❣#سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلاَمُ عَلَى خَلَفِ السَّلَفِ وَ صَاحِبِ الشَّرَفِ...✋
🌱سلام بر آن مولایی که عصاره همه انبیا و اولیاست و معدن تمام شرافت ها و بزرگواری ها.
سلام بر او و بر روزی که گوهر شرافتش چشم تمام خلق را خیره کند.
📚 مفاتیح الجنان، زیارت امام زمان سلام الله علیه به نقل از سید بن طاووس.
هدایت شده از یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها
🥀انا لله و انا الیه راجعون🥀
⬛️ سید نعیم جعاوله @Alimadd مدیر مجموعه سادات @SADATmadd درگذشت برادر محترمان را خدمت شما و خانواده محترمتان تسلیت عرض میکنیم.
✨برای شادی روحشون یه فاتحه قرائت بفرمایید✨
🔘بزرگوارانی که قصد خواندن نماز وحشت دارند به نام سید هادی جعاوله هست 🙏
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می نمود.
شیادی جلو آمد و گفت:
اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه را که به همین رنگ است به تو
می دهم!!
بهلول چون سکه های او را دید دانست که سکه های او از مس است
و ارزشی ندارد به آن مرد گفت به یک شرط قبول می نمایم!سپس گفت:
اگر سه مرتبه مانند الاغ عرعر کنی.
شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود!
بهلول به او گفت:
تو با این خریت فهمیدی سکه ای که در دست من است از طلاست چگونه من نفهمم که سکه های تو از مس است؟!!!
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
#پندانه
✅دعا کنیم فقط خدا دستمان را بگیرد
🔸 دختری میخواست با پدرش از یک پل چوبی رد شود. پدر به دخترش گفت: دخترم! دست من را بگیر تا از پل رد شویم.
دختر رو به پدر کرد و گفت: من دست شما را نمیگیرم، شما دست مرا بگیر.پدر گفت: چرا؟ چه فرقی میکند؟ مهم این است که دستم را بگیری و باهم رد شویم.
دختر گفت: فرقش این است که اگر من دست شما را بگیرم، ممکن است هر لحظه دستتان را رها کنم، اما اگر شما دست مرا بگیری، هرگز آن را رها نخواهی کرد!
این دقیقا مانند داستان رابطه ما با خداوند است؛هرگاه ما دست او را بگیریم، ممکن است با هر غفلت و ناآگاهی دستش را رها کنیم، اما اگر از او بخواهیم دست ما را بگیرد، هرگز دستمان را رها نخواهد کرد!
🔹و این یعنی عشق...
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
#داستان_آموزنده
🔆فكر پليد
🍂در زمان حكومت موسى هادى (چهار خليفه بنى عباس ) مرد توانگرى در بغداد زندگى مى كرد. وى همسايه اى نسبتا فقيرى داشت كه هميشه به ثروت او حسد مى برد و براى اينكه به همسايه توانگرش آسيبى برساند از هيچ گونه تهمت نسبت به وى كوتاهى نمى كرد. ولى هر چه تلاش مى كرد به مقصد پليد خود نمى رسيد. روز به روز حسدش شعله ور گشته و خويشتن را در شكنجه سخت مى ديد. پس از آن كه از همه تلاش و كوشش نااميد شد. تصميم گرفت نقشه خطرناكى را پياده كند، لذا غلام كوچكى را خريد و تربيت كرد تا اينكه غلام جوانى نيرومند گشت . روزى به غلام گفت : فرزندم ! من تو را براى انجام كار مهمى خريده ام و به خاطر آن مساءله اين همه زحمتها را تحمل كرده ام و با چنان مهر و محبت تو را بزرگ نموده ام . در انجام آن كار چگونه خواهى بود؟
🍂 اى كاش مى دانستم آن گاه كه به تو دستور دادم ، هدفم را تاءمين مى كنى و مرا به مقصود مى رسانى يا نه ؟ غلام گفت : اى آقا! مگر بنده در مقابل دستور مولا و بخشنده اش چه مى توانم بكنم ؟ آقا! به خدا قسم اگر بدانم رضايت تو در اين است كه خود را به آتش بزنم و بسوزانم يا خود را در آب انداخته و غرق بسازم ، حتما اين كارها را انجام مى دهم ...
🍂همسايه حسود از سخنان غلام سخت خوشحال گشت و او را در آغوش كشيد و چهره اش را بوسيد و گفت :
- اميدوارم كه لياقت انجام خواسته مرا داشته باشى و مرا به مقصودم برسانى .
🍂غلام گفت : مولايم ! بر منت بگذار و مرا از مقصود خود آگاه ساز تا با تمام وجود در راه آن بكوشم . همسايه حسود گفت : هنوز وقت آن نرسيده . يك سال گذشت روزى او را خواست و گفت :
🍂- غلام ! من تو را براى اين كار مى خواستم . همسايه ام خيلى ثروتمند شده و من از اين جريان فوق العاده ناراحتم ! مى خواهم او كشته شود.
غلام مانند يك ماءمور آماده گفت : اجازه بدهيد هم اكنون او را بكشم .
🍂حسود اظهار داشت : نه ! اين طور نمى خواهم ؛ زيرا مى ترسم توانايى كشتن او را نداشته باشى و اگر هم او را بكشى ، مرا را قاتل دانسته ، مرا بجاى او بكشند و در نتيجه به هدفم نمى رسم . لكن نقشه اى كشيده ام و آن اين كه مرا در پشت بام او بكشى تا به اين وسيله او را دستگير نمايند و در عوض من او را قصاصش كنند. غلام گفت : اين چگونه كارى است ؟
🍂شما با خودكشى مى خواهيد آرامش روح داشته باشيد. گذشته از اين شما از پدر مهربان نسبت به من مهربان تريد. مرد حسود در برابر سخنان غلام اظهار داشت اين حرفها را كنار بگذارد من تو را به خاطر همين عمل تربيت كرده ام . من از تو راضى نمى شوم مگر اينكه فرمانم را اطاعت كنى . هر چه غلام التماس كرد مولاى حسودش از اين فكر پليد صرف نظر كند فايده اى نداشت . در اثر اصرار زياد غلام را به انجام اين عمل حاضر نمود. سه هزار درهم نيز به او داد. و گفت : پس از پايان كار، اين پولها را بردار و به هر كجا كه مى خواهى برو. فرد حسود در شب آخر عمرش به غلام گفت :
🍂- خودت را براى انجام كارى كه از تو خواسته ام آماده كنى . در اواخر شب بيدارت مى كنم . نزديك سپيده دم غلامش را بيدار كرد و چاقو را به او داد و با هم به پشت بام همسايه آمدند و در آنجا رو به قبله خوابيد و به غلام گفت : زود باش كار را تمام كن .
🍂غلام ناچار كارد را بر حلقوم آقاى حسودش كشيد و سر او را از تن جدا نمود و در حالى كه وى در ميان خون دست و پا مى زد، غلام پايين آمده در رختخواب خود خوابيد.
🍂فرداى آن شب خانواده مرد حسود به جستجويش پرداختند و نزديك غروب جسدش را آغشته به خون در پشت بام همسايه پيدا كردند! بزرگان محله را حاضر كردند. آنان نيز قضيه را مشاهده كردند. اين ماجرا به موسى هادى رسيد. خليفه ، همسايه توانگر را احضار كرد و هر چه از وى بازجويى نمود مرد ثروتمند اظهار بى اطلاعى كرد. خليفه دستور داد او را به زندان بردند. غلام هم از فرصت استفاده نموده و به اصفهان گريخت . اتفاقا يكى از بستگان توانگر زندانى در اصفهان متصدى پرداخت حقوق سپاه بود. غلام را ديد. چون از كشته شدن صاحب غلام آگاه بود قضيه را از وى پرسيد.
🍂 غلام نيز ماجرا را بدون كم و زياد به او بازگو نمود. وى چند نفر را براى گفتار غلام شاهد گرفت . سپس او را پيش خليفه فرستاد. غلام در آنجا نيز تمام داستان را از اول تا به آخر بيان نمود. خليفه از اين موضوع بسيار تعجب كرد. دستور داد زندانى را آزاد كردند و غلام را نيز مرخص نمودند.
📚داستانهاى بحارالانوار جلد دوم، محمود ناصری
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
🌼ازدواج به سبک شهدا
✍️خواستگاری خانواده شهید از من به صورت سنتی بود. هنگامی که آقا مرتضی به خواستگاری من آمد، 20 سال سن داشت؛ دانشجوی سال سوم مهندسی عمران بود و نه کار مشخصی داشت و نه به سربازی رفته بود. تاکید بر احترام به والدین، دغدغه و پشتکار شهید برای انجام تکالیف الهی از جمله خصوصیاتی بود که باعث شد با اطمینان او را انتخاب کنم.
🍃در آذر ماه 1387 عقد کردیم و مهر ماه 1390، مصادف با شب تولد حضرت معصومه (س) سرِ زندگی مشترکمان رفتیم. آقا مرتضی تفکر معنوی بالایی داشت و خیلی دوست داشت زندگی سادهای را شروع کنیم. او جهیزیه دختر را که یک عُرف بود، به تعبیر هدیه از طرف پدر و مادر عروس میدانست و سفارش میکرد نباید در این قضیه سختگیری شود. نکته مهمی که بنده هنگام خواستگاری از ایشان دیدم، داشتنِ برنامه و هدف مشخص در زندگی بود.
مرتضی دوست داشت شروع زندگی مشترکمان همراه با معنویات باشد. حتی شب عروسیمان بعد از مراسم عروسی به زیارت شهدای گمنام رفتیم و مناجاتی با شهدا داشت که برایم خیلی جالب بود. با وجود اینکه آن موقع شغل مشخصی نداشت، ولی میگفت هر شغلی در آینده داشته باشم هدفم خدمت به اسلام است.
✍شهید مرتضی عبداللهی
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
#داستان_آموزنده
🍂دو برادر بودند كه يكی از آنها معتاد و ديگری مردی متشخص و موفق بود.
🍂برای همه معما بود كه چرا اين دو برادر كه هر دو در يک خانواده و با يک شرایط بزرگ شده اند، سرنوشتی متفاوت داشتهاند؟
🍂از برادرِ معتاد، علت را پرسيدند. پاسخ داد: علت اصلی شكست من، پدرم بوده است! او هم يک معتاد بود، خانواده اش را كتک می زد و زندگی بدي داشت. چه توقعي از من داريد؟ من هم مانند او شدهام.
🍂از برادر موفق دليل موفقيتش را پرسيدند. در كمال ناباوري او گفت: علت موفقيت من پدرم است! من رفتار زشت و ناپسند پدرم با خانواده و زندگیاش را میديدم و سعی كردم كه از آن رفتارها درس بگيرم و كارهاي شايستهای جايگزين آنها كنم.
طرز نگاه هر کس به زندگی،
دنیا و آخرت او را می سازد.
و تا تو نخواهی، کسی نمیتواند،
طرز نگاه خود را به تو غالب کند.
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
🌸🍃🌸🍃
#گداي_باهوش
ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی میکرد و مردم با نیرنگ، حماقت او را دست میانداختند. دو سکه به او نشان میدادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد.
اين داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهي زن و مرد میآمدند و دو سکه به او نشان میدادند و ملا نصرالدين هميشه سکه نقره را انتخاب میکرد. تا اينکه مرد مهربانی از راه رسيد و از اينکه ملا نصرالدين را آنطور دست میانداختند٬ ناراحت شد.
در گوشه ميدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. اينطوری هم پول بيشتری گيرت میآيد و هم ديگر دستت نمياندازند.
ملا نصرالدين پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست، اما اگر سکه طلا را بردارم، ديگر مردم به من پول نمیدهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آنهايم. شما نمیدانيد تا حالا با اين ترفند چقدر پول گير آوردهام.
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
داســتــان مـعـنــوی
در نزدیکیهای تهران حوالی دولت آباد
و میدان خراسان یک گاریچی بود بنام قاسم
که کارش فروش جگر بود و به همین دلیل
معروف شده بود به قاسم جیگرکی
قاسم جیگرکی شرور بود
اهل دعوا و چاقوکشی و گاهی اوقات هم
پیک مشروبی میزد
اما هر سال چند روز قبل از محرم که میشد
دست و دهانش رو آب میکشید و تو مجلس
امام حسین علیهالسلام خدمت میکرد
اوایل جمعیت زیادی در این هیئت حضور
داشتند، کم کم از تعداد سینه زنها کاسته شد
تا اینکه مسئولین هیئت متوجه شدند
که مطلبی باید رخ داده باشه که این مقدار
کاهش سینه زن رخ داده است
پیگیریهای مسئولین نشان داد که حضور
آدم شروری مثل قاسم جیگرکی آن هم
به عنوان جلودار و عَلَم کش باعث شده
تا مردم میل و رغبتشان را به این هیئت
از دست بدهند
بنابراین قرار گذاشتند که به قاسم اعلام کنند
که امسال به هیئت نیاید
بزرگ هیئت که پیرمرد با صفایی بود با شش
نفر از هیئتیها رفتند منزل قاسم جیگرکی
آن پیرمرد شروع به سخن کرد که قاسم
آیا امام حسین علیهالسلام را دوست داری؟
قاسم زد زیر گریه و گفت بعد یه عمر نوکری
امام حسین علیهالسلام رو دوست دارم!!؟
خودم و زن و بچههام به فدایش
مجدداً سوال کردند که قاسم هر کاری از
دستت بر بیاید برای امام حسین انجام میدهی؟
گفت بله هر کاری که رو زمین مونده باشه
را از شعف دل انجام میدهم
از توالت شستن تا پرچم زدن و حتی چون بدن
قوی داشت علم مسجد را او بدوش میکشید
هر کاری که بتونم انجام میدهم و به آن هم
افتخار میکنم
گفتند قاسم دوست داری هیئت اربابت
کوچیک باشه یا بزرگ!!!؟
گفت بزرگ ...
امام حسین علیهالسلام عظمت دارد
هیئت او هم باید عظمت داشته باشد
سؤال کردند قاسم اگر کسی باعث بشود
که هیئت امام حسین کوچک بشود
وظیفهاش چیست؟
قاسم شک کرد و پرسید یعنی چه؟
گفتند یعنی مردم به هیئت نیایند
به خاطر یک نفر
قاسم گفت خب آن یک نفر نیاید تا مردم بیایند
گفتند راستش ما آمدهایم که بگوئیم
امسال شما به حسینیه نیایی!
قاسم گفت باشه من نمیام و شما هم سلام
من را به مردم برسانید و بگوئید قاسم نمیاد
تا شما تشریف بیاورید
شب اول محرم همسر و فرزندانش گفتند
بابا نمیای هیئت!؟
قاسم گفت چرا شما بروید من هم خواهم آمد
اجازه نداد خانواده متوجه بشوند
رفت چند تکه پارچه مشکی پیدا کرد و رفت
زیرزمین خانه را مشکی زد
گفت یا امام حسین من را از حسینیه
بیرون کردند، به من گفتند که دیگر نیا
من هم یه حسینیه برای خودم درست کردم
اینجا کسی نیست که من را بیرون کنه
زنجبرهایش را برداشت هر چه شعر بلد بود
میخواند و عزاداری میکرد
این ادامه یافت تا صبح روز پنجم
صبح روز پنجم یکی از اون هفت نفر
با چشم گریان به درب خانه دوستش رفت
و متوجه شد که او هم گریان است
جویا شد دید دقیقاً همان خوابی که او دیده
دوستش هم دیده است
درب منزل سوم و چهارم و ... هفتم
همه در آن شب یک خواب را دیده بودند!
هر هفت نفر را امام حسین علیهالسلام
توبیخ کرده بودند که شما چکاره بودید که
به کسی بگوئید بیا و به دیگری بگوئید نیاید؟
من که فقط امام بندههای خوب نیستم
امام گنهکاران هم هستم
بروید از او عذرخواهی کنید
چرا دل قاسم را شکستید؟
چرا در پیشگاه همسر و فرزندانش کوچکش
کردید؟
همگی با هم به در خانه قاسم آمدند
و دیدند که درب باز است، درب زدند
یکی از فرزندان قاسم آمد دیدند در حال
گریه است، گفتند چرا گریه میکنی
گفت بیائید پدرم داره خودش را میزنه
پدر داره گریه میکنه
دویدند، دیدند قاسم آنقدر این سر را
به دیوار زده که این سر خون آلود شده
گفتند چه شده؟
گفت من هم خواب امام حسین را دیدم
آقا فرمود بخاطر من ببخش اینها را
ولی قاسم تو که ما را دوست داری
تو که دو ماه عزاداری میکنی
چرا شرارت میکنی؟
چرا شرابخواری میکنی؟
چرا آبروی من را میبری؟
قاسم میگوید به آقا گفتم:
من نمیدانستم که آبروریز شما هستم
حالا که اینطور شد میخوام روز عاشورا
بمیرم برات
ظهر عاشورا نشده بود دیدن بچههای قاسم
دارن فریاد میزنن، آی مردم ما یتیم شدیم
مردم اومدن جنازه قاسم رو گلبارون کردن
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که دوست خود روش بنده پروری داند
🍃حدیث و حکمت(الفائزون
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
#داستان_آموزنده
🔆اجراى حد شرابخوار توسط حضرت على (عليه السلام)
🌱وليد بن عقبه كه برادر مادرى عثمان بود توسط عثمان حاكم و استاندار كوفه شد. وليد به واسطه شرابخوارى و ميگسارى ، صبح هنگام با حالت مستى در مسجد جامع كوفه آمد و طبق معمول با مردم نماز جماعت گذارد. در اثناى نماز بناى بدمستى نهاد و اشعار عاشقانه خواند و چون به حال خود نبود به جاى دو ركعت ، چهار ركعت نماز صبح را مى خواند. سپس رو به جماعت پشت سر خود كرد و گفت : امروز نشاط خوبى دارم اگر بخواهيد مى توانم زيادتر هم بخوانم !.
🌱وليد استفراغ كرد و سپس بيهوش به زمين افتاد جمعى از حاضران كه ناظر اوضاع بودند انگشتر استاندار مست را از دستش خارج كردند. يكى از اين چند نفر جندب بن زهير بود كه وقتى به عثمان قضيه را گفت : عثمان او را با تازيانه زد، آنها نزد عايشه رفتند و بى اعتنايى عثمان را به حركت زشت وليد عنوان كردند، آنگاه خدمت امام على (عليه السلام) رفتند.
🌱امام على (عليه السلام) نزد عثمان آمد و فرمود: اجراى حكم الهى را درباره تبهكاران تعطيل نمودى و افرادى را كه شهادت به فسق برادرت وليد دادند، كتك زدى و احكام خدا را دگرگون ساختى با اينكه عمر بن خطاب به تو دستور داد كه مردان بنى اميه و خصوصا اولاد ابى محيط را بر گردن مردم مسلط مكن ! چرا اين فاسق را بر سر مردم مسلط كردى ؟!
عثمان پرسيد: اكنون نظر شما چيست و چه بايد كرد؟
🌱حضرت فرمود: بايد فورا وليد را از حكومت كوفه معزول نمايى و ديگر هيچ كارى به وى محول نكنى ، سپس شهود را احضار كن اگر گواهى آنها از روى گمان و دشمنى نبود بايد حد شرابخوار را درباره وليد بن عقبه جارى نمايى .
عثمان ، سعيد بن عاص را استاندار كوفه كرد: وليد وقتى وارد مدينه شد نزد عثمان رسيد، عثمان وليد را خواست و لباس فاخرى (به جاى لباس محكومين ) به وى پوشانيد و با كمال عزت او را در اتاقى نشانيد آنگاه اعلام كرد هر كس كه مى خواهد برود و او را حد بزند!
هر كس براى حد زدن او مى رفت وليد او را به ياد خويشاوندى خود با خليفه مى انداخت و مى گفت : دست از من بردار و خليفه را نسبت به خود خشمگين مساز، و او هم خوددارى مى نمود.
🌱در اين هنگام كه على (عليه السلام) اين صحنه سازى خليفه را ديد، سخت خشمگين شد و تازيانه به دست گرفت و در حالى كه فرزند بزرگش امام حسن (عليه السلام) نيز در خدمتش بود وارد اتاق شد.
🌱وليد باز همان سخنانى كه به ديگران گفته بود و آنها را فريب داده بود مرعوب كرده بود را به زبان آورد.
🌱امام على (عليه السلام) فرمود: ساكت باش ! بنى اسرائيل چون اجراى حدود الهى را تعطيل نمودند نابود شد اگر من هم به خاطر خويشاوندى تو با خليفه از اجراى حدود الهى صرف نظر كنم مؤمن نيستم .
🌱وليد كه ديد حضرت مصمم است كه او را حد بزند برخاست تا از جنگ حضرت فرار كند ولى حضرت او را گرفت و به زمين كوبيد. آنگاه با تازيانه اى كه دو شاخه داشت وليد را به زير ضربات محكم و پى در پى خود گرفت و هشتاد تازيانه به او زد.
🌱عثمان كه هيچ انتظار به زمين زدن برادرش ، آن هم در حضور او را نداشت گفت : يا على ! تو حق ندارى كه با وليد اين طور رفتار كنى !
حضرت فرمود: وليد شراب خورده و مرتكب فسق گرديده و مانع شده كه حكم خدا جارى شود او شايسته كيفرى بيش از اين است كه ديدى
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224
#پندانه
✍ با صالحان دوستی کن
🔹در زمان دبیرستان دوستی داشتم که در تقلب مهارت داشت و بالاترین مهارتش دوستی با شاگردان درسخوان و در زمان امتحان نشستن در کنار آنان برای گرفتن تقلب بود و اکثراً نمره قبولی هم میگرفت.
🔸چه نیک است ما نیز برای برندهشدن در آزمون زندگی با صالحان دوستی کنیم و همنشین شویم. اگر خودمان هم چیزی بلد نیستیم از وجود آنان و نعمات آنها به فضل خداوند متنعم شویم.
🔰 در روایت است که از حضرت عیسی علیه السَّلام سؤال کردند:
🔹یا رُوحَ اللهِ مَنْ نُجالِسُ؟ فَقالَ عیِسی علیهالسلام: جَالِسُوا مَنْ یذَکرُکمُ اللهَ رُؤْیتُهُ، وَ یزِیدُ فِی عِلْمِکمْ مَنْطِقُهُ، وَ یرَغبُکمْ فِی الآخِرَةِ عَمَلُهُ؛
ای روحالله! با چه کسی مُجالست و همنشینی کنیم؟ عیسی علیهالسلام فرمود: با کسی که دیدن او، شما را به یاد خدا میآورد و سخن او بر دانش شما میافزاید و عمل او شما را به آخرت علاقهمند میکند.
کانال داستان و پند
☀️@Dastan1224