بلند خود را بر خويش فرو افكنند تا شناخته نشوند و مورد آزار قرار نگيرند" (يا أَيُّهَا النَّبِيُّ قُلْ لِأَزْواجِكَ وَ بَناتِكَ وَ نِساءِ الْمُؤْمِنِينَ يُدْنِينَ عَلَيْهِنَّ مِنْ جَلَابِيبِهِنَّ ذلِكَ أَدْنى أَنْ يُعْرَفْنَ فَلا يُؤْذَيْنَ. در اينكه منظور از شناخته شدن چيست؟ دو نظر در ميان مفسران وجود دارد كه منافاتى با هم ندارند. نخست اينكه در آن زمان معمول بوده است كه كنيزان بدون پوشيدن سر و گردن از منزل بيرون مىآمدند، و از آنجا كه از نظر اخلاقى وضع خوبى نداشتند گاهى بعضى از جوانان هرزه مزاحم آنها مىشدند، در اينجا به زنان آزاد مسلمان دستور داده شد كه حجاب اسلامى را كاملا رعايت كنند تا از كنيزان شناخته شوند و بهانهاى براى مزاحمت به دست هرزگان ندهند. بديهى است مفهوم اين سخن آن نيست كه اوباش حق داشتند مزاحم كنيزان شوند، بلكه منظور اين است كه بهانه را از دست افراد فاسد بگيرند. ديگر اينكه هدف اين است كه زنان مسلمان در پوشيدن حجاب سهلانگار و بى اعتنا نباشند مثل بعضى از زنان بى بند و بار كه در عين داشتن حجاب آن چنان بىپروا و لاابالى هستند كه غالبا قسمتهايى از بدنهاى آنان نمايان است و همين معنى توجه افراد هرزه را به آنها جلب مىكند. در اينكه منظور از" جلباب" چيست؟ مفسران و ارباب لغت چند معنى براى آن ذكر كردهاند: 1- ملحفه (چادر) و پارچه بزرگى كه از روسرى بلندتر است و سر و گردن و سينهها را مىپوشاند. 2- مقنعه و خمار (روسرى) 3- پيراهن گشاد به هر حال از اين آيه استفاده مىشود كه حكم" حجاب و پوشش" براى آزاد زنان قبل از اين زمان نازل شده بود، ولى بعضى روى سادهانديشى درست مراقب آن نبودند آيه فوق تاكيد مىكند كه در رعايت آن دقيق باشند. و از آنجا كه نزول اين حكم، جمعى از زنان با ايمان را نسبت به گذشته پريشان مىساخت، در پايان آيه مىافزايد:" خداوند همواره غفور و رحيم است" (وَ كانَ اللَّهُ غَفُوراً رَحِيماً). هر گاه از شما تاكنون در اين امر كوتاهى شده چون بر اثر جهل و نادانى بوده است خداوند شما را خواهد بخشيد، توبه كنيد و به سوى او باز گرديد، و وظيفه عفت و پوشش را به خوبى انجام دهيد.