eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ نوار قلب بر روے صفحہ ے مانیتور بالا و پایین میرود. ازڪمر تا زیر شڪمم تیر میڪشد. ابروهایم از درد درهم میرود و لبم را بہ دندان میگیرم. لغزیدن قطرات عرق را روے پوست یخ زده ام احساس میڪنم. ماسڪ روے صورتش بخار میڪند و بعداز چندثانیہ بہ حالت اول برمیگردد. شاید دردقیقہ ده یا بیست بار این حالت تڪرار میشود. سینہ ے برجستہ و مردانہ اش باریتم منظم ازنفس گرمش پر و خالے میشود. نگاهم رااز سوزن سرمے ڪہ در گوشت دستش فرو رفتہ تا صورتش میڪشم. ابروے چپش شڪستہ، ڪمے پایین تر گونہ اش ڪبود شده و لبهایش زخم شده. اشڪ از گوشہ ے چشمم بے انڪہ روے صورتم بنشیند پایین مے افتد.بہ گمانم خیلے سنگین بوده...تاب لغزیدن نداشت! سمت چپ گردنش خون مرده شده و ڪتف چپش هم شڪستہ...نمیدانم چرا اینهارا زیر لب مرور میڪنم.شاید سے امین بار است ڪہ زخم هایش را میشمارم..اما...هربار بہ اخرش میرسم نفسم بند مے اید...اخرے رابہ زبان نمے اورم.چشمانم را میبندم و لرزش شانہ هایم را ڪنترل میڪنم.توضیحات پدرم را درست نفهمیدم...تنها چندجملہ اش را از برڪردم..ریہ هایش سوختہ...تنفسش مشڪل دارد...سرفہ هاے خونے میڪند. درد دارد! دڪترگفت سخت است!..انگار در سینہ اش اتش روشن ڪرده اند...وجودش میسوزود... پاهایم میلرزند.روے صندلے مے افتم...خیلے وقت ندارم! اجازه نمیدهند بمانم!..میگویند باردارے!..خطرناڪ است... اراجیف میگویند نہ؟! دست لرزانم را دراز میڪنم و سرانگشتانم راروے سوزن سرم میڪشم.زیرناخنهایش هرلحظه تیره تر میشوند.یاشاید من اینطور حس میڪنم!..دستم را ارام روے سینہ اش میگذارم.درست روے قلبش...میخواهم مطمئن شوم! دیوانہ شده ام نہ!؟...میزند...اما ارام...اما ڪند...چقدر ضعیف!بہ مانیتور نگاه میکنم...تمام هستی من به ان خطوط بسته است!.. سرمیگردانم و بہ پشت سرنگاه میڪنم.میخواهم مطمئن شوم ڪسے مارا نمے بیند. دستم را بہ سختے بالا میڪشم و سمت موهایش میبرم.... موهاے جلوے سرش سوختہ!...زمخت شده!..دیگر نرم نیست.ڪوتاه شده..بلند نیست ڪہ روے پیشانے اش بریزد!....با ناخنهایم موهایش را مرتب میڪنم.حجمش ڪم شده... ریش قسمت چپ صورتش هم سوختہ.... زبر شده....دیگر لطافت مسخ ڪننده ندارد!لب برمیچینم،باپشت دست زبرے اش را لمس میڪنم... _ یحیے...وقت سونوگرافے دارم! باید قول بدے چشماتو باز ڪنے تا منم خبراے خوب بیارم... یڪ قطره اشڪ دیگر.. _ گریہ؟!...نہ! گریہ نمیڪنم...خوشحالم ڪہ برگشتے.همین! صداے نفسهایش درون فضاے خالے ماسڪ میپیچد... _ راسے براش لباس خریدم...خیلے خوشگلن! اوردمشون...توڪیفمن. منتظرم بیدارشے... سرانگشتانم راروے ابروهایش میڪشم... _ اقایے من!... اگر خدا بهمون حسین اقاداد...زودے حسنا خانومو میاریم ڪہ تنها نباشہ!...مگہ نہ؟ انگشتانم را نرم روے چشمانش حرڪت میدهم.بااحتیاط...یڪ وقت جاے زخم اذیتش نڪند! _ دڪترا زیادے شلوغش ڪردن!.منڪہ میدونم! اینهمة خواب..بخاطر خستگیہ! دردلم تڪرار میڪنم.میدانم؟! واقعا؟!... خم میشوم و لبم را نزدیڪ گوشش میبرم...بغضم را قورت میدهم..انقدر سخت ڪہ بہ جان ڪندن میرسم _ زودے خوب شو.... ❀✿ تڪانے میخورم و چشمهایم را باز میڪنم..روے مبل خوابم برده..خواب؟!...من ڪہ....سرجا صاف میشینم و گیج بہ پتوے روے پاهایم نگاه میڪنم...از بیمارستان برگشتم ..و..بہ اتاق رفتم...پس اینجا...روے مبل!؟..این پتو و... شڪمم سبڪ شده!...دستم رارویش میڪشم... متوجہ موهاے باز روے شانہ هایم میشوم..اما من خوب یادم است ڪہ بالاے سر بے حوصلہ و ڪلافہ جمعش ڪردم...فضاے خانہ گرم شده. بوے عطراشنایے دلم را میلرزاند.. حرڪت چیزے روے گردنم باعث میشود باترس بہ پشت سر نگاه ڪنم...چیزے نیست!!! اب دهانم را قورت میدهم...اینجا چہ خبر است!!...بہ روبرو نگاه میڪنم. سرجا خشڪ میشوم. ذهن و دهانم قفل میشوند...یحیے!!! روبرویم ایستاده..پشتش بہ من است...باهمان لباس نظامے ڪہ دلبرش میڪند!! دلم براے قد ڪشیده اش چقدر تنگ بود!!...اما...مگر...بیمارستان... باترس و دودلے صدا میزنم: یحیے! برمیگردد...باتبسمے ڪہ تابحال نظیرش را ندیده ام. موها و ریشش روشن ترشده و چشمانش برق میزنند.پوست سفیدش میدرخشد!!!.. چیزے میان ملافہ ے سفید در بغل ڪشیده!...گردن دراز میڪنم _ اون چیہ!..چقد خوشگل شدے اقا! میخندد.صداے خنده اش درفضا میپیچید...دلم با تپش مے افتد! _ شدم؟! نبودم!... _ بودے!...خوشگل ترشدے!...ماه شدے!... یڪ قدم جلو مے اید... _ محیام؟ _ جانم! _ ببین چقدر شبیہ توعہ! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ گنگ بھ چشمانش نگاه میڪنم.خم میشود و ملافھ ی سفید را جلوی صورتم میگیرد.. بایڪ دست گوشھ اش را ڪنار میزندیڪ نوزادبا صورتے سفید و دوچشم درشت ابے رنگ ڪھ متعجب نگاهم میڪند. چیزی تنش نیست.لبهای صورتے اش بھ لبخند باز میشوند.چقدرخواستنےاست. موهای بور و روشنش روی پیشانے ریختھ... _ میبینے؟!...خیلے شبیهتھ!...حسناست.... مور مور میشوم ؛ پوستم سوزن سوزن میشود ؛قلبم مے ایستد! ... حسناست!؟... یڪدفعھ اشک پشت پرده ی چشمان شفاف یحیـے میدود.جلوتر مے اید و لبش را روی پیشانے ام میگذارد.خون گرم درون رگهایم میدود.سرش را عقب میڪشد... _ خانوم!...حلال ڪن!... نمیفهمم. دوست دارم فریاد بزنم، گیج شده ام!یعنے این بچھ دخترمن است!؟...ڪے بھ دنیا امد..؟...نمیفهمم، نمیفهمم...سرم را بھ چپ و راست تڪان میدهم... _ یحیے...چے میگے؟این ڪیھ؟ من هنوز سه ماهمھ...تو توی بیمارستان بودی!..خودم اومدم پیشت...من... دستهایم راروی هوا تڪان میدهم و دیوانه وار ڪلمات را پشت هم میچینم... نوزاد را ارام روی مبل ڪناری میگذارد.مقابلم مے ایستد و شانھ هایم را میگیرد.. _ محیا! اروم!.. _ یحیے دیوونھ شدم..اره؟! از غصھ ات!...ازدوریت؟!.دیوونھ شدم؟! اشڪ دیدم را ضعیف میڪند.یڪدفعه من را بھ سینھ میچسباند و بازوهایش را دورشانھ هایم حلقھ میڪند.دستش رادرون موهایم فرو میبرد و سرم را درست روی قلبش میگذارد. خاموش میشوم....چشمانم را میبندم.... _ محیا!...خانوم...چقد زود میشڪنے!...صبور باش.. دیگھ اشڪاتو نبینم....بے قراری نڪن. دلم اتیش میگیره دختر!بغض نڪن...حداقل جلوی من!...دیوونم میڪنے وقتے مثل بچھ ها مظلوم نگاه میڪنے...نڪن! صورتم درسینھ اش فرو میرود ، بغضم میترڪند و وجودم میلرزد _ هیس....اروم...خانوم...اذیت شدی....چقد من بدم! _ نھ!...بدنیسے..ولے دیگھ نرو...پیشم باش...تنهام نزار... _ دیگھ نمیرم!...همیشھ هستم... باناباوری سرم را بالا مے گیرم و بھ چشمانش نگاه میڪنم...گریه ڪرده. _ قول؟! _ قول مردونھ ... خم میشود و گونھ ام را میبوسد؛ وجودم درون اغوشش جمع میشود.مثل یڪ نفس درسینھ اش فرو میروم... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: . و کم شده ها:) این یعنی داستان رو دوست ندارید؟ ❀✿ ❀ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ باناباوری سرم را بالا مے گیرم و بھ چشمانش نگاه میڪنم...گریھ ڪرده!! _ قول؟! _ قول مردونھ خم میشود و گونھ ام را میبوسد.وجودم درون اغوشش جمع میشود،مثل یڪ نفس درسینھ اش فرو میروم انگشتان استخوانے اش در موهایم فرو میرود و تا پایین ڪشیده میشود. نوازش ڪھ نھ، رام میڪند این وجود وحشے را!قلب درون سینھ ام قرار میگیرد و نفسهایم از حضورش گرم میشوند. دستش رااز درون موهایم بیرون میڪشد و چانھ ام را باحرڪتےارام و نرم میگیرد. چشمان مهربان اما جدی اش را بھ نگاه پرازتمنایم میدوزد... _ یادت نره همیشه دوست دارم محیای یحیات! چانھ ام را رها میڪند و پیشانے ام را دوباره میبوسد.اما...یڪ طور دیگرگویے قراراست وجودش را از چیزی بڪند.نوزاد رااز روی مبل برمیدارد و بھ سینھ اش میچسباند. چشمان ڪشیده اش از حسے غریب پر میشوند. ارام پلڪ میزند و یڪ قطره اشڪ از مژه های بلندش خداحافظے میڪند. یڪ قدم بھ عقب برمیدارد و درحالیڪھ سرش را بھ چپ و راست تڪان میدهد قدمے دیگر را بھ ان اضافھ میڪند.دلهره بھ جانم مے افتد یڪ قدم بھ سمتش میروم.نگاه نگرانم بھ سمت پاهایش ڪشیده میشوند. همینطور عقب میرود و دور میشود. پشتش را میڪند و بھ راهش ادامه میدهد . اتاق نشیمن بھ یڪ چشم برهم زدن تا بےنهایت ڪشیده میشود ؛تا نقطھ ای دور ؛ نقطھ ای دردل نور. بھ دنبالش میدوم و التماس میڪنم.هرقدم ڪھ برمیدارد زیر پوتین های خاڪے اش سبز میشود.بغض تبدیل میشود بھ اشڪ...بھ فریاد...بھ هق هق بلند! دست دراز میڪنم اما دیگر دستم بھ او نمیرسد.خودم را روی زمین میندازم و زجھ میزنم.یڪدفعه رویش راسمتم میگرداند.چشمانش قرمز شده و از اشڪ میدرخشند.... _ محیام؟حلالم ڪن ... نمیفهمم!گیج دودستم راروی سرم میگذارم و داد میزنم: بسھ...بسھ..ڪجا میری؟ _ نترس عزیزدل.. همانطور ڪھ بھ سمت نور میرود صدایش درگوشم میپیچد _ نترس...من همینجام...ڪنارت.... گوشهایم را میگیرم... _ منتظرتم محیا.. ❀✿ چشمهایم را باز میڪنم.بھ نفس زدن افتاده ام.باترس بھ اطراف نگاه میکنم...سقف...میز...پنجره..اتاقمون!!.همھ جا تاریڪ است.همان دم صدای اللھ اڪبر در فضا میپیچد.سرڪوچھ مسجد ڪوچڪے داریم ڪھ...یڪدفعھ سرجایم میشینم. بندبند وجودم میلرزد.دهانم خشڪ شده.لباسهایم ازشدت عرق بھ تنم چسبیده.قلبم خود را بھ دیواره سینھ ام میڪوبد.میخواهد راهے بھ گلویم پیدا ڪند.بادست راست گردنم را میگیرم و بادست چپ زیر بالشت دنبال تلفن همراهم میگردم.خواب دیدم...اره..چیزی نیست...چیزی نیست! تلفن همراهم را بیرون میڪشم و شماره ی بیمارستان را میگیرم... جنون بھ عقلم زده.صدای بوق های ڪوتاه و ممتد... _ بردار ،بردار. دویدن بغض تا دم پلڪهایم را احساس میڪنم.لبهایم را روی هم فشار میدهم تا از سرازیر شدن عشق خفھ شده در ڪابوسم جلوگیری ڪنم!صدای تودماغے یڪ زن در تلفن میپیچد _ بیمارستانِ... بفرمایین؟ _سلام خانوم! میبخشید برای اطلاع از حال مریضم تماس گرفتم. یڪ مڪث چندثانیه ای.. _ الان؟ _ بلھ! اگر امکان داره؟ _ نام بیمار؟ _ یحیے...یحیے ایران منش _ بلھ ! ...همون اقایـے ڪھ ازسوریھ اوردنش. _ بلھ بلھ _ چنددقیقھ دیگھ تماس بگیرید. و قطع میڪند.. ❀✿ ازسرسجاده بلند میشوم و همان طور ڪھ زیرلب ذڪر یا ودود گرفتھ ام شماره را دوباره میگیرم.. _ بیمارستانِ...بفرمایید!؟ _ سلام! من همین چند دقیقھ پیش... _ بلھ ! حالشون تغییری نڪرده خانوم! _ ینے نفس میڪشن؟ سڪوت!... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ نڪندبھ سلامت روانم شڪ ڪند _ بلھ ! قراربود نڪشن؟! _ نھ!..ممنون بدون خداحافظے دوباره قطع میڪند.بغضے ڪھ سدراهش شده بودم را ازاد میڪنم تا خودش را سبڪ ڪند... نفس میڪشد.همین ڪافے است. ❀✿ بھ ساعت مچـےام نگاه میڪنم. ڪمے از ده گذشتھ...از ڪلینیڪ مامایـے بیرون مے ایم و بھ سمت خیابان میروم.درست است بایاد اوری خوابے ڪھ دیده ام روحم منجمد میشود اما... مرور خبری نو و دلچسب هرم دلپذیری را به دلم مے بخشد.دختراست!دختر...!! باقدمهایـے موزون و شمرده مسیر پیاده رو را پیش میگیرم و زیر زیرڪے ارام میخندم..حسنا!حتما بابایـے خیلے خوشحال میشھ ازینڪھ خدا رحمتش رو نصیبمون ڪرده. چادرم را در دستم میگیرم و دستم را روی شڪمم میڪشم.صبرندارم بھ خانھ برسم تا نوازشت ڪنم.قنددردلم اب میشود. بھ خیابان اصلےڪھ میرسم ڪمے مڪث میڪنم؛ چرا خانھ ؟! مستقیم بھ بیمارستان میروم... درست است بیهوش است اماصدایم را میشنود..خبری خوبے برایش دارم! شیرینے اش را بعدا میگیرم. چشمهایش را ڪھ بازڪند قندترین نبات را بھ من هدیه ڪرده.دست دراز میڪنم و با ایستادن اولین تاڪسے زرد رنگ سوار میشوم. _ دربست! ❀✿ رنگ دیوارهای بیمارستان حالم را بد میڪند. چادرم را مقابل بینے ام میگیرم و با لبخندی ڪھ پشت پارچه ی تیره پنهان شده از پله ها بالا میروم.برای زنے ڪھ دربخش پذیرش مشغول صحبت باتلفن است سرتڪان میدهم.اوهم لبخند گرمے را جای سلام تحویلم میدهد. بھ طرف انتهای راهرو سمت چپ میروم . ازشدت ذوق دستهایم را مشت ڪرده ام .بھ اتاقش ڪھ میرسم پشت پنحره ی بزرگ اش مے ایستم و بادیدن چهره ی ارامش بے اراده میخندم.دلخوشم بھ همین خواب اسوده اش! پیشانے ام را بھ شیشھ میچسبانم و زمزمھ میڪنم: سلام...خوبے اقا؟... _ خوبم.. ڪف دودستم را دوطرف صورتم روی شیشھ میگذارم _ نے نے هم خوبھ !...بیام تو خبروبهت بدم یا ازهمیجا؟ نوڪ بینے ام را هم بھ شیشھ میچسبانم.. _ اصنشم خنده نداره!بھ قیافھ خودت بخند! میخوام بزور بیام تو!..نمیزارن ڪھ!.. نیشم را تابناگوش باز میڪنم _ قول دادی زودی خوب شے تامن بهت بگم فندقمون قراره حسنا خانوم باشھ یا اقاحسین!.. همان دم صدای دڪتر واعظے رااز پشت سرم میشنوم.. _ سلام خانوم ایران منش. دستپاچھ برمیگردم و درحالیڪھ سعے میڪنم رو بگیرم جواب میدهم _ س..سلام اقای دکتر!...ببخشید ڪھ ....من... _ این چھ حرفیھ!؟...خوب هستید الحمداللھ؟! چرا داخل نمیرید؟! _ خداروشڪر!...داخل؟!...اخھ گفته بودن ڪھ... _ شما حسابتون جداست! میتونید برای چنددقیقھ داخل برید.قبلش ماسڪ و لباس فراموش نشھ. هیجان زده تشڪر میڪنم.دڪتر دستے بھ موهای جوگندمے اش میڪشد و بھ سمت اتاقے دیگر میرود... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: . جواب سوالهاتون رو درادامھ داستان میگیرید بنظر میرسھ مشتاق ادامھ نیستید، نھ؟:) ❀✿ ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 فرزاد: خب حالا یکم از خودت بگو خانوم، چی میخونی؟ چیکارمیکنی؟ عمو کامران که می‌گفت حسابی درست خوبه خندیدموگفتم: باباها عادت دارن از دختراشون تعریف کنن شما جدی نگیر فرزاد: این الان شکسته نفسی بود؟؟ خندیدمو گفتم: نه، ترم 6 گرافیکم درسمم ای بد نیست شما از خودت بگو فرزاد: از چیم بگم؟ رفته بودم استرالیا کانگرو شکار کنم که از دستم در رفت هردو خندیدیم، چقد دلم برا این خنده هاش تنگ شده بود فرزاد: شوخی کردم والا من درسم،به خوبی تو نبود مهندسی نقشه برداری و همه تو 4 سال گرفتن من تو 5 سال. من: پس از نبوغ رادمنشا چیزی به شما نرسیده. فرزاد به شوخی اخم کردوگفت: حالا من یچیزی گفتم خانوم. خندیدم وگفتم: ببخشید شوخی کردم فرزاد: عذرخواهی لازم نیست دختر پاشو بریم توکه من داره گشنم میشه. هردو از جامون بلند شدیم، بهش گفتم: زودتر بریم تا خون جلو چشاتو نگرفته. فرزاد خندیدو گفت: چی؟؟ خون؟؟ من: آخه بابا کامران وقتی گشنش میشه میگه خون جلو چشمامو گرفته. اینو که گفتم درست روبروش وایساده بودم و راه رفتنشوبسته بودم، فرزاد بهم نگاه کردوگفت: فعلاً که یه زیبا جلوی چشمای منو گرفته نه خون! با حرفش نزدیک بود ذوق مرگ بشم کنار رفتم وگفتم: ببخشید بفرما برو فرزاد رد شدو گفت: توام بیا دیگه من از جلو برم بگم شامو بکشن، تو حیاط نمونی. وقتی رفت دستامو رو صورتم گذاشتم میتونستم حدس بزنم چقد قرمز شدم، باورم نمی‌شد فرزاد از زیبایی من حرف زده باشه اونم با این لحن صمیمی با شادی تمومو البته 2 تا لیوان توی دستم رفتم داخل پیش بقیه. ××××× (شیده) آخر شب شده بودو همگی بلند شدیم بریم خونه هامون بجز هومن وفرزاد که قرار نبود به تهران برگردن اونا می‌خواستن پیش سامان بمونن تا هم بعد از مدتا که دور هم جمع شدن یه شب زنده داری روی پشت بوم داشته باشن هم فردا یه دوری اطراف کرج بزنن اگه آوا کنکور نداشت ممکن بودمن و اونم بمونیم ولی چون آوا بخاطر درسش نموند منم حس کردم خیلی زشته تنها بین 3 تا پسر جوون بمونم حتی اگه یکی از اون پسرا عموی عزیزم باشه یکیشونم عشقم اون یکی‌ام هومنی که مثل برادرم بود، خلاصه وقت خدافظی رسید، دلم انقد گرفته بود که انگار قرار بود دیگه هیچوقت فرزادو نبینم، با همه خدافظی کردم وقتی به فرزاد رسیدم یاد حرفش زیر آلاچیق افتادم، خجالت کشیدموبه صورتش نگاه نکردمو با یه خدافظی کوتاه ازش رد شدم. آخر از همه باسامان خدافظی کردم، بهش گفتم: عموجونم از شیده ی بی ادبت که ناراحت نیستی؟ سامان یه لبخند زدو گفت: نه فداتشم قول میدم بیشترم بفکر خودم باشم با حرفش به هیجان اومدموگفتم: عاشقتم عموجون سامان: برو دیگه خودتو لوس نکن کامران منتظره خدافظی کردیم و برگشتیم تهران، روز استقبال فرزادم تموم شد. @dastanvpand ادامه دارد.... 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 چند روزی از آن شب و دیدن فرزاد می‌گذشت خیلی دلتنگش شده بود، خیلی بی حوصله و از روی اجبار حاضر شد و به دانشگاه رفت، طبق معمول کلاس اولش را با تأخیر رسیدو طبق معمول امیر جلوی در کلاس منتظر او ایستاده بود، عشقی که امیر نسبت به شیده داشت آرزوی هر دختری بود اما فرزاد باعث نادیده گرفتن این عشق می‌شد، نزدیک کلاس که شد امیر جلو آمدو گفت: سلام شیده ی خوابالو بازم که دیراومدی شیده با قیافه‌ی جدی گفت: منظورت خانم،رادمنشه؟؟ امیر خنده‌ای از رو شیطنت کردوگفت: نه منظورم خودتی شیده. شیده کمی به او خیره شد وبعدهم چون جواب مناسبی برای این پسرپرو نداشت وارد کلاس شد، بعد از او امیر هم وارد شدو سر جایش نشست، شیده هم مثل همیشه رفت و کنار فلور نشست، فلور بهترین دوست او در دانشگاه بود که البته الان دیگر صمیمی‌ترین دوستش در بیرون از دانشگاهم بود. تا شیده نشست استاد که داشت روی تابلو چیزی می‌نوشت برگشت و نگاهش بین آن همه دانشجو مستقیم به او افتاد و گفت: شما بازم دیر اومدی خانم رادمنش؟تا خواست جوابی بدهد امیر قبل از او گفت: استاد امروز مترو خراب شده بود ایشونم مجبور شدن با تاکسی بیان تو ترافیک موندن! کل کلاس از دلیل مسخره‌ی امیر به خنده افتادند، تقریباً نیمی ازبچه ها با مترو می‌آمدند و می‌دانستند که امروزهیچ مشکلی نداشته. شیده دم گوش فلور گفت: ببین امیر چقد آبروریزی میکنه فلور: چیکارش داری بچه رو؟ با کلمه‌ی بچه شیده خنده‌اش گرفت و گفت؟ این دراکولارو میگی بچه؟!! خب حق هم داشت، چون امیر شاید از لحاظ روحیات و اخلاق شبیه پسر بچه‌های بیش فعال بود اما از نظر ریخت و قیافه هیچ شباهتی به یک بچه نداشت، قدش بلند بود و هیکلش هم بخاطر ورزش ورزیده، موهای مشکی‌اش صورتش را ورزیده‌تر نشان می‌داد، ته ریش همیشگی‌اش قیافه‌اش را مردانه‌تر می‌کرد، در کل قیافه با نمکی داشت و خیلی،از دخترهای دانشکده دوست داشتند که مورد توجه او قرار بگیرنداما امیر اصلانی بین همه‌ی آنها دلبسته ی شیده شده بود بدون آنکه بداند شیده دلبسته ی دیگری است. امیر تصمیمش برای ازدواج جدی بود یک سری آدرس شرکت کامران رابزور از فلور گرفته بود وتنهایی با یک دسته گل به خواستگاری رفته بود، کاری که اگر هرکس دیگر می‌کرد پدر شیده حتماً از دستش عصبانی میشدو بیرونش میکردو می‌گفت: هرچیزی رسمو رسوموحساب وکتابی دارد! اما معلوم نبود امیر با چه زبانی زبان بازی کرده بود که کامران حسابی از او خوشش آمده بود و به شیده می‌گفت: عجب خواستگار خوبی داری، چقد نجیبه این پسر!! مصیبتی شد تا شیده پدرش را راضی کرد که امیر به درد او نمی‌خورد. کلاس که تمام شد،بیشتر بچه‌ها بیرون رفتند، چند نفریهم ته کلاس ماندند، شیده و فلور هم وسط‌های کلاس سر جایشان نشسته بودند که امیربا نهایت پرویی یک صندلی برداشت ونزدیک صندلی آنها گذاشت و نشت، فلور خنده‌اش گرفته بود اما شیده حرص می‌خورد، هردو به او نگاه می‌کردند که امیر گفت: خب دخترا امروز چیکاره ایم؟؟ @dastanvpand ادامه دارد..... 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
سلامی به زیبایی نگاه مهربونتون صبح زیباتون پر از آرامش و حس قشنگ زندگی امیدوارم در این روز زیبا غرق در باران رحمت الهی شوید... صبح زیبای پاییزیتون بخیییر ❤️ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🔸تنبیه زن باهوش برای شوهر چشم چرانش 🔷🔸چند وقت پیش شوهرم تو کارش ترفیع گرفت و یه سری کارمند خانم هم زیر دستش شدن. یواش یواش بهونه گیری هاش به من شروع شد،میگفت هیکلت بد شده. بدنت دلچسب من نیست،رنگ پوستت زیادی تیرست و هزار تا بهونه که هیچوقت به زبون نمی آورد. انقدر زن هزار رنگ دور و ورش چرخ میخوردن که من به چشمش نمی اومدم. 🔷🔸یه شب که اومد خونه بهش گفتم میخوام با خوشگل ترین و خوش هیکلترین خانم کارمندت رابطه دوستانه داشته باشی و بعد ازدواج کنی. یکی که رنگ پوستش و هیکلش رو دوست داشته باشی. وقتی شنید یکم تعجب کرد و چشماش برق زد،ولی طوری رفتار کرد که من نفهمم که خوشحاله از پیشنهاد من. گفت واقعا این جوری میخوای،گفتم آره اونم قبول کرد و گفت پس خودت برام خواستگاری برو. قبول کردم،شوهرم مثل بچه ها شده بود،نمی تونست خوشحالیش را پنهان کنه. مثل اینکه فقط منتظر حرف من بود. یکی را بهم معرفی کرد و گفت ایشون زن لایقیه و بنظرم همه مواردی که من میخوام را داره. گفتم باشه مشکلی ندارم ،فقط قبل از اینکه برم جلو یه شرطی دارم. سریع گفت چه شرطی گفتم ما دو تا بچه داریم یه دختر و یه پسر که خودت میدونی تربیت این بچه ها با منه. گفت آره خب گفتم من شرطم را میزارم قبول کردی همین الان می رم و با خانم مورد پسند شما صحبت میکنم. شوهرم قبول کرد بهش گفتم پسرت را جوری تربیت میکنم که چشمش دنبال همه دخترهای توی خیابون باشه. و دخترت رو جوری تربیت میکنم که وقتی بزرگ شد خودش را هزار رنگ کنه و توجه همه مردها را به سمت خودش جلب کنه. وقتی شرط های منو شنید صورتش سرخ شد،خجالت کشید و سرش را به زیر انداخت. گفتم قبوله هیچی نگفت.سرش هنوز پایین بود،وقتی سرش را آورد بالا گفت شرمندتم منو ببخش.حواسم نبود دارم چکار میکنم. منو به خودم آوردی.دیگه هیچ وقت ندیدم شوهرم از من ایراد بگیرد ✅✅نتیجه اخلاقی: همیشه نیاز نیست برای این که به همسرتون بفهمونید از یکی از اخلاق هاش خوشتون نمیاد شروع به مخالفت شدید کنید و داد و بیداد کنید. با سیاست رفتار کنید ،اول آرامش خودتون را بدست بیارید و در مورد مشکل تون فکر کنید،حتی اگر راهکاری به ذهنتون نرسید افرادی هستند که کمکتون کنند،افرادی مثل یک مشاور و کسی که تجربه های زیادی داره. لازم نیست به صورت مستقیم به همسرتون نکات منفی اخلاقش را متذکر بشید چون مطمئنا با جبهه گیری و مقاومت همسرتون مواجه میشید . فقط فکر کنید و به بهترین راهکار برای عوض شدن زندگیتون دست پیدا کنید. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
#70 پدرم هر روز به خونه تلفن میزد و اول با من بعدش با مادرم صحبت میکرد.اکثرا عصری تماس میگرفت که من
رکسانا-وکلای مادر و دوست پدرم به دادگاه گفتن که پدرم تعادل روانی نداره برای همین به اونا صدمه زده. خب هر مرد دیگه ای ام جای پدرت بود اینکارو میکرد داشته از حیثیتش دفاع میکرده. رکسانا-نظر دادگاه چیز دیگه ای بود!اونا میگفتن که اون مرده مادرم رو بزور برده به خونه ش عمل پدرم قابل توجیه بوده اما مادرم با خواست خودش رفته اونجا!و اگر پدرم دلایلی در دست داشته باید از طریق قانونی عمل میکرده نه اینکه خودش شخصا قاقدام کنه!در ضمن میگفتن که اگر به همسرش مشکوک بوده باید با مراجعه به یه وکیل یا یه آژانس کارآگاهی دلالی محکمی جمع آوری میکرده و اونموقع میتونسته علیه مادرم اقدام کنه و قانونم ازش حمایت میکرده!تازه اون موقعشم فکر میکردی مادرم رو چیکار میکردن؟هیچی فقط پدرم میتونسته سرپرستی منو ازش بگیره و نصف اموالشم بهش نده!همین!اونجا میگن اگه یه زنی به شوهرش یا شوهری به زتش علاقه نداره نباید تا آخر عمر بشینه و بسوزه و بسازه!اونا معتقدن که آدم یه بار دنیا میاد. فکر نکنم این درست باشه. رکسانا-منم تاییدش نمیکنم مگه اینکه اشکالی تو زن یا شوهر باشه. خب؟ رکسانا-هیچی دیگه اونا از همدیگه جدا شدن و نصفه دارایی پدرم میرسه به مادرم!بعدشم پدرم تحت نظر یه روانپزشک قرار میگیره و بهش اجازه نمیدن تا 2 ماه منو ببینه!تازه بعد 2 ماهم با تایید روانپزشک و گواهی سلامت عقلش اجازه پیدا میکرده. روانپزشک برای چی دیگه؟ رکسانا-خب مادرم تو دادگاه گفته بوده که فقط یه آدم روانی ممکنه دو نفر رو که نشستن و دارن خیلی دوستانه با همدیگه صحبت میکنن مجروح کنه!ببین هامون!اونجا هیچکس حق نداره خودش قانون رو اجرا کنه اونجا یه زن آزاده که مثلا با یه مرد دوستی داشته باشه البته یه دوستی ساده مرد هم همینطور. بالاخره چی شد؟ رکسانا-چند وقت بعدش خبر رسید که مادربزرگم فوت کرده و مادرمم از خدا خواسته با من برگشت ایران.سرپرستی منم مجبوری قبول کرد و گرنه اون اهل این حرفا نبود. چرا مجبوری؟ رکسانا-چون تو اونجا قاضی عادل و هشیاره!هیئت منصفه هشیارن!وکلا تو اونجا قدرت و آزادی عمل دارن!مادرم اگه سرپرستی منو قبول نمیکرد تو زحمت می افتاد و ممکن بود که وکیل پدرم ثابت کنه که شک پدرم درست بوده!اونوقت پولی به مادرم نمیرسید تازه بعد از جریان دادگاهم دیگه نمیتونست مثل قبل هر کاری که دلش بخواد بکنه چون فکر میکرد تحت نظره. تحت نظر کی؟ رکسانا-وکیل پدرم!اگه میتونست فقط یه دونه عکس در یه حالت غیر اخلاقی ازش بگیره خیلی چیزا عوض میشد. در هر صورت مادرم منو برداشت و اومد ایران.حالا من چقدر سختی تو مدرسه کشیدم بماند. از چه نظر غریبگی میکردی؟ رکسانا-اصلا!تازه بچه های مدرسه انقدر بهم مهربونی میکردن و هرکدوم دلشون میخواست باهام دوست بشن که عاشق اینجا و مدرسه شده بودم!چون رنگ پوست و موهام با بقیه فرق داشت و کمی لهجه داشتم به عنوان یه مهمون باهام رفتار میشد منم لذت میبردم. فارسی بلد بودی؟ رکسانا-آره فارسی خوب حرف میزدم اما نمیتونستم بخونم و بنویسم چون تو خونه مادرم همش باهام فارسی صحبت میکرد. یه سیگار در آوردم و روشن کرد و گفتم:خب؟ رکسانا-نمیخوای بری خونه؟ نه مگه تو خسته شدی؟ رکسانا-نه اصلا فقط مانی خان تو ماشین نشسته ها! ای وای یادم رفت. ساعتم رو نگاه کردم 12 شده بود. رکسانا-برگردیم؟ آره اما وقتی رسیدم خونه بهت تلفن میکنم که بقیه اش رو برام تعریف کنی!فردا دانشگاه داری؟ رکسانا-نه. پس برگردیم. رکسانا-هامون! بله؟ رکسانا-تا اینجا که برا تعریف کردم نسبت بمن چه احساسی پیدا کردی؟ برات فوق العاده ناراحت شدم چون زندگی سختی داشتی. رکسانا-همین؟ مگه باید چه احساسی پیدا کنم؟ رکسانا-از اینکه مادرم؟ ارتباطی بتو نداره. تو چشمام نگاه کرد و خندید.منم دستشو گرفتم ودوتایی برگشتیم طرف کوچه شون یه خرده که رفتیم گفت:میتونم بهت تکیه کنم؟ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
رکسانا- براي چي؟! - براي اينکه من مي خوام! رکسانا- من نمي تونم اينو قبول کنم! - تو قول دادي! رکسانا- اما فکر نمي کردم يه همچين چيزي ازم بخواي! من نمي تونم از تو پول قبول کنم! - اگه اين بارم ناراحتم کني، براي بار دومه که تو يه شب دلم رو شيکوندي! رکسانا- ترو خدا هامون ازم اينو نخواه! - مي خوام و توام حتما بايد قبول کني! تو بهم قول دادي! تازه اين به عنوان يه قرضه! بعدا ازت مي گيرمش! تا دوباره خواست بهانه بياره که گذاشتمش تو جيب روپوشش و بهش گفتم: - تو هنوز عصبانيت منو نديدي آ! من يه مرد ايراني م! با خصوصيات يه مرد ايراني! بهم خنديد و ديگه هيچي نگفت و راه افتاديم . رسيديم جلو خونه عمه و با کليد در خونه رو واکرد و گفت: - نمي آي تو؟ - نه ديگه! ديره! اگه عمه بيدار بود بهش سلام برسون! راستي دوستات کجان! رکسانا- خونه ن! - به اونام سلام برسون. يه لبخند قشنگ زد و گفت: - تو خيلي با شخصيتي هامون! مرسي! از ماني خان م جاي من تشکر کن! بعد آروم رفت تو خونه و در رو بست. منم زود رفتم اون طرف خيابون . رفتم طرف ماشين ماني وقتي رسيدم ديدم صندلي ش رو خوابونده و خودشم خوابيده! خسلس ناراحت شدم! آروم چند تا زدم به شيشه که چشماشو واکرد و ماشين رو روشن کرد و شيشه رو داد پايين و يه نگاه به ساعتش کرد و گفت: - چرا زود اومدي؟ خنوز سه دقيقه از ده مونده! از همونجا سرمو کردم تو ماشين و صورتش رو ماچ کردم و گفتم: - الهي من بميرم! خيلي اذيت شدي! اصلا حواسم به ساعت نبود! ماني- هاپو خيلي سرحال! - خيلي! ماني- پس بشين برسم که خيلي دير شد! - خونه رو چگار کردي؟ به عمو چي گفتي؟ ماني- گفتم بهت سرم وصل کردن! - راست مي گي! ماني- حالا بشين بريم که گند کار درنياد! سوار شدم و گفتم: - دستت درد نکنه! تو چه جوري فهميدي داره بهم دروغ مي گه؟! ماني- تجربه عزيزم!وفتي بهت مي گم يه ساعت به عرفا و فلاسفه زنگ تفريح بده، واسه اينه که هم تو بلندشي و بياي تو جامعه و درس بگيري و هم بذاري اون بيچاره ها يه خورده به چيزايي که گفتن و نوشتن فکر کنن شايد يه جاهايي ش رو عوض کردن و يه جاهايي شم خودشون ديگه قبول نداشتن و حذفش کردن! بابا اون موقع که مثلا حافظ از مي و عرفاني صحبت مي کرده، ويسکي و بلاک اند وايت وجود نداشته وگرنه جاي شراب عرفاني، از ويسکي فلسفي در اشعارش استفاده مي کرده! اينو گفت و حرکت کرد از تو کوچه رکسانا اينا پيچيد تو اصلي و از بالاي گيشا انداخت تو بزرگراه و يه خرده که رفتيم گفت: - چي شد بلاخره؟ - با همديگه حرف زديم. ماني- خب الحمدلله! ديگه کلک رو کندي؟ - نه بابا! الان که برسيم خونه بايد بهش زنگ بزنم! - بازم؟! - آره! نشد که کامل صحبت کنيم! ماني- من گفتم يه زنگ تفريح وسط کلاس هات بذار! تو داري ترک تحصيل مي کني؟! - به جون تو اون لحظه که داشت اون حرفا رو بهم مي زد داشتم دق مي کردم! راستي خوب شد با اون همه داد و فريادي که کرد، کسي خبردار نشد! ماني- زکي! تموم در و همسايه داشتن نگاه تون مي کردن! اونجا که با همديگه آشتي کردين، کم مونده بود براتون کف بزنن! - جون من راست مي گي؟! ماني- پس چي؟! - پس چرا کاري نکردي؟! ماني- چيکار کنم! برم بهشون بليت بفروشم؟ خب داشتن مجاني يه فيلم مستند رو نگاه مي کردن ديگه! بيست دقيقه بعد رسيديم خونه وماني ماشين رو پارک کرد و پياده شديم. ماني- دستت رو بذار رو دل ت و آروم راه بيا! گفتم مسموميت بوده و بهت سرم وصل کردن آ! دوتا دستمو گذاشتم رو دلم و شروع کردم آروم دولا دولا راه رفتن که ماني يه نگاه بهم کرد و گفت: - مگه ختنه ت کردن که دولا دولا راه مي ري؟! همون دستت رو بذاري رو دل ت کافيه! همونجور که دوتايي مي خنديديم، در رو وا کرديم و رفتيم تو و رفتيم خونه ماني اينا که عموم تند دوئيد جلو گفت: - چي شد؟! چطوره؟! دو تايي سلام کرديم که ماني گفت: - الحمدلله که آپانديسش نبود! خدا خيلي بهمون رحم کرد! عموم- پس چي بوده؟! ماني- يه دل تنگي ساده. 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
عموم- چي؟! ماني- دل گرفتگي! يه دل گرفتگي ساده که تا چشمش به دکترش افتاد! الحمدلله رد شد! عموم- دل تنگي و دل گرفتگي ديگه چه جور مرضي يه؟! ماني- همون مسموميته ديگه! حالا اسمشو عوض کردن! عموم- دوا بهش چي دادن؟! ماني- هيچي! همون تنقيه ش که کردن خوب شد! عموم- تنقيه براي چي؟! ماني- مگه گفتم تنقيه؟! عموم- آره! ماني- منظورم روده شور بود! يه روده شور انداختن تو شيکمش و از بالا و پايين شستشوش دادن، شد مثل گل! ديگه نه بو مي ده و نه چيزي! داشتم از خنده مي مردم اما جلو خودمو گرفتم که عموم گفت: - دوا هيچي براي خونه ندادن؟1 ماني- اصلا! اين دکترا اصلا به اين چيزا اعتقادي ندارن! سيستم جديد پزشکي اينطوريه ديگه! يه تنقيه، يه روده شور و بعدش استراحت!اين فردا نمي تونه بياد سر کارآ! عموم- عيبي نداره! بذار استراحت کنه! خودت بيا! ماني- اون وقت کي از اين مراقبت کنه و دامواشو بده؟ عموم- دوا که نداره! ماني- همچي بي دوادرمون م نيس ديگه! پرهيزي که بهش دادن از صد تا دوا براش بدتره! ساعت به ساعت بايد شلوارشو بکشم پايين ببينم اسهال شده يا نه! نيم ساعت به نيم ساعت بايد آب پرتقال و سوپ بهش خورونده بشه! زبونش رو نيگاه کنين! وامونده عين يه زن پابه ماه بارداره! معني ش چيه؟ مواظبت، مراقبت و نگهداري! دکترش گفته اين شکم تا چهل و هشت ساعت نبايد خالي بمونه! در ضمن نبايد چيزي توش بره! عموم- پس چيکار بايد کرد؟! ماني- اماله ديگه! يعني تغذيه غير مستقيم که به بافت هاي شيکم صدمه وارد نکنه در ضمن بيمارو ضعف م نگيره! دکتر گفت تموم سلول هاي ديواره معده اين الان تيکه تيکه س! اين روده شور رفته و زده اون ته روآش و لاش کرده! وامونده خيلي چيز بدي يه اما لازم! تموم آب بدنش حالت اسيدي پيدا کرده! Ph اسيدي! و ممکنه که به رگ هاي اصلي روده بزرگ صدمه بزنه! براي همين مفقط بايد تا بيست و چهار ساعت دمرو بخوابه! متوجه هستين چي مي گم که؟! عموم که همونجور سرشو تکون مي داد اما بيچاره گيج شده بود گفت: - آره! آره! باباشم يه بار اينطوري شده بود! ماني- دمرو خوابوندينش؟! عموم- آره! يعني يادم نيس! زن داداش اينا رو خوب يادشه! اين دفعه ديگه از بس که زور خنده به خودم فشار آوردم و جلو خودمو گرفتم، واقعا دلم درد گرفت. دولا شدم که زود ماني گفت: - آخ آخ! زياد سر پا واستاده فشار اومده به چيزش! يعني به اثني عشرش! عموم- زود ببرش تو! همون پايين م بخوابونش! براش سخته از پله بره بالا! ماني- نه! اصلا! اين دردش که مي گيره، نعرش مي ره هوا! عموم- مگه هنوز دردم داره؟! ماني- آره! عين دور از جون چهار درد زائو! زود عموم و ماني زير بغلم رو گرفتن و آروم بردن تو خونه و همونجور که از پله ها مي رغتيم بالا، ماني م حرف مي زد! - تازه اونجا وقتي شلوارش رو کشيدن پايين، دکتر متوجه شد که فيستولم داره اين بچه اما هنوز سروانکرده! عموم- برو گم شو! اينا چيه مي گي دور از جون! فيستول چه ربطي به شکم داره؟! ماني- داره! شيکم آدم کار نکنه، معده خودش يه سوراخ جديد توليد مي کنه براي دفع مواد زائد بدن! عموم- مگه معده ش کار نمي کرده؟! ماني- يک سال تموم! شده بود وامونده عين سنگ! مي خواستن اونجا سنگتراش خبر کنن! عموم- پس چرا تا حالا نمي گفت!؟ ماني- کم رويي و خجالت! عموم- برو گم شو! اين چرت و پرتا چيه مي گي؟! عمو جون، اينا چيه اين مي گه؟! آروم با حالت مريضي گفتم: - دروغ مي گه عمو جون! فيستول م کجا بود؟! ماني- تو که کله ت به اون نمي رسه که ببيني! من و دکتر ديدم! اين دفعه ديگه منو عمومهر دو زديم زير خنده که عموم گفت: - حالا زبونش چرا اونطوري شده؟! ماني- چه طوري؟ عموم- همون بارداري! نگفتن از چيه؟! ماني- معملا اين نوع بارداري آ مال هرزگي يه! عموم- لااله الالله! ماني- خب سر دلش سنگينه ديگه! اگه پرهيز پيشه کنه و دنبال هوس هاي زودگذر نره، بارداري کم کم از بين مي ره! يعني هله هوله نبايد بخوره! عموم- آدم جون به سر مي شه تا دو کلمه از تو حرف دربياره! ماني- باباجون، هفتاد هزار تومن خرج دوادکترش شده! از شما بگيرم يا از باباش؟ عموم- هفتاد هزار تومن؟! مگه چه خبره؟! ماني- خب کلينک خصوصي يه ديگه! عموم- خب هر چي باشه! مي دوني هفتاد هزار تومن يعني چي؟! مگه چيکار کردن؟ ماني- خب روده شوري متري ديگه! مثل فنرآ که مي زنن چاه وا مي شه! بيچاره هشت متر فنر انداخته تا روده ش واشده! تازه مجبور شد سه مترم از پايين بزنه! هشت متر و سه متر مي شه چند متر؟ سيزده متر! متري چهار هزار تومن مي شه چند؟ مي شه شصت و پنج هزار تومن! پنج هزار تومن شم تخفيف گرفتيم، شد سر راست هفتاد هزار تومن. عموم- خب يه چونه اي چيزي مي زدي! ماني- زدم! تازه همونجا زنگ م زديم به اين تخليه چاهي آ قيمت گرفتيم! البته اين فنرش دستي بودآ! يعني روده شورش دستي بود! برقي ش متري يه تومن گرون تره! 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ دست راستم را زیرچانہ میزنم و درحالیڪہ ادا و ناز را چاشنے صدایم میڪنم ، زیرلب میگویم: _ جونم برا جوجہ اے ڪہ میخواد شڪل توشہ! سرانگشتان دست چپم راروے ملافہ ے سفید تخت میڪشم.نگاه زیرم را روے صورتش بلند میڪنم _ اونوقت حق بده با دیدنش دل ضعفہ بگیرم ڪمے صندلے ام را جلو میڪشم و اینبار دودستم را زیرچانہ میزنم _ یحیے؟ نمیخواے بدونے امروز چے شد؟! سرم را ڪج میڪنم بطورے ڪہ گونہ ام بہ شانہ ام میچسبد _ دلم لڪ زده برا وقتے ڪہ تایہ چیز میخواستم، سریع انجامش میدادے!چندبار دیگہ بگم ڪہ چشمهاتو باز ڪنے .قلبم گرفت از بس صداتو نشنیدم اقا! خم میشوم و چانہ ام را ارام روے بازواش میگذارم.ازین زاویہ چقدر مژه هایش بلند ، یڪ دست و دلفریب است! _ د اخہ خستہ نشدے؟! یڪ ماه و نیمہ خوابیدے؟؟ انگار از دنیا دل ڪندے! لبم را گاز میگیرم _ نہ! دل نڪنیا!. دست دراز و ریش خشنش را نوازش میڪنم.دلم ریش مے شود.صاف میشینم و باحرڪتے تند و نرم ازروے صندلے بلند میشوم. انگشت سبابہ ام را بہ لبہ ے روسرے ام میڪشم و باژستے خاص میگویم: _ ڪلے نگرانت بودما!...همین صبحے!...تادم سڪتہ رفتم! موهاے جلوے سرش را اهستہ لمس و بہ یڪ طرف با ناخنهایم شانہ اش میڪنم! _ البتہ فداے یدونہ ازین تارموهاے سوختہ!... دستم را بہ طرف ماسڪش میبرم. ڪش ماسڪ روے گونہ و ڪنارلبش رد انداختہ.انگشت سبابہ ام رازیر ڪش ماسڪ میبرم و چندبارے پلڪ میزنم. شیطنت بغضم را در تارو پور بدنم حس میڪنم.هرلحظہ ممڪن است از حصار چشمانم فرار ڪند! _ جاش میسوزه؟!..منم باشم ڪلافہ میشم این همش روصورتم باشہ. خم میشوم..انقدر ڪہ نفسم دستہ اے از موهایش را حرڪت میدهد _ قربونت برم! همانجایے ڪہ ڪش رد انداختہ را میبوسم... _ دیگہ خوب میشہ! ملافہ را تا زیر گلویش بالا مے اورم و یڪ دفعہ یاد چیزے مے افتم. از درون ڪیفم ناخن گیر را بیرون و دست چپش را بالا مے اورم و درحالیڪہ ناخن انگشتان ڪشیده اش را میچینم..زیرلب زمزمہ میڪنم: مے گن: عشق خدا بة همہ یڪسانھ ولے من میگم منو بیشتر از همھ دوستــ داشتھ وگرنهـ بهـ همهـ یڪے مثل تو مے داد . بغض اخرڪارخودش راڪرد... سرم راخم میڪنم و لبم راروے دستش میگذارم.اشڪ روے لبهایم، دستش را خیس میڪند.چشمانم را میبندم...چقدر دلتنگم!! دستش را سرجاے اول میگذارم و ناخنهارا دریڪ دستمال ڪاغذے میریزم و درسطل اشغال پایین تخت میندازم _ تروتمیز شدے!...فردام قیچے میارم یڪوچولو ریشتو ڪوتاه ڪنم..اقاے جنگلے جذاب من!.. فڪرے میڪنم _ البتہ اگر بزارن!.. نگاهے بہ خطوط روے مانیتور میڪنم _ امروز رفتم سونوگرافے.. دستم را روے قلب یحیے میگذارم...زیرپوستم ضرب گرفتہ...جان میدهد بہ من! _ دوباره صداے قلب فنچمونو شنیدم... نگاهم رااز روے مانیتور میگیرم و بہ ماسڪ بخارگرفتہ اش زل میزنم... _ الحمداللہ سالمہ، خودم دیدم شڪل توبود! چشمهایم را گرد میڪنم و ڪودڪانہ ادامہ میدهم _ دیدم، دیدم...! باور ڪن!! حس میڪنم ڪہ یڪباره خون تیره زیرپوست صورتش دوید!توجهے نمیڪنم... خیال است!..توهم است!خم میشوم و لبم را نزدیڪ گوشش میبرم و زمزمہ میڪنم: _ اماده باش...چشماتو ڪہ باز ڪردے باید نذرتو ادا ڪنے مرد!...یہ جفت گوشواره طلا باید صدقہ سرے رقیہ س خانوم بدے!... بچمون دختره!سالمہ سالم...حسنا داره میاد! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ هنوز موهایش بوے عطر میدهد...سرم را ڪمے عقب میڪشم ڪہ بہ چشمانش نگاه ڪنم..بہ ارامشش چشم بدوزم... همانطور ڪہ تبسمے ازرضایت لبهایم را پوشانده نگاهم را بہ تمام صورتش میڪشم ڪہ... احساس میڪنم زیر ماسڪ...درست ڪنارلبش...سرخ شده....نور مهتابے سقف روے ماسڪش افتاده و دید را ڪم میڪند! نزدیڪ تر میشوم و چشمهایم را ریز میڪنم...سرخی چون رشتہ اے هرلحظہ بلند و پهن تر میشود... ابروهایم درهم میروند ... شوڪہ ریسمان سرخ را دنبال میڪنم انقدر ڪہ اززیر ماسڪ میلغزد و لابہ لاے محاسن قهوه اے یحیے گم میشود...ڪندشدن ضربان قلبم را بہ خوبے احساس میڪنم..سرانگشتانم را روے موهاے بلند صورتش میڪشم و بلافاصلہ بہ انگشتانم نگاه میڪنم... سرخے گویے در منافذ پوستم فرو میرود و خشڪ میشود!! خون!دست لرزانم را روے شانہ اش میگذارم.. _ یا زینب س... سرمیگردانم ،چشمانم روے خطوط مانیتور براے لحظہ اے قفل میشوند... انحناهاےخطوط هربار فاصلہ شان ازهم ڪمتر میشود....چون موج دریایے ڪہ پیش ازین طوفان زده رو بہ ارامے میروند...رو بہ سڪون!!!!....دهانم را براے ڪشیدن فریاد باز میڪنم...اما صدا درگلویم خفہ میشود!...دوباره بہ صورتش نگاه میڪنم...اینبار رگہ هاے خون ...از بینے اش تا روے لبهایش سرمیخورند.... خون از وجود او دل میڪند و در رگهاے من منجمد میشود... گردنش را میگیرم و براے صدا زدنش تقلا میڪنم _ یح...ے....یحیے!...یحے...یحیے!!!... اشڪ در پے اشڪ از چشمانم روے سینہ اش مے افتد!!... بهہ دقیقہ اے نڪشیده خون بہ گردنش میرسد و بالشت سفیدش را رنگ میزند!... پشتم تیر میڪشد و درد و ترس چون بختڪ به جانم میچسبند!...به پشت سرنگاه میکنم....باید یکی را صدہ بزنم....هستے ام مقابل چشمانم اب ڪہ نہ خون میشود!!...گردنش را رها میڪنم و بہ هرجان ڪندنے ڪہ میشود از روے تخت بلند میشوم اما زانوهاے چون چوب خشڪ میشوند و روے زمین مے افتم... لبہ ے تخت را میگیرم و بہ سختے بلند میشوم... تپش قلبم هرآن براے ایستادن تهدیدم میڪند!.. دیوانہ وار خودم را بہ سختے جلو میڪشم...فریاد میزنم...اما در وجود خودم!!! در دل زخم خورده ام...دوباره فریاد میزنم!!....چون لال مادرزادے ڪہ براے نجات جانش دست و پا میزند ولے ..هیچ چیز شنیده نمیشود...تنها میتوان دید ...حسرتے ڪہ از چشمانش سرازیر میشود.... احساس میڪنم در اتاق فرسخ ها دور شده...هرگز بہ ان نخواهم رسید... همان دم صداے جیغ مرگ چون شلیڪ اخر نفسم را میگیرد..برمیگردم و بادیدن خطوط هموار روے مانیتور ، سرم را بہ چپ و راست تڪان میدهم .. _ نہ!...نہ.... یڪبار دیگر فریاد میڪشم....انقدر بلند ڪہ وجودم را از درون میلرزاند....انقدر بلند ڪہ طفلڪ معصومم درون شڪم ان را میشنود و گوشہ اے جمع میشود....احساسش میڪنم... چرا خفہ شده ام...؟؟.. ...چون ڪسانے ڪہ پایے براے حرڪت ندارند...خوم را روے تخت میندازم و از پاهاے یحیے میگیرم و جلو میروم...صدای هق هقم دراتاق میپیچید... یکبار دیگر به مانیتور نگاه میکنم...نه!...تمام نشد!...تمام نشد... دروغ میگویند..همه دروغ میگویند....این دستگاه هم ازانهاست....چشم نداشت تورا بامن ببیند! نه!؟...دست میندازم و ماسک را از روی صورتش پایین میکشم...اطراف لب و محاسنش تماما خونی شده.... حنا گذاشته دلبرم!....سرش را دراغوش میگیرم و موهایش را نوازش میکنم.. _ قول دادی..قول دادی....الان وقتش نیس..وقتش نیس...پاشو بگو دروغ میگن....پاشو.. چانه ام را روی سرش میگذارم و سرش را بیش از پیش به سینه فشار میدهم _ الان نباید...نباید تموم شه!...توهنوز لباسای حسنارو ندیدی.... ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ ازشدت گریھ شانھ هایم ڪھ هیچ،یحیـے هم دراغوشم میلرزد... _ یازینب س....یازینب س... لبم را روی سرش میگذارم...میان موهای سوختھ اش.... _ حق من از تو همین بود؟! نفس بڪش... نزار تنها شم...نفس بڪش .... بلاخره صدایم ازاد میشود، با تمام جانم صدا میزنم: _ یا حسیــــــــــــــــن ع.... چندثانیھ نگذشتھ دراتاق باز میشود و چندپرستار و دڪتر واعظے داخل میدوند. چیزی بھ هم میگویند، شاید هم به من!نمیفهمم!دنیا دور سرم میچرخد.اصلا مگر دیگر دنیایـے هم هست؟! دنیای من دراغوشم جان داد و رفت... دستان ڪسے را روی بازوهایم احساس میڪنم... چیڪار میڪنید؟!سعـے میڪنند یحیـے را از سینھ ام جدا ڪنند.من اما سرسختانھ تمام دارایے ام را بھ تنم میدوزم.یڪ نفر میشود دو...سھ...چهارنفر. اخر سرتلاششان جواب میدهد؛ منن را عقب میڪشند.دڪترواعظے با سراستین اشڪ از چشمانش میگیرد و خودش بادستان خودش ملافھ ای ڪھ تا لختـے پیش برای گرم شدن وجودِ وجودم بود را ڪفن رویش میڪند.همینڪھ ملافه روی صورتش میڪشد... روح من است ڪھ دست از جانم میڪشد.. ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ما توی شهر ازین محیا و یحیـے ها خیلے زیاد داریم😭 برای نشراین داستان دوستانتون رو بھ ڪانال دعوت ڪنید ارزش نداره یڪے دونفر بیشتر بخونن؟ منتظر قسمت آخــــرباشید ✋ 🌸دختری از تبار آوینـے🌸 ❀✿ ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ پتورا دور شانہ هایم میڪشم و با فنجان ڪوچڪ گل گاوزبان ڪہ نزدیڪ سینہ ام نگہ داشتہ ام بہ ایوان مے روم.شاید بخارش قلبم را گرم ڪند.سرفہ هاے ڪوتاه و گلوسوزم ڪلافہ ام ڪرده. پرده ے حریر گلبهے را ڪنار میزنم و دراستانہ ے درشیشہ اے ڪہ رو بہ شهرے بس ڪوچڪ باز میشود، مے ایستم.باشانہ ے راست بہ در تڪیہ میدهم و لبہ ے ظریف فنجان سرامیڪے را روے لب پایینم میگذارم.شهر ڪہ هیچ! بعداز دل ڪندش، زمین و اسمان ڪوچڪ شد..اصلا زندگے برایم بہ قدر سپرے شدن روزهاے تڪرارے تنگ شد. بہ قدر بالا نیامدن نفس دربعضے شبها... یڪ جرعہ ازجوشانده را میبلعم.بہ لطف نبات دیگر گس و تلخ نیست.با یڪ دست دولبہ ے پتو را مقابل سینه ام درمشت میگیرم و پادر ایوان میگذارم.نگاهم بہ لانہ ے یاڪریمے ڪہ ڪنارنرده ها چندسالیست جاخشڪ ڪرده، خیره مے ماند.روے صندلے چوبے مے نشینم و جرعہ اے دیگر را فرو میبرم.یاڪریم روے جوجہ هاے تازه متولد شده اش جا بہ جا میشود و دوبالش را باز میڪند. او ڪہ رفت این پرنده امد!..عجیب است!نہ؟سرم را بہ پشتے صندلے تڪیہ میدهم و بہ ابرهاے پنبہ اے ڪہ درهم فرو رفتہ اند نگاه میڪنم...ان روز...چقدر اذر بہ صورتش ناخن ڪشید...عمو..خوب یادم است ڪہ درچندساعت...چندین سال پیرشد..گرد سفید بیش از پیش روے محاسنش نشست!چقدر ازما دلگیر شدند ڪہ چرا زودتر خبرشان نڪردیم هرچہ گفتند ڪہ خودش قبل از بیهوشے خواستہ بود ڪسے را مطلع نڪنند...گوش ندادند ... همہ را خوب یادم است...همہ چیز...اوراز همہ بیشتر!چهره اش...زخمهایش التیام یافتہ بود...خوب بود! انقدر ڪہ جگرم را میسوزاند!. اما...خودم را فراموش ڪرده ام.تنها...میدانم ڪہ...بااولین سنگ لحد...من هم تمام شدم... اشڪ گوشہ ے پلڪم را خیس میڪند.چشمانم را میبندم...ڪاش شب قبلش تاصبح بیدار میماندم...ڪاش ان خواب را نمیدیدم! چہ تعبیر تلخے!... یحیے در بے نهایت گم شد....درحالیڪہ دخترچندماهہ ام را دراغوش داشت!...دستم راروے شڪمم میگذارم...هنوز جایش درد میڪند!...تمام رویاهایم...رویایے ڪہ برایش لباس گلبهے خریده بودم...از وجودم پربست! تبسمے تلخ گوشہ لبم مے نشیند..راست میگویند، دخترها بابایے اند!....حسنا نیامده بہ او دل و جانش را داد و رفت! ... اصلا چہ شد!...نمیدانم!! دست دراز میڪنم و دفتررا از روے میز ڪوچڪ گردویے ڪنارصندلے ام برمیدارم.صفحہ ے اخر را باز میڪنم. دستم میلرزد..تعجبے نیست!مثل همیشہ! اشڪ هایم روے ڪلمات میریزند...دیگر چیزے براے نوشتن نمیماند.باپشت دست روے اشڪهایم میڪشم تاپاڪ شوند.اما همراهشان ڪلمات ڪج و ڪوله میشوند...انها هم گریه میڪنند!! دراخرین سطح مینویسم:تو رفتے و خاڪ برسر خاطراتم نشست!... خودڪار رنگے را از میان برگہ هایش بیرون میڪشم.دفتررا میبندم و سمت لبهایم مے اورم...میبوسمش. میبویمش! چندبار نامش را دراین دفتر نوشتہ ام؟!...چندبار قربانے نگاهش شده ام!؟..چشمانم را میبندم و باز هم فرو ریختن عشق از میان مژه هایم... صداے ملیح حسنا را مے شنوم...درست پشت سرم... _ ماما؟ تموم شد؟ چندبارے پلڪ میزنم و باپشت دست اشڪ روے گونہ ام را میگیرم _ اره ماما! خودڪار را سمتش میگیرم.پبراهن عروسڪے شیرے رنگے را تنش ڪرده.چشمان ابے رنگش میخندند. درست است! اسمان من همین دونگاه ارام است!خودڪار را پس میزند و دستے ڪة پشت سرش پنهان ڪرده بیرون مے اورد.یڪ بستہ ے جدید ازخودڪارهاے رنگے! _ اینو ببین! بابابرام خرید! بغضم را فرو میبرم _ تشڪر ڪردے؟! _ اوهوم!اوهوم! سرش را ڪہ بہ بالا و پایین تکان میدهد.موج لخت موهایش روے پیشانے مےریزد. ورجہ وورجہ ڪنان داخل ایوان میپرد و مقابلم مے ایستد.یڪ طورخاص نگاهم میڪند باتعجب مے پرسم:عزیزدل؟چرا اینجور نگام میڪنے؟ یڪ دفعہ بہ سمت جلو خم میشود و ڪنار لبم را میبوسد.و بعد ڪودڪانہ درحالیڪہ بہ سمت در برمیگردد میخندد و میگوید:بابایے گفت بجاےاون بوست ڪنم! دستم راجلوے دهانم میگیرم و بہ دنبالش ازجا بلند میشوم.دخترڪ شش سالہ ام بہ اتاق نشیمن میدود و درحالیڪہ قهقهہ ے دلنشینن درفضا میپیچد مقابل چشمانم محو میشود...روے دوزانو مے افتم و فرش را چنگ میزنم...بغضم را رها میڪنم و ازتہ دل زجہ میزنم.شش سال است دخترم را اینچنین بزرگ ڪرده ام!مادرم میگوید خیال! مردم میگویند دیوانگے!..من اما میگویم وجود!حسنا بزرگ شده...مقابل چشمانم قد ڪشیده...گاها همینطور بہ من سرمیزند و دلم را باخود میبرد...دستم راروے قلبم میگذارم و سینہ ام را چنگ میزنم.جاے بوسہ ے حسنا روے صورتم میسوزد... درگوشے هاے مردم چہ اهمیتے دارد.. _ میگہ روح بچہ و شوهرش میان پیشش!! _ بیچاره! دلم براش میسوزه _ دیوونہ شده! _ خطرناڪ نباشہ یوقت؟! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: ❀✿ ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❀✿ ❀✿ پیشانے ام را روے فرش میگذارم... روح؟!...روح را مگر میشود لمس ڪرد؟! بویید و بوسید؟پس من چطور شش سال تمام غروب هرجمعہ حسنا را دراغوش میڪشم...چطور موهایش را شانہ میزنم.چطور بادستهاے ڪوچڪش اشڪهایم را پاڪ میڪند؟! اینها هیچ!!! از جا بلند میشوم و دیوانہ وار بہ سمت اشپزخانہ میروم....برگہ هاے آچهار با اهن ربا بہ درب یخچال چسبیده اند... هربرگہ یڪ داستان است!...یڪ نقاشے رنگارنگ....از من و حسنا و یحیے...مگر روح نقاشے هم میڪشد؟! پس چطور هربار ڪہ بہ من سر میزند باخود یڪے ازین هارا مے اورد! بہ تازگي هم حسین را گاها در اغوش من یا یحیے طرح میزند!... اصلا ڪہ گفتہ تنهایے عقلم را بہ تاراج برده!!؟... یحیے از دنیاے ڪوچڪ و دلگیرش دل ڪند! اما از من نہ!...حسنا را باخود برد اما...هردو هنوزهم بعضے اوقات در یڪے اراتاق ها پیدایشان مے شود...درحالیڪہ حسنا نشستہ و یحیے برایش لاڪ میزند.انوقت بادیدن من هر دو میخندد....خنده هایے ڪہ ار صدبغض و اشڪ دلگیر تراست!...پراست از دلتنگے. اخرین بار یڪ ماه پیش بود...یحیے روے تخت حسنا نشستہ بود و انگشتان پاے دخترمان را لاڪ قرمز میزد.من را ڪہ دید ازجا بلند شد و دستهایش را باز ڪرد.مگر میشود سر روے سینہ ے وهم و خیال گذاشت!؟ یحیے خیال نیست!...او بہ من سر میزند!.. دستم را گرفت و ناخنهای بلندم را بادقت لاڪ زد...هرانگشت را ڪہ تمام میڪرد یڪ قطره اشڪ هم ازچشمانش روے دستم میچڪید...وقتے مے اید...خیلی حرف نمیزند.تنها نگاهم میڪند.... حسین هم ...پسرڪ شیرین معصومم!...طبق ارزوهایم بہ زندگے ام اضافہ اش ڪردم...بہ سڪوت مرگبار خانہ ام ڪہ...هراز چندگاهے بوے تپیدن میگیرد...اشڪم را پاڪ میڪنم و بہ ساعت چشم میدوزم.راستے امروز تولد یحیے است...باید برایش ڪیڪ بپزم! ❀✿ 💟 نویسنــــــده: . چندی پیش با یکی مثل محیا صحبت کردم.. همسرش بهش سر میزد، طوری حرف میزد که حس میکردی الان هم کنارش نشسته... عجیبه اینجور عاشقی😔 خبر رسید تا الان رمانم بازدید ۶۰ هزار نفری داشته ؛ الهی هرچی دادی شکر،ندادیم شکر داده ات نعمته، ندادت حکمته،گرفتت علت رمان فوق نسخه ای ضعیف از قلم حقیربود 🌸 همراهیتان را سپاس 🌸 ❀ ❀✿ ❀✿🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
امیدوارم این رمان مورد پسند دوستان قرار گرفته باشه و بتونیم ذره ای درک کنیم غم بزرگ خانواده های شهدا رو😔
❌حاملگی ناخواسته ام...(واقعی) من دنیا 30 سالمه.یه شب همراه دوستم خانه یکی از دوستای بابام خوابیده بودم دستی مردونه منو در آغوش کشید نتونستم فریاد بزنم. بله آن مرد به من....بعد از اون به خانه دوست پدرم نرفتم و میترسیدم به کسی بگم؛به دکتر زنان مراجعه کردم در کمال تعجب گفتن باردارم.به مادرم گفتم و تصمیم گرفت دوربین در خانه دوست بابام قرار بده و در حالی ک خواب بودم همان اتفاق تکرار شد فردا صبح دوربین چک کردیم از تعجب انگشت به دهان گرفتیم مرد هنگامی که🙈 ادامه داستان در لینک زیر👇❤️👇 http://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2
صبح قشنگتون بخیر 🌺🍃 خونه هاتون پر بركت شادی توی دلهاتون آرامش توی قلبهاتون دلتون پر امید🌺🍃 وجودتون سلامت رابطه هاتون پر از عشق @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺🌿
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 #رمان_فصل_آخر #قسمت_دهم چند روزی از آن شب و دیدن فرزاد می‌گذشت خیلی دلتنگش شده بود، خی
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 با این حرفی که با اون قیافه‌ی جدیش زد فلور دیگه نتونست نخنده، شیده اخمی به فلور کرد و رو به امیر گفت: برنامه هامونو باید با شما هماهنگ کنیم؟؟ امیر: توقع زیادیه اگه بخوام همچین کاری بکنید؟؟ شیده: نه خب فقط اگه صلاح بدونی کل روزو همینجا بشینیم امیر: فکر بدی‌ام نیست اگرم گشنمون شد فلور میره یچی میگیره میاره دور هم می‌زنیم شیده: توام مگه قراره بشینی؟؟! امیر: آره بابا هستم پیشتون، کجارو دارم برم؟! شیده بلند شد ازکلاس بیرون رفت، از بیرون صدای امیر را شنید که به فلور می‌گفت: آخرش سر این بداخلاقیا یچی به این دوستت میگم همین موقع شیده به کلاس برگشت و گفت: مثلاً چی؟؟؟؟امیر هول شده بود با دستپاچگی گفت: ببین خانوم رادمنش من میگم بیاید یکم برخوردامونو باهم مهربونتر کنیم، همین فلور با دیدن حال امیرو بداهه‌ی مسخر ه اش خندید و با شیده از کلاس بیرون رفتند وقتی به محوطه رسیدند خنده‌ی فلور تمام شده بود با حسرت گفت: یادش بخیر قبلنا عاشق همین چرتوپرت گفتناش بودم. شیده همیشه مقابل فلور احساس عذاب وجدان داشت، هربار که امیر شیطنتی می‌کرد و سعی داشت دل شیده را به دست بیاورد، دل فلور هوایی می‌شد، ترم اول و دوم که بودند فلور عاشق امیر شد آنقدر عاشق که تمام کلاً س هایش را بخاطر دیدن او می‌آمد، اما امیر بجای او تمام توجهش سمت شیده بود، فلور هم این موضوع را فهمید، ناراحت شد، بهم ریخت، حتی چند وقت کلاس نیامد اما چیزی نگذشت که با این مسئله کنار آمد. شیده همیشه با خودش می‌گوید: فلور دختر خیلی، خوبیه من هیچوقت نمیتونم به خوبی اون باشم، هرکی جای اون بود از من متنفر می‌شد اما اون نه تنها متنفر نشد بلکه شد بهترین دوستم. شیده نفسش را بیرون داد و گفت: صد بار خواستم با امیر حرف بزنم نزاشتی. فلور: چی می‌خواستی بگی؟ بری بگی لطفاً جای من فلورو دوس داشته باش؟ اون درگیره توئه. شیده: تو که میدونی من درگیر یکی دیگم، اگه میزاشتی اینو به امیرم بگم شاید الان همه چی یه شکل دیگه بود. فلور: نه هرجور دیگه ام که می‌شد برا من فایده نداشت، اصلاً تو می‌رفتی به امیرم می‌گفتی اونم بی خیالت می‌شد ازکجا معلوم اونوقت میومد پیش من؟ اگرم میومد حتماً یا برا فراموش کردن تو بود یا ترحم به من! در هر دو صورتشم دیگه شخصیت واحترامی برا من نمیموند درضمن ول کن این حرفارو من دیگه خیلی وقته به امیر فکر نمی‌کنم. داشت دروغ می‌گفت، شیده این را خیلی راحت از نگاهش می‌فهمید همیشه خودش را مقصر می‌دانست حتی گاهی تصمیم گرفته بود از آن دانشگاه برود اما کامران به او اجازه نداده بود، احساس گناه اعصابش را تحریک می‌کرد فکر می‌کرد اگر او نبود فلور به امیرش می‌رسید، اما او که با امیر کاری نداشت حتی هیچ عکس العملی هم به دلبری‌هایش نشان نمی‌داد، به فلور خیره شد و گفت: من هنوزم میتونم برم باهاش حرف بزنم، اسمی از تو نمیارم نمیگمم دوسش داری فقط میگم من پسرعمومو دوس دارم، تازه فرزادم که برگشته بهترین موقعیته. فلور: شیده من کاری به تو و فرزاد ندارم کلاً قید امیرو زدم. شیده: جون شیده رأس میگی؟ مطمئن باشم؟ فلور: آره بجون تو من کلاً بیخیال شدم. شیده با این قسم کمی آرام شد و دیگر بحث را ادامه نداد. ادامه دارد..... @dastanvpand 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 (شیده) با بی حوصلگی تموم وارد آموزشگاه شدم 5 دقیقه مونده بود که کلاسم شروع شه موبایلم زنگ خورد جواب که دادم بابام بود بهم گفت وقتی کلاسم تموم شدبرم خونه ی عمو جهان اونم بعد از کارش میاد اونجا آخه مثل اینکه شب همه اونجا دعوت بودیم. دیگه نتونستم تا تموم شدن کلاسم صبر کنم گذشته ازشوق دیدن فرزاد همیشه دنبال یه فرصت بودم تا کلاس زبانمو یه جوری بپیچونم، من برعکس آوا و بقیه بچه‌های فامیل هیچ علاقه‌ای به یاد گرفتن زبان،انگلیسی نداشتم میدونم این بی علاقگی به زبان خوب نیست ولی خب علاقست دیگه یه سمتایی نمی‌ره! خلاصه ازخداخواسته قید کلاسم وزدم وراه افتادم طرف خونه ی عموجهان، ساعت 6 بود میدونستم یکم زوده ولی تصور دیدن فرزاد بهم اجازه تأخیر نمی‌داد. تاکسی سوار شدم ونیم ساعت بعد رسیدم خونه ی عمو جهان، ترافیک تو راه کلافم کرده بودولی تو مسیر سعی می‌کردم با فکرای خوب خودموسرگرم کنم تو خیالم چند بار لحظه‌ی رسیدنم و تصور کردم هربارشم فرزاد درو بروم باز می‌کرد انقد تو توهماتم بودم که اصلاً حواسم نبود که باز شدن درها انقدی پیشرفت کرده که،نیازی نیست فرزاد بیاد ودروباز کنه وقتی درو با آیفون بروم باز کردن به خودمو همه‌ی چیزایی که تو ذهنم مرور کردم خندیدم ورفتم تو. هنوز هیچکدوم از مهمونا نیومده بودن، حتی عموجهان وفرزادم خونه نبودن کمی از زود اومدنم خجالت کشیدم، سریع گفتم: من آموزشگاه بودم بابا زنگ زد گفت بعد ازکلاسم بیام اینجا از شانستون کلاسم تشکیل نشد و زود رسیدم. کتایون برای حفظ ظاهرم که شده یه لبخندزدوگفت: خیلی‌ام خوب شد اتفاقاً من وآوام تنها بودیم. نزدیک میزی که آوا نشسته بودوسالاد درست می‌کرد رفتموگفتم: کمک نمیخوای؟ آوا: چرا نمیخوام عزیزم؟ یه چاقو بیار این کاهوراو خورد کن کتایون: آوا شیده خستس از کلاس اومده. آوا: مامان جان گفت که کلاسش تشکیل نشده دیگه چه خستگی؟! از رو اجبار یه لبخند زدم و گفتم: آره کتایون جون خسته نیستم برم مانتومو درارم میام کمک. وقتی داشتم می‌رفتم تو اتاق آوا که لباسمو عوض کنم به این فکر می‌کردم که کاش آموزشگاه میموندم فرزادم که نیست واسه چی زود اومدم؟ داشتم همینطور به جون خودم غر می‌زدم که صدای فرزادو شنیدم، داشت با آوا حرف می‌زد سریع خودمو مرتب کردمو به آشپزخونه برگشتم، فرزاد پشتش به من بود، روی میزم پر از جعبه‌های شیرینی و میوه بود معلوم بود از خرید برگشته. من: سلام فرزادبرگشت سمتم وبا لبخند گفت: سلام عزیزم خوش اومدی. من: مرسی فرزاد روبه کتایون گفت: نگفتی مهمونا اومدن قبل از اینکه کتایون جواب بده خودم گفتم: جز من کسی نیومده منم چون کلاسم کنسل شد زود رسیدم. فرزاد: خیلی هم عالی، من که اصلاً خوشم نمیاد مهمون بزاره دقیقه 90 بیاد. رفتم سمت کابینت که برا کمک به آوا چاقوبردارم که فرزاد گفت: میخوای چیکار کنی؟ من: کمک آوا کنم. فرزاد: کمک باشه واسه بعد با آوا یسر بیاین تو اتاق من کارتون دارم کتایون با چشمای گردولحن معترض گفت: فرزاد می‌بینی کلی کار دارم بعد میخوای بچه هارو ببری تو اتاق؟؟ ادامه دارد..... @dastanvpand 🌺🌿🌺🌺🌿🌿 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 فرزاد: قربونت برم همش چند دقیقس زود میفرستمشون بیان، باشه؟ کتایون: باشه ولی بعدش خودتم باید کمک کنی فرزاد یه چشمی گفت وسه تایی به اتاقش رفتیم، خیلی استرس داشتم همش تو این فکر بودم که فرزاد چی میخواد بگه آوا که از منم عجول‌تر بود پرسید: چه خبر شده؟ فرزاد نگاشو از آوا گرفت و به من ذل زد، گفت: از اون شب ذهنمو درگیر سامان کردی البته بیشتر درگیراشکای خودت خانوم کوچولو. منظورش و نمی‌فهمیدم فقط بهش نگاه می‌کردم که آواگفت: چی میگی فرزاد؟ شیده کی گریه کرده؟ فرزاد: ببین آوا توام دیگه بچه نیستی میدونی سامان تو چه وضعیه آوا: آره اینو میدونم ولی منظور؟؟ فرزاد بازم نگاشو به من انداخت و گفت: یه فکرایی کردم که اگ خدا بخوادو عملی شه هم مشکل سامان حل میشه هم بقیه از ناراحتی در میان من: چه فکری؟؟ فرزاد: فرنوش آوا: خاله فرنوش؟؟! فرزاد: آره من: خب یعنی چی؟ فرزاد: یادتونه قدیما رابطه‌ی فرنوش و سامانو؟؟ من: من یچیزایی یادمه ولی خودت که میدونی اونا قضیشون خیلی وقته تموم شده فرزاد: چرا تموم شد؟ همدیگرو دوس نداشتن؟!!! من: نه ولی..... ،فرزاد: همین دیگه تموم شد ولی نه اینکه همدیگرو نخوان تموم شد چون بابای کتایون با باباجهان لج افتاده بودبعدم فرنوش بیچاره رو بزور شوهر دادکه اونم بعده 2 سال با یه بچه چندماهه برگشت سامانم که یه بار دیگه عاشق شد منتها عشق دوم آقا سامان با عشق اولی خودش گذاشتورفت حالا نظرتون چیه ما تجدید خاطره کنیم؟؟ من: یعنی چیکار کنیم؟ فرزاد: کاری کنیم بازم با هم باشن من: مگه دست ماس؟ خودشون باید بخوان فرزاد: ما باید استارتشو بزنیم آوا: داداش چی میگی واسه خودت؟ اونور فیلم هندی زیاد دیدی؟؟ فرزاد؟ چیه مگه؟ آوا: اونا خودشونم بخوان عمراً مامانم قبول کنه فرزاد: چرا؟؟ آوا سرشوپایین انداخت وچیزی نگفت، گفتم: خب چرا به ماهم بگو بدونیم. آوا: آخه مامان همیشه میگه سامان یه معتاد بی ارزشه که اگ صدقه سریه پول حاج صابر نبود الان کارتن خوابم شده بود. انقد عصبانی شده بودم که می‌خواستم سر آوا داد بزنم ولی پیش خودم گفتم این که تقصیری نداره اینام حرفای مامانشه چیزی نگفتم، سرمو پایین انداختم و یبار دیگه پشیمون شدم از این که زود اومدم اینجا. @dastanvpand ادامه دارد..... 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 فرزاد که میدونست من چقد رو سامان حساسم گفت: بابا بیخیال حرفای کتایون، کتی جون یکم حساسه الکی ازکاه کوه میسازه. وضع سامان اونقدام فاجعه نیست که اگه خودش بخواد ویه انگیزم داشته باشه مطمئناً میتونه بزاره کنار ماهم این انگیزه رو بهش میدیم اونم با کسی که عاشقش بوده این رابطه سودش یه طرفه هم نیست هم سامانو نجات میده هم افسردگی فرنوشو خوب میکنه آوا: یعنی بابابزرگم راضی میشه؟؟ فرزاد: آره، بابای کتایون تا حالا فهمیده نمیشه بزور کسیو از کسی گرفتو به یکی دیگه داد، اون همین الانشم با وضعی که برا دخترش پیش اومده فهمیده چه اشتباهی کرده بعدشم اون موقع که بزرگترا جای فرنوشو سامان تصمیم گرفتن اونا 2 تا بچه بودن حالا هرکدوم سیو خورده‌ای سالشونه کی میخواد جاشون حرف بزنه؟! من: نمیدونم چی بگم فرزاد: همینه که من میگم الان مهم اون دوتان و البته شما دو تا آوا: ما؟!! فرزاد: آره باید برا ملاقاتشون پادرمیونی کنید تو خاله فرنوشتو راضی کن شیدم در عمو سامانو. من: خب همین امشب فرنوشم دعوت می‌کردی تا خیلی راحت همو ببینن فرزاد: نه اینجوری قشنگ نیست بعد از این همه مدت که نباید جلو بقیه باهم روبرو شن، یه موقعیت 2 نفره لازم دارن آوا: اگه خودشون نخواستن چی؟ حیلی سال گذشته شاید دیگه حسی بهم نداشته باشن فرزاد: ما سعی مونو می‌کنیم اگ شد که خداروشکر اگرم نشد خودم سامانومیبرم بازپروی میخوابونم ترکش میدم کاملاً غیر احساسیو بی انگیزه، والا. با حرفش هرسه خندیدیموآوا گفت: باشه قبوله من هستم، من عاشق اینجور بازی‌ام فرزاد: ببین کارو سپردیم به کی؟؟ سرنوشت 2 تا آدمه بعد خانوم میخواد،بازی کنه! اون شب خیلی بهم خوش گذشت دیدن فرزاد از یه طرف خوشحالیم برا سامانم یه طرف، با اینکه هنوز در حد حرف بود ولی ته دلم امیدوار شده بودم، واقعاً حق داشتم فرزادو دوس داشته باشم هنوز نیومده داشت همه چیزو درست می‌کرد، @dastanvpand ادامه دارد.... 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 (امیر) با کسری از در درمانگاه بیرون اومدیمو رفتیم تو ماشین من نشستیم به محض اینکه در ماشینو بست سمت من چرخیدوگفت: بفرما آقا امیر اینم از حرفای دکتر، داداشه من فکر خودت نیستی فکر من باش که لباس مشکی بهم نمیاد. خندیدموگفتم: ببین کسری من تا بله رو نگیرم، عروسی نکنم، بچه دار نشم، بچمو با عشق بزرگ نکنم، بعد نوه دار نشم، نوه هامو با عشق بیشتری بزرگ نکنم، یکی دوبارم عمل بازوبسته قلب انجام ندم آخرشم قلب مصنوعی نزارم بعدم.دست به دامن عصا وعینکو سمعک نشم نمی‌میرم! کسری که چشاش گرد شده بود گفت: وا بده بابا چه خبره؟؟ کلاغ با 300 سال عمرشم انقد از زندگی توقع نداره. هردوخندیدیم وراه افتادم، تو راه همه حواسم پرته شیده بود چند روزی بود که سرحال‌تر از همیشه می‌دیدمش خوشحالیو خندش خوشحالم می‌کرد ولی ته دلم خوش بین نبودم همش فکر می‌کردم نکنه خواستگاری چیزی داره که اونم تاییدش کرده و حالا خوشحاله همین فکرا تو این چند روز چن باری قلب مریضمو مریض‌تر کرده بود، امروز به اصرار کسری اومدیم درمانگاه تا یه نوار قلب بگیریمو خیالمون راحت‌تر بشه اما دکتر بازم تاکید کرد که از هیجانو استرس دوری کنم. کسری بیشتر از خودم نگرانمه بهترین.دوستمه از دبیرستان با هم بودیم ولی تو دانشگاه باهام نیست یعنی کسری کلاً دانشگاه نمی‌ره مثل باباش چسبیده به کسبوکار اون ازعشقم به شیده خبر داره چند باری‌ام شیده رو از دور بهش نشون دادم. برخلاف بقیه دوستام هیچوقت نخواسته منو نصیحت کنه و بگه بیخیال شیده شواتفاقا خیلی هم تشویقم میکنه که جسورتر باشم سر همین اخلاقاش خیلی دوسش دارم. کل راهو سکوت کرده بودیم با این که هردو از هم پر حرف ترو شلوغ‌تر بودیم امروزهیچکدوم دلودماغ شکستن این سکوتو نداشتیم. کسری رو رسوندم جلو باشگاهی که هر روز می‌رفت خودمم رفتم خونه، خونه خیلی خلوتو ساکت بود رفتم سر یخچال وقتی یخچال پرو دیدم فهمیدم بازم سارا اینجا بوده و برام خرید کرده سارا خواهر بزرگترمه که 2 ساله ازدواج کرده این روزا که مامانوبابا خونه نیستنوبرای زیارت به مکه رفتن سارا هروز میومد اتاقمو مرتب می‌کرد برام، غذادرست میکردو گاهی‌ام خرید می‌کرد یه سیب برداشتمورفتم تو اتاقم، کامپیوترو روشن کردم یه عکس دو نفره از خودمو سارا تصویر زمینم بود، اول رو درایو ای بعدهم فولدر دانشگاه کلیک کردم، یه پوشه پر از عکسای دانشگاه، عکسای دسته جمعی از بچه‌های کلاس که موقع اردو انجام پروژه ومراسمای خاص گرفته بودیم تو همه‌ی این عکسا تصویرم رو خنده‌های شیده زوم می‌شد همون خنده‌هایی که تموم دنیام بود... @dastanvpand ادامه دارد....... 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
بخوانید💥 @Dastanvpand 🎈عاقبت عشق خياباني💥 همه خواهران و برادرانم ازدواج کرده بودند. من آخرين فرزند خانواده بودم و سال آخر دبيرستان را مي گذراندم. پدر و مادر پيرم سعي مي کردند آنچه را که دوست دارم برايم فراهم کنند. در واقع آنها هيچ کاري به کارم نداشتند و مرا آزاد گذاشته بودند. آن روزها خودم را براي کنکور آماده مي کردم که يک روز مردي به ظاهر آرام و با شخصيت که سر راهم ايستاده بود توجهم را به خود جلب کرد. رفت و آمدهاي آن مرد ۳۲ ساله در مسير مدرسه باعث آشنايي من و او شد. آن مرد همواره مرا نصيحت و به ادامه تحصيل تشويق مي کرد حرف هاي او باعث مي شد اعتماد من به او بيشتر شود. ديدارهاي مخفيانه من و جمشيد از دو سال قبل ادامه داشت که با گذر زمان متوجه شدم به او علاقه مندم. شدت اين علاقه به حدي بود که اگر يک روز او را نمي ديدم آن روز مانند ديوانه ها کلافه مي شدم. @Dastanvpand ارتباط پنهاني من و جمشيد به جايي رسيد که من در نبود همسر و فرزندش به خانه او مي رفتم. يک روز که او مثل هميشه مرا نصيحت مي کرد گفت تو کمي چاق هستي و بايد خودت را لاغر کني تا مورد توجه ديگران قرار بگيري! در اين هنگام او مقداري پودر سفيد رنگ به من داد تا با استعمال آن لاغر شوم من هم که از چاق بودن خود ناراحت بودم پيشنهادش را پذيرفتم اما پس از مدتي به خودم آمدم که ديگر معتاد شده بودم تازه فهميدم که پودرهاي سفيد موادمخدر😱 صنعتي (شيشه) بوده است که من وابستگي شديدي به آن پيدا کرده بودم. اين موضوع موجب سوءاستفاده هرچه بيشتر جمشيد شد و من مجبور بودم براي تامين موادمخدر هر روز نزد او بروم.😔 اين ارتباط حدود ۲ سال طول کشيد تا اين که سه ماه قبل متوجه شدم باردار شده ام آن روز دوست داشتم زمين دهان باز کند و مرا درخود فرو ببرد. نمي دانستم با اين آبروريزي بزرگ چه کنم مي ترسيدم که ديگران از ارتباط مخفيانه و آشنايي خياباني من و جمشيد مطلع شوند به همين خاطر تصميم احمقانه ديگري گرفتم و از خانه فرار کردم. اما هنگامي که در جست وجوي مکاني براي زندگي بودم توسط ماموران دستگير شدم يک عشق دروغين و خياباني مرا به گرداب فلاکت و نابودي کشاند و اگرچه جمشيد هم دستگير شد اما مي خواهم بگويم هيچ ثروتي بالاتر از پاکدامني نيست. 🍒داستان های عبرت آموز و واقعی در کانال داستان و پند🍓🍓 @Dastanvpand 💥☂💥☂💥☂
زندگی تعداد دم و بازدم ها نیست🎈 بلکه لحظاتی هست که قلبت محکم میزند❤️ بخاطر خنده، بخاطر اتفاق های خوب غیره منتظره☺️ بخاطر شگفتی،بخاطر شادی😍 بخاطر دوست داشتن های بی حساب بخاطر مهربانی💕✨ شادی ات را به اطرافت بپراکن❣ زندگی زیباست!🌸✨ مهربان و ملایم باش😇✨ اجازه نده دنیا تو را زمخت و خشن نماید…😢 به درد و رنج اجازه نده تو را بیزار نماید😓 به تلخی ها اجازه نده، شیرینی زندگیت را، از تو بربایند🙃 ایستادگی کن تا روشن بمانی✨ شمع های افتاده خاموش می شوند😊 ‎‌👉 @Dastanvpand
🌺 °•○●﷽●○•° با باد سردی ک تو صورتم خورد لرزیدم و دوطرف سوییشرتم و محکم تر جمع کردم... همینطور که سعی میکردم قدمامو بلندتر وردارم زیر لب به آسمون و زمین غر میزدم حالا ی روز که من بدبخت باید پیاده برم کلاس، هوا انقدر سرد شده... لباس گرم ترم نپوشیدم لااقل. مسیر هم که تاکسی خور نیس اه اه اه کل راهو مشغول غر زدن بودم انقدر تند تند قدم برمیداشتم ک نفسام ب شماره افتاد دیگه نزدیکای خونه معلمم بودم کوچه ی تاریک و که دیدم یاد حرف بابام افتادم که گفته بود اینجا خطرناکه سعی کن تنها نیای با احتیاط قدم ور میداشتم یخورده که گذشت حس کردم یکی پشت سرمه وقدم ب قدم همراهم میاد به خیال اینکه توهم زدم بی تفاوت به راهم ادامه دادم اما هر چی بیشتر میرفتم این توهم جدی تر از ی توهم ب نظر میرسید قدمامو تند کردم و به فرض اینکه یه ادم عادیه و داره راه خودشو میره و کاری با من نداره برگشتم عقب تا مطمئن شم بدبختانه درست حدس نزده بودم از شدت ترس سرگیجه گرفتم‌ اب دهنم و به زحمت قورت دادم وسعی کردم نفسای عمیق بکشم تا خواستم فرار و بر قرار ترجیح بدم و در برم یهو یه دستی محکم نشست رو صورتم و کشیدم عقب هرکاری کردم دستش و از رو دهنم ور دارم نشد چاقوشو گذاش رو صورتم و در گوشم گفت :هییییس خانوم خوشگلهه تو که نمیخوای صورتت شطرنجی شه ها ؟ لحن بدش ترسم و بیشتر کرد از اینهمه بد بیاری داشت گریه ام میگرفت خدایا غلط کردم اگه گناهیی کردم این بارم ببخش منو . از دست این مردتیکه نجاتم بده اخه چرا اینجا پرنده پر نمیزنه ؟؟ چسبوندم به دیوار و گفت :یالا کوله ات و خالی کن با دستای لرزون کاری ک گفت و انجام دادم‌ وسایل و ک داشتم میریختم پایین چشم خورد ب اینه شکسته تو کیفم ب سختی انداختمش داخل استینم کیف پولم و گذاشت تو جیبش بقیه چیزای کیفمم ی نگا انداخت و با نگاهی پر از شرارت و چشایی ک شده بودن هاله خون سرتا پام و با دقت برانداز میکرد چسبید بهم از قیافه نکرش چندشم شد دهنش بوی گند سیگار میداد با پشت دستش صورتم و لمس کرد و گفت:جوووون حس کردم اگه یه دیقه ی دیگه تو این وضع بمونم ممکنه رو قیافه نحسش بالا بیارم اب دهنم‌و جمع کردم و تف کردم تو صورتش محکم با پشت دست کوبید تو دهنم و فکم و گرفت و گفت: خوبه خوشم میاد از دخترای این مدلی داشتم فکر میکردم یه ادم چوب کبریت مفنگی چجوری میتونی انقدر زور داشته باشه فاصله امون داشت کم تر میشد با اینکه چادری نبودم و حجابم با مانتو بود ولی تا الان هیچ وقت ب هیچ نامحرمی انقدر نزدیک نشده بودم از عذابی که داشتم میکشیدم بغضم ترکید و زدم زیر گریه ولی نگاه خبیثش هنوز مثه قبل بود آینه رو تو دستم گرفتم وقتی دیدم تو ی باغ دیگه اس از فرصت استفاده کردم و با تمام زور ناچیزم آینه رو از قسمت تیزیش کشیدم رو کمرش صدای آخش بلند شد دیگه صبر نکردم ببینیم چی میشه با تمام قدرت دوییدم از شانس خیلی بدم پاهام به یه سنگ گنده گیر کرد و با صورت خوردم زمین دیگه نشد بلند شم بهم رسیده بود به نهایت ضعف رسیدم و دیگه نتونستم نقش دخترای شجاع و بازی کنم گریه ام ب هق هق تبدیل شده بود هم از ترس هم از درد اینبار تو نگاهش هیچی جز خشم ندیدم بلندم کرد و دنبال خودش کشوند هرچی فحشم از بچگی یاد گرفته بود و نثارم کرد همش چهره ی پدرم میومدم تو ذهنم و از خودم بدم میومد مقاومت کردم ،از تقلاهای من کلافه شده بود چاقوش و گذاشت زیر گلوم و گفت : دخترجون من صبرم خیلی کمه میفهمی ؟ خیلی کم یهو .... بہ قلمِــ🖊 💙و 💚 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌺 ⃣ °•○●﷽●○•° ی صدایی از پشت سرش بلند شد (صبر منم خیلی کمه) با شنیدن این صدا دلم اروم شد ولی اشکام بی اختیار رو گونه ام جاری بود ولم کرد ی نگاه ب پشت سرش انداخت وقتی کنار رفت تازه متوجه شدم صدای کی بود صاحب صدا قبل اینکه این آشغال فرار کنه یقش و گرفت و کوبید زمین دستش درد نکنه تا جون داش زدتش.‌‌. اون پسری هم که باهاش بود یه قدم اومد جلو ... ترسیدم ...خودمو کشیدم عقب ی دستمال گرفت سمتم با تعجب به زاویه دیدش نگاه میکردم سرشو گرفته بود اون سمت خیابون دستاش از عصبانیت میلرزید مزه ی شورِ خون و رو لبم حس کردم لبم بخاطر ضربه ای که زده بود پاره شده بودو خونریزی میکرد. دستمالو ازش گرفتمو تشکر کردم. ازم دور شد. اون یکی دوستش اومد جلو ... جلو حرف زدنمو گرف _نامرد در رفت وگرنه میکشتمش ... بابا مگه ناموس ندارین خودتون ... رو کرد به منو ادامه داد شما خوبین ؟ جاییتون که آسیب ندید ...؟ ازش تشکر کردمو گفتم که نه تقریبا سالمم چیزیم نشده ... هنوز به خاطر شوکی که بم وارد شد از چشام‌اشک میومد انگار کنترلشون دست خودم نبود دستمال و گذاشتم رو جای دستای کثیفش... اه چقدر از خودم بدم اومد پسره ادامه داد _ما میتونیم برسونیمتون سعی کردم آروم باشم +نه ممنون مزاحمتون نمیشم خودم میرم _تعارف میکنین ؟ +نه ! پسره باشه ای گفت و رفت سمت دوستش ... همین طور که کتاباو وسایلامو از رو زمین جمع میکردم به زور پاشدم که لباسامو که پر از خاک شده بود بتکونم به خودم لعنت فرستادم که چرا گذاشتم برن ... وای حالا چجوری دوباره این همه راهو برم اگه دوباره ... حتی فکرشم وحشتناکه .... اه اخه تو چرا بیشتر اصرار نکردی که من قبول کنم . مشغول کلنجار رفتن با خودم بودم که دیدم یهو یه اِل نود وایستاده جلوم توشو نگاه کردم دیدم دیدم همونایین که بهم کمک کردن .‌‌ کاش از خدا یه چی دیگه میخواسم ... همون پسره دوباره گف میرسونیمتون ... بدون اینکه دیگه چیزی بگه پریدم تو ماشین ... تنم میلرزید خون خشکیده رو لبمو با دستمال پاک کردم . چند بار دیگه دست به سر و روم کشیدم که عادی به نظر برسم. وای حالا نمیدونم اگه مامان اینا رو ببینم چی بگم دوباره همون پسره روشو کرد سمت صندلی عقب و ازم ادرس خونمونو پرسید . اصلا نمیدونم چی گفتم بهش فقط لای حرفام فهمیدم گفتم شریعتی اگه میشه منو پیاده کنین ... با تعجب داشت به من نگاه میکرد که اون دوستش که در حال رانندگی بود یقه لباسشو کشید و روشو کرد سمت خودش. کل راه تو سکوت گذشت... وقتی رسیدیم شریعتی تشکر کردمو پیاده شدم ... حتی بدون اینکه چیزی تعارف کنم ...اصلا حالم خوب نبود . دائم سرم گیج میرفت . همش حالت تهوع داشتم . به هر زوری شده بود خودمو رسوندم خونه... بہ قلمِــ🖊 💙و 💚 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌺 ⃣ °•○●﷽●○•° دیگه نایی برام نمونده بود کلید انداختم و درو باز کردم نبود مامان بابا رو غنیمت دونستم و خیلی تند پریدم تو حموم تو آینه یه نگاه ب صورت زخمیم انداختم و آروم روشو با کرم پوشوندم رفتم‌سمت تخت و خواستم خودمو پرت کنم روش که درد عجیبی رو تو پهلوم حس کردم از درد زیادش صورتم جمع شد دوباره رفتم جلوی آینه وایستادم و لباسمو کشیدم بالا با دیدن کبودی پهلوم دلم یجوری شد خواستم بیخیالش شم ولی انقدر دردش زیاد بود که حتی نمیتونستم درست و حسابی رو تختم دراز بکشم چشامو بستمو سعی کردم به چیزی فکر نکنم .... با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم یه نگا به ساعت انداختم ای وای ۱۲ ساعت خوابیده بودم با عجله از رخت خواب بلند شدم واز اتاق زدم بیرون بابامو نزدیک اتاقم دیدم بهش سلام کردم ولی ازش جوابی نشنیدم مث اینکه هنوز از دستم عصبانی بود بیخیالش شدم و رفتم تو دستشویی. از دستشویی که برگشتم یه راست رفتم تو اتاقمو چادر سفیدمو برداشتم تا نماز بخونم بعد نمازم رفتم جلو آینه و یه خورده کرم زدم به صورتم تا زخماش مشخص نشه بعدشم خیلی تند لباسای مدرسمو پوشیدمو حاضر شدم . رفتم پایین و یه سلام گرم به مامانم کردم پریدم بغلشو لپشو بوسیدم و نشستیم تا باهم صبحانه بخوریم همینجوری که لقمه رو میزاشتم تو دهنم رو به مامان گفتم +ینی چی اخه ؟؟ چرا بیدارم نکردی مامان خانوووممم چرا گذاشتی انقدر بخوابم کلی از کارام عقب موندم مامان یه نگاه معنی داری کرد و گف _اولا که با دهن پر حرف نزن دوما صدبار صدات زدم خانم شما هوش نبودی دوتا لقمه گذاشتم تو دهنمو با چایی قورتش دادم مامان با کنایه گف _نه که وقتی بیداری خیلی درس میخونی با چشای از کاسه بیرون زدم بش خیره شدم و گفتم +خدایی من درس نمیخونم؟ ن خدایی نمیخونم؟ اخه چرا انقده نامردی؟؟؟ با شنیدن صدای بوق سرویسم از جا پریدم و گفتم دیگه اینجوری نگو دلم میگیره مامان با خنده گف _خب حالا توعم مواظب خودت باش براش دست تکون دادم و ازش خدافظی کردم بھ قلمِ ــ🖊 💙و 💚 ☝️🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🌺 4⃣ °•○●﷽●○•° کیفمو برداشتمو رفتم تو حیاط خم شدم تا کفشمو بپوشم که نگام به کفش خاکیم افتاد و همه ی اتفاقات دیروز مث یه خواب از جلو چشام گذشت ... کفشمو پام کردم از راهروی حیاطمون گذشتم نگاه به بوته های گل رز صورتی و قرمز سمت راست باغچه افتاد یدونشو چیدم و گذاشتم تو جیب مانتو مدرسم از حیاط بیرون رفتم در ماشینو باز کردمو توش نشستم به راننده سلام کردم .کتاب زیستمو از تو کیفم در اوردم که یه نگاه بهش بندازم این اواخر از بس که این کتابا رو خوندم حالم داش بهم میخورد از همه چی هر کاری کردم که بتونم تمرکز کنم نشد هر خطی که میخوندم از اتفاقای دیروز یادم میومد از پرت شدن خودم رو آسفالت تا رسیدن امدادای غیبی خدا از لحظاتی که ترس و دلهره همه ی وجودمو فرا گرفته بود زمانیکه دیگه فکر کردم همه چی تموم شده و دیگه بایدبا همه چی خداحافظی کنم خیلی لحظات بدی بود اگه اونایی که کمکم کردن نبودن قطعا الان من اینجا نبودم تو اون کوچه ی تاریک که پرنده پر نمیزد احتمال زنده بودنم 0 درصد بود . وای خدایا ممنونتم بابت همه ی لطفی که در حق من کردی تا اینکه برسیم هزار بار خدارو شکر کردم و یادم افتاد من تو اون شرایط حتی ازشون تشکرم نکردم کل راه به همین منوال گذشت و همش تو فکر اونا بودم و حتی یک کلمه درس نخوندم دریغ از یه خط ... وقتی رسیدم مدرسه سوییشرتمو در آوردم و رو آویز آویزون کردم و نشستم رو صندلیم کیفمم گذاشتم رو شوفآژ ، کنار دستم . عادت نداشتم با کسی حرف بزنم از ارتباط با بچه ها خوشم نمیومد مخصوصا که همشون از خانواده های جانباز و شهید و شیمیایی بودن یا خیلی لات و بی فرهنگ یا خیلی خشک و متحجر یا ازین ور بوم افتاده یا از اون ور بوم افتاده ولی خب من معمولا خیلی متعادل بودم نه بدون تحقیق چیزیو میپذیرفتم و نه تعصب خاصی رو چیزی داشتم ترجیح هم میدادم راجع به چیزایی که نمیدونم بدون ادعا بخونم و اطلاعات بدست بیارم برا همینم اکثر معلما تو قانع کردن من مونده بودن . خب دیگه تک‌دختر قاضی بودن این مشکلاتم داره کتابمو گرفتم دستم و مشغول مطالعه شدم که ریحانه رسید بغل دستی خوش ذوق و خوش اخلاقم بود با اینکه چادری واز خانواده مذهبی بود ولی خیلی شیطون بود یه جورایی ازش خوشم میومد میشه گفت تو بچه های کلاس بیشتر با اون راحت بودم همینکه وارد کلاس شد و سلام علیک کردیم‌متوجه زخم روی صورتم شد زخمی که حتی مامانمم اول صبح متوجهش نشده بود چشاش و گرد کرد و گفت _وایییی وایییی وایییی دختر این چیههه رو صورتت ؟ خندیدم و سعی کردم بپیچونمش دستشو زد زیر چونش و با شوخی گف +ای کلک!!! شیطون نگام کرد و گفت شوهرت زدت ؟دسش بشکنه الهی ذلیل شده با این حرفش باهم زدیم زیر خنده... بہ قلمِ🖊 ــ🖊 💙و 💚 ☝️🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓