eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
ناحله🌺 و مشغول چک کردن نمرم. اعصبانی شدم و جواب هانیه رو دادم _۱۷.۲۵ !!! تو چند شدی؟ بعد چند دقیقه جواب داد. +پووفففف من ۱۴ شدم. دیگه بیخیال اس ام اس بازی شدم . بعد چک کردن اینکه کدوم سوالا رو اشتباه جواب دادم لپ تاپو بستمو رفتم پایین. جلو تلویزیون نشستم و روشنش کردم‌ . یه چند دیقه بی هدف کانالا رو بالا و پایین کردم و بعدشم خاموشش کردم‌. کلافه یه پوفی کشیدم. میخواستم بعدظهر با هانیه برم بیرون ک کنسل شد. به خودم گفتم زنگ بزنم ب ریحانه ببینم در چ حاله!! تو این چندماه که درگیر امتحانا بودم و اونم مشغول آزمونای حوزش اصلا همو ندیده بودیم‌ . شمارش رو گرفتم. بعد چهارتا بوق جواب داد. _سلام خوبی؟کجایی؟ +بح بح سلام خانوم دکتر .چه عجب شما یادی از ما کردی‌.باکلاس شدی دگ به ما نگاه هم نمیکنی _برو بابا این چ حرفیه نمیدونی چقدر سخته این درسای کوفتی. +چرا اره . گناهم داری خودت. کی بیکار میشی؟ _امروز بیکارم. میای بریم بیرون؟ +بیرون ک ن والا دارم ی سری چیز درست میکنم. ولی تو میخای بیای خونمون؟ کسی نیستا!میتونی راحت باشی. قبول کردم و گفتم که بعد از نهار میرسم پیشش! تلفن رو قطع کردم و رفتم حموم __ مشغول اتو کردن مانتوی زرشکیم بودم. کارم که تموم شد روسریم رو هم اتو کشیدم و رفتم تو اتاق. لباسای تو خونه رو با لباس هایی که میخواستم بپوشم عوض کردم و یکم ادکلن زدم. چادرم رو هم سرم کردمو بعد زنگ زدن به مامان و اجازه گرفتن ازش با آژانس رفتم خونشون. صدامو صاف کردمو در زدم‌ بعد از چند دقیقه ریحانه اومد پایین و در و باز کرد باهم سلام علیک کردیم و رفتیم تو خونشون چادرم رو در اوردمو گذاشتمش یه گوشه. ریحانه مشغول بریدن یه چیزایی بود گفتم: _عه کار داشتی میگفتی مزاحمت نشم. +نه بابا کار چیه. تفریحه اینا _خب بگو تفریحت چیه؟داری چیکار میکنی؟ +چ میدونم بابا‌ کارای محمده دیگه. یه سری فایل فرستاده برام که برم چاپ کنم و تکثیر کنم. بعدشم گفت که جدا کنمشون از هم‌ محمده دگ.چ میدونم اه. میگه واسه اردوی راهیان نور میخاد‌ . رفتم جلو و مشغول نگا کردن به کاغذا شدم‌ رو یکی نوشته بود ((رابطه مان را با خدا آن چنان نزدیک کنیم که همیشه و در همه حال ، خدا را همراه خود بدانیم . وقتی که خدا را همراه خود دانستیم ، گناه نخواهیم کرد شهید علیرضا تهامی...)) زیرش هم نوشته بود : "به نیابت ظهور آقا امام زمان سهم شما ۱۰ صلوات!" یه لبخند نشست رو لبم. سمت چپ ریحانه یه سری کاغذ آچار رو هم تلمبار شده بود. رفتم بببنم رو اونا چی نوشته انگار یه نامه بود یکیش رو گرفتم تو دستم و مشغول خوندنش شدم... (((سلام رفیق..... از وقتی که میخواستی برای راهیان ثبت نام کنی فکرم با تو بود آمدی و از بین آن همه آدم خواستم رفیق بهشتی تو باشم.... هم مسیرت باشم حالا که داری میروی به رسم رفاقت چند کلامی حرفهایم رابشنو... وقتی روی رمل های فکه قدم زدی، وقتی داستان غربت و بی کسی کانال کمیل را می شنیدی وقتی سکوت و بغض فروخورده ی هور را دیدی وقتی در هوای طلاییه نفس می کشیدی وقتی از غربت علم الهدی و دوستانش وجودت آکنده از درد میشد... وقتی نسیم کربلا را در علقمه حس کردی، وقتی آرامش اروند رادیدی وروزهای نا آرام گذشته اش را با دستان بسته غواص ها یاد کردی، وقتی بر سجده گاهی به وسعت آسمان در دو کوهه سجده کردی وقتی بغض گلویت در نهر خین شکست و وقتی چادرت با خاک شلمچه درآمیخت و روضه ی زهرایی ساخت، کنارت بودم،همه جا همه ی حرفهایت راشنیدم همه ی قول هایت را راستی حواست به قول هایت باشد داری می روی و دلم نگران توست نگران تویی که دود شهر تورا از نفس انداخته تویی که خسته ای از گناه تویی که.... دعوتنامه ات را که میخواستم امضا کنم دلم برایت میتپید .دعوتت کردم که بگویم از زمین های خاکی هم می شود اوج گرفت تا شهادت که بگویم من هم ،همین روزها را گذراندم ،در همان جایی که تو هستی بودم و... که بگویم درس خواندنت،اخلاق خوبت،گوش به حرف رهبر بودنت، انتخاب هایت (چه شخصی و چه اجتماعی)وهمه و همه سلاح امروز توست مبادا سلاحت را زمین بگذاری،چون دشمن همان است و راه همان که بگویم هوای انقلاب را داشته باش راستی هر وقت که دلت گرفت صدایم کن من همیشه آماده ی از جان مایه گذاشتن برای توام ... سال بعد هم منتظرت هستم!))) 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😔 خیلی مهمه لطفا از دستش ندید و همشو بخونید(مخصوصا پدر و مادرا) مادری تعریف میکنه: یک روز که دخترم از مدرسه برگشت، خیلی زود بود. گفتم دخترم چرا اینقد زود برگشتی؟ داشت گریه میکرد از درد شکمش هرکاری کردم خوب نمیشد. شکمش بزرگ شده بود اما میدونستم این بزرگ شدن شکمش، مال چاق بودن نیست چون دخترم لاغر بود و تا دیروز هم چیزیش نبود! فقط میگفت مامان تحمل ندارم دارم دیوونه میشم... منم به باباش زنگ زدم و بردیمش بیمارستان... دکتر اومد بیرون و بعد از معاینه گفت که دختر شما.... ادامه داستان 👇👇👇❤️ http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6 سنجاق شده در کانال
‌ ☁️🌞☁️ 🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عج‌و‌باب‌الحوائج🌼 🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃 🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃 اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم... ✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ه بودن هیچکدوم حرفی نزدن منم سریع از خونشون اومدم بیرون تو کوچه که رسیدم صدای گریم بلندتر شد گریه میکردمو راه می‌رفتم نمیدونستم باید چیکار کنم مثل همیشه تو اینجور مواقع نه فکر کردن بلد بودم نه تصمیم درست گرفتن، انقد ناراحت بودم که دوست داشتم ناراحتیمو با یکی تقسیم کنم، خواستم به سامان زنگ بزنم ولی زنگ می‌زدم چی می‌گفتم؟ اون که از داستان خبر نداشت یهومغزم رو اسم امیر متمرکز شد و بهش زنگ زدم امیر: جانم؟ من: امیر میشه بیای دنبالم؟ امیر: چیشده؟ چرا گریه می‌کنی؟ من: بیا دنبالم امیر: الان کجایی؟ خونه فلور؟ من: نه پیاده دارم مسیر سمت خونمونمومیرم بیای می‌بینی منو امیر: شیده تورو خدا گریه نکن، من زیاد دور نشدم یکم دیگه پیشتم من: باشه امیر زود بیا گوشیو قطع کردم، گریه کردنم ادامه داشت، شانس آوردم محله‌ی خلوتی داشتن فقط گاهی ماشینی رد می‌شد که اونام توجه نمی‌کردن، بعده چند دقیقه اشکام بند اومد دیگه فقط به زمین نگاه میکردمو راه می‌رفتم که ماشین امیرکنارم ترمز کرد و سریع پیاده شد وقتی امیرو روبروم دیدم بضغم دوباره ترکیدو زدم زیر گریه امیر: چیشده عشقم؟ فلور طوری شده؟ نمیدونم کارم درست بود یا نه ولی بقول فلورمن یه دختر لوس بودم، اونقد لوس بودم که از بچگی عادت کرده بودم وقتی ناراحتم فقط زار بزنم. امیر مدام حرف می‌زد که منوآروم کنه، سرمو بلند کردم به صورتش نگاه کنم چند ثانیه بهش نگاه کردمو، گفتم: من تورو از کسی گرفتم؟ من تورو دزدیدم؟ من گفتم عاشقم شی؟ امیر: چی داری میگی؟ رفتم تو ماشین نشستم اونم اومد نشست تا خواست حرف بزنه گفتم: از اینجا بریم اونم راه افتادبعد گفت: شیده محض رضای خدا به منم بگو چه خبر شده؟ خیلی آروم همه چیو براش تعریف کردم از همون سه سال پیش که فلور عاشقش شده بود تا همین امروز که فهمیدم هنوزم دوسش داره، حرفایی که شنیدمو همه بهش گفتم، باید سبک می‌شدم، امیر خیلی عصبانی شده بود با صدای بلند به فلور بد و بیراه می‌گفت، ازکارم پشیمون شده بودم شایداگه اون لحظه به امیر زنگ نمیزدمو می‌رفتم خونه بیشتر فکر می‌کردم هیچوقت ماجرای فلورو به امیر نمی‌گفتم و درستشم همین بود اما متاسفانه بازم تو عصبانیت عقلم کار نکرده بود اونموقع دلم فقط یکیو می‌خواست که حقو به من بده و آرومم کنه،این بدترین خصوصیتم بود که باید یروزی واقعاً ترکش می‌کردم، یروزی که بزرگ شده باشم. امیر می‌خواست دور بزنه و بره خونه فلور ولی من نزاشتم، خواست زنگ بزنه بازم نزاشتم، آخرم به جون مامانش قسمش دادم که هیچوقت نه زنگ بزنه نه بره دم خونشون، بهش گفتم فراموش کنه و ازش قولم گرفتم. دیدن این صورت مردونه اونم با این جذبه و عصبانیت اونم عصبانیتی که بخاطر منو علاقه به من بود باعث می‌شد برا چند لحظه همه چیو از یاد ببرم، تا حالا هیچ،غریبه‌ای انقد رو من حساس نبوده این حساسیتش باعث می‌شد اونو یه غریبه‌ی نزدیک به خودم ببینم. وقتی رسیدیم جلوی خونه ی ما دیگه هردوتامون آروم شده بودیم. امیر: عشقم جون امیر دیگه به چیزی فکر نکن دیگه گریه نکن قربون چشات بشم، پلک زدن چشمات یعنی ضربان قلب من حالا فکر کن توگریه کنی یعنی چی؟ یه لبخند زدمو گفتم: یعنی چی؟ امیر: خودمم دقیق نمیدونم ولی فکر کنم گریه‌ی تو یعنی خون ریزی قلب من خندیدموگفتم: چه ربطی داره؟ اونم خندیدوگفت: فدای خنده هات من: من برم دیگه، مرسی که اومدی امیر: وظیفم بود توالان دیگه عیالمی من: خدافظ امیر: قبل اینکه بابا این صورتو ببینه یه آب بهش بزن من: باشه خدافظ امیر: خدافظ عزیزم پله هارو غرق تو فکر بالا می‌رفتم، فکر می‌کردم به خودم به حرفای فلور و بیشتر از همه به کارای امیربه رفتار منو امیر باهم، به پارک که دستمو گرفت، به حرفاش در مورد قلبش، اینکه بی اختیار گفتم مواظب خودت باش، زنگی که بش زدم، گریه ایی که کنار اون بند اومد. برا همه‌ی این کارا دنبال جواب بودم، جوابی برا همه‌ی چراهای مغزم، بیشتر از همه تغییر رفتارم با امیر برام سؤال شده بود، چرا با امیر تا این حد صمیمی شده بودم؟؟ برای هیچکدومشون جواب نداشتم نمیدونم شایدم جراتو جسارتشو نداشتم که جواب بدم. ادامه دارد.... @dastanvpand 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 (امیر) امشب شب جالبیه، شب عروسی فرزاده و من برای همیشه خیالم راحت میشه که رقیبم از میدون بدر میشه، چند روز پیش آقا کامران تماس گرفتن منو به همراه خانواده دعوت کردن، اما چون پدرجان اصولاً حوصله‌ی جاهای شلوغ رو نداره ترجیح داد به همراه عیال مربوطه یعنی مادر بنده خونه بمونن. دیروز با شیده رفتم لباس خرید، یه لباس بلند مشکی با یه گل نقره‌ای نگین کوب شده روی سینه سمت چپش، یه کفش نقره‌ای هم گرفت که ستش کامل شه، قرار شد منم کت شلوار مشکی با پیرهن طوسی بپوشم که با اون هماهنگ باشم. خداروشکر اون شب صیغه خوندیموامشب آقا کامران با خیال راحت شیده رو سپرده دست من، خودشون زودتر رفتن و قرار شد منم اول شیده رو ببرم آرایشگاه بعدم با هم بریم خونه ی بابابزرگش آخه قرار بود عروسی تو حیاط بزرگ اونجا باشه، خیلی خوشحالم هم برا اینکه مصیبت فرزاد داره از زندگیم کم میشه هم برا اینکه امشب دست تو دست شیده میرموبعنوان همسر آیندش به همه معرفی میشم، به شیده هم اصرار کردم انگشتری که براش برده بودیمو دستش کنه آخه هیچوقت اونو تو دستش ندیده بودم، اما خداروشکر برا امشب انداخته بود و این یعنی اینکه تعهدش به منو قبول داره، بالاخره تو شلوغی امشب باید هواسم به عشقم باشه. الان یه نیم ساعتی میشه تو ماشین جلوی آرایشگاه منتظرم، قبل از اینکه بره داخل یکم صدامو دورگه کردمو یه ابرومم دادم بالاو گفتم: نبینم آرایشت غلیظ باشه ها نمیخوام تو چشم همه باشی اونم یه اخم کردو یکم چپ چپ نگام کردو بعدم بدون اینکه چیزی بگه رفت، چپ چپ نگاه کردنش یکم منو ترسوند، می‌ترسم بره از لج سوین با آرایش عروس بیاد! یه ربع دیگم گذشت، بالاخره شیده خانم تشریف فرما شدن وقتی اومد انصافاً کپ کردم خیلی جذاب شده بود، یه شال مشکی‌ام رو سرش انداخته بود وقتی نشسته بود پیشم میدونستم حالش اصلاً خوب نیست و حوصله‌ی هیچی‌ام نداره اما واقعاً نمیتونستم چشم ازش بردارم، آرایشش خیلی کمرنگو ملایم بود موهاشم خیلی ساده و جموجور جمع کرده بود از جلوام همه رو داده بود سمت چپ، فوق العاده زیبا شده بود. همینجوری تو صورتش خیره بودم که دستشو تو هوا جلوی چشمام تکون دادو گفت: معلومه کجایی؟ راه بیفت دیگه من: چی؟ شیده: میگم کجایی؟ منم با شیطنت خندیدمو گفتم: راستش تو شب عروسی خودمون، میدونی من مطمئنم اونشب کل دخترای مجلس به خوشگلی تو حسودیشون میشه سرشو بلند کرد و گفت: راه بیفت دیگه حرکت کردم همه‌ی حواسم به شیده بود، کاملاً مشخص بود ناراحته و این چیزی بود که منو عذاب می‌داد، تنها چیزی که یکم دلمو خوش می‌کرد این بود که امشب مراسمو از نزدیک ببینه و باورش بشه دیگه فرزادی در کار نیست. یه آهنگ شاد پلی کردموخودمم با انگشتام رو فرمون ضرب گرفتموبا خواننده همصدایی می‌کردم، صدام بد نبود گاهی اوقات بین جمع خونواده و دوستام میخونم، همه هم،تعریف میکنن بجز کسری که اونم طفلکی گناهی نداره کلاً شعورش به این چیزا نمیرسه، خلاصه من میخوندمو شیده هم به بیرون نگاه می‌کرد، حالا بماند که خواننده بعضی جاهاشو اشتباه میخوندو من ضایع می‌شدم، یه ساعت بعد به خونه ی حاج صابر رسیدیم، پیاده شدیمو دست تو دست شونه به شونه راه افتادیم، همینطور که از وسط راه می‌رفتیم و می‌خواستیم به میزای جلو که خونواده ی شیده بودن برسیم تو طول مسیربا همه سلام علیک میکردیمو شیده منو نامزدش معرفی می‌کرد، با هر بار معرفی کلی قند خالص تو دل و روده من آب می‌شد، بالاخره به اصل کاریا رسیدیم آقا کامران و حاج صابرو خانومشونو از قبل می‌شناختم، با آقا جهانو همسرش، عمه ناهیدو شوهرش آقا نادرو دوقلوهاشون و همینطور آقا سامانو فرنوش خانوم آشنا شدم، هومنو آوارو هم شیده از دور بهم نشون داد، آخه اونا اون وسط در حال گرم کردن مجلس بودن، انصافاً زحمتی هم میکشیدنااا، عروسو دامادم، سرشون شلوغ بود شیده ازم خواست مزاحمشون نشیم منم که میدونستم مزاحمت بهونس گفتم باشه عزیزم. بین همشون عمو سامان با من رفتار صمیمی‌تری داشتو خیلی دوستانه برخورد کرد، منو شیده هم با اونو خانومشو دختربچه‌ی شیرینش روی یه میز نشستیم. کلی حرف زدیمو خندیدیم، اما با وجود همه‌ی اینا شیده نمیتونست غمو از تو صورتش پنهون کنه، دلم آتیش می‌گرفت وقتی اینجوری غمگین می‌دیدمش، همه‌ی حسادتمو کنار گذاشتموتمام تلاشمو می‌کردم که عشقم آروم،بگیره، همش قربون صدقش می‌رفتم، براش میوه پوست می‌گرفتم، عین یه بچه‌ی لوس بهونه گیر شده بود منم عین یه بابای دختر دوست نازشو می‌کشیدم. ساما ن و فرنوش گاهی به میزای دیگم می‌رفتن و یه کم اونجا می‌نشستن ادامه دارد... @dastanvpand 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 دو سه ساعت که گذشت حالش واقعاً بد شده بود سرش به شدت درد داشت من بهش پیشنهاد کردم بره تو اتاق سامان استراحت کنه اونم قبول کرد بدون اینکه از مهمونا خدافظی کنه رفت داخل، ساختمون سامان اومد ازم پرسید شیده کجا رفت منم گفتم بخاطر شلوغی سر درد داشت رفت بخابه اونم پشت سرش رفت تو ساختمون همش منتظر بودم که برگرده تا حال شیده رو ازش بپرسم اما وقتی نیومدنش طولانی شد خودم رفتم تو خونه خیلی بزرگ بود اما از رو صدای بلند شیده فهمیدم تو کدوم اتاقن نزدیک‌تر که شدم همونجا وایسادم و به حرفاشون گوش کردم قصدم فضولی نبود اما صدای بلند شیده همراه گریه هاش وادارم کرد که وایسمو گوش کنم شیده داشت با گریه به سامان می‌گفت این حق من نبود حق من نبود که انقد همه بهم بدی کنن صدای سامانو شنیدم که می‌گفت: تو دیگه نباید به این چیزا فکر کنی تو الان امیر رو داری ببین چقد دوست داره شیده: نمیخوام دوس داشتن هیشکیو دیگه نمیخوام. با این جملش دلم خیلی شکست برگشتم بیام بیرون که سامان صدام کرد مثل اینکه همزمان با برگشتن من اونم از اتاق اومده بودبیرون، چرخیدمو گفتم: بله عمو جان سامان: حرفاشو نشنیده بگیر الان عصابش به هم ریختس من: دیگه عادت کردم سامان: این چه حرفیه نباید عادت کنی مگه دوسش نداری؟ مگه نمیخوای زنت بشه؟ من: چرا ولی می‌بینی که (بعدم سرمو انداختم پایین) سامان: برو مردونه باهاش حرف بزن بهش بگو حق نداره جز تو اسم هیچ مردی رو به زبون،بیاره من: اگه گوش نکرد چی؟ سامان: گوش نکرد یه سیلی بزن تو گوشش چون براش لازمه، باید بیدار شه، بسه هرچی بچه بازی کرد. بعدم رفت تو حیاط. منم ر فتم تو اتاق شیده تا منو دید گفت تو اینجا چیکار می‌کنی؟ من: نگرانت شدم شیده: من خوبم من: بایدم باشی، اصلاً حقی نداری که امشب بد باشی شیده: برو سربه سرم نزار من: شیده امشب دفعه آخری بود که اسم فرزاد و از زبونت شنیدم، فهمیدی؟ شیده: برو بیرون امیر من: جوابمو نشنیدم شیده: جوابشو میدونی من: آره میدونم، جوابش آینه که چشم امیر جان دفعه آخر بود اما باید از زبون خودت بشنوم شیده: هیچوقت نمی‌شنوی چون دفعه آخر نبود رفتم جلوتر خواستم به توصیه سامان بزنم تو گوشش اما دلم نیومد، آدم این کار نبودم با اینکه میدونستم تو این موقعیت حقشه یکم بهش خیره شدمو گفتم: من برات چی ام؟ همون جور با گریه و حال خرابش گفت: فقط یه همکلاسی احساس خاری و ذلت قلبموبه درد آورد اشکی که خیلی وقت بود کنترل کرده بودم بالاخره از چشمم چکید برگشتم که برم چنبار صدام زد اما جواب ندادمو رفتم تو حیاط با سامانو بابا کامرانو بقیه خدافظی کردمو رفتم خونه تو کل مسیر از قلب درد به خودم می‌پیچیدم اما هرجور..که بود خودمو به خونه رسوندمو قرصامو خوردم یکم که بهتر شدم تازه بیخوابی و فکر و خیالم شروع شد، فکر و خیالایی که تا دمدمای صبح بیدار نگهم داشت. @dastanvpand ادامه دارد...... 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
‍ ‍ ســـ😊ــلام✋ صبح زیباتون بخیر ☕ 🌸 😊 پنجشنبه تون سرشار از عشق💖 به مولا صاحب الزمان (عج)💖 امیدوارم بحق این روز مبارکــــــــَ 🌸🎊🌸 همگی حاجت روا بشید 🙏 و بهترینها براتون مقدر بشه 🌸🍃 ان شاء الله 🙏 عیدتون مبارک 🌸🎊🌸 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 💓👉🏻 @Dastanvpand 👈🏻💓
ناحله🌺# قسمت_نود_و_شش نمیدونم چرا ناخودآگاه اشکم گونم رو خیس کرد . چه متن جذابی بود. رو کردم ب ریحانه ک با تعجب نگام میکرد _راهیان نور چیه ؟ همونکه میگن میرن تو یه جایی که بیابونه؟ دانشگاه ماهم میخواد ببره. ولی من ثبت نام نکردم ! یعنی چی دعوت کرده. هم دانشگاهیام میگن خوب نیست که! راستی این رو کی نوشته؟ ریحانه که از سوالای زیادم خندش گرفته بود گفت +اووو بسه دختر یکی یکی خب من الان به کدوم جواب بدم سرمو تکون دادم و گفتم : _تو خودت رفتی؟ +اره بابا! دو بار رفتم با محمد! _چرا با اون؟‌مگه اون میبره؟ +نه .سپاهشون هر سال جووناشونو میبره. منم دو سال با محمد رفتم. _قشنگه؟ +قشنگه؟بی نظیره فاطمه. بی نظیر وصف شدنی نیست. ببین مث اصفهان و شیراز نیست. ولی میتونم تضمین کنم اگه بری دلت نمیخاد برگردی _امسالم میخای بری؟ +اره.اگه خدا بخواد. منو روح الله و محمد. +اهان چندتا سوال پرسیدم و ریحانه هم همه رو با هیجان جواب میداد. از شلمچه و غروبش ،از فکه و غربتش... از طلائیه و سه راهی شهادتش.... ازعلقمه و رودش! همه رو با حوصله برام تعریف کرد . خوشم اومده بود. ریحانه همینجور حرف میزد و منم تو برش کاغذا بهش کمک میکردم و همزمان به حرفاشم گوش میدادم. اذان شد. وضو گرفتیم و باهم نماز مغرب رو خوندیم. خواستم‌دوباره بشینم به ریحانه کمک کنم که مامان زنگ زد جواب دادم ک گف +دم درم بیا پایین. وسایلمو جمع کردم و‌ چادرمو رو سرم مرتب کردم. رو ب ریحانه گفتم _خداحافظ ریحون خوشگلم. از هم خداحافظی کردیم ک رفتم پایین. تو ماشین نشستم که مامان راه افتاد سمت خونه ____ نمیدونستم واسه یادواره شهدا هم باید لباس مشکی میپوشیدم یا نه . شال مشکیم رو برداشتم و سرم کردم مانتوم قهوه ای سوخته بود شلوار کتان کشیم یخورده ازش کمرنگ تر بود چادرم رو سرم کردم و عطر زدم مامان به سختی راضی شده بود همراهم بیاد خسته بود ولی بخاطر من اومد نشستیم تو ماشینش و رفتیم سمت مصلی بوی و دود اسفند مسیر رو پر کرده بود یه راه رویی رو جلوی در ورودی مصلی درست کرده بودن سقفش پر از سربند بود و اطرافش هم کلی قاب عکس از شهدا آروم میرفتیم و به عکس ها نگاه مینداختیم چهره بیشترشون جوون بود داخل مصلی هم با فانوسای کوچیک یه راه رو درست کرده بودن حال معنوی خاصی داشت. رفتیم داخل سمت چپ مصلی خانوم ها نشسته بود جمعیت زیاد بود و تقریبا نصف جا پر شده بود ریحانه بهم زنگ زد : +نیومدی؟ _چرا اومدم تو کجایی؟ +بیا جلو .پنج امین صف نشستم. براتون جا گرفتم _باشه اومدم. تماس رو قطع کردم و با مامان رفتیم جلو چشمم به ریحانه خورد بلند شد و دست تکون داد رفتم پیشش و بغلش کردم مامانم باهاش سلام و علیک کرد و نشستیم کم پیش میومد تو مراسمی گریه کنم. ولی اون شب حال و هوای خاصی داشتم. یه سوالی ذهنم رو مشعول کرد برگشتم سمت ریحانه و گفتم: _میگم شما دلتون نمیگیره همیشه تو این مراسمایین و گریه میکنین؟ خندید و گفت: +من که نه !دلم نمیگیره .برعکس با روحیه قوی تری خارج میشم. میدونی فاطمه جون، یادواره شهدا واسه گریه کردن نیست کلاسه درسه ! میایم چند ساعت میشینیم تا چیزی یاد بگیریم،یادمون بیاد کجای کاریم، اینکه گریه کنیم و راه شهدا رو نریم که فایده نداره. اگه هم گریه میکنیم واسه اینه که دلمون میسوزه به حال خودمون که خیلی از شهدا عقبیم. وگرنه شهدا که گریه مارو نمیخوان اونا خودشون عزیز دردونه ی خدان و به بهترین جارسیدن این ماییم که باید به حالمون گریه کرد حرفاش رو دوست داشتم و با دقت گوش میدادم. محمد: خداروشکر بعد چند ماه افتخار خادمی شهدا نصیبم شد از پریشب تو مصلی بودیم با اینکه بچه ها از دیشب بیدار بودن با تموم نیرو کار میکردن تا کم و کسری نباشه و مراسم به بهترین صورت اجرا شه خداروشکر جمعیت هم زیاد شده بود یه گوشه ایستادم تا به سخرانی گوش کنم گوشیم زنگ خورد از مصلی بیرون رفتم و به تماسم جواب دادم از سپاه زنگ زده بودن واسه اردوی راهیان نور گفتن ؛اومدن یه نفر کنسل شده و جا دارن. اگه کسی هست که بخواد ثبت نام کنه زودتر اسمش رو بدم بهشون. تا این رو شنیدم فاطمه به ذهنم رسید دختری که از اولین باری که دیدمش خیلی تغییر کرده بود مطمئنا تا الان شملچه نرفته. صدام زدن از فکر در اومدم و برگشتم داخل بعد تموم شدن مراسم تا صبح موندیم و وسایل ها رو جمع کردیم انقدر خسته شدیم که خوابمون بردو تو مصلی خوابیدیم البته این خستگی انقدر برامون شیرین بود که هیچ کدوممون حاضر نمیشد با چیزی عوضش کنه __ دوش گرفتم اومدم بیرون خستگیم از تنم در رفته بود به ریحانه نگاه کردم که تو آشپزخونه سر گاز ایستاده بود با دیدنم گفت: +عافیت باشه داداش +سلامت باشی عزیز دلم یه لیوان آب خنک واسه خودم ریختم و یه نفس سر کشیدم🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
ناحله🌺 نگام به ریحانه افتاد. بعد از ازدواجش دیگه مثه قبل سر به سرش نمیذاشتم دلم تنگ شده بود واسه سر وصداهامون و صدای بابا که میگفت: باز شما دوتا افتادین به جون هم ؟ نگاهم و رو خودش حس کرد و گفت :چیشد به چی فکر میکنی؟ نخواستم با یاد اوری نبود بابا حالش و بد کنم _میگم ریحانه واسه راهیان نور برای یه نفر جا داریم .این دوستت نمیخواد بیاد؟ ریحانه با خوشحالی گفت :واقعااااا ؟؟چراااااا اتفاقا دوست داشت بیاددد برم بهش بگم (. با تعجب به رفتنش نگاه کردم اصلا واینستاد ادامه بدم حرفمو از حرفی که زدم پشیمون شدم اگه نمیومد خیلی بهتر بود دلم نمیخواست زیاد بببینمش .مخصوصا الان که یه حس عجیبی تو دلم ب وجود اومده بود وباعث میشد وقتی بهش نگاه میکنم ناخوداگاه لبخند بزنم. پاشدم به ریحانه بگممم که زنگ نزنه اما دیگه کار از کار گذشته بود ریحانه ذوق زده گفت :بهش گفتم. خیلی خوشحال شدد گفت با مادرش حرف میزنه. یهو داد زد :واییییییییی برنجم سوووختتتت و دویید تو آشپزخونه توکل کردم به خدا و گفتم هرچی به صلاحه اتفاق بیافته... _ فاطمه امروز سومین روزییی بود که افتادم به دست و پای مامان تا بابارو راضی کنه همش میترسیدم جای خالیشون پر شه و دیگه نتونم برم .خسته شدم انقدر که التماس کردم رفتم تو اتاقم و سرم و رو زانو هام گذاشتم مادرم اومد تو و رو موهامو بوسید و گفت :امشب با بابات حرف میزنم فقط دعا کن اجازه بده یکی ی دونش تنها بره جنوب. یه لبخند از رو قدردانی زدم و گفتم:عاشقتم مامان واسه شام پاین نرفتم تا مامان بتونه بهتر با بابا حرف بزنه همش میگفتم:خدایا یعنی میشه یه معجزه ای شه دل پدرم به رحم بیاد ؟ وای اگه بشه چی میشهه ۵ روز کنار محمددد حتی فکرشم قشنگ بود ریحانه پی ام داد:فاطمه جون چیشدد؟مشخص نشد میای یا نه ؟ از سپاه چند بار زنگ زدن به محمد.گفتم بگه فعلا کسی و ثبت نام نکنن ولی اونام نمیتونن بیشتر از این صبر کنن ۳ روز دیگه باید بریم _فردا بهت خبر میدم .دعا کننن بابام اجازه بده .من خیلی دلم میخواد بیام +ایشالله که اجازه میده نگران نباش شهدا دعوت کنن میای حتماا باهامون ترجیح دادم بخوابم تا از فکر و خیال خل نشم _ بعداز نماز صبح دیگه نخوابیدم و همش دعا کردم ساعت ۸ بود رفتم پایین مامان و بابا رو میز نشسته بودن. بعد اینکه صورتم و شستم سلام کردم و کنارشون نشستم به مامانم نگاه کردم که اشاره زد سکوت کنم نا امیده شده بودم بابام پرسید :خب فاطمه خانوم شنیدم میخوای بری جنوب خودمو مظلوم کردم و با نهایت تواضع گفتم :اگه شما اجازه بدین یه قلپ از چای شیرینش و خورد +میتونی قانعم کنی واسه اینکه رضایت بدم بری؟ چرا باید بزارم بری؟ _نگاه مامان بهم نیرو داد و با قدرت گفتم :ببین بابا من الان ۱۹ سالم شده ولی نصف عمرم به تحصیل و درس و کتابام گذشت از بهترین لحظات زندگیم هیچی نفهمیدم .احساس میکنم نیاز دارم بفهمم تو دنیا چ خبره . چی اطرافم میگذره و ازش خبر ندارم تا کی بشینم تو اتاقم و کتاب دستم بگیرم انقدر تو تنهایی بودم افسرده شدم و آداب معاشرت و خوب بلد نیستم انقدر که کم تو جمع های شلوغ بودم یه کنفرانس میخوام بدم تو دانشگاه،از استرس غش میکنم این با منطق شما جوره ؟ ۱۹ سالم شده و حتی یه بار نشد بدون استرس برم بیرون با دوستام با اینکه میگفتین ازم مطمئنین وبهم اعتماد کامل دارین پدر من،اجازه بده یاد بگیرم مستقل بودن و تا کی گوشه لباس مامان و بگیرم و دنبالش برم تا گم نشم ؟ به نطرتون هنوز به سنی نرسیدم که یاد بگیرم رو پای خودم ایستادن و همیشه و همه جا که شما نیستین من وقتایی که نیستین چیکار کنم ؟ میخوام اجازه بدین این سفر و برم مطمئنم خیلی چیزا یاد میگیرم و خیلی چیزا میفهمم.میگن سفر راحتیم نیست،این برام ی تجربه خوب میشه بابام لبخند زد و گفت :خب باشه تونستی قانعم کنی. برو.ولی هر اتفاقی افتاد مسئولیتش با خودته از ذوق نزدیک بود جیغ بزنم از صندلی پریدم و محکم لپ بابارو بوسیدم مامانم بوسیدم و دوییدم سمت اتاقم زنگ زدم به ریحانه صدای خواب الودش به گوشم خورد :الو _سلاااام ریحوووون جونممممممممممممم بابااااامممممم قبولللل کردددددد بایددددد چیکاررررر کنممم حالااااا ___ از دیشب ۱۰ بار به ریحانه زنگ زدم و پرسیدم که چیا باید ببرم همه وسایلم و چک کردم همچیو گرفته بودم از هیجان همش تو اتاق راه میرفتم و منتظر بودم ساعت ۷ شه نمازم و خوندم ولباسام و پوشیدم با اینکه بیشتر عطرام و گذاشتم تو کولم چندتا هنوز رو میز بود شال سرمه ایم و شکل روسری کردم و طرف بلندش و دور گردنم شل گره زدم به تصویر خودم تو آینه نگاه کردم مانتو سرمه ای بلندم و پوشیده بودم با شلوار مشکیم چادرمم اتو شده رو تخت،کنارکوله پُرم گذاشتم. ریحانه گفت یه چیز گرمم نگه دارم شبا سرده سوییشرتم و گذاشتم رو تخت که وقتی میخوام برم بپوشمش .🌹بـا فروارد کردن
داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓