✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_چهلم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : صدور حکم مرگ
برگشتم خونه ... هنوز پام رو تو نگذاشته بودم که پدرم محکم زد توی گوشم و با عصبانیت سرم داد زد: شیر مادرت، حلال بود. منم به تو لقمه حلال دادم، حالا پسرمن که درس دین می خونه، توی گوش عالم دین خدا می زنه؟ ... بعد هم رو به آسمان بلند گفت: خدایا! منو ببخش ... فکر می کردم توی تربیت بچه هام کوتاهی نکردم ... این نتیجه غرور منه .. .
.
در حالی که صورتش از خشم سرخ شده بود، رفت داخل و روی مبل نشست ... بدون اینکه چیزی بگم، سرم رو پایین انداختم و رفتم داخل ... چند لحظه صبر کردم ... رفتم سمت پدرم و کنار مبل، پایین پاش نشستم ... .
خم شدم و دستی که باهاش توی صورتم زده بود رو بوسیدم ... هنوز نگاهش مملو از خشم و ناراحتی بود ... همون طور که سرم پایین بود گفتم: دستی که به خاطر خدا بلند میشه رو باید بوسید ... نمی دونم چی به شما گفتن ولی منم به خاطر خدا توی گوشش زدم ... اون عالم نبود ... آدم فاسقی بود که داشت جوان ها رو گمراه می کرد ... .
.
مگه تو چقدر درس خوندی که ادعا می کنی از یه عالم بیشتر می فهمی؟ ... با ناراحتی اینو گفت و رفت توی اتاق ... .
.
هنوز با ناراحتی و دلخوری پدرم کنار نیومده بودم که برادرم سراسیمه اومد و بهم خبر داد که علمای وهابی تصمیم گرفتن یه جلسه عقاید بزارن و تا اعلام نتیجه هم حق خروج از کشور رو ندارم ... .
.
با خنده گفتم: خوب بزارن. هر سوالی کردن توکل بر خدا ... اینو که گفتم با عصبانیت گفت:می فهمی چی میگی؟ بزرگ ترین علمای کشور جلوت می ایستن ... فکر کردی از پسشون برمیای؟ ... یه اشتباه کوچیک ازت سر بزنه یا سر سوزنی بهت شک کنن، حکم مرگت رو صادر می کنن ... .
.
ولو شدم روی تخت ... می دونستم علمم در حدی نیست که از پس افرادی که برادرم اسم شون رو برده بود؛ بر بیام ... .
چشم هام رو بستم و گفتم: خدایا! شرمنده ام. عمر دوباره به من بخشیدی اما من هنوز قدمی برنداشتم ... راضیم به رضای تو ... .
خوشحال بودم که این بار توی بستر بیماری نمی مردم
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
🌿
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_چهل_و_یکم داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : غسل شهادت
زمان و مکان جلسه رو اعلام کردن ... جلسه توی یه شهر دیگه بود و هیچ کسی از خانواده و آشنایان حق همراهی من رو نداشت ... راهی جز شرکت کردن توی جلسه نمونده بود ... .
.
از برادرم خواستم چیزی به کسی نگه ... غسل شهادت کردم ... لباس سفید پوشیدم ... دست پدر و مادرم رو بوسیدم و راهی شدم ... .
.
ساعت 9 صبح به شهری که گفتن رسیدم ...دنبال آدرس راه افتادم ... از هر کسی که سوال می کردم یه راهی رو نشونم می داد ... گم شده بودم ... نماز ظهر رو هم کنار خیابون خوندم ... این سرگردانی تا نزدیک غروب آفتاب ادامه پیدا کرد ... .
.
خسته و کوفته، دیگه حس نداشتم روی پام بایستم ... نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ... کی باور می کرد، من یه روز تمام، دنبال یه آدرس، کل شهر رو گشته باشم؟ ... نرفتنم به معنای شکست و پذیرش تهمت ها بود ... اما چاره ای جز برگشتن نبود ... .
.
توی حال و هوای خودم بودم و داشتم با خدا حرف می زدم که یهو یه جوان، کمی از خودم بزرگ تر به سمتم دوید و دست و شونه ام رو بوسید ... حسابی تعجب کردم ... .
با اشتیاق فراوانی گفت: من از طلبه های مدرسه ... هستم و توی جلسه امروز هم بودم ... تعریف شما رو زیاد شنیده بودم اما توی جلسه امروز نفسم بند اومد ... جواب هاتون فوق العاده بود ... اصلا فکرش رو هم نمی کردم کسی در سن و سال شما به چنین مرتبه ای از علوم دینی رسیده باشه و ... .
.
مغزم هنگ کرده بود. اصلا نمی فهمیدم چی میگه. کدوم جلسه؟ من که تمام امروز داشتم توی خیابون ها گیج می خوردم ... گفتم: برادر قطعا بنده رو اشتباه گرفتید ... و اومدم برم که گفت: مگه شما آقای ... نیستید که چند روز پیش توی گوش اون مبلغ زدید؟ ... من، امروز چند قدمی جایگاه شما، نشسته بودم ... اجازه می دید شاگرد شما بشم؟ ...
⬅️ادامه دارد...
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
🌿 |
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
🍃🌹
🌹
💠 #قسمت_آخر داستان جذاب و واقعی ✅🌹 #ترمز_بریده 🌹✅ : دست خدا بالای تمام دست هاست
وقتی رسیدم خونه دیدم یه عده ای دم در اجتماع کرده بودن ... تا منو دیدن با اشتیاق اومدن سمتم ... یه عده خم می شدن دستم رو ببوسن ... یه عده هم شونه ام رو می بوسیدن ... هنوز گیج بودم ... خدایا! اینجا چه خبره؟ ... .
.
به هر زحمتی بود رفتم داخل ... کل خانواده اومده بودن ... پدرم هم یه گوشه نشسته بود ... با چشم های پر اشک، سرش رو پایین انداخته بود ... تا چشم خواهرزاده ام بهم افتاد؛ با ذوق صدا کرد: دایی جون اومد ... دایی جون اومد ... .
.
حالت همه عجیب بود ... پدرم از جا بلند شد و در حالی که دونه های اشک یکی پس از دیگری از چشم هاش جاری بود و الحمدلله می گفت؛ اومد سمتم و پیشونیم رو بوسید ... .
مادرم و بقیه هم هر کدوم یه طور عجیبی بودن تا اینکه برادرم سکوت رو شکست ... از بس نگرانت بودم نتونستم نیام ... یواشکی اومدم داخل جلسه و رفتم یه گوشه ... فقط خدا می دونه چه حالی داشتم تا اینکه از دور دیدمت وارد شدی ... وقتی هم که رفتی پشت بلندگو داشتم سکته می کردم ... تا اینکه سوال و جواب ها شروع شد ... اصلا باورم نمی شد چنین عالم بزرگی شده باشی ... .
بعد هم رو به بقیه ادامه داد ... خدا شاهده چنان جواب اونها رو محکم و قوی می داد که زبان شون بند اومده بود ... چنان با قرآن و حدیث، حرف می زد که ... نتیجه هم این شد که حکم عدم کفایت اون مبلغ رو اعلام کردن ... .
.
برادرم پشت سر هم تعریف می کرد و من فقط به زحمت خودم رو کنترل می کردم ... از جمع عذرخواهی کردم. خستگی رو بهانه کردم و رفتم توی اتاق ... هنوز گیج و مبهوت بودم و درک شرایط برام سخت بود ...
.
.
اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... و مدام این آیه قرآن در سرم تکرار می شد ... شما در راه خدا حرکت کنید، ما از فضل خود شما را حمایت می کنیم ... .
اللهم لک الحمد و الحمد لله رب العالمین ... .
پایان🌺🍃
یا حق که با علیست
🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️🌟🈯️
🌿
🌹
🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹
✨🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
📚 رمان #وقت_دلدادگی قسمت 77 بدون هیچ حرفی بلند شد. با هم به اتاق رفتند. دوباره مثل عروسکی بی جا
شبتون پر از شـ🌙ـادی
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 78
عجب خنکای بهاری خوبی. عطر گلها مستش می کرد و پای کوبان دور خود می چرخید. موهایش در هوا به رقص در آمده بودند و صدای خنده مستانه اش با آواز گنجشکها در هم آمیخته بود. لباس آبی فیروزه ایش را کمی بالا گرفت تا چمنهای خیس لباسش را خیس نکند.سر مست از این زیبایی چشمش به قامت مردی افتاد که پشتش به او بود.او را از هر طرف می شناخت.عطر آشنایش زودتر حضورش را اعلام می کرد.با خوشحالی بلند صدایش زد
-نیما
برگشت .در حالیکه با هیجان دستش را برایش تکان می دهد بلند تر داد می زند
-نیما
کت و شلوار سفید پوشیده و دستش در جیب شلوارش است.لبخندی سحر آمیز میزند.مست و مدهوش نگاهش می کند.نیمایش خواستنی ترین مرد دنیا بود.او حتی از فرم دندانهایش هم خوشش می آمد.دندانهایش صاف بودند اما نیشهایش کمی بلندتر بود.باز هم لبخند می زند و او باز نامش را صدا می زند
-نیما
دامن آبی فیروزه اش را بالا می گیرد تا راحتتر به نیمایش برسد.ناگهان بادی بلند می شود...می چرخد و می چرخد و گرد باد میشود.تمام گلها به هوا می روند.بوی خاک جای بوی گل همه را فرا می گیرد.وحشتزده فریاد می زند
-نیما
بلندتر صدایش می زند
-نیما
نیما نبود.رفته بود با باد .هراسان و گریان صدایش می زند
-نیما
صدایی در گوشش می پیچد
-دکتر بیمار داره بهوش می یاد ،اما خیلی ناله می کنه
-چته خانم روح نواز .انگار اولین بارته.طبیعیه موقع بیهوشی ترسیده بود.صدای ناله مانندی می پیچد
-نیما. ...نیما
-سر مش رو تند تند چک کنید.فشارش خیلی پایین.من الان بر می گردم
کسی دوباره ناله می کند و صدا در گوشش می پیچد
-نیما
دستانش ناگهان گرم میشوند.طوفان خوابیده است و صدای گنجشکها می آید.صدای بم مردانه گوشش را نوازش می دهد
-جان نیما
صورتش گرم میشود.از اشک است...صدایش خون به رگهایش می دواند
-نیما
-جانم.عمل تموم شده قشنگم.من الان نباید اینجا باشم...استثنا دکتر اجازه دا ه.آروم باش فدات شم ...یه کم دیگه پیش تم
فقط او را می خواهد.نیمه هوشیار است اما حضورش را احساس میکند.پیشانیش داغ میشود
-آروم باش عشقم...فقط یه کم دیگه ...من پیش تم
اشکهای داغ صورتش را گرم می کنند.از ذوق شنیدن صدایش زودتر بهوش می آید.
از ریکاوری بیرون و درست روبه روی دکتر در آمد .دست دکتر روی شانه اش نشست
-تو که کم طاقت تری بابا
دستی در موهایش کرد
-ممنون دکتر گذاشتین ببینمش.من ..من واقعا طاقت ندارم اونو اینجوری ببینم
دستانش را در جیب روپوش سبزش کرد
-خیلی خیلی باید صبور باشی هنوز اول راهی پسر جان
بی طاقت اشک در چشمانش جمع شد.نفسش را حبس کرد تا مانع ریختن اشکش بشود
-امیدی هست
دکتر نفس عمیقی کشید
-باید به کرم و حکمت خدا امید داشته باشی جوون.اما ما هر کاری از دستمون بر بیاد انجام می دیم
-ممنون.کی می تونم دوباره ببینمش
-دو سه ساعت دیگه احتمالا می یاد تو بخش.یکی دو روز هم نگه می داریمش.یه چند تا آزمایش دیگه انجام بدیم بعد
فقط توانست سرش را تکان داد .از اتاق بیرون رفت.دیدن فاخته در آن حال برایش جانکاه بود.نفسش، خود بد نفس می کشید.آن زمان که نفسش به شماره بیافتد چه حالی خواهد داشت.به سالن که رسید مادرش بی تاب جلویش سبز شد
-چی شد مادر. ..دیدیش
-دیدم مادر خوبه....ببخشید می خوام تنها باشم
با عجله از یمارستان بیرون رفت.روی صندلی در حیاط بیمارستان نشست.عجب هوای بهاری خوبی.بیست و پنجم اسفند ماه بود و شمارش معکوس زمستان.اما برای او بدون فاخته زمستان ادامه داشت.ان بیرون هزاران نفر در تکاپوی عید دست در دست هم و خندان آماده بهار میشدند او هم گل سرمازده اش را در بیمارستان داشت.چشمان خسته اش را مالید.دیشب لحظه ای نخوابیده بود.حالا سردرد ناشی از بیخوابی امانش را بریده بود.دختری با ویلچر از روبه رویش گذشت. آنقدر مریض و ناتوان بود که سرش کج شده اش را هم نمی توانست صاف کند.فاخته اش روزی به این حال می افتاد.. رنجور و پژمرده. .. .گلویش درد گرفت.این بغض لعنتی که هی قورتش می داد، آخر او را می کشت.آرنج دستانش را روی زانو گذاشت و صورتش را با دستانش پوشاند.در حال و هوای خودش بود صدای جیغ و فغان، خبر از مرگ کسی می داد.اصلا این بیمارستان به آدم افسردگی تزریق می کرد.تصویر وحشتناک فاخته را کنار زد... او باید زنده می ماند.
ادامه دارد...
@dastanvpand
شبتون پر از یاد خـ🌙ـدا
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 79
تصور مرگش اینقدر وحشتناک بود اگر به حقیقت می پیوست حتما می مرد.
در دلش نالید"خدا ! اصلا من بنده بد و گناهکار، حواست هست،مجازاتت خیلی سخته، یه کم آرومتر"
دوباره چشمه اشکش جوشید.این روزها مثل دخترها دل نازک شده بود و اشکش دائم می ریخت.ضعف داشت و یارای بلند شدن نداشت.از دیشب چیزی نخورده بود.دست روی معده اش گذاشت که جعبه ای جلوی رویش قرار گرفت.مرد میانسالی با لبخندی باز بلند او را خطاب قرار داد
-بفرما...بفرما برادر دهنت رو شیرین کن...بابا شدم ....بعد دوازده سال...دو قلو
دلش بالا و پایین شد.یکی می مرد و یکی به دنیا می آمد.با لبخندی بی رنگ یک شیرینی دانمارکی برداشت و تبریک گفت
-قدمشون خیر باشه براتون.مبارکه
آنقدر خوشحال بود که بی توجه محکم به پشتش زد
-ان شالله تو هم بابا میشی...خیلی کیف داره
با زور گازی به شیرینی زد اما اشک و بغض مانع از خوردنش شد.دوباره تکه گاز زده را در آورد. ...فاخته آنجا ضعیف افتاده بود، از گلویش هیچی پایین نمی رفت.شیرینی را در زباله انداخت و دوباره به داخل بیمارستان برگشت.
در سالن نشسته بودند که صدای زنگ تلفنش بلند شد.فرهود بود
-بله
-سلام.یه ذره صدات بهتر شده ها ...آدم می فهمه چی میگی. چی شد خانمت.
-هنوز نیاوردنش بخش
-می یاد آن شالله. حالشو داری یه چیزی بهت بگم
-در مورد.؟؟
صدای نفس عمیق فرهود آمد
-ببین من دلم نمی یاد انحلال بزنم برای شرکت.فعلا سر موعدش امسال اظهار نامه پر می کنیم. ...نه نگو دیگه باشه
دستی به پیشانیش کشید
-پول لازم دارم پسره خنگ.سهمم رو چطور حساب کنم
-تو از سهمت خرج کن ....چی کار به انحلال داری خو.بابا زنگ زدم یه چیز دیگه بگم
-اوف بگو...این همه حرف زدی هنوز اصلیه نبوده
-مهتاب رو دیدن تو یکی از این مهمونیای شبانه.نیما واقعا مثل اینکه بار داره...هر چند زنکه با اون شکم دست از عیاشی برنداشته....برات دست کلک نچینه نیما
چشمان د ردناکش را مالید
-فرهود من واقعا انرژی فکر کردن به مهتاب رو ندارم.ولی به همین آدما بگو دوباره دیدنش خبر بدن با پلیس بریم سر وقتش.به جرم کلاهبرداری. ..
**
بالش را پشت سرش صاف کرد.خواست کمی صاف تر بنشیند صدای آخش بلند شد
-مواظب باش! یه ذره آرومتر
تکیه داد و نگاهش کرد.رنگ و رو پریده و بی حال بود
کنارش نشست
-سردت نیست
نچی گفت.نگاهش کرد
-نیما
-جانم
-چرا انقدر لاغر شدی تو.
موهایش را پشت گوشش زد
-تو به فکر خودت باش.چیزی می خوری برات بیارم
سرش را تکان داد اینبار اخم کرد
-یعنی چی!باید بخوری تا قوت بگیری.یه چیزی بخور بخواب منم برم برای گوسفند کمک کنم
-برو .من که اینجا خوابیدم
دوباره بلند شد و بالش را از پشتش برداشت.آرام او را خواباند
-پس یه ذره بخواب ،بعد باهم غذا می خوریم باشه
بوسه ای روی لبهایش نشاند
-برم یه ذره کمک بعد می یام همینجا کنارت می خوابم.این مامان منم چه سریع تخت دو نفره خریده واسه ما
بی حال خندید.دوباره با بوسه ای او را تنها گذاشت.می خندید اما بخاطر نیما.دل نیما هم به همین خوش بود.او آرام باشد.آنقدر به دیوار رو به رویش خیره ماند تا خواب مهمان چشمانش شد.
در اتاق را که بست مادرش با سینی غذا سر رسید
-دختر رو با شکم گشنه خوابوندی
-خسته بود مامان!یه نیم ساعت بخوابه بعد
با سینی برگشت
-باشه مادر هر طور تو بگی
به طرف سفره ای که وسط هال پهن شده بود ،رفت و نشست.همین را کم داشت .رفت و رو به روی سهراب آنطرف سفره نشست.خوشبختانه دو قلوها بچه های ساکتی بودند و بیشتر سرشان به کار خودشان بود.نازنین هم در آشپزخانه بود.صدای سلامش را که شنید سرش را بلند کرد.آرام جوابش را داد.تکه ای از گوشتها را برداشت و به کارش مشغول شد.هر کار می کرد از دلش در نمی آمد. در مرگ نوید نه کاملا اما او را مقصر می دانست.
ادامه دارد...
@dastanvpand
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت80
از اول هم که زیاد از او خوشش نمی آمد اما از مرگ نوید به اینطرف اصلا با او حرف نمی زد.آن روز کذایی نوید از سهراب ماشین او را قرض کرد اما سهراب هیچ وقت اشاره ای به خرابی چرخ ماشینش نکرد.هر چند علت تصادف سرعت بیش از حد نوید بود اما در رفتن چرخ ماشین باعث انحراف ماشین در جاده شده بود.البته آتش ناراحتی اش فرو کش کرده بود اما باز هم دیگر تلاشی برای بر قراری ارتباط با او نمی کرد.حتی سلامش را جواب نمی داد.این اولین جواب سلامی بود که در این دو سال و نیم داده بود.
هر کدام بدون حرفی به کارشان مشغول شدند حاج خانم هم نشسته بود و تکه های گوشتهای قربانی را جدا می کرد و تقسیم میکرد برای پخش بین در و همسایه.سهراب کارش را زودتر تمام کرد و بلند شد.حاج خانم به رویش لبخند زد
-دستت درد نکنه مادر.بشین چای بیارم
-مرسی ...برم پایین
نیما هنوز هم سرش به کار گرم بود و نگاهش نمی کرد
-کار دیگه با من نداری نیما
مخصوصا نامش را صدا کرد تا او را نگاه کند.کمی نگاهش کرد و تکه ای گوشت در لگن انداخت
-نه دستت درد نکنه
-کاری نکردم.به هر حال پایینم.کاری بود خبرم کن
فقط با سر تایید کرد.او هم بی سر و صدا گذاشت و رفت.صدای حاج خانم بلند شد
-میگم مادر.این کینه شتری تو تموم نشد....نمی خوای آشتی کنی...
بدون اینکه به حاج خانم نگاه کند تکه ای دیگر گوشت در لگن انداخت
-من باهاش قهر نیستم فقط حوصله حرف زدن باهاش رو ندارم
-قربونت مادر.بیا و تموم کن این جوونم از عذاب وجدان در بیاد...
از کار کردن ایستاد و نگاهش کرد
-خب من چی کار با اون دارم.نکنه قراره این جام بیایم هی زیر گوش من از خوبی سهراب خان بگی
با حرص بلند شد
-اوف....با تو هم نمیشه دو کلوم حرف زد....مثل چی می پری به آدم
بلند شد و به آشپز خانه رفت.صدایی از اتاق نامش را صدا می کرد. سریع بلند شد و به اتاق رفت.فاخته به رنگی پریده دوباره شیشه قلبش را خراش داد
-موبایلت هی زنگ می خوره
به شماره روی گوشی نگاه کرد و پاسخ داد
-جانم جناب وحدت
-جناب پورداوود سلام.میگم این طلبکارات رو هم از اینجا جمع می کردی.فلنگو بستی رفتی این آقا اومده اینجا دادو بیداد و آبرو ریزی.میگه پول ازت طلب داره
از عصبانیت محکم به پیشانیش زد.کاملا فراموشش کرده بود حتی شماره را به به پدرش هم نداده بود
-ایشون شماره منو دارن برای چی اومدن اونجا.شرمنده واقعا
-من نمی دونم آقا.بیا دهن این بی فرهنگ رو ببند من حالیم نیست
چشمی گفت و سریع گوشی را قطع کرد.رو به فاخته کرد که نگران نگاهش می کرد
-برم زود می یام باشه.فقط قول بده یه چیزی بخوری
-دعوا نکنیا
حق به جانب نگاهش کرد
-دعوا کدومه.. .برم ببینم مرگش چیه
آرام گونه اش را بوسید و از اتاق بیرون رفت.مادر هم داشت دنبالش می رفت و به سفارشات نیما گوش می کرد.کفشهایش را پا کرده بود تا برود که زنگ خانه به صدا در آمد.
در را سهراب که در حیاط بود باز کرد.با دیدن قوم تاتار که امروز آوار شده بود، زیر لب غرید
-همینو کم داشتیم
خاله ملوک و سارا دختر خاله اش بودند که با عجله از پله ها بالا آمدند.خاله ملوک به طرف حاج خانم رفت
-خواهر آدم، نباید تو ناراحتی بهش بگه.باید از مردم بشنوم
سارا نگاهی به نیما انداخت
-خدا بد نده نیما
متعجب پرسید
-چی رو بد نده
صدای خاله اش را شنید
-وا خاله جان.پنهان کاری برای چی،مگه ما غریبه ایم یا دشمن
کفشهایش را در آورد و بدون تعارف تو رفت.نگاهی به مادرش انداخت.او هم شانه هایش را بالا انداخت و داخل رفت.پشت سرشان او هم داخل شد. خاله ملوک به سفره پهن شده وسط هال نگاه کرد
-خوب کار کردین قربونی کردین.بلا به دور باشه
چادرش را در آورد و روی مبل نشست و با ناراحتی به نیما زل زد
-لاغر شدی خاله.. نه که خیلی چاق بودی...دورت بگردم...خیلی سخته
دستش را روی قلبش گذاشت و خودش را با ناله ای کوتاه تکان داد.سارا هم کنار مادرش نشست
-از خواهر شوهرم شنیدم...تو بیمارستان دیده بود شما رو...نمی دونی چه حالی شدم
@dastanvpand
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت81
یک آب سرد روی نیما خالی شد گویا.همین را کم داشت که صد تا هم روی حرفهایشان بگذارند و آنها را نقل مجلس کنند.همیشه از این خانواده متنفر بود.مادرش بدتر از نیما .نمی دانست چه بگوید.آنها هم یکریز یاوه می گفتند و به خیال خودشان همدردی می کردند.ناگهان بلند شد و به سمت اتاق نیما رفت.دستپاچه دنبالش راه افتاد
-برم ببینم دختر بیچاره....سنی هم نداره
تا بخواهد به او برسد دستگیره در را پایین داد و وارد شد.فاخته روی تخت نشسته بود و هراسان و در عین حال اندوهگین چشم به نیما دوخت.خاله قیافه ناراحتی به خود گرفت
-بمیرم برات...خدا انشالله شفا بده...نا امید نباش مادر....وای سارا مامان بیا ببین مو هاشم کوتاه کرده
دیگر داشت صبرش را از دست می داد. از این خیرخواه ها و دوستان داشته باشی دیگر چه نیاز به دشمن.آمده بودند متلک پرانی و لیچار بار کردن.آمده بودند الکی برای نیما دل بسوزانند و بیشتر نیشتر بزنند.فاخته سرش را از خجالت یا ناراحتی بود پایین انداخته بود.سارا چهره مزخرف غمناکش را به نیما دوخت
- آن شالله دیگه غم نبینی
از عصبانیت بر آشفت.هنوز هیچ چیز نشده بود مجلس سوم و هفتم هم راه انداخته بودند.با تمام توان داد زد
-بیرون
سکوت همه جا را فرا گرفت.همه چشمها به نیما دوخته شد.دستش را به طرف در دراز کرد و دوباره فریاد زد
-گفتم بیرون
خاله طلبکار دست به کمر زد
-چته فریاد می زنی...اومدم خونه خواهرم
داد زد
-تا وقتی من تو این خونه ام حق ندارین پاتونو اینجا بزارین.من از اینجا رفتم تا دلت خواست بیا ببین خواهرتو
با عصبانیت از در بیرون رفت
-واه واه...نوبرش رو آورده...حالا خوبه عمرش به دنیا نیست.خواهر شوهرم با دکترش حرف زده گفته خیلی بمونه شش ماه...ببینم بعدش سوسه می یای یا نه
اینبار حاج خانم عصبانی شد
-این حرفا چیه ملوک...شما درمونین یا درد...خجالت نمی کشی...
خاله فریاد زد
-خجالت پسرت نمی کشه صدا شو انداخته روی سرش.یادته گفتی سارا رو برا پسرم. ...
اینبار نیما فریاد زد
-مامان تو چی کار کردی
صدای در آمد.نازنین با شنیدن سر و صدا بالا آمده بود
-چه خبرتونه
حاج خانم با اخم به سمت خواهرش رفت
-تو اشتباه فکر کردی ملوک ...من سارا رو برای نیما نگفتم تو اشتباه فهمیدی....بهت گفتم تو اشتباه کردی ولی تو گوشت نرفت. حالا هی می یای نیما رو میچزونی که چی..بچه مو ناراحت کنی دلت خنک میشه....اومدی از ناراحتی نیما به نفع خودت. چی بهت میرسه...بخدا خدا رو خوش نمی یاد. .اومدی اون دختر رو ناراحت کنی که چی
چادرش را با عصبانیت سر کرد
-باشه حق باشه با تو..اصلا خاک تو سر تون که لیاقتت همون دختره س.دختر من اصلا لیاقتش پسر تو نیست. باشه من اشتباه فهمیده بودم
دوباره داد زد
-می ری بیرون یا پرتتون کنم بیرون
جیغ کشید
-بریم سارا. جواب خوبی ما همین بود
رفتند و در را محکم پشت سرشان بستند. با عجله به اتاق رفت. نشسته بود روی تخت و آرام و بی صدا اشک می ریخت. رو برویش نشست. دستش را روی صورت اشکبارش گذاشت
-فاخته عزیزم
-شش ماه دیگه میشه یه سال. تقریبا همون موقع که اومدم می رم
غمزده نگاهش را به نیما داد. اشک در چشمانش جمع بود
-چرت گفتن...بخدا اصلا دکتر چیزی نگفته
اشکهایش جاری شد
-قول بده با هر کی ازدواج می کنی...با سارا نه...با سارا نه
محکم در آغوشش گرفت
-دروغه فدات شم...قربونت برم. ..اصلا میریم فردا یه جای دنج....میریم عید یه حای خوش آب و هوا. ..نمی زارم اینجا بمونی...محاله بزارم غصه بخوری
صدای گریه اش بلندتر شد
امان از زبانی که بد موقع باز شود.می توان با تیر یک حرف کسی را در آن واحد کشت.مثل فاخته که از دیروز تا الان که در راه شمال بودند کلمه ای حرف نزده بود.همان یک ذره روحیه هم مرده بود.شش ماه دیگر باید وداع می کرد.تمام منظره ها از جلوی چشمانش بی هیچ جلب توجهی رد می شدند.برای او که امدن به سفر شمال و دیدن جاده پر پیچ و خمش آرزو بود، الان فقط به داشبورد ماشین نگاه میکرد.
@dastanvpand
ادامه دارد...
#تلنگر
یک پیشنهاد قشنگ و خدا پسندانه ...
به بقالی یا سوپر مارکت های محله های فقیر نشین بروید و از مغازه دار بخواهید دفتر بدهی مشتریان را به شما نشان بدهد.بدون شک زنان بیوه و فقیرانی را خواهیم یافت که اجناس و مایحتایجشان را به صورت نسیه می خرند و صبر می کنند تا یارانه را دریافت کنند و یا از جایی به آن ها کمک برسد. خواهید دید که حجم بدهی ها یشان در دید شما بسیار کم خواهد بود ولی برای آنان بار سنگینی در زندگیشان هست،بدهی هایی که قادر به پرداخت آنها هستید را پرداخت کنید. حتی توانستید جزئی از آن را پرداخت کنید. هر ماه یا هر وقت توانستید این کار را در مغازه های مختلف انجام بدهید تا این خیر شامل تعداد زیادی از خانواده ها شود . اگر قادر به این کار نیستید این ایده و فکر را نشر دهید ، شاید دیگران بتوانند به آن عمل کنند. اطمینان داشته باشید ارزش این کار اگر از پخش غذای نذری در مساجد بیشتر نباشد، کمتر نیست ...
@dastanvpand
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🍃یک دقیقه سکوت...
بخاطر خجالت کشیدن مردی که درامدش کفاف زندگیشو نمی دادچه برسد به خرید عید و پای رفتن به خونه رو نداشت
🍂یک دقیقه سکوت...
بخاطر شرمندگی مردی که لباس چروکیده دست دوم رو بنام جنس خارجی تن بچش کرد برویش خندید و در خفا اشک ریخت
🍃یک دقیقه سکوت...
بخاطر زنی که با شرافت تمام غرورش را زیر پا گذاشت و خونه تکونی دیگران رو انجام داد و خانم خونه اربابی کرد براش ولی تسلیم هیچ نامردی نشد
🍂یک دقیقه سکوت...
بخاطر تبسم مصنوعی بر کنج لب زنی که چرخ کرده سنگدونی مرغ رو بجای گوشت چرخ کرده بخورد بچه در ارزوی کبابش داد
🍃یک دقیقه سکوت...
بخاطر مستاجری که سر درد رو بهونه کرد و دستمال بر سر بست و پتو بر سر کشید و گریه کرد برای عید که صاحبخونه در قبال اجاره های عقب افتاده جوابش کرده بود
🍂یک دقیقه سکوت...
بخاطر بچه ای که خجالت کشید و تو کوچه نیومد و با حسرت از لای در همبازی های لباس نو بر تن رو دید زد زیر گریه
🍃یک دقیقه سکوت....
به خاطر انسانیت که این روزا مرده ولی تو میتونی اونو زنده کنی...
✅خدایا این روزا هوای خیلیارو داشته باش
@dastanvpand
🌸🌿🌸🌿🌸
به مابپیوندید
شبتون رویـ🌙ـایی
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 82
لذت بردن از این چیزها دیگر ذره ای برایش اهمیت نداشت.نیما مانده بود و یک تابلوی نقاشی از فاخته. عزیزش یک روز تمام حرف نزده بود.او هم با بیرحمی تمام دق و دلی اش را سر مادرش خالی کرد.رنجاند مادرش را، به عمد نه، اما سکوت فاخته دیوانه اش کرده بود.هر چه بر زبانش آمد گفت .خود نیما هم حال و روز خوبی نداشت. دیروز آنقدر حرف زده بود تا فاخته به حرف بیاید اما سکوت فاخته شکستش داد.حالا او هم در سکوتی محض فقط رانندگی می کرد.نه حرفی، نه عاشقانه ای،نه حتی نفسی.
جلوی درب ویلای کوچکی نگه داشت و از ماشین پیاده شد.نگاهش سمت نیما کشیده شد لاغر شده بود.چقدر موهایش بهم ریخته بود.دیروز در خانه طوفان به پا کرد،هر که در تیر رس نیما بود تیری به او پرتاب کرد.آه !نیمای عزیزش....سرش را پایین انداخت تا بیشتر با نگاه کردنش نسوزد.بدبختی اینجا بود که او داشت می مرد ،پس چرا هر روز احساس عشق بیشتری به نیما داشت...مگر نباید دل می کند اما بیشتر وابسته میشد.از همه چیز دل می کند اما نیما نه!تصمیم گرفته بود دیگر با او زیاد هم کلام نشود تا صدایش، غذای روحش نباشد.باید به روحش گرسنگی می داد تا بمیرد. ...دوست نداشت نگاهش کند بیشتر تشنه همسری میشد که باید خیلی زود تر کش می کرد. چشم دوخت به دستهای لاغرش....دیگر امکان نداشت چاق شود....خیلی دوست داشت از اینی که هست چاق تر باشد اما حیف....حتی همین آرزوهای پیش و پا افتاده اش هم بر آورده نمی شدند.در سمت خودش باز شد
-پیاده شو
آرام از ماشین پیاده شد.هوا سرد بود.پتویی دورش پیچیده شد.دستان نیما بود اما نیما هم نگاهش نمی کرد.از فاخته ناراحت بود.بغضش بیشتر شد.کاش باز هم نازش را می کشید و قربان صدقه اش می رفت.به این ابراز احساسات دلخوش بود اما اکنون در کنارش بی هیچ حرفی راه می رفت و فقط مواظبش بود.وارد یک ویلای نقلی کوچک شدند.که دو اتاق در طبقه بالا و یک هال و آشپزخانه در پایین داشت.بنای خانه زیاد نو نبود اما داخلش بازسازی شده و تر و تمیز بود.کسی قبلا آمده بود و آنجا را تمیز کرده بود.حتی بخاری را هم روشن کرده بود تا خانه گرم باشد.نیما او را به طرف مبلی در کنار بخاری برد و نشاند.به آشپزخانه رفت و کتری را پر از آب کرد.دوباره بیرون آمد و نگاهش کرد
-من برم وسائل ها رو از بیرون بیارم.همونجا بشین باشه
فقط سر تکان داد و رفتنش را نگاه کرد.
بیست دقیقه ای بود گذشته بود و نیما نیامد.نگران حالش شد.آرام از جایش بلند شد و به سمت در رفت.آرام صدایش زد
-نیما
جوابی نیامد.یک دمپایی زنانه حلوی در بود .پا کرد و آرام به راه افتاد.
-نیما
کمی سردش شد.بدنش ضعیف شده بود و در این هوا سریع به لرز می افتاد.دستانش را دورش پیچید. کمی زانوانش می لرزید.به حیاط رسید.نیما دم در بود و با تلفن حرف می زد.حرف که نه،فریاد می زد.پشت تلفن با کسی بحث می کرد اما زیاد متوجه نمی شد چه می گوید.کمی صدایش را بلند تر کرد
-نیما
انگار صدایش را شنید .به سمتش چرخید و با دیدنش اخم کرد.تلفن را قطع و با عجله به سمتش دوید
-چرا اینجوری اومدی بیرون .سرما می خوری. بهت گفتم حواست باشه، نباید سرما بخوری
سوئی شرت تنش را در آورد و روی شانه های فاخته انداخت.گله مند دست دورش انداخت
-می خوای منو بکشی مگه نه....با سکوتت...با بی احتیاطی..با بی محلی....با نگاه نکردنت...با آدم حساب نکردنم
ای خدا نیما داشت چه می گفت. او را به حساب نمی آورد ،او که تمام دنیایش بود...عجب نظریه مزخرفی.دوباره بغض و دوباره اشک...هر چه سعی کرد بگوید تو را از جان بیشتر دوست دارد قفل لعنتی دهانش باز نشد.به داخل خانه باز گشتند و دوباره کنار بخاری نشست.البته اینبار سردش شده بود و نیما را با این بی احتیاطی عصبانی کرده بود.پتو را رویش کشید.یک پتوی دیگر هم روی پتوی اول کشید
-مثل اینکه می خوای از دماغمون در بیاد.قرار شد خیلی احتیاط کنی...خیلی...حرف منم که باد هواست..نیما کی باشه که به حرفش گوش کنی
نیما؟نیما که بود؟!نیما، همه کسش بود و فرا موش کرده بود.با ناراحتی تنهایش گذاشت و به آشپزخانه رفت.صدای باز کردن کابینت و صدای شیر آب می آمد.نیما برایش همه کار می کرد اما فاخته دوست نداشت.نه اینکه با منت انجام دهد آن حس بیرنگ ته چشمانش را می خواند.او هم نا امید فقط دست و پا می زد.کمی که گرمش شد آرام بلند شد و آهسته به طرف آشپزخانه رفت.نیما داشت چای دم می کرد.دو نفری آمده بودند آنجا که گوشه عزلت بنشینند و غصه بخورند.قوری را روی کتری می گذاشت ،که دستی دور کمرش حلقه شد.زیبای دوست داشتنی اش بود در افسرده ترین حالت.مرگ از هر دشمنی بدتر است ،بین دو آدم عاشق جدایی ابدی می اندازد.
ادامه دارد...
@Dastanvpand
شبتون در آرامـ🌙ـش
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 83
صدای گریه اش بلند شد طاقت نیاورد. دستانش را باز کرد و به سمتش چرخید.دستان خود را دورش حلقه کرد
-من دوست دارم نیما.....دیگه نگو که برام مهم نیستی
سرش را بوسید
-پس نکن اینجوری قربونت برم....سکوتت و این افسردگی بد ترین عذابه واسه من....حالا یه خری یه چیزی گفت....از دیروز دق دادی منو....دیدی از عصبانیت با مادرم چی کار کردم،ولی الان و تو این لحظه هیچی به غیر از تو برام مهم نیست...مهم نیست فاخته...مهم فقط تویی و حضور گرمت. ...سرد نباش منم سرد می کنی
از آغوشش جدا شد و اشکهایش را پاک کرد
-باشه هر چی تو بگی.ولی زنگ بزن از مامانت عذر خواهی کن شب عیدی.گناه داره دلش شکست تقصیر اون که نبود.تا نصفه شب وقت داریا....داره سال نو می یاد
دوباره آرام در آغوشش گرفت
-قربون اون دلت که آنقدر مهربونی.فردا راه می افتن می یان اینجا. امکان نداره تنهامون بزارن
-خیلی خوبه که پیشمی
نگاهش کرد چه سال نویی.سالی که نکوست از بهارش پیداست.باید فرصتی هم پیدا می کرد تا دوباره به فرهود زنگ بزند. آدم فقط کافیست سنگی زیر پایش برود و تلو تلو بخورد،دیگر افتادنش قطعی ست.مثل همین بد بیاری های نیما که پشت هم برایش ردیف می شد
دوباره درازش کرد و رویش پتو کشید.او هم کنارش دراز کشید.به پهلو روبه روی هم دراز کشیده بوند و هی بهم نگاه می کردند
-راستی نیما!با کی حرف می زدی انقدر عصبانی بودی
خودش را به آن راه زد
-عصبانی؟من...نه ....کی؟
-دم در صدات کردم
-بیخیال فاخته....همه تصمیم گرفتن بارشون رو رو دوش من بزارن.ولش کن
-اما همش تو فکری
دستش را دورش انداخت
-تو فکرم فردا از دل مامان چطور در بیارم
-کار نداره که.میری بغلش می کنی می گی غلط کردم....یه چیز دیگه هم خوردم
خندید
-بی تربیت
لبخند زد تا دو ساعت دیگر سال نو می شد.سال نو می شد اما سال دل آنها پاییز بود.موهایش را نوازش کرد..
-عید واسه من وقت یه که تو بخندی...نه اینجوری، از ته دل...بهار واسم وقتیه که صدات مثل آواز گنجشکها پر نشاط باشه....هرروز من ولی کنارت بهار یه
-یعنی من اون بهاری که تو می گی رو می بینم
-می بینی خوشگلم .. میبینی
چشمش گرم خواب شد و پلکهایش بسته.خوابید و نیما فقط نگاهش کرد.به صدای تلفن آرام از کنارش بلند شد
-بله
-سلام باباجان...عیدتون مبارک
کدام عید .دل همه چقدر خوش بود
-ممنون عید شما هم مبارک آقا جون
-مادر تم سلام می رسونه
دستی به گردنش کشید
-به مادر جون بگین رو چشم نیماست قدمهاش.بیاد اینجا دستاشو می بوسم
-دلگیر نیست ازت بابا! درکت می کنه.ما صبح راه می افتیم دیگه اگه خیلی شلوغ نباشه تا ظهر می رسیم.فاخته نیست باهاش حرف بزنیم
-ببخشید بابا خوابه .دیگه بیدارش نکنم
-اصلا این کارو نکن بابا.پس خداحافظ
او هم خداحافظی کرد.خواب از سرش پریده بود.آرام در را باز کرد و به خلوت خودش پناه برد. اینجا دیگر تظاهر به قوی بودن نمی کرد...راحت اشک می ریخت و غصه های دلش را دور می کرد.تنها شاهدش خدایی بود که می دانست او محرم ترین به قلب انسان است.در اعماق فکر خود شعری از خاطرش گذشت
من در اين غربت تنهايي تلخ
در پس كوچه خاموش فراموشيها
از غم دوري تو
و ز دلواپسي رفتن تو
-ميلرزم
دشت خاكي دل از سبزه تهي است
دلم از شادي لرزان است
همه جا از سفرت....ويران است
دل من صد افسوس
صبح كافوري را
هيچ باور نكند
اي طلوع طپش فاصله ها
من زدلتنگي حجم هجرت
من ز آشفتگي وحدت جمع
و زتنگي قفس
مي ترسم
سفرت وسعت زجر آور نزع
مرو اي ساقي عشق
مرو اي منشاءالهام غزل
هجرتت
رشته ي جان ميگسلد
من نميدانم آه
به تن مرمر عشق
زخم اين فاجعه را ميبيني ؟!
گيسويت بحرطويل
ديدگانت شب شعر
دو لبت دفتر شعر حافظ:
پيكرت شعر بلند همه را ميسازد
آه اي قهر آلود....
هجرتت رجعت باد رجعتت،بعثت باد...
من نميدانم آه
كه گل خنده شاداب لبت
كي ميشود آب؟!
من و بيچارگي و شب گردي
پرسه زن در دل شب...
گو تو الان همه جا در خوابند.
ادامه دارد...
@Dastanvpand