🌺🌺🌺🌺
بسم الله الرحمن الرحیم
#قسمت_پنجاه_پنجم
#شهدا_راه_نجات
از روی صندلی بلند شدم رفتم سمت وایت برد
موضوع : مهدویت در قرآن
بچه ها طبق نظر مفسران قرآنی شیعه بیش از ۳۰۰ آیه قرآن درمورد مهدویت است
اما آیات زیر مورد توافق شیعه و سنی است
آیات ناظر به غیبت
آیه ۲،۳ بقره
آیه ۶۷،۳۰ ملک
آیه ۸۱،۱۵ تکویر
°°آیات ناظر بر ویژگی های حضرت مهدی(عج)°°
آیه ۶،۸۶هود
آیه ۲۲،۴۵ حج
آیه ۲۴،۳۵ نور
آیه ۲۷،۶۲نمل
°°آیات ناظر به انتظار °°
آیه ۴،۴۲ نسا
آیه ۷،۷۱ اعراف
آیه ۱۱،۹۲ هود
°°آیات ناظر به وظایف منتظران °°
آیه ۳،۲۰۰ آل عمران
آیه ۵۷،۱۶حدید
°°آیات ناظر به علائم ظهور °°
آیه ۱۶،۵۴نحل
آیه ۴،۲۶شعرا
°°آیات مربوط به حکومت جهانی حضرت مهدی(عج) °°
آیه ۸،۳۹انفال
آیه ۲،۱۰۵ انبیا
آیه۲۸،۴۸ فتح
آیه ۲۲،۴۱ حج
°°آیات مربوط به اصحاب
آیه ۷،۱۵۹اعراف
بچه ها پایان بحث ان شالله هفته بعد بحث مهدویت در احادیث شیعه و سنی
خسته نباشید
#ادامه_دارد..
نام نویسنده :بانو...ش
آیدی نویسنده :
🚫کپی تنها به شرط هماهنگی با نویسنده حلال است
📖📚📖📚📖📚📖📚📖
🌺🌺🌺🌺#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚داستان جالب بهلول و شکستن سر استاد
روزی بهلول در حالی که داشت از کوچه ای می گذشت شنید که استادی به شاگردانش می گوید :
من امام صادق (ع) را قبول دارم اما در سه مورد با او کاملا مخالفم !
یک اینکه می گوید :خداوند دیده نمی شود پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد.
دوم می گوید :خدا شیطان را در آتش جهنم می سوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد.
سوم هم می گوید : انسان کارهایش را از روی اختیار انجام می دهد در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام می دهد.
بهلول تا این سخنان را از استاد شنید فورا کلوخ بزرگی به دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد اتفاقا کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد و آنرا شکافت !
استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند.
خلیفه گفت : ماجرا چیست؟
استاد گفت : داشتم به دانش آموزان درس می دادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و آنرا شکست !
بهلول پرسید : آیا تو درد را می بینی؟
گفت : نه
بهلول گفت : پس دردی وجود ندارد. ثانیا مگر تو از جنس خاک نیستی و این کلوخ هم از جنس خاک پس در تو تاثیری ندارد.
ثالثا : مگر نمی گویی انسانها
از خود اختیار ندارند ؟
پس من مجبور بودم و سزاوار مجازات نیستم
استاد دلایل بهلول را شنید گفته های خود را بیاد آورد و خجل شد و از جای برخاست و رفت !!!
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#پارت221 رمان یاسمین كاوه – ببخشيد ، اين تابلوها اسم دارن ؟ يعني وقتي شما يه نقاشي رو شروع مي كنيد
#پارت222 رمان یاسمین
خب با اجازتون من ديگه مي رم كه به بقيه برسم
! كاوه – خواهش مي كنم . بفرماييد
: گلناز رفت و كاوه هاج و واج مونده بود . بعد از بيتا پرسيد
ببخشيد بيتا خانم ، حاال قيمت اينا چنده ؟-
. بيتا- قيمت اونطوري كه نداره . شما هر مبلغ كه بدين در واقع به عالم هنز كمك كردين
من و فريبا كه ديگه نمي تونستيم جلوي خودمون رو از خنده بگيريم ، رفتيم سر تابلوي بعدي . كاوه همونطور واستاده بود و اين
! دوتا تابلو رو نگاه مي كرد
: يه خرده كه گذشت اومد پيش ما و آروم به من گفت
عجب غلطي كردم كه از تابلوهاش تعريف كردم ها ! حاال چقدر بايد پول بدم ؟-
بده ديگه ! تابلوي اسارت و اميده ! هر چي بدي جاي دوري نمي ره ! در واقع به اسرا و نااميدها كمك كردي ! اون دنيا پات -
! نوشته مي شه
. كاوه دوباره برگشت جلوي اون تابلو و مات بهشون نگاه مي كرد
! بيتا – بهزاد ، انگار كاوه خان خيلي از اين دو تا نقاشي خوششون اومده
. من و فريبا زديم زير خنده
! آره آره ! االن در گوش من مي گفت قيمتشون هر چقدر باشه مي ارزه-
وقتي مي خواستيم بريم ، كاوه رفت كه پول . خالصه شروع كرديم به تماشاي بقيه تابلوها اما كاوه ديگه يه كلمه هم حرف نزد
: تابلو ها رو بده . تا برگشت گفت
! نقره داغ شدم ! صد تومن ازم گرفتن ! خير نبيني دختر ! آتيش به عمرت بگيره-
مردم براي يه مثقال اميد ، ميليون ميليون !مفته بخدا ! كلي اسير رو آزاد كردي و اين همه اميد رو خريدي چند ؟ صد هزار تومن -
! پول خرج مي كنن
! حاال بگو ببينم ، بازم نظرت اينه كه اون نقاشي يه سيزده بدره
آره جان تو ! مثل اينه كه مردم اومدن تو يه باغ و سيزده شون رو بدر كردن و رفتن و يه عالمه آت و آشغال و پوست –كاوه
! هندوونه ريختن زمين
! تعريف كردن اين چيزها رو هم داره ديگه-
الل شه اين زبونم ! ال مسب امون نداد حداقل بگم كه از يكي ش خوشم اومده كه كمتر پول بدم ! چه بال گرفته اي بود اين –كاوه
! گلناز خانم
! آتيش ها تو سوزوندي كاوه ؟ حاال بيا بريم ديگه-
!كاوه- آره سوزوندم ،اما خودم هم سوختم
وقتي داشتيم از نمايشگاه بيرون اومديم ، دو تا تابلوي بسته بندي شده دادن دست كاوه . از گلناز خانم خداحافظي كرديم و اومديم
: بيرون . تو خيابون كه رسيديم كاوه گفت
اسم اين دو تا چي بود ؟-
. اميد و اسارت-
: كاوه يكي از تابلوها رو داد دست من و گفت
! بيا بهزاد . اميد رو تو ببر . اسارت رو خودم مي آرم ! دستش رو بگير نيفته تو جوب آب-
اصالً نمي خواد ! اميد شيطونه يه دفعه مي پره وسط خيابون مي ره زير ماشين ! اميد رو خودم مي آرم، تو بيا اسارت رو ببر !سر
! براه تره
. فريبا مرده بود از خنده
! زشته كاوه ! بيتا مي شنوه-
. كاوه – اون فعالً داره خداحافظي مي كنه
فريبا- مگه قرار نبود اين تابلو رو بعد از نمايشگاه بدن ؟
! كاوه- گلناز خانم ترسيدن پشيمون بشم و بيام پولم رو پس بگيرم
: بعد يه نگاهي به تابلو كرد و با يه حالت غمگين گفت
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#پارت223 رمان یاسمین
حالا من اين دو تا بچه رو بي مادر چطوري بزرگ كنم ؟-
. بيتا هم اومد و چهار تايي رفتيم طرف ماشين كاوه سوار شديم و حركت كرديم
. بيتا- اصالً فكر نمي كردم كه كاوه خان اهل هنر باشن
هستم بيتا خانم ! اصالً ما خانوادگي اهل ذوق و هنريم ! پارسال بود كه بابام يه لنگه جوراب ميكل آنژ رو تو يه حراجي –كاوه
! خريد سه ميليون تومن ! تازه كش ش هم در رفته بود
: همه خنديدم و كاوه آروم به من گفت
! اين بيتا خانم ، حاال هي هندونه زير بغل من مي ذاره-
. بيتا- اتفاقاً تا چند روز ديگه ، يكي از دوستهاي ديگه م نمايشگاه ظورف سفالي داره . كاوه خان حتماً خيلي خوششون مي آد
من به گور پدرم مي خندم ! ظروف سفالي مي خوام چيكار ؟ مگه سمساري واكردم ؟! همون ظروف مالمين جاهاز مامانم –كاوه
! از سرم زياده ! من اميد و اسارت رو كه زائيدم بزرگ كنم شاهكار كردم
بيتا- نكنه پشيمون شدين كه اين تابلوهار و خريدين ؟
پشيمون شدم ؟ تازه مي خواستم فردا صبح تنهايي بيام و يه دل سير بقيه تابلوها رو نگاه كنم ! شايد اصالً تمام نقاشي ها –كاوه
! رو خودم خريدم
بيتا- پس چرا زود از نمايشگاه اومدين بيرون ؟ اونجا تا يه ساعت ديگه م باز بود ! مي خواهين برگرديم ؟
! كاوه – غلط كردم ! خيلي ممنون ! خودم بعداً تنهايي مي رم . حاال گرسنه مه . با شيكم خالي كه نمي شه مفهوم هنر رو فهميد
! مي خوام ببرمتون يه جايي كه هنر هشتم رو بهتون نشون بدم
بيتا – هنر هشتم چيه ؟
يه مغازه جيگركي اينجاست كه يارو صاحبشع جيگر مي بره با چاقو اندازه يه تار مو آدميزاد! بعد همچين به سيخ مي كشه –كاوه
كه انگار اين جيگر رو با ليزر سوراخ كردن ! باور كنين ژاپني ها با تمام تكنولوژي شون نمي تونن اين طوري اين جيگر نازك رو
! به سيخ بكشن
بيتا- اتفاقاً همين گلناز يه روز خونه شون گوسفند كشته بودن . جگر درست كرده بود چقدر عالي ! اونم خوب جيگر به سيخ مي
! كشه
كاوه – بله بله ! امشب متوجه شدم . جيگر من يكي رو كه خوب به سيخ كشيد ! دو تا سيخ كرد تو جيگر من ! سيخي پنجاه هزار
!تومن
اين دفعه خودش هم خنده ش گرفت . خالصه چهارتايي شام رو يه جا خورديم و برگشتيم خونه . بيتا خداحافظي كرد و با ماشين
. رفت و فريبا هم خداحافظي كرد و رفت باال . مونديم من و كاوه
مي آي پيش من ؟-
. كاوه – آره يه ساعتي هستم بعد مي رم
. دوتايي رفتيم تو . بخاري رو روشن كردم و كتري رو گذاشتم روش
كاوه – تو حالت خوبه؟
. اي بد نيستم-
! كاوه – واسه سرگرمي شما ، امشب صد هزار تومن پياده شدم
كاوه ، تو چرا اينقدر خودت رو معذب مي كني ؟-
: نشست و يه نگاهي به من كرد و گفت
. كاوه – اوالً كه رفيقتم و از غصه خوردنت ، غصه مي خورم . بعدش هم تو اين جريان خودم رو مسئول مي دونم
تقصير تو نبوده كه . اين چيزها بايد اتفاق مي افتاد . ناراضي نيستم . شايد اينطوري بهتر باشه . حداقل مي دونم كسي رو كه -
. دوستش دارم راحته و اين جوري دلش مي خواد
كاوه – بهزاد بخدا من نيتم خير بود . دلم مي خواست تو سر و سامون بگيري . ولي چه مي دونستم اينطوري مي شه ! خدا منو
. مرگ بده كه باعث همه اينا من بودم
خودت رو ناراحت نكن كاوه جون . از اولش هم من و فرنوش با هم جور نبوديم . من نمي تونستم اونو خوشبخت كنم . براي -
. همين هم خودم رو كنار مي كشيدم
حاالم طوري نشد. خيال مي كنم همون روزهاي اوله و از سر راهش رفتم كنار! در واقع اگه همون دفعه كه تو خيابون تنهاش
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺣﻀﺮﺕ ﯾﻮﻧﺲ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ !
ﺩﻋﺎﯼ
« ﻻ ﺇﻟﻪ ﺇﻻ ﺃﻧﺖ ﺳﺒﺤﺎﻧﮏ ﺇﻧﯽ ﮐﻨﺖ ﻣﻦ ﺍﻟﻈﺎﻟﻤﯿﻦ »
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﯾﻮﻧﺲ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ
ﺍﺯ ﻫﺪﺍﯾﺖ ﻗﻮﻣﺶ ﻧﺎ ﺍﻣﯿﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺩﺭﯾﺎ ﺳﻮﺍﺭ ﮐﺸﺘﯽ ﺷﺪ،
ﺧﺪﺍﯼ ﻣﺘﻌﺎﻝ ﻭﯼ ﺭﺍ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻧﻤﻮﺩ؛ ﺩﺭﯾﺎ ﻃﻮﻓﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ ﮐﺸﺘﯽ ﺑﺎﻧﺎﻥ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﻧﺠﺎﺕ ﺟﺎﻥ ﺳﺮﻧﺸﯿﻨﺎﻥ ﻗﺮﻋﻪ ﮐﺸﯽ ﮐﻨﻨﺪ ﺗﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻓﺮﺍﺩ ﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﮐﺸﺘﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﯿﺎﻧﺪﺍﺯﻧﺪ ﺗﺎ ﮐﺸﺘﯽ ﺳﺒﮏ ﺗﺮ ﺷﻮﺩ، ﺁﻧﻬﺎ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﻗﺮﻋﻪ ﮐﺸﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻫﺮ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﻧﺎﻡ ﯾﻮﻧﺲ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺩﺭﺁﻣﺪ،ﺑﻪ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪﯾﻮﻧﺲ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﯿﺎﻧﺪﺍﺯﻧﺪ،
ﯾﻮﻧﺲ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻣﺮ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﺘﻌﺎﻝ ﯾﮏ ﻧﻬﻨﮓ ﺑﺰﺭﮒ ﯾﻮﻧﺲ ﺭﺍ ﺑﻠﻌﯿﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺷﮑﻢ ﺧﻮﺩ ﺟﺎﯾﯽ ﺩﺍﺩ، ﺁﻧﮕﺎﻩ ﯾﻮﻧﺲ ﺩﺭ ﺷﮑﻢ ﺁﻥ ﻧﻬﻨﮓ ﺗﻮﺑﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻋﺎﯼ ﺯﯾﺮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻧﺪ :
« ﻟَّﺎ ﺇِﻟَﻪَ ﺇِﻟَّﺎ ﺃَﻧﺖَ ﺳُﺒْﺤَﺎﻧَﮏَ ﺇِﻧِّﯽ ﮐُﻨﺖُ ﻣِﻦَ ﺍﻟﻈَّﺎﻟِﻤِﯿﻦَ »
( ﺍﻧﺒﯿﺎﺀ 87 ) ﺑﺎﺭﺍﻟﻬﺎ ! « ﻣﻌﺒﻮﺩﯼ ﺟﺰ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺖ، ﻣﻨﺰﻫﯽ ﺗﻮ، ﺑﻪ ﺭﺍﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺳﺘﻤﮑﺎﺭﺍﻥ ﺑﻮﺩﻡ » ؛ﺍﯾﻦ ﺍﻋﺘﺮﺍﻓﯽ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﯾﻮﻧﺲ ﻋﻠﯿﻪ ﺍﻟﺴﻼﻡ ﺑﺮ ﻗﺼﻮﺭﺵ ﻭ ﺗﻮﺑﻪﺍﯼ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﻟﻐﺰﺷﺶ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﺘﻌﺎﻝ ﻧﯿﺰ ﺗﻮﺑﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﭘﺬﯾﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻬﻨﮓ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﯾﻮﻧﺲ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺖ ﺑﻪ ﺳﺎﺣﻞ ﺑﺒﺮﺩ .
ﺩﺭ ﺣﺪﯾﺚ ﺻﺤﯿﺢ ﺍﺯ ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻪ ﻭﺳﻠﻢ ﺁﻣﺪﻩ ﮐﻪ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ : « ﺩَﻋْﻮَﺓُ ﺫِﯼ ﺍﻟﻨُّﻮﻥِ ﺇِﺫْ ﺩَﻋَﺎ ﻭَﻫُﻮَ ﻓِﯽ ﺑَﻄْﻦِ ﺍﻟْﺤُﻮﺕِ ﻟَﺎ ﺇِﻟَﻪَ ﺇِﻟَّﺎ ﺃَﻧْﺖَ ﺳُﺒْﺤَﺎﻧَﮏَ ﺇِﻧِّﯽ ﮐُﻨْﺖُ ﻣِﻦْ ﺍﻟﻈَّﺎﻟِﻤِﯿﻦَ ﻓَﺈِﻧَّﻪُ ﻟَﻢْ ﯾَﺪْﻉُ ﺑِﻬَﺎ ﺭَﺟُﻞٌ ﻣُﺴْﻠِﻢٌ ﻓِﯽ ﺷَﯽْﺀٍ ﻗَﻂُّ ﺇِﻟَّﺎ ﺍﺳْﺘَﺠَﺎﺏَ ﺍﻟﻠَّﻪُ ﻟَﻪُ » ﺗﺮﻣﺬﯼ ( 3427 ) .
ﯾﻌﻨﯽ : « ﺩﻋﺎﯼ ﺫﻭ ﺍﻟﻨﻮﻥ ( ﯾﻮﻧﺲ ) ﮐﻪ ﺩﺭ ﺷﮑﻢ ﻣﺎﻫﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ « ﻟَﺎ ﺇِﻟَﻪَ ﺇِﻟَّﺎ ﺃَﻧْﺖَ ﺳُﺒْﺤَﺎﻧَﮏَ ﺇِﻧِّﯽ ﮐُﻨْﺖُ ﻣِﻦْ ﺍﻟﻈَّﺎﻟِﻤِﯿﻦَ » ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﺷﺨﺺ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﯼ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦﺩﻋﺎ، ﺩﻋﺎ ﮐﻨﺪ ﻣﮕﺮ ﺍﯾﻦﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺍﺟﺎﺑﺖ ﻣﯽﺷﻮﺩ » .
ﺩﺭ ﺣﺪﯾﺚ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺁﻣﺪﻩ : « ﺃﻻ ﺃﺧﺒﺮﮐﻢ ﺑﺸﯽﺀ ، ﺇﺫﺍ ﻧﺰﻝ ﺑﺮﺟﻞ ﻣﻨﮑﻢ ﮐﺮﺏ ﺃﻭ ﺑﻼﺀ ﻣﻦ ﺑﻼﯾﺎ ﺍﻟﺪﻧﯿﺎ ﺩﻋﺎ ﺑﻪ ﯾﻔﺮﺝ ﻋﻨﻪ ؟ ﻓﻘﯿﻞ ﻟﻪ : ﺑﻠﯽ ، ﻓﻘﺎﻝ : ﺩﻋﺎﺀ ﺫﯼ ﺍﻟﻨﻮﻥ : ﻻ ﺇﻟﻪ ﺇﻻ ﺃﻧﺖ ﺳﺒﺤﺎﻧﮏ ﺇﻧﯽ ﮐﻨﺖ ﻣﻦ ﺍﻟﻈﺎﻟﻤﯿﻦ » " . 🌹🍀🌹🍀
ﯾﻌﻨﯽ : ﺁﯾﺎ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺧﺒﺮ ﺩﻫﻢ؛ ﻫﺮﮔﺎﻩ ﺑﺮ ﮐﺴﯽ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﯼ ﻭ ﻣﺸﻘﺖ ﻭ ﺑﻼﯾﯽ ﺍﺯ ﺑﻼﯾﺎﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ ﺩﻋﺎﯾﯽ ﺑﺨﻮﺍﻧﺪ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ؟
ﯾﮑﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﮔﻔﺖ : ﺁﺭﯼ، ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﺩﻋﺎﯼ ﺫﻭ ﺍﻟﻨﻮﻥ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻧﯿﺪ : ❤️« ﻻ ﺇﻟﻪ ﺇﻻ ﺃﻧﺖ ﺳﺒﺤﺎﻧﮏ ﺇﻧﯽ ﮐﻨﺖ ﻣﻦ ﺍﻟﻈﺎﻟﻤﯿﻦ »❤️
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام ❄️
سلامی به زیبایی قلب
مهربونتون
صبح دوشنبه تون عالی ⛄️
و پراز حس قشنگ آرامش
امیدوارم امروز
غرق دراحساس خوشبختی
و عشق و رحمت الهی شوید❄️
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇🏻
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⭕️ داستان واقعی _وقتی امام زمان عج کامیون در راه مانده را تعمیر می کنند!
❄️ کامیونش میان یک جاده ی بی عبور و مرور خراب شده بود و حرکت نمی کرد، هر چه از غروب می گذشت هوا سردتر می شد، برف جاده را سفید پوش کرده بود،راننده ی تنها برای بار چندم به موتور وَر رفت اما فایده ای نداشت که نداشت..
♻️ داخل اطاق کامیون سرد بود، بخاری از کار افتاده بود و سرما رمقش را گرفته، چشمانش سیاهی می رفت، یاد زن و بچه اش افتاد،به ذهنش رسید عهدی ببندد با خدای خودش در آن وانفسا، که نمازم را اول وقت میخوانم تا آخر عمرم اگر نجاتم دهی از این یخ بستگی، که فلان گناه را که مبتلایش هستم برای همیشه کنار می گذارم، بعد هم یادِ ذکری افتاد که شنیده بود در لحظات بحرانی خیلی به کار می آید: «یا صاحب الزمان ادرکنی»
💟 با چشمانی کم سو دید جوان زیبارویی از دور به او نزدیک می شود، خیال کرد راننده یکی از کامیون های جاده باشد، جوان مؤدبانه سلام کرد و پرسید چه اتفاقی افتاده؟ سپس دقایق کوتاهی مشغول موتور ماشین شد،به راننده گفت استارت بزن، ماشین روشن شد، جوان آمد پشت شیشه،تا راننده از فکرش گذشت که شاید ماشین دوباره خراب شود جوان خوش سیما ذهنش را خواند، دلنگران نباش، تا مقصد تورا می رساند»
💚 راننده به جوان گفت ما کامیون دارها حق نمک را بجا می آوریم، درازای این لطفت چه خدمتی از من ساخته است؟ جوان زیبارو تبسمی کرد و گفت : «لازم نیست برای ما کاری انجام بدهی، فقط عهدی که با خدای خودت بستی را فراموش مکن، نماز اول وقت و ترک آن گناه»، این را گفت و از دیدِ راننده ناپدید شد...
🔰اما آقا جان! کاش شبی هم از جاده ی دلتنگی هایِ ما گذر می کردی و کلبه ی غريبانه ی مارا در این شبهای سرد زمستانی بهار می کردی،من، این روزها، بیشتر از هر کس، به خودت احتیاج دارم «عشق جان»
دلم برای کسی می تپد بیا ای دوست
بیا که من به تو بیش از همیشه محتاجم
📙 برداشتی آزاد از سخنرانی استاد عالی
#کانال_حضرت_زهرا_س 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#یک_داستان_بی_نظیر 👌
✍روایت احمد شاملو از داستان چوپان دروغگو
میگفت: تمام عمرمان فکر کردیم که آن چوپان جوان دروغ میگفت، حال اینکه شاید واقعا دروغ نمیگفته. حتی فانتزی و وهم و خیال او هم نبوده. فکر کنید داستان از این قرار بوده که :
گلهای گرگ که روزان وشبانی را بی هیچ شکاری، گرسنه و درمانده آوارۀ کوه و دره و صحرا بودند از قضا سر از گوشۀ دشتی برمیآورند که در پس پشت تپهای از آن جوانکی مشغول به چراندن گلهای از خوش گوشتترین گوسفندان وبرههای که تا به حال دیدهاند. پس عزم جزم میکنند تا هجوم برند و دلی از عزا درآورند. از بزرگ و پیر خود رخصت میطلبند.
🔘گرگ پیر که غیر از آن جوان و گوسفندانش، دیگر مردان وزنان را که آنسوتر مشغول به کار بر روی زمین کشت دیده میگوید: میدانم که سختی کشیدهاید و گرسنگی بسیار و طاقتتان کم است، ولی اگر به حرف من گوش کنید و آنچه که میگویم را عمل، قول میدهم به جای چند گوسفند و بره، تمام رمه را سر فرصت و با فراغت خاطر به نیش بکشید و سیر و پر بخورید، ولی به شرطی که واقعا آنچه را که میگویم انجام دهید.
مریدان میگویند: آن کنیم که تو میگویی. چه کنیم؟
✨گرگ پیر باران دیده میگوید: هر کدام پشت سنگ و بوتهای خود را خوب مستتر و پنهان کنید. وقتی که من اشارت دادم، هر کدام از گوشهای بیرون بجهید و به گله حمله کنید؛ اما مبادا که به گوسفند و برهای چنگ و دندان برید. چشم و گوشتان به من باشد. آن لحظه که اشاره کردم، در دم به همان گوشه و خفیهگاه برگردید و آرام منتظر اشارت بعد من باشید.
گرگها چنان کردند. هر کدام به گوشهای و پشت خاربوته و سنگ و درختی پنهان.
🔘گرگ پیر اشاره کرد و گرگها به گله حمله بردند.
چوپان جوان غافلگیر و ترسیده بانگ برداشت که: �آی گرگ! گرگ آمد� صدای دویدن مردان و کسانی که روی زمین کار میکردند به گوش گرگ پیر که رسید، ندا داد که یاران عقبنشینی کنند و پنهان شوند.
گرگها چنان کردند که پیر گفته بود. مردان کشت و زرع با بیل و چوب در دست چون رسیدند، نشانی از گرگی ندیدند. پس برفتند و دنبالۀ کار خویش گرفتند !
🔘ساعتی از رفتن مردان گذشته بود که باز گرگ پیر دستور حملۀ بدون خونریزی!!! را صادر کرد.
گرگهای جوان باز از مخفیگاه بیرون جهیدند و باز فریاد �کمک کنید! گرگ آمد� از چوپان جوان به آسمان شد. چیزی به رسیدن دوبارۀ مردان چوب به دست نمانده بود که گرگ پیر اشارت پنهان شدن را به یاران داد. مردان چون رسیندند باز ردی از گرگ ندیدند. باز بازگشتند.
🔘ساعتی بعد گرگ پیر مجرب دستور حملهای دوباره داد. این بار گرچه صدای استمداد و کمکخواهی چوپان جوان با همۀ رنگی که از التماس و استیصال داشت و آبی مهربان آسمان آفتابی آن روز را خراش میداد، ولی دیگر از صدای پای مردان چماقدار خبری نبود...!
گرگ پیر پوزخندی زد و اولین بچه برۀ دم دست را خود به نیش کشید و به خاک کشاند. مریدان پیر چنان کردند که میبایست...
☑از آن ایام تا امروز کاتبان آن کتابها بیآنکه به این �تاکتیک جنگی� !!! گرگها بیندیشند، یک قلم در مزمت و سرکوفت آن چوپان جوان نوشتهاند و آن بیچارۀ بیگناه را برای ما طفل معصومهای آن روزها �دروغگو� جا زده و معرفی کردهاند.
خب البته این مربوط به آن روزگار و عصر معصومیت ما میشود. امروز که بنا به شرایط روز هر کداممان به ناچار برای خودمان گرگی شدهایم! چه؟
اگر هنوز هم فکر میکنید که آن چوپان دروغگو بوده، یا کماکان دچار آن معصومیت قدیم هستید و یا این حکایت را به این صورت نخوانده بودید حالا دیگر بهانهای ندارید...!
#کانال_حضرت_زهرا_س 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚#داستان_کوتاه_آموزنده
روزی حاکمی از وزیرش پرسید چه چیزی است که از همه چیزها بدتر و نجس تر است؟
وزیر در جواب ماند و نتوانست چیزی بگوید. از حاکم مهلت خواست و از شهر بیرون رفت تا در بیابان به چوپانی رسید که گوسفندانش را میچرانید.
سلام کرد و جواب گرفت.
به چوپان گفت من وزیر حاکم هستم و امروز حاکم از من سوالی پرسید و نتوانستم جواب دهم.
این بود که راه خارج از شهر را گرفتم.
اکنون این سوال را از تو میپرسم و اگر جواب صحیح دادی تو را از مال دنیا بی نیاز میکنم.
بعد هم سوال حاکم را مطرح کرد
چوپان گفت ای وزیر پیش از اینکه جوابت را بدهم مژدهی برایت دارم. بدان که در پشت این تپه گنجی پیدا کرده ام و برداشتن آن در توان من تنها نیست.
بیا با هم آن را تصرف کنیم و در اینجا قصری بسازیم و لشکری جمع کنیم و حاکم را از تخت بزیر کشیم تو حاکم باش و من وزیرت.
وزیر تا این حرف را شنید خوشحال شد و به چوپان گفت عجله کن و گنج را نشان بده.
چوپان گفت یک شرط دارد. وزیر گفت بگو شرطت چیست؟ چوپان گفت تو عمری وزیر بودی و من چوپان برای اینکه بی حساب شویم باید سه باز زبانت را به مدفوع سگ من بزنی.
وزیر پیش خود فکر کرد که کسی اینجا نیست من اینکار را میکنم و بعد که حاکم شدم چوپان را میکشم. پس سه بار زبانش را به مدفوع سگ چوپان زد و گفت راه بیفت برویم سراغ گنج.
چوپان گفت قربان گنجی در کار نیست. من جواب سوالت را دادم تا بدانی هیچ چیزی در دنیا بدتر و نجس تر از طمعکاری نیست....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📕حکایت پندآموز
"پاره آجر"
روزی "مردی ثروتمند" در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت.
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسر بچه "پاره آجری" به سمت او "پرتاب" کرد.
"پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد."
مرد پایش را روی "ترمز" گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش "صدمه" زیادی دیده است.
به طرف پسرک رفت تا او را به سختی
"تنبیه" کند.
پسرک "گریان،" با تلاش فراوان بالاخره توانست "توجه مرد" را به سمت پیاده رو، جایی که "برادر فلجش" از روی "صندلی چرخدار" به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت:
اینجا خیابان خلوتی است و "به ندرت" کسی از آن عبور می کند.
هر چه "منتظر ایستادم" و از "رانندگان کمک خواستم،" کسی توجه نکرد.
"برادر بزرگم" از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم.
برای اینکه شما را "متوقف" کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم!
مرد "متاثر شد" و به فکر فرو رفت...
برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد....
✅"در زندگی چنان با "سرعت" حرکت نکنید
که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!"
✅* "خدا در "روح ما" زمزمه می کند
و با "قلب ما" حرف می زند...
اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم
گوش کنیم، او "مجبور می شود"
پاره آجری به سمت ما پرتاب کند.*
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⚡️