#رمان_مذهبی_سجاده_صبر
#قسمت_35
سهیل بود، سهیل که تمام سر و صورتش کیکی شده بود داشت با بچه ها میخندید و اصلا متوجه این ور مجلس نبود،
فاطمه رو کرد به این زن مرموز و گفت: چه خبر خانم فدایی زاده؟ خوبید؟ چند سالی هست ندیدیمتون
-بله، ممنون، مشتاق دیدار بودیم، خبر خاصی نیست، شهر در امن و امان است
- خدا رو شکر، خیلی خوش اومدید، راستی شما از کجا فهمیدید امروز تولد ریحانست؟
لبخند مرموزی که روی لبهای اون زن نشست حسابی فاطمه رو بی تاب کرد، جوابی به سوال نداد و همین باعث شد
که فاطمه حسابی عصبانی بشه،
سها که تازه از توی آشپزخونه اومده بود بیرون بعد از سلام کردن به خانم فدایی زاده کنار فاطمه نشست و شروع
کرد به سوت زدن، سوت سها باعث شد توجه سهیل به اون طرف معطوف باشه اما با دیدن اون صحنه در جا خشکش
زد، هیچ حرکتی نمی تونست بکنه، باورش نمیشد، اون اینجا چیکار میکنه؟ با دستمالی صورت کیکیشو پاک کرد و
بیشتر دقیق شد، خودش بود.... چرا اومده اینجا!!!!
نگاهش به فاطمه بود، به غمی که توی چشماش موج میزد، احساس سنگینی کرد و به سمتی که فاطمه و سها و خانم
فدایی زاده نشسته بودند حرکت کرد، خانم فدایی زاده که اسمش شیدا بود و فقط سهیل از اسمش خبر داشت به
احترام سهیل از جاش بلند شد و لبخند به لب سلامی کرد و گفت: ببخشید که مزاحم شدم، تولد ریحانه جون بود
میخواستم کادویی که براش خریده بودم بیارم.
سهیل که گیج بود درست رو به روی شیدا قرار گرفت، نمی دونست چی باید بگه، دوباره نگاهی به صورت پر از
سوال فاطمه کرد، اما چیزی نداشت که بگه، فقط سرش رو پایین انداخت و رفت توی آشپزخونه، فاطمه هم پشت
سرش، شیدا لبخندی زد و بی تفاوت سر جاش نشست، سها که از این صحنه ها و برخوردها کمی مشکوک شده بود،
گرم صحبت با شیدا شد...
توی آشپزخونه:
سهیل جوابی نداد و فقط صورت کیکیشو زیر شیر آشپزخونه میشست
-سهیل، به من نگاه کن... این اینجا چیکار میکنه؟
- با توام
سهیل همچنان ساکت بود و داشت با حوله صورتش رو خشک میکرد که فاطمه عصبی آستین بلوزش رو کشید و با
صدایی که سعی میکرد به بیرون از آشپزخونه نرسه گفت: نمیشنوی؟ دارم باهات حرف میزنم، این اینجا چیکار
میکنه؟ این خونه ما رو چه جوری پیدا کرده؟ از کجا میدونست امروز تولد ریحانست، با توام سهیل...
#ادامه دارد...
📝نویسنده:مشکات
🍃🌺کانال داستان🌺👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌟روزی حضرت موسی در خلوت خویش از خدایش سئوال می کند : آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد ؟ خطاب میرسد : آری ! موسی با حیرت می پرسد : آن شخص کیست ؟ خطاب میرسد : او مرد قصابی است در فلان محله ، موسی می پرسد : میتوانم به دیدن او بروم ؟ خطاب میرسد : مانعی ندارد !
فردای آن روز موسی به محل مربوطه رفته و مرد قصاب را ملاقات می کند و می گید : من مسافری گم کرده راه هستم ، آیا می توانم شبی را مهمان تو باشم ؟ قصاب در جواب می گوید : مهمان حبیب خداست ، لختی بنشین تا کارم را انجام دهم ، آن گاه با هم به خانه می رویم ، موسی با کنجکاوی وافری به حرکات مرد قصاب می نگرد و می بیند که او قسمتی از گوشت ران گوسفند را برید و قسمتی از جگر آنرا جدا کرد در پارچه ای پیچید و...
کنار گذاشت . ساعاتی بعد قصاب می گوید : کار من تمام است برویم ، سپس با موسی به خانه قصاب می روند و به محض ورود به خانه ، رو به موسی کرده و می گوید : لحظه ای تامل کن ! موسی مشاهده می کند که طنابی را به درختی در حیاط بسته ، آنرا باز کرده و آرام آرام طناب را شل کرد . شیئی در وسط توری که مانند تورهای ماهیگیری بود نظر موسی را به خودجلب کرد ، وقتی تور به کف حیاط رسید ، پیرزنی را در میان آن دید با مهربانی دستی بر صورت پیرزن کشید ، سپس با آرامش و صبر و حوصله مقداری غذا به او داد ، دست و صورت او را تمیز کرد و خطاب به پیرزن گفت : مادرجان دیگر کاری نداری ، و پیرزن می گوید : پسرم ان شاءالله که در بهشت همنشین موسی شوی .
سپس قصاب پیرزن را مجدداً در داخل تور نهاده بر بالای درخت قرارداده و پیش موسی آمده و با تبسمی می گوید : او مادر من است و آن قدر پیر شده که مجبورم او را این گونه نگهداری کنم و از همه جالب تر آن که همیشه این دعا را برای من می خواند که " انشاء الله در بهشت با موسی همنشین شوی ! "
چه دعایی !! آخر من کجا و بهشت کجا ؟ آن هم با موسی !
موسی لبخندی می زند و به قصاب می گوید : من موسی هستم و تویقیناً به خاطر دعای مادر در بهشت همنشین من خواهی شد !
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
🌛بهترین داستانهای ایتا🌜
🌛در کــانـــــال #داستان👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌟ﺑﺮﮔﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﻧﺼﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﺍﯾﻦ ﺟﻤﻠﻪ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ :
ﻣﺒﻠﻎ 20 ﻫﺰﺍﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻡ ﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻡ ﺯﯾﺮﺍ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﺪﺍﺭﻡ، ﻫﺮ ﮐﺴﻰ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﺑﯿﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺁﺩﺭﺱ ﻓﻼﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﺪﺍ ﺑﻪ ﺁﻥ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻡ .
ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺮﮔﻪ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﻭ ﻣﺒﻠﻎ 20 ﻫﺰﺍﺭﺗﻮﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺟﯿﺒﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺁﺩﺭﺱ ﻣﻰ ﺑﺮﺩ . ﻣﯽ ﺑﯿﻨﺪ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ساکن ﻣﻨﺰﻝ ﻫﺴﺖ .
ﺷﺨﺺ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺗﺤﻮﻳﻞ ﻣﻴﺪﻫﺪ، ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻰ ﻛﻨﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ ﺷﻤﺎ ﻧﻔﺮ ﺩﻭﺍﺯﺩﻫﻤﯽ ﻫﺴﺘﯿﺪ ﮐﻪ ﺁﻣﺪﯾﺪ ﻭ ﺍﺩﻋﺎ ﻣﻴﻜﻨﻴﺪ ﭘﻮﻟﻢ ﺭﺍ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻳﺪ .
ﺟﻮﺍﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪﻯ ﺯﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﺣﺮﮐﺖ ﻛﺮﺩ، ﭘﻴﺮﺯﻥ ﻛﻪ همچنان ﺩﺍﺷﺖ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻴﻜﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﭘﺴﺮﻡ، ﻭﺭﻗﻪ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻩ ﻛﻦ، ﭼﻮﻥ ﻣﻦ، ﻧﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﻡ ﻭ ﻧﻪ ﺳﻮﺍﺩ ﻧﻮﺷﺘﻨﺶ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ، ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻫﻤﺪﺭﺩﻯ ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﻣﻦ، ﻣﻦ ﺭﺍ ﺩﻟﮕﺮﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﺍﻣﻴﺪﻭﺍﺭ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺍﻳﻦ بزرگترین ﺧﻴﺮ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﺮﺍﻯ ﻣﻦ است.
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
🌛بهترین داستانهای ایتا🌜
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
حكايتى زيبا📕
♦️ﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺮﻡ ﻗﺘﻞ ﻧﺰﺩ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺑﺰﺭﮒ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ ﭘﺴﺮﺍﻥ ﻣﻘﺘﻮﻝ ﺧﻮﺍﻫﺎﻥ ﺍﺟﺮﺍﯼ ﻗﺼﺎﺹ ﺑﻮﺩﻧﺪ .
ﻗاﺗﻞ ﺍﺯ ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﺴﺌﻮﻟﯿﺘﯽ ﻣﻬﻢ ﺩﺭ ﻗﺒﺎﻝ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﻣﻬﻠﺖ ﺗﻘﺎﺿﺎ ﮐﺮﺩ...
ﺷﺎﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺿﻤﺎﻧﺖ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ؟
ﻗﺎﺗﻞ ﺑﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻧﻤﻮﺩ: ﺍﯾﻦ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ
ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﺳﭙﻬﺴﺎﻻﺭ ﺁﺭﺍﺩ ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﺿﻤﺎﻧﺖ ﻣﯿ ﮑﻨﯽ؟
ﺁﺭﺍﺩ ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩ: ﺑﻠﻪ ﺳﺮﻭﺭﻡ
ﮔﻔﺖ ﺗﻮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﻤﯿ ﺸﻨﺎﺳﯽ ﻭ ﺍﮔﺮ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﺪ ﺣﮑﻢ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺗﻮ ﺍﺟﺮﺍ ﻣﯿ ﮑﻨﯿﻢ
ﺁﺭﺍﺩ ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩ : ﺿﻤﺎﻧﺘﺶ می کنم
ﻗﺎﺗﻞ ﺭﻓﺖ، ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﻣﻬﻠﺖ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺍﺗﻤﺎﻡ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺮﺩﻡ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺁﺭﺍﺩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﮑﻢ ﺑﺮ ﺍﻭ ﺍﺟﺮﺍ ﻧﺸﻮﺩ.
ﺍﻧﺪﮐﯽ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻏﺮﻭﺏ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻗﺎﺗﻞ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﺩﺭ حالی که ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﯿﻦ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺟﻼﺩ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺖ ...
ﺷﺎﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ ﺩﺭ حالی که می توﺍﻧﺴﺘﯽ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﯽ؟
ﻗﺎﺗﻞ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﻭﻓﺎﯼ ﺑﻪ ﻋﻬﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﻓﺖ
ﮐﻮﺭﻭﺵ ﺍﺯ ﺁﺭﺍﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺿﻤﺎﻧﺖ ﮐﺮﺩﯼ ؟
ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﺧﯿﺮ ﺭﺳﺎﻧﯽ ﻭ ﻧﯿﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﻓﺖ
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﭘﺴﺮﺍﻥ ﻣﻘﺘﻮﻝ ﻧﯿﺰ ﻣﺘﺄﺛﺮ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ:
ﻣﺎ نیز ﺍﺯ ﺍﻭ ﮔﺬﺷﺘﯿﻢ ﺯﯾﺮﺍ می ترسیم ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ ﺑﺨﺸﺶ ﻭ ﮔﺬﺷﺖ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﺮﺩﻡ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺭﻓﺖ.
🔹این مطلب رو گذاشتیم زیرا می ترسیم بگویند که گذشته ایران از یاد رفت…!
💭♦️ @Dastanvpand
✳️منتظران ظهور
🔴اولین معلم تاریخ بشر کیست؟
☀️قرآن مجيد:
❤ نخستين معلم را خداوند
🌻نخستين شاگرد را حضرت آدم
🌺 و نخستين علمي كه به او تعليم داده شد، علم الاسماء یعنی علم آگاهي بر اسرار آفرينش و موجودات جهان میداند.
✨البته تنها آدم نبود كه خداوند به او تعليم داد،
✨بلكه به يوسف علم تعبير خواب داد،
✨به سليمان زبان پرندگان آموخت،
✨به داود(علیه السلام) زره ساختن را
✨و به خضر علم و آگاهي فراواني داد
✨وبه فرشتگان علوم فراواني بخشيد، ✨و به انسانها نطق و بيان آموخت.
✳️و از همه بالاتر اينكه به پيامبر اسلام علوم و دانشهايي كه هرگز تحصيل آن از طریق عادي ممكن نبود آموزش داد...
🌟در روايات اسلامي، مقام معلم آنقدر والاست كه خدا و فرشتگان و همة موجودات حتي ماهيان در درياها بر كسي كه به مردم تعليم خير كند درود ميفرستند
🌹چنانكه در حديثي از رسول خدا آماده است:
آيا به شما خبر دهم كه بخشنده ترين بخشنده هاكيست؟
☘بخشنده ترين بخشنده ها خداست
☘و من بخشنده ترين فرزندان آدم هستم
🍀و بعد از من از همه شما بخشنده تر، كسي است كه علم و دانشي را فراگيرد و آنرا نشر دهد و به ديگران بياموزد، چنين كسي، روز قيامت، خود به صورت امتي برانگيخته خواهد شد!
🌷 پيامبر(صلی الله علیه و آله) به ابوذر فرمود:
🌼يك ساعت در جلسه مذاكره علم شركت كردن، براي تو بهتر از عبادت يك سال است كه روزها روزه باشي و شبها مشغول عبادت شوي و نگاه به صورت عالم، براي تو بهتر است از آزاد كردن يك هزار برده!».
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨⭐️✨⭐️✨⭐️✨⭐️✨⭐️✨⭐️
📚کنزالعمال،حدیث 28736
میزان الحکمة 474/6
بحارالانوار1/204
پيام قرآن ج 10، حضرت آيت الله مكارم شيرازي و...
🗯💞🗯💞🗯💞🗯💞🗯
❄️💟❄️💟❄️💟❄️
🗯💞🗯💞
🌼داستان آموزنده🌼
🚩دختر یتیم
🗯دختر يتيمى با مادر پير خود زندگى مى كرد، پسر كاكايش (عمو) از وى #خواستگارى كرد، مادر و دختر موافقت نمودند، بعد از اينكه عروس خانواده ى عمو شد، دختران و زن انواع ظلم را بر او روا مى داشتند، دخترك هر بارى كه خانه نزد مادر مى آمد #شكايت مى كرد و زار زار مى گريست مادر پير او را به صبر توصيه مى كرد و همرايش زار زار مى گريست، تنها همدردى كه با يگانه دخترش مى توانست بكند. مدت طولانی گذشت، تا اينكه مادر پير در بستر بيمارى مرگ قرار گرفت، دخترك بالاى سرش مى گريست كه من شكوه و شكايت و درد دل خود را به چه كسى بگويم!؟ مادرش وصيتى برايش كرد اينكه، هر وقت دلش تنگ شد به خانه ى او آمده وضو كند و دو ركعت #نماز بخواند و تمام درد هاى خود را به الله قصه كند، دختر عهد كرد كه چنين مى كند🍃،
🗯مادر از دنيا رفت و دختر هر وقتى كه دنيا برايش تنگ مى شد مى رفت در خانه مادرش و وضو نموده دو ركعت نماز مى خواند، بعد از مدتى مادر شوهر او متوجه شد، كه دختر غمگين مى رود و خوشحال و سرحال بر مى گردد، به شوهرش گفت؛ زن تو كدام دوست #پنهانى دارد در خانه ى مادرش با او ملاقات مى كند... شوهر رفت و در گوشه ای منزل پنهان شد و منتظر آمدن زن نشست، ديد زنش آمد دروازه را قفل كرد، رفت وضو كرد و نماز خواند و نشست در جاى نماز و دستان خود را بالا كرد و با گريه، مى گفت؛ #الهى! من ناتوانى خود را در مقابل پدر و مادر و خواهر شوهرم بتو شكايت مى كنم، اگر تو به همين وضع از من خوش هستى، من قبول دارم و ليكن اگر تو هم از من ناراضى باشى، چه كسى از من راضى باشد🍂،
🗯شوهرم را هدايت كن، او آدم خوبى هست، ولى زير تأثير خواهران و مادر قرار دارد..🍂
🗯شوهر داشت در پشت پنجره که ناظر بود مى گريست، درب اتاق را تك تك زد، زن درب را باز كرد، شوهر او را در آغوش گرفت و پيشانيش را بوسيد و معذرت خواهى نمود و همسرش را برد خانه همه را خواست و مشكل را حل ساخت همگى به اشتباه خود پى بردند و از او معذرت خواستند و قول دادند كه ديگر حتى نگويند كه بالاى چشمش آبرو هست. دخترك در خواب ديد، كسى برايش مى گويد: مدت ده سال به مادرت شكايت كردى، مشكل افزوده شد، چند روز به الله سبحانه و تعالى شكايت كردى تمام مشكلاتت حل شد، هميشه #شكاياتت را به الله متعال بكن👌💝
✔️هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #خواندنی با #مطالب_زیبا همراه ما باشید😊
#کانال_داستان 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🕸🕊🕸🕊🕸🕊🕸
به نام خداوند هستی و نیستی ها
رمان روزهای سرد بی تو
نویسنده خاطره معروفی
پارت یک :
پلکهای مرطوب مرا باور کن
این باران نیست که میبارد
صدای خسته ی من است که از چشمانم بیرون می ریزند
من تازه به این باور رسیده ام
روزهای گرم تابستان بی تو برآیم سرد ترین روزهای سال است
چشمامو باز کردم روی تختم برگشتم به پنجره چشم دوختم باعجله بلند شدم و به سمت پنجره اتاقم رفتم پرده رو کنار دادم باورم نمیشد برف آمده بود و هنوز داشت میومدم از خوشحالی یه جیغ کشیدم و به برف های ریزو درشتی که از آسمان به پایین میومد نگاه میکردم ....با خوشحالی برگشتم و به سمت خرسی که روی تختم بود رفتم اونو برداشتم و آوردم جلو پنجره صورتش چسباندم به پنجره
_ببین دیدی گفتم میاد دیدی
حالا هی بگو نمیاد دیدی امسال آمد😍 دیدی ....
صورت خرس رو چسبوندم به صورتم و محکم بوسش کردم و بعد نگاهش کردم لبخند روی صورتم کم کم جمع شد😔 و چشمای ذوق زده از برفم پراز اشک و بی اختیار اشک از چشمانم سرازیر شد ...
چشمامو بستم و وارد خاطرات گذشتم شدم
....
آنقدر تمرین تاتتر خسته کننده بود که وسط پلاتو دراز کشیم و چشمامو بستم
_مردی؟
با شنیدن صدای مزاحم سمیه چشامو باز کردم....با چشاش😳که عین کاسه بیرون زده بود نگاهم میکرد و زل زده بود به تخم چشمام دوباره چشامو بستم و گفتم
_اگر اجازه بدی بیست دقیقه اینجا نقش جسد بازی کنم 😕
سمیه تنها دوست صمیمی بود که من داشتم
_پس جسد خانوم نیکنام لطفا پیاده تا خونتون برو 😏
اوف امروز یه غلطی کرده بودم ماشینمو نیاورده بودم قرار بود امروز سمیه منو تا خونمون برسونه با اینکه راهم خیلی دور بود و حس ماشین گرفتنو مترو رو نداشتم اما نمیتونم در جواب سمیه هم کم بیارم باید حالش میگرفتم که فکر نکنه خیلی شاخه
_حاضرم کل راهو پیاده برم ولی 20 دقیقه مثل جسد باشم .بای 😎
_😐
قیافه ای سمیه رو قشنگ میتونستم تصور کنم مطمن بودم با این حرفم کاملا ضربه فنی شد 😅چون دیگه هیچ صدایی نیومدم فقط صدای قدم زدناشو که داشت کم کم دور میشد شنیدم.اخیشششششش روح خبیسم حال آمد .
ای بمیری سمیه کل راهو با مترو تا خونه آمدم رسما پاهام نابودشد از بس سرپا وایسادم، در خونه رو باز کردم وارد خونه شدم به به چه خبره کلی مهمون تو خونه داشتیم ...عمم و اقا رسول شوهر عمم و سیامک پسر عمم و نازنین خانوم دختر عمم خونمون بودند با دیدن من عمم شروع کرد به قربون صدق رفتن
_ای قربون او دختر خوشگلم خسته نباشی سوپر استار من
سیامک بلافاصله حرف مامانش گفت : آخه مادر من کجا خوشگله حالا شاید با پول دایی بتونه سوپر استار بشه اما دیگه خدایی خوشگل نیست آنقدر هندوانه بغلش نزار اه😖
آنقدر از حرف سیامک زورم برد 😠 دوست داشتم بزنم تو سرش اما جلو عمه اینا نمیشد
عمم گفت :ااا حرف مفت نزن پسر جان دختر به این نازی مشالله
_سلام عمه جونم آقازادتون نمیدونن که با همون پول دایی جونش متونم برم عمل کنم و زیبا ترین دختر بشم
آقا رسول بلند بلند خندید همین طور پدرم ...
مامانم رو کرد به من و گفت دخترم برو لباست عوض کن برو ناهارتو بخور دیر آمدی ما ناهار خوردیم .مامانم بلند شد و رفت سمت آشپزخانه منم بعدا حال و احوال پرسی به سمت اتاق خواب که طبقه ی بالا بود رفتم .تو آینه به خودم نگاه کردم آنقدرها که سیامک میگفت زشت نیستم
_داری خودت برانداز میکنی ببینی زشتی یانه 😄
یا خدا صدا سیامک بود برگشتم سمت در دیدم کنار در اتاقم دست به سینه وایساده از روی تختم یه بالشت برداشتم سریع تا بدون اینکه فرار کنه بتونم بزنم محکم پرت کردم کوبیدم به شکمش یه اخی گفت و آمد سمت بغلم کرد پشیونیمو بوس کرد و گفت 😘 اخه دورتبگردم تو زشتتم جذابه
خودم لوس کردم چشامو درشت کردم نگاشته کردم گفتم راست میگی 😒 محکم تر بغلم کرد گفت نگا کن قیافتو لوس نکن هرکی نشناست من خوب میشناسمت چه جونور مرموزی هستی با گفتن این جمله جفتمون خندیدیم سیامک محکم بغل کردم سیامکو خیلی دوست داشتم خیلی باهم کل میدازیم اما از ته دل همو دوست داریم البته از دل اون خبر ندارم اما من واقعا دوست دارم عین داداشی که هیچ وقت نداشتم من رویا نیکنام هستم 20 سالمه تک فرزند آقای فرخ نیکنام سرگرد آگهی و دختر زهرا سعادت معلم زبان انگلیسی هستم ....
سیامک منو از بغلش بیرون آورد و بهم گفت که زودتر لباسم عوض کنم وبرم ناهار بخورم .
وقتی ناهار خوردم پیش عمه اینا رفتم عمم خانه دار بود اما دختر نازنین دکتر دندان پزشک و سیامک هم دکتر حراج زیبایی بود آقا فرخ هم نمایشگاه ماشین داش .بابام فقط همین یه خواهرو داشت که بهم خیلی علاقه دارند عمم و شوهر عمم ایران ازدواج کرده بودند اما بعدا عروسی چند سال آمریکا بودند و بعدا چندان به ایران برگشتن عمم اونجا یک پسر بدنی میاره که چون متولد آمریکا بود نتونستم و اونو ایران بیارن و بزرگ کنند عمم بخاطر علاقه ی شدید که به بابام داشت آمد ایران بقیه ی فامیلای پدرو ما
❤رمان❤ روزهای سرد بی تو
نویسنده:خاطره معروفی
ادامه ی پارت یک :
مادرم خارج از کشور بودند اما بابام بخاطر شغلش و علاقه ی زیادی که به کشورمون داره هیچ وقت نخواسته این کشور و ترک کنه منم مثل پدرم عاشق کشورمم. اون روز خیلی زود تموم شد تا شب منو سیامک و نازنین تو سرکله ی هم میزدیم
روی تختم دراز کشیم همیشه دوست داشتم اتاقم یه پنجره ی خیلی بزرگ داشت که تختم و کنار بزارم و از روی تخت بتونم کل فضایی بیرونو تماشا کنم اما اتاق من چون طبقه ی دوم انتهایی راهرو بود پنجره نداشت.......برای همین یه طرف اتاقم و خودم نقاشی کرده بودم پراز درختای جنگلی و یه عالمه برف و آدم برفی هروقت به نقاشی نگا میکردم سردم میشد.از بس از توناژ رنگی سرد استفاده کرده بودم...
صدای زنگ تلفن منو از خواب بیدار کرد برگشتم و از روی عسلی تختم مبایل مو برداشتم قیافه ی نحث سمیه رو مبایل بود
_الو عن خانوم الان وقت زنگ زدنه اول صبح😒
سمیه یکم جیغ جیغ کرد و گفت
_اولا سلام حالت چطوره عشقولیییی😘 دوما عن خانوم عمته😏 سومم ساعت یازده ظهر اول صبحههههه😕
با شنیدن ساعت یازده صبح یاد تمرین ساعت ده افتادم که داشتیم سریع از جام بلند شدم نگا ساعت کردم
_بمیری چرا زودتر زنگ نزدی بیدارم کنی ساعت ده تمرین داشتیم
سمیه گفت : بیشعور ده بار بهت زنگ زدم خوب تو پانشدی حالا خودت نگران نکن استاد هخامنش امروز نیومد ماهم الکی آین همه راه تا کرج رفتیم
یه آه بلندی از روی اینکه خیالم راحت شد کشیدم ...چون ماه دیگه اجرا داشتیم و این ماه سخت تمرین میکردم منم نقش اول بودم باید حسابی تمرین میکردم چون نقشم واقعا سخت بود نقش یه دختر روستایی داشتم که تو جنگ تمام خانواده از دست میده و با دستان خودش خانوادشو خاک میکنه و برای اینکه از تجاوز و بردگی سرباز ها ی دشمن در امان بمونه خودشو از دست اونا قایم میکنه..
یکم با سمیه حرف زدم و بعد باهم قرار گذاشتیم ناهار بریم همون جایی همیشگی که باهم میریم . درحال آماده شدن بودم یه اریش نصبتا کمرنگ و دخترانه کردم موها از فرق جدا کردم و روی شونه هام ریختم یه شلوار جین مشکی با یه مانتوی آبی نفتی و یه شال مشکی که شل روی موها انداختم از اتاق پایین رفتم ..به مامان جونم یه سلام کردم و رفتم توی آشپزخانه لپش بوس کردم با دیدن تیپم گفت
دختر خوشگل مامان داره کجا میره
منم یه لیوان شیر کاکاو روی میز برداشتم و سر کشیدم و گفتم
دختر خوشگل میره بیرون نهار میل کنه با دوستاش بعدا گفتن اینجا سویچ مو از روی اپن برداشتم و زودی تا غرغر که میگه من ناهار درست کردم غذایی بیرونی خوب نیست فلان ..زدم بیرون سوار ماشین خوشگلم که 206 قرمز بود شدم و رفتم به محل قرار با سمیه جون....
غذایی همیشگیمونو سفارش دادیم همینطور قلیون مورد علاقمونو که بعد از غذا بیارن
_رویا میگم وقتی اجرایی تاتتر مون تموم شد بیا یه سفر طولانی بریم
_بریم
_دقت کن گفتم طولانی نریم اونجا دوروزه بمونیم هی بگیرم خوب برگردیم هااااا
_خوب حالا کجا میخوام بریم مگه
_بریم شمال
_کوفت بریم شمال دوروز هم واسه اونجا زیاده ما تو یه روز هم جنگل میریم هم دریا میریم هم شبش تا صبح آتیش بازی میکنم .کلا میشه دوروزه یک هفته بمونیم که چیکار کنیم اصلا نمایم خودت برو
_رویا بمیری اه خوب تو بگو کجا بریم
گارسون رستوران غذامونو آورد و ما مشغول خوردن غذا شدیم اما در عین غذا خوردن هم صحبت میکردیم. . .
_سمیه بیا بریم یع شهری با شهرداریش صحبت کنیم اجازه بگیریم دیوارای شهرو نقاشی کنیم زیبا سازی شهر که من عاشق
_اه ببند دهنتو تو عاشقی نه من عن خانوم من میگم بریم مسافرت عشق و حال نه خر حمالی ...
با حرف سمیه زدم زیر خنده و مشغول غذا شدیم غذامونو خوردیم و قلیون می کشیدیم که یهویی تو همون حال دوست پسر قبلی سمیه بنیامین وارد رستوران شد اون با چه دختر پلنگی سمیه که چشمش شده بود قد یه پرتقال از حرص به من نگا کرد
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
پیامبر صلّی الله علیه و آله و سلّم میفرماید:
♥️چه خوب فرزندانی هستند دختران
❤️ هر کس یکی از آنها را داشته باشد، خداوند آن را برای وی پوششی از آتش دوزخ قرار میدهد.
💛هر کس دو تا داشته باشد، خداوند به خاطر آنان، او را وارد بهشت میسازد!
💚و هرکس سه دختر یا مانند آن خواهر داشته باشد، جهاد و صدقه ای استحبابی از او بر میدارد.
💙هر خانهاي كه در آن دختر باشد، هر روز دوازده بركت و رحمت از آسمان ارزانياش ميشود.
💜و زيارت فرشتگان از آن خانه قطع نميگردد.
دختر داشتن سعادت میخواهد!
📚❦┅ @dastanvpand
✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵
.