eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
📚سیر از گرسنه خبر ندارد اشراف زاده اي، در راه پيرمردي ديد که بارسنگيني از هيزم بر پشت حمل ميکند لنگ لنگان قدم بر ميداشت و نفس نفس صدا مي داد. به پيرمرد نزديک شد و گفت: مگر تو گاري نداري که بار به اين سنگيني مي بري. هر کسي را بهر کاري ساخته اند. گاري براي بار بردن است . پيرمرد خنده اي کرد و گفت: اين گونه هم که فکر مي کني نيست. به آن طرف جاده نگاه کن. چه مي بيني؟ اشراف زاده با لبخندي گفت: پيرمردي که بارهيزم بر گاري دارد و به سوي شهر روانه است. پيرمرد گفت: مي داني آن مرد، اولادش از من افزون تر است ولي فقرش از من بيشتراست؟ اشراف زاده گفت: باور ندارم، از قرائن بر مي آيد فقر تو بيشتر باشد زيرا آن گاري دارد و تو نداري و بر فزوني اولاد بايد تحقيق کرد. پيرمرد گفت: اعلي حضرت! آن گاري مال من و آن مرد همنوع من است. او گاري نداشت و هر شب گريه ي کودکانش مرا آزار مي داد چون فقرش از من بيشتر بود گاري خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هديه دهد. بارسنگين هيزم، با صداي خنده ي کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک مي شود. آنچه به من فرمان مي راند خنده کودکان است. 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
شـاد بـودن بـی هـیچ دلیلـی را.... امتـحان ڪنیم تـا در آن اسـتادشـویـم، هـمان گـونـه ڪه در غمـگـین بـودن ِبـدون دلـیـل بـه مـهـارت رسـیده ایـم! 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
🌷🌷🌷 🔘 داستان کوتاه کنار شومینه نشسته بودم،کتاب میخوندم و قهوه ی تلخی رو مزه مزه میکردم،تو اون لحظه از هر دل مشغولی ایی فارغ بودم و غرق در حس آرامش و گرمی بودم ک یکدفعه دلم استنشاق هوای تازه طلب کرد،نادیده اش گرفتم ولی اون سماجت کرد. برام خوشآیند نبود ک حتی قدمی از این گرما و حس دلچسب فاصله بگیرم. به هر حال سماجت های دلم جواب داد و منو از جام بلند کرد.ب اتاقم رفتم،به پنجره نزدیک شدم،پرده رو کنار زدم از پشت شیشه به آسمون نگاه کردم ک مشت مشت دونه های ریز و سفید برف رو خیلی آروم پیشکش شهر میکرد. پنجره رو باز کردم،سرمو بیرون بردم،چشمامو بستم و چندتا نفس عمیق کشیدم و ریه هامو از هوای سرد زمستون پر کردم. یهو لرزیدم.سرمو آوردم تو،خواستم پنجره رو ببندم که یه چیزی دیدم که باعث شد دوباره سرمو بیرون ببرم! با یه فرقون که توش دوتا جارو و یه بیل و یکمی ام برگ و آشغال چیپس و پفک و بستنی بود نزدیک میشد! اندامش خمیده بود،یه کلاه مشکی کاموا سرش بود،لباس تنش انگاری ی روزی نارنجی بود ولی حالا خاکی رنگ شده بود! آرامش چشماش و از اون فاصله میشد لمس کرد. بوی عطره مهربونیش ب مشام میرسید. آروم و با قدم های نرم نزدیک میشد،رسید جلوی خونه.فرقونش و کنار جوب روی زمین گذاشت،یکی از جاروهاشو برداشت و شروع کرد: خش،خش،خش... تو سکوت خیابون با جاروی بلندش موسیقی دلنشینی رو داشت اجرا میکرد! بی اختیار بهش زل زده بودم... افکارم کم کم از خواب بیدار شدن،به جنب و جوش افتادن. تصادم افکارم تو میدون بزرگ شهر ذهنم گرد و خاکی به پا  کرده بود. افکاری که درود میفرستاد به شرافت اون آدم و امثالش. افکاری که در عجب بود از قامت مردونه ایی که خم میشد تا زباله ایی رو از روی زمین برداره. افکاری که جملاتی رو به زبونم آورد: نارنجی پوش شهر، دلت شاد، تنت سلامت، سفره ات پر از روزی... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌷🌷🌷
🌷🌷🌷 🔘 داستان کوتاه جغدی روی کنگره های قدیمی دنیا نشسته بود. زندگی را تماشا میکرد. رفتن و ردپای آن را. و آدمهایی را می دید که به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند. جغد اما می دانست که سنگ ها ترک می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شکنند و دیوارها خراب می شوند. او بارها و بارها تاجهای شکسته، غرورهای تکه پاره شده را لابلای خاکروبه های کاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فکر می کرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز کمی بلرزد. روزی کبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را که شنید، گفت: بهتر است سکوت کنی و آواز نخوانی. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می کنی. دوستت ندارند. می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری. قلب جغد پیر شکست و دیگر آواز نخواند. سکوت او آسمان را افسرده کرد. آن وقت خدا به جغد گفت: آوازخوان کنگره های خاکی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است. جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند. خدا گفت: آوازهای تو بوی دل کندن می دهد و آدمهای عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چیز کوچک و هر چیز بزرگ. تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آن که می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد. دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین کار دنیاست. اما تو بخوان و همیشه بخوان که آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ. جغد به خاطر خدا باز هم بر کنگره های دنیا می خواند و آنکس که می فهمد، می داند آواز او پیغام خداست و حقیقت واقعی جهان 👇🌺 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌷🌷🌷
🌷🌷🌷 داستان کوتاه خانه‌ی دوستم غوغایی بود. باباجان، پدر دوستم، شب خوابیده بود و صبح دیگر بیدار نشده بود. همه در ناباوری عمیقشان سوگواری می‌‌کردند و به سر و صورت خودشان می‌زدند اما هیچ‌کس کاری نمی‌کرد. می‌دانید... تشریفات، خاکسپاری، پذیرایی... طبیعی هم هست. هیچ‌کس تصورش را نمی‌کند که این شتر روزی در خانه‌ی خودش خواهد خوابید، و در چنین روزی باید به چه چیز‌هایی‌ فکر کند. ناگهان آقای همسایه پیدایش شد. خیلی‌ آرام و متین آمد، جلوی مادر دوستم روی زمین زانو زد و گفت اجازه بفرمایید کارها رو من انجام بدم. همسرتون به من وصیت کرده و من از خواسته‌های ایشان اطلاع دارم. و آقای همسایه کارها را دست گرفت. همسر و فرزندانِ خودش را بسیج کرد. غیر از صاحبان عزا به هر کسی‌ مسئولیتی داد. و خلاصه مراسم تا روز آخر مرتب و منظم و آبرومندانه برگزار شد. یک روز به دوستم گفتم خوشا به سعادتِ باباجانت که دوست و رفیقی این‌چنین صمیمی‌ و جانی داشتند، انگار خودش صاحب عزاست. دوستم گفت: راستش ما هم از این رفاقت خبری نداشتیم. باباجانِ من اهل دوست و رفیق بازی نبود. خانه‌ای بود. ولی‌ یکی‌ دو بار در پارک روبه‌روی خانه آقای همسایه را دیده بودم کنارِ باباجان روی نیمکتی نشسته‌اند و گپ می‌‌زدند. همین... اینها را گفتم تا هرکدام برای خودمان یک آقای همسایه آرزو کنیم. یکی‌ که سر وقت به دادمان برسد. جلویمان بنشیند‌، بگوید نگران هیچ چیزی نباش. بگوید همه‌چیز را بگذار به عهده‌ی من. یک آقای همسایه که بعد از یک پیاده‌روی نیم‌ساعته دوستمان داشته باشد. چه در زندگی‌، چه در مرگ... آن هم بی‌ هیچ منتی. آخرین سطر: قدر آدم‌های ساده و بی‌‌شیله‌پیله‌ی زندگی‌‌تان را بدانید. همان‌ها که قادرند روی نیمکتِ یک پارک، از آخرین وصیت خود صحبت کنند... 👤 نیکی‌ فیروزکوهى 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌷🌷🌷
✨آرزو مےڪنم براتون ڪہ هر سال ✨یڪے از سین هاے هفت سین 🍃"سایہ" پدر و مادرها روے سرتون باشہ ...🌺 👇🌺 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
تلنگر👌 محله ما یک رفتگر دارد. صبح که با ماشین از درب خانه خارج می‌شوم، سلامی گرم می‌کند و من هم از ماشین پیاده می‌شوم و دستی محترمانه به او می‌دهم؛ حال و احوال را می‌پرسد و مشغول کارش می‌شود. همسایه‌ی طبقه‌ی زیرین ما نیز دکتر جرّاح است. گاهی اوقات که درون آسانسور می‌بینمش، سلامی می‌کنم و او فقط سرش را تکان می‌دهد و درب آسانسور باز نشده برای بیرون رفتن خیز می‌کند... به شخصه اگر روزی برای زنده ماندن نیازمند این دکتر شوم، جارو زدن سنگ قبرم به دست آن رفتگر، به شدّت لذّت‌بخش‌تر از طبابت آن دکتر برای ادامه‌ی حیاتم است.!! 🔸تحصیلات مطلقاً هیچ ربطی به شعور افراد ندارد..!! ♦️🗯 @Dastanvpand
👈چگونگى توبه حضرت آدم عليه السلام و توسل او به پنج تن 🌴پس از آن كه آدم و حوا از آن درخت ممنوع خوردند و بر اثر اين گناه (ترك اولى) از آن همه نعمتها و آرامش بهشتى محروم گشتند، به طور سريع به اشتباه خود پى بردند و توبه كردند. به گناه خود اقرار نمودند و از درگاه الهى طلب رحمت كرده و گفتند: 🌴پروردگارا! ما به خويشتن ستم كرديم، و اگر ما را نبخشى و بر ما رحم نكنى از زيانكاران خواهيم بود. 🌴خداوند به آنها فرمود: از مقام خويش فرود آييد، در حالى كه بعضى از شما نسبت به بعضى ديگر دشمن خواهيد بود (شيطان دشمن شما است و شما دشمن او) و براى شما در زمين قرارگاه و وسيله بهره گيرى تا زمان معينى است، در زمين بنده مى شويد و در آن مى ميريد و در رستاخيز از آن خارج مى شويد.(اعراف23 - 25) 🌴به اين ترتيب آدم و حوا به زمين آمدند و گرفتار رنج هاى زمين شدند، ولى توبه حقيقى كردند و خداوند توبه آنها را پذيرفت. 🌴خداوند مهربان به آدم عليه السلام و حوا عليهاالسلام لطف كرد و كلماتى را به آنها آموخت تا آنها در دعاى خود آن كلمات را از عمق جان بگويند و توبه خود را آشكار و تكميل نمايند.(بقره/37) 🌴از امام باقر عليه السلام نقل شده آن كلمات كه آدم و حوا، هنگام توبه گفتند چنين بودند: 🍃اَلّلهُمِّ لا اءِلهَ اءِلَّا أَنتَ سُبحانَكَ و بِحمدِكَ رَبّ ظلمتُ نَفسِى فاغفِرلِى اءِنَّكَ خيرُ الغافِرينَ🍃 ✨خدايا! معبودى جز تو نيست، تو پاك و منزه هستى، تو را ستايش مى كنم، من به خود ستم كردم، مرا ببخش كه تو بهترين بخشندگان هستى.✨ 🍃اَلّلهُمِّ لا اءِلهَ اءِلَّا أَنتَ، سُبحانَكَ و بِحمدِكَ رَبّ ظلمتُ نَفسِى فَارحَمنِى اءِنَّكَ خيرُ الرَّاحِمينَ🍃 ✨خدايا! معبودى جز تو نيست، تو پاك و منزه هستى، تو را ستايش مى كنم، پروردگارا! من به خود ستم كردم، به من رحم كن كه تو بهترين رحم كنندگان هستى.✨ 🍃اَلّلهُمِّ لا اءِلهَ اءِلَّا أَنتَ، سُبحانَكَ و بِحمدِكَ رَبّ اءِنِّى ظلمتُ نَفسِى فَتُب عَلىَّ اءِنَّكَ اَنتَ التَّوابُ الرَّحيمِ🍃 ✨خدايا! معبودى جز تو نيست، تو پاك و منزه هستى، تو را ستايش مى كنم، پروردگارا! من به خود ستم كردم، توبه ام را بپذير كه تو بسيار توبه پذير و مهربان هستى✨(مجمع البيان، ج 1،ص 89) 🌴مطابق رواياتى كه از طريق شيعه و اهل تسنن نقل شده، در كلماتى كه خداوند به آدم عليهالسلام آموخت، و او به آنها متوسل شده و توبه اش پذيرفته شد نام پنج تن آل عبا عليهم السلام بود، او گفت: بِحَقَّ محمدٍ وَ علىٍّ وَ فاطِمَةَ وَ الحسنِ و الحُسَينِ(الدر المنثور، ج 1،ص 60 و 61 - مناقب ابن مغازلى شافعى، چاپ اسلامية،ص 63) 🌴و در روايت امامان اهل بيت عليهم السلام چنين آمده: آدم عليه السلام سر بلند كرد و عرش خدا را ديد، كه در آن نامهاى ارجمندى نوشته شده بود، پرسيد: اين نامهاى ارجمند از آن كيست؟ به او گفته شد: اين نامها نام برترين خلايق در پيشگاه خداوند متعال است كه عبارتند از: محمد، على، فاطمه، حسن و حسين عليهم السلام. آدم براى پذيرش توبه اش، به آنها متوسل شد و خداوند به بركت وجود آنها، توبه او را پذيرفت.(مجمع البيان، ج 1،ص 89، - نورالثقلين، ج 1،ص 67 و 68) ادامه دارد.... 👇🌺 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
👈دو پسر آدم و ازدواج آنها 🌴حضرت آدم عليهالسلام و حوا عليهاالسلام وقتى كه در زمين قرار گرفتند، خداوند اراده كرد كه نسل آنها را پديد آورده و در سراسر زمين منتشر گرداند. پس از مدتى حضرت حوا باردار شد و در اولين وضع حمل، از او دو فرزند دو قلو، يكى دختر و ديگرى پسر به دنيا آمدند. نام پسر را قابيل و نام دختر را اقليما گذاشتند. 🌴مدتى بعد كه حضرت حوا بار ديگر وضع حمل نمود، باز دو قلو به دنيا آورد كه مانند گذشته يكى از آنها پسر بود و ديگرى دختر. نام پسر را هابيل و نام دختر را ليوذا گذاشتند. 🌴فرزندان بزرگ شدند تا به حد رشد و بلوغ رسيدندبراى تأمين معاش، قابيل شغل كشاورزى را انتخاب كرد، و هابيل به دامدارى مشغول شد. وقتى كه آنها به سن ازدواج رسيدند (طبق گفته بعضى:) خداوند به آدم عليه السلام وحى كرد كه قابيل با ليوذا هم قلوى هابيل ازدواج كند، و هابيل با اقليما هم قلوى قابيل ازدواج نمايد. 🌴حضرت آدم فرمان خدا را به فرزندانش ابلاغ كرد، ولى هواپرستى باعث شد كه قابيل از انجام اين فرمان سرپيچى كند زيرا اقليما همقُلويش زيباتر از ليوذا بود، حرص و حسد آن چنان قابيل را گرفتار كرده بود كه به پدرش تهمت زد و با تندى گفت: خداوند چنين فرمانى نداده است، بلكه اين تو هستى كه چنين انتخاب كرده اى؟(مجمع البيان، ج 3،ص 183) ادامه دارد.... 👇🌺 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸 إِنَّ لِلْمُتَّقِينَ مَفَازًا🌸 🗯☀️مسلما پرهيزگاران 💞☀️را رستگارى است 📚 سوره مبارکه النبأ ✍آیهٔ ۳۱ 🌸☘ @Dastanvpand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام الهی به حق این روز هیچ وقت امیدتون نا امید نشه وبه آرزوهاتون برسین🌺🌹 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
🌱داستانک موشی در خانه‌ی صاحب مزرعه تله موش ديد؛ به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد؛ همه گفتند : تله موش مشکل توست به ما ربطی ندارد؛ ماری در تله افتاد و زن مزرعه دار را گزيد؛ از مرغ برايش سوپ درست کردند؛ گوسفند را براي عيادت کنندگان سر بريدند؛ گاو را برای مراسم ترحيم کشتند؛ و در اين مدت موش از سوراخ ديوار نگاه می کرد؛ و به مشکلی که به ديگران ربط نداشت فکر می کرد... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🖋☕️