eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
متعجب پرسیدم: تو دیگه چته؟ دل بهم خوردگى دارى؟گلرخ خندید: الان نه، ولى یکى، دو ماه پیش تو تعطیلات عید، پدرم در آمد. هر چى مى خوردم بالا مى آوردم و همش معده ام ناراحت بود.نالیدم: خوب، حالا چطور؟ رفتى دکتر؟دستش را بالا آورد: آره...- خوب چت بود؟ زخم معده؟- نه یه نى نى کوچولو اون تو بود که حالم هى بهم مى خورد.وقتى متوجه مفهوم حرفش شدم، از جا پریدم: گلى... راست مى گى؟ واى، چه قدر خوب!گلرخ چشمکى زد و گفت: حالا فکر کنم تو هم همین درد رو دارى!اما چند دقیقه اى با فکر کردن به جوانب و « ؟ اگر حدس گلرخ درست باشد، چى مى شه » . وحشتزده بر جاى ماندم شرایط، شادى عجیبى زیر پوستم دوید. در دل آرزو کردم تشخیص گلرخ درست باشد. گیج پرسیدم:- حالا چه کار کنم؟ از کجا بفهمم؟ - کارى نداره، برو آزمایشگاه سر کوچه آزمایش ادرار بده. البته باید ناشتا باشى. سرى تکان دادم و در فکر فرو رفتم. چند روز بعد، وقتى براى گرفتن جواب آزمایش به طرف آزمایشگاه نزدیک خانه مى رفتم، دل تو دلم نبود که چه جوابى به دستم مى رسد. به هیچکس چیزى نگفته بودم. مى خواستم اول مطمئن شوم وبعد حرفى بزنم. صداى زن از فکر بیرونم آورد:- خانم ایزدى؟...دستپاچه گفتم: خودمم، چى شده؟دخترك سرى تکان داد و خشک و بى روح گفت: تبریک مى گم، جواب مثبته...از خوشحالى دلم مى خواست صورت پر از جوشش را ببوسم: خیلى ممنون...فورى به خانه گلرخ و سهیل رفتم و به گلرخ که در حال سرخ کردن کتلت بود، برگه آزمایش را نشان دادم: گلى، مثبته!اخمى دوستانه کرد و گفت: اى حسود! فکر کنم بچه هامون به فاصله چند ماه متولد بشن!با تجسم بچه ها، چرخى زدم و گفتم: واى گلى! تصور کن بچه ها با هم بازى کنن، دنبال هم بدون...گلى قاشق روغنى را در هوا تکان داد: اوووه! چه رویا پردازى! این حرفها مال سه، چهار سال دیگه است. الان باید بترسى که با هم گریه کنن و خونه رو بذارن رو سرشون! با خنده گفتم: قربونشون برم.شب، به محض رسیدن حسین، سلام کردم. حسین با خنده جوابم را داد:- سلام از ماست خانم، انگار شنگولى، چى شده؟ لیوان شربت را جلویش گذاشتم: بیا خنکه...حسین صورتم را بوسید: بذار دست و صورتمو بشورم.وقتى روبرویم نشست با دقت نگاهش کردم. چقدر نقش پدرى به او مى آمد. مى دانستم با اخلاقى که دارد بهترین پدردنیا مى شود. حسین با خنده گفت:- حواست کجاست؟ - چى گفتى؟ - مى گم چرا آنقدر خوشحالى؟ مامان و بابات زنگ زدن؟سرى تکان دادم: نه، دیگه خودمون مامان و بابا هستیم، باید به فکر خودمون باشیم. حسین اولش متوجه معناى حرفم نشد، ولى بعد شربت را روى میز گذاشت و با دهانى باز از تعجب پرسید: چى؟ لحظه اى بعد هر دو در آغوش هم و در حال خوشحالى کردن بودیم. تقریبا تا اذان صبح راجع به بچۀ آینده مان خیال پردازى مى کردیم، اسمش، قیافه اش، صدایش، مدرسه و تفریحش، طرز تربیتش... انقدر حرف زدیم و بحث کردیم تا صداى اذان بلند شد. با خوشحالى خبر باردارى ام را به پدر و مادرم و دوستانم دادم. همه برایم خوشحال بودند و تبریک مى گفتند. عاقبت هیجان اولیه ام فروکش کرد و دوباره به فکر درسهایم افتادم. این ترم، آخرین ترم تحصیلى ام بود. باید مثل همیشه با موفقیت پشت سر مى گذاشتمش به خصوص که مهمان عزیزى در راه داشتم که به یک مادر تمام وقت نیاز داشت.حسین، از وقتى فهمیده بود حامله ام نمى گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم. دایم صدایش بلند بود:- مهتاب جون، ظرفها رو بذار براى من... مهتاب اینا رو بلند نکن، خودم مى برم... مهتاب عزیزم غذاتو کامل بخور... چى دوست دارى بپزم؟... چى هوس کردى بخرم؟منهم خوشحال از اینکه کسى لوسم مى کند و نازم را مى کشه، حسابى ناز مى کردم.- واى کمرم... واى پام خشک شده انگار!... چقدر دلم طالبى مى خواد... هوس گوجه سبز کردم...حسین با گشاده رویى، تمام آره و بله هاى مرا جا مى آورد. شوهر شادى هم از وقتى باخبر شده بود من باردارم، خیلى سخت نمى گرفت و مو را از ماست نمى کشید. من و شادى، هر دو روى یک موضوع براى پایان نامه کار مى کردیم وعملا کارهاى مرا هم شادى انجام مى داد، اکثرا با گلرخ به پیاده روى مى رفتیم تا زایمان راحتى داشته باشیم. 👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱تدیبر بهلول🌱 روزي بهلول از راهی می گذشت. مردي را دید که غریب وار و سر به گریبان ناله می کند. بهلول به نزد او رفت سلام نمود و سپس گفت : آیا به تو ظلمی شده که چنین دلگیر و نالان هستی. آن مرد گفت : من مردي غریب و سیاحت پیشه ام و چون به این شهر رسیدم، قصد حمام و چند روزي استراحت نمودم و چون مقداري پول و جواهرات داشتم از بیم سارقین آنها را به دکان عطاري به امانت سپردم و پس از چند روز که مطالبه آن امانت را از شخص عطار نمودم به من ناسزا گفت و مرا فردي دیوانه خطاب نمود ▫️💭 بهلول گفت: غم مخور . من امانت تو را به آسانی از آن مرد عطار پس خواهم گرفت. آنگاه نشانی آن عطار را سوال نمود و چون او را شناخت به آن مرد غریب گفت من فردا فلان ساعت نزد آن عطار هستم تو در همان ساعت که معین می کنم به دکان آن مرد بیا و با من ابداً تکلم نکن. اما به عطار بگو امانت مرا بده. آن مرد قبول نمود و برفت. بهلول فوري نزد آن عطار شتافت و به او گفت: من خیال مسافرت به شهر هاي خراسان را دارم و چون مقداري جواهرات که قیمت آنها معادل 30 هزار دینار طلا می شود دارم، می خواهم نزد تو به امانت بگذارم تا چنانچه به سلامت بازگردم آن جواهرات را بفروشم و از قیمت آنها مسجدي بسازم. عطار از سخن او خوشحال شد و گفت : به دیده منت . چه وقت امانت را می آوري ؟ بهلول گفت: فردا فلان ساعت و بعد به خرابه رفت و کیسه اي چرمی بساخت و مقداري خورده آهنی و شیشه در آن جاي داد و سر آن را محکم بدوخت و در همان ساعت معین به دکان عطار برد. ▫️💭 مرد عطـار از دیدن کیسه که تصور می نمود در آن جواهرات است بسیار خوشحال شد و در همان وقت آن مردغریب آمد و مطالبه امانت خود را نمود. آن مرد عطار فوراً شاگرد خود را صدا بزد و گفت : کیسه امانت این شخص در انبار است. فوري بیاور و به این مرد بده . شاگرد فوري امانت را آورد و به آن مرد داد و آن شخص امانت خود را گرفت و برفت و دعاي خیر براي بهلول نمود. 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
*❤بِسْمِ ٱللّٰهِ ٱلرَّحْمَٰنِ ٱلرَّحِيمِ❤* 🌹سلام ؛ صبح شما بخیر و نیکی 🌹 🔴امروزدوشنبه1397/5/8 🍃ذکر روز دوشنبه🍃 🍀💯 مرتبه " یا قاضِیَ الْحاجات " ( ای برآورنده ی حاجت ها )🍀 🌷به امید خداوند🌷 ☘☘☘☘☘☘ *🌾در محضر قرآن🌾* 🍀سوره ی مبارکه ی اَلْاِسْراء ، آیه ی ۲۳🍀 🌹وَقَضَىٰ رَبُّكَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ وَبِالْوَالِدَيْنِ إِحْسَانًا إِمَّا يَبْلُغَنَّ عِندَكَ الْكِبَرَ أَحَدُهُمَا أَوْ كِلَاهُمَا فَلَا تَقُل لَّهُمَا أُفٍّ وَلَا تَنْهَرْهُمَا وَقُل لَّهُمَا قَوْلًا كَرِيمًا ؛🌹 🍃و پروردگارت فرمان داده : جز او را نپرستید و به پدر و مادر نیکی کنید ، هرگاه یکی از آن دو ، یا هر دوی آنها ، نزد تو به سن پیری رسند ، کمترین اهانتی به آنها روا مدار و بر آنها فریاد مزن و گفتار لطیف و سنجیده و بزرگوارانه به آنها بگو .🍃 ☘☘☘☘☘☘ *🌾در محضر معصومین🌾* 🍀حضرت محمد(ص)🍀 🌹يَابْنَ آدَمَ! اِبْرِرْ واِلدَيْكَ وَ صِلْ رَحِمَكَ، يُيَسَّر لَكَ يُسْرُكَ وَ يُمَدَّ لَكَ فى عُمْرِكَ و اَطِع رَبَّكَ تُسَّمى عاقِلاً و لا تَعصَهُ تُسَمّى جاهِلاً ؛🌹 🍃اى فرزند آدم ، به پدر و مادرت نيكى كن و صله رحم داشته باش تا خداوند ، كارت را آسان و عمرت را طولانى بگرداند . پروردگارت را فرمان ببر تا خردمند به شمار آيى و از او نافرمانى نكن كه نادان شمرده مى شوى .🍃 🌷الفردوس ، ج ۵ ، ص ۲۸۲ ، ح ۸۱۹۰🌷 ☘☘☘☘☘☘ *🌾در محضر شهدا🌾* 🍀شهید سید مرتضے آوینی🍀 🍃خداوند مقربترین بندگان خویش را از میان عشاق بر میگزیند ڪہ گرہ ڪور دنیا را بہ معجـزہ عشــــق مـے گشـایند .🍃☘☘☘☘☘ *🌾در محضر علما🌾* 🍃اگر موقعى كه مشغول نماز مستحبى است جماعت بر پا شود چنانچه اطمينان ندارد كه اگر نماز را تمام كند به جماعت برسد ، مستحب است نماز را رها كند و مشغول نماز جماعت شود بلكه اگر اطمينان نداشته باشد كه به ركعت اول برسد مستحب است به همين دستور رفتار نمايد .🍃 🍀رساله ی امام خمینی(ره) ، مساله ی ۱۴۴۹🍀 ☘☘☘☘☘☘ *🌾انرژی مثبت🌾* 🌹چه زیباست امیدوار بودن و با امید زندگی کردن . نه امید به خود ، که غرور است ؛ نه امید به دیگران ، که حماقت است ؛امید به خدا ، منبع تمام آرامشهاست .🌹 🌴🌴🌴🌴🌴🌴 🌹اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمِّدٍ وَّ آلِ مُحَمَّدٍ وَّ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ🌹 🍀اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِّوَلِیِّکَ الْفَرَجْ🍀 🌹لبیک یا حسین(ع)🌹 🌷التماس دعا🌷 📢 لطفاً رسانه باشید 📢 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✅ داستان تشرف و کرامت امام عصر ✅ 🔴🔴تشرف ابو راجح حمامى🔴🔴 🔵 در حله به مرجان صغير, كه حاكمى ناصبى بود, خبر دادند ابو راجح , پيوسته صحابه را سب و سرزنش مى كند. دستور داد كه او را حاضر كنند. وقتى حاضر شد, آن بى دينان به قدرى او را زدند كه مشرف به هلاكت شد و تمام بدن او خرد گرديد, حتى آن قدر به صورتش زدند كه دندانهايش ريخت. 🌺 بعد هم زبان او را بيرون آوردند و با زنجير آهنى بستند. بينى اش را هم سوراخ كردند و ريسمانى از مو داخل سوراخ بينى او كردند. سپس حاكم آن ريسمان را به ريسمان ديگرى بست و به دست چند نفر از مامورانش سپرد و دستورداد او را با همان حال , در كوچه هاى حله بگردانند و بزنند. آنها هم همين كار را كردند, به طورى كه بر زمين افتاد و نزديك به هلاكت رسيد. ♦️ وضع او را به حاكم ملعون خبر دادند. آن خبيث دستور قتلش را صادر كرد. حاضران گفتند: او پيرمردى بيش نيست و آن قدر جراحت ديده كه همان جراحتها او را از پاى در مى آورد و احتياج به اعدام ندارد, لذا خود را مسئول خون او نكن.خلاصه آن قدربا او صحبت كردند, تا دستور رهايى ابوراجح را داد. 🔷 بستگانش او را به خانه بردند و شك نداشتند كه در همان شب خواهد مرد. صبح ,مردم سراغ او رفتند, ولى با كمال تعجب ديدند سالم ايستاده و مشغول نماز است ودندانهاى ريخته او برگشته و جراحتهايش خوب شده است , به طورى كه اثرى از آنهانيست. تعجب كنان قضيه را از او پرسيدند. 🔴 گفت: من به حالى رسيدم كه مرگ را به چشم ديدم. زبانى برايم نمانده بود كه از خداچيزى بخواهم , لذا در دل با حق تعالى مناجات و به مولايم حضرت صاحب الزمان (ع ) استغاثه كردم. ناگاه ديدم حضرتش دست شريف خود را به روى من كشيد, وفرمود: 🔴 از خانه خارج شو و براى زن و بچه ات كار كن , چون حق تعالى به تو عافيت مرحمت كرده است. پس از آن به اين حالت كه مى بينيد, رسيدم. شيخ شمس الدين محمد بن قارون (ناقل قضيه ) مى گويد: 🌺 به خدا قسم ابوراجح مردى ضعيف اندام و زرد رنگ و بدصورت و كوسج (مردى كه محاسن نداشته باشد) بود ومن هميشه براى نظافت به حمامش مى رفتم. خوش هيكل شده بود در منزلش ديدم. ريش او بلند و رويش سرخ ,به طورى كه مثل جوان بيست ساله اى ديده مى شد. و به همين هيئت و جوانى بود, تاوقتى كه از دنيا رفت. 🔴بعد از شفا يافتن , خبر به حاكم رسيد. او هم ابوراجح را احضار كرد و وقتى وضعيتش را نسبت به قبل مشاهده كرد, رعب و وحشتى به او دست داد. از طرفى قبل از اين جريان , حاكم هميشه وقتى كه در مجلس خود مى نشست , پشت خود را به طرف قبله و مقام حضرت مهدى (ع ) كه در حله است مى كرد, ولى بعد از اين قضيه , روى خودرا به سمت آن مقام كرده و با اهل حله , نيكى و مدارا مى نمود و بعد از چند وقتى به درك واصل شد, در حالى كه چنين معجزه روشنى در آن خبيث تاثيرى نداشت. 🌺ألـلَّـهُـمَــ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌺 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨ 🌷داستان کوتاه مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوایی اش کم شده است، به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد. به این خاطر، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت. دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیق تر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد، این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو: « ابتدا در فاصله چهار متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله سه متری تکرار کن. بعد در فاصله دو متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب بدهد.» آن شب همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق پذیرایی نشسته بود. مرد به خودش گفت: الان فاصله ما حدود چهار متر است، بگذار امتحان کنم. سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید:  « عزیزم ، شام چی داریم؟ » جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و همان سوال را دوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت و به درب آشپزخانه رسید. سوالش را تکرار کرد و بازهم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و درست از پشت سر همسرش گفت: « عزیزم شام چی داریم؟ » و همسرش گفت: « مگه کری؟! » برای چهارمین بار میگم: « خوراک مرغ »! 👈 شاید مشکل از خود ماست 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🔘 داستان کوتاه ميگويند كه در زمان موسی خشکسالی پيش آمد. آهوان در دشت، خدمت موسی رسيدند كه ما از تشنگی تلف می شويم و از خداوند متعال در خواست باران كن. موسی به درگاه الهی شتافت و داستان آهوان را نقل نمود. خداوند فرمود: موعد آن نرسيده موسی هم برای آهوان جواب رد آورد. تا اينكه يكی از آهوان داوطلب شد كه برای صحبت و مناجات بالای كوه طور رود. به دوستان خود گفت: اگر من جست و خیز کنان پایین آمدم بدانيد كه باران می آيد وگرنه اميدی نيست. آهو به بالای كوه رفت و حضرت حق به او هم جواب رد داد. اما در راه برگشت وقتی به چشمان منتظر دوستانش نگاه كرد ناراحت شد. شروع به جست و خیز کرد و با خود گفت: دوستانم را خوشحال می كنم و توكل می نمایم. تا پایین رفتن از کوه هنوز امید هست. تا آهو به پائين كوه رسيد باران شروع به باريدن كرد موسي معترض پروردگار شد. خداوند به او فرمود: همان پاسخ تو را آهو نیز دریافت کرد با این تفاوت که آهو دوباره با توکل حرکت کرد و اين پاداش توكل او بود. هیچوقت نا امید نشويد... شايد لحظه اخر نتيجه عوض شود، پس مجددا توكل كنيد... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ─┅─═इई 🌺🌼🌺ईइ═─┅─
اواخر ترم بود که بسته پستى بزرگى از طرف مادرم رسید. وقتى رسید بسته را امضا کردم، با عجله بسته را که پستچى زحمت کشیده و برایم تا بالا آورده بود، باز کردم. پر از لباس بچه و وسایل نوزاد بود. همه رنگهاى شاد و زیبا، زیرپوشها و بلوزهاى کوچک، پتویى نرم و صورتى، یک ساك وسایل بچه، شیشه هاى شیر در اندازه هاى مختلف، ظروف غذا خورى، عروسک هاى مختلف، یک آغوش زیبا براى حمل بچه، یک بسته کوچک هم براى گلرخ به همراه نامه اى که در آن از اینکه خودش کنارم نیست اظهار تاسف کرده بود. با شادى وسایل را به اتاق کوچک و خالى خانه مان بردم و از همان لحظه آن اتاق، اتاق بچه نامیده شد.سهیل هم از جانب پدر، مبلغ قابل توجهى به من داده بود تا تخت و کمد و دیگر وسایل بچه را به سلیقۀ خودم بخرم.حسین، هر دو هفته یکبار مجبور بود به دکتر احدى سر بزند و معاینه کامل شود، تا داروهایش عوض و یا تجدید شود.هر بار على را هم همراه خودش مى برد. على هم تحت نظر دکتر احدى و یک دکتر دیگر بود که تا حد ممکن، بیمارى اش را کنترل کنند. سحر همچنان در تردید و شکى جانکاه به سر مى برد. طفلک در برزخ بود، از ترس اینکه مادر و پدرعلى را نگران کند، حرفى نمى زد اما خودش انگار مى دانست على رفتنى است. اواخر ترم بود که به خانه مان آمدند. علی دیگر شناخته نمی شد، از فرط لاغري و رنگ پریدگی مثل یک جسد شده بود. موهاى ابرو و سرش دیگر حسابى ریخته بود. ریش و سبیلش را هم خودش تراشیده بود. سحر هم لاغر و تکیده شده بود. وقتى با خبر شد که حامله ام، آهى ازحسرت کشید: - خوشا به سعادتت مهتاب، على داره جلو چشمام آب مى شه و هیچ کارى از دستم برنمى آد. اى کاش حداقل منهم یادگارى از او به همراه داشتم. یک بچه!... اما هر بار حرفش پیش مى آد على عصبانى مى شه و مى گه تکلیف خودمون معلوم نیست، بچه بیچاره رو هم حیران و ویلان کنیم؟!آن شب لحظه اى صداى على را که با حسین حرف مى زد از داخل آشپزخانه شنیدم. - حسین، براى بچه ات حتما تعریف کن که پدرش و دوستانش چه کردن و چه بودن! دلم مى خواد على رغم فضایى که الان بوجود آمده و جوانها فکر مى کنن ما باهاشون خصومت شخصى داریم، بهش بگى که ما به عشق بچه هاى ایران و مادر و پدراش، شهرها و روستاهاش، جلو رفتیم و سینه سپر کردیم. تازه باخبر شدم چند نفر دیگه از بچه ها هم شیمیایى شدن، تازه به این فکر افتادم که نکنه ماسکهاى ما خراب بودن؟ یا شاید تاریخ مصرف آمپول ها گذشته بود؟... یا اصلا آمپول و ماسک فقط براى دلگرمى ما بودن و هیچ تاثیرى نداشتن؟... هان؟آن شب در فکر حرفهاى على بودم و از ته دل دعا مى کردم معجزه اى بشود و على دوباره همان على سابق شود. طاقت نگاههاى مظلومانه او و صورت نگران سحر را نداشتم. با دلى خون و چشمى گریان به رختخواب رفتم و کنار حسین خوابیدم. آخرین امتحان را هم با بدبختى و مصیبت پشت سر گذاشتم، لیلا به دلیل سقط جنین چند واحد را حذف کرده و ترم پیش از ما عقب افتاده بود و باید ترم تابستانى هم چند واحد برمى داشت، تا بلکه درسهایش تمام بشود. اما من و شادى دیگرراحت شده بودیم، پروژه پایان ترم را هم عملا به دست شادى سپرده بودم و خودم فقط استراحت مى کردم. از وقتى حامله شده بودم، خوابم زیاد شده بود و بیدار نشده، دوباره مى خوابیدم. اواسط تابستان بود و هوا گرم شده بود. پنجره را باز گذاشته بودم و خودم زیر ملافه اى نازك، خوابیده بودم. هنوز کاملا به خواب نرفته بودم که با صداى باز شدن درآپارتمان از جا پریدم، ترسان پرسیدم: کیه؟صداى حسین بلند شد: سلام، منم عزیزم. نترس... بلند شدم و در جایم نشستم. حسین جلو آمد و صورتم را بوسید. به چشمان غمگین و سرخش نگاه کردم و پرسیدم: این وقت روز خونه چه کار دارى؟از جا بلند شد و به طرف کمد لباسها رفت: هیچى...از تخت پایین آمدم و دست روى شانه حسین گذاشتم: حسین چى شده؟...با این سوال، ناگهان بغضش ترکید و بریده بریده گفت: على... رفت.ناباورانه به چشمان بارانى اش زل زدم، لحظه اى صورت مظلوم و نگران سحر جلوى چشمم، مجسم شد، زیر لب گفتم:واى! واى! بیچاره سحر... 👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت نـهــم با بے حوصلگے وارد حیاط شدم،سہ هفتہ بود خونہ عاطفہ اینا نمیرفتم،از امین خجالت میڪشیدم،اوایل آذر بود و هواے پاییزے بدترم میڪرد! بہ پنجرہ اتاق عاطفہ نگاہ ڪردم،سنگ ریزہ اے برداشتم و پرت ڪردم سمت پنجرہ،خواب آلود اومد جلوے پنجرہ با عصبانیت گفت:صد دفعہ نگفتم با سنگ نزن بہ شیشہ؟!همسایہ ها چے فڪر میڪنن؟!عاشق دلخستہ م ڪہ نیستے فردا بیاے منو بگیرے!بذار دوتا همسایہ برام بمونہ! با خندہ نگاهش ڪردم. _ڪلا اهداف تو شوهر ڪردن خلاصہ میشہ؟ نشست لب پنجرہ با نیش باز گفت:اوهوم،زندگے یعنے شوهر! با خندہ گفتم:بلہ بلہ لحاظشم گرفتم! خواست چیزے بگہ ڪہ دیدم چشماے خواب آلودش گشاد شد و لبشو گاز گرفت. با تعجب گفتم:چے شد عاطفہ؟ پریدم رو تخت و حیاطشون رو نگاہ ڪردم،امین داشت با اخم نگاهش میڪرد،خواستم از رو تخت برم پایین ڪہ با صداے بلند و عصبے گفت:هانیہ خانم! خیلے جلوش خوب بودم خوبتر شدم! برگشتم سمتش و آروم سلام ڪردم! بدون اینڪہ جواب سلامم رو بدہ با عصبانیت گفت:وسط حیاط نمایش راہ انداختید؟تماشگرم ڪہ دارہ! با تعجب نگاهش ڪردم،برگشت سمت چپ! _میرے خونہ تون یا بیام؟! یڪے از پسرهاے همسایہ از تو تراس نگاہ میڪرد،خون تو رگ هام یخ بست! جلوے امین یہ دختر دست و پا چلفتے با ڪلے خراب ڪارے بودم! زیر لب چیزے گفت ڪہ نشنیدم،با عصبانیت رو بہ عاطفہ گفت:برو تو! عاطفہ سرش رو تڪون داد و گفت:الان ترڪش هاش همہ رو میگیرہ! برگشتم سمت من. _شما هم بفرمایید منزلتون!نمایش هاے بچگانہ تونم بذارید براے اڪران خصوصے! هم خجالت ڪشیدم هم عصبے شدم،خواستم جوابش رو بدم ڪہ دیدم خودنویسم تو دستشہ! با تعجب گفتم:خودنویسم!فڪر ڪردم خونہ تون گم ڪردم! با تعجب بہ دستش نگاہ ڪرد،رنگ صورتش عوض شد! خواست چیزے بگہ اما ساڪت شد،خودنویس رو گذاشت روے دیوار. همونطور ڪہ پشتش بهم بود گفت:دروغ گفتن گناہ دارہ! نمیتونست دروغ بگہ! ادامــه دارد... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت دهــم امتحان هاے دے نزدیڪ بود شالم رو سر ڪردم تا برم پیش عاطفہ،خواستم پنجرہ رو ببندم ڪہ دیدم امین تو حیاط نشستہ،مشغول ڪتاب خوندن بود با صداے سوت ڪسے سرم رو بلند ڪردم،پسر همسایہ بود،شمارہ داد قبول نڪردم،دست از سرم برنمیداشت باید بہ شهریار،برادرم میگفتم! با حالت بدے گفت:ڪیو دید میزنے؟ با اخم صورتم رو برگردوندم،امین سرش رو بلند ڪرد و با تعجب نگاهم ڪرد،نفسم بند اومد،مطمئن بودم رنگم پریدہ!بلند شد و سمت چپ رو نگاہ ڪرد!با دیدن پسر همسایہ اخم ڪرد و دوبارہ مشغول ڪتاب خوندن شد،اما چند لحظہ بعد با عصبانیت ڪتاب رو پرت ڪرد زمین!سریع پنجرہ رو بستم،زبونم تلخ تلخ بود،بہ زور نفس عمیقے ڪشیدم،میمیرے از اون بالا نگاهش نڪنے؟! حتما فڪرڪردہ با اون پسرہ بودم! با صداے شڪستن چیزے دوییدم سمت پنجرہ،چند لحظہ بعد صداے همهمہ اومد،با ترس رفتم تو ڪوچہ،چندنفر جلوے دیدم رو گرفتہ بودن،از بین صداها،صداے امین رو تشخیص دادم! با نگرانے رفتم جلو،خالہ فاطمہ بازوے امین رو گرفتہ بود و میڪشید بقیہ پسرهمسایہ رو گرفتہ بودن،عاطفہ با ترس داشت نگاهشون میڪرد رفتم ڪنارش. _چے شدہ؟! عاطفہ برگشت سمتم. _هانیہ چے ڪار ڪردے؟! با تعجب گفتم:من؟!من چے ڪار ڪردم؟! مادرم با عجلہ اومد سمتمون و گفت:امین دارہ دعوا میڪنہ؟! خالہ فاطمہ امین رو هل داد داخل حیاط،عاطفہ دویید سمت امین،مادرم رفت ڪنارشون. قرار بود همیشہ جلوے امین اینطورے باشم ڪے قرار بود بتونم مثل آدم رفتار ڪنم؟! خواستم برم داخل خونہ ڪہ صداے ڪسے باعث شد برگردم! _یہ شمارہ دادم قبول نڪردے تموم شد رفت واسہ من آدم میفرستے؟! جوابے ندادم! دوبارہ داد ڪشید:هوے با توام! با عصبانیت برگشتم سمتش خواستم چیزے بگم ڪہ امین اومد جلوے در! _صداتو براے ڪے بالا بردے؟! بدون توجہ بهش با عصبانیت گفتم:آقاے حسینے من خودم زبون دارم! با بهت نگاهم ڪرد،چرا احساس میڪردم دلخورہ بہ جاے آقاامین گفتم آقاے حسینے؟! همسایہ ها پسر رو ڪشیدن ڪنار،رفتم سمت امین _من متاسفم،باید بہ خانوادم اطلاع میدادم تا اینطورے نشہ! سرشو انداخت پایین پوزخندے زد و آروم گفت:یہ دختر بچہ بیشتر نیستے! سرش رو بلند ڪرد و زل زدم تو چشم هام! قلبم داشت میزد بیرون نگاهش بہ قدرے برندہ بود ڪہ تمام بدنم رو بہ لرزہ انداخت انگار نگاهش با چشم هاے من درحال دوئل بودن و این نگاہ من بود ڪہ تو این جنگ نابرابر ڪم آورد و خیرہ زمین شد. _هانیہ ڪاش میفهمیدے من امینم نہ آقاے حسینے... خدایا قلبم دیگہ توان نداشت گفت هانیہ و رفت،من رو بہ چالش سختے ڪشوند،از اون روز ماجرا شروع شد.... ادامــه دارد... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت یــازدهــم با خستگے نگاهم رو از ڪتاب گرفتم. _عاطے جمع ڪن بریم دیگہ مخم نمیڪشہ! سرش رو تڪون داد،از ڪتابخونہ اومدیم بیرون و راهے خونہ شدیم رسیدیم جلوے درشون،مادرم و خالہ فاطمہ رفتہ بودن ختم،قرار شد برم خونہ عاطفہ اینا،عاطفہ در رو باز ڪرد،وارد خونہ شدیم خواستم چادرم رو دربیارم ڪہ دیدم امین تو آشپزخونہ س،حواسش بہ ما نبود،سر گاز ایستادہ بود و آروم نوحہ میخوند! _ارباب خوبم ماہ عزاتو عشقہ،ارباب خوبم پرچم سیاتو عشقہ... چرا با این لحن و صدا مداح نمیشد؟!ناخودآگاہ با فڪر یہ روضہ دونفرہ با چاے و صداے امین لخند نشست روے لبم! عاطفہ رفت سمتش. _قبول باشہ برادر! امین برگشت سمت عاطفہ خواست چیزے بگہ ڪہ با دیدن من خشڪ شد سریع بہ خودش اومد از آشپزخونہ بیرون رفت! سرم رو انداختم پایین،بہ بازوهاش نگاہ نڪردم! عاطفہ بلند گفت:خب حالا دختر چهاردہ سالہ!نخوردیمت ڪہ یہ تے شرت تنتہ! روے گاز رو نگاہ ڪردم،املت میپخت،گاز رو خاموش ڪردم عاطفہ نگاهے بہ گاز انداخت و گفت:حواسم نبود روزہ س! _چیز دیگہ اے نیست بخورہ؟ _چہ نگران داداش منے! با حرص ڪوبیدم تو بازوش،از تو یخچال یہ قابلمہ آورد،گذاشت رو گاز. _اینم آش رشتہ،نگرانیت برطرف شد هین هین؟ _بے مزہ! امین سر بہ زیر از اتاق بیرون اومد پیرهن آستین بلندے پوشیدہ بود،زیر لب سلام ڪرد و سریع رفت تو حیاط! عاطفہ مشغول چیدن سینے افطارش شد،چند دقیقہ بعد گفت:بیین عاطے جونت چہ ڪردہ! نگاهے بہ سینے انداختم با تعجب بہ آش رشتہ اے ڪہ روش با ڪشڪ نوشتہ بود یا محمد امین نگاہ ڪردم! _این چیہ؟! _از تو ڪہ آب گرمے نمیشہ خودم دست بہ ڪار شدم! سینے رو برداشت و رفت حیاط امین روے تخت نشستہ بود و قرآن میخوند،سینے رو گذاشت جلوش. _امین ببین هانیہ چقدر زحمت ڪشیدہ! با تعجب نگاهش ڪردم بے توجہ بہ حالت صورتم بهم زبون درازے ڪرد دوبارہ گفت:هانے باید یادم بدے چطور با ڪشڪ رو آش بنویسم! انگشت اشارہ م رو بہ نشونہ تهدید ڪشیدم زیر گلوم یعنے میڪشمت! با شیطنت نگاهم ڪرد و رفت داخل،خواستم دنبالش برم ڪہ امین صدام ڪرد:هانیہ خانم! لبم رو بہ دندون گرفتم،برگشتم سمتش،سرش سمت من بود اما نگاهش بہ زمین،حتما با خودش میگفت چراغ سبز نشون میدہ!بمیرے عاطفہ! _ممنون لطف ڪردید! مِن مِن كنان گفتم:ڪارے نڪردم،قبول باشہ! دیگہ نایستادم و وارد خونہ شدم،از پشت پنجرہ نگاهش ڪردم،زل زدہ بود بہ ڪاسہ آش و لبخند عمیقے روے لبش بود! لبخندے ڪہ براے اولین بار ازش میدیدم و دیدم همراہ لبخندش لب هاش حرڪت ڪرد به:یا محمد امین! ادامــه دارد... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت دوازدهــم مثل فنر بالا و پایین میپریدم،شهریار با تاسف نگاهم ڪرد و سرے تڪون داد! رو بہ مادرم گفت:مامان بیا دخترتو جمع ڪن حالا انگار دڪترا گرفتہ! مادرم با جانب دارے گفت:چے ڪار دارے دخترمو؟!بایدم خوش حال باشہ،معدل بیست اونم امسال چیز ڪمے نیست! براے شهریار زبون درازے ڪردم و دوبارہ نگاهے بہ ڪارنامہ م انداختم،میخواستم هرطور شدہ امین بفهمہ امتحان هام رو عالے دادم!صداے زنگ در اومد شهریار بہ سمت آیفون رفت. _هانیہ بدو قُلت اومد! با خوشحالے بہ سمت حیاط رفتم،عاطفہ اومد،قیافہ ش گرفتہ بود با تعجب رفتم سمتش! _عاطے چے شدہ؟! با لحن آرومے گفت:یڪم امتحانا رو خراب ڪردم میترسم خرداد بیوفتم! عاطفہ ڪسے نبود ڪہ بخاطرہ امتحان اینطور ناراحت بشہ،حتما چیزے شدہ بود! با نگرانے گفتم:اتفاقے افتادہ؟ سرش رو بہ نشونہ منفے تڪون داد! شهریار وارد حیاط شد همونطور ڪہ بہ عاطفہ سلام ڪرد شالم رو داد دستم،حیاط دید داشت! سریع شالم رو سر ڪردم،نمیدونم چرا دلشورہ داشتم! نڪنہ براے امین اتفاقے افتادہ بود؟ با تردید گفتم:براے امین اتفاقے افتادہ؟ _نہ بابا از من و تو سالم ترہ!هانیہ اومدم بگم فردا نمیام مدرسہ بہ معلما بگو! نگرانے و ڪنجڪاویم بیشتر شد،با عصبانیت گفتم:خب بگو چے شدہ؟جون بہ لبم ڪردے! همونطور ڪہ بہ سمت در میرفت گفت:گفتم ڪہ چیزے نیست حالا بعدا حرف میزنیم! در رو باز ڪرد،دیدم امین پشت درِ نفس راحتے ڪشیدم! امین سرش رو انداخت پایین و گفت:ڪجا رفتے؟بدو مامان ڪارت دارہ! امین سلام نڪرد!مثل همیشہ نبود! با تعجب نگاهشون ڪردم شاید مسئلہ خصوصے بود ولے مگہ من و عاطفہ خصوصے داشتیم؟! عاطفہ با بے حوصلگے گفت:تازہ اومدم انگار از صبح اینجام! تعجبم بیشتر شد ڪم موندہ بود عاطفہ داد بڪشہ! امین با اخم نگاهش ڪرد،عاطفہ برگشت سمتم. _خداحافظ هین هین! هین هین گفتن هاش با انرژے نبود اصلا هین هین گفتن هاش مثل همیشہ نبود،یڪ دنیا حس بد اومد سراغم! با زبون لبم رو تر ڪردم. _خداحافظ! امین خواست در رو ببندہ ڪہ با عجلہ گفتم:راستے سلام! تحمل بے توجهیش رو نداشتم،ڪمے دو دل بود دوبارہ نیت ڪرد در رو ببندہ،با پررویے و حس اعتماد بہ نفس ڪہ انگار مطمئن بودم جوابم رو میدہ گفتم:جواب سلام .... نذاشت ادامہ بدم با لحنے سرد ڪہ از سرماے ڪلماتش تمام وجودم یخ بست گفت:علیڪ سلام،جواب سلام واجبہ اما سلام ڪردن واجب نیست! صداے وحشتناڪ بستہ شدن در تو گوشم پیچید،باورم نمیشد این امین بود اینطور رفتار ڪرد!ذهنم از سوال هاے بے جواب درموندہ بود این امین،امینے نبود ڪہ با عشق گفت هانیہ! ادامــه دارد... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662