📒 داستان واقعی
در مدینه زنی زیبارو بود، که به خاطر زیبایی اش مردان زیادی را به گناه آلوده کرد پس به همین خاطر او را از شهر بیرون کردند!
آن زن به شهر کوفه روی اورد، زمانی که وارد شهر شد تمام مردان انگشت به دهان ماندند، آن زن به خاطر اینکه پولی نداشت دنبال کار بود.
و رفت به اولین مغازه که دید و وارد انجا شد و پرسید که به نیروی کار نیاز دارید و مدیر با دیدن جمال زن گفت بله بله میخواهیم!
غافل از اینکه مدیر آنجا مردی بی حیاست که دنبال رابطه با زن ها است و تازه بدبختی های آن زن شروع میشوند و هر شب مجبور میشودکه با آن مدیر رابطه داشته باشد تا اخراج نشود، روزی مشتری داخل مغازه می اید و میبیند که چه اتفاقی در حال انجام است بیرون می آید و سریعا به همسر مدیر مغازه خبر میدهد و هنگامی که همسر مدیر فهمید سریعا خود را به مغازه رساند و در حالی که کار انها تمام شد و دیگر زن انجا نبود شروع کرد به زدن شوهرش و پس از چند دقیقه که ان زن نیز رسید او را نیز شروع به زدن کرد و ان زن را از مغازه انداخت بیرون!
ان زن زیبا رو پس از بیرون امادن از مغازه تصمیم گرفت دیگر دنبال کار خوب بگردد و سپس از کوفه به بنی اسرائیل رفت و با مردی عابد اشنا شد و با او ازدواج کرد و ان مرد عابد هنوز از گذشته همسر خود خبر ندارد.
@dastanvpand
🌿🌺🌿🌺🌿🌺
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #وقت_دلدادگی قسمت ۱۳ یکماه از زندگی در این سکوت مرگبار می گذشت.سکوت دیوانه کننده ای که اصلا قص
@Dastanvpand
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت14
.وقتی وارد آشپزخانه شد باز هم آنجا بود.از لانه اش بیرون آمده بود دست و پای نیما را برای هر کاری می بست.پیش او زیادی معذب بود.ناگهان سرفه اش گرفت و فاخته را متوجه خود کرد
-صبح به این زودی کجا رفته بودی
سرش به چای ریختن گرم بود اما جواب نیما را داد
-هیچ دارویی نبود بهتون بدم دیشب.رفتم سرما خوردگی و سفکسیم و اینا خریدم
چشمانش را تنگ کرد و به فاخته نگریست
-پول از کجا آوردی
نگاهش را گرفت و چای را روی میز گذاشت
-یه مقدار داشتم
دیگر هیچ نپرسید هم کلامی با او را نمی خواست.با دختری که دوازده سال از او کوچکتر بود و دنیای دخترانه هایش با او زمین تا آسمان فرق داشت چه حرفی داشت بزند.داشت به بخار چای نگاه می کرد که بشقاب خوش رنگی از سوپ جلویش گذاشته شد.ناخودآگاه سر بلند کرد و شکار چشمان درشت فاخته شد
-شکم خالی قرص نخورین ....اول اینو بخورین بعد.
دو بسته قرص هم در کنار بشقاب گذاشت و به اتاقش رفت.دلش یکجور شد.اینکه فقط برای او درست کرده باشد.آه کشید و در دل گفت"کاش همونی بودی که من می خواستم". از این سوپ نمی شد گذشت حتی اگر دست پخت فاخته باشد.
لباس پوشیده بود تا به مدرسه برود خواست به نیما سر بزند پشیمان شد.جلوی آینه راهرو مقننه اش را مرتب می کرد که در اتاق نیما باز شد و فاخته در همان حال خشک شد.از دیشب که کمی نطق این خانه باز شده بود در دلش چراغانی بود.به سمت نیما برگشت و به قیافه بی حالش نگاه کرد.موهای پریشانش را کمی بالا داد
-اون پول و از رو اپن بردار.از توی اون دفتر تلفن هم شماره آژانس رو بگیر.اشتراک دارم.با آژانس برو امروز خیلی سرده.یه لباس گرم ترم بپوش
او می گفت و چراغهای دل فاخته یکی یکی روشن می شد...او می گفت و فاخته را مشتاقتر می کرد.. اگر نیما می دانست با سر سوزن محبتش چه سبزه زاری در دل فاخته می روید از محبت کردن دست نمی کشید.نیما همینها را گفته بود و دوباره به اتاق رفته .فاخته اما مسخ محبت نیما همانطور در آینه به خودش لبخند می زد
**
اندام فرهود که از دور نمایان شد سریع سیگارش را خاموش کرد .دستی به شال بافتنی بنفش رنگش کشید و با شوق به نزدیک شدن فرهود به در کافه نگاه کرد.در را باز و با چشمان آبی شفافش دنبال او می گشت.دستی تکان داد و آرام صدایش کرد
-فرهود جان!!!!
با دیدن مهتاب که با لبخند ژکوندی او را نگاه می کرد به سرعت به سمتش رفت.محکم با کف دستش روی میز زد
-نمی گی اگه نزدیک شرکت، نیما ما رو ببینه چی میشه
مثلا قیافه ملوسی به خود گرفت
-فرهود ....بشین اول....چرا با من اینجوری می کنی
فرهود کمی به این ورو انور نگاه کرد و با عصبانیت نشست.پاهایش را دائما تکان می داد.دستانش را روی دست فرهود گذاشت اما او دستش را پس کشید و با اخم از لابه لای دندانهای کلید شده اش حرف زد
-برای بار آخر بهت می گم...آسمون به زمین بیاد ...هر چی بشه من نمی خوام با تو باشم
حرصش در آمد
-چون فقط نیما دوست ته
پوزخند زد
-اتفاقا چون جنس بنجل تو رو شناختم
دست به سینه و حق به جانب شد
-تو منو از تعریفای یه جانبه اون نیما میشناسی.
پوزخند مسخره ای به او زد
-یه روز واسه نیما بال بال می زدی
پا روی پا انداخت و مستقیم به چشمان فرهود نگاه کرد
-کوپن نیما تموم شده اس.خودتم می دونی.. خب من فکر نمی کردم اینقدر غیر قابل تحمل باشه....از یه پسر حاج بازاری بیشتر از اینم توقع نیست....جون به جو نشون کنی افکارشون پوسیده اس. نیما از اول هم می دونست من دختر خیلی آزادیم خودش خواست
پلک چشمش از عصبانیت پرید.....از دست این دختر رهایی نداشت
-اونوقت چرا فکر می کنی من مثل نیما نیستم
چهره مظلومی به خود گرفت
-نیستی فرهود...تو یه چیز دیگه ای
.داشت دنبال حرف کوبنده ای می گشت که دوباره صدایش در آمد
-فرهود...به من مهلت بده... خودت منو بشناس. ....مطمئن باش با من باشی خاطره رویا رو هم از یاد می بری
دست روی نقطه ضعفش گذاشت. .رویای او تکرار نشدنی بود....چقدر یک هو دلش هوایش را کرد....چقدر چشمان مشکی رویا را دوست داشت با اینکه دو سال بود زیر خروارها خاک خوابیده بود چشمان رویا مسکن شبهایش بود. هیچ کس برای او رویا نمی شد.آنچنان برافروخت و با عصبانیت بلند شد که صندلی از زیرش به زمین افتاد.دستانش را روی میز گذاشت و به سمت مهتاب خم شد
-برو به جهنم... تو هزار سالم بگذره رویا نمی شی.....
ادامه دارد...
@dastanvpand
❤️
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
رمان #وقت_دلدادگی
قسمت ۱۵
امروز را بی خیال سر کار رفتن شده بود و د ر هال روی کاناپه دراز کشیده بود و تلویزیون نگاه می کرد. ساعت شش عصر بود و از فاخته خبری نبود.اصلا نمی دانست همیشه ساعت چند به خانه می رسد. دوباره حواسش را به اخبار داد.هوس سوپ کرده بود اما رخوتی که در جانش بود به او اجازه نمی داد بلند شود و تا آشپزخانه برود.قرصهای خواب آور حسابی بی حالش کرده بود.کمی در جایش جابجا شد و چشمانش را بست تا بخوابد؛صدای تلفن را شنید و از جا بلند شد.دکمه پاسخ را زد
-بله
-سلام مادر چه خوب که خودت برداشتی...صدای ماه تو شنیدم....خوبی عزیزم
-نه سرما خوردم....نا ندارم اصلا
-دکتر رفتی؟؟...می گفتی فاخته برات سوپ درست می کرد یا پاشو بیا اینجا خودم بهت برسم مادر
-مگه بچه ام مادر من. ...هم سوپ خوردم هم قرص
-خوب میشی مادر ...فقط استراحت کن...گوشیو بده بیزحمت فاخته
فاخته... فاخته ...همش فاخته.....اصلا کجا بود...کمی سرفه کرد و با سرفه گفت
-نیست....بچه کوچولومون مدرسه اس.
-الهی قربونش.....خیلی درس خوند نو دوست داره.کمک کن بهش ها.ایرادی چیزی داشت بهش بگو.
به حالت مسخره خندید.به رابطه مسخره خودش با یک بچه دبیرستانی.بیشتر حس تنفر در جانش ریخته شد
-باشه باشه..واسه هر بیست که گرفت براش آبنبات چوبی می خرم. ..خوبه
دوباره خندید
-چرا مسخره می کنی مادر
-چون همه چیز زندگی منو به مسخره گرفتین.شخصیتمو....خواسته هامو....آرزوهامو....با زندگی من بازی کردین....نمی خوامش برو به اون حاجی شوهر تم بگو مهمون چند ماهه فقط....من نگهش نمی دا.....
حرف در دهانش ماسید.فاخته در آستانه در ایستاده بود و او را نگاه می کرد. نوک بینی اش از سرما قرمز شده بود.همان ژاکت نخ نما تنش بود.گرد غم ، چشمانش را تر و شفاف کرده بود.چرا اصلا صدای در را نشنید.سعی کرد به روی خودش نیاورد .صدای الو الو کردن مادرش هم می آمد
-الو گوشی ....اومدش .. با خودش حرف بزن
فاخته مثل چوب خشکیده ای ایستاده بود و به نزدیک شدن نیما نگاه می کرد. جلو آمد و گوشی تلفن را سمتش گرفت
-حاج خانومه. ...یا ...ببخشید مادر جون
گوشی را کف دست فاخته گذاشت و وارد اتاقش شد و در را بست.چشمان غمگین فاخته جلوی چشمانش بود....چه افتضاحی به بار آورده بود.
بی حال و بی حواس گوشی را دم گوشش گذاشت و جواب داد
-الو
-سلام عزیزم خسته نباشی
چقدر چشمانش میسوخت.دلش مادرش را می خواست.اصلا دلش می خواست در نکبت زندگی قبلش دست و پا بزند اما الان و در آن لحظه آنجا نباشد.سرما از بدنش که بیرون نرفت هیچ.....چراغانی چشمایش را هم که از صبح روشن بود هم سوزاند و خاموش کرد.اشکش بی صدا پایین ریخت.به حرفهای مادر نیما گوش نمی کرد .تمام حس خوب صبحش پر کشید و رفت انگار که اصلا نبود.از میان حرفهای مادر نیما فقط اخرش را که می گفت گوشی رو بده نیما شنید.چشم ارامی گفت و به سمت اتاق نیما رفت.درزد اما دیگر منتظر نیما نماند، همان که صبح قند چای صبحانه اش بود و الان تلخی زهر شب.گوشی را مثل خودش پشت در گذاشت و آرام و بی صدا به سمت اتاق خودش رف
در را باز کرد و تلفن را روی زمین پشت در اتاقش دید.از این بدعتی که خودش آغاز کرده بود بدش آمد.گوشی را دم گوشش گذاشت و در را بست
-بله باز چیه
-مادر جان فاخته فردا از صبح می یاد خونه ما شب کلی مهمون داریم ها خاله و عمو و عمه ...و خلاصه همه.می خوان بیان برا تبریک
چشمانش را مالید...فکر کرد کمی بگذرد برای زمان خوابش هم تصمیم می گیرند
-چرا می خوای ملت به ریشم بخندن.. هان
-خوبه توهم...غلط می کنن....اتفاقا منم اول با فاخته موافق نبودم ولی الان نه.....چشه مادر دختر به اون قشنگی....تو هم یه ذره چشماتو وا کن
-تو هم شدی آقا جون . نه..... این دختر به این قشنگی میدونی چند سالشه.... تو که خودت می دونی چقدر بدم می یاد دختر بچه رو شوهر می دن
-آره مادر می دونم.....اما فاخته یه دختر بچه لوس و ننر نیست.....اصلا مثل همسالاش نیست....خیلی عاقلتر از سنشه......
-برای من آسمون ریسمون نبافین ....اصلا هر کاری دوست دارین بکنین ......شما که پشت من خر سوار شدین هر چقدر دوست دارین سواری بگیرین.. .ولی من فردا اونجا نمی یام کار به کار فاخته هم ندارم
مادر بلند گفت
-فردا اگه نیای نیما .. به همین قرآن دستم شیر مو حلالت نمی کنم نیای خود دانی
و تلفن را قطع کرد .این هم از این.یک اجبار دیگر ....نمی دانست چرا با بیست و هشت سال سن زورش به حرفهای مادرش هم نمی رسد.از در اتاق بیرون رفت تا فکری به حال دل گرسنه اش بکند.با دیدن سوپ گرم شده روی میز نا خودآگاه لبخند بر لبش آمد.
ادامه دارد.....
❤️ @dastanvpand
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
دختر کوچولو به مهمان گفت :
" میخوای عروسکامو بیارم ببینی ؟!🌺🌿 "
مهمان با مهربانی جواب داد:
بله ... حتما ....
دخترک دوید و همه ی عروسک ها را آورد ....
بعضی از اونا واقعا با نمک بودن ...
ولی در بین اونا یک عروسک خیلی قشنگ دیگه هم بود🌸🌿
مهمان از دخترک پرسید:
کدومشونو بیشتر از همه دوست داری ... ؟!
و پیش خودش فکر کرد حتما اونی که از همه قشنگ تره ...!!!!
اما خیلی تعجب کرد 🌺🌿
وقتی دید دخترک به عروسک تکه پاره ای ک یک دست هم نداشت اشاره کرد و گفت :
" اینو "🌸🌿
مهمان با کنجکاوی پرسید:
اینکه زیاد خوشکل نیست ؟!!
دخترک جواب داد:🌺🌿
" آخه اگه منم دوستش نداشته باشم دیگه هیشکی نیست که باهاش بازی کنه ....
اونوقت دلش می شکنه !! "🌸
❤️مهربونی یعنی این …❤️
@dastanvpand
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🍃🌺
#داستان_عشقــولانه_مذهبــی
#قسمت_نوزدهم
......
مادرم بلند شد درب رو باز کنه، از آیفون مشخص بود کیه، رو به جمع کرد گفت مهمونا نیستن، افشین و جواد اومدن...
من برگشتم توی اتاقم و چادر سرم کردم،وقتی من برگشتم اونا احوال پرسی هاشون تموم شده بود، من رفتم جلو و سلام کردم، اما بر خلاف قبلا جفت دامادها سنگین و متشخص جواب سلام دادن گفتن مبارکه،،، منم احساس بزرگی کاذب بهم دست داده بود،گفتم:
+ممنون،بفرمایید توروخدا راحت باشید
جواب معلوم بود میخواست حرف بزنه ولی چیزی نگفت... 😂😂😂
مشغول حرف زدن بودیم همه،ولی خانم جون انگار انتظار میکشید...😔
ساعت حدودا ۸:۱۵ عصر شده بود.....
باز صدای زنگ اومد،خانم جون بلند شد گفت:
+شما بشینید،خودم باز میکنم،معلومه کیه...
از داخل آیفون نگاه کرد گفت:
+خواستگارِ فاطمه خانم تشریف آوردن😕
من قرمز شدم، فهمیمه اشاره کرد بهم که تو بیا باهم بریم آشپزخونه، منم سرم رو بخ نشونه تایید تکون دادم و بلند شدم
تا رفتم توی آشپزخونه، فهمیه دست گذاشت روی صورتم گفت:
+قربونت برم، چرا آنقدر استرس داری؟ دوست نداری این آقا بیاد خواستگاری؟
توی دلم میگفتم:
ای خواهرجان،از هیچی خبر نداری خیلی خوبه...😔😔
بلند گفتم:
+نه بابا،هرچی خدا بخواد همون میشه..
در همین حین فائزه اومد توی آشپزخونه و گفت:
+پسره خیلی خوبی به نظر میاد، تازه از فاطمه هنم خیلی قشنگ تره😂😂😂
چپ چپ نگاه کردم بهش و زدیم زیره خنده....
زمان به سرعت میگذشت،خواهرا جفتشون رفتن پیش مهمونا و من تنها منتظر اینکه آقاجان بگن چایی ببرم...
صدا میشنیدم که یکی با استرس تعریف میکنه.....
+راسش، من اندازه شما پول و ثروت ندارم و توی بهترین نقطه شهر هم خونه ندارم اما با اجازتون کار میکنم و بهترین هارو در حده توان خودم برای دختر خانمتون فراهم میکنم.....
اما باز صدای آقاجون با لحنی که مخالف بود اومد:
+شما، اصلا سربازی رفتی؟
+خیر،اما معافیت از خدمت دارم،پدرم جانبازی داره.....
راستش دلیل این سوالای پدرم فکر کنم همین بود که میخواست مخالفت کنه ولی در آخر گفت::
+فعلا،مبارکه ولی نظره عروس شرطه،تحقیقات کامل بنده هم شرط بعدی....🙄
یک صدای زنونه اومد:
+انشاءالله که خیره،مبارکه....😊
صدا خانم جون اومد:
+عروس خانم چایی بیار.. 😕😕
دست و پاهام میلرزید، هیچی متوجه نبودم 😕😕
به هر زوری بود چایی ریختم و رفتم داخل سرم رو بلند نکردم گفتم :
+سلام.....😊
چایی رو همونجوری که فائزه توی خواستگاریش تعارف کرده بود تعارف کردم و نشستم....😊
بعد ازچند دقیقه مادر امیر گفت:
+خُب،عروس خانم پدر که به ما رضایت دادن،شما نظرت چیه؟
+به آقاجان نگاه میکردم،انگار منتظر اجازش بودم....
گفتم:
+اگر آقاجان راضی باشن، من کی باشم مخالفت کنم.....😢😢
پدرم گفت:
فعلا مبارکه پس، راجب مسائل مهریه و شیربها حرف میزنیم این جلسه معارفه هستش بیشتر، بنده نظرم این هست که دختر پسر برای آشنایی بیشتر بهم محرم بشن تا قبل از ازدواج کاره حرامی شکل نگیره خدایی نکرده، حتی نگاهشون هم به هم حلال باشههه....😊
پدر امیر گفت:
+احسنت،تازه بنده هم میخواستم همین حرف رو بزنم،با اجازتون این دو نفر برن توی اتاقی باهم حرف های اولیه رو برنن تا با اگر تفاهم داشتن،محرم بشن به امید خدااااا.....😊😊
پدر رو به من کرد:
+برین داخل اتاق من صحبت کنید..🙄
مادر امیر هم رو به امیر گفت:
+مادر همه صحبت هاشون رو گوش بده با منطق حرف بزنید باهم.....😊
جفتمون به اتفاق گفتیم:چشم😢
من بلند شدم و جلو رفتم و ایشون هم پست سرم...تا اینجا توی دلم گفتم: یا زهرا عاشقتم خانمم....
رفتیم توی اتاق، درب باز بود، امیر دو زانو نشست جلوی من.... 😂
کاملاً خجالت توی چهره اش بود...
گفتم چرا انتخابتون من بودم.؟
عرق پیشونیش رو خشک کرد گفت:
......
#ادامه_دارد
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشــقولانه_مذهــبی
#قسمت_پایانی_فصل_۱
.......
عرق پیشونیش رو خشک کرد گفت:
+راستش خودم هم نمیدونم، ولی احساس کردم اون چیزایی که من از همسر آینده ام توقع دارم داشته باشه رو دارین شما....
یکم مکث کردم پرسیدم:
+شما چه توقعی دارید؟
صداشو صاف کرد ادامه داد:
+این که پیرو امام حسین باشه و دختر مذهبی باشه، با نامحرم جوری سنگین حرف بزنه که اجازه حرف اضافه بهش نده و از همه مهم تر. حیا و عفت و چادر...
شما معیارتون برای شوهر آیندتون چیه؟
گفتم:
+من معیاری ندارم،چیزی که قسمت باشه بهش میرسم...
سر تکون داد گفت: انشاءالله خیره..
صحبت ها حدود یک ساعت طول کشید، تقریبا توی تمام موارد تفاهم کامل برقرار بود جز یک مورد کوچیک....
آقا جان صدا زدن:
فاطمه خانم،تموم شد صحبت هاتون بابا؟...
سرم رو بلند کردم وبرای اولین بار توی چشم امیر زل زدم گفتم:
+شما حرفی ندارین؟
یک نگاهی کرد سرش رو انداخت پایین گفت:
+نه،اگر شما حرفی ندارید برگردیم پیش خانواده.....
منم بلند شدم و برگشتیم پیش خانواده..
آقاجان دوباره پرسید:
+مشکلی نبود بابا،مبارکه؟؟
قرمز شدم،چادرم رو کشیدم جلو هیچی نگفتم.....
مادر امیر گفت: مبارکه....😊😊
بعدش همه به اتفاق گفتن :مبارکه 😊😊
مادر امیر بلند شد و رو به آقاجان گفت:
+با اجازه، این انگشتر رو به عنوان نشونه دست فاطمه خانم بکنم....
آقاجان گفت:
+بفرمایید،صاحب اختیارید...
رو به من دسته چپم رو گرفت و یک انگشتر عقیق یمانی که روی اون اسم حضرت زهرا حک شده بود دستم کرد،گفت:
+انشاءالله توکل به حضرت زهرا، ازدواجتون پایدا باشه....
برگشت و نشست،خیلی خوشحال بودم، زیر چشمی به انگشتره نگاه میکردم...
دلم غنج میرفت...
پدر امیر شروع کرد به گفتن که آقای محمدی مهریه دخترتون رو چقدر در نظر دارید؟ بفرمایید....
آقاجان مکث کرد بعد گفت:
چون اسمش فاطمه اس و منم اعتقادی به مهر سنگین ندارم،۱۴ تا سکه باشه....
پدر امیر گفت:
+معرفت وجود دخترتون بیشتر از صحبت های مادی هستش ممنون از شما انشاءالله مبارکه، اگر راضی باشید فردا این دو تا جوون به هم محرم بشن که خدایی نکرده رابطشون گناه نباشه.....
+حتما،نظره بنده هم همین هست...😊
من کلا چیزی نمیگفتم و مهمون ها هم بعد از یک ربع ساعت رفتند، بعد از رفتن مهمونا پدرم زنگ زد به حاج حمید که فردا بیان و مارو محرم کنن....😢
قرار شده بود همونجوری که جفتمون توافق کرده بودیم برای محرم شدن بریم کهف الشهدا پیش شهدای گمنام،تا همون جا زندگی مشترک شروع بشه،....😊
من رفتم توی اتاقم،خواهرا هم رفته بودن،خونه ساکت بود،خانم جان و آقاجان هم خوابیده بودن
ساعت حدوده یک صبح بود،بلند شدم وضو گرفتم و برگشتم توی اتاق دوباره شروع کردم به نماز خوندن و خداروشکر کردم، از حضرت زهرا هم ویژه تشکر کردم،قرار گذاشتم توی اولین ماه بعد از عروسیم یک سفره روضه به اسم خانم زهرا(س) بندازم.....😊
صبح روز بعد ساعت حدودا ۹ صبح بود:
قرار گذاشته بودیم که خانواده امیر و حاج حمید تشریف بیارن اینجا که از همین جا باهم بریم سمته کهف الشهدا،
حاج حمید زود تر از همه اومده بود و سریع از پیش آقاجان اینا اومدن پیش من گفت:
+دیدی گفتم همه چی حل میشه،اگر توکل کنی،معلومه توکل واقعی و از ته دل کرده بودیااااا...😢😊
خانواده امیر هم رسیده بودن دیگه، راهی شدیم سمت کهف الشهدا، همه چیز از قبل هماهنگ شده بود.... 😢🙈
اونجا که نشستیم،حاج حمید از آقا جان و پدر امیر اجازه گرفتن و شروع کردن به خوندن، روبه من کردن گفتن که :
+فاطمه جان رضایت داری که شمارو محرم کنم؟....🙈🙈
یکم سکوت کرده بودم پدرم گفت:
+فاطمه جان سه بار گفتن واسه عقده باباجون 😂😂
بعد همه بلند بلند خندیدن 😂😂
گفتم:
+با اجاره خانم زهرا و شهدای حاضر و پدرم بله..☺️
حاج حمید رو به امیر کرد گفت:
مبارکتون باشه، انشاءالله خوشبخت بشید....
همه ی اتفاق ها سریع افتادن، بعد از محرم شدن همه چیز عالی بود، خوش میگذشت، به قول امیر،لذت حلال بود 😊🙈🙊
نتیجه گرفته بودم همیشه صبر و توکل بهترین چیز توی زندگیه آدم هستش....
تا اینکه...... 😔
.....
#ادامه_در_فصل_دوم😊
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🌺
#داستان_عشقولانه_مذهبی
#فصل_دوم
#قسمت_اول
......
ساعت حدودا ۲بعداز ظهر:
+خانم دکتر عباسی،خانم دکتر عباسی به بخش مراقبت های ویژه....
تنها صدایی که میشد توی شلوغی بیمارستان به وضوح شنید صدای بلندگوی بیمارستان بود،روی صندلی آهنی و محکم بیمارستان بی حال و بی جون نشسته بودم،آدم ها از جلوی چشمم رد میشدن و هرکس دنبال کاری بود برای بیمار خودش فکرم مشغول بود، با خودم زمزمه میکردم:
+خدایا،یعنی چی شده؟خودت به خیر بگذرون برای من...😔
امیر رفته بود برای آزمایش های نهایی، غرق فکر بودم که خواهرم از راه رسید و مستقیم از انتهای سالن اومد نزدیکه من،از جام بلند شدم رفتم سمتش،روبروی صورتش توی چشم هاش نگاه کردم گفتم:
+سلام فهیمه،خوبی؟ لب هام رو جمع کردم، بغضم ترکید و رفتم بغلش...
باگرمی بغلم کرده بود و همونجوری که پشت سرم دست میکشید گفت:
+سلام عزیزم،گریه نکن ببینم،امیر آقا کجاست؟ دکترا نگفتن چی شده؟
اما جوابی نشنید،من فقط گریه میکردم بغله فهیمه، دست روی کمرم گذاشت و من رو برد سمت صندلی و کمکم کرد که بشینم، روی چشمام دست میکشید و اشک هام رو پاک میکرد گفت:
+با تو بودما،دختر گریه نکن،بزار ببینیم دکترا چی میگن،به تو که حرفی نزدن؟
دستم رو دستش گذاشتم و جواب دادم:
+نه،دکترا هیچی نگفتن،فقط میدونم رفته واسه آزمایش آخر، جوابش هم یک ساعت دیگه آماده میشه....فهمیه دل تو دلم نیست😔،اگر طوری بشه چی؟
اشک هام بیشتر شدن صدام میلرزید ادامه دادم:
+آنقدر زود به دست آوردم امیر رو،اِنقدر هم زود تز دستش بدم؟😭😭
پرستار قسمتی که نشسته بودیم از دوستان صمیمی فهیمه بود،خواهرم رفت از پرستار درخواست کرد تا بهم یک آرامبخش تزریق کنند تا خوابم ببره،حداقل تا وقتی که جواب آزمایش برسه...
اولش مقاومت کردم،اما فهیمه دست رو گونه های صورتم گذاشت و توی چشمام زل زد گفت:
+جونه امیر بزن تا آروم بشی، منم ببینم چی شده،قوی باش.... اصلا جونه فهیمه بزن آمپول رو....😔
قسم داده بود منم نمیتونستم بگم نه....
یه ناله ای کردم و روی تخت آبی رنگ بیمارستان که آدم با دیدنش مریض تر میشد دراز کشیدم،اطرافم دستگاه های پزشکی بود،همونجوری که به سقف مربع مربعی بیمارستان با لامپ مهتابی هايی که داخل جعبه مخصوص خودشون بودن نگاه میکردم و اشک از کنار چشمام روی بالشت میلغزید گفتم:
+فهیمه پس کی از امیر مراقبت کنه؟
دست کشید روی پیشونیم و همونجوری که آستین پیرهنم رو بالا میداد گفت:
+من هستم تو استراحت کن،از حال رفتی دختر....😔
دوستش خانم خادمی وارد اتاق شد یه نگاهی کرد بهم وگفت:
+فاطمه خانم چه بزرگ شده؟انگار همین دیروز بود به بهونه درس خوندن میومدم خونتون و تو هم اذیت میکردی مارو....😊
یه لبخند زدم بهش و چشمام رو بستم آمپول رو تزریق کرد بهم....😔
چند لحظه بعد از حالت طبیعی خارج شده بودم،انگار خاطرات این یک سال از اول اومدن جلوی چشمم، دیگه هیچ صدایی نمیشنیدم....
فقط صدای خاطراتم بود که به گوشم میرسید،ذهنم رفت به ساعت های اول محرم شدن من و امیر..... 😔😔
*کهف الشهدا، یک سال قبل:
امیر رو به پدرم کرد گفت:
+ اجازه هست حالا که با فاطمه خانم محرم شدم چند قدمی داخل محوطه کهف راه بریم؟
آقاجان با خوشحالی جواب داد:
+چراکه نه،برید اما زودتر برگردید که بریم خونه،یکم مشغله کاری زیاده برای فردا باید انجام بدم😊
امیر رو به من کرد با خجالت گفت:
+شما مشکلی ندارین چند لحظه قدم بزنیم؟🙈
سرم رو بلند کردم و گفتم؛
+نه،بفرمایید😊
از جا بلند شد و نزدیکه من وایساد گفت +شما جلو بفرمایید
بلند شدم، رفتم کفش پام کردم و پشت سرمم امیر میومد....
دوتایی وارد محوطه کهف شده بودیم،
هوا دلنشین بود، تمام شهر زیر پاهای آدم بود انگار و هیاهو و شلوغی عجیب شهر خیره کننده بود،راه افتادیم کنار هم، میخواست دستم رو بگیره ولی انگار حیا بهش اجازه نمیداد....
گفتم:
+چه هوای خوبی داره اینجا..😊🙈
نگاهش رو به سمت چرخوند گفت :
+آره، مخصوصا وقتی با شما قدم بزنی
خجالت کشیدم 😊😊 گفت:
+من اعتقادم ای هستش که هرچیزی توی دنیا حلالش خوبه،حتی به اندازه نگاه کردن به چیزی،اصلا حلال مزه اش بهتره
همونجوری که یک سنگ کوچیک رو با پا این طرف و اون طرف هول میدادم،گفتم:
+بالاخره یه تفاوتی باید باشه دیگه... 🙈
یه لحظه وایساد از راه رفتن،سرش پایین بود دستش رو یواش به سمتم دراز کرد....
معلوم بود دستاش میلرزه گفت؛
+ادامه راه،دستتون رو بگیرم،قدم بزنیم؟🙈
خودم از خجالت سرخ شده بودم،گفتم:
+بله،😊🙊🙈
دستم رو توی دستش گذاشتم و شروع به قدم زدن کردیم 😊😊
حرف میزد راجع به خودش، برنامه های زندگیش،کار،آینده، خانواده....
من هم گوش میکردم و بعضی جاها تایید میکردم و نظر میدادم.....
بعد از نیم ساعت برگشتیم، خانوادهها داشتن باهم صحبت میکردن،
مارو که دیدن، گفتن:
+بریم؟ تموم شد حرفاتون؟
ما هم یه نگاهی به هم انداختیم گفتیم:
+بله....😊
#ادامه_دارد👇
🍃🌺🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای ک