eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت ســے و شــشـم (بــخــش دوم) همونطور که با بهار از پله های دانشگاه پایین می رفتیم،نفسم رو بیرون دادم و گفتم:مرگ مریم هنوز باورم نشده،یه حس و حال گنگی دارم! بهار دستم رو گرفت و گفت:من که اصلا نمیشناسمش هنوز ناراحتم،چه برسه به تو که دخترشم جلوی چشمته! رسیدیم نزدیک در دانشگاه،یکی از دخترهای کلاس هراسون وارد شد با دیدن ما گفت:بیاید کمک! نفس نفس زنون به بیرون دانشگاه اشاره کرد و ادامه داد:استاد سهیلی! نگاهی به بهار انداختم و دویدم بیرون! چندنفر هم پشت سرم اومدن،همونطور که چادرم رو به دست گرفته بودم به دو طرف خیابون نگاه کردم،چندنفر سر خیابون حلقه زده بودن! با عجله دوییدیم به اون سمت،رو به جمعیت گفتم:برید کنار! دو تا از طلبه ها جمعیت رو کنار زدن،سهیلی نشسته بود روی زمین،از گوشه سرش خون می چکید،صورتش از درد جمع شده بود! سریع گفتم:به آمبولانس زنگ بزنید! کسی گفت:تو راهه! یکی از طلبه ها خواست کمک کنه بلند بشه که سریع گفت:نکن،فکرکنم پام شکسته! بهار با عصبانیت گفت:بابا یکی ماشین بیاره آمبولانس حالاحالاها نمیرسه! سهیلی لبش رو به دندون گرفت و با دست پیشونیش رو گرفت! دوره امداد گذرونده بودم بلند گفتم:کسی چیزی نداره پاشو ببندیم؟ چندنفر با تعجب نگاهم کردن،نمیتونستم معطل این جمعیت بشم! چادرم رو درآوردم و نشستم رو به روی سهیلی! همونطور که نگاهش می کردم گفتم:کدوم پاتونه؟ چشم هاش رو نیمه باز کرد و آروم لب زد:چپ! سریع چادرم رو محکم بستم به پاش! با صدای خفیف گفت:مراقب خودت باش! از فعل مفرد استفاده کرد،معلوم بود حالش اصلا خوب نیست! صدای آژیر آمبولانس اومد،چندنفری که درمورد ماجرا صحبت می کردن صداشون به گوشم می رسید:یه ماشین با سرعت از اون سمت اومد این بنده خدا داشت می رفت طرف دانشگاه،بدون توجه مستقیم رد شد خورد بهش! زیر لب گفتم:بنیامین! حالا متوجه حرفش شدم! سریع سهیلی رو بردن بیمارستان،بهار بازوم رو گرفت:هانی منو که نفرین نکردی؟! با تعجب نگاهش کردم و گفتم:چی؟! با خنده گفت:آخه هرکی که اذیتت کرده داره میره زیر خاک! محکم بغلم کرد:شوخی میکنما،ناراحت نشی! ازش جدا شدم،بدون توجه به حرفش گفتم:حتما کار بنیامینه فکرکنم تا ابد باید شرمنده و مدیون سهیلی باشم! بهار به شوخی گونه م رو کشید:فیلم زیاد می بینیا حالا بذار مشخص بشه،چادرتم که نصیب برادر سهیلی شد! زل زدم به مسیری که آمبولانس ازش گذشته بود. _بهار،امیرحسین چیزیش نشه! ادامــه دارد... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹🌹امیرالمومنین علی علیه السلام: 💢آن كس كه در عيب خود بنگرد از عيبجويي ديگران باز ماند 💢و كسي كه به روزي خدا خشنود باشد بر آنچه از دست رود، اندوهگين نباشد 💢و كسي كه شمشير ستم بركشد با آن كشته خواهد شد 💢و آن كس كه در كارها خود را به رنج انداخت خود را هلاك ساخت 💢و هركس خود را در گردابهاي بلا افكند غرق خواهد شد 💢و هر كس كه به جاهاي بدنام قدم گذاشت متهم گرديد. 💢و كسي كه سخن زياد مي گويد زياد هم اشتباه دارد 💢و هر كس كه بسيار اشتباه كرد، شرم و حياء او اندك است 💢و آنكه شرم او اندك، پرهيزكاري او نيز اندك خواهد بود، 💢و كسي كه پرهيزكاري او اندك است دلش مرده و آنكه دلش مرده باشد در آتش جهنم سقوط خواهد كرد. 💢و آن كس كه زشتيهاي مردم را بنگرد، و آن را زشت بشمارد سپس همان زشتيها را مرتكب شود، پس او احمق واقعي است. 💢قناعت مالي است كه پايان نيابد 💢و آن كس كه فراوان به ياد مرگ باشد در دنيا به اندك چيزي خشنود است 💢و هركس بداند كه گفتار او نيز از اعمال او به حساب آيد جز به ضرورت سخن نگويد. 📚 نهج البلاغه، حکمت 349 👇👇 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💗💗💗🍃🍃🍃💗💗💗 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 💗💗🍃 💗🍃 🍃 💟سرگذشت واقعی با عنوان : 💗 قسمت چهارم فورا رفتم یه ماشین گرفتم با الناز رفتیم بیمارستان🏥 وقتی رسیدیم بیمارستان از پرستار حالشو پرسیدم گفت منتظر باشین الان دکترش میاد ۱۰ دقیقه که گذشت دکترش اومد وقتی ازش پرسیدم گفت چاقو هایی که خورده زیاد عمیق نیست فقط از ناحیه شکم یه چاقو🔪 خورده که اگه ۵سانت عمیق تر بود الان زنده نبود خدا بهش رحم کرده ولی در کل جای نگرانی نیست وقتی دکتر این حرفا رو زد نتونستم جلوی خودمو بگیرم زدم زیر گریه با خودم گفتم ارشیا برای من چاقو خورده و تا مرز مرگ رفته چطور من نامرد تنهاش گذاشتم داشتم خودمو نفرین میکردم و الناز داشت آرومم میکرد و گفتم دیدی الناز چی شد چه بلایی سر داداشم اومد الناز گفت پرهام راستش من فکر نمیکردم ارشیا اینقد تو رو دوس داشته باشه و حاضر بشه برات جونشو بده بهش گفتم الناز قبل از اینکه حرف دلمو به تو بزنم ارشیا گفت😊 میتونی همه جوره رو من حساب کنی اما فک نمیکردم اشیا اینقد به حرفش عمل کنه داشتیم حرف میزدیم که پرستار 👩⚕اومد گفت بیمارتون به هوش اومده میتونین برین ملاقاتش با سرعت رفتم تو تاقش وقتی ارشیا رو دیدم که رو تخت بیمارستان و این همه چاقو خورده زدم زیر گریه ارشیا گفت چرا گریه می کنی گفتم ارشیا تو چرا خودتو به خاطر من تو خطر میندازی که ارشیا گفت این چه حرفیه منو تو داداشیم من نمیخوام آسیبی بهت برسه تو این لحظه بود که الناز اومد تو ارشیا وقتی النازو دید گفت شما دو تا چقد بهم میاین که اینبار ارشیا زد زیر گریه😭 گفتم چرا گریه می کنی گفت پرهام همش آرزوم بود که تو رو در کنار عشقت ببینم امروز آرزوم بر آورده شد گفتم ارشیا حالا نمیخواد خودتو ناراحت کنی 💗 ادامه دارد⬅️⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی 💗🍃 🍃💗🍃🍃 💗🍃💗🍃🍃🍃 💗💗💗🍃🍃🍃💗💗💗
💗💗💗🍃🍃🍃💗💗💗 💗💗🍃 💗🍃 🍃 💟سرگذشت واقعی با عنوان : 💗 قسمت پنجم پرهام همش آرزوم بود که تو رو در کنار عشقت ببینم امروز آرزوم بر آورده شد گفتم ارشیا حالا نمیخواد خودتو ناراحت کنی😔 بهم بگو اون لحظه تو چطور پیدات شد ارشیا گفت داستانش طولانیه میخوایین همین الان بهتون بگم که با اصرار منو الناز قبول کرد که ماجرا رو بگه ارشیا گفت روزی که تو گفتی پسری به اسم بابک شده رقیب من با خودم گفتم محاله این بابک 🙍♂تا الان از این رابطه بی خبر باشه و هر لحظه ممکنه که بهت آسیب برسونه رفتم پیش علی(یکی از بچه های بومی کلاسمون) وقتی مشخصات بابک رو بهش دادم اون گفت بابک رو میشناسه و دوست پسرخالشه و یه پسرشرخر با خودم گفتم پس با بد کسی در افتادیم به علی گفتم که منو با پسر خالش اشنا کنه که اگه یه موقع خواست به تو اسیب برسونه قبلش با خبر بشم خلاصه من با رضا💁♂ پسر خاله علی اشنا شدم کم کم رابطمون صمیمی شد که یه روز رضا اومد یه روز رضا اومداز اربطه تو الناز برام گفت و گفت بابک میخواد چیکار کنه اون روز گفت بابک منتظره که الناز با تو بره بیرون و تو رو جلوی الناز تا میخوری کتک بزنه😱 فورا بلند شدم اومدم خونه دیدم خونه ای وقتی ازت پرسیدم کجا میر گفتی میخوام با الناز برم بیرون فورا فهمیدم چه بلایی میخواد سرت بیاد وقتی رفتی بیرون تعقیبت میکردم و لحظه ای که ماشین بابک جلوت ترمز کرد فهمیدم میخواد دعوا بشه از اومدم پیشت و خواستم بری چون واقعا نمیخواسم اسیبی به تو اونم جلوی الناز بهت برسه گفتم اگه من بمیرم بهتر از اینه که رابطه تو با الناز بهم بخوره و وقتی شما دوتا فرار کردین بابک اومد گفت 💗 ادامه دارد⬅️⬅️ 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی 💗🍃 🍃💗🍃🍃 💗🍃💗🍃🍃🍃 💗💗💗🍃🍃🍃💗💗💗 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹 🌹 دوباره قسمت من شد مسافرت باشم در این زیارت مخصوصه زائرت باشم دوباره رزق عزای"حسین"و دست شما بناست قبل محرم مجاورت باشم کنار پنجره فولاد ، حاجتم این است: نظر کنی که حبیب مظاهرت باشم اگر چه غرق گناهم ولی مدد کن تا... همیشه نوکر تحت اوامرت باشم ورق ورق ، دو سه تا بیت ناقص الوزن و... سیاه مشق نوشتم که شاعرت باشم 🌹شاعر : آقای پوریا باقریان🌹 🌹 🌹 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍎 ✨داستان واقعی درسی بزرگ از یک کودک به گزارش آکاایران سال ها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان استانفورد مشغول کار بودم با دختری به نام لیزا آشنا شدم که از بیماری نادری رنج میبرد. 💉🌡 ظاهرا تنها شانس بهبودی او گرفتن خون از برادر پنج ساله خود بود که او نیز قبلا مبتلا به این بیماری بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بود و هنوز نیاز به مراقبت پزشکی داشت. پزشک معالج وضعیت بیماری خواهرش را توضیح داد و پرسید : آیا برای بهبودی خواهرت مایل به اهدای خون هستی؟ 💉🌡 برادر خردسال اندکی تردید کرد و سپس نفس عمیقی کشید و گفت : بله من اینکار را برای نجات لیزا انجام خواهم داد. در طول انتقال خون کنار تخت لیزا روی تختی دراز کشیده بود و مثل تمامی انسان ها که با مشاهده اینکه رنگ به چهره خواهرش باز میگشت خوشحال بود و لبخند میزد، سپس رنگ چهره اش پریده بیحال شده و لبخند بر لبانش خشکید، 💉🌡 نگاهی به دکتر انداخته و با صدای لرزانی گفت : آیا میتوانم زودتر بمیرم ؟ پسر خردسال به خاطر سن کمش توضیحات دکتر معالج را عوضی فهمیده بود و تصور میکرد باید تمام خونش را به لیزا بدهد و با شجاعت خود را آماده مرگ کرده بود.🌹❤️ 👇👇 ♥http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
☁️ دانستنیهـــــــاے مهــــــــدویت☁️ ☁️🌞☁️ 🍁➰داستان زیبای ازدواج امام حسن عسکری(ع) با شاهزاده روم ➰🍁 🔶🔸اصل داستان از این قرار است که شخصی به نام «محمد بن بحر الشیبانی» نقل می‌کند: در سال 286 وارد کربلا شدم و قبر امام حسین(ع) را زیارت کردم و بعد هم به زیارت امام موسی بن جعفر(ع) رفتم. در آنجا حال معنوی بسیارخوشی داشتم وگریه می‌کردم. وقتی اشک‌های خود را پاک کردم، دیدم یک پیرمرد بسیار مسن و قامت‌خمیده‌ای دارد با کسی صحبت می‌کند. از بیانات او فهمیدم که انسان صاحب‌دلی است. 🔷🔹 نزد او رفتم و گفتم: من به دنبال شخص وارسته‌ای بودم که بتوانم از او علوم و معارف عمیق را دریافت کنم. 🔷🔹 شما می‌توانید این معارف را به من بدهید؟ آن پیرمرد می‌گوید: من از کجا به تو اطمینان پیدا کنم؟ او می‌گوید: من با خودم روایاتی- از اهل‌بیت(ع)- دارم. بعد هم روایات را به او نشان می‌دهد و آن پیرمرد به او اطمینان پیدا می‌کند. 🔶🔸آن پیرمرد داستانی از زندگی خودش را نقل می‌کند که در ارتباط با امام حسن عسکری(ع) بوده است. 🔷🔹داستان از این قرار بود که او مدت‌ها خدمت امام هادی(ع) می‌رسیده است. وامام هادی(ع)به ایشان احکامی را آموزش می‌دادند؛ از جمله، احکام خرید و فروش غلام و کنیز. و لذا او در این موضوع، خیلی وارد شده بود. 🔷🔹او می‌گوید: یک‌بار پاسی از شب گذشته بود که امام هادی(ع) مرا صدا زد. رفتم دیدم که فرزندشان امام حسن عسکری(ع) نیز حضور دارند و حضرت حکیمه خاتون(س) هم در پشت پرده، حاضر هستند. 🔷🔹حضرت به من فرمود: می‌خواهم یک مأموریتِ بسیار مهم و خطیر به تو بدهم. آیا حاضری این مأموریت را انجام دهی؟ گفتم: بله آقای من. حضرت به من فرمود: به بغداد برو. در آنجا با کشتی، یک ‌گروه از کنیزان را می‌آورند. وقتی آنها را آوردند، ابتدا جلو نمی‌روی. یک کنیزی در بین آنها هست که حجاب کاملی دارد، از پشت پردۀ نازکی که روی صورتش انداخته است، نگاه می‌کند. او حاضر نمی‌شود کسی او را بخرد. تو جلو می‌روی و نامۀ مرا ✉️به آن کنیز می‌دهی و او را با این مبلغی که در کیسه به تو می‌دهم، می‌خری و می‌آوری.💰 🔶🔸پیرمرد می‌گوید: من طبق آدرس و مشخصاتی که حضرت دادند، به بغداد رفتم. دیدم یک کشتی آمد⛴ و در آن عده‌ای از کنیزان را آورده‌اند که نتیجۀ یکی از درگیری‌های مسلمانان با رومیان در سرحدات بود. ⚔ 👌همان‌طور که امام هادی(ع) فرموده بود دیگران آمدند و کنیزان را خریدند ولی این خانم با ابراز نارحتی، اجازه نمی‌دادکسی او رابخرد. آن خانم می‌گفت: باید یک کسی که قلبم به دین و ایمانش آرام می‌شود، بیاید و مرا بخرد تا من حاضر شوم با او همراه شوم.💓 👳پیرمرد می‌گوید: وقتی کار به اینجا رسید، من نامۀ ✉️امام هادی(ع) را به کسی که فروشندۀ برده‌ها بود، دادم و گفتم این نامه را به آن خانم(کنیز) بده. آن خانم وقتی نامه را دید، صدای گریه‌اش بلند شد و نامه را روی چشمان خود قرار داد و بعد گفت: من با این کسی که نامه را آورده است، همراهی خواهم کرد. من هم مبلغ را به فروشنده دادم و ایشان را آوردم.😊 💐حضرت نرگس خاتون در راه، داستان خودش را برای آن پیرمرد بازگو می‌کند و می‌فرماید: من ازنوادگان شمعون، وصیّ حضرت عیسی(ع) هستم. و از بستگان پادشاه روم هستم. 13 ساله بودم که پادشاه روم می‌خواست مرا به ازدواج برادرزادۀ خودش درآورد. صحن و سرای مجللی را ترتیب داده بودند و آزین بسته بودند که این مراسم ازدواج برگزار شود.🎉🎊 📘 وقتی می‌خواستند اذکار مربوط به عقد را از کتاب‌های مقدس خودشان بخوانند، ناگهان تمام صلیب‌ها و تزئینات فروریخت و لذا آنها گفتند که این ازدواج نحوست دارد و نباید صورت بگیرد.❌ 👑 بالاخره آن پادشاه نیز این وضعیت را به فال بد می‌گیرد و ازدواج به‌هم می‌خورد. من یک‌شب، حضرت عیسی(ع) و جدّ خودم حضرت شمعون را در خواب دیدم و شخصی را دیدم که نزد حضرت عیسی(ع) آمد و عیسی(ع) تمام‌قامت بلند شد و به ایشان احترام گذاشت و من متوجه شدم آن شخص بزرگوار، حضرت محمد(ص) است. پیامبر اکرم(ص) در آن جلسه به عیسی(ع) می‌فرماید: می‌خواهم از نوۀ شمعون وصیّ شما برای نوۀ وصیّ خودم خواستگاری کنم. و من در آن جلسه حضرت امام حسن عسکری(ع)را دیدم و در همان عالم رؤیا، شیفتۀ ایشان شدم.💞 📖ماجرای اسارت حضرت نرگس خاتون هم این‌طور بود که در جریان یک نبرد بین مسلمانان و رومیان، ایشان جزء همراهان پادشاه بودند و بعد از اینکه لشکر روم شکست می‌خورد، ایشان که با لباس مبدّل در جمع کنیزان قرار گرفته بود، به اسارت در می‌آید و به همراه سایر کنیزان با یک کشتی به سمت بغداد فرستاده می‌شود. آن پیرمرد هم که از طرف امام هادی(ع) مأمور شده بود حضرت نرگس خاتون را به منزل امام هادی(ع) می‌برد و حضرت حکیمه خاتون(خواهر امام هادی(ع)) اولین کسی بود که ایشان را در آغوش کشید. ☁️🌞☁️ 👇👇 http://eitaa.com/joinchat
کاش بدانیم ... محبت کردن ازغرورنمی کاهد!!!!! شخصیت می سازد...!!!! ♥♥ http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
از خدا پرسیدم:✨ اگر در سرنوشت ماهمه چیز را از قبل نوشته ای✨ آرزوکردن چه سوددارد؟؟ خداوند خندیدو فرمود:✨ شاید در سر نوشتت نوشته باشم، هر چی آرزو کرد #شبتون_خدایی http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🌸🍃🌸🌸 🔆 🔶 براي ٨٠ هزار حسنه و نيز بخشيده شدن ٨٠ هزار گناه 👇 🔸 « شروع روز با : بسم الله الرحمن الرحيم » 🔶 براي آسان شدن كارها و باعزت و قويترين مردم شدن 👇 🔸 « شروع روز با : توكل به خدا » 🔶 براي اينكه شيطان هر كاري كند نتواند به گناه بيندازد 👇 🔸 « شروع روز با : خواندن ١١ مرتبه سوره قل هو الله احد » 🔶 براي بخشيده شدن گناهان و از بين رفتن ٧٠ بلا در روز 👇 🔸 « شروع روز با : صدقه دادن » 🌸🌸🍃🌸🌸 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺مادرم مدرک پزشکی ندارد ولی دستهایش کاری میکنند که هزار قرص و دوا نمیکند... 🌼شماره نظام مهندسی ندارد ولی از منِ ویرانه با حرف هایش یک آدم نو می سازد... 🌺نقاش نیست ولی با یک کلام لبخندی روی لبهایم میکشد که هزار نقاش از پسش بر نمی آیند... 🌼ندیده ام توی استدیو ضبط صدا وقت بگذراند،ولی آهنگِ صدایش از هر موسیقی گوش نواز تر است... 🌺مادرم سر آشپز و رستوران دار نیست ولی عطرِ و طعم غذاهایش هوش از سر میپراند... 🌼بهشت را زیر پایش ندیدم ولی شک ندارم بهشت زیر پایش نیست... 🌺بهشت نعمتِ وجودش است... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✅رازهای خوشبختی 🌺 اگر می خواهی خوشبخت باشی، دیگران را خوشبخت کن. 🌸 قدر کسانی را که دارید و می بینید، بدانید. 🌺 قبل از اینکه طلب بخشش کنید، ببخشید. 🌸 کینه کس را به دل نگیرید. 🌺 ذهنتان را پاک کنید، افکارتان را تنظیم کنید. 🌸 آنچه که اهمیت دارد، رویدادها نیست، بلکه برداشت شما درباره آن اتفاق است. 🌺 همیشه انتظار بهترین ها را داشته باشید، ولی برای بدترین هم آماده باشید. 🌸 باید پر از روحیه تعجب باشید، روحیه‌ای که به بچه‌ها تعلق دارد. 🌺 بدن خود را سالم و قوی نگه دارید. 🌸 لازم نیست که همیشه برنده باشید. «افرادی که هدفشان بردن است، تمام مدت می برند و می برند، و در پایان شادی شان در زندگی کمتر و کمتر می شود.» 🌺 دوستان واقعی مانند گنج هستند. 🌸 خودتان را همانطور که هستید، قبول کنید، بدون هیچ شرطی. 🌺 خودتان را باور کنید،باور کنید و موفق شوید. 🌸 همیشه خوبی های دیگران را ببینید. 🌺 نباید از چیزی بترسید، ترس فلج تان می کند. 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💟 🌷یک نفر هست صمیمانه تو را می خواهد 🕊مثل یک عاشق دیوانه تو را می خواهد 🌷گاه با یاد تو زانو به بغل می گیرد 🕊خاطراتش شده افسانه ، تو را می خواهد 🌷می نشیند سر راه تو ، که بر می گردی 🕊عمری اینجور غریبانه تو را می خواهد 🌷پای پیمان تو از جان و دلش  می گذرد 🕊عشق می ورزد و جانانه تو را می خواهد 🌷یاد تو همدم تنهایی شب هایش هست 🕊یعنی عاشق شده رندانه ، تو را می خواهد 🌷روی ناچاری اگر جرعه ای از باده خورد 🕊غرض این است که مستانه تو را می خواهد 🌷چشم بر پنجره ی نازک دل می دوزد 🕊تا بیایی ، دل ویرانه تو را می خواهد 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹 🌼تا زمانے کہ در وجودت 🌸نغمہ سرایے نکنے و زندگیت رقص نشود، 🌺تا زمانے کہ هستے را جشن نگیرے، 🌼ممکن نیست خدا را بشناسے. 🌸خدا اوج آواز و ترانہ، 🌺اوج رقص و پایکوبے و 🌼اوج جشن زندگے است. 🌸خدا بہ مردم غمگین تعلق ندارد. 🌺خدا از آن کسانے است کہ 🌼اهل عشق و خنده اند. 🌸هستے یڪ بازے بزرگ است، 🌺آن را جدے نگیر... 🌼آن را با ترانہ اے در قلبت بپذیر و 🌸شادمانہ از آن سپاسگزارے کن. 🌸با گامہایے سبڪ و 🌺با خنده اے در درون قلبت 🌼در دنیا پیش برو تا ناگہان همہ هستے 🌸الہے شود. 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
. 🌺هرگز نگو خسته ام.. زیرا اثبات میکنی ضعیفی.. بگو..نیاز به استراحت دارم 🌼هرگز نگو نمی توانم زیرا توانت را انکار میکنی بگو....سعی ام را میکنم 🌺هرگز نگو خدایا پس کی؟؟؟ زیرا برای خداوند، تعیین تکلیف میکنی بگو..خدایا بر صبوریم بیفزا 🌼هرگز نگو حوصله ندارم.. زیرا...برای سعادتت ایجاد محدودیت میکنی بگو..باشد برای وقتی دیگر... 🌺هرگز نگو شانس ندارم.. زیرا به محبوبیتت در عالم، بی حرمتی میکنی بگو..حقِ من محفوظ است! 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💗💗💗🍃🍃🍃💗💗💗 💗💗🍃 💗🍃 🍃 💟سرگذشت واقعی با عنوان : 💗 قسمت آخر حالا اونا رو فراری میدی منم گفتم اگه دست بهشون بزنی با من طرفی🙅♂ اونا ۳ تا بودن هر ۳تاشون رو زدم ولی وقتی داشتم بابک رو میزدم یه درد عجیبی تو کمرم حس کردم دیدم چاقو🔪 خوردم افتادم رمین اما نامردا رختن سرم چنتا چاقوی دیگه و مشتو لگد نثارم کردن بیهوش شدم وقتی به هوش اومدم دیدم تو بیمارستانم و پیش شما ها بعد از سه روز از بیمارستان🏥 مرخص شدیم ترممون تموم شد اما زخم های ارشیا زیاد خوب نشده بود برنگشتیم تهران تا زمانی که اثر از زخم های ارشیا نمونده بود وقتی رسیدیم تهران از ارشیا خداحافظی کردمو رفتم خونه شب همون روز جریان النازو به مامان بابام گفتم و اونام قبول کردن برن خواستگاری فورا به الناز زنگ زدم و گفتم میخوایم بیایم خواستگاری اونم خیلی خوشحال شد بعد از قرار گذاشتن واسه خواستگاری بعد از یک هفته به همراه خانواده رفتیم شهر الناز اینا برای خواستگاری اون شب پدر الناز گفت که منو میشناسه و خلاصه ازم تعریف کردو... اونشب گفت من حرفی ندارم فقط میمونه الناز از بابت الناز مطمئن بودم و الناز هم جواب مثبتو داد💁♀ خلاصه با هم نامزد کردیم و قرار شد بریم ماه عسل کیش رفتیم کیش و برگشتیم الان ۳ سال از عرسیه منو الناز میگذره یک ماه پیش باخبر شدم قراره بابا بشم از این بابت خیلی خوشحالم اما دو سه هفته پیش با خبر شدم که ارشیا دوباره تو شهر خودشون دعوا کرده و دوباره چاقو خورده اما خوشبختانه زیاد جدی نبوده راستش من خیلی از ارشیا ممنونم چون بخدا اگه ارشیا نبود شاید الان من حسرت رسیدن به النازو میخوردم 😔راستی یه چیزی شاید اونایی که این داستان رو خوندین فکر کنین این داستان واقعی نیست اما بخدا این داستان همش واقعیه حتی اسم ها راستی منو الناز تصمیم گرفتیم اگه بچمون پسر بود اسمشو بذاریم ارشیا 💗 پایان 📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و رمان مذهبی 💗🍃 🍃💗🍃🍃 💗🍃💗🍃🍃🍃 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 💗💗💗🍃🍃🍃💗💗💗
✨﷽✨ 🌷 حکایت شخصی که سابقه دوستی با بهلول داشت روزي مقداري گندم به آسیاب برد. چون آرد نمود بر الاغ خود نمود و چون نزدیک منزل بهلول رسید اتفاقاً خرش لنگ شد و بر زمین افتاد. آن شخص چون با بهلول سابقه دوستی داشت او را صدا زد و درخواست نمود تا الاغش را به او بدهد تا بارش را به منزل برساند و چون بهلول قبلاً قسم خورده بود که الاغش را به کسی ندهد ، به آن مرد گفت: الاغم نیست. اتفاقاً صداي الاغ بلند شد و بناي عر عر کردن گذارد. آن مرد به بهلول گفت الاغ تو در خانه است و تو می گویی نیست؟! بهلول گفت: عجب دوست احمقی هستی. تو پنجاه سال با من رفیقی، حرف مرا باور نداري ولی حرف الاغ را باور می نمایی ؟!! 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨ 🌷حکایت بهلول و دزد بهلول آنچه پول زیادی به دستش می رسید، در گوشه یک خرابه جمع و دفن می کرد تا اینکه مجموع پول های او به سیصد درهم رسید. روزی ده درهم باز اضافه داشته و به طرف همان خرابه می رفت که این پول را نیز ضمیمه سیصد درهم کند. مرد کاسبی در همسایگی آن خرابه از این قضیه آگاه شده و چون بهلول از خرابه دور می شود، به سوی آن محل نزدیک شده و درهم های بهلول را از زیر خاک درآورده و می برد. بهلول مرتبه دیگر که می خواست به پول های خود سرکشی کند، چون خاک را کنار می کند اثری از درهم ها نمی بیند. بهلول می فهمد که کار آن کاسب همسایه است، زیرا داخل شدن بهلول را به آن خرابه دیده بود. بهلول به سوی دکان آن مرد آمده و اظهار داشت برادر من، مرا حاجت و زحمتی است. می خواهم پول هایی که دارم شما جمع زده و نتیجه را به من بگویید و نظر من این است که پول هایی که در جاهای متفرقه دارم همه را در یک جا جمع کنم. می خواهم همه درهم های خود مرا در محلی که سیصد و ده درهم دارم جمع نمایم، زیرا که آن محل محفوظ تر و ایمن تر از جاهای دیگر است. مرد کاسب بسیار خوشحال شده و اظهار موافقت کرد. بهلول شروع کرد و یکایک از پول های مختلف و جاهای متفرقه نام می برد تا اینکه مقدار درهم های او به سه هزار درهم رسید. بهلول برخاسته و از حضور آن مرد خداحافظی کرد. مرد کاسب پیش خود چنان فکر نمود که اگر سیصد و ده درهم را به محل خود برگرداند، ممکن است بتواند سه هزار درهم را که در آنجا جمع خواهد آمد به دست آورد. بهلول پس از چند روز که به سوی خرابه آمد، سیصد و ده درهم را در همان محل دریافت و در همان محل با خاک پوشانیده و از خرابه بیرون رفت. مرد کاسب در کمین بهلول بود و همین که او را از خرابه دور یافت، نزدیک آن محل آمده و می خواست خاک آن محل را کنار بزند، دستش را آلوده به نجاست یافته و از فطانت (زیرکی) و حیله بهلول آگاهی پیدا کرد. بهلول پس از چند روز دیگر پیش مرد کاسب آمده و اظهار داشت ای آقای من، حساب کن برای من این چند رقم را. هشتاد درهم و پنجاه درهم و صد درهم. مرد کاسب حساب کرده و صورت جمع داد. بهلول اظهار کرد به صورت جمع اضافه کن آنچه را که استشمام می کنی از دست هایت. مرد کاسب از جای خود برخاسته و بهلول را تعقیب کرد تا بزند. بهلول فرار کرده و از دست او نجات یافت. آدم خیانت کار و دزد، گذشته از اینکه پیش وجدان خود و در محضر خداوند جهان سرافکنده و مسئول است، پس از چندی در میان مردم هم رسوا و خوار و بی آبرو خواهد شد. دستی که به اموال و حقوق مردم تعدی می کند، در حقیقت آلوده به کثافت و نجاست است. دست، یکی از بزرگ ترین مظاهر قدرت و نعمت است و آدمی باید به وسیله این نعمت از بیچارگان دستگیری کرده و از حقوق ضعفا حمایت نموده و منافع خود را حفظ نماید. اسلام، دست سارق را ارزش نداده و قطع آن را لازم می داند. 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃⇨﷽ 🌷حکایت ✨⇐ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ(ع) ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍی ﭘﺮﺳﻴﺪ: ﺩﺭ ﻣﺪﺕ یک ﺳﺎﻝ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺭی؟ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﺍی ﻛﺮﺩ... ﻭ ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﻧﻬﺎد!!! ✨⇐ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ یک ﺳﺎل... ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺟﻌﺒﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ یک ﻭ ﻧﻴﻢ ﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻩ !! ﭘﺲ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﺮﺍ؟ ✨⇐ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ: ﭼﻮﻥ وقتیکه ﻣﻦ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ داشتم ﺧﺪﻭﺍﻧﺪ ﺭﻭﺯی ﻣﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﻴﻜﻨﺪ... ﻭلی وقتی ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﻧﻬﺎﺩی، ﺑﻴﻢ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ کنی!! ﭘﺲ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻧﻢ ﺍﺣﺘﻴﺎﻁ ﻛﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﻳﻜﺴﺎﻝ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺗﻐﺬﻳﻪ كنم......... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
“مرد و رمال” زنی غمگین و افسرده نزد حکیمی آمد و از همسرش گله کرد و گفت: "همسر من" خود را "مرید" و "شاگرد" مردی می‌داند که ادعا دارد با دنیاهای دیگر در ارتباط است و از آینده خبر دارد. این مرد که الان "استاد" شوهر من شده هر هفته "سکه‌ای طلا" از شوهرم می‌ستاند و به او گفته که هر چه زودتر با یک "دختر جوان" ازدواج کند و بخش زیادی از اموال خود را به این دختر ببخشد! شوهرم "قید" همه سال‌هایی را که با هم بوده‌ایم زده است و می‌گوید؛ نمی‌تواند از حرف استادش سرپیچی کند و مجبور است طبق "دستورات" استاد سراغ زن دوم و جوان برود. حکیم تبسمی کرد و به زن گفت: چاره این کار بسیار ساده است. "استاد تقلبی" که می‌گویی بنده پول و سکه است. چند سکه طلا بردار و با "واسطه" به استاد قلابی برسان و به او بگو به شوهرت بگوید؛ اوضاع آسمان "قمر در عقرب شده" و دیگر ازدواج با آن دختر جوان به "صلاح" او نیست و بهتر است شوهرت "نصف ثروتش" را به تو ببخشد تا از نفرین زمین و آسمان جان سالم به در برد! "ببین چه اتفاقی می‌افتد!" چند روز بعد زن با "خوشحالی" نزد حکیم آمد و گفت: ظاهرا سکه‌های طلا کار خودش را کرد. چون شب گذشته شوهرم با عصبانیت نزد من آمد و شروع کرد به "بد گفتن و دشنام دادن" به استاد تقلبی و گفت که او عقلش را از دست داده و گفته است که اموالش را باید با من که همسرش هستم نصف کنم. بعد هم با قیافه‌ای حق‌به‌جانب گفت که از این به بعد دیگر حرف استاد تقلبی و "بی‌خردش" را گوش نمی‌کند! حکیم تبسمی کرد و گفت: "تا بوده همین بوده است." شوهر تو تا موقعی "نصایح" استاد تقلبی را اطاعت می‌کرد که به "نفعش" بود. وقتی فهمید اوضاع برگشته و دستورات جدید استاد "تعهدآور و پرهزینه" شده، بلافاصله از او رویگردان شد و دیگر به سراغش نرفت. *همسرت استادش را به طور "مشروط" پذیرفته بود. این را باید از همان روز اول میفهمید http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت ســے و هــفــتـم (بــخــش اول) مادرم پوفے ڪرد و با عصبانیت زل زد توے چشم هام:اینا رو الان باید بگے؟! از پشت میز آشپزخونہ بلند شدم،همونطور ڪہ در یخچال رو باز میڪردم گفتم:خب مامان جان چہ میدونستم اینطور میشہ؟! لیوان آبے براش ریختم و برگشتم سمتش:اشتباہ ڪردم،غلط ڪردم! مادرم دستش رو گذاشت زیر چونہ ش و نگاهش رو ازم گرفت. لیوان آب رو،گذاشتم جلوش. بدون اینڪہ نگاهم ڪنہ گفت:هر روز باید تن و بدن من بلرزہ ڪہ بلایے سرت نیاد!دیگہ میتونم بذارم از این در برے بیرون؟ سرم رو انداختم پایین،موهام پخش شد روے شونہ م،مشغول بازے با موهام شدم. _هانیہ خانم با توام! همونطور ڪہ سرم پایین بود گفتم:حرفے ندارم،خربزہ خوردم پاے لرزشم میشینم اختیار دارمے،هرڪارے میخواے باهام ڪن اما حرف من استادمہ! لیوان آب رو برداشت و یہ نفس سر ڪشید. از روے صندلے بلند شد،با جدیت نگاهم ڪرد و گفت:توقع نداشتہ باش ناز و نوازشت ڪنم یہ مدتم بهم ڪار نداشتہ باش تا فڪر ڪنم. سرم رو بلند ڪردم و مطیع گفتم:چشم! ادامہ دادم:بچہ ها میخوان برن ملاقات منم برم؟ روسریش رو از روے مبل برداشت و سر ڪرد:نہ!فاطمہ ڪار دارہ باید برے پیش عاطفہ حالش خوب نیست!سر فرصت دوتایے میریم منم باهاش صحبت میڪنم! شونہ هام رو انداختم بالا و باشہ اے گفتم! داشتم میرفتم سمت اتاقم ڪہ گفت:هانیہ توقع نداشتہ باش چیزے بہ بابات نگم! ایستادم،اما برنگشتم سمتش! خون تو رگ هام یخ زد،نترسیدم نہ! فڪر غیرت و اعتماد پدرم بودم! چطور میتونستم تو روش نگاہ ڪنم؟! بے حرف وارد اتاق شدم ڪہ صداے زنگ موبایلم اومد،موبایلم رو از روے تخت برداشتم و بے حوصلہ بہ اسم تماس گیرندہ نگاہ ڪردم. بهار بود،علامت سبز رنگ رو بردم بہ سمت علامت قرمز رنگ:جانم بهار. صداے شیطونش پیچید:سلام خواهر هانیہ احوال شما؟امیرحسین جان خوب هستن؟ و ریز خندید،یاد حرف دو روز پیشم افتادم،بے اختیار بود! با حرص گفتم:یہ حرف از دهنم پرید ببینم بہ گوش بـے بـے سے ام میرسونے! _خب حالا توام انگار من دهن لقم؟! آخہ از اون حرف تو میشہ گذشت؟ صداش رو نازڪ ڪرد و ادامہ داد:بهار امیرحسین چیزیش نشہ!داریم میریم ملاقات امیرحسین بیا دیگہ! نشستم روے تخت. _نمیتونم بهار،ڪار دارم! _یعنے چے؟مگہ میشہ؟ _سرفرصت میرم! با شیطنت گفت:پس تنها میخواے برے اے ڪلڪ! با خندہ گفتم:درد!با مامانم میخوام برم،مسخرہ دستگاهے! _پس مامانو میبرے دامادشو ببینہ! خندیدم:آرہ من و سهیلے حتما! با هیجان گفت:سهیلے نہ،امیرحسین! راستے دیدے گفتم زیاد فیلم میبینے؟ چینے بہ پیشونیم دادم. _چطور؟ _ڪار بنیامین نبودہ ڪہ،ماجرا رو جنایے ڪردے! ڪنجڪاو شدم. _پس ڪار ڪے بودہ؟ با لحن بانمڪے گفت:یہ بندہ خداے مست! خیالم راحت شد،احساس دِين و ناراحتے از روے دوشم برداشتہ شد! از بهار خداحافظے ڪردم و رفتم سمت ڪمدم،سہ ماہ از مرگ مریم گذشتہ بود اما هنوز لباس سیاہ تنشون بود،بخاطرہ مراعات،شال و سارافون بہ رنگ قهوہ اے تیرہ تن ڪردم،چادر نمازم رو هم سر ڪردم،از اتاق رفتم بیرون. مادرم چادر مشڪے سر ڪردہ بود با تعجب گفتم:جایے میرے؟ سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد:آرہ حال امین خوب نیست فاطمہ میخواد ببرتش دڪتر میرم تنها نباشہ! ادامــه دارد... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت ســے و هــفــتـم (بــخــش دوم) با مادرم از خونہ خارج شدیم،دڪمہ آیفون رو فشردم! بدون اینڪہ بپرسن در باز شد! وارد حیاط شدیم،خالہ فاطمہ بـے حال سلامے ڪرد و رفت سمت امین ڪہ گوشہ حیاط نشستہ بود! ڪنارش زانو زد:امین جان پاشو الان آژانس میرسہ! امین چیزے نگفت،چشم هاش رو بستہ بود! مادرم با ناراحتے رفت بہ سمتشون و گفت:چے شدہ فاطمہ؟ خالہ فاطمہ با بغض زل زد بہ بہ مادرم و گفت:هیچے نمیخورہ نمیتونہ سر پا وایسہ!ببین با خودش چے ڪار ڪردہ؟ و بہ دست امین ڪہ خونے بود اشارہ ڪرد! مادرم با نگرانے نگاهے بہ من ڪرد و گفت:برو پیش عاطفہ! همونطور ڪہ زل زدہ بودم بہ امین رفتم بہ سمت خونہ ڪہ امین چشم هاش رو باز ڪرد و چشم تو چشم شدیم! سریع نگاهم رو ازش گرفتم،چشم هاش ناراحتم مے ڪرد،پر بود از غم و خشم! قبل از اینڪہ وارد خونہ بشم عاطفہ اومد داخل حیاط،هستے ساڪت تو بغلش بود! خالہ فاطمہ با عصبانیت بہ عاطفہ نگاہ ڪرد و گفت:ڪے گفت بیاے اینجا؟باز اومدے سر بہ سرش بذارے؟ عاطفہ چیزے نگفت،خیرہ شدہ بودم بہ هستے،خیلے تپل شدہ بود،سرهمے سفید رنگش بهش تنگ بود! با ولع دستش رو میخورد! مادرم با لبخند بہ هستے نگاہ ڪرد و گفت:اے جانم،عاطفہ گشنشہ! عاطفہ سر هستے رو بوسید و گفت:آب جوش نیومدہ! امین از روے زمین بلند شد،رفت بہ سمت عاطفہ،با لبخند زل زد بہ هستے،هستے دستش رو از دهنش درآورد و دست هاش رو بہ سمت امین گرفت،با خندہ از خودش صدا در مے آورد،لبخند امین عمیق تر شد،با دست سالمش هستے رو بغل ڪرد و پیشونیش رو بوسید با صداے بمش گفت:جانم بابایـے! هستے رو بہ سمت خالہ فاطمہ گرفت و گفت:میرم آمادہ شم! خالہ فاطمہ با خوش حالــے گفت:برو قربونت بشم. صداے زنگ در اومد و پشت سرش صداے بوق ماشین! عاطفہ همین طور کہ بہ سمت در مے رفت گفت: حتما آژانسہ! خالہ فاطمہ رو به من گفت:هانیہ جان مراقب هستے،هستے؟ هستے رو ازش گرفتم و گفتم :حتما! وارد خونه شدم، همینطور که راه مے رفتم هستے رو تکون میدادم،ساکت زل زده بود بہ صورتم! با لبخند نگاش کردم :چیہ خانم خانما! لبخند کم رنگے زد. دستش رو بوسیدم:دوست دارے باهات حرف بزنم؟سنگ صبور خوبـے هستے؟ با خنده جیغ کشید! گونہ ش رو بوسیدم. -خب بابا فهمیدم راز دارے،چرا داد مےکشے؟ سرم رو بلند کردم ،امین زل زده بود بهم!همونطور کہ ازپلہ ها پایین مے اومدگفت چقدر بزرگ شدے! نفسے کشیدم وزل زدم به صورت هستے. رسید،به چند قدمیم! -اونقدر بزرگ شدے کہ مامان شدن بهت میاد! با تعجب سرم رو بلند کردم،زل زدم بہ یقہ پیرهنش! حرفاے جالبـے نمے زنید! چیزے نگفت و رفت بیرون! نفسم رو با حرص دادم بیرون،چراها داشت بیشتر مے شد! هستے مشغول بازے با گوشہ شالم بود. صورتم رو چسبوندم بہ صورتش:نکنہ چون تکہ اے از وجود امینےدوستت دارم؟! ادامــه دارد... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت ســے و هــشــتـم (بــخــش اول) مادرم همونطور ڪہ گل ها رو انتخاب مے ڪرد گفت:از رفتار بابات دلگیر نشو،حق دارہ! گل ها رو گذاشت روے میز فروشندہ. فروشندہ مشغول دستہ ڪردن گل ها شد. پدرم از وقتے ڪہ مادرم ماجرا رو براش تعریف ڪردہ بود،باهام سرسنگین شدہ بود،لبخند ڪم رنگے زدم:من ڪہ چیزے نگفتم! فروشندہ گل ها رو بہ سمتم گرفت،از گل فروشے اومدیم بیرون،همونطور ڪہ بہ سمت تاڪسے میرفتیم مادرم پرسید:مطمئنے ڪار اون پسرہ نبودہ؟ در تاڪسے رو باز ڪردم. _بلہ مامان جانم چندبار ڪہ گفتم! سوار تاڪسے شدیم،از امین دور بودم،شرایط روحے خوبے نداشت و همین باعث مے شد روے رفتارهاش ڪنترل نداشتہ باشہ! دلم نمیخواست ماجراے سہ چهار سال پیش تڪرار بشہ این بار قوے تر بودم،عقلم رو بہ دلم نمے باختم! دہ دقیقہ بعد رسیدیم جلوے بیمارستان،از تاڪسے پیادہ شدیم،پلاستیڪ آبمیوہ و ڪمپوت دست مادرم بود و دستہ گل دست من! بہ سمت پذیرش رفتیم،دستہ گل رو دادم دست چپم و دست راستم رو گذاشتم روے میز،پرستار مشغول نوشتن چیزے بود با صداے آروم گفتم:سلام خستہ نباشید! سرش رو بلند ڪرد:سلام ممنون جانم! _اتاق آقاے امیرحسین سهیلے ڪجاست؟ با لبخند برگہ اے برداشت و گفت:ماشالا چقدر ملاقاتے دارن! بہ سمت راست اشارہ ڪرد و ادامہ داد:انتهاے راهرو اتاق صد و دہ! تشڪر ڪردم،راہ افتادیم بہ سمت جایے ڪہ اشارہ ڪردہ بود! چشمم خورد بہ اتاق مورد نظر،اتاق صد و دہ! انگشت اشارہ م رو گرفتم بہ سمت اتاق و گفتم:مامان اونجاس! جلوے در ایستادیم،خواستم در بزنم ڪہ در باز شد و حنانہ اومد بیرون! با دقت زل زد بهم،انگار شناخت،لبخند پررنگے زد و با شوق گفت:پارسال دوست،امسال آشنا! لبخندے زدم و دستم رو بہ سمتش دراز ڪردم:سلام خانم،یادت موندہ؟ دستم رو گرم فشرد و جواب داد:تو فڪر ڪن یادم رفتہ باشہ! بہ مادرم اشارہ ڪردم و گفتم:مادرم! حنانہ سریع دستش رو گرفت سمت مادرم و گفت:سلام خوشوقتم! مادرم با لبخند دستش رو گرفت. _مامان ایشونم خواهر آقاے سهیلے هستن! حنانہ بہ داخل اشارہ ڪرد و گفت:بفرمایید مریض مورد نظر اینجاست! وارد اتاق شدیم،سهیلے روے تخت دراز ڪشیدہ بود،پاش رو گچ گرفتہ بودن،آستین پیرهن آبے بیمارستان رو تا روے آرنج بالا زدہ بود،ساعدش رو گذاشتہ بود روے چشم ها و پیشونیش،فقط ریش هاے مرتب قهوہ ایش و لب و بینیش مشخص بود! حنانہ رفت بہ سمتش و آروم گفت:داداشے؟ حرڪتے نڪرد،مادرم سریع گفت:بیدارش نڪن دخترم! حنانہ دهنش رو جمع ڪرد و گفت:خالہ آخہ نمیدونید ڪہ همش میخوابہ یڪم بیدارے براش بد نیست! مادرم نشست روے تخت خالے ڪنار تخت سهیلے،آروم گفت:خیالت راحت ما اومدیم دیدن ایشون،تا بیدار نشن نمیریم! بہ تَبعيت از مادرم،ڪنارش روے تخت نشستم،مادرم پلاستیڪ رو بہ سمت حنانہ گرفت و گفت:عزیزم اینا رو بذار تو یخچال خنڪ بشن! حنانہ همونطور ڪہ پلاستیڪ رو از مادرم مے گرفت گفت:چرا زحمت ڪشیدید؟ پلاستیڪ رو گذاشت توے یخچال ڪوچیڪ گوشہ اتاق! خواست چیزے بگہ ڪہ صداے باز شدن دراومد،برگشتیم بہ سمت در! پسر لاغر اندام و قد بلندے وارد شد،انگار سهیلے هیفدہ هیجدہ سالہ شدہ بود و ریش نداشت! با دیدن ما سرش رو انداخت پایین و آروم سلام ڪرد! جوابش رو دادیم،آروم اومد بہ سمت حنانہ و گفت:اومدم پیش داداش بمونم،ڪارے داشتے جلوے درم! سر بہ زیر خداحافظے ڪرد و از اتاق خارج شد! حنانہ سرش رو تڪون داد و گفت:باورتون میشہ این خجالتے قُل من باشہ؟ با تعجب نگاهش ڪردم و گفتم:واقعا دوقلویید؟ سرش رو بہ نشونہ مثبت تڪون داد:آرہ ولے خب وجہ تشابهے بین مون نیست! انگشت اشارہ و شصتش رو چسبوند بهم و ادامہ داد:بگو سر سوزن من و این بشر شبیہ باشیم! مادرم گفت:خب همجنس نیستید،دختر و پسر خیلے باهم فرق دارن! با ذوق گفتم:خیلے باهم ڪل ڪل میڪنید نہ؟ حنانہ نوچے ڪرد:اصلا و ابدا!الان چطور بود خونہ ام اینطورہ! ابروهام رو دادم بالا:وا مگہ میشہ؟ حنانہ تڪیہ ش رو داد بہ تخت سهیلی:غرور ڪاذب و این حرفا ڪہ شنیدے؟ برادر من خجالت ڪاذب دارہ! بے اختیار گفتم:اصلا باورم نمیشہ!آخہ آقاے سهیلے اینطورے نیستن! ادامــه دارد... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت ســے و هــشــتـم (بــخــش دوم) با گفتن این حرف،سهیلے دستش رو از روے پیشونیش برداشت،چندبار چشم هاش رو باز و بستہ ڪرد و سرش رو برگردوند سمت من! با دیدن من چشم هاش رو ریز ڪرد،چشم هاش برق زد،برق آشنایـے! چند لحظہ بعد چشم ها رو ڪامل باز ڪرد! با باز شدن چشم هاش سرم رو انداختم پایین،احساس عجیبـے بهم دست داد! سرفہ اے ڪرد و با عجلہ خواست بنشینہ! حنانہ رفت بہ سمتش وکمک کرد. سرش رو بر گردوند سمت مادرم و زل زد بہ دستاش! با صداے خواب آلوده و خش دار گفت:سلام خوش اومدید! سرش رو بر گردوند سمت حنانہ:چرا بیدارم نکردے؟ حنانہ خواست جواب بده کہ مادرم گفت:سلام ما گفتیم بیدارتون نکنن،حالتون خوبہ؟ سهیلے همونطور کہ موهاش رو با دست مرتب مے کرد گفت:ممنون شکر خدا! معلوم بود مادرم براش غریبہ ست ولے چیزے نگفت! حنانہ بہ من نگاه کرد وگفت:راستے تو چرا با بچہ هاے دانشگاه نیومدے؟ سهیلے جدے نگاش کرد و گفت:حنانہ خانم کنجکاوے نکن! در عین جدے بودن مودب بود،نگفت فضولے نکن! لبخندے زدم و گفتم اتفاقا قرار بود بیام اما یہ کارے پیش اومد نشد،بابت تاخیر شرمنده! خندیدم و ادامہ دادم :در عوض خانوادگے اومدیم! سهیلی لبخند ملایمے زد و گفت :عذر میخوام حنانہ ست دیگہ،زود مے جوشہ قانون فیزیک رو بهم زده! خندم گرفت،حنانہ بدون این کہ دلخور بشہ چادرش رو کمے کشید جلوو گفت آق داداش خوبہ خودت ناراحت بودیا! سهیلے با چشم هاے گرد شده نگاش کردو لب هاش رو محڪم روی هم فشار داد! حنانہ بدون توجہ ادامہ داد:اون روز کہ بچہ هاے دانشگاه اومدن سراغتو گرفتم امیر حسین با دلخورے گفت نمیدونم چرا نیومده!آقا رو با یه من عسل نمیشہ خورد! صورت سهیلے سرخ شد شرمگین گفت:حالم خوب نبود،حنانہ ست دیگہ خودش میبره ومے دوزه! سرفہ اے کردم و با ناراحتے گفتم:حق داشتید خوب ،در قبال کاراتون وظیفہ م بوده! از روے تخت بلند شدم و چادرم رو مرتب کردم! –خدا سلامتی بده استاد! همونطور کہ بہ سمت در مےرفتم رو بہ مادرم گفتم:مامان تا من با حنانہ حرف مے زنم شما هم کارتو بگو! حنانہ نگاهے بهم انداخت و دنبالم اومد!سهیلی مستقیم نگاهم کرد،براے اولین بار سرش رو تکون دادو چیزے نگفت! از اتاق خارج شدم زیر لب گفتم :پر توقع! لابد می خواست به خاطر کمکش همیشہ جلوش خم و راست بشم! ادامــه دارد... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت ســے و نــهـم (بــخــش سـوم) پارڪ خلوت بود،عاطفہ روے یڪے از تاب ها نشست،با خجالت گفت:شهریار هلم میدے؟ شهریار با لبخند رفت سمتش و گفت:عزیزم اینجا خوب نیست! عاطفہ با ناز گفت:ڪسے نیست ڪہ! یہ ڪوچولو! بہ تاب خالے ڪنارش اشارہ ڪرد و رو بہ من ادامہ داد:بیا دیگہ چرا وایسادے؟ بہ امین اشارہ ڪردم و گفتم:تو تاب بازے ڪن زن داداش! براش دست تڪون دادم و روے نیمڪتے نشستم،هوا خنڪ بود و همہ جا ساڪت! دستم رو گذاشتم زیر چونہ م و بہ منظرہ پارڪ خیرہ شدم! شهریار عاطفہ رو آروم هل میداد،میدونستم از امین خجالت میڪشہ ڪہ شیطنت نمیڪنہ! وگرنہ مگہ مے شد شهریار و عاطفہ آروم باشن؟! امین هم هستے رو میذاشت روے سرسرہ و آروم میاورد پایین! باهاش حرف میزد و هستے مے خندید! دلم گرفت،نمیدونم چرا،شاید بخاطرہ جاے خالے مریم،شاید هم بخاطرہ خودم! امین همونطور ڪہ هستے رو،روے سرسرہ مے ڪشید پایین نگاهش افتاد بہ من! نگاهم رو ازشون گرفتم و خیرہ شدم بہ درخت هاے لخت! صداے قدم هاش اومد،توجهے نڪردم! هستے رو بہ سمتم گرفت و گفت:میخوام بدوام مراقبش هستے؟ خواستم بگم راضے نیستم از این فعل هاے مفرد اما بدون اینڪہ نگاهش ڪنم زل زدم بہ صورت هستے و دست هام رو بہ سمتش دراز ڪردم و گفتم:بیا بیینم جیگرخانم! امین هستے رو داد تو بغلم،محڪم نگهش داشتم. منتظر بودم برہ تا با هستے بازے ڪنم اما همونطور ایستادہ بود! چند لحظہ بعد با فاصلہ از من روے نیمڪت نشست! از ڪے روے نیمڪت مے دویدن؟! همونطور ڪہ زل زدہ بود بہ رو بہ روش گفت:یہ لحظہ فڪر ڪردم اگہ چندسال پیش یہ تصمیم دیگہ میگرفتم همہ چیز چقدر فرق مے ڪرد! ڪنجڪاو شدم،اما چیزے نگفتم،با ذهنم تشویقش مے ڪردم! بگو چرا؟!بگو دلیل رفتارهات چے بود! تو وجودم غوغا بود و ظاهرم آروم! وقتے دید چیزے نمیگم ادامہ داد:اگہ یہ تصمیم دیگہ میگرفتم شاید مریم الان زندہ بود،تو داشتے یڪے از بهترین دانشگاہ هاے تهران مهندسے میخوندے،اوضاع من فرق میڪرد! سرش رو برگردوند بہ سمت هستے و با لبخند زل زد بهش:هستے هم نبود!شاید دوسہ سال دیگہ وارد زندگیمون مے شد! قلبم وحشیانہ مے طپید مثل سہ سال پیش! حق نداشت باهام بازے ڪنہ! آروم از روے نیمڪت بلند شدم بدون توجہ بہ امین بہ هستے گفتم:بریم بازے ڪنیم! اما نتونستم طاقت بیارم همونطور ڪہ پشتم بهش بود گفتم:دست بردار از اگہ و اما و چرا! بگو چرا نخواستیم؟! انقدر رویاهاے دخترونہ م شیرین بود ڪہ تو واقعیتم مے دیدم؟ صداش باعث شد خون تو رگ هام یخ ببندہ و قلبم از سینہ م بزنہ بیرون! _همیشہ دوستت داشتم! نگاهم رو دوختم بہ هستے ڪہ داشت با ولع دستش رو میخورد ،برنگشتم سمت امین چون میدونستم از صورتم حالم رو میفهمہ! نفسم رو دادم بیرون:فقط دلیلشو بگو،این چراها نمیذارہ گذشتہ رو فراموش ڪنم! شهریار سرش رو بلند ڪرد،نگاهے بهم انداخت و اخم ڪرد! در گوش عاطفہ چیزے گفت،عاطفہ از روے تاب بلند شد! با حرص دندون هام رو،روے هم فشار دادم،چرا حرف نمیزد اومدن! با غم گفت:بذار با خودم ڪنار بیام همہ چیزو میگم سر موقعش! خواستم بگم موقعش ڪیہ ڪہ شهریار و عاطفہ نزدیڪمون شدن. امین گفت:من میرم یڪم بدوام،شهریار نمیاے؟ شهریار نگاہ اخم آلودے بهش انداخت و سرش رو بہ نشونہ منفے تڪون داد! دوبارہ نشستم روے نیمڪت،خیرہ شدم بہ امین خیلے سریع مے دوید! ادامــه دارد... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✍لـیـلــے سـلـطـانــے 🌹قـسـمـت چــهــلــم ‌ بهار ڪش و قوسے بہ بدنش داد و خمیازہ ڪشید! نگاهم رو دوختم بہ پنجرہ ے ڪلاس! مغزم داشت منفجر مے شد،امین چرا بازے مے ڪرد؟! چرا نمیذاشت همہ چیز تموم بشہ؟! صداش پیچید توے سرم:همیشہ دوستت داشتم! صداے بهار باعث شد از فڪر بیرون بیام:خواهر هانیہ خواهر،بہ گوشے خواهر؟! بے حوصلہ برگشتم سمتش،ڪیفم رو برداشتم و گفتم:پاشو بریم! همہ چیز رو براش تعریف ڪردہ بودم،بدون حرف از ڪلاس خارج شدیم،وارد حیاط شدیم،بهار گفت:هانیہ اصلا بهش فڪرنڪن،طرف خُلہ بابا! خواست ادامہ بدہ ڪہ ساڪت شد و بہ جایے خیرہ شد،رد نگاهش رو گرفتم،سهیلے با عصا ڪنار ورودے دانشگاہ ایستادہ بود و پسرها دورش رو گرفتہ بودن! بهار با تعجب گفت:این چرا با این پاش اومدہ اینجا؟! نگاهے بہ بهار انداختم و گفتم:ڪلا این تو این شد،بہ ما چہ دلش خواستہ بیاد! رسیدیم جلوے ورودے،حواسش بہ ما نبود،از دانشگاہ خارج شدیم،رسیدیم نزدیڪ خیابون اصلے ڪہ بهار گفت:سلام استاد،بهترید؟ با تعجب پشتم رو نگاہ ڪردم،سهیلے همونطور ڪہ ڪنار برادر ڪوچیڪترش با عصا مے اومد گفت:سلام ممنون شڪر خدا! بهار با آرنجش زد تو پهلوم و گفت:استاد هستنا! آروم نفسم رو بیرون دادم و سلام ڪردم،سهیلے سر بہ زیر جوابم رو داد! صداے بوق ماشینے توجهم رو جلب ڪرد،بہ ماشین نگاہ ڪردم،خیلے آشنا بود،انقدر آشنا ڪہ حتم پیدا ڪردم ماشین امینِ! لبم رو بہ دندون گرفتم و اخم ڪردم،سہ ماہ از مرگ مریم میگذشت این ڪارهاے امین عادے نبود! اون پسر سر بہ زیر چندسال پیش نبود! بهار بدون توجہ بہ قیافہ ے من رو بہ سهیلے گفت:استاد چرا با این پا اومدید آخہ؟ سهیلے همونطور ڪہ با عصا میرفت لبخندے زد و گفت:گفتم یڪم هوا بخورم! بهار باز گفت:از تهران تا قم براے هوا خورے؟! از صورت سهیلے مشخص بود علاقہ اے بہ جواب دادن ندارہ اما جواب داد:یڪم ڪار داشتم! صداے بوق ماشین دوبارہ بلند شد،توجهے نڪردم،در سمت رانندہ باز شد و امین پیادہ شد. جدے نگاهش رو دوخت بہ سهیلے! بهار نگاهے بہ امین انداخت و گفت:استاد فڪرڪنم اون آقا با شما ڪار دارن! سهیلے سرش رو بلند ڪرد و زل زد بہ امین! با تعجب گفت:نہ من نمیشناسمشون! خواستم خودم رو از اون گیر و داد نجات بدم ڪہ امین اجازہ نداد:خانم هدایتے! سهیلے متعجب بہ امین خیرہ شد،بهار با ڪنجڪاوے گفت:هانیہ میشناسیش؟ سرم رو تڪون دادم و آروم گفتم:امینِ! بهار با دهن باز زل زد بهم،بے تفاوت گفتم:تابلو بازے درنیار! برگشتم سمت امین،چادرم رو ڪمے جلو ڪشیدم و با قدم هاے محڪم بہ سمتش رفتم ایستادم رو بہ روش خواستم هرچے لایقش بود رو بهش بگم،زل زدم بہ دڪمہ هاے پیرهن مشڪیش خواستم حرف بزنم ڪہ عاطفہ از ماشین پیادہ شد! با تعجب گفتم:عاطفہ! ڪلافہ دستے بہ چادرش ڪہ ڪثیف بود ڪشید و گفت:دوساعتہ بوق و تبل و دهل میزنیم چرا نمیاے؟ نگاهم رو از امین گرفتم و گفتم:اِم..اِم...خب... امین جدے گفت:لابد فڪر ڪردن من تنهام! عاطفہ چشم غرہ اے بہ امین رفت و گفت:من خواستم بیایم دنبالت،این امینم ڪہ بے ڪار گفتم یہ ڪارے ڪنہ! دوبارہ بہ چادرش نگاہ ڪرد و گفت:امین این چہ رانندگیہ آخہ همچین ترمز ڪردے خودم پخش ماشین شدم ڪہ هیچ،ذرت مڪزیڪے تمام ریخت رو چادرم! بهار سرفہ اے ڪرد و نگاهم ڪرد،با عاطفہ احوال پرسے ڪرد و سریع رفت! خواستم سوار ماشین بشم ڪہ امین گفت:این آقا با شما ڪارے دارن؟ سرم رو برگردوندم،منظورش سهیلے بود ڪہ جور خاصے نگاهمون میڪرد! سریع نگاهش رو دزدید،نمیخواستم سهیلے فڪر بد ڪنہ بہ عاطفہ گفتم:الان میام! عاطفہ گفت:قبلا ندیدہ بودمش؟! همونطور ڪہ بہ سمت سهیلے میرفتم گفتم:موقع خرید محضر! آهانے گفت،بہ سمت سهیلے رفتم،با نزدیڪ شدن من برادر سهیلے سر بہ زیر عقب رفت! خیلے خجالتے بود! سهیلے نگاهے بهش انداخت و گفت:امیررضا هیولا دیدے؟! خندہ م گرفت،بـے توجہ بہ من ادامہ داد:بیا بریم دیگہ! سرفہ اے ڪردم و گفتم:استاد بفرمایید برسونیمتون! میدونستم قبول نمیڪنہ،میخواستم بفهمہ امین ڪسے ڪہ فڪر میڪنہ نیست،شاید هم میتونست باشہ! زل زد بہ پایین چادرم:ممنون وسیلہ هست! سرش رو آورد بالا و زل زد بہ امین! یڪ قدم اومد جلو! _مثل اینڪہ اون آقا خوششون نمیاد با من صحبت ڪنید!خدانگهدار خواهر! خواهر رو غلیظ گفت،برادرش اومد ڪنارش و راہ افتادن! پوزخندے زدم و گفتم:خدانگهدار برادر! ایستاد،برنگشت سمتم،دوبارہ راہ افتاد! ادامــه دارد... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
و تشکر از ادمین کانال بابت داستانهای زیبا و خواندنی درود بر شما 🌷
🔻مرد نصفه شب در حالی که مست بوده میاد خونه و دستش می خوره به کوزه ی سفالی گرون قیمتی که زنش خیلی دوستش داشته، میوفته زمین و میشکنه مرد هم همونجا خوابش می بره… 🔹زن اون رو می کشه کنار و همه چیو تمیز می کنه… صبح که مرد از خواب بیدار میشه انتظار داشت که زنش جر و بحث و شروع کنه و این کارو تا شب ادامه بده… 🔸مرد در حالی که دعا می کرد که این اتفاق نیوفته میره اشپزخونه تا یه چیزی بخوره … که متوجه یه نامه روی در یخچال می شه که زنش براش نوشته… 🔹زن: عشق من صبحانه ی مورد علاقت روی میز آمادست… 🔸من صبح زود باید بیدار می شدم تا برم برای ناهار مورد علاقت خرید کنم… زود بر می گردم پیشت عشق من دوست دارم خیلی زیاد… مرد که خیلی تعجب کرده بود میره پیشه پسرش و ازش می پرسه که دیشب چه اتفاقی افتاده بود؟ 🔹پسرش می گه : دیشب وقتی مامان تو رو برد تو تخت خواب که بخوابی و شروع کرد به اینکه لباس و کفشت رو در بیاره تو در حالی که خیلی مست بودی بهش گفتی…🔹 💎هی خانم ، تنهام بزار ، بهم دست نزن… من ازدواج کردم…💎 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌹 ✅ اگر میخواهید، «کاری را» خوب انجام دهید، با «سه تن»، از «سالخوردگان» مشورت کنید. ✅ اگر میخواهید، «سخن درشت» نشنوید، با «سخن درشت»، با «مـردم» گـفتـگو مکنـید. ✅ بجای اینکه، از كسی «متنفر باشيد»، «او را»، از «دايرهٔ توجه تان» خارج کنید. 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💙🍃 🍃🍁 ◆✍در بلخ مردے علوے (از سادات منتسب به امیرالمؤمنین علی ع) زندگی می‌ڪرد تا اینڪه بیمار شد و بعد از دنیا رفت. همسرش گفت: با دخترانم به سمرقند رفتم، تا مردم ڪمتر ما را سرزنش ڪنند و در سرماےشدید وارد این شهر شدم و دخترانم را به مسجد بردم و خودم براے تهیّه چیزے بیرون آمدم. ◆✍دیدم مردم در اطراف شیخی اجتماع ڪرده‌اند، پرسیدم: او ڪیست؟ گفتند: شیخ شهر است. من نیز نزد او رفتم و حال و روزم را شرح دادم ولی او گفت: دلیلی بر سیادتت بیاور و توجهی به من نڪرد و من هم به مسجد بازگشتم.در راه پیرمردےرا در مغازه‌اے دیدم ڪه تعدادے در اطرافش جمع‌اند،پرسیدم: او ڪیست؟ گفتند: او شخصی مجوسی است،با خود گفتم: نزد او بروم شاید فرجی شود. لذا نزد وےرفته و جریان را شرح دادم. ◆✍او خادم را صدا زد و گفت: برو و همسرم را خبر ڪن، تا به اینجا بیاید،پس از چند لحظه بانویی با چند ڪنیز بیرون آمد. شوهرش به او گفت: با این زن به فلان مسجد برو و دخترانش را به خانه بیاور!سیده می‌گوید: همراه این زن به منزل او آمدیم و جایی را در خانه‌اش به ما اختصاص داد و به حمام برد و لباس‌هاے فاخر بر ما پوشاند و انواع خوراڪها را به ما داد و آن شب را به‌راحتی سپرے کردیم. ◆✍در نیمه‌هاےشب شیخ مسلمان شهر در خواب دید، قیامت برپاست و پرچم پیامبر (ص) بر بالاے سرش بلند شد.در آنجا قصرے سبز را دید و پرسید: این قصر از آن ڪیست؟ پیامبر (ص) فرمود: از آن یڪ مسلمان است. شیخ جلو می‌رود و پیامبر (ص) از او روے می‌گرداندعرض می‌ڪند: یا رسول‌الله (ص) من مسلمانم چرا از من اعراض می‌ڪنی؟ فرمود: دلیل بیاور ڪه مسلمانی؟ شیخ سرگردان شد، و نتوانست چیزےبگوید. پیامبر (ص) فرمود: فراموش ڪردے، آن ڪلامی را ڪه به آن زن علوے گفتی؟ این قصر از آن مردے است که این زن در خانه او ساڪن شده ◆✍ در این موقع شیخ از خواب بیدار شد و بر سر و صورت خود می‌زد و می‌گریست. آنگاه خود و غلامانش براے یافتن زن علوے در سطح شهر به تجسّس پرداختند، تا اینکه فهمیدند، او در خانه یڪ مجوسی است. شیخ نزد مجوسی رفت و تقاضاے دیدن وے را نمود، مجوسی گفت: نمی‌گذارم او را ببینی. شیخ گفت: می‌خواهم این هزار دینار را به او بدهم.️گفت: نه، اگر صد هزار دینار هم بدهی نمی‌پذیرموقتی اصرار شیخ را دید، گفت: همان خوابی را ڪه دیشب تو دیده‌اے من هم دیده‌ام من رسول خدا (ص) را در خواب دیدم که فرمود: این قصر منزل آینده تو است. سوگند به خدا من و همه اهل خانه به دست او مسلمان شده‌ایم‼️ 📚 ارشاد القلوب الی الصواب، ج 2، ص: ۴۴۵ 👇👇   http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 🍃🍁 💙🍃