eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
📌۳ سفارش به نوح نبی(ع) موضوع سفارشات ابلیس به برخی پیامبران و رسولان الهی مسألهای است که اهلبیت(ع) در روایات مختلف به آن اشاره کردهاند. در این بخش ماجرای سفارش ابلیس به (ع) را بر اساس کتاب خصال صدوق نقل میکنیم. 🔶امام باقر(ع) به جابر فرمود: «چون نوح نزد پروردگارش قوم خویش را نفرین کرد ابلیس ملعون نزد آن حضرت آمد و گفت: اى نوح تو حق یک نعمتى بر من دارى که میخواهم به تو به مثل آن را دهم. نوح فرمود به خدا بر من ناگوار است که بر تو حق نعمتى داشته باشم؛ آن نعمت چیست؟ گفت بله، کردى خدا قومت را غرق کرد و دیگر هیچ کس نماند که من به گمراه کردن او ببرم. پس من راحتم تا مردم دیگرى به وجود آیند و آنها را گمراه کنم. نوح(ع) فرمود:مثل آن چه میخواهى به من بدهى؟ 📌گفت مرا در سه جا بیاد آور که در این سه به بنده نزدیکترم: هر وقت کردى مرا به یاد آور، هر وقت خواستى میان دو نفر کنى مرا به یاد آور، هر وقت با زن بیگانه کردى و با شما هیچ کس نیست مرا بیاد آور.» 📚 خصال، ج1، ص146 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔻گدای 🔹روزي مرد کوري روي پله‌هاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود روي تابلو نوشته شده بود: من کور هستم لطفا کمک کنيد. 🔸 روزنامه نگارخلاقي از کنار او مي‌گذشت، نگاهي به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود.. 🔹او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد کور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت آن را برگرداند و اعلان ديگري روي آن نوشت و تابلو را کنار پاي او گذاشت و آنجا را ترک کرد. 🔹عصر آن‌روز، روزنامه‌نگار به آن محل برگشت، و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صداي قدم‌هاي او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسي است که آن تابلو را نوشته، بگويد که بر روي آن چه نوشته است؟ 🔸روزنامه‌نگار جواب داد: چيز خاص و مهمي نبود، من فقط نوشته شما را به شکل ديگري نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هيچوقت ندانست که او چه نوشته است ولي روي تابلوي او خوانده مي‌شد: 💎 امروز بهار است، ولي من نمي‌توانم آنرا ببينم💎 🔻وقتي کارتان را نمي‌توانيد پيش ببريد، استراتژي خود را تغيير بدهيد. خواهيد ديد بهترين‌ها ممکن خواهد شد. باور داشته باشيد هر تغيير بهترين چيز براي زندگي است. 🔹 حتي براي کوچکترين اعمالتان از دل، فکر، هوش و روحتان مايه بگذاريد اين رمز موفقيت است 😘😘😘لبخند بزنيد☺️☺️☺️ 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔮کوتاه اما قشنگ🔮 یکی نزد حکیمی آمد و گفت : خبر داری فلانی درباره ات چه قدر غیبت و بدگویی کرده ؟؟؟ حکیم با تبسم گفت : او تیری را بسویم پرتاب کرد که به من نرسید ... تو چرا آن تیر را از زمین برداشتی و در قلبم فرو کردی ؟؟؟ یادمان نرود هیچوقت سبب نقل کینه ها و دشمنیها نباشیم💕💕💕 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
⁉️آیا چهل بار رفتن به مسجد جمكران برای گرفتن حاجت مدركی دارد❗️ ✅در مورد سؤال فوق دلیل خاصی وجود ندارد بلكه از سه طریق می‌توان مشروعیت آن را به اثبات رسانید: ۱ - سیره متشرّعه از علما و صلحا و اتقیا بر مداومت رفتن چهل بار به مسجد جمكران است همان‌گونه كه این عمل در مسجد سهله نیز انجام می‌شود. ۲ - در روایات بسیاری به این مطلب اشاره شده كه هر كس چهل روز خود را برای خدا خالص كند چشمه‌های حكمت از قلبش بر زبانش جاری می‌گردد. ۳ - از مجموعه روایات استفاده می‌شود كه عدد چهل در شكوفایی قابلیت‌های مادّی و معنوی تأثیر به‌سزایی دارد، از آن جمله: 🔻 تأثیر عدد چهل در رشد فرزند در رحم 🔻 تأثیر شراب خوردن در عدم قبولی نماز تا چهل روز 🔻قبولی توبه بهلولِ نبّاش بعد از چهل روز 🔻كناره‌گیری پیامبر (ص) از خدیجه به جهت انعقاد نطفه حضرت زهرا (س) به مدت چهل روز 🔻چهل روز دعای عهد را خواندن باعث می‌شود كه انسان از یاران امام زمان (عج) باشد. 🔻امام زمان (عج) هم چهل روز تحت تربیت ملائكه بود. 🔻طینت حضرت آدم (ع) در چهل روز خمیر شد. 🔻حضرت موسی (ع) تا چهل روز با خداوند در كوه طور ملاقات داشت. 🔻پیامبر اكرم (ص) بعد از چهل سالگی به نبوّت مبعوث شد. 🔻عقل انسان تا چهل سال قابل رشد است. 🔻شهادت چهل مؤمن بر میت موجب مغفرت او از جانب خداوند می‌شود. 🔻حفظ چهل حدیث انسان را در قیامت، فقیه محشور می‌كند. 🔻حد همسایه تا چهل خانه است. 🔻حریم مسجد تا چهل خانه است و سایر موارد. 🔹از این احادیث و موارد دیگر استفاده می‌شود كه عدد چهل در قابلیت بخشیدن و رساندن انسان به كمالات و شكوفا شدن او تأثیر به‌سزایی دارد، و لذا می‌توانیم از این موارد الغای خصوصیت كرده، عدد چهل و چلّه‌گیری را در تمام موارد كارهای خیر تعمیم دهیم. 🔸سید بحرالعلوم می‌گوید: ما بالعَیان مشاهده كرده‌ایم و به بیان دانسته‌ایم كه برای این رقم از عدد (چهل) خاصیت و تأثیر مخصوصی در ظهور استعدادها و تكمیل ملكات انسانی در طی منازل و پیمودن مراحل است. 📚کتاب موعود شناسی و پاسخ به شبهات؛ علی اصغر رضوانی http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
🌴🌸🌴🌸🌴🌸🌴🌸🌴🌸🌴🌸🌴 ❤️سخنی که پیامبر(ص) درباره ظهور مهدی(عج) به حضرت زهرا(س) فرمود: على بن هلال از پدرش روایت نموده که گفت در بیماری پیامبر(ص)، حضورش شرفیاب شدم، دیدم فاطمه (س) در بالین پدرش نشسته و اشک مى‌ریزد چون صداى گریه اش بلند شد، پیامبر سر برداشت و فرمود: فاطمه جان! چرا گریه مى‌کنى؟ عرض کرد: مى ترسم بعد ازشما احترام ما از دست برود؟ فرمود: عزیزم، مگر نمى‌دانى که خداوند به اهل زمین نگاه کرد و پدرت را از میان آنان برگزید، سپس نظر کرد و شوهرت را انتخاب کرد، و به من وحى فرمود که تو را به او تزویج کنم؟ دخترم! ما اهل بیتى هستیم که خداوند عزوجل هفت فضیلت به ما عطا فرموده که به هیچ کس قبل و بعد ازما عطا نفرموده است، و آن این که: من خاتم پیامبران نزد خدا و بهترین آنها و محبوبترین بندگان مى‌باشم و با این امتیازات پدر تو مى‌باشم، جانشین من بهترین جانشینان پیغمبران و محبوبترین آنها نزد خداست، و او شوهر تو است شهید ما بهترین شهداء و محبوبترین آنان نزد خداوند است و او حمزه بن عبدالمطلب عموى پدر و شوهرت مى‌باشد، جعفربن ابیطالب که با دو بال در بهشت با فرشتگان پرواز مى‌کند پسر عموى پدرت و برادر شوهرت از ما است، در سبط این امت که حسن و حسین دو فرزند تو و دو آقاى اهل بهشت مى‌باشند از ماست، و به خدا قسم که پدرشان افضل از آنهاست. یا فاطمة و الذى بعثنى بالحق ان منهما مهدى هذه الامة اذا صارت الدنیا هرجاً و مرجاًًً و تظاهرت الفتن و انقطعت السبل و اغار بعضهم على بعض فلا کبیر یرحم صغیراً و لا صغیر یوقر کبیراً فیبعث الله عند ذلک منهما من یفتح حصون الضالة و قلوباً غلفاً یوم بالدین فى آخر الزمان کما قمت به فى آخر الزمان و یملاء الارض عدلاً کما ملئت جوراً . اى فاطمه ! به خداوندى که مرا به راستى برانگیخته، مهدى این امت نیز از ایشان مى باشد، موقعى که دنیا هرج و مرج شود و آشوبها پدید آید و راهها مسدود گردد و اموال یکدیگر را به غارت برند، نه بزرگتر به کوچکتر رحم کند و نه کوچکتر احترام بزرگتر را نگاه دارد، خداوند کسى را برانگیزد که قلعه هاى ضلالت و دلهاى قفل زده را بگشاید و اساس دین را در آخر الزمان استوار سازد، چنان که من در آخر الزمان پایدار گردم و زمین را پراز عدل نماید چنان که از ظلم پر شده باشد… . 📗 کشف الغمه،۵ – اربعین حدیث فى المهدى ذکر المهدى و نعوته و حقیقة مخرجه 👇👇👇👇👇👇👇👇❤ http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
اَمّن یجیبُ المُضطّر اِذا دعاهُ و یَکشِفُ السوء دعا کنیم براي تمام گرفتاران ومریض داران وحاجت داران که محتاج دعاي من و شما هستند 🌺 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
کوتاه "ملانصرالدین" برای خرید "پاپوش نو" راهی شهر شد. در راسته ی کفش فروشان انواع مختلفی از کفش ها وجود داشت که او می توانست هر کدام را که می خواهد "انتخاب" کند. "فروشنده" حتی چند جفت هم از انبار آورد تا ملا "آزادی" بیشتری برای تهیه کفش "دلخواهش" داشته باشد. ملا یکی یکی کفش ها را امتحان کرد، اما هیچ کدام را "باب میلش" نیافت. هر کدام را که می پوشید ایرادی بر آن وارد می کرد. بیش از "ده جفت کفش" دور و بر ملا چیده شده بود و فروشنده با "صبر و حوصله ی" هر چه تمام به کار خود ادامه می داد. ملا دیگر داشت از خریدن کفش ناامید می شد که ناگهان متوجه ی یک جفت "کفش زیبا" شد! "آنها را پوشید." دید کفش ها درست "اندازه ی" پایش هستند. چند قدمی در مغازه راه رفت و احساس "رضایت" کرد. بالاخره "تصمیم" خود را گرفت. می دانست که باید این کفشها را بخرد. از فروشنده پرسید: "قیمت" این یک جفت کفش چقدر است؟ فروشنده جواب داد: این کفش ها، "قیمتی ندارند!" ملا گفت: چه طور چنین چیزی ممکن است، مرا "مسخره می کنی؟" فروشنده گفت: ابدا، این کفش ها واقعا قیمتی ندارند، چون "کفش های خودت" است که هنگام وارد شدن به مغازه به پا داشتی! این داستان زندگی اکثر ما انسان هاست، همیشه نگاه مان به "دنیای بیرون" است. "ایده آل ها و زیبایی ها" را در دنیای بیرون جست و جو می کنیم. *خوشبختی و آرامش را از دیگران می خواهیم و فکر می کنیم مرغ همسایه غاز است.* ‌╭✹••••••••••••••••••••🌼 🐞 ╯ http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🛤●°°●🚗●°°●🏍●°° ●🛤●°° 🔆✺داستان_کوتاه✺🔆 اگر آرام بروید ، زودتر میرسید تاجری در روستایی، مقدار زیادی محصول کشاورزی خرید و می‌خواست آنها را با ماشین به انبار منتقل کند. در راه از پسری پرسید: تا جاده چقدر راه است؟ پسر جواب داد: اگر آرام بروید حدود ده دقیقه کافی است. اما اگر با سرعت 🚨 بروید نیم ساعت و یا شاید بیشتر. تاجر از این تضاد در جواب پسر ناراحت شد و به او بد و بیراه گفت و به سرعت خودرو را به جلو راند. اما پنجاه متر بیشتر نرفته بود که چرخ ماشین به سنگی برخورد کرد و با تکان خوردن ماشین، همه محصول‌ها به زمین ریخت. تاجر وقت زیادی برای جمع کردن محصول 🚨 ریخته شده صرف کرد و هنگامی که خسته و کوفته به سمت خودرواش بر می‌گشت یاد حرف‌های پسر افتاد و وقتی منظور او را فهمید بقیه راه را آرام و بااحتیاط طی کرد. ✅ شاید گاهی باید آرام تر قدم برداریم تا به مقصد برسیم. http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a 🛤●°°●🚗●°°●🏍●°° ●🛤●°° ●🚕
مشورت حضرت سلیمان(ع) با خفاش بسیار جالب از دست ندید... چهارکس نزد سلیمان آمدند که هر یک حاجتی داشتند. ۱● یکی خورشید بود و گفت: ای پیغمبر، درحق من دعا کن که خداوند مسکنی دهد، مانند سایر مخلوقات، که پیوسته در شرق و غرب نباشم، سلیمان قبول کرد. ۲● دومی مار بود، عرض کرد یا سلیمان، در حق من از خداوند مسئلت نما که دست و پا به من کرامت کند مانند سایر حیوانات، که طاقت رفتن روی شکم ندارم، پس قبول کرد. ۳● سوم باد بود، گفت: یا نبی الله، خدا مرا به هر طرف می گرداند، و مرا بی آرام کرده، دعا کن تابه برکت دعای تو خداوند، مرا مهلت دهد، سلیمان گفت: روا باشد. ۴● چهارم آب بود، عرض کرد ای پیغمبر، خدا مرا سر گردان به اطراف جهان گردانیده و به هر سو می دواند و مقامی ندارم، در حق من از خدا مسئلت کن که مرا در ولایتی ساکن گرداند تا هر کس به من احتیاج دارد به نزد من آید، سلیمان قبول کرد. سلیمان امر به احضار تمام مرغان نمود، ضعیف ترین مرغان که او را خفاش گویند، حاضر شد و سلیمان چهار مطلب را با او مشورت کرد. و قصد آن حضرت این بود که معرفت و معنویت خفاش را بر مرغان معلوم نماید. خفاش گفت: ● یا نبی الله، اگر آفتاب یکجا قرار گیرد، شب را نتوان از روز امتیاز داد و فعل خداوند به مصلحت است و از جمله ی مصالح آن این است که به همه جا برود و هر رایحه ی بدی را پاک کند. ● اما آب، زندگانی هرچیز به او بستگی دارد، اگر در یک جا قرارگیرد، تمام خلایق در مساقات بعیده هلاک خواهند گردید. ● و اما مار، دشمن بنی آدم است اکنون که دست و پا ندارد، همه ی خلایق از او در بیم و هراسند و اگر دست و پا یابد، تمام مخلوقات را برطرف کند. ● اما باد، اگر نوزد خزان و بهاری معلوم نمی شود و حاصل ها نمی رسد باید به امر خدا به هر نبات و گیاهی بوزد. سلیمان اقوال را قبول نموده و به آنها گفت. آنگاه آن چهار کس دشمن خفاش گردیدند. ● آفتاب گفت: هر جا او را بیابم پر و بال او را می سوزانم. ● باد گفت: از هم پاره پاره اش می کنم. ● آب گفت: غرقش می کنم. ● مار گفت: به زهر کارش سازم. چون این چهار دشمن قوی از برای خفاش برخاستند، به درگاه احدیت بنالید، که من خلق ضعیفم و این تعصب از برای تو کشیدم در اصلاح امور بندگان تو، اکنون به این خصم عظیم چه کنم که تاب مقاومت آنها ندارم. خطاب از مصدر جلال الهی رسید که: 👈 هر که به ما توکل کند او را نگاه داریم و هر که امور خود را تفویض نماید پشت و پناه او باشیم... تو از برای مائی چگونه ازبرای تو نباشیم. خطاب رسید به خفاش که چنان تقدیر کردیم که: ۱● پرواز کردن تو در شب باشد تا از آفتاب به تو ضرری نرسد. ۲● باد را مَرکب تو قرار دادیم و تو را بر او مسلط کردیم، تا باد از دهانت بیرون نرود، پرواز نتوانی کرد. ٣● و فضله ی تو را زهر مار ساختیم، که اگر تا یک فرسخی بوی آن بشنود هلاک شود. ٤● و در حق آب چنان تقدیر کردیم که تو را به آن حاجتی نباشد، دو پستان در میان سینه ی تو آفریدیم تا همه سال پر از شیر شود، پس هر وقت تشنه شوی سر بر سینه ی خود گذار و آنچه خواهی بخور. تبارك الله احسنُ الخالقین ☝ هیچ خلقتی از خداوند را دست کم نگیریم که در آن حکمتی نهفته است... http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
حضرت رقیه سلام الله علیها ✅ زبانحال حضرت رقیه سلام الله علیها در خرابه شام به راس اطهر و اطیب حضرت سیدالشهدا علیه السلام محمد رضا بحری بو خرابه گوشه سینده بو گیجه ضیافتیم وار یارالی بابام گلوبدور شرف زیارتیم وار بو خرابه ده عیان دور متجلیات خالق گورونور بو تیره شب دن لمعات صبح صادق یتیشوبدی وصل یاره بو گیجه صغیره عاشق باباجان فصل وصلتون دور سنه چوخلی صحبتیم وار ایدر عندلیب ناله یتیشنده فصل هجران غم هجر گلدن ایلر چمن ایچره داد و افغان من او بلبلم که گوردوم گلومی چمنده خندان مین او بلبله برابر ئورگیمده حسرتیم وار بو خرابه ده خدادن طلب نیاز ایدردیم طلب زیارتیله گیجه لر نماز ایدردیم گلیسن اگر بیلیدیم سنی پیشواز ایدردیم ایاقیم قابار دا اولسا سنه چوخ محبتیم وار بیله رسمدور که عاشق هامی محنته دایانسون تاپا فیض وصل،خوش دور غم عشق اوتوندا یانسون دم وصل یار یتسه باشینا گرک دولانسون ولی نه گوزومده نوریم نه دیزیمده طاقتیم وار بو باشون خرابه ملکین ایدوب عرشیله برابر اولا فرش بئیله باشه پر جبرئیل ، بهتر نه روا دوشه ترابه سر زاده ی پیمبر اولا فرش راهی زلفیم گوره سن لیاقتیم وار؟ لمعات نور ایزد بو باشوندا دور هویدا بو خرابه ملکی اولدی اودی رشک طور سینا بو مقامیمه خصوصا آپاروبدی غبطه موسی که بو یرده جلوه گاه حق ذوالمشیتیم وار سنی کیم سالوب بو حاله گوروم اولسون اللری شل گونوزی منیم گوزومده ایلیوبدی لیل الیل گوزومه گلوبدی پرده گیجه یا اولوب مطول داخی نوردن دوشوبدی ایکی گوزده علتیم وار ایلدون خرابه ملکین قدمونله رشک جنت قیزون اولدی صون نفس ده سن اوچون رهین منت نه گوزل زمان گلوبسن بورا ای ملاذ امت یتیشوبدی جان دوداقه بابا حال رحلتیم وار منه میهمان گلوبسن نه گوزلدی اولسا خدمت ولی یوخدور الده امکان اودور اولموشام خجالت قوری جان قالوب سنوندی بودا منده دور امانت که اگر وریلسه عودت سنه جزئی خدمتیم وار هامی غملره دایاندیم او بویوردوقون سوزونله سر نی ده آندیراردون سوزی گردش گوزونله بو گیجه منیله یا قال ، منی یا آپار ئوزونله بوحیاته اولماسان سن باباجان نه حاجتیم وار ندی بو جفالی دهره بو قدر جفادن حاصل نیه یوخدی بو جهاندا یم درد و رنجه ساحل منیله ایدوبدی مانوس بو قدر آغیر سلاسل نقدر من یتیمین بو جفایه طاقتیم وار یتیشینجا وقت وصلون بابا هر غمه دایاندیم اودی مین یول ئولدیم هر دم دیریلیب غمونده یاندیم سنون عشقیویله شامین یولونی گلوب دولاندیم سایا گلمز عرض ایتسم نه ملال و محنتیم وار منی شامیان گورنده دیدیلر منه یتیمه دیدیم ایتمیون گرفتار منی ماتم عظیمه باخون اول اوجا جداده او شهنشه فخیمه او منیم گوزل بابامدور گوروسوز نه شوکتیم وار بو خرابه یه گلینجان منه چوخ یتوب مصیبت ولی ایلمز بلادن گله سالک طریقت بخصوص دلبریله قورا بولسه بزم الفت سنیله خرابه یرده منیم ایندی الفتیم وار منی باده ی وصالون او قدر ایدوبدی مدهوش که اولوب سنی گورندن هامی غملریم فراموش ایاقیم قولوم یاراسی منه شهد دن گلور نوش سن اگر منیله اولسان دیمرم جراحتیم وار ئوزی ،شانی قطره دن کم بو جهاندا "بحری" نامم قاپوزون گداسی ام چون کرمونله شه مقامم حسنات دن الیم بوش یوزی قاره بیر غلامم یوخ ئورکده خوف دوزخ که حسینه نسبتیم وار http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
✨﷽✨ 📚داستانک جواني نزد شیخی آمد واز او پرسيد: من جوان كـم سني هـستم امـا آرزو هـاي بزرگـي دارم و نميتوانم خـود را از نگاه كردن بـه دختـران جـوان منـع كـنم، چـاره ام چـيست؟ شیخ نيز كوزه اي پر از شير به او داد و بـه او توصـيه كـرد كـه كوزه را بـه سـلامـت به جـاي معـيني ببـرد و هـيچ چـيز از كوزه نريزد واز یکی از شاگردانش نیز درخواست كرد او را هـمراهي كند واگر یک قطره از شـير را ريخت جلوي همه مردم او را حسابی كتك بزند! جوان نيز شير را به سلامت به مقصد رساند و هيچ چيز از آن نريخت. وقتي شیخ از او پرسـيد چند دختـر را در سـر راهـت ديدي؟ جوان جواب داد هيچ، فقط به فكرآن بودم كه شير را نريزم كه مبـادا در جـلوي مردم كتك بـخـورم و در نـزد مـردم خـوار و خـفـيـف شـوم.. شیخ هم گفت: اين حكايت انسان مؤمن است كه هميشه خداوند را ناظر بر كارهايش ميبيند وحواسش را جمع میکند تا سمت گناه کشیده نشود و از روز قيامت بيم دارد... کانال داستان و رمان مذهبی باذکرصلوات بزن روی لینک عضوشوید 👇🌹👇 http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
با بغض گفتم: راست می گی دیگه تموم شد، چون شما دارین براي همیشه از ایران می رین. چند لحظه اي هر دو سکوت کردیم. صداي پدرم که با سهیل و گلرخ حرف می زد از حیاط می آمد. مادرم سري تکان داد و گفت: راستشو بخواي خودمم پشیمونم! اون اولها خیلی دلم می خواست برم خارج و راحت زندگی کنم، هی تقلا کردم، وکیل گرفتم. مخصوصا از وقتی طناز رفت دیگه حسابی به هوس افتاده بودم. اما حالا... حالا که همه کارا درست شده، دیگه شماها همراهم نیستید تا با خیال راحت زندگی کنم. می دونم هر جاي دنیا باشم حواس و فکر و ذهنم مشغول شما دو تا است، به خصوص تو مهتاب! فکر نکن تو این مدت بهت پشت کرده بودم، نه! از دستت ناراحت بودم. خوب،بهم حق بده! من یک مادرم، در هر حال هر مادري براي بچه اش آرزو داره، دلش می خواد خوشبختی و سعادت بچه شوببینه، اما تو با انتخاب آگاهانه حسین، انگار براي سیاه بختی قدم جلو گذاشتی... ولی بعد وقتی پسر نازي اونجوري پرپرشد، به خودم آمدم. دیدم شاید حق با تو باشه. مرگ دست خداست و با قسمت و تقدیر نمی شه جنگید، من اصرار داشتم تو زن کوروش بشی و اگه به خواست دلم می رسیدم الان با لباس سیاه و روحیه زخمی، کنارم، زانوي غم به بغل داشتی!از اون به بعد دایم از سهیل احوالتو می پرسیدم، درباره زندگی ات، شوهرت، روزگارت... مادرم نفس عمیقی کشد و جرعه اي شربت نوشید و گفت:- سهیل خیال منو راحت کرده بود، نمی دونی چقدر از حسین تعریف می کرد، چقدر از مهربونی و آقایی و نجابتش برام تعریف می کرد. چقدر از اینکه تو راحت و خوشبختی برام می گفت، منهم خوشحال از آرامش تو، آرام بودم. اما وقتی کارام درست شد دیگه طاقت نیاوردم، به سهیل پیغام دادم تو و حسین رو پیشم بیاره... اما سهیل گفت حسین براي معالجه رفته خارج، خیلی ناراحت شدم. حالا نکنه دیگه نبینمش!؟لیوان خالی شربتم را روي میز گذاشتم و گفتم: ممکنه، معلوم نیست حسین چند وقت اونجا بمونه. آخرین تماسی که باهاش داشتم می گفت قراره عملش کنن، یک مقدار از ریه اش را که فیبُرز شده باید بردارند، دوستش هم تحت معالجه و مداواست، معلوم نیست کارشون چقدر طول بکشه.مادرم نگاهی به من انداخت و گفت: مهتاب تو هم با ما بیا، همراه حسین، هر دوتون بیایید. حسین راحت می تونه تحت عنوان معالجه بیاد آمریکا، تو هم براي همراهی اش بیاي و بعد پیش ما بمونید... هان؟ سري تکان دادم و گفتم: نه مامان، حسین اصلا از زندگی در خارج از ایران خوشش نمی آد، خیلی ایران رو دوست داره.منم هنوز از درسم مونده، حیفه که به خاطر دو ترم درسمو ول کنم، تازه شما هنوز تکلیف خودتان معلوم نیست. شاید خوشتان نیامد و خواستید برگردید، اون وقت تکلیف ما چیه؟مادرم آه عمیقی کشید و گفت: حیف که اینهمه طفره و تقلا رو من کردم وگرنه به امیر می گفتم منصرف شدم.با هیجان گفتم: خوب بگید، بابا که حرفی نداره...- نه دیگه مهتاب، زشته. الان تمام کاراشو کرده، خونه قراره از ماه مهر اجاره بره، یک انبار براي اثاثیه کرایه کرده... دیگه نمی شه.صداي پدرم رشته صحبتمان را قطع کرد: - واي شما دو تا چقدر حرف می زنید، بیایید تو حیاط، جوجه ها دیگه سوخت!وقتی سر میز شام می نشستیم، سهیل با صمیمیتی واقعی گفت:- چقدر جاي حسین خالیه. همان لحظه تلفن همراهش زنگ زد و سهیل از جا برخاست. به نظر خودم هم جاى حسین خیلى خالى بود، کاش اینجا بود و مى دید که پدر و مادرم چقدر مهربان و خونگرم هستند. در افکارم غرق بودم که صداى سهیل از جا پراندم:- مهتاب بیا، ببین شوهرت چقدر حلال زاده است. تا گفتم جاش خالى، زنگ زد. ناباورانه به گوشى خیره شدم. آهسته گفتم: الو...؟ چند لحظه صدایى نیامد. فکر کردم سهیل شوخى کرده تا همه بخندند، اما بعد صداى ضعیف حسین به گوشم رسید:سلام عروسک... چطورى؟با شادى زیاد، گفتم: تو چطورى؟ چه خبر؟صدایش را به سختى مى شنیدم: خبرى نیست، احتمالا آخر هفته دیگه عملم مى کنند. قراره قسمتى از ریه رو که بافتهاش از بین رفته بردارن.پرسیدم: على چطوره؟ با سحر تماس داشته؟چند لحظه اى صدایى نیامد، بعد صداى ضعیفش را شنیدم:- على هم خوبه، حالا بعد برات مى گم، الان نمى تونم زیاد حرف بزنم. تو کجایى؟ نگران شدم. از سر شب هر چى زنگ مى زنم خونه، کسى گوشى رو برنمى داره...با خنده گفتم: باورت نمى شه کجام، خونه مامان اینا... داستان و رمان مذهبی http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662