eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
زیبایی رایگان است 🌹 مردی در نمایشگاهی گلدان می فروخت. زنی نزدیک شد و اجناس او را بررسی کرد. بعضی ها بدون تزیین بودند، اما بعضی ها هم طرح های ظریفی داشتند. زن قیمت گلدان ها را پرسید و شگفت زده دریافت که قیمت همه آن ها یکی است. او پرسید: ” چرا گلدان های نقش دار و گلدان های ساده یک قیمت هستند؟! چرا برای گلدانی که وقت و زحمت بیشتری برده است همان پول گلدان ساده را میگیری؟!” فروشنده لبخندی بر لبانش نشست و گفت:” من هنرمندم، قیمت گلدانی را که ساخته ام میگیرم. زیبایی رایگان است! زن‌ها به خاطر زیبا بودنشان دوست داشتنی نمی‌شوند، بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظر می‌رسند. بچه‌ها هرگز مادرشان را زشت نمی‌دانند؛ سگ‌ها اصلا به صاحبان فقیرشان پارس نمی‌کنند. اسکیموها هم از سرمای آلاسکا بدشان نمی‌آید. اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید، آنها را زیبا هم خواهید یافت. زیرا "حس زیبا دیدن" همان عشق است ❤️ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💟داستان کوتاه روزی پادشاهی ولخرج هنگام عبور از سرزمینی با دو دوست جوان ملاقات كرد 💟 ➖این دو دوست بینوا كه تا آن زمان با گدایی امرار معاش می‌كردند همچون دو روی یك سكه جدا نشدنی به نظر می‌رسیدند 🔹پادشاه كه آن روز سرحال بود خواست به آنها عنایتی كند پس به هر كدام پیشنهاد كرد آرزویی كنند ابتدا خطاب به دوست كوچك‌تر گفت: به من بگو چه می‌خواهی قول می‌دهم خواسته‌ات را برآورده كنم اما باید بدانی من در قبال هر لطفی كه به تو بكنم دو برابر آن را به دوستت خواهم كرد❗️ 💟 دوست كوچك‌تر پس از كمی فكر با لبخندی به او پاسخ داد: یك چشم مرا از حدقه بیرون بیاور..❗️ ☝️یادتون باشه حسادت رفیق از رقابت رقیب خطرناک تره..... داستان ها و مط💟الب زیبا http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بعضي ها خودشان دليل دوست داشتنشان مي شوند... آنهايي كه مي گويند: باهم حرف بزنیم! با هم برويم! با هم درستش كنيم ! باهم بسازیم ! با هم ... 💕🌹💕🌹💕 امیر المومنین علی علیه السلام وَ ارْضَ مِنَ النَّاسِ بِمَا تَرْضَاهُ لَهُمْ مِنْ نَفْسِكَ و از مردم براي خود آن را بپسند كه از خود مي پسندي در حق آنان... نهج البلاغه، نامه ۳۱ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌿💐🌿💐🌿💐🌿💐🌿💐🌿 چــنــــــد حــدیــث زیــبــــا 👌 💎پــيغــمــبــر اڪــرم صــلــّي الــلــه عــلــيه وآلــه فــرمــود: خــوشابــه حــال ڪــســي ڪــه قــائم اهل بــيت مــرا درڪ ڪــنــد و بــه او اقــتــدا ڪــنــد قــبــل از قــيامــش،پــيرو او و تــابــع ائمــه ي هدايت قــبــل از او بــاشــد و از دشــمــنــان ايشــان بــه ســوي خــدا پــنــاه آورد،ايشــان رفــيقــان مــن هســتــنــد و گــرامــي تــرين افــراد امــّت،نــزد مــن مــي بــاشــنــد . 🔹وعــن أبــي عــبــد الــلــّه عــلــيه‌الــســلــام قــال:قــال رســول الــلــّه صــلــّي الــلــّه عــلــيه وآلــه:طــوبــي لــمــن أدرڪ قــائم أهل بــيتــي وهو مــقــتــد بــه قــبــل قــيامــه يأتــمــّ بــه وبــأئمــة الــهدي مــن قــبــلــه ويبــرئ الــي الــلــّه مــن عــدوّهم أُولــئڪ رفــقــايي وأڪــرم أمــّتــي عــلــي. 📖ڪــمــالــالــدينــ،صــ۲۸۷ 🌿💐🌿💐🌿💐 💎امــیــرالــمــومــنــےنــ عــلــیــه الــســلــامــ: هرڪــه تــلــاش ڪــنــد بــه آنــچــه مــے خــواهد مــے رســد. 📖غــررالــحــڪــمــ،جــ۴،صــ۴۹۴ 🌿💐🌿💐🌿💐 💎پــیــامــبراڪــرم صــلــے الــلــه عــلــیــه وآلــه: رعــاےتــ حــرمــت همــســایــه همــانــنــد احــتــرام مــادر لــازم اســتــ. 📖ڪــافــیــ،جــ۲،صــ۶۶۶ 🌿💐🌿💐🌿💐 💎امــامــ رضــا عــلــیــه الــســلــامــ: هےچــیــڪ از شــیــعــیــان عــلــے نــیــســت ڪــه روز مــرتــڪــب عــمــل زشــت یــا گــنــاهے شــود،مــگرآنــڪــه شــب انــدوهے بــه او مــے رســد ڪــه آن گــنــاه را فــرو ریــزد. 📖بــحــارالــانــوار،جــ۶۸،صــ۱۴۶،حــ۹۴ 🌿💐🌿💐🌿💐 💎قــالــالــإمــامــُ الــصــّادقــُ عــلــيه الــســلــام : مامــِن يومــٍ يَأتــِي عــلــى ابــنــِ آدَمــَ إلــاّ قــالــَ ذلــكَ الــيومــُ ;يا بــنــَ آدَمــَ ،أنــا يَومــٌ جــَديدٌ و أنــا عــلــَيكَ شــَهيدٌ ،فــافــعــَلــْ بــِي خــَيرا ،و اعــمــَلــْ فــِيَّ خــَيرا ،أشــْهَدْ لــكَ يَومــَ الــقــِيامــَةِ ،فــإنــّكَ لــَن تــَرانــِي بــَعــدَها أبــدا . 🔹امــامـ صــادق عــلــيه الــســلــام فــرمــود: هيچ روزى بــر فــرزنــد آدم نــيايد،جــز اينــكه آن روز بــگــويد ;اى پــســر آدم!مــن روزى نــو هســتــم و بــر تــو گــواهم ،پــس بــه وســيلــه مــن كار نــيك كن و در مــن نــيكى بــه جــاى آر ،تــا در روز قــيامــت بــه ســود تــو گــواهى دهم ؛ چــه ،ديگــر مــرا هرگــز نــخــواهى ديد . 📖بــحــارالــأنــوار ،جــ۷،صــ۳۲۵،حــ۲۰ 🌿💐🌿💐🌿💐🌿💐🌿💐🌿 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖🍃🌸🍃💖🍃🌸🍃    🌸 هرروز صبح پربرکت میکنیم روزمان رابا سلام بر گلهای هستی: 🌷سلام بر          محمد(ص)                   علی(ع)                    فاطمه(ع)                        حسن (ع)                            حسین(ع )                               پنج گل باغ نبی، 🌷سلام بر            سجاد(ع)                   باقر(ع)                   صادق (ع)                    گلهای خوشبوی بقیع، 🌷سلام بر              رضا(ع)               قلب ایران و ایران 🌷سلام بر          کاظم(ع)                  تقی (ع)                خورشیدهای کاظمین 🌷سلام بر          نقی (ع)               عسکری(ع )                خورشید های سامراء 🌷و سلام بر                مهدی (عج)                   قطب عالم امکان،                     ا.     مام عصر وزمان 🌸 که درود وسلام خدا بر این خاندان نور و رحمت باد. 🌸خدایابه حق این ۱۴ گل روزمان را پر برکت گردان   آمین یارب العالمین 🌷کانال داستان و رمان مذهبی 👇👇http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662    💖🍃🌸🍃💖🍃🌸🍃💖
🍃🌸 #مہــدے_جـان💗 تو...تمام دلخوشي ام، براے آغازے دوباره‌اے! همیڹڪہ بازهم، بہ انتظاراولیڹ سلام صبح نشستہ‌ام، همہ هراس هاے زمیڹ را ازدلم بیروڹ ميڪند... #سلام_امام_مهربانم🌸 https://eitaa.com/yaZahra1224
👆🌹👆 🔶عاقبت شوخی با نامحرم 😰 یکی از علمای مشهد می فرمود : روزی در محضر مرحوم حجت الاسلام سید یونس اردبیلی بودیم ، جوانی آمد و مسئله ای پرسید . گفت مادرم را دو روز پیش دفن کردم هنگامی که وارد قبر شدم و جنازه مادرم را گرفته خواستم صورت او را روی خاک بگذارم کیف کوچکی که اسناد و مدارک و مقداری پول و چک هایی در آن بوده از جیبم میان قبر افتاده آیا اجازه می دهید نبش قبر کنیم تا مدارک را برداریم و تقاضا کرد که نامه ای به مسئولین قبرستان بنویسند که آنها اجازه نبش قبر بدهند ، ایشان فرمود همان قسمت قبر را که می دانید مدارک درآنجاست بشکافید و مدارک را بردارید و نامه ای برای او نوشت . بعد از چند روز آن جوان را دوباره در منزل آقای اردبیلی دیدم ، آقا از او پرسیدند آیا شما کارتان را انجام دادید و به نتیجه رسیدید ، او غمگین و مضطرب بود و جواب نداد . بعد از آنکه دوباره اصرار کردند گفت : وقتی قبر را نبش کردم دیدم مار سیاه باریکی دور گردن مادرم حلقه زده و دهانش را در دهان مادرم فرو برده و مرتب او را نیش می زند ، چنان منظره وحشتناکی بود که من ترسیدم دوباره قبر را پوشاندم . از او پرسیدم آیا کار زشتی از مادرت سر می زد ؟ گفت من چیزی بخاطر ندارم ولی همیشه پدرم او را نفرین می کرد زیرا او در ارتباط با نـــامحرم بی پروا بود و با سر و روی باز با مرد نامحرم روبرو می شد و بی پروا با او سخن می گفت و در پوشش و حجاب رعایت قوانین اسلامی را نمی کرد . با نامحرمان شوخی می کرد و می خندید و از این جهت مورد عتاب و سرزنش پدرم بود. . حضرت رسول اکرم ( صلی الله علیه و آله و سلم ) : یکی از گروهی که وارد جهنم می شوند زنان بدحجابی هستند که برای فتنه و فریب مردان خود را آرایش و زینت می کنند . 📚( کنزالعمال ، ج 16 ، ص 383 ) 👇🌹👇🌹👇 https://eitaa.com/yaZahra1224
تمام جرأت و جسارتم را جمع کردم و گفتم: دقیقا می خوام همین کارو بکنم.احساس کردم دنیا متوقف شد. همه خشکشان زده بود. لبهاي کوچک مادرم می لرزید. ناگهان به خودش آمد و با پشت دست محکم توي صورتم زد. سهیل با عجله مادرم را گرفت و عقب کشید. صورتم می سوخت. ناباورانه به مادرم که داشت جیغ می زد، نگاه کردم. به گلرخ نگاه کردم که مظلومانه اشک می ریخت. از روي تخت بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم. مادرم هنوز داشت جیغ می زد و گریه می کرد. پدرم و سهیل داشتند با هم صحبت می کردند. به نظرم همه چیزدرهم و آشفته می رسید. پرده اشک، جلوي چشمم، همه جا را تار کرده بود. مادرم تا چشمش به من افتاد، گفت: مهتاب،به خداي بالاي سر، اگه این پسره رو رد نکنی هر چی دیدي از چشم خودت دیدي!پدرم فوري گفت: مهتاب خودش عقلش می رسه، مطمئن باش زن این آدم نمی شه... با حرص جواب دادم: یعنی اگه به دلخواه شما رفتار کنم، عاقلم؟سهیل نیم خیز شد: بس کن مهتاب، نمی بینی مامان حالش بده؟خشمگین سرم را برگرداندم: حال من هم بد است! ولی بهتره همین الان حرفهام رو بزنم، چون حوصله کش آمدن این ماجرا رو ندارم.پدرم در حالیکه دست در جیب، عصبی قدم می زد، ایستاد و گفت: خوب، حرف بزن، ما گوش می کنیم.دستانم را روي سینه ام گره کردم، نفس عمیقی کشیدم و گفتم:- من تصمیم خودم رو خیلی وقته که گرفتم. می خوام با حسین ازدواج کنم. مهم نیست چقدر باهام دعوا کنید، کتکم بزنید، حبسم کنید... انقدر صبر می کنم تا موفق بشم. من، دوستش دارم و به هیچ عنوان اجازه نمى دم پشت سرش حرف بزنید و تحقیرش کنید. خودم می دونستم حسین جبهه رفته و مجروح شده، عمر هم دست خداست. همین فردا، اصلا همین الان، ممکنه من بمیرم، حسین هم همینطور، هیچ آیه اى نازل نشده که حسین به این زودى ها بمیره... ولى اگر حتى بدونم فقط یک ماه دیگه زنده است، باز هم زنش مى شم تا همین یک ماه رو در کنارش باشم. براى من نه پول اهمیت داره نه عنوان، فقط و فقط شخصیت و اخلاق برام مهمه، من در حسین صفاتى سراغ دارم که تا به حال درهیچکدام از آدمهاى به ظاهر باکلاس و با شخصیت ندیده ام. بهتون بگم که اصلا مهم نیست که طردم کنید، برام مهم نیست که بهم جهیزیه ندید، باهام قطع رابطه کنید... هیچ اهمیت نداره، حرف اول و آخر من اینه مى خوام به هر قیمتى شده با حسین ازدواج کنم. حالا یا آنقدر براى دخترتون ارزش قایل هستید که به خواستۀ دلش توجه کنید و یا نه، براتون مهم نیست و فرض مى کنید اصلا چنین دخترى نداشته و ندارید! حالا خود دانید. سکوت عذاب آور خانه را صداى زنگ شکست. سهیل با عجله به طرف در دوید. مى دانستم حسین است و در کمال تعجب، دلم آرام گرفته بود. چند لحظه بعد سهیل همراه حسین وارد شدند حسین با متانت سلام کرد و گوشه اى ایستاد.پدر و سهیل زیر لب جوابش را دادند. من به طرفش رفتم و با آرامش گفتم: سلام، خوش آمدید.مادرم هیچ تلاشى نمى کرد، اشکهایش را پنهان کند. حسین نگاهم کرد و شمرده گفت: - من آمدم اینجا که نظر شما رو در مورد خودم بدونم، چون پدر و مادرتون انگار موافق خواسته من نیستند. امشب مزاحم شدم تا تکلیفم روشن بشه... سهیل با صدایى گرفته گفت: حسین آقا، الان موقعیت مناسبى نیست...حسین میان حرف سهیل رفت: آخه آقا سهیل، من تقریبا یک ماهه منتظر جواب هستم. خوب به من حق بدید بخوام در مورد آینده ام نگران باشم. مصمم و جدى گفتم: جواب همونى است که چندین بار گفتم. من موافقم. مادرم شروع به داد و فریاد کرد و روى دست پدرم از حال رفت. خانه شلوغ شده بود و گلرخ بى صدا اشک مى ریخت. اما من فقط و فقط لبخند زیبا و چشمان معصوم حسین را مى دیدم که مرا نگاه مى کرد. داستان و رمان مذهبی 👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بی توجه به صداي زنگ،مشغول خواندن دعا شدم.نمازم تمام شده بود،اما دلم نمی آمد از سر سجاده بلند شوم.از آن روز پرهیاهو،دو هفته گذشته بود.دو هفته اي که به نظرم چند سال می رسید.پدر و مادرم با من قهر کرده بودند و من هم دراعتصاب غذا بودم.البته چیزهایی می خوردم ولی بر سر میز شام و نهار حاضر نمی شدم.گلرخ و سهیل تقریبا روزي یک ساعت تلاش می کردند یا مرا از خر شیطان پیاده کنند یا پدر و مادرم را راضی کنند،اما در هر دو حال شکست خورده بودند.صداي ضرباتی به در اتاق،مرا از افکارم بیرون آورد.با صدایی خشک گفتم:بفرمایید.در باز شد و در میان بهت و تعجب من،پرهام وارد اتاق شد.او هم از دیدن من در چادر و در حال دعا خواندن،متعجب شده بود،اما حرفی نزد و روي تخت نشست.بی اعتنا به تعجبش گفتم:کارم داشتی؟ پرهام از جا برخاست.صورتش رنگ پریده و چشمانش سرخ بود.با صدایی گرفته گفت: - شنیده ام هردو پا رو تو یک کفش کردي که زن این پسره بشی...جدي گفتم:گیرم که اینطور باشه،منظور؟ چهره در هم کشید و گفت:مهتاب،از تو انتظار نداشتم...تو منو جواب کردي ولی به این پسره جواب مثبت دادي؟یعنی واقعا از من بهتره؟حالا من نه،شنیدم خواستگاراي خوب،کم نداري،پس چرا؟چرا میخواي خودتو بدبخت کنی؟اون هم با علم وآگاهی...عصبی گفتم:اولا اون پسره اسم داره،اسمش هم حسینه،ثانیا من خوشبختی رو تو یه چیزهایی می بینم که توو امثال تونمی فهمین...ثالثا به تو چه ارتباطی داره؟پرهام لحظه اي چیزي نگفت.بعد سري تکان داد و گفت: - دلم می خواست کمکت کنم، ولی تو انقدر لجوج و خیره سري که به همه لگد می اندازي!واقعا هم لیاقتت بیشترازاین حسین نیست. خداروشکر که به من جواب مثبت ندادي واقعا شانس آوردم.با این اخلاق و رفتار تو،بدبخت می شدم.با غیظ گفتم:پس برو دو سجده شکر به جا بیارکه شانس آوردي.دیگه هم در کاري که به تو مربوط نیست دخالت نکن. پشتم را به پرهام کردم و شروع به صلوات فرستادن کردم.پرهام همانطور که به طرف در می رفت گفت:تو به جاي من هم سجده کن،مثل اینکه خیلی تو نقشت جا افتادي!جوابی ندادم.اهمیتی نداشت چه فکري درباره ام بکند.با حوصله چادرم را تا کردم و سجاده ام را گوشه اي گذاشتم.صداي مادرم به طور مبهمی به گوش می رسید،معلوم بود که پرهام دارد گزارش حرفها و حرکات مرا به مادرم می دهد.در خلال این دو هفته،مادرم هزار نفر را واسطه کرده بود،بلکه عقل رفته را به سر دخترش باز گرداند،خودش از روبه رو شدن با من پرهیز می کرد.پدرم هم به تبعیت از مادرمبا من صحبت نمی کرد.اما باز برایم مهم نبود.می دانستم که از غذا نخوردن من در رنجند،اما آنها هم مصر بودند تا مرا منصرف کنند.هفته بعد به عروسی لیلا دعوت داشتم،دعا می کردم تا آن روز،اوضاع تا حدودي تغییر کند.بدجوري بلاتکلیف مانده بودم،تا کی می خواستم به این وضع ادامه بدهم؟گاهی در نبود پدر و مادرم با حسین تماس می گرفتم.او هم صبورانه ونگران،منتظر بود.چند بار هم می خواست با پدرم صحبت کند که منصرفش کرده بودم.دلم گواهی می داد که در چند روزآینده،تغییري پدید می آید.به جاي شام و نهار و صبحانه،تکه اي نان همراه آب می خوردم.روز به روز ضعیفتر می شدم ولی محکم سر قولی که به خودم داده بودم ایستاده و پافشاري می کردم.یکی،دو روز مانده به عروسی لیلا،خودش تلفن زد.بی حال گوشی را برداشتم،تا صدایم را شنید،گفت: - تو کجایی دختر؟مثلا عروسی بهترین دوستته،باید همراه من بیاي خرید،کمکم کنی...کجایی؟ لیلا از قضیه باخبر بود و می دانستم این حرفها را از روي نگرانی می زند.بی حال گفتم: - ببخش لیلا جون،حسابی حال و روزم بهم ریخته،اما قول میدم عروسی بیام.صداي غمگین لیلا بلند شد:هنر می کنی...مگه می خواستی نیاي؟وقتی حرفی نزدم،ادامه داد:مهتاب،بس کن،با خودت لج نکن،دیگه چرا غذا نمی خوري؟...از دست می ري ها! افسرده گفتم:باید پدر و مادرم رو مجبور کنم رضایت بدن،این بهترین راهه! لیلا فوري گفت:خوب حالا چرا غذا نمی خوري؟اینطوري ضعیف می شی...خسته جواب دادم:چون اگه این کارو نکنم مادر و پدرم باز خودشون رو می زنن به اون راه،انگار نه انگار حسینی آمده ورفته،حالا که اینطوري شده باید تکلیفم روشن بشه،فوقش می میرم،راحت میشم. لیلا حرفی نزد.وقتی گوشی را گذاشتم احساس سرگیجه بدي داشتم.دهانم خشک شده بود و سرم درد می کرد.به سختی بلند شدم و به طرف حمام رفتم.کسی در هال نبود،جرعه اي آب از شیر دستشویی خوردم و دوباره به اتاقم بازگشتم و به کارت عروسی لیلا زل زدم.همه خانواده را دعوت کرده بود.سهیل و گلرخ می آمدند،اما پدر و مادرم را مطمئن نبودم.چشمانم را بستم و در رویاهاي طلایی ام غرق شدم. داستان و رمان مذهبی 👇👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
1_2952613.m4a
25.49M
امشب شب زیارتی ارباب است التماس دعا محسن🌷 زیارت عاشورا با صدای خادم کانال حضرت زهرا س 🌷👇🌷👇🌷👇 https://eitaa.com/yaZahra1224
💔 گفتنی نیست ولی، بے تو #ڪماڪان در من نفسے هست دلے هست ولی جانی نیست... #پنجشنبه_ها #به_نام_توست_شهید🌷 https://eitaa.com/yaZahra1224
💐🍃🌿🌸🍃🌾 🍃🌺🍂•┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈• 🌿🍂 🌸 •┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈• ❣ «تـاوان دل ســوزاندن» ☘ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﺎﻥ ﺑﺮﺍﻳﻢ ﻧﻘﻞ ﻛﺮﺩ: ﭘﻴﺮﺯﻧﻰ ﺁﻣﺪ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﺎﺝ ﺷﻴﺦ ﺭﺟﺐ ﻋﻠﻰ ﺧﻴﺎﻁ ﺗﻬﺮﺍﻧﻰ ﻛﻪ ﺍﻫﻞ ﻣﻜﺎﺷﻔﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮﻡ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺮﻳﺾ ﺷﺪﻩ ﻫﺮﭼﻪ ﺣﻜﻴﻢ ﻭ ﺩﻭﺍ ﻛﺮﺩﻩ‌ﺍﻡ ﺑﻰ ﻓﺎﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻃﺒﺄ ﺟﻮﺍﺑﺶ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ؛ ﻳﻚ ﻓﻜﺮﻯ بکنید. ☘ ﺷﻴﺦ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﺋﻴﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻟﺤﻈﺎﺗﻰ ﺗﺎﻣﻞ ﻛﺮﺩ، ﺑﻌﺪ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﭘﺴﺮﺕ ﺳﻠﺎّﺥ ﺍﺳﺖ؟ ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻪ. ﺷﻴﺦ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺧﻮﺏ ﻧﻤﻰ ﺷﻮﺩ!! پیرزن ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ؟ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺑﺨﺎﻃﺮﺍﻳﻨﻜﻪ ﮔﻮﺳﺎﻟﻪ ﺍﻯ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﻯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻛﺸﺘﻪ. ﻭ ﭘﺴﺮ ﺷﻤﺎ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺯﻧﺪﻩ ﻧﻴﺴﺖ، ﺩﻝ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻩ ﺁﻧﻬﻢ ﺩﻝ ﻳﻚ ﺣﻴﻮﺍﻧﻰ ﻭ ﺁﻧﻬﻢ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺁﻩ ﻛﺸﻴﺪﻩ.... ☘ پیرزن ﮔﻔﺖ: ﺁﺷﻴﺦ ﻳﻚ ﻛﺎﺭ ﺑﻜﻦ ﭘﺴﺮﻡ ﻧﻤﻴﺮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮔﺮﻳﻪ ﻛﺮﺩ. ﺁﺷﻴﺦ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺁﺧﻪ ﻣﻦ ﭼﻪ ﻛﺎﺭﻛﻨﻢ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﻛﻪ ﻧﻴﺴﺖ. ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺩﻝ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻩ ﻭ ﺁﻩ ﺁﻥ ﺣﻴﻮﺍﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ... ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻫﻢ ﻣﺮﺩ. ☘ ﺑﺒﻴﻨﻴﺪ ﺍﻳﻦ ﺩﻝ ﻳﻚ ﺣﻴﻮﺍﻧﻰ ﺭﺍ ﺳﻮﺯﺍﻧﻴﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺗﻮ ﺩﻝ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻛﻪ ﺍﺷﺮﻑ ﻛﺎﺋﻨﺎﺕ ﺍﺳﺖ ﻣﻰ ﺭﻧﺠﺎﻧﻰ ﻭﺑﺪﺭﺩ ﻣﻰ ﺁﻭﺭﻯ، ﻭﺍﻯ ﺑﺤﺎﻝ ﺁﻥ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﻳﻰ ﻛﻪ ﺩﻝ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻨﺪ، ﺟﻮﺍﺏ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﭼﻪ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﺪﻫﻨﺪ. ﺍﻯ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﺎﺷﻴﺪ..... از بیانات آیت الله فاطمی نیاء http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌿 🌾🍂 🍃🌺🍂 💐🌾🍀🌼🌷🍃