eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
همیشـــــــه یادتان باشــــد که وضعیـت کنونـی شما، سرنوشت نهایـی‌تان نیسـت! روزهـای خـوب خواهنـد آمد... @Dastanvpand 👈
بی گمان... فردا خواهند گفت: تنها مدادها بودند که از مغز هایشان استفاده کردند...! @Dastanvpand 🎨
سال 1398 هفت دقیقه برای خودمان وقت بزاریم 🍎حتما این متن رو بخونیم بعد از جنگ آمریکا با کره، ژنرال ویلیام مایر که بعدها به سمت روانکاو ارشد ارتش آمریکا منصوب شد، یکی از پیچیده ترین موارد تاریخ جنگ در جهان را مورد مطالعه قرار میداد: حدود 1000 نفر از نظامیان آمریکایی در کره، در اردوگاهی زندانی شده بودند که از همه استانداردهای بین المللی برخوردار بود. این زندان همه امکاناتی که باید یک زندان طبق قوانین بین المللی برای رفاه زندانیان داشته باشد را دارا بود. این زندان با تعریف متعارف تقریباً محصور نبود و حتی امکان فرار نیز تا حدی وجود داشت. آب و غذا و امکانات به وفور یافت میشد. در آن از هیچیک از تکنیکهای متداول شکنجه استفاده نمیشد، اما... 🍎 @Dastanvpand اما بیشترین آمار مرگ زندانیان در این اردوگاه گزارش شده بود. عجیب اینکه زندانیان به مرگ طبیعی میمردند. با این که حتی امکانات فرار وجود داشت اما زندانیان فرار نمیکردند بسیاری از آنها شب میخوابیدند و صبح دیگر بیدار نمیشدند. آنهایی که مانده بودند احترام درجات نظامی را میان خودشان و نسبت به هموطنان خودشان که مافوق آنها بودند رعایت نمیکردند، و در عوض عموماً با زندانبانان خود طرح دوستی میریختند. دلیل این رویداد، سالها مورد مطالعه قرار گرفت و ویلیام مایر نتیجه تحقیقات خود را به این شرح ارائه کرد: در این اردوگاه، فقط نامه هایی که حاوی خبرهای بد بود را به دست زندانیان میرساندند و نامه های مثبت و امیدبخش تحویل نمیشد. هر روز از زندانیان میخواستند در مقابل جمع، خاطره یکی از مواردی که به دوستان خودخیانت کرده اند، یا میتوانستند خدمتی بکنند و نکردند را تعریف کنند. هر کس که جاسوسی سایر زندانیان را میکرد، سیگار جایزه میگرفت. اما کسی که در موردش جاسوسی شده بود و معلوم شده بود خلافی کرده هیچ نوع تنبیهی نمیشد. در این شرایط همه به جاسوسی برای دریافت جایزه (که خطری هم برای دوستانشان نداشت) عادت کرده بودند. تحقیقات نشان داد که این سه تکنیک در کنار هم، سربازان را به نقطه مرگ رسانده است، چرا که: — با دریافت خبرهای منتخب (فقط منفی) امید از بین میرفت. — با جاسوسی، عزت نفس زندانیان تخریب میشد و خود را انسانی پست می یافتند. — با تعریف خیانتها، اعتبار آنها نزد همگروهی ها از بین میرفت. و این هر سه برای پایان یافتن انگیزه زندگی، و مرگ های خاموش کافی بود. این سبک شکنجه، شکنجه خاموش نامیده میشود. 🍎 @Dastanvpand نتيجه : اگر این روزها فقط خبرهای بد میشنويم، اگر هیچکدام به فکر عزت نفس مان نيستيم و اگر همگي در فکر زدن پنبه همدیگر هستيم، به سندرم «شکنجه خاموش» مبتلا شده ايم. این روزها همه خبرهای بد را فقط به گوشمان میرسانند و ما هم استقبال میکنیم ... دلار گران شده ... طلا گران شده ... کار نیست ... مدرسه ای آتش گرفت ... دانش آموزان راهیان نور در جاده کشته شدند... زورگیری در ملاءعام... این روزها هیچ کس به فکر عزت نفس ما نیست! شما چطور فکر میکنید؟ ... ما ایرانیها دزدیم! ... ما ایرانیها همه کارهایمان اشتباه است. ... ما ایرانیها هیچی نیستیم! ... ما ایرانی ها از زیر کار درمیرویم! ... ما هیچ پیشرفتی نکردیم!... ما ایرانیها هیچ هنری نداریم! ما ایرانیها آدمِ حسابی نداریم! ما ایرانیها هر عیبی که یک انسان میتواند داشته باشد داریم! ... توی همین محیطای مجازی چقدر بادلیل و بی دلیل به خودمان بد میگوییم و لذت میبریم. به خودمان فحش میدهیم و کیف می کنیم و میخندیم. اقوام مختلف ایرانی را مسخره می کنیم و همه با هم کل ایران را ! ... بزرگان علمی٬ هنری٬ ادبی و دینی کشور خودمان را وسیله خنده و تفریح کرده ایم و هیچکس هم نباید فکر کند اینها نقشه است. این همان جنگ نرم است. این روزها همه در فکر زیرآب زدن بقیه هستند، شما چطور؟ این روزها همه احساس می کنند در زندانی بدون دیوار دوران بی پایان محکومیت خود را می گذرانند، شما چطور؟ این روزها همه شبیه زندانیان جنگ آمریکا و کره منتظر مرگ خاموش هستند٬ شما چطور؟ بیاییم از خواندن و شنیدن اخبار منفی فاصله بگیریم و تا میتوانیم به خود و اطرافیانمان امید بدهیم، (((احترام))) بگذاریم و در هرشرایطی شاد زندگی کنیم. با انتشار این مطلب درسال1398 حفظ و ارتقاء سطح بهداشت روانی جامعه سهیم باشیم... 🍎 @Dastanvpand
پیامبر اکرم (صلى الله علیه وآله) زهد در این جهان به سه چیز است کوتاهى آرزو ، شکرگزارى نعمت ها و پرهیز از حرام 📚❦┅┅ @dastanvpand ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━✵ .
✍ حضرت علی (ع)فرموند سنگین‌ترازآسمان تهمت به انسان بی گناه است 🍎 @Dastanvpand
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❣ تلنگر 🌼🏃‍♂پسر جوان آن قدر عاشق دختر بود که گفت: تو نگران چی هستی؟ 🌼🏃‍♂دختر جوان هم حرفش را زد: همون طور که خودت می‌دونی مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره... باید شرط ضمن عقد بگذاریم که اگر زمین گیر شد، اونو به خونه ما نیاری و ببریش خانه سالمندان. 🌼🍃پسر جوان آهی کشید و شرط دختر را پذیرفت... 🌼🏃‍♂هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود که زن جوان در یک تصادف اتومبیل قطع نخاع و ویلچر نشین شد. 🌼🏃‍♂پسر جوان رو به مادرش گفت: بهتر نیست ببریمش آسایشگاه؟ 🌼🏃‍♂مادر پیرش با عصبانیت گفت: مگه من مُردم که ببریش آسایشگاه؟ خودم تا موقعی که زمین‌گیر نشدم ازش مراقبت می‌کنم. 🌼🍃پسر جوان اشک ریخت و به زنش نگاه کرد. 🌼🍃زن جوان انگار با نگاهش به او می‌گفت: شرط ضمن عقد رو باطل کن!خيلى شرمنده ام! 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
📚 ✍این حکایت از مثنوی مولوی اقتباس شده؛ روزی از روزها، حضرت سلیمان نبی در سرای خویش نشسته بود که مردی سراسیمه از در درآمد. سلام کرد و بر دامن حضرت سلیمان چنگ انداخت که به دادم برس. حضرت سلیمان با تعجب به چهره آن مرد نگریست و دید که روی آن مرد از پریشان حالی زرد شده و از شدت ترس می لرزد. حضرت سلیمان از او پرسید تو کیستی؟ چه بر سر تو آمده است که چنین ترسان و لرزانی؟ مرد به گریه در آمد و گفت که در راه بودم، عزرائیل را دیدم و او نگاهی از غضب به من انداخت و من از ترس چون باد گریختم و به نزد تو آمدم تا از تو یاری بطلبم. از تو خواهشی دارم که به باد فرمان دهی تا مرا به هندوستان ببرد! حضرت سلیمان لحظه ای به فکر فرو رفت و فرمود: می پذیرم، به باد می گویم که تو را در چشم به هم زدنی به هندوستان برساند. آن روز گذشت و دیگر روز سلیمان نبی حضرت عزرائیل را دید و به او گفت: این چه کاری است که با بندگان خدا می کنی، چرا به آنها با خشم و غضب می نگری؟ دیروز مرد بیچاره ای را ترسانده ای و رویش زرد شده بود و می لرزید. به نزد من آمده و کمک می طلبید. عزرائیل گفت: دانستم که کدام مرد را می گویی. آری من دیروز او را در راه دیدم ولی از روی خشم و غضب به او نگاه نکردم، بلکه از روی تعجب او را نگریستم. عزرائیل ادامه داد: تعجب من در این بود که از خداوند برای من فرمان رسیده بود تا که جان آن مرد را در هندوستان بگیرم. در حالی که او را اینجا می دیدم ... 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
📚 روزی هارون الرشید به حمام بیرون رفت. سخن عجیبی از سلمانی حمام شنید. سلمانی با جرات وشهامتی که برای هارون تعجب آور بود گفت: ای خلیفه ممکن است دخترتان را به ازدواج من درآورید؟ بار اول که خلیفه این سخن را از سلمانی شنید با خود گفت این مردک بر اثر کار زیاد در حمام گرم ومرطوب عقل خودرا از دست داده هذیان میگوید، اما این ماجرا چند بار دیگر تکرار شد. تا اینکه خلیفه ازسلمانی به ستوه آمد وزیرش را به حضور طلبید وگفت ای وزیر به نظر تو چرا سلمانی حمام این گونه جسور وبی پروا گشته است؟ وزیر دقایقی سر به زیر انداخت و گفت فکر میکنم این سلمانی روی گنج ایستاده باشد، این بار وقتی به حمام رفتید جای خود را با او عوض کنید، اگر دوباره او جسارت کرد دستور بدهید گردنش را بزنند واگر نه دستور بدهید جای ایستادن قبلی اورا بکنند. روز بعد هارون همراه نزدیکان خود به حمام رفت و در جای دیگری نشست. سلمانی کارش را شروع کرد بدون آنکه سخن گذشته را تکرار کند. هارون دستور داد محل ایستادن قبلی اورا بکنند و در آنجا صندوقی پراز طلا وجواهر یافتند وهارون دریافت که سلمانی تقصیری نداشته است بلکه او روی گنج ایستاده بوده که با چنان غروری صحبت میکرده است.... 📚مخزن الاسرار نظامی 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بیست و هشت🌹🌹🌹 # جدال عشق و غیرت🌹🌹🌹 : شایسته نظری❤️🌹🍃 الهه خانم، مادر حسام با مادر روبوسی و احوال پرسی گرمی کرد. با لبخندی شیرین مرا به آغوش کشید و کنار گوشم گفت: - الهی من فدای تو بشم این همه خوشگل شدی دل پسرم و بردی. لب گزیدم، واقعا حسام بر تصمیمش راسخ بود. روبوسی کردیم. - لطف دارید شما. بعد از احوال پرسی همه در پذیرایی جمع شدند. دلم همچون سیرو سرکه می جوشید. پاکت شیرینی را که با خود آورده بودند را به آشپز خانه بردم. از نگاه های گاه و بی گاه مادر راضی نبود. می دانستم که از حال دلم خبر دارد. پاکت شیرینی را روی میز گذاشتم. لیوان های آماده شده را پر از شربت آلو بالو کردم، لرزش دستم را به سختی کنترل می کردم. آب گلوی وامانده ام را به سختی قورت دادم و باسینی شربت وارد پذیرایی شدم. آقای مظفری کنار پدر نشسته بود و دستش را روی شانه اش انداخته بود.با خنده گفت: - بابا رفیق قدیمی حالی از ما نمی پرسی؟ پدر خندید. - هر جا باشیم جویای احوالتونیم. حسام کنار رامین سر به زیر نشسته بود. از دست های قفل شده اش متوجه حال دگرگونش شدم. به سمت آقای مظفری رفتم و شربت تعارف کردم، لخندی زد. - دستت درد نکنه دخترم، ماشالله. روبه پدر کرد. - ماشالله بچه ها چه زود بزرگ میشن. سینی را جلوی پدر بردم لیوانی بر داشت. - دستت درد نکنه دخترم. در جواب آقای مظفری گفت: - بله، در عوض ما پیر میشیم. الهه خانوم با خنده گفت: - ان شالله عروسی شون رو ببینید. مادر ان شاالله گفت، سینی رو بین مادر و الهه خانم گرفتم، هر دو لیوانی بر داشتند. سینی را جلوی رامین و حسام گرفتم، تپش قلبم بیشتر شد. با صدای خش داری تشکر کرد. - ممنون. باصدایی ضعیفی جواب دادم. -نوش جان سینی را روی میز وسط گذاشتم لحظات برایم کشنده و مرگبار بود. بیقرار به سمت آشپز خانه رفتم، سعی کردم خودم را با جمع آوری ظرف ها آماده کنم. پدر و آقای مظفری در حال خندیدن و خوش و بش بودند، از دور مراقب حرکات حسام بودم. همچون سابق نبود! بعد از شام دور هم نشسته بودیم. الهه خانم دستش را روی پای مادر گذاشت و گفت: - عاطفه جون، رامین جان و داماد نمی کنی؟وقتشه ها. مادر با لبخند نگاهی به رامین انداخت و جواب داد. - والا از خدامه خودش نمی خواد. رامین از در شوخی وارد شد دستش را بالا آورد. - آخه کی به من علیل زن میده. همه خندیدن. - الهه خانم با خنده گفت: - خیلی دلشون بخواد. ماشالات باشه پسرم. آقای مظفری در حالی که قاچ موزی را به دهان گذاشت گفت: - من قصد دارم پسرم و داماد کنم. حسام صاف به پشتی مبل تکیه داد، دست لرزانم را مشت کردم. می خواستم از اون فضا خارج شوم ولی انگار الهه جون متوجه حالم بود. از آنجا که کنارش نشسته بودم نامحسوس دستم را گرفت و وادار به نشستن کرد. پدر در جواب آقای مظفری با خنده گفت: - انشاالله به سلامتی. قلبم چنان بیقراری می کرد که حس کردم صدایش تمام فضا را پر کرده است. به سختی سر جایم بند بودم. آقای مظفری کمی جابجا شد، نگاهی به من انداخت و روبه بابا گفت: - محمد جان خیلی دلم می خواد رفاقتمون رو با وصلت بچه ها بیشتر کنیم. پدر هنوز لبخند بر لب داشت جواب داد. - والا من از خدامه. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بیست و نه🌹🌹🌹 عشق و غیرت🌹🌹🌹 : شایسته نظری🌹❤️ نگاهش سمت حسام چرخید و با خنده گفت: - پس خوبه نظر توام موافقه! پدر در حالی که تسبیح دستش را جابجا کرد، با خوش رویی جواب داد: -بله که راضیم تا جواب رامین جان چی باشه. رامینی کمی جابجا شد و دست باند پیچی شده اش را در دست سالمش گذاشت و باتعجب گفت: - چرا من؟ پدر با همان لبخند روی لبش جواب داد. - خب آقای مظفری دو تا دختر خب داره. آه از نهادم برخواست. انگار پدر من و حسام را ندیده بود. چه ربطی به خواهر های حسام داشت؟ نگاه نگرانم سمت حسام چرخید که سر به زیر با یک دست گردنش را ماساژ می داد. الهه خانم خیلی زود جواب گفت: - نه نه اشتباه شده، راستش چه کسی بهتر از رامین جان ولی دختر های من هر دو نامزدن کردن. جو خانه عوض شد؛ پدر نگاهی به مادر انداخت و با ابروانی در هم رو به آقای مظفری کرد. - پس منظورتون چی بود؟ آقای مظفری لبخندش را کنترل کرد، پاسخ داد. - راستش منظورم راز خانوم بود برای حسام. مادر اصلا جا نخورد گویی از رفتار من متوجه ی موضوع شده بود ولی پدر کمی جابجا شد، گونه اش کمی به سرخی می زد. ماندن را جایز ندانسته از جای برخواستم و با قدم های بلند به سمت اتاقم رفتم. صدای پدر همچون پتکی سنگین بر سرم فرود آمد. - راست راز نشان کرده ی یکی از اقوام هست. پشت در سُر خودرم و اشکم روان شد. پدر ادامه داد. - راستش چند وقت می شه، البته قول راز و آقا بزرگ به یکی از آشناها داده. با کف دست بر پیشانی کوبیدم. و دستم را جلوی دهان گرفتم که صدای هق هق هایم به بیرون نرود و بیش از این رسوا نشوم. صدای مادر حسام عاجزانه بود. - خیلی بد شد واقعا نمی شه صرف نظر کنید؟ واقعا ما راز و دوست داریم. پدر پاسخ داد. - والا شرمنده کاری نمیشه کرد. صدای سام بر گوشم تنین انداخت. - ببخشید، جسارته ولی واقعا کار تمام شده؟ اگر نشده صرف نظر کنید. قول میدم خوشبختش کنم. صدای پدر چنان محکم بود و که قلبم را به چنگ گرفتم. - نه پسر جان اسم کسی دیگه روی دختر منه. خطاب به پدر حسام ادامه داد. - قدمت روی چشم من، تا آخر عمر برادریم و نوکرتم داداش، خودت خوب می دونی توی خونه ی ما حرف، حرف آقا بزرگه، شرمندتم به والا. لحظاتی در سکوت گذشت و پدر حساسم سکوت را شکست. - بله در جریان هستم ولی بهتره به حرف دل جوان ها هم گوش کنیم. انگار ما دیر رسیدیم. نگران نباش دوستی و برادری ما سر جاشه با قسمت نمی شه جنگید. ان شاالله که خوشبخت بشه. زانوهایم را به آغوش گرفته و سر زانو هایم را به دندان گرفتم. چه زجری من در اون شرایط متحمل شدم، خدا می داند و بس. صدای ملتمس سام به گوشم می پیچید و هر لحظه شکسته تر از قبل می شدم. 👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662