#تلنگر
یک پیشنهاد قشنگ و خدا پسندانه ...
به بقالی یا سوپر مارکت های محله های فقیر نشین بروید و از مغازه دار بخواهید دفتر بدهی مشتریان را به شما نشان بدهد.بدون شک زنان بیوه و فقیرانی را خواهیم یافت که اجناس و مایحتایجشان را به صورت نسیه می خرند و صبر می کنند تا یارانه را دریافت کنند و یا از جایی به آن ها کمک برسد. خواهید دید که حجم بدهی ها یشان در دید شما بسیار کم خواهد بود ولی برای آنان بار سنگینی در زندگیشان هست،بدهی هایی که قادر به پرداخت آنها هستید را پرداخت کنید. حتی توانستید جزئی از آن را پرداخت کنید. هر ماه یا هر وقت توانستید این کار را در مغازه های مختلف انجام بدهید تا این خیر شامل تعداد زیادی از خانواده ها شود . اگر قادر به این کار نیستید این ایده و فکر را نشر دهید ، شاید دیگران بتوانند به آن عمل کنند. اطمینان داشته باشید ارزش این کار اگر از پخش غذای نذری در مساجد بیشتر نباشد، کمتر نیست ...
@dastanvpand
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🍃یک دقیقه سکوت...
بخاطر خجالت کشیدن مردی که درامدش کفاف زندگیشو نمی دادچه برسد به خرید عید و پای رفتن به خونه رو نداشت
🍂یک دقیقه سکوت...
بخاطر شرمندگی مردی که لباس چروکیده دست دوم رو بنام جنس خارجی تن بچش کرد برویش خندید و در خفا اشک ریخت
🍃یک دقیقه سکوت...
بخاطر زنی که با شرافت تمام غرورش را زیر پا گذاشت و خونه تکونی دیگران رو انجام داد و خانم خونه اربابی کرد براش ولی تسلیم هیچ نامردی نشد
🍂یک دقیقه سکوت...
بخاطر تبسم مصنوعی بر کنج لب زنی که چرخ کرده سنگدونی مرغ رو بجای گوشت چرخ کرده بخورد بچه در ارزوی کبابش داد
🍃یک دقیقه سکوت...
بخاطر مستاجری که سر درد رو بهونه کرد و دستمال بر سر بست و پتو بر سر کشید و گریه کرد برای عید که صاحبخونه در قبال اجاره های عقب افتاده جوابش کرده بود
🍂یک دقیقه سکوت...
بخاطر بچه ای که خجالت کشید و تو کوچه نیومد و با حسرت از لای در همبازی های لباس نو بر تن رو دید زد زیر گریه
🍃یک دقیقه سکوت....
به خاطر انسانیت که این روزا مرده ولی تو میتونی اونو زنده کنی...
✅خدایا این روزا هوای خیلیارو داشته باش
@dastanvpand
🌸🌿🌸🌿🌸
به مابپیوندید
شبتون رویـ🌙ـایی
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 82
لذت بردن از این چیزها دیگر ذره ای برایش اهمیت نداشت.نیما مانده بود و یک تابلوی نقاشی از فاخته. عزیزش یک روز تمام حرف نزده بود.او هم با بیرحمی تمام دق و دلی اش را سر مادرش خالی کرد.رنجاند مادرش را، به عمد نه، اما سکوت فاخته دیوانه اش کرده بود.هر چه بر زبانش آمد گفت .خود نیما هم حال و روز خوبی نداشت. دیروز آنقدر حرف زده بود تا فاخته به حرف بیاید اما سکوت فاخته شکستش داد.حالا او هم در سکوتی محض فقط رانندگی می کرد.نه حرفی، نه عاشقانه ای،نه حتی نفسی.
جلوی درب ویلای کوچکی نگه داشت و از ماشین پیاده شد.نگاهش سمت نیما کشیده شد لاغر شده بود.چقدر موهایش بهم ریخته بود.دیروز در خانه طوفان به پا کرد،هر که در تیر رس نیما بود تیری به او پرتاب کرد.آه !نیمای عزیزش....سرش را پایین انداخت تا بیشتر با نگاه کردنش نسوزد.بدبختی اینجا بود که او داشت می مرد ،پس چرا هر روز احساس عشق بیشتری به نیما داشت...مگر نباید دل می کند اما بیشتر وابسته میشد.از همه چیز دل می کند اما نیما نه!تصمیم گرفته بود دیگر با او زیاد هم کلام نشود تا صدایش، غذای روحش نباشد.باید به روحش گرسنگی می داد تا بمیرد. ...دوست نداشت نگاهش کند بیشتر تشنه همسری میشد که باید خیلی زود تر کش می کرد. چشم دوخت به دستهای لاغرش....دیگر امکان نداشت چاق شود....خیلی دوست داشت از اینی که هست چاق تر باشد اما حیف....حتی همین آرزوهای پیش و پا افتاده اش هم بر آورده نمی شدند.در سمت خودش باز شد
-پیاده شو
آرام از ماشین پیاده شد.هوا سرد بود.پتویی دورش پیچیده شد.دستان نیما بود اما نیما هم نگاهش نمی کرد.از فاخته ناراحت بود.بغضش بیشتر شد.کاش باز هم نازش را می کشید و قربان صدقه اش می رفت.به این ابراز احساسات دلخوش بود اما اکنون در کنارش بی هیچ حرفی راه می رفت و فقط مواظبش بود.وارد یک ویلای نقلی کوچک شدند.که دو اتاق در طبقه بالا و یک هال و آشپزخانه در پایین داشت.بنای خانه زیاد نو نبود اما داخلش بازسازی شده و تر و تمیز بود.کسی قبلا آمده بود و آنجا را تمیز کرده بود.حتی بخاری را هم روشن کرده بود تا خانه گرم باشد.نیما او را به طرف مبلی در کنار بخاری برد و نشاند.به آشپزخانه رفت و کتری را پر از آب کرد.دوباره بیرون آمد و نگاهش کرد
-من برم وسائل ها رو از بیرون بیارم.همونجا بشین باشه
فقط سر تکان داد و رفتنش را نگاه کرد.
بیست دقیقه ای بود گذشته بود و نیما نیامد.نگران حالش شد.آرام از جایش بلند شد و به سمت در رفت.آرام صدایش زد
-نیما
جوابی نیامد.یک دمپایی زنانه حلوی در بود .پا کرد و آرام به راه افتاد.
-نیما
کمی سردش شد.بدنش ضعیف شده بود و در این هوا سریع به لرز می افتاد.دستانش را دورش پیچید. کمی زانوانش می لرزید.به حیاط رسید.نیما دم در بود و با تلفن حرف می زد.حرف که نه،فریاد می زد.پشت تلفن با کسی بحث می کرد اما زیاد متوجه نمی شد چه می گوید.کمی صدایش را بلند تر کرد
-نیما
انگار صدایش را شنید .به سمتش چرخید و با دیدنش اخم کرد.تلفن را قطع و با عجله به سمتش دوید
-چرا اینجوری اومدی بیرون .سرما می خوری. بهت گفتم حواست باشه، نباید سرما بخوری
سوئی شرت تنش را در آورد و روی شانه های فاخته انداخت.گله مند دست دورش انداخت
-می خوای منو بکشی مگه نه....با سکوتت...با بی احتیاطی..با بی محلی....با نگاه نکردنت...با آدم حساب نکردنم
ای خدا نیما داشت چه می گفت. او را به حساب نمی آورد ،او که تمام دنیایش بود...عجب نظریه مزخرفی.دوباره بغض و دوباره اشک...هر چه سعی کرد بگوید تو را از جان بیشتر دوست دارد قفل لعنتی دهانش باز نشد.به داخل خانه باز گشتند و دوباره کنار بخاری نشست.البته اینبار سردش شده بود و نیما را با این بی احتیاطی عصبانی کرده بود.پتو را رویش کشید.یک پتوی دیگر هم روی پتوی اول کشید
-مثل اینکه می خوای از دماغمون در بیاد.قرار شد خیلی احتیاط کنی...خیلی...حرف منم که باد هواست..نیما کی باشه که به حرفش گوش کنی
نیما؟نیما که بود؟!نیما، همه کسش بود و فرا موش کرده بود.با ناراحتی تنهایش گذاشت و به آشپزخانه رفت.صدای باز کردن کابینت و صدای شیر آب می آمد.نیما برایش همه کار می کرد اما فاخته دوست نداشت.نه اینکه با منت انجام دهد آن حس بیرنگ ته چشمانش را می خواند.او هم نا امید فقط دست و پا می زد.کمی که گرمش شد آرام بلند شد و آهسته به طرف آشپزخانه رفت.نیما داشت چای دم می کرد.دو نفری آمده بودند آنجا که گوشه عزلت بنشینند و غصه بخورند.قوری را روی کتری می گذاشت ،که دستی دور کمرش حلقه شد.زیبای دوست داشتنی اش بود در افسرده ترین حالت.مرگ از هر دشمنی بدتر است ،بین دو آدم عاشق جدایی ابدی می اندازد.
ادامه دارد...
@Dastanvpand
شبتون در آرامـ🌙ـش
📚 رمان #وقت_دلدادگی
قسمت 83
صدای گریه اش بلند شد طاقت نیاورد. دستانش را باز کرد و به سمتش چرخید.دستان خود را دورش حلقه کرد
-من دوست دارم نیما.....دیگه نگو که برام مهم نیستی
سرش را بوسید
-پس نکن اینجوری قربونت برم....سکوتت و این افسردگی بد ترین عذابه واسه من....حالا یه خری یه چیزی گفت....از دیروز دق دادی منو....دیدی از عصبانیت با مادرم چی کار کردم،ولی الان و تو این لحظه هیچی به غیر از تو برام مهم نیست...مهم نیست فاخته...مهم فقط تویی و حضور گرمت. ...سرد نباش منم سرد می کنی
از آغوشش جدا شد و اشکهایش را پاک کرد
-باشه هر چی تو بگی.ولی زنگ بزن از مامانت عذر خواهی کن شب عیدی.گناه داره دلش شکست تقصیر اون که نبود.تا نصفه شب وقت داریا....داره سال نو می یاد
دوباره آرام در آغوشش گرفت
-قربون اون دلت که آنقدر مهربونی.فردا راه می افتن می یان اینجا. امکان نداره تنهامون بزارن
-خیلی خوبه که پیشمی
نگاهش کرد چه سال نویی.سالی که نکوست از بهارش پیداست.باید فرصتی هم پیدا می کرد تا دوباره به فرهود زنگ بزند. آدم فقط کافیست سنگی زیر پایش برود و تلو تلو بخورد،دیگر افتادنش قطعی ست.مثل همین بد بیاری های نیما که پشت هم برایش ردیف می شد
دوباره درازش کرد و رویش پتو کشید.او هم کنارش دراز کشید.به پهلو روبه روی هم دراز کشیده بوند و هی بهم نگاه می کردند
-راستی نیما!با کی حرف می زدی انقدر عصبانی بودی
خودش را به آن راه زد
-عصبانی؟من...نه ....کی؟
-دم در صدات کردم
-بیخیال فاخته....همه تصمیم گرفتن بارشون رو رو دوش من بزارن.ولش کن
-اما همش تو فکری
دستش را دورش انداخت
-تو فکرم فردا از دل مامان چطور در بیارم
-کار نداره که.میری بغلش می کنی می گی غلط کردم....یه چیز دیگه هم خوردم
خندید
-بی تربیت
لبخند زد تا دو ساعت دیگر سال نو می شد.سال نو می شد اما سال دل آنها پاییز بود.موهایش را نوازش کرد..
-عید واسه من وقت یه که تو بخندی...نه اینجوری، از ته دل...بهار واسم وقتیه که صدات مثل آواز گنجشکها پر نشاط باشه....هرروز من ولی کنارت بهار یه
-یعنی من اون بهاری که تو می گی رو می بینم
-می بینی خوشگلم .. میبینی
چشمش گرم خواب شد و پلکهایش بسته.خوابید و نیما فقط نگاهش کرد.به صدای تلفن آرام از کنارش بلند شد
-بله
-سلام باباجان...عیدتون مبارک
کدام عید .دل همه چقدر خوش بود
-ممنون عید شما هم مبارک آقا جون
-مادر تم سلام می رسونه
دستی به گردنش کشید
-به مادر جون بگین رو چشم نیماست قدمهاش.بیاد اینجا دستاشو می بوسم
-دلگیر نیست ازت بابا! درکت می کنه.ما صبح راه می افتیم دیگه اگه خیلی شلوغ نباشه تا ظهر می رسیم.فاخته نیست باهاش حرف بزنیم
-ببخشید بابا خوابه .دیگه بیدارش نکنم
-اصلا این کارو نکن بابا.پس خداحافظ
او هم خداحافظی کرد.خواب از سرش پریده بود.آرام در را باز کرد و به خلوت خودش پناه برد. اینجا دیگر تظاهر به قوی بودن نمی کرد...راحت اشک می ریخت و غصه های دلش را دور می کرد.تنها شاهدش خدایی بود که می دانست او محرم ترین به قلب انسان است.در اعماق فکر خود شعری از خاطرش گذشت
من در اين غربت تنهايي تلخ
در پس كوچه خاموش فراموشيها
از غم دوري تو
و ز دلواپسي رفتن تو
-ميلرزم
دشت خاكي دل از سبزه تهي است
دلم از شادي لرزان است
همه جا از سفرت....ويران است
دل من صد افسوس
صبح كافوري را
هيچ باور نكند
اي طلوع طپش فاصله ها
من زدلتنگي حجم هجرت
من ز آشفتگي وحدت جمع
و زتنگي قفس
مي ترسم
سفرت وسعت زجر آور نزع
مرو اي ساقي عشق
مرو اي منشاءالهام غزل
هجرتت
رشته ي جان ميگسلد
من نميدانم آه
به تن مرمر عشق
زخم اين فاجعه را ميبيني ؟!
گيسويت بحرطويل
ديدگانت شب شعر
دو لبت دفتر شعر حافظ:
پيكرت شعر بلند همه را ميسازد
آه اي قهر آلود....
هجرتت رجعت باد رجعتت،بعثت باد...
من نميدانم آه
كه گل خنده شاداب لبت
كي ميشود آب؟!
من و بيچارگي و شب گردي
پرسه زن در دل شب...
گو تو الان همه جا در خوابند.
ادامه دارد...
@Dastanvpand
🚩#رکسانا
#قسمت_چهاردهم
لینک قسمت ۱۳
https://eitaa.com/Dastanvpand/14816
خبر داشتم که دو تا پسر دائی هم دارم! البته انتظارشو نداشتم !! اونم همچین پسردائی هایی!!مانی - شما ترمه هستی؟ترمه -اره خودمم!!مانی - بی چونه متری چند؟!(( ترمه یه نگاه به مانی کرد و بعد زد زیر خنده و به یه نفر که اونجا بود گفت که برامون چایی بیاره و بعد برگشت طرف ما و گفت ))- چی شده یاد من کردین پسر دایی ا؟!مانی - من یکی که خیلی ارزو داشتم شما رو از نزدیک ببینم و بهتون بگن که تو اون فیلم اولی که بازی کردین بازیتون بسیار بسیار چی بگم؟(( ترمه داشت میخندید و سرش رو تکون میداد که مانی گفت ))- بسیار بسیار مزخرف بود! امیدوار بودم که این شغل ور ول کنین و...ترمه - برو گمشو عجب پسر دایی ایی!مانی - حتما با اون بازی انتظار اسکار داشتی؟!ترمه - تو دیوونه ای یا خودتو به دیوونگی میزنی؟!مانی - نه واقعا دیوونه ام . هیچ تظاهری هم در کار نیست! فیلم اول تم دو بار رفتم دیدم!ترمه - اگه بد بازی کردم چرا دو بار رفتی دیدی؟!مانی - از بس خوشگلی!(( ترمه یه لبخند زد و بهش گفت ))ترمه - حالا شدی یه پسر دایی خوب و با نمک و خوش تیپ!(( ئبعد برگشت طرف منو به بهم اشاره کرد و به مانی گفت ))- هنوز نگفتین اسمتون چیه؟!مانی - یعنی میخوای بگی اسم ماها رو نمیدونی؟!ترمه - هامون و مانی! اون هامونه تو هم مانی . اما نگفتین چی شد که یاد من کردین؟!مانی - اولا تا امروز عصر اصلا خبر نداشتیم که عمه داریم چه برسه به دختر عمه! در ثانی اومدم باهات عروسی کنم دختر عمه جون! (( ترمه زد زیر خنده و گفت ))- اگه نامزد داشته باشم چی؟!مانی - همچین میزنم تو سرت که نامزدی از یادت بره!(( ترمه که میخندید گفت )) - از تو بعید نیست! راستی این چه کاری بود که کردی؟! فکر نکردی ممکنه ازت شکایت کنن و بندازنت زندان؟!مانی - ادم وقتی دختر عمه ای به خوشگلی تو داشته باشه دیگه فکر این حرفا نیس!ترمه - داری جدی حرف میزنی یا مثه اون حرفاته؟!(( مانی فقط خندید که ترمه گفت ))- حال شما چطوره هامون خان؟- مرسیترمه - شنیده بودم که شما دو تا اخلاقتون درست بر عکس همدیگست . اما فکر نمیکردم راست باشه. (( سرم رو تکون دادم که مانی گفت ))- هاپو عصبانی
(( بهش یه چشم غره رفتم كه یه نفر برامون چایی آورد و تعارف كرد. هر سه تایی برداشتیم و تشكر كردیم كه مانی گفت ))
- زود شماره تلفن ت رو بده تا یادم نرفته!
ترمه - مگه می خواین برین ؟!
مانی - نه !
ترمه - خب بعداً بهت می دم.
- مزاحمتون شدیم ! بهتره شما برگردین سرِ فیلمبرداری! بعداً با هم صحبت می كنیم.
ترمه - پس شما همینجاها باشین تا كارم تموم بشه.
(( بعد یه نگاه به مانی كرد و خندید و رفت برای بازی. من و مانیم همونجا واستادیم.
نیم ساعت بعد فیلمبرداری شروع شد. داستانم اینطوری بود كه مثلاً ترمه عصبانی، به حالت قهر از یه خونه می آد بیرون و میره كه سوار ماشینش بشه! اون هنرپیشه هم كه معروف بودف باید میاومد دنبالش و جلوش رو می گرفت كه قهر نكنه و بره!
چهار پنج بار فیلمبرداری كردن و كارگردان (( كات )) داد! پسره خوب بازی نمی كرد! یعنی یه خرده شُل بازی میكرد! یه بار دیر اومد بیرون! یه بار زود می اومد! یه بار تُپق میزد! دفعه انگار شیشم بود كه ترمه با حالت عصبانی از خونه اومد بیرون و رفت طرف ماشین. اسم ترمه تو این فیلم صحرا بود! هنرپیشه ی مَرد دنبالش دوئید بیرون و از همونجا با یه صدای نیمه بلند گفت ))
- صحرا! صحرا! نرو! صبر كن!
(( اینو كه گفت كارگردان دوباره (( كات )) داد كه هنرپیشههه این دفعه عصبانی شد و گفت ))
- دیگه چرا؟! این دفعه كه، هم تند اومدم بیرون و هم زود و هم تُپُق نزدم!
كات برای چی؟!
(( تا كارگردان اومد حرف بزنه كه مانی گفت ))
- برادرِ من خب آقای كارگردان حق داره! آدم وقتی یه همچین دختر خوشگلی ازش قهر كرده و داره این وقت شب، عصبانی میره تو خیابون كه اینجوری با این صدا اسمش رو صدا نمیكنه! این طالبی فروشه تو محل ما وقتی عصری میشه و طالبیهاش رو دستش باد می كنه از شما محكمتر و بلندتر و با سوز دلتر و با احساستر داد می زنه آی طالبی! طالبی شیرین دارم!
(( یه مرتبه مَردمی كه اونجا جمع بودن زدن زیر خنده كه مانی گفت ))
- شما همچین این خانمرو صدا میكنین كه انگار تازه اوّل صبحه و تا عصری وقت دارین طالبیآرو بفروشین!
(( این دفعه كارگردان و بقیه ی عواملم زدن زیر خنده! ترمه كه همونجا بغل ماشین نشسته بود رو زمین و می خندید!
پسره هنرپیشه ه فقط همینجوری داشت بهمانی نگاه می كرد! آروم با آرنج زدم تو پهلوی مانی كه زود بهش گفت ))
- معذرت میخوام آقای...! من از اونجا كه بازیتون رو دوست دارم و از سر دلسوزی این حرف زدم! ترو خدا بهتون برنخورهها!
(( پسره یه نگاهی بهمانی كرد و گفت ))
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#رکسانا
#قسمت_پانزدهم
- خواهش میكنم! فكر كنم شما بهتر از من بلدین بازی كنین! خواهش می كنم بفرمائین!
(( تا اینو گفت و مانی معطل نكرد و گفت ))
- آی بروی چشم!
((اومد بره جلو كه مچ دستش رو گرفتم! كارگردان كه دید داره اوضاع ناجور میشه با خنده اومد جلو و بهاون پسره گفت ))
- عزیزم ایشون یه شوخی كردن كه خستگیمون در بره! شما ناراحت نشو!
امّا قبول كن درست حسّ نگرفتی!
(( پسره كه خیلی عصبانی بود گفت ))
- چیكار كنم؟! باید وقتی صحرا میره خودمو بكشم؟! بعدشم اگه من هنرپیشهم، خودم می دونم باید چیكار كنم! لازم به تذكر شما نیس! شما به كار خودتون برسین!
(( اینو كه گفت كارگردان ناراحت شد! یعنی در واقع بد حرفی جلو همه بهش زد! اونم برای اینكه جبرانكنه گفت ))
- آقای... این نقش شما آنقدر سادهس كه هركسی می تونه بازیش كنه! میگین نه؟! آهان!
(( بعد برای اینكه تلافی حرف اونو كرده باشه بهمانی گفت ))
- آقا میشه لطفاً یه لحظه تشریف بیارین؟
(( مانیم دستش رو از تو دست من درآورد و همنجور كه میرفت طرف كارگردان گفت ))
- روی جفت تخم چشمام! اومدم!
(( تند رفت بغل كارگردان! كارگردان بهش گفت ))
- عزیزم این خانم همسر شماس! الآنم قهر كرده و داره میره! شما بُدُو دنبالش و نذاره بره! همین!
مانی- یعنی عصر شده و نصفه وانت طالبی مونده!
(( اینو كه گفت همه زدن زیر خنده! خود اون هنرپیشه هم خندهش گرفته بود! ))
كارگردان- دیالوگتم اینه! (( صحرا! صحرا! نرو! صبر كن! )) همین!
مانی- شمت خیالتون راحت راحت باشه! اگه این صحرا خانم تونست سوار ماشین بشه من این ماشینم رو كادو میدم بهشما!
(( اینو گفت و راه افتاد طرف اون خونه و در رو واكرد و رفت تو. ترمهم همونجور كه می خندید رفت طرف خونه و اونم رفت تو و كارگردان پشت یه بلندگو دستی داد زد و گفت ))
- حركت!
(( تا اینو گفت، ترمه عصبانی از خونه اومد بیرون و رفت طرف ماشین كه از پشتش مانی تند اومد بیرون و یه بار مخصوصاً خودشو زد زمین كه یعنی پاش لیز خورده و بعدش تند از جاش بلند شد و از همونجا داد زد و گفت ))
- صحرا! صحرا جون! گُه خوردم! غلط كردم! نرو!
(( بعد همونجور كه شَل میزد و میاومد جلو، با دستاشم میزد تو سر خودش و میگفت ))
- دیگه ظرفا رو به موقع میشورم! جاروبرقیم بهموقع میكشم! خاك تو
سرم کنن! چیکار کنم که اتو درست بلد نیستم بزنم! قول میدم اونم یاد بگیرم!
(( مَردم زدن زیر خنده! همچین می خندیدن که صدا به صدا نمیرسید! همنجور که میزد تو سرش، رسید به صحرا!
ترمه که همونجا جلوی ماشین نشسته بود رو زمین و فقط می خندید! تا مانی رسید بهش و گفت ))
- آخه عزیزم وقتی شوهر آدم نیم ساعت ظرفا رو دیر شست که قهر نمیکنه این وقت شبی بذاره بره تو خیابون! پاشو! پاشو بریم خونه بچهها غصه می خوردن! پاشو زشته جلو همسایهها!
(( بعد یه نگاهی بهترمه که همونجا نشسته بود کرد و برگشت طرف کارگردان و گفت ))
- آقای کارگردان خیالتون راحت باشه! صحرا خانم فعلاً غش کرده و فکر نکنم بتونه جایی بره!
((یه مرتبه مردم شروع کردن براش دست زدن! برگشت و بههم تعظیم کرد و کارگردان که داشت اشک چشماشو پاک میکرد اومد جلو و گفت))
- عالی بود! این همه دیالوگ رو از کجا آوردی!
(( بعد با مانی دست داد و رفت طرف اون هنرپیشههه که همونجا واستاده بود و داشت بهمانی نگاه میکرد و گفت))
- دیدید آقای...! نقش بسیار سادهس!
(( تا اینو گفت پسره به حالت قهر گذاشت و رفت که مانی گفت ))
- ای دلِ غافل! هنرپیشهتون قهر کرد!
(( کارگردان اومد طرف مانی و گفت ))
- ولش کن! اینم فکر کرده تامکروزه! چهار تا فیلم بازی نکرده نمیشه باهاش حرف زد! خیلی افاده داره!
(( تو همین موقع ترمه از جاش بلند شد و یه خانمی اومد جلو و با یهدستمال کاغذی آروم چشماشو که از اشک خیس شده بود پاک کرد و تا خواست مثلاً گریمش کنه که کارگردان گفت ))
- لازم نیس خانم! برای امشب کافیه!
(( بعد بهدستیارش گفت ))
- بگین جمع کنن!
مانی- انگار برنامهتونو حسابی بهم زدیم!
کارگردان- نه! قبل از اینکه شما بیاین بهم خورده بود! اصلاً از اوّلش نمی خواست امشب بیاد سر فیلمبرداری! حالات خودتچی؟!
مانی- منکه از اوّلش سر فیلمبرداری بودم! اونا نمیذاشتن بیام جلو!
(( کارگردان دوباره خندید و گفت ))
- اگه احیاناً دلت خواست بازی کنی یه سری بهمن بزن!
(( بعد کارتش رو داد بهمانی و ازمون خداحافظی کرد و رفت.))
مانی- بازیم خوب بود هامون!
- خجالت نمیکشی؟! تموم برنامهشونو بهم زدی!
مانی- آخه پسره همچین صحرا رو صدا میزد که انگار آشغالیِ محلشونو داره صدا میکنه که بیاد کیسه زباله ببره!
ترمه- زهرمار!
مانی- دارم صحرا رو میگم! حالا چیکار میکنی؟ ماشین داری؟
ترمه- نه!
مانی- پس بیا بریم!
ترمه- صبر کن لباسمو عوض کنم!
مانی- بُدو پس!
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩#رکسانا
#قسمت_شانزدهم
(( ترمه رفت طرف یخ کانتینر که انگار اتاق گریم سیّار بود و رفت توش و ده دقیقه بعد برگشت و اومد طرف ما و گفت ))
- بریم.
(( برگشتم بهمانی گفتم ))
- پرژوکتورشونو شیکوندیم!
ترمه- عیبی نداره! من خودم باهاشون حساب میکنم!
مانی- نمیخواد!
(( بعد سهتایی رفتیم طرف همون دستیار کارگردان که داشت ترتیب جمع وجور کردن وسایل رو میداد. تا چشمش بهمانی افتاد و گفت ))
- واقعاً عالی بود!
مانی- قربون شما! ببخشین اگه ناراحتتون کردمآ!
((بعد کیفش درآورد و سهتا چک بانک صد هزار تومنی از توش درآورد و داد بهش و گفت))
- اینم خسارت پروژکتور!
((دستیار کارگردان تا اینو دیدگل از گلش شکفت و یه خرده تعارف کرد و بعدش چک ها رو گرفت و سوئیچ ماشین رو داد و سهتایی ازش خداحافظی کردیم و رفتیم طرف ماشین. وقتی از جلوی مَردم رد میشدیم و دوباره برای مانی و ترمه دست زدن! اونام ازشون تشکر کردن و رفتیم سوار ماشین شدیم و مانی یه دستی برای همه تکون داد و حرکت کردیم.
دو سه دقیقهای که رفتیم بهمانی گفتم))
- پسر کارگردانه خیلی آقا فهمیده بود که ازت شکایت نکردآ!
مانی- آره امّا وقتی کار ما رو دید و بعدش چشمش بهماشینمون افتاد فهمید که بهتره سر و صدا نکنه! یعنی دو تا جوون که یه ماشین سیصد میلیونی زیر پاشونه و یه همچین کلّه خریای میکنن حتماً پشتشونم گرمه!
- ولی کارت بَد بود!
((ترمه یه نگاهی بهمانی کرد و گفت))
- بَد امّا تاثیرگذار!
((مانی خندید و گفت))
- خب شما خوردی! یعنی گرسنهت نیس؟
ترمه- نه! خستم!
مانی- آدرس خونهت رو بده بریم.
ترمه- برو طرف چهارراه ولیعصر.
مانی- اونجا کاری داری؟
ترمه- خونم اونجاس.
مانی- اونجا؟!
ترمه- خب آره!
مانی- چرا اونجا؟!
ترمه- خب اندازهی پولم یه جا رو گرفتم دیگه!
مانی- مگه وضع مالیت خوب نیس؟!
ترمه- نه! اینجام که هستم اجارهس!
مانی- پس اون فیلمت چی؟!
ترمه- چهار میلیون بهم دادن که دادمش برای ودیعهی اینجا!
مانی- نمیخوای برگردی پیش عمه؟!
ترمه- فعلاً نه! آمادگیش رو ندارم!
مانی- بالاخره چی؟! گیرم حالا ما خواستیم بیام خواستگاری! تکلیف چیه؟!
((برگشت مانی رو نگاه کرد و خندید و گفت))
- هامونخان شما خیلی کم حرف میزنینآ!
- مگه این پسره میذاره کسی حرف بزنه! اصلاً مهلت بههیچکس نمیده!
مانی- خب حالا من ساکت میشم تو یه خرده حرف بزن!
- میخواستم بگم خیلی خوشحالم که شما رو دیدم.
مانی- اینو که باید سه ساعت پیش میگفتی! اینم از حرف زدنت!
- آخه تو نمیذاری!
مانی- خب! من دیگه هیچی نمیگم!
((یه خرده که گذشت گفت))
- خب یه چیزی بگو دیگه!
- چی بگم؟
مانی- چه میدونم! همونا که میخواستی بگی من نمیذاشتم1
- الآن دیگه یادم رفته!
مانی- خب من اجازه دارم حرف بزنم؟
- آره، حرف بزن!
((از تو آینه، ترمه رو که عقب نشسته بود نگاه کرد و گفت))
- عمه خیلی دلش برات تنگ شده!
((ترمه آروم گفت))
- میدونم.
((برگشتم طرفش و گفتم))
- ما بهش قول دادیم که شما رو برگردوینم خونه!
ترمه- براتون همه چیز رو گفته؟
- آره! امّا این چه معنی میده!؟
ترمه- خودمم نمیدونم!
- احساس میکنم که شمام دلتون براش تنگ شده!
ترمه- نمیدونم!
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🔶عاقبت شوخی با نامحرم 😰
یکی از علمای مشهد می فرمود :
روزی در محضر مرحوم حجت الاسلام سید یونس اردبیلی بودیم ، جوانی آمد و مسئله ای پرسید .
گفت مادرم را دو روز پیش دفن کردم هنگامی که وارد قبر شدم و جنازه مادرم را گرفته خواستم صورت او را روی خاک بگذارم کیف کوچکی که اسناد و مدارک و مقداری پول و چک هایی در آن بوده از جیبم میان قبر افتاده آیا اجازه می دهید نبش قبر کنیم تا مدارک را برداریم
و تقاضا کرد که نامه ای به مسئولین قبرستان بنویسند که آنها اجازه نبش قبر بدهند ، ایشان فرمود همان قسمت قبر را که می دانید مدارک درآنجاست بشکافید و مدارک را بردارید و نامه ای برای او نوشت .
هنگام نبش قبر ........😱
ادامه این داستان واقعی در لینک زیر👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2