eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ ازروی تخت بلند مےشوم ،یڪ بار دیگر اب دهانم را ازگلوی خشڪم پایین میدهم. باپنجھ ی پا بھ طرف دراتاقم مے روم و گوشم راتیز میڪنم.صدای گذاشتن دستھ ی ڪلید روی میز گوشم راتیز ترمیڪند.صدای دراوردن ڪت و چندسرفھ ی بلند و خش دار. یحیے است؟! تپش قلبم ڪمے ارام مے گیرد. حضورش را در اشپزخانھ احساس میڪنم. باز و بستھ شدن درهای ڪابینت و یخچال.حتما گرسنھ است و دنبال قاقالے میگیردد.خنده ام میگیرد. دراتاقم رانیمھ میبندم و مانتو و شالم راددرمے آورم. گیره ی سرم را باز میڪنم تا موهایم ڪمے هوابخورد. چنددقیقھ نگذشتھ باز صدای بستھ شدن در مے اید. ازاتاق بیرون مے روم و سرڪ میڪشم. یعنے رفت؟! یادم مے افتد ڪھ چقدر برای اتاقش نقشھ ڪشیده ام.فرصت خوبے است. درحالیڪھ یقھ ی تے شرت طوسے ، صورتے ام را تڪان میدهم تا ڪمے خنڪ شوم بھ سمت اتاقش مے دوم. مثل بچھ هایے که ازذوق دوست دارند سرو صدا ڪنند،تڪانے بھ بدنم مے دهم و پیش ازورود بھ اتاقش ڪمے میرقصم. نمیدانم چرا!؟ اماهمیشھ دراتاقش میچپد و دررا میبندد.مگر چھ چیز جالبے وجود دارد؟ در اتاقش راباز میڪنم و بالبخندوارد مے شوم. بوی عطر خنک و ملایمے هوشم را قلقلڪ میدهد. تختش ڪنج اتاق با یڪ روتختے سرمھ ای قرمز، نمای خوبے پیدا کرده. میز دراور کوچک و تعداد زیادی عطر، ادڪلن ،یڪ برس ،ژل و ڪرم و ....سوتے میزنم و زیرلب میگویم: لوازم ارایشش ازمن بیشتره! ڪنارتخت ڪیف لپ تاپشش راگذاشتھ.روی دیوارمقواهای سفید و بزرگ باطرح نقشھ ساختمان چسبانده. لبم را کج میکنم: ینی باید مهندس صداش ڪنم؟!چرخ مے زنم و دقیق ترمے شوم. پشت سرم یڪ ڪتابخانھ ی ڪوچڪ باچهارطبقھ پراز ڪتاب خودنمایـے میڪند. یڪ طبقه مخصوص شهداست. یڪ چفیه هم روی طبقه ی اخر پهن ڪرده.پقے میزنم زیرخنده. بھ تمام معنا بالاخانھ راتعطیل ڪرده.دستم راروی چفیھ میڪشم.رویش باخودکار یڪ چیزهایے نوشتھ شده.خم مے شوم و چشمانم راریز میڪنم خوانا نیست. بوی گلاب میدهد. ریشه هایش را بین دو انگشت شصت و سبابھ ام میگیرم. نرم و لطیف است.نمیدانم چرا ولے گوشھ اش را میگیرم و برش میدارم تا روی شانھ ام بیندازم ڪھ یڪ پاڪت نامھ اززیرش روی زمین مے افتد.باتعجب سریع خم مے شوم و برش میدارم.پشتش باخط خوش و نستعلیق نوشتھ شده: _ داستان کربلارا خواندم مرتضے جان!... حال که شناختمت چطور دردنیا تاب بیاورم؟! الف.میم پیش خودم تڪرار میڪنم: مرتضے جان؟! اون ڪیھ دیگھ!؟...گیج درپاڪت راباز میڪنم ونامھ داخلش رابیرون مےڪشم. بوی تندعطریاس و محمدی دلم را میزند.همان لحظھ چندتقھ بھ در میخورد. هول میڪنم و برگھ را داخل پاڪت فرومیڪنم و سرجای اولش زیرچفیھ میگذارم. موهایم راعقب میدهم و بلند میپرسم: ڪیھ؟! وبھ طرف درورودی خانھ مے روم. ازچشمے در راهرو را نگاه میکنم. لبخند پهن یلدا چشم را میزند.دررا باز میڪنم. یلدابادیدنم بے مقدمه میپرسد: چراجواب تلفن نمیدادی؟! ڪجا رفتھ بودی؟! دلمون هزارراه رفت. آذر ازپشت سرش باتعجب سرڪ میکشد _ وادخترتو خونه ای؟! رنگش پریده. چرا؟! چون خانھ بودم؟! آذر یڪبار دیگر میپرسد:خونھ بودی؟! _ بلھ! ازڪنارم رد مے شود و داخل مے اید. _ یحیے ڪجاست؟! پوزخند مے زنم و جواب میدهم: نمیدونم!.. _ نیومده خونھ؟! _ فکر ڪنم خواب بودم اومدن و رفتن! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ آهانے میگوید ومشغول پاڪ ڪردن عرق پشت لب و پیشانے اش بادستمال ڪاغذے مے شود. یلدا روے مبل ولو مے شود و میگوید: واے جات خالے بود. ڪلے زنگ زدیم بهت! دوستداشتیم توام باشے. _ ڪجا؟! _ خونہ ے همڪار بابا! _ اووو! نہ عزیزم ممنون! خوش گذشت؟ _ حسابے! آذر چشم غره مے رود. دلیلش را نمے فهمم. باچشم و ابرو بہ یلدا اشاره میڪنم چے شده؟! یلدا ازروے مبل بلند مے شود و بہ اتاقش اشاره میڪند ڪہ یعنے دنبالش بروم. یلدا پسر حاج حمید رادوست داشت. حاج حمید همان همڪار عموجواد بود! میگفت حس میڪند اوهم خیلے بے میل نیست! اسمش سهیل است. پسرخوب و با ڪمالات! همان شاهزاده سوار بر یابو! بعداز محمدمهدے بہ ڪلمہ ے ازدواج آلرژے پیدا ڪرده ام با این وجود یلدا را دلدارے دادم و برایش آرزوے بهترین ها را ڪردم. شروع دانشگاه مثل پنیر آب شده ے پیتزا برایم لذت بخش بود! دیگر ڪامل تخمم راشڪستہ و بیرون آمده بودم. عمو در ظاهر ازمن راضے بود و این را تلفنے بہ پدرم میگفت! اما چشمانش از غصہ و ڪلافگے برق مے زد. خوب درس میخواندم و نگاه هاے حریص پسران هم ڪلاسم را رد میڪردم. آزاد و بے هیچ دغدغہ میرفتم و مے آمدم. دنیا بہ ڪام من بود! تنها موجودمشڪل ساز یحیے بود ڪہ ڪام را برایم زهر میڪرد. مدام نطق اسلام میڪرد و در گوش یلدا میخواند ڪہ بہ محیا بگو بیشتر مراعات ڪند. آنقدر بہ پرو پایم پیچید ڪہ تصمیم گرفتم دلش رابسوزانم و دیوانہ اش ڪنم! خودش تنش میخارید. من با او ڪارے نداشتم اما او چوب لاے دنده هایم میڪرد! میخواستم همان چوب را درسرش خرد ڪنم! ❀✿ روے ڪاناپہ دمر دراز میڪشم و ڪتاب زبان فرانسہ را مقابلم باز میڪنم. تونیڪ آستین سہ ربع یاسے و شلوار تقریبا ڪوتاه تا یڪ وجب بالاے مچ پاهایم را پوشیده ام. عمو جواد و آذر جون بہ بهشت زهرا رفته اند. یلدا در اتاقش پاے لپ تاپ نشستہ و پوستر طراحی میڪند. انگشت سبابہ ام را بہ زبانم میزنم و صفحہ ے ڪتاب را عوض میڪنم. درخانہ باز مے شود. بدون اینڪہ سرم را برگردانم میگویم: سلام آذرجون! چقدر زود برگشتین! شال از روے سرم سرمیخورد و روے شانہ هایم مے افتد. جوابے نمیشنوم. با آرامش خاصے پشت سرم را نگاه میڪنم بادیدن چشمهاے گرد یحیے ڪہ روے زمین قفل شده اند، لبخند مے زنم و میگویم: Bonjour cousine! bienvenue "سلام پسرعمو. خوش اومدے!" دستهایش رامشت میڪند و جواب میدهد: سلام! ممنون! باتعجب و اشتیاق میپرسم: Pouvez-vous parler français? " میتونے فرانسوے حرف بزنے؟!" _آره! نمیتوانستم بیشترازین فرانسوے حرف بزنم! درذهنم دنبال ڪلمات جدید و ساده گشتم! یڪدفعہ بلند صدازد: یلدا؟! یلدا؟! حتم دارم خیال ڪرده من درخانہ تنها مانده ام! دوست دارم بلند بخندم و بگویم: میترسے بیاے جایے ڪہ من هستم؟! معلوم است! مذهبے ها همینند بہ خودشان هم شڪ دارند! چشمانم راریز میڪنم و با لبخند میگویم: Est-ce dans sa chambre " تواتاقشہ" سرتڪان میدهد و بہ طرف اتاق یلدا میرود. خوشم آمد! فرانسہ را ڪجا یادگرفتہ؟! پشت سرش راه مے افتم. حضورم راپشت سرش احساس مے ڪند و مے ایستد. نزدیڪش مے روم. تنها یڪ قدم بینمان فاصلہ است. قدم بزور بہ سرشانہ اش مے رسد. بدون اینڪہ برگردد میپرسد: میخواید برید اتاق یلدا؟! _ نہ! هوفے میڪند، چندقدم دیگر جلو مے رود و دراتاق یلدارا بدون اجازه باز میڪند! یلدا شوڪہ هندزفیرے اش را از داخل گوشهایش در مے آورد و میگوید: داداش! ڪے اومدے؟! _ تازه! بیام تو؟ ڪارت دارم یلدا درحالیڪہ شش دنگ حواسش بہ شال روے شانہ ام است جواب میدهد: بیا! یحیے داخل مے رود و در را بروے من مے بندد. پنج دقیقہ بعد بیرون مے آید و یڪ لحظہ نگاهش بہ چشمانم مے افتد. سرش را پایین میندازد و چشمانش را محڪم میبندد. پیروز لبخند میزنم و میگویم: چے شد؟! حالت خوبہ!؟ صداے خفہ اش ڪہ از بین دندانهایش بہ زور بیرون مے آید، لبخندم را پررنگ ترمیڪند _ نہ نیستم! قدمهایش را تند میڪند و از خانہ بیرون مے زند. یلدا باناراحتے درحالیڪہ درچهارچوب دراتاقش ایستاده، نگاهے بہ سرتاپایم مے ڪند و سرش راتڪان میدهد. با پر رویے مے پرسم: چتونہ؟! _ توواقعا نمیدونـے؟ _ نچ. _ محیا عزیزم. چندبار گفتم زندگے شخصیت بخودت مربوطھ . ولے یحیــے یھ پسر جوونھ. سختشھ!تو دوروورش باشے.چھ برسھ بھ اینڪھ بخوای موباز جلوش جولون بدی. _ چون شال سرم نڪردم غاطے ڪردید؟! پسرعمومھ..هم بازی بچگیم. _ داری میگے بچگیت. شما بزرگ شدید. یحیـے وقت زن گرفتنشھ خودم رادرڪوچھ ی علے چپ پرت میڪنم _ خب بگیره.ڪے جلوش رو گرفتھ؟ یلدا برای اولین بار اخم میڪند و لبش را باحرص روی هم فشار میدهد.میخواهم بگویم ڪھ تقصیر خودش است. این تازه مقدمھ ی شاهنامھ بود. ❀✿ 💟 نویسنــــده: ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ با احیتاط روے لبہ ے جوب آب مے ایستم و دستهایم را باز میڪنم. باد در لابہ لاے موهایم میپیچد و گره ے روسرے ام راشل میڪند. بے توجہ چشمانم رامیبندم و هواے خنڪ پاییز را باعشق نوش جان میڪنم! لبخندم را با یڪ سرفہ جمع میڪنم و بہ طرف صداے یحیے برمیگردم. _ یلدا پیش شمانیست؟! شانہ بالا میندازم: نہ! پیراهن یقہ دیپلمات سفید و شلوار مشڪے. ریش ڪمے بہ صورتش سنگینے میڪند! مشخص است از زمان قیچے خوردنش زیادے گذشتہ! نگاه اندرعاقل سفیهے بہ جوب آب میندازد و میپرسد: پس ڪجاست!؟ _ نمیدونم! دروغ گفتم! چند روز پیش همسرحاج حمید با آذر تلفنے صحبتهایے ڪرد ڪہ طعم و بوے خواستگارے میداد. یلدا هم بہ محض بو بردن خودش را لوس و بہ روے خواستہ اش پافشارے ڪرد. قرارپارڪ جنگلے امروز تنها براے دیدار پنهانے یلدا و سهیل بود! یحیے و عموجواد هم بے خبراز ماجرا ڪنجڪاو و دل نگران هرزگاهے یاد یلدا مے افتند و پے اش را میگیرند! گره ے روسرے ام را محڪم میڪنم و ازلبہ ے جوب پایین مے پرم. نگاهش هنوز بہ آب زلال و روان خیره مانده. چندقدم بہ سمتش مے روم و میگویم: بامن ست ڪردے ها! و لبخند مرموزے صورتم را پر میڪند! بہ خودش مے آید و میپرسد: چے؟! بہ پیرهنش اشاره میڪنم: مانتوم با لباست ستہ پسرعمو! ابروهاے پهن و ڪشیده اش درهم مے رود و میگوید: همیشہ اینقدر خوب ازفرصت ها سو استفاده میڪنید! پشتش را میڪند و باقدمهاے بلند دور مے شود. پاے راستم را زمین میڪوبم و پشت سرش تقریبا میدوم: یحیے!؟ مے ایستد! اولین بار است با اسم ڪوچڪ صدایش مے ڪنم! بلند جواب میدهد: آقایحیے!... پسرعمو باز بهتره! و بہ راهش ادامہ میدهد! لبم را باحرص مے جوم و درحالیڪہ شانہ بہ شانہ اش راه مے روم میپرسم: چتہ؟! فڪش منقبض شده. اولالا چقدر خوب میشہ بے شرف! ریز میخندم. دوست دارم حالش را حسابے بگیرم! میپرانم: چرا دیگہ باهام مثل بچگیات بازے نمیڪنے... نڪنہ میترسے بخورمت! وبعد دو دستم را بالا مے برم و به سمتش خیز برمیدارم. شوڪہ میشود و عقب مے پرد. بلند میگویم: یوهاهاهاها.... سرش را بہ حالت تاسف تڪان میدهد و چیزے نمیگوید. قهقهہ اے میزنم: پسرعمو! از بچگیت سرتق بودے! با جدیت میتوپد: درست صحبت ڪن! بہ سمتم برمیگردد و درحالیڪہ خیره بہ سنگ فرش زمین است میگوید: شمامهمونے درست!... حرمت و احترام دارے درست!...ولے یادت نره مام صاحب خونه ایم... همونقدر ڪہ احترام میبینے احترام بزار! لبم را ڪج و ڪولہ میڪنم و ادایش را درمے آورم. پوزخند مے زند و میگوید: بہ یلدا گفتم... مثل اینڪہ بهتون منتقل نکرد! خط قرمز بین منو شما نباید شڪسته شہ! بارندے میگویم: ڪدوم خط قرمز!؟ اگر بشہ چے میشه؟! خدا قاشق داغ میڪنہ میزنہ بہ دستت؟! چشمهایش گرد میشود آنقدر ڪہ میخوام بگویم: اووو ڪمتر بازش ڪن افتاد بیرون چشات! بہ موهایش چنگ میزند و میگوید: نہ! فعلا داره باقاشق داغ امتحانم میڪنه! پشتش را میڪند و اینبار باتمام توان میدود. جملہ ے آخرش درسرم میپیچد... چہ گفت؟! ❀✿ ڪتونے هایم را یڪ گوشہ جفت میڪنم و رو زیر انداز تقریبا جفت پا شیرجہ میروم. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀ ❀✿ ❀✿ عموجواد لبش راگاز میگیرد و بہ حاج حمید میگوید: خیلے شیطونہ ماشاءالله! و من براے خودم زیرنویس رفتم : خیلے بیشوره بخدا! آذر تخمہ ژاپنے را بین دندانهاے جلویش میشڪند و روبہ سهیلا همسر حاج حمید میگوید: راست میگہ! یجا نمیشینہ ڪہ! بازهم ترجمہ: قد نخود حیا نداره... چهار زانو ڪنار آذر میشینم و دستم رابہ طرف ظرف تخمہ دراز میڪنم ڪہ عمو میپرسد: خانوم این دختر ڪجاغیبش زده!؟ یحیے پوفے میڪند و با ڪلافگے لبش راگاز میگیرد." چش شده؟!" سارا دختر ڪوچڪ حاج حمید لبخند معنادارے میزند و میگوید: آقاجواد حتما رفتہ گشت بزنہ! عمو متعجب همراه باتردید رو بہ حاج حمید میڪند و میگوید: پسرتوام نیستا! حاج حمید وا میرود و دنبال جواب نگاه ملتمسانہ اے بہ سهیلا میندازد. سهیلا_ سهیل و سینا رفتن خوراڪے و دغال بگیرن براے جوجہ هایحیے خونسرد میگوید: ذغال ڪہ خودم خریدم سهیلا خانوم! ازجا بلند مے شود ڪہ من برپا میدهم. آذر با اخم میپرسد: ڪجا؟! _ میرم پیش یلدا... پیام داد گفت یجارو پیدا ڪرده سمت آب خورے! آذر دهانش باز میماند. میخواهم بگویم هناق نیست ڪہ آخہ! دروغہ! مثل شما ڪہ دارید بہ عمو و یحیی دروغ میگید! دلیلش را خوب میدانستم. عمو میگوید: بہ رفیقم دختر نمیدم! والسلام!... عجب منطقے داردها! معادلہ ے نیوتون هم باید جلویش لنگ پهن ڪند! ڪتونے هایم را پامیڪنم و از جمع دور میشوم. حضورش را پشت سرم احساس میڪنم... دنبال من مے آید؟! بہ یڪ پیچ میرسم و وارد چمن میشوم... برگ هاے زرد، نارنجے و قهوه اے زمین را آرایش ڪرده! مثل زنے طناز میماند ڪہ اگر نازش ڪنے صداے خنده هاے مستانہ و ریزش دلت را میبرد! پاهایم راروے برگها میگذارم و سعے میڪنم صداے خنده ے زمین را بشنوم! پائیز را حسابے میپرستم!... فصل خنگے است! تڪلیفش باخودش روشن نیست! یڪروز آفتابے و یڪ روز سرد است! گیج میزند!... من هم ازگیج ها خوشم مے آید! پشتم رانگاه میڪنم دستهایش را درجیب هاے شلوارش فروبرده و سرش پایین است! آفتاب دستہ اے ازموهایش راطلایے و دستہ اے دیگر را خرمایے ڪرده! بہ راهم ادامہ میدهم. دلم برایش میسوزد... براے دیدن یلدا بہ دنبال من آمده... مسیرم را سمت خلوت ترین جا ڪج میڪنم. متوجہ نیست!... یعنے گیج است!... باید دوستش داشته باشم!؟ پقے میخندم و میدوم... یعنے اوهم میدود؟ ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ پشت سرم را نگاه میڪنم... خشڪش زده و بہ دویدنم نگاه میڪند... دردلم فحشش میدهم... مثل بچگے... یڪ دفعہ میدود... بہ سرعت من... دیوانہ است! صدایم میزند: صبرڪنید... صبرڪنید!.. میدوم... اینگار ڪہ نشنیده ام... داد میزند: دخترعمو!... صبرڪنید! بہ پشت سرم نگاه میڪنم... یڪ دفعہ پایم بہ یڪ چیز بزرگ و تیز گیر میڪند و با ڪف دست و صورتم روے زمین مے افتم... نالہ ے بلندے میڪنم و روے برگها از درد غلت میزنم. صدایش را میشنوم: محیاخانوم!.. بالاے سرم مے رسد و درحالیڪہ ڪف دستهایش را روے زانوهایش گذاشتہ بہ طرف صورتم خم مے شود. چشمهایم رامیبندم و لبم را محڪم گاز میگیرم. ڪف دستهایم را مشت میڪنم و پاے چپم را روے زمین میڪشم. تندو پشت هم ناله میڪنم. شڪمم ضرب دیده. نمیتوانم نفس بڪشم... اخمش بانگرانے گره خورده! میپرسد: درد دارید؟! دوست دارم داد بزنم: پ چے احمق! واسہ چے دارم نالہ میڪنم! ڪنارم مینشیند و میگوید: میتونید بلند شید!؟ نگاهش بہ پایم خشڪ میشود. یڪ دفعہ میگوید: تڪون نده! میترسم و ناخوداگاه دهانم را میبندم! نفسم رادرسینہ حبس مے ڪنم... دستش رابہ طرف پایم دراز میڪند. ازتعجب شاخ ڪہ نہ روے سرم دم در مے آورم! دستش را عقب میڪشد: تڪون نخور... باشہ؟! مثل بچہ حرف گوش ڪن ها سرم راتڪان میدهم. تلفنش را بیرون مے آورد و شماره اے رامیگیرد و منتظر میماند. بعداز چند دقیقہ میگوید: سلام بابا!... سارا خانوم اونجاست... _.... _ ما توے چمن هاے قسمت آب خورے هستیم... یلداهمینجاست... بہ سارا خانوم بگید ایشونم بیاد بادخترا باشہ... من برم با سهیل و سینا یہ قدمے بزنم! _.... _ یلدا!... گوشیش خاموشه... محیا... محیاخانومم شارژ نداشت! _... _ مامنتظریم بگید فقط سریع بیان! تلفن را قطع میڪند و میپرسد: میسوزه؟!.. داغ شده...؟! گیج نگاهش میڪنم. عصبے میپرسد: جوابمو بده!... مچ پات سرشده؟! داغ شده... _ آره...فڪ...فڪ ڪنم... _ خب... خب... تڪون نده... ازترس دستهایم میلرزد. سارا بعداز پنج دقیقہ میرسد. بادیدن من شوڪہ میشود: چے شده! نگاهش بہ پایم مے افتد... رنگش مثل برف سفید مے شود... داد میزنم: چتونہ؟! پام چے شده!؟ سرم را بلند میڪنم تا خودم بلانازل شده را بیینم ڪہ یحیے تلفن همراهش راروے شانه ام میگذارد و بہ عقب هلم میدهد تا رويزمین بخوابم. روبہ سارا میگوید: فقط ڪمڪ ڪنید پاشه... میبریمش بیمارستان! سارا بالاے سرم مے آید و از زیر بغلم میگیرد. پاے چپم را روے زمین محڪم میڪنم و بہ زور مے ایستم. سرم را ڪج میڪنم تاپایم راببینم ڪہ یحیے اینبار تلفنش را زیر چانه ام میگذارد و سرم را بالا مے گیرد... جاے دست ازتلفنش استفاده میڪند! محڪم میگوید: نگاه نڪن!.. اینقدر لجباز نباش! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ سارا بزور حرڪتم میدهد... حس میڪنم پاے راستم قطع شده! لبهایم مے لرزد و تہ گلویم ترش میشود..حالت تهوع دارم! چرانباید خودم ببینم!!؟ ڪنارمان بااحتیاط قدم برمیدارد و با نگرانے لبش را میجود. سارا نفس هایش تند شده...یحیے میپرسد: خستہ شدید!؟ سارا بدون رودروایسي جواب میدهد : آره..سنگینہ! _ عب نداره....باید تحمل ڪنید! خنده ام میگیرد! چقدر بہ خستگے اش بها داد! سارا یڪے دوسال ازمن بزرگتر بنطر مے رسد...چهره ے نمڪے و سبزه اش بدل میشیند اما درنگاه اول نمیتوان بہ او گفت" خوشگل"... قدش ڪمے ازمن بلند تراست.. استخوانے و مردنے است! ساق پاے چپم منقبض و بے اراده زانوهایم خم میشوند... سارا جیغ ڪوتاهے میڪشد و واے بلندے میگوید...رگ پایم گرفته و ول ڪن معاملہ نیست... یحیے بہ یڪباره یقہ ي مانتوام ام را میگیرد و من رانگہ میدارد.نفس هایم بہ دستش میخورد...چشمهایش رابستہ..لبهایش میلرزد... آنقدر نزدیڪ ایستاده ڪہ ڪوبش قلبش را بہ خوبے میشنوم....سارا بااسترس میگوید: چرا بہ آذر خانوم نگفتید!... چرا... یحیے بلند جواب میدهد: چون بیان بیخود شلوغش میڪنن...پدرم هم جاے درڪ شرایط سرزنش میڪنہ... ڪمے ازحرفش را نفهمیدم. چادر سارا را چنگ میزنم و خودم رابہ طرفش میڪشم. یحیے یقہ ام را ول میڪند و عقب مے رود...رنگش عین گیلاس بهارے سرخ شده.. تردید بہ جانم مے افتد: باید اورا باچوب محمدمهدے بزنم!؟ اخم ظریفے بین ابروهایم میدود: آره!... گول ریختشو نخور! بہ ماشین یحیے میرسیم. سارا ڪمڪ میڪند تا روے صندلے بشینم. پاے راستم بے حس شده...قلبم تاپ تاپ میڪوبد و نفسم سخت بالا مے آید.. سارا ڪنار یحیے میشیند. پلڪ هایم سنگین مے شوند... میخواهم بالا بیاورم... مثل زن هاے باردار عق میزنم... بوے خون ماشین را پر میڪند... یحیے گاها بہ پشت سرنگاه میڪند... بہ من؟ نہ!... ترس بہ جانم مے افتد... خودم دیگر جرات ندارم پایم را ببینم... پنجره را بہ سختے پایین میدهم... ڪف دستهایم میسوزد... نگاهشان میڪنم... خراش هاے سطحے و عمیق... خون مچ دستم را رنگ میڪند... نمیفهمم درڪدام خیابانیم... یحیے داد میزند: پلیس؟... الان وقت تورو ندارم... هر ڪار دوس داري بڪن! و بعد صداے ڪشیده شدن چرخ هاے ماشین روے آسفالت درمغزم میپیچد... مثل ڪلے ها حیغ میڪشند... انگار اتفاق شومے افتاده! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🚩 لینک قسمت اول https://eitaa.com/Dastanvpand/14658 ترمه- آره حواست باشه چون من دلم پاکه هرچی از خدا بخوام زود بم میده! مانی-پس تو دعا کردی که من قسمتت بشم و دعات مستجاب شد! ترمه- اون که نفرین بود دامن گیرم شد! مانی-پس دامن متبرکی داری قدرشو بدون! ترمه- ولی حالا جدی بهت می گم مانی! تو واقعا حیفه که استعدات حروم بشه!من اگه جای تو بودم ویزا می گرفتم می رم آمریکا یه راست می رفتم هالیوود!تو ذاتا یه هنر پیشه ای! راستی چرا تا حالا نرفتی آمریکا!؟ مطمئنم اگه بری سفارت بهت ویزا میدن! رسیدی آمریکا یه راست برو هالیوود! قدو هیکل و قیافتم برا هنر پیشگی عالیه! مانی- اتفاقا یه بار رفتم! ترمه-کجا؟ مانی-یه بار رفتم دوبی و رفتم سفارت آمریکا ولی نشد! ترمه- چرا؟ مانی- والا رفتم تو اتاق سفیرو و سلام کردماونم جواب دادو گفت بفرمایین.اومدم بگم می خوام برم آمریکا هول شدم گفتم مرگ بر آمریکا! ترمه- راست می گی؟ مانی- آرهخ به جون هامون! ترمه- خوب سفیره چی گفت؟ مانی- خوب اونم زود گفت مرگ بر اسراییل! ترمه- راست می گی؟ مانی- تو چه ساده ای؟ ترمه- خوب پس چی گفت؟! مانی-هیچی دیگه به دوتا از نگهابانا گفت بیایین این دیوونه رو بندازین بیرون!هرچی گفتم بابا من حواسم پرت شد و اشتباه گرامری دستور زبان انگلیسی بوده گوش نکردن و سفیر گفت:فعلا برو هر وقت دستور زبانت خوب شد برگرد! ترمه- عیب نداره یه بار دیگه برو منم همین جوری هی برات دعا می خونم حتما بهت ویزا میدن! من دعاهام رد خور نداره!تا حالا هرکی رو دعا کردم کارش درست شده! هرکی که دلم رو شکونده نفرین کردم یه بلایی سرش اومده! من یه نفرو می شناسم که کارش درسته! مانی- پس خبر نداری که من هزار نفرو می شناسم که کارشون از اون یه نفر هزار بار درست تره! من زدم زیر خنده که برگشت به طرف من و با خنده گفت:انگار توام اون هزار نفرو میشناسی ها! ای شیطون!هاپو مشعوف! -زهر مار!(اینم فقط همین یه فحشو بلده از پاستو ریزه رد کرده شده استر لیزه!) ترمه-وا قعا که مانی من دارم جدی باهات حرف می زنم! یه نفر هست که گاهی برای من دعا می نویسه! همیشم یکی دوتا از اون دعاها رو تو کیفم دارم!هرجا کارم گیر می افته اونا به کمکم می ان! حالا این دفعه رفتم دوتا برای شما می گیرم! یع وردی بهم یاد داه که هر وقتمی خونم به یه نفر فوت می کنم زبونش قفل میشه! یه ورد دیگه بلدم که خیلی گرون برام تموم شده!بیست هزار تومان ازم گرفته تا یادم داده!این وردو هر وقت کسی برام سر سختی کنه و جلوم سد بشه و نذاره کارم رو بکنم می خونم و فوت می کنم بهش!در جا طرف شل میشه و کارم رو را می اندازه! مانی-راست می گی جون من؟! ترمه-آره به خدا! مانی- خریدم ازت بیست و پنج تومن! این ورد خیلی به کارمن می خوره!اصلا گره از کارم وامی کنه!ترو خدا اینو یادم بده! ترمه- مگه کارت جایی گیر کرده؟ مانی- خوب بالاخره اگه آدم یه همچین چیزی ته جیبش باشه که ضرر نمی کنه! بیست و پنج تومن چیه؟!والا مفته! خوب دفعه دیگه که برم پیشش برات می گیرم! مانی- دستت درد نکنه!اگه اینو داشتم باشم به هرکی برسم و بخواد در مقابلم مقاومت کنه یه فوتی بهش می کنم که شل بشه عین خمیر!راستی اگه رفتی از این یارو بپرسش باطل السحرشم داره؟ ترمه- یعنی چی؟ مانی- یعنی این که یه ورد دیگه بهمون یاد بده که اگه بعد از ورد اولی بخونیم که طرف از حالت خمیری شکل و شل در بیاد ؟! پولشم هرچی باشه میدم! ترمه- مسخه می کنی؟ بترس آ! مانی- ترمه جون میشه ازت یه خواهشی بکنم؟ ترمه- بگو! مانی- ببخشین میشه در دکونت رو تخته کنی؟ ببخشین آ؟! ترمه-باور نمی کنی!؟ مانی- این همه سال گذاشتنت درس بخوانی که بری سرغ جادو جنبل؟ خجالت نمی کشی واقعا؟ حتما تو کیفت ناخن مرده و پیه گرگ و نخ کفن مرده رو هم داری؟! ترمه- اینا دیگه قدیمی شده! مانی- راستم می گه ها! الان دیگه مرده ها قبلش مانیکور کردن و ناخن ندارن و گرگا می رن کلاس بدن سازی دیگه پیه تو تنشون نمونده! -فقط می مونه نخ کفن مرده! مانی- اونام اگه به جای کفن بیکینی بپوشن مشکل حل میشه! ترمه- تو اعتقاد نداشته باش اما من دارم! مانی-واقعا شرم آوره نکنه یه قفل مفلی به ما بزنی! ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 لینک قسمت اول داستان: https://eitaa.com/Dastanvpand/14658 ترمه- تو باور نکن من یه دوست دختری داشتم که طفلک همیشه بد می آورد! دست به هرکاری می زدخراب می شد!رفت یه مدتی منشی شد بیرونش کردن!رفت یه مدت تو کارخونه استخدام شدو چند وقت بعد بیرونش کردن!رفت تو یه آژانس اما چند وقت بعد صاحب آژانس ازش ایراد گرفت و بیرونش کرددیگه موندهبود چی کار کنه!طفلک باید اجاره خونه ام می داد!بالاخره یکی این آقاهه رو بهش معرفی کرد! یه بار رفت پیشش و جریان زندگیشو براش تعریف کرد. اونم بهش چند تا طلسم داد و بعدش زندگی دوستم از این رو به اون رو شد! الان بیا ببین تو دبی چه دم و دست گاهی داره! تا اینو گفت من و مانی یه نگاه بهم کردیم و زدیم زیر خنده کهمانی گفت: آره شنیدم دخترای ایرانی تو دبی کارشون خیلی گرفته! ترمه- شاید منم یه روز رفتم دبی! مانی- شما خیلی غلط می کنی! ترمه- باز بی ادب شدی؟ مانی-یعنی منظورم اینه که اگه بری من تنهایی این جا چی کار کنم؟ در ضمن طلسم این آقا هه برای دوست تو کاری نکرد در واقع ویزای دوبی کارشو درست کرد بعد برگشت طرفمنو گفت: -می بینی کار مردم به کجا ها رسیده!؟ برگشتم طرف ترمه و گفتم: ترمه خانم می دونی دخترای ایرانی تو دبی چه کارایی می کنن؟ ترمه-این از اون کارا نمی کنه تو یه شرکت استخدام شده! -همشون تو یه شرکت استخدام شدن!به قول قدیمیا باید کلامونو بزاریم بالا تر! مانی یه نگاه از تو آینه به ترمه کردو گفت: -هاپو الان غیرتی آ!! اینو گفت و جلو یه اغذیه فروشی نگه داشت و پیاده شدیم و رفتیم تو. غذاش خیلی خوب بود. نیم ساعت بعد ترمه رو رسوندیم خونشون. و خودمون رفتیم خونه و از ترس عمو و پدرم صبح زود بلند شدیم و رفتیم کارخونه. ساعت ۲ بعد از ظهر بود که با مانی اومدیم خونه و یه ناهاری خوردیم و گرفتیم خوابیدیم تا ساعت ۴ که مادر صدامون کرد دو تایی یه دوش گرفتیم و رفتیم پایین و زری خانم برامون چایی و میوه و شیرینی آورد مانی همونجور که چاییش رو میخورد گفت چایی ت رو بخور بعدش یه سر با همدیگه بریم برون کجا مانی بیرون دیگه بیرون کجای مانی تو بیرون رو معمولا به کجا میگی دستشویی یه نگاه به من کرد و گفت واقعا تو کار این خداوند مهربون موندم که چه جوری این همه ذوق و سلیقه و طبع لطیف رو تو وجود تو جمع کرده یعنی چی مانی آخه میشه از این همه جا خارج از فضای این خونه به عنوان بیرون اسم برد اون وقت تو همه رو ول کردی میگی بیرون یعنی دستشویی خب معمولا به دستشویی میگن بیرون مانی حالا گیرم تو درست بگی ولی آخه عقلم چیز خوبیه اصلا میشه که من و تو دوتایی کارامونو بکنیم و با همدیگه بریم دستشویی آخه این حرف که تو میزنی شوخی کردم بابا حالا منظورت از بیون کجاس مانی همون دستشویی دیگه ا لوس نشو کجا بریم مانی بریم جاهای خوب جاهای باصفا جاهایی که توش شادیه میفهمی که مثلا کجا دوباره یه نگاه به من کرد و گفت هیچی بابا همون دستشویی رو میگم آخه تو بگو کجا مانی بابا یه جایی که خوش باشیم و یه خرده بهمون خوش بگذره خب مثلا کجا مانی یه جایی که باچند نفر بشینیم و گپی بزنیم و درد دلی کنیم و چیزی بخوریم و بازم بگم یا خبر مرگت فهمیدی تو جاشو در نظر گرفتی مانی خب اگه در نظر نگرفته بودم که نمیگفتم خب تو بگو کجا مانی مثلا یه کتابخونه پربار که تعداد کتاباشم زیاد باشه و بتونیم تو چند ساعت یه کوله بار از علم و دانش اندوخته کنیم شوخی میکنی مانی نه ترو با دستای خودم کفن کردم تو که اهل این چیزا نیستی مانی چرا تازگی آ اهل شدم یعنی ۲تایی بلند شیم بریم کتابخونه مانی آره به مرگ تو الان که کتابخونه وانیس مانی ا... چه بد شد خب شایدم واباشه مانی اصلا غصه وابودن یا نبودنش رو نخور تو که یه صندوقخونه کتاب داری چندتاشو وردار بیار بخونیم یه نگاه بهش کردم و گفتم داری مسخره م میکنی تو همین موقع مادرم اومد تو تراس که هر دو بهش سلام کردیم و گرفت نشست رو یه صندلی کنار ما و گفت میوه بخورین من شروع کردم به موز پوست کندن که دیدم مانی فقط همینجوری داره چپ چپ به من نگاه میکنه یه خرده که گذشت مادرمم متوجه شد و گفت چته مانی چی شده مانی دارم غصه میخورم عزیز مادرم چرا مادر مانی آخه این هامون کتاباشو نمیده من بخونم مادرم با تعجب بهش نگاه کرد و گفت مگه تو میخوای کتاب بخونی مانی آره دیگه وقتی با این هامون نشست و برخاست میکنم مجبورم بشینم یه گوشه و همش کتاب بخونم کار دیگه ای که ازش بر نمیاد مادرم اومد یه چیزی بگه که تلفن زنگ زد و بلند شد رفت و مانی بلا فاصله گفت موزت رو خوردی خوردم مانی میخوای دنباله بحث بیرون رو که خیلی م شیرین بود در مورد دستشویی ادامه بدیم اه لوس نشو مانی پاشو تا اون رو سگم در نیومده لباساتو بپوش بریم آخه کجا مانی یه جای خوب پس ترمه رو چیکار میکنی مانی هیچ کار یعنی چی مانی د ترمه به من چه مربوطه یعنی چی به تو چه مربوطه ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــ
🚩 مانی بابا این تا ساعت دوازده یک خوابه خب یک بلند میشه یه ناهاری میخوره تا دو خب دو میره یه دوش میگیره تا سه خب سه میشینه پای تلفن تا چهار خب چهار دوباره میگیره میخوابه تا هشت هشت دوباره بلند میشه یه چیزی میخوره تا نه خب نه میشینه پای ماهواره تا یازده خب یازده م کم کم کاراشو میکنه تا دوازده خب دوازده م راه میافته برای فیلم برداری تا دو سه خب بعدشم دوباره صحنه تکرار میشه خب ا زهرمار و خب مانی خب کارش اینجوریه خواب و استراحتش بجاس من بدبخت با تویه فلک زده باید صبحا بریم کارخونه خب اینطوری نه به زندگی مون میرسیم نه به خوابمون نه به اون یکی زندگیمون کدوم یکی زندگیمون مانی همون زندگی بیرون یعنی دست شویی مون باز چرت و پرت بگو مانی پاک شدیم اسیر این خانم من دیگه نمیرم دنبالش اینطوری میخوای با هاش ازدواج کنی مانی من به گور پدرم میخندم اصلا اینطوری هیچوقت گیرش نمی آری که بخوای باهاش ازدواج کنی خب حالا میخوای چیکار کنی مانی دو تایی بریم بیرون دیگه من نمی آم مانی چرا باید برم سراغ عمه مانی سراغ عمه یا رکسانا به تو چه مانی خب تو که از اول یه همچین خیالی داشتی مرض داری این همه در مورد بیرون تحقیق کردی از همون اول میگفتی نمی آم و انقدرم انرژی از من تلف نمیکردی حالا دارم میگم نمی آم مانی به درک من اصلا با تو می آم می آی چی کار مانی میخوام ببینم این دختره رکسانا از جون تو چی میخواد تو چیکار به کار من داری مانی چطور تو به کار من کار داری اصلا میدونی چیه این عمه میخواد انتفام باباهامونو از ما بگیره خونه اش شده دامی برای جمزباند چند تا دختر رو جمع کرده اونجا که تا ما پامونو گذاشتیم اونجا نفری یه دونه بندازه به ما چه عمه هایی تو دنیا پیدا میشن آ اصلا نمیدونم چرا عمه ها اینطورین برای همین اگه دقت کرده باشی در فرهنگ لغات ما بیشتر هدف اصابت حملات لفظی عمه ها هستن یعنی چی مانی یعنی مثلا یکی به یکی دیگه میرسه و میگه ای عمه یا بطور مثال تا دو نفر بهم میرسن یکیشون پیش دستی میکنه و به اون یکی میگه جواد عمه تو خیلی بی ادبی مانی دارم افراد اوباش رو میگم جون من دقت کردی اونوقت در مقابل برای خاله ها هیچ واژهای تدوین نشده چرا علتش چیه والا منم گاهی به این مسله فکر کردم ولی نفهمیدم علتش چیه مانی صلاح نمیدونی که این مطلب رو با خود عمه در میون بذازیم تو همین موقع موبایلش زنگ زد و از جیبش دز آورد یه نگاه بهش کرد و گفت بغرمایین یا خود عمه مستقیما در جهت تخریب برادرزاده اقدام میکنه یا توسط ایادی اش کیه مانی دختر عمه جونت بعد موبایلش رو جواب داد و گفت بعله بفرمایین ترمه بود مانی علیک سلام اما من امروز نمی آم با تو کفش بخری نه می آم کیف بخری نه می آم روپوش بخری و نه می آم که لوازم آرایش بخری نه می آم که شلوار بخری بابا مگه من نوکر تو ام گناه کردم پسر داییت شدم چی یه بار دیگه بگو یه خرده گوش داد بعد گفت چاخان میکنی بهش گفتم چی میگه مانی میگه دلم دلم برات تنگ شده ولی میدونم داره مثل شگ دروغ میگه تا برسم اونجا و یه چایی بهم میده و بعد میگه مانی جان حوصله داری بریم یه جفت جوراب بخرم اون وقت رفتن برای خرید جوراب همانا و تمام بوتیک و مغازه ها رو زیر پا گذاشتن همانا تا ام میام غر بزنم یه چیزی در گوشم میگه و خرم میکنه من نمیام بیا این هامونو وردار برو بعد یه خرده دوباره ساکت شد و گوش کرد وبعدش دیدم داره میخنده و گوش میده چیه ساکت شدی دوباره یه خرده گوش کرد و بعد گفت خیلی خب ایشالله به تیر غیب گرفتار بشی دختر که انقدر منه ساده رو خر نکنی اومدم بابا اومدم بعدش تلفن رو قطع کرد و بلند شد کجا مانی میرم براش جوراب بخرم دیگه توام پاشو بابا جون برو یه سر به عمه بزن پاشو عزیزم زهرمار بعد همونجور راه افتاد بره شروع کرد به خندیدن و خوندن بازار برو بابا برای گوش دختر گوشواره بگیر بابا همینجوری در خال آواز خوندن رفت تو حیاط و درو واکرد بره که از هونجا داد زدم و گفتم بدبخت زن ذلیل سرش رو از لای در آورد تو و گفت بعله برو جوراب بخر براش بیچاره مانی چشم رفتم به نظر تو جوراب نایلونی ش بهتره یا نخی ش؟ ادامه دارد... ال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قشنگ ترین عشق نگاه خداوند بر بندگان است هر کجا هستی به همان نگاه می سپارمت شبتون سرشار از آرامش❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
شب با تمام تیره گی اش یکرنگ است چه ساده آرامش می بخشد چه خوب می شد ما هم مثل شب باشیم یکرنگ و آرام بخش شبتون بخیر❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
صبحانه ام، یک فنجان ، چای بهارنارنج است کمی از تو! وقتی ، رسم عاشقیت همین ، صبح بخیر های دور و نزدیک است...!شب بخیر صیح بخیر ❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 مانی چشم رفتم به نظر تو جوراب نایلونی ش بهتره یا نخی ش؟ واقعا که بیچاره ای مانی هم بیچاره م هم بدبخت اما فعلا بای مرد قدرتمند و سالار خونه و سایه بالا سر زن به توام پیشنهاد میکنم زودتر بلندشی بری خونه عمه جون شاید دست تورو هم یه جا بند کنه درو بست و رفت منم زود بلند شدم و رقتم تو اتاقم و لباسامو عوض کردم و اومد پایین و از مادرم خداحافظی کردم و ماشین رو از تو پارکینگ در آوردم و راه افتادم طرف خونه عمه نیم ساعت بعد رسیدم و ماشین رو تو کوچه پارک کردم و زنگ خونه شونو زدم رکسانا جواب داد بفرمایین هامون هستم رکسانا خانم رکسانا سلام خوش اومدید ممنون رکسانا بفرمایین تو درو واکردم و رفم تو و تا از حیاط رد شدم و زود اومد و در راهرو رو واکرد و امد تو تراس و سلام کرد جوابش رو دادم گفت به دلم افتاده بود امروز میاین اینجا شما خوب هستین رکسانا مرسی عمه خانم خوی هستن ممنون بفرمایین تو صبر کردم خودش اول بره تو و بعدش من رفتم و از راهرو رد شدیم و رفتیم تو هال و بعدش اتاق پذیرایی و با تعارف رکسانا رو یه مبل نشستم و گفتم کجا هستن رکسانا عمه خانم رفتن دکتر دکتر برای چی رکسانا گاه گداری میرن دکتر کی بر یگردن رکسانا الان دیگه باید بیان خب اگه اجازه بدین من یه کاری دارم میرم و یه ساعت دیگه برمیگردم یه نگاه به من کرد و گفت میترسین با یه دختر تنها باشین ترس برای چی یعنی راستش اینجاها یه کاری داشتم یعنی زیادم کار ضروری ای نیس یعنی اگه برم بد نیس اما اگه نرفتمم نرفتم یعنی رکسانا پس بمونین یه نگاه تو چشماش کردم و گفتم چشم رکسانا الان براتون چایی میارم قهوه لطفا برام از اون قهوه ای که اون دفعه درست کردین بیارین یه نگاه بهم کرد و خندید و رفت طرف آشپزخونه داشتم از پشت نگاهش میکردم موهاش طلایی سیر بود که بعضی جاهاش رگه های روشن داشت قدش بلند بود و حرکاتش خیلی ظریف سرمو انداختم پایین و یه خرده بعد یه سیگار در آوردم و روشن کردم و تکیه رو دادم به مبل و شروع کردم دور و ورم رو نگاه کردن رو یه میز یه دسته از گل های مصنوعی دیدم که تو روزنامه پیچیده شده بودن بلند شدم و رفتم جلو میز و ورشون داشتم و نگاهشون کردم که یه مرتبه رکسانا با یه سینی اومد تو و تا دید دارم به گل آ نگاه میکنم گفت قشنگن شونه هامو انداختم بالا که گفت خوشتون نیومد اگه قرار باشه که دیگه دلمونو به گل مصنوعیم خوش کنیم فکر نکنم دیگه اینجا جای موندن باشه وقتی دور ور مونو فقط چیزای مصنوعی و بدلی بگیرن اون موقع س که وقت زندگی آدما تموم شده اینو گفتم و دسته گل مصنوعی رو گذاشتم سر جاش رکسانا یه نگاهی به من کرد و بعد سینی رو گذاشت رو میز و اومد جلو من واستاد و گفت و اون کسی م که باعث به وجود اوندن این چیزا میشه چی اگه امروز یه چیز مثل گل که نماد وسنبل خیلی چیزاس مصنوعی بشه دیگه چیزاییم که به اونا تشبیه شون میکنیم میشه مصنوعی تر از خودشون عشق مصنوعی دوستی مصنوعی محبت مصنوعی آدمای مصنوعی حالا ببینین که به این اصطلاح هنرمند داره چیکار میکنه یه لحظه به من نگاه کرد و بعدش دوباره خندید بی اهتیار تو صورتش نگاه کردم یعنی میخواستم نگاه کنم برای همین خجالت و گذاشتم کنار و نگاهش کردم واقعا دختر قشنگی بودقشنگی و خوشگلی یه دختر ایرانی که با ظرافت و تر کیب ارو پایی آ قاطی شده بود تا خالا اینطوری مستقیم و طولانی نگاهش نکرده بودم موهاش تا پایین تر از شونه هاش میرسید رنگ پوستش یه جور عجیبی بود یه رنگ خیلی قشنگ دماغ کوچیک و سربالا درست شبیه یکی از این هنرپیشه های خارجی بود تمام این چیزا یه طرف چشماش یه طرف درشت و با یه رنگ قهوهای خیلی خیلی روشن داشتم نگاهش میکردم که یه مرتبه رفت طرف گلها و ورشون داشت رفت طرف یه سطل آشغال و انداختشون توش تا اومدم حرف بزنم تا اومدم حرف بزنم گفت بذارین حداقل من تو این خیانت سهمی نداشته باشم یه نگاه به گل آ کردم و گفتم مگه شما درستشون کردین سرش رو تکون داد و گفت از این به بعد دیگه نمیکنم یه نگاه بهش کردم وگفتم میتونم ازتون یه سوالی بکنم که برای چی اینکارو میکنین رکسانا منم میتونم ازتون یه سوالی بکنم خواهش میکنم رکسانا میتونم بپرسم شما چرا انقدر بد اخلاقین یه نگاه بهش کردم که گفت انگار نباید این سوال رو میکردم نه خواهش میکنم خودم اجازه دادم اما من بداخلاق نیستم رکسانا چرا هستین نه نیستم رکسانا پس چرا اینجوری هستین چه جوری رکسانا یه جور خاص نمیشه به راحتی بهتون نزدیک شد رفتم رو مبل نشستم و سیگارم رو روشن کردم و گفتم پس عمه کی میان رکسانا دیدین اصلا نمیشه باهاتون ارتباط برقرار کرد دوباره نگاهش کردم که بهم خندید منم بهش خندیدم که گفت ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
📛داستان 😱تجربه اولين سالگرد ازدواجم به همراه همسر و دوست پسر سابقم شب سالگرد ازدواجمون بود تو خونه منتظر بودم تا علی برسه همه چیز رو به بهترین شکل ممکن برای ساختن اولین سالگرد ازدواجمون آماده کرده بودم. شام و دسر عالی فضایی عاشقانه و... ساعت 9 شب شد ! تق تق! مثل همیشه علی قبل از وارد شدن تو خونه در میزد من داشتم میزو آماده میکردم سرمو برگردوندم سمتش که سلام بگم اما یهو خشکم زد! همراه على کسی نبود به جز بهرام دوست پسر سابقم که چندین سال باهم خاطره داشتیم... مات و مبهوت مونده بودم و به يك نقطه خيره شدم - نگين؟؟ نگين؟ - بله على جان؟ از افكار خودم اومدم بيرون، بدنم سرد شده بود و بى حس، انگار قرار بود همه خوشحالى اون شب بهم بريزه... - نگين جان ميشه آبگرمكن رو نشون آقا بدي؟ كه تا قبل از اومدن مهمونا درستش كنن؟ - چى؟ آهان باشه حتما قبلا زياد شنيده بودم كه دنيا خيلي كوچيكه اما اونشب برام واقعا تعبير شد چقدر دنيا كوچيكه كه توى شب سالگرد ازدواجم، بهرام بايد براى تعمير آبگرمكن ما ميومد اونجا تنها چيزي كه از بهرام اون شب ديدم يه لبخند بود، بعد از اينكه كارشو انجام داد. رفت رفت و من در افكار خودم موندم، و هنوز هم نميدونم اون شب بهترين سالگرد ازدواجم بود، يا بدترين.... @dastanvpand
ادم ها قلوه سنگ نیستند 🌺🌿 که برگردید از همان جای راه که ترکشان کردید برداریدشان ادم ها ابرند ترکشان کنید می بارند پراکنده می شوند و با بادها می روند.....🌺🌿 @dastanvpand ─═इई🍂🍁🍂ईइ═─
🔴داستان زیبای زن و مرد گوژپشت زنی پسرش به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشت. بنابراین زن دعا می کرد که او سالم به خانه بازگردد. این زن هر روز به تعداد اعضاء خانواده‌اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می‌ گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آنجا می‌گذشت نان را بردارد. هر روز مردی گو‍ژپشت از آنجا می گذشت و نان را بر می داشت و به جای آنکه از او تشکر کند می گفت: «هر کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما بازمی گردد.» این ماجرا هر روز ادامه داشت تا اینکه زن از گفته های مرد گوژپشت ناراحت و رنجیده شد. او به خود گفت: او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می‌آورد. نمی‌دانم منظورش چیست؟ یک روز که زن از گفته‌های مرد گو‍ژپشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابراین نان او را زهرآلود کرد و آن را با دست های لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت: این چه کاری است که می کنم؟ بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژپشت پخت. مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت. آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد. وقتی که زن در را باز کرد، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباس هایی پاره پشت در ایستاده بود. او گرسنه، تشنه و خسته بود در حالی که به مادرش نگاه می‌کرد، گفت: مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم. در چند فرسنگی اینجا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می‌رفتم. ناگهان رهگذری گو‍ژپشت را دیدم که به سراغم آمد. او لقمه‌ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت:«این تنها چیزی است که من هر روز می خورم امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری » وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره‌اش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهرآلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگر به ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود، فرزندش نان زهرآلود را می خورد. به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژپشت را دریافت: هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند و نیکی هایی که انجام می ‌دهیم به ما باز می گردند  🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓 ─┅═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═┅─
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ بوے تند الڪل نفسم را میگیرد. دهانم خشڪ شده و گلویم طعم خون گرفتہ! بانوڪ زبان لبم را ترمیڪنم و چشمهایم را نیمہ باز میڪنم. گیج دستم را بالا مے آورم و روے سرم مے گذارم...سرم را تڪان میدهم.. گردنم تیر میڪشد!مقابلم تارو سفیداست..مردم؟! روشنایے چشمم را میزند... لبم راگاز میگیرم و نالہ میڪنم. چہ اتفاقے افتاده...دستے شانه ام را فشار میدهد...دردم میگیرد...جیغ میزنم!...صدایش درسرم میپیچد....:محیا!...آروم!... دستے روے صورتم ڪشیده میشود: طفلڪ من! چندبارپلک میزنم.چشمهاے عسلے یلدا تنها چیزے است ڪہ تشخیص میدهم.باید چہ واڪنشے نشان دهم...ڪسے میگوید: نگران نباشید بہ خیر گذشت! بہ تقلا مے افتم...نفسهایم تند میشود: تشنمہ! چندلحظہ میگذرد...لبہ ے باریڪ و شڪننده ے لیوان بلورے روے لبهایم قرار میگیرد...یڪ جرعہ آب را بہ سختے فرو میبرم...گلویم میسوزد...صورتم درهم مے رود...ازدرد! نگاهم بہ سوزن فرو رفتہ در گودے دستم مے افتد...نقطہ ے مقابل آرنجم..دستم ڪبود شده!...نگاهم میچرخد...فضاے سنگین حالم رابدتر میڪند.....عق میزنم! یحیے پایین پایم ایستاده...نگرانے درنگاهش دست و پا میزند...اما چهره ے درهمش داد میزند ڪہ عصبانے است!...ازمن؟! سارا باپشت دست گونہ ام رانوازش میڪند: چیزے نشده نترس! ڪم ڪم ڪاملا هوشیار میشوم....یلدا بق ڪرده و ڪنارم نشستہ...پشت سرش سهیل ایستاده!..چرا؟! یڪ تا از ابروهایم رابالا میدهم: چے شده.. یلدا دستم را میگیرد...آرام! گویے میترسد چیزے بشڪند!!صداے بم و گرفتہ ے یحیے نگاهم را به سمتش میگرداند _ اوردیمتون بیمارستان...چیزے نشده! خطر از بغل گوشتون رد شد الحمداللہ! زمزمہ میڪنم: خطر؟! سارا_ آره عزیزم! دڪتر میگفت ڪم مونده بود رگ اصلیت پاره بشہ! گیج میپرسم:چے؟!..رگ؟ یحیے ڪلافہ یڪ قدم جلو مے آید و درحالیڪہ نگاهش بہ دستم خیره مانده میگوید: مچ پاتون رو شیشه دلستر برید.... خیلے بد و عمیق!...نباید خودتون نگاه میڪردید وگرنہ حالتون خیلے بدترمیشد! توے چمن ها یہ ازخدا بے خبر انداختہ شیشہ رو... دڪتر گفت فقط یڪ سانت با رگ اصلے فاصلہ داشتہ...اما ضعف و حالت تهوع بخاطر خون ریزے شدیده.... سارا_ اگر اقایحیے نبود من دست و پامو گم میڪردم...پات رو ڪہ دیدم..خودم ضعف رفتم! یلدا بامهربونے میگوید: شرمنده تلفنم خاموش بود... لحنش بوے پشیمانے میدهد.یحیے باغیض نگاهش میڪند....حتما موضوع را فهمیده! خدابہ خیر ڪند! یحیے آرام میگوید: نشد توے پارڪ بگم!...ولے اگر بہ مامان و بابا نگفتم دلیل خودم رو داشتم.... مادرم ممڪن بود شلوغش ڪنہ ...و فقط استرس بده...و نذاره زود ڪارمو ڪنم! پدرم هم...." نفسش را پرصدا بیرون میدهد" ... بابا معمولا توے این شرایط جاے دلدارے اول میگن چرا حواست نبوده...چرا دویدے...چے شد! چرا نشد!....و پشت هم سوال و سوال.... مابقے هم ڪہ مهمون بودن! ساق دست یلدارا چنگ میزنم و میگویم: ڪمڪم ڪن!و سعے میڪنم بشینم. یلدا دستش راپشت ڪتفم میگذارد تا بلند شوم.ساراهم پشتم بالشت میگذارد. سهیل جلو مے آید و میگوید: خیلے ناراحت شدم...شرمنده ڪہ ما... حرفش رابا نگاه جدے یحیے قورت میدهد! جواب میدهم: نہ!این چہ حرفیہ...شماڪہ نمیدونستید قراره اتفاقے بیفتہ... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ یحیے بھ سمت در میرود: زنگ میزنم بھ مامان اینا بگم...اونا برن خونه...مام میریم.... و ازاتاق بیرون میرود. شلوارش خونـے شده....چرا؟! سارا ذهنم رامیخواند: توی ماشین بیهوش شدی...خیلے سخت بود بیرون اوردنت.... من نمیتونستم تڪونت بدم...ازیھ طرف اگر میڪشیدیمت پات گیر میڪرد بھ ڪف ماشین و زخمت باز ترمیشد...اقایحیـے مجبورشد بیرون بیارتت.... میخواهم بپرسم چطوری؟! ڪھ یلدا میگوید: خودم برات همرو میگم!...فعلا خداروشڪر ڪھ سالمے!...باید حسابے بهت برسیم ...خون زیادی ازدست دادی. ❀✿ کمرم را محڪم بھ بالشت فشار میدهم و لبخندڪجے بھ صورت اذر مےزنم. یلدا برایم اب سیب گرفتھ و ڪنارم گذاشتھ.پیش خودم فڪر میڪنم: همچین بدم نیستا. هے بهت میرسن وقتے یچیزیت میشھ. یحیے فردای ان روز اعلام ڪرد باازدواج یلدا و سهیل مخالف است. حتی اذررا سرزنش ڪرد ڪھ چرا برای خودش بیخودتصمیم گرفتھ. عموهم بھ همان شدت ناراحت شد و روی حرفش تاڪید ڪرد ڪھ من بھ رفیق دختر نمیدم. یلداهم دراین پنج روز لام تاڪام با یحیـے حرف نزده. دیروز هم درنبود عمو و یحیے، یلدا عصبانے شد و گفت: نمیدونم بھ یحیـے چھ ربطے داره!!! من دختر نوزده سالھ نیستم ڪھ برام امرو نهے ڪنھ یا هیچے نفهمم. یادم مے اید حسابی بمن برخورد.دوست داشتم موهایش را ازتھ بچینم! یعنے نوزده سالھ ها نفهمند؟!! سهیل رسما دربیمارستان از یحیے خواستگاری ڪرد. صحنھ ی جالبے بود... رفت و بادستھ گل امد.من فڪر ڪردم برای من خریده..و ازاین خیال هنوز هم خنده ام میگیرد. یلدا مدام میپرسید: چرا میگے مخالفم.اقاسهیل پسره خوبیھ..امایحیے حرفے جز مخالفم نمیزد. تادوهفتھ حوصلھ ی ڪل ڪل و سربھ سر گذاشتن بایحیے را نداشتم...حواسم بھ پا و درس و ڪلاسم بود.اخرتمام بحث و گیس ڪشےها یحیے باتحڪم گفت: باشھ! ولے اگر ازازدواج باهاش پشیمون شدی هیچ وقت سراغ من نیا!...دردید من او یڪ موجود سنگ دل و بےعاطفھ بود.گرچھ اشتباه میڪردم و زمان چیز دیگری راثابت ڪرد. ماجرای بیهوشے ام رااز یلدا پرسیدم. اوهم با تامل و مڪث توضیح داد: یحیـے مجبور شده بلندت ڪنھ. پوزخندی زدم و پراندم: پس تودین شما دست زدن به نامحرم شعاره. یلدا هم با اخم توپید: وقتے یڪے داره میمیره ایرادی نداره...درضمن تو بیهوش بودی.یحیـے هم گفتھ بود بهت نگیم ڪھ یڪ وقت فڪرت مشغول نشھ...ازشونھ هات گرفتھ بوده. بیشتر دستش بھ مانتوت بوده..این تودین ما گناه نیست محیا خانوم. اگر بھ بحث ادامه میدادم حتمن مشتش را زیرچشمم ول میڪرد.درست زمانے پاپیچش شدم ڪھ با یحیـے بحثش شده بود!...ڪلاسهای دانشگاه راغیرحضوری دنبال ڪردم تا ڪامل خوب شوم. پانسمان پایم راڪھ باز ڪردم. جای زخم عمیق و بزرگ روی پایم مانده بود. دڪتر گفت: متاسفانھ جای این زخم تااخر عمر روی پاتون میمونھ. ان روز حسابی غمباد گرفتم. یعنے دیگر نمیتوانستم دامن ڪوتاه یا شلوارڪ بپوشم؟!.... ذهنم سمت همسراینده ام منحرف شد...نکند او بدش بیاید!...نه! مگر قراراست ازدواج هم ڪنم؟!... مادرم بعدازشنیدن ماجرای پارڪ پشت تلفن ڪم مانده بود خودش را رنده ڪند!! انقدر سوال ڪرد ڪھ سرم رفت!!..مدام تاڪید ڪردم ڪھ حالم خوب است!!...یک زخم ڪوچک بود!....اذر هم لطف ڪزد درتماس بعدی بھ مادرم گفت: پای محیا بھ یھ مو بند بود! یحیے رسوندش بیمارستان!.. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ ڪم مونده بود قطع شہ عزیزم!خدابہ روت نگاه ڪرده!....نمیتوانم احساسم رادر آن لحظہ توصیف ڪنم! اواخر آبان ماه آذر قرار خواستگارے با خانواده ے شریفے گذاشت.همہ چیز برای ے یلدا بہ شیرینے عسل شد. ❀✿ خم مے شوم ، پاچہ ے شلوارم را ڪمے بالا میدهم و بہ مچ پایم نگاه میڪنم. ڪاش اثرے از زخم نمے ماند!آب دهانم را قورت میدهم و ڪتاب شعرم را روے پایم باز میڪنم. نیمڪت دانشگاه بدنم را اذیت میڪنم.انگار ڪسے چوب در ڪمرم میڪند. مے ایستم و مقنعہ ام را ڪمے جلو میڪشم. داخل زمین چمن میروم و زیریڪ درخت میشینم. ڪلاغے ازروےشاخہ ے زخیم درخت پرمیزند و مقابلم میشیند. زشت است؟!..نمیدانم!سرش را ڪج میڪند و بایڪ پرش بہ طرفم مے آید. ازداخل ڪیف ساندویچ مرغم رابیرون مے آورم و تڪہ اے گوشت برایش میندازم.گوشت را درهوا میقاپد و غار غار میڪند.زیرلب میگویم: مرض!...چقدر مهربانم ها!..دوباره بہ مچ پایم نگاه میڪنم.فڪرم راحسابے مشغول ڪرده.صدایے ازپشت سرم باعث مے شود پاچہ ے شلوارم را سریع پایین بڪشم. _ پاتون طوریش شده؟! سرمیگردانم و با لبخند گرم پسرے بیست و دو یا بیست و سہ سالہ مواجہ میشوم.موهاے اطراف سرش ڪوتاه تراز وسطش است! شبیہ طالبے است!...لبخند میزنم: نہ چیزے نیست! ڪولہ پشتے اش را روے شانہ محڪم میڪند و میپرسد: اجازه هست؟! بے تفاوت میگویم: بفرمایید! چقدر چهره اش آشناست!..اورا ڪجا دیده ام؟! یڪبار دیگر نگاهش میڪنم...پوست گندمے،چشم و ابروے مشڪے.تہ ریش ڪوتاه و نامرتب!یادم امد... اوبامن هم کلاس است.ڪنارم میشیند و ڪولہ اش را بغل میگیرد.ڪمے خودم راڪنار میڪشم و مشغول ڪتاب شعرم میشوم. میپرسد:شعردوست دارید!؟...سریع میگویم: نہ! متعجب نگاهم میڪند! _ پس چرا میخونید؟! _ بعضی اوقات مے چسبہ! بدم نمے آمد ڪمے بااو گپ بزنم! هردودانشجوے یڪ رشتہ و ڪلاسیم! سرش را میخاراند _ محوطہ ے دانشگاه رو دوس دارم!...خلوتہ!...میتونے براے خودت باشے! باپلڪ زدن حرفش را تایید میڪنم. _ منو ڪہ میشناسید؟! _ نہ! _ واقعا؟!...من دوردیف پشت شما میشینم! _ توجهے نڪردم! _ من آرادم..آراد گودرزے! چے چیہ؟!...آرده؟!..دردلم میخندم!...حالا برنج یا گندم!؟... لبخندم را بایڪ سرفہ جمع میڪنم _ آقاے گودرزے!...خوش بختم! دستش را بہ طرفم دراز میڪند: شماهم ایران منش! _ بلہ!! بہ دستش خیره میشوم. باڪمے مڪث دستش را عقب میڪشد _ عذرمیخوام! _ نہ!...عیب نداره _ چہ ڪتابے هست؟! و با سر بہ ڪتابم اشاره میڪند _ _ واقعا؟!....من خیلے ازشعراش سردرنمیارم! ڪمے حرف زدیم و باهم آشناشدیم.اولین پسرے بودڪہ به او اجازه نزدیڪ شدن دادم! بہ نظر نمے آید مریض باشد..نگاهش هم سودجو نیست!...دراولین برخود از چشم و موهایم هم تعریفے نڪرد...بااوخداحافظے میڪنم و ازمحوطہ بیرون میروم. ❀✿ یلدا بااسترس لبش را تندتند میجود و پایش را تڪان میدهد.خیره بہ چشمان عسلے اش میخندم _ چتہ! _ چرا نیومدن؟ دیر ڪردن! _ هول شوهریا! قرار بود هفت بیان...الان هفت و سہ دقیقہ اس! اخم بانمڪے میڪند و یڪبار دیگر خودش رادرآینہ دید میزند _ محیا!..روسریم.بهم میاد؟! _ صدبار پرسیدے ...عااااره عاره! صداے آیفون جیغش رابلند میڪند! غش غش میخندم و دراتاق راباز میڪنم ڪہ یلدا سریع میگوید: محیا این لباست دیگہ واقعا یہ جوریہ! _ توفعلا بہ مستر سهیل فڪر ڪن! یڪ شونیز گشاد چهارخانہ آلبالویے، آستین سہ ربع تا روے ڪمر شلوارم پوشیده ام.یلدا التماس میڪند: بخدا مثل مرداس لباست! خیلے ڪوتاهہ! مث پیرهن شلوار یحیے است! بیاحداقل تونیڪ بپوش! دهن ڪجے میڪنم و از اتاق بیرون میروم. موهاے روشنم زیر پارچہ ے حریر و قرمز رنگ شال نگاه عمو را خشڪ میڪند. شلوار لوله تفنگے آبے روشن و ڪفش اسپرت روفرشے. آذر باچندقدم بلند سمتم میپرد و دم گوشم میگوید: آخہ دخترجون! این چیہ! خوب نیست بخدا! یمدلے شدے! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ لبخند دندون نمایے میزنم و جوابے نمیدهم. عمو دررا باز میڪند و سهیلا و حاج حمید داخل مے آیند. سهیل مثل زن هایے ڪہ تازه بند انداختہ اند، سرخ شده! دستہ گل بزرگ و چشم پرڪنے دردست گرفتہ. بعداز سلام و احوال پرسے مے نشینند و من هم ڪنار آذر مے ایستم. سهیلا چپ چپ بہ سرتاپایم نگاه میڪند. سینا باپشت دست عرق پیشانے اش را مے گیرد. احساس میڪنم درتلاش است مرا نبیند!..پوزخند میزنم و بہ سارا نگاه میڪنم. آرایش ملایمے ڪرده و رویش راگرفتہ. بعداز صحبتهاے خستہ کڪنده سهیلا میخندد و میگوید:گلومون خشڪ شدا...چایے! همان لحظہ یحیے ازاتاقش بیرون مے آید.چشمهاے سرخ و اخم همیشگے اش یڪ لحظہ دلم را میلرزاند. جذابیت ظاهرے اش واقعا دل فریب است! باحاج حمید،سهیل و سینا دست میدهد و خوش آمد مے گوید.چندان خوشحال بنظر نمے رسید.حاج حمید میپرسد: یحیے بابا گریہ ڪردے؟! یحیے خونسرد جواب میدهد: نہ سردرد داشتم!...عذرمیخوام طول ڪشید تابیام...داشتم حاضر میشدم. صدایش گرفتہ و بزور شنیده میشود.یلدا بلاخره از اتاق بیرون مے آید و باگونہ هاے سرخ و چشمهایے ریز ازخجالت براے آوردن چاے بہ آسپزخانہ مے رود. یحیے دنبالش بہ آشپزخانہ میرود. میخواهم مرا ببیند...هرطور شده!..ازاتاق ڪہ بیرون آمد،نگاهش حتے یڪ لحظہ نلغزید.میگویم: میرم شیرینے بیارم.و از جا بلند مےشوم و بہ آشپزخانہ میروم. یلدا چاے در لیوان ڪمر باریڪ میریزد و هرزگاهے درنور بہ رنگش نگاه میڪند. یحیے بہ یخچال تڪیہ میدهد و میگوید: من میوه میبرم...بہ طرفش میروم _ نہ من میبرم...زحمت نڪش رویش را برمیگرداند. اما جلویش مے ایستم و نزدیڪ تر میشوم _ میخواید شما میوه ببر و من شیرینے؟! لبش راگاز مے گیرد و ازڪنارم رد میشود.یلدا درعالم خودش سیرمیڪند.جعبہ ے شیرینے را روے میز میگذارم و سریع درش رابرمیدارم. بہ سمت یحیے میدوم و جعبہ را مقابلش میگیرم و میگویم: اول داداش عروس! ازحرڪت سریعم جا میخورد و بے هوا نگاهش بہ من مے افتد.سریع پشتش را میڪند و میگوید: یلدا چقدر طول میدے بدو دیگہ! ڪارخودم راڪردم....ڪمے فشار برایش لازم است! ❀✿ آراد بہ عنوان یڪ دوست اجتماعے همیشه ڪنارم بود و هوایم راداشت.بااو صمیمے شدم و تاحدے هم اعتماد ڪردم. گاها داداش صدایش میزدم اما او خوشش نمے آمد و قیافہ اش درهم میرفت! یلدا چهارجلسہ با سهیل صحبت ڪرد و بلہ را گفت! براے مراسم عقدش یڪ پیراهن گلبهے بلند و پوشیده خریدم.قرارشد با یلدابہ آرایشگاه بروم... آذر طعنہ میزد: معلوم نیست دختر من عروسہ یامحیا! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ یحیـے انگشت سبابھ اش را دریقھ اش فرو میبرد و باڪمڪ شصتش دڪمھ ی اول پیرهنش راباز میڪند.با ڪت و شلوار ابے ڪاربنے و پیرهن سفید رنگ ڪناریلدا ایستاده. هرڪس نداندگمان میڪند ڪھ داماد خوداوست. موهایش را ڪمے ڪوتاه ڪرده و مرتب عقب داده. مثل همیشھ یڪ دستھ روی پیشانے و ابروی راستش رها شده.تھ ریش کوتاه و مرتبش چهره اش را جوان تر ڪرده. دوربین را بالا مے اورم و میگویم: لبخند بزنید. هردو لبخند میزنند.یلدا باتمام وجود ولے یحیے.... آذر به اتاق عقد مے اید و میگوید: دخترشما برو بشین زحمت نڪش . یڪے دیگھ میگم بیاد عڪس بگیره. میدانستم میخواهد ڪمتر مقابل چشمهای خیره جولان دهم. باخونسردی جواب میدهم: یھ شبھ ، ازدستش نمیدم. یحیے یڪ دستش را درجیبش فرو مے برد و بادست دیگر یقھ ی کتش را میگیرد و اینبار پشت سریلدا مے ایستد. یلدا هم دست به ڪمر میزند و سرش را ڪج میڪند. دامن پف دار و دست ڪش های سفیدش مرایاد سیندرلا میندازد.لبخنددندان نما ڪھ میزند،دل برایش قنج میرود.موهایش را بالای سرش جمع و تاج بزرگ و زیبایے هم جلویش گذاشتھ اند.عمو حسابـے به خرج افتاده. یک تالار بزرگ و مجلل برای اثبات علاقھ بھ دخترش گرفته. یڪ ربع میگذرد ڪھ اذر دوباره سرو ڪلھ اش پیدا مے شود و میگوید: عاقد داره میاد.... بیاید بیرون...قبلش اقاسهیل میخواد با یلدا تنها باشه. ریز میخندم: چقدرم طفلڪ هولھ .یحیے شنل را روی سر یلدا میندازد و بھ چشمهایش خیره میشود. _ چقدر ناز شدی ڪوچولو!... دلم میلرزد!...اولین باراست ڪھ صدای خشڪ و جدی اش رنگ ملایمت گرفتھ. یلدا خجالت زده تشڪر میڪند و سرش را پایین میندازد. یحیے چانھ اش را میگیرد و سرش را بالا میاورد.خم میشود و لبش راروی پیشانے اش میکذارد.همان لحظه یڪ عڪس میندازم. مڪث طولانے هنگام بوسیدنش، اشڪ یلدا را در مے اورد. بعداز ده ثانیھ یا بیشتر لبش رابرمیدارد و میگوید: یادت باشه قبل اینڪھ زن کسے باشے..ابجے خودمے. لبخند میزند و بھ طرف در اتاق میرود. یلدا بغضش را قورت میدهد. بھ سمتش میروم _ دیوونھ اینا. خوبھ عقدتھ نھ عروسے! یلدا باچشمان اشڪ الود میخندد و میگوید: اخه یلحظھ دلم براش تنگ شد. تاحالا اینقدر عمیق بوسم نڪرده بود. _ خب حالا! گریه نڪنے ارایشت بریزه!....بزار اقاسهیل گول بخوره راضے شھ بلھ رو بگھ! بامشت بھ شانھ ام میزند: مسخره. اذیت نڪن بچھ سرتق! جوابے نمیدهم و باخنده به طرف در میروم ڪھ میگوید: امیدوارم تورو جای عروس نگیرن! _ دیوونه! اراتاق بیرون مے روم و ڪناری می ایستم.دنبالھ ی دامن بلند و ڪلوشم روی زمین مے ڪشد. استین های حریرم تادوسانت پایین مچ دستم مے اید.پایین دامن و بالاتنھ ام دانتل و حریر ڪار شده. یقھ ی لباسم بحالت ایستاده گردنم را میپوشاند. یڪ گردنبند ڪھ جای زنجیر ساتن صورتے دارد ، انداخته ام. سنگ سفیدبارگھ های سرخش چشم را خیره نگھ میدارد. موهایم فر درشت و باز اطرافم رهاشده. یڪ حلقھ ی گل بھ رنگهای سفید و صورتے هم روی سرم گذاشتند. پشت میز میشنم و یڪ شیرینے داخل پیش دستی ام میگذارم. دختربچھ ای بانمڪ باموهای لخت و مشڪے اش مقابلم مے شیند و زیرچشمے نگاهم میڪند.لیخند میزنم و میپرسم: شیرینے میخوری خالھ؟! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ سرش را بھ چپ و راست تڪان میدهد: آ.... آ... بھ صورتم خیره میشود و میپرسد: ...چطوری اینقد موهات درازه؟! خنده ام میگیرد: موهامو ازوختے ڪوشولو بودم مث تو دیگھ ڪوتاه نڪردم.... توضیح بهتری برایش نداشتم.جلوی دهنش را بادودست میگیرد و چیزی را نامفهوم میگوید. _ چے گفتے؟! سرش رامیخاراند و بامن و من میگوید: عین فرشتھ..اون ڪارتونھ هے ڪھ میدادش اون موقع! و بعد بسرعت میدود و فرارمیڪند. بے اختیار لبخند میزنم. بچھ ها موحودات پاڪ و لطیفند. مثل خوردن ڪیڪ وانیلے باچایـے حسابے بھ ادم میچسبند. ❀✿ ڪنار دخترعموهای داماد مے ایستم و بھ عاقد نگاه میڪنم. پیرمرد بانمڪے ڪھ عینڪ بزرگے روی بینے عقابے اش دهن ڪجے میڪند. ڪمے انطرف تر اذرایستاده و اشڪ میریزد. طرف دیگر سفره ی عقد یحیے ڪنار عمو ، سینا و حاج حمید ایستاده.سارا خودش را بمن میرساند و باذوق لبخند میزند. زیرلب میگویم: بلھ رو ڪھ گفت شمادست بزنید من سوت ! اوڪے؟ سارا باتعجب نگاهم میڪند.اذر هم سرش راباتاسف تڪان میدهد. چندتادختر حرفم راتایید میڪنند. یلدا بعدار سھ بار وکالت میگوید: با اجازه ی اقاامام زمان ...پدر و مادرم.و همھ ی بزرگترای جمع بلھ. همان لحظه من و چند نفر دیگر دست میزنیم و ڪل میڪشیم. عمو بادهان باز و چشمهای ازحدقه بیرون زده نگاهم میکند.یحیے سرش پایین است و شوڪھ بھ سفره ی عقد خیره شده.سارا دستم راسریع میگیرد و میگوید: نامحرم وایستاده ابجےجون! توخونھ این ڪارو میڪنیم اعتنا نمیڪنم و بلند میگویم: ایشالا خوشبخت شے عزیزدلم! یحیے اینبار سرش را بالامے گیرد و بلند میگوید: الهے عاقبت بخیر شن.برای خوشبختے و سلامتیشون صلوات. مردها بلند و زنها زیرلب صلوات میفرستند . چھ مسخره! مگه ختمھ؟! ❀✿ مهمانها خداحافظے میڪنند و تنها یڪ عده درسالن میمانند تا عروس و داماد را همراهے ڪنند. دردلم خداروشڪری میگویم و شالم راروی سرم مرتب میڪنم. اگر پدر و مادرم مے آمدند ، اینقدر ازادی ممڪن نبود. پدرم عدزخواهے ڪرده بود ڪھ: مراسم خیلے سریع و اتفاقے بوده! من هم قرار مهمے دارم و بھ ڪسے قول داده ام. اگر خانوم بخواد بیاد میفرستمش. و تاڪید ڪرده بود ڪادوی عقد یلدا محفوظ است. مادرم هم مگر بدون پدرم اب میخورد؟! بھ گمانم اگر یک روز قرارباشد بعداز صدو بیست سال جان بھ عزرائیل بدهد، اول میگوید پدربمیرد تاپشت سرش مادرم راضے به رفتن شود. ❀✿ ازپلھ ها پایین مے روم و وارد خیابان می شوم. یلدا باکمک سهیل دردویست و شش سفید رنگ میشیند و همھ اماده ی رفتن مے شوند. اذررامے بینم ڪھ بھ سینا و سارا میگوید بایحیے بیاید و بعد خودش سوار ماشین عمو میشود. به دنبال این حرف چشم میگردانم تا یحیے راببینم. به پرشیا تکیه داده و به ماشین عروس خیره شده. لبخند مرموزی میزنم و بھ طرف پرشیای نوڪ مدادی اش مے روم. صدای تق تق پاشنھ های ڪفشم باعث مے شود بھ طرفم برگردد و نگاهش اتفاقے به مو و صورتم بیفتد.احتمالا فڪر ڪرداذراست.سریع برمیگردد،درماشین را باز میڪند و پشت فرمون میشیند.من هم بےمعطلے درسمت شاگرد راباز میڪنم و ڪنارش میشینم. مبهوت دنبال حرفی میگردد که میگویم: ماشینای دیگه جا نداشتن! ڪسی روهم نمیشناسم! بھ روبه رو خیره میشود و میگوید: لطف ڪنید عقب بشینید.همان لحظھ در ماشین باز مے شود و سارا و سینا عقب میشینند. سینا بادیدن من تعجب میڪند اما فقط میگوید: شرمنده مث اینڪھ باید زحمت مارو بڪشے.ماشین مامان اینا پروسیلھ بود! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ یحیے گیج جواب میدهد: نھ...مشڪے نیست. زیرلب طوری ڪھ فقط او بشنود میگویم: دیگھ جانیست! سارا همراه خودش ڪیف و وسایل یلدا رااورده و ڪنار خودش گذاشتھ. یحیے پنجره ی ماشین راپایین میدهد و باحرص دنده را عوض میڪند و پشت ماشین عروس راه مے افتد. ذوق زده میگویم: بوق نمیزنے؟! ابروهایش هرلحظھ بیشتر درهم میرود. اصرارمیڪنم: بوق بزن دیگھ! عقد خواهرتھ! اطمینان دارم ڪھ اگر من نبودم حتما شلوغش میڪرد.وجودمن عذاب الیم است برای روح حساسش! توجهے نمیڪند، باحرص دستم رادراز میڪنم و میگویم: نزنے خودم میزنما! عصبے چندبار بوق میزند. باخوشحالے دستم راازپنجره بیرون میبرم و هو میڪشم!سارااز پشت سر شانھ ام رامیگیرد و میگوید: عزیزم یڪم اروم تر! احمق ها! نمیخواهند یڪ شب خوش باشند!!.. دستم راداخل مے اورم و درصندلے جمع میشوم. بھ جهنم ڪھ همتون خل و چلید. درست ڪنار ماشین عروس پیش مے رویم. تلفن همراهم را بیرون مے اورم و ازقسمت موزیک، اهنگ شاد و مورد علاقھ ام را پلے میڪنم. _ ستاره بارون ڪن و داغون ڪن و بیا حالمو دگرگون ڪن و برو دیوونه بازی ڪن و نازی ڪن و بیا باز دلو راضی ڪن و برو.... موهاتو افشون کن بیا باز دلو پریشون ڪن و برو... بے اراده پایم را تڪان میدهم و متن موزیک را زمزمه میڪنم. . زیر چشمے بھ چهره ی سرخش نگاه میڪنم و پوزخند میزنم. سوهان روح توام. میدونم عزیزم!... دنده را باتمام توانش عوض میڪند و ازماشین عروس جلو میزند. سرعتش هرلحظھ بیشتر میشود. هفتاد،هشتاد....صد....صدو ده.... باترس بھ روبرو زل میزنم. چیزی نمیبینم...جز سایھ های رنگے ماشین هاڪھ ازڪنارشان رد میشویم.موزیڪ را قطع میڪنم و بلند میگویم: چتھ ! اروم!.. توجهے نمیڪند...سارا بھ التماس مے افتد: اقایحیے....لطفا! سینا اصرارمیڪند: خطرناڪھ یحیے داداش..اروم. درصندلے فرومیروم و خودم رامچالھ میڪنم.قلبم خودش را بھ دیواره قفسه ی سینھ ام محڪم میڪوبد...هربار شدید تر. بے اراده زمزمه میڪنم..: ب...ببخشید...ببخشید! لبخند ڪجے فڪش را بھ حرڪت در مے اورد. دوباره بریده و ارام میگویم: خواهش میڪنم اروم...سرعتش راڪم میڪند و دریڪ ڪوچھ میپیچد.سرم گیج میرود.رسیدیم!!.. سریع ازماشین پیاده میشود و دررا بهم میڪوبد. سارا دستش رااز روی سینه برمیدارد و میگوید: هوف! یهو چشون شد!؟ بانفرت دردلم میگذرد: عقده ایھ روانے! درحالیڪھ زانوهایم میلرزد و ساق پاهام سست شده ازماشین پیاده مے شوم. حلقھ ی گل روی پیشانے ام را مرتب و باغیض بھ صورتش خیره میشوم. بلندمیگوید: لطفا پیاده شید ماشین رو ببرم پارکینگ. دررو بازڪردم برید بالا! سینا و سارا بے معطلی ازماشین پیاده میشوند ، تشڪر مے ڪنند و داخل میروند. یحیے سوار ماشین میشود.همان لحظھ خم میشوم و از پنجره ی شاگرد میگویم: متاسفم! هنوز بچھ ای!! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ پوزخند میزند: اینو میخواستم دوهفتھ پیش بهت بگم! لبم را باحرص روی هم فشار میدهم و میپراند: ازبچگیت دل ادمارو میسوزوندی! ..عقده ای! و بھ طرف در مے دوم . تڪ بوق ڪوتاهے میزند و بعدازینڪھ مے ایستم سرش رااز پنجره بیرون مے آورد و میگوید: مراقب باش خودت دل و جونتو نسوزونے! وبرایم چراغ میزند ❀✿ یلدا بھ خانه ی پدرشوهرش رفت تا بعدازجشن پیش سهیل باشد. اوهم بھ ارزویش رسید!.. ساعت از دونیمھ شب گذشتھ .همھ خوابند و من مثل جغد روی تختم نشستھ وبق کرده ام. ڪفش بھ پایم نساختھ.انگشتهایم ورم ڪرده و قرمز شده اند.تشنھ ام!...ازڪباب متنفرم...هروقت میخورم باید پشت بندش یڪ تانڪر آب سربڪشم. بنظرم باید یڪ شلنگ همیشه به ناف انسان وصل باشد! یڪ سرش بھ شڪم و سر دیگر منبع بزرگے از اب خنڪ و تڪھ های یخ!..ازطرفے شیرپاڪ ڪن هم درڪیفم مانده و در اتاق نشیمن انتظارمیکشد. بدون ان باید پوستم را همراه با ارایش بڪنم. ازروی تخت بلند مے شوم و بھ طرف دراتاق مے روم. نگاهم به اینھ مے افتد و دختر لجبازی ڪھ مثل عروسڪ های سرامیڪے ودڪوری درست شده!...شایدهم بقول ان بچه...فرشتھ ی ڪارتونے ڪھ ان موقع پخش شد! ڪے؟!....میخندم و مقابل اینھ چرخ میزنم...یحیے من رادید نھ؟!...بھ خودم نهیب میزنم...چھ فرقے میڪند !؟...جواب خودم رامیدهم...: تاڪھ بسوزه!!..جیزززز.. یڪ چرخ دیگر میزنم و پیش خودم میگویم: عقدمضحڪے بودها!.... همھ چیز تعطیل!...جشنے ڪھ دران نتوانے برقصے، چھ توفیری دارد!! ... خنده ام میگیرد! مگر اصلا سهیل بلد است برقصد؟!فڪرش رابڪن!...و پقے زیر خنده میزنم.جلوی دهانم را میگیرم و ازاتاق بیرون میروم. ڪیفم رااز روی مبل برمیدارم و بھ اشپزخانه میروم. دریخچال راباز مے ڪنم و بطری اب را برمیدارم.پاورچین به طرف اتاق برمیگردم و هم زمان بھ دشت سرم نگاه میڪنم ڪھ یڪ موقع ڪسے بیدار نشود! قدمهایم راتندمیڪنم ڪھ یڪدفعه بھ ڪسے میخورم و نفسم را درسینه حبس میڪنم. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خلاقیت چند مدل موی زیبا بفرست واسه مو بلندا😍 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
📛داستان ### شب سالگرد ازدواجمون بود تو خونه منتظر بودم تا علی برسه همه چیز رو به بهترین شکل ممکن برای ساختن اولین سالگرد ازدواجمون آماده کرده بودم. شام و دسر عالی فضایی عاشقانه و... ساعت 9 شب شد ! تق تق! مثل همیشه علی قبل از وارد شدن تو خونه در میزد من داشتم میزو آماده میکردم سرمو برگردوندم سمتش که سلام بگم اما یهو خشکم زد! همراه على کسی نبود به جز🙄😳😳 ادامه داستان در 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تو آن صدای زیبای صبحی که از پنجره، به درون اتاقم می آید با من از یك شروع دیگر صحبت کن یک شروع نو یک دنیای تازه که من باشم و تو صبحتون بخیر❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🚩#رکسانا #قسمت_چهلونهم مانی چشم رفتم به نظر تو جوراب نایلونی ش بهتره یا نخی ش؟ واقعا که بیچاره ای
🚩 دوباره نگاهش کردم که بهم خندید منم بهش خندیدم که گفت دفعه قبل م بهم خندیدین و من فکر کردم که کمی با همدیگه خودمونی شدیم اما باز این دفعه که اومدین همونجور سرد و غیر قابل نفوذ شدین یه سیگار دیگه روشن کردم دلم میخواست راحت باهاش حرف بزنم دلم میخواست میتونستم مثل مانی با همه ارتباط برقرار کنم اما اینطوری نبودم دست خودم نبود یه پک دیگه به سیگارم زدم و با سختی گفتم شما درست میگین اما من بد اخلاق نیستم رکسانا آدم احساس میکنه خودتون و میگیرین حالا یا به خاطر وضع مالی خوب تونه یا به خاطر اینکه شاید زیادی خوشتیپ و خوش قیافه هستین من رکسانا اوهوم خندیدم و سرم وانداختم پایین که گفت میشه یه سیگار به من بدین رکسانا روزی ۳ یا ۴ تا اما جلو عمه خانم نمیکشم بعدش یه مرتبه گفت اگه ناراخت میشین نکشم بهش یه سیگار تعارف کردم و براش روشن کردم که گفت حالا شما سوال تو نو بکنین چه سوالی رکسانا همونو که میخواستین بپرسین آروم گفتم شمام خیلی دختر چیزی هستین جای کلمه چیز باید چه واژه ای بذارم سرمو بلند کردم و نگاهش کردم و آروم گفتم قشنگ رکسانا اینو میدونم دیگه چی فقط همینو بلدم بگم اگه مانی الان اینجا بوده ده تا کلمه دیگه م میگفت اما من نمی تونم رکسانا برام سخته که باور کنم شونه هامو انداختم بالا و گفتم پس عمه کی میان رکسانا باز غریبگی کردین یه لبخند زدم که گفت اونی که گفتین سوال نبود حالا سوالتونو بپرسین سیگارم رو خاموش کردم وگفتم اون گل آرو برای چی درست کرده بودین اصلا شما کی هستین تو این خونه چیکار میکنین پدر مادرتون کجان رکسانا اینا سواله یا اعتراض سوال دلم میخواد همه اینارو بدونم قهوهاش رو ورداشت و گفت قهوه تون یخ کرد فنجونم رو ورداشتم و شروع کردم به خوردن که گفت اون گل آرو برای این درست میکنم ومیفروشم زندگیمو باهاشون میگذرونم چرا رکسانا چرا عجب سوالی معذرت میخوام یعنی درآمد دیگه ای ندارین رکسانا نه متاسفانه یعنی تا حالا چندین بار رفتم و دنبال یهکار سالام گشتم اما نشده برای چی بهم خندید و گفت شما اینجا زندگی نمیکنین خب چرا رکسانا شما به خاطر وضعیت خوب مالیتون از جامعه بی خبرین میشه بیشتر توضیح بدین رکسانا تا حالا هرجا که رفتم بلافاصله استخدام شدم اما چند وقت بعد اخراج اومدم یه چیزی بگم که خودش زود گفت ازم توقعات دیگه داشتن متوجه این تازه فهمیدم چی میگه خیلی ناراحت شدم رکسانا تازه این گلارو هم دو سه بار یه جا میبرم میفروشم یعنی یه چند بار که یه مغازه رفتم و فروختمشون صاحب مغازه پیشنهادهای ناجوری میکنه که مجبور میشم دیگه اونجا نرم خب میدونین خیلی ها هستن که دارن از این چیزا درست میکنن فروش آنچنانی م که نداره اینه که چند بار اول رو ازم میخرن شاید بتونن به نتیجه دیگه ای برسن خیلی ناراحت شده بودم و نمیدونستم باید چی بهش بگم قهوه م رو خوردم و فنجونش رو گذاشتم تو نعلبکیش که گفت میشه یه خواهش ازتون بکنم نگاهش کردم که با خنده گفت بهم نه نمگین سرم رو تکون دادم که گفت یه نیت بکنین و فنجون تون ر برگردونین تو نعلبکی به این چیزا اعتقاد ندارم دروغه یه لبخند بهم زد و گفت پس چرا قبول کردین بهم نه نگین یه لحظه نگاهش کردم و بعد تو دلم یه نیت کردم و فنجون رو برگردوندم که گفت مرسی یه سیگار دیگه روشن کردم رکسانا خیلی سیگار میکشین سوال هامو جواب نمیدین سیگارش رو خاموش کرد وگفت پدر و مادرم از همدیگه جدا شدن چرا رکسانا همه زندگی منو میخواین خلاصه کنین تو چند دقیقه اون وقت فکر نمیکنین دیگه زنده بودن برام پوچ میشه چرا رکسانا وقتی آدم بتونه تموم سختی ها و خوشی ها و روزهایی که ثانیه به ثانیه حس کرده و زندگیشون کرده بعد از گذشت بیست سال فشرده شون کنه و همشونو در عرض چند دقیقه برای یه نفر تعریف کنه خود به خود براش پوچ میشن یعنی یه زندگی پوچ میشه یه زندگی بیست و خرده ای ساله جمع و کوچیک بشه اندازه چند دقیقه مسخره نیس چرا هس بعد خندید و فنجون منو ورداشت و توش رو نگاه کرد شاید حدود پنج دقیقه همینجوری تو فنجون رو نگاه میکرد بعدش چشماشو بست من یه سیگار دیگه روشن کردم و هیچی نگفتم که چشماشو واکرد و بهم خندید اومدم بگم که تو اون فنجون دنبال چیزی نگردین که گفت: ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🚩 یه دنیا علامت سوال این تو هس یه مرتبه جا خوردم و خودمو جمع و جور کردم وگفتم یعنی چی و یه دنیا حرف برای گفتن نگاهش کردم که دوباره گفت یه دنیا غرور یه دنیا سکوت یه دنیا فداکاری یه دنیا خشم بعد یه مرتبه جدی شد و با تعجب پرسید اما خشم برای چی داشتم نگاهش میکردم که زنگ درو زدن یه نگاه به من کرد و گفت عمه خانم ن بلند شد و رفت درو واکرد و یه خرده بعد در راهرو واشد و عمه م اومد تو هال و بعدش با رکسانا اومد تو پذیرایی که جلوش بلند شدم و سلام کردم سلام عمه یه نگاه بهم کرد و خندید و گفت سلام عمه جون چطوری اگه میدونستم میای اینجا نمیرفتم دکتر دکتر برای چی رفتین عمه همینجوری گاه گداری میرم معاینه بشم بشین عزیزم الان میام پیشت اینو گفت و از اتاق پذیرایی رفت بیرون که رکسانا اومد جلو میز و فنجون منو ورداشت و باخنده بهم گفت هنوز درست نگاهش نکردم بعدش دوباره خندید و از اتاق رفت بیرون که بی اختیار دنبالش راه افتادم تا دم در رفتم که تازه اونجا متوجه خودم شدم و زود برگشتم سرجام نشستم یه خرده بعد عمه ام اومد که بازم جلوش بلند شدم و واستادم تا نشست گفت پیری و هزار و یه دردسر بشین عمه جون مانی کجاس رفته پیش ترمه یه خنده ای کرد و گفت چشمای تو چی شده اون چیه تو چشمات زود یه دستی به چشمام کشیدم و گفتم چیزی نیس عمه چرا یه برق نشسته تو چشمات یه برق که من خوب میشناسمش حسابی جا خوردم زود پاکت سیگارم رو در آوردم و بهش تعارف کردم که یکی ورداشت براش روشن کردم و یکی م برای خودم که گفت توام ترمه رو دیدی دیشب عمه چطور بود خوب یه نگاه به در اتاق کرد و وقتی مطمین شد که تنها هستیم گفت عمه تو چی میگی در مورد چی عمه مانی ! مانی و ترمه ترمه رو نمیدونم اما مانی انگار خیلی ازش خوشش اومده اگه البته منظورتون اینه عمه مانی رو چه جوری میبینی آقا محکم با معرفت سرش رو تکون داد و یه پک به سیگارش زد و گفت فنجون تو بود دست رکسانا سرم رو تکون دادم عمه برات فال گرفت فقط چند تا کلمه بهم گفت عمه از زندگی شم برات گفت فقط اونجایی که پدر و مادرش از همدیگه جدا شدن دوباره یه پک به سیگارش زد و رو مبل یه خرده جابجا شد و یه مرتبه چشمش افتاد به سطل آشغال و گل آرو توش دید و برگشت طرف من که زود گفتم گل آیی که رکسانا خانم درست کردن عمه تو سطل چیکار مکنن خودش انداختشون اون تو عمه چرا چون من گفتم که این کار خیانت به واقعیت هاس عمه پس زندگیشو رو چه جوری میخواد بگذرونه اگه این کارم نکنه دیگه درآمدی نداره اون دختر پاکیه تن به هر کاری نمیده برام گفته عمه خب یه لحظه با خودم فکر کردم و بعدش بلند شدم ورفتم گل آرو از تو سطل در آوردم و بردم گذاشتم رو میز جلوی خودم وگفتم از این به بعد خودم ازشون میخرم عمه بهم خندید و یه پک دیگه یه سیگارش زد و خاموشش کرد که رکیانا با یه سینی چایی تو یه دستش و یه سبد میوه تو دست دیگه ش برگشت و تا چشمش رو میز به گل آ افتاد همونجا واستاد و یه نگاه به من کرد و گفتم هرچی باشه نمادی از گل واقعیه جاش تو سطل آشغال نیس سبد میوه رو گذاشت رو میز و چایی رو اول به عمه و بعدش به من تعارف کرد و سینی رو هم گذاشت رو میز و رو یه مبل نشست و گفت به چه دردتون میخوره میخوام بخرمشون از این به بعد شما درست کنین و بفروشین شون به من خندید و گفت دیگه گل مصنوعی درست نمیکنم عمه پس میخوای چیکار کنی عزیزم رکسانا یه فکری میکنم نگران نباشین سرمو با چایی گرم کردم و صبر کردم تا عمه چاییش رو بخوره و بعدش گفتم عمه بقیه سرگذشتتون رو برام تعریف نمیکنین عمه الان راست میگین الان خسته این بد موقع مزاحم شدم عمه نه عزیزم اولا که ت مزاحم نیستی و همیشه در این خونه روت وازه بعدشم بذار یه میوه بذاریم دهنمون اون وقت برات میگم اگه واقعا برای شنیدن سرگذشت من اینجا اومده باشی و اینها بهانه نباشه تا اینو گفت رکسانا یه نگاه به من کرد و از جاش بلند شد و گفت پس من میرم یه خرده درس بخونم با اجازه اینو گفت و زود از اتاق رفت بیرون و وقتی در اتاق بسته شد عمه م بهم گفت دوستش داری نمیدونم ادامه دارد... 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓