🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_هفتاد_سه
من: امیر؟
امیر: ای جونم ولی عشقم امشب اصلاً وقت ناز کردنت نیست غذارو که سوزوندی گشنمم هست پس تا کمربند و در نیاوردم پاشو بریم آشپزخونه
خب بعضی وقتام عادت داشت با رفتارای اینجوری سوپرایزم کنه همیشه هم که نباید نازم کنه که!!!!
رفتیم آشپزخونه و منو نشوند و خودش میزو چید همه این کارارو میکرد تا درد قلبشو یادم بره اما یادم نمیرفتو نگرانش بودم، وقتی خم شد که بشقابو بزاره جلوم تو گوشش گفتم: مرسی مرد خوب من
امیر: ای جونم قربونت برم که انقد دلبری میکنی، با کلی شوخیو خنده شاممونو خوردیمورفتیم یکم پیاده روی چون دکترم گفته بود شبا یکم راه برم واسه خودموبچم بهتره، جوری موقع پیاده روی زبون میریخت انگار هنوز دوران دانشجوئیمون بود و میخواست مخمو بزنه، شاید هنوز خبر نداشت که حالا من انقد بیشتر دوسش دارم که من باید زبون بریزمو دلشو ببرم.
(شیده)
امروز اول پاییزه اول مهرماه، شیدا میره کلاس اول، دیشب همش میگفت یادت نره ساعتو کوک کنیها من خواب نمونم!! قربونش برم همش استرس داره روز اولی به مدرسش نرسه، منم صبح بیدار شدمو صبحونشوآماده کردم الانم خودشو بیدار کنم بعد صبحونش برسونمش مدرسه و بعدم یسر برم پیش امیر. رفتم تو اتاقشو کنار تختش نشستم، چندبار صداش زدم: شیدا، شیدای من
بچم همونجور خواب آلود تا صدای منو شنید پا شد نشست تو جاشو گفت: مدرسم دیر شده؟؟
من: نه قربونت برم پاشو برو صورتتو بشور بیا صبحونتو بخور بعدش میریم مدرسه هنوز کلی وقت داری
صبحونشو که خورد حاضرش کردم چندتا عکس یادگاریام با روپوش مدرسش ازش گرفتمو راه افتادیم سمت مدرسه، تو حیاطشون برا کلاس اولیا جشن گرفته بودن بهشون گل میدادنو از زیر قرآن ردشون میکردن منم مثل بقیه مامانا وایسادم تامراسمشون تموم بشه و برن سرکلاس بعدم رفتم. تخته گاز کوبیدم رفتم پیش امیر بدجور تو همچین روزی دلم هواشو کرده بود، وقتی رسیدم پیشش حسابی گرد و غبار روشو گرفته بود با اینکه هر هفتم میومدم بهش سر میزدم اما بازم گرد و غبارو آلودگی تهران سیاهی سنگشو میپوشوند، بعد از اینکه سنگ قبرشو شستمو یکم گلاب دوروبرش ریختم شروع کردم به حرف زدن باهاش:
سلام عزیزم، میدونی امروز چه روزی بود؟ روز اول مدرسهی شیدا، خودم بردمش مدرسه، نبودی ببینی دخترمون چه ذوقی داشت، اون ذوق داشت ولی من بغض، بغض اینکه امروزم یکی از اون روزایی بود که تو باید میبودی و نبودی، نبودی ببینی شیدا تو لباس فرمش چقد کوچولو و با مزه شده بود، امیر خیلی دلم برا بودنت تنگ شده، براصدات، خنده هات، حرفات، شوخیات، حتی خودشیفتگیات، برا تک تک لحظههای حضورت، خیلی زود تنهام گذاشتی، بی انصاف شیدا همش دوسالش بود، پیش خودت چه فکری کردی؟ فکر کردی تنهایی از پس همه چی برمیام؟ فکر نکردی شاید کم بیارم؟ ببرم؟
از تو همش برا شیدا حرف میزنم، اونقد حرف میزنم که تورو بهتر از من میشناسه، حست میکنه، مثل من باهات زندگی میکنه، مثل منم دوست داره،
یکم گریه کردمو پاشدم راه افتادم به سمت شرکت، تو راه تموم خاطرات اون شب تلخ تو ذهنم مرور شد
@dastanvpand
ادامه دارد......
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺑﻪ ﺣﺞ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩد، ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﺷﺸﺼﺪ ﻫﺰﺍﺭ ﺣﺎﺟﯽ ﮐﺴﯽ ﺣﺎﺟﯽ ﻧﯿﺴﺖ ، ﻣﮕﺮ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﻓﻖ ، ﮐﻔﺸﮕﺮﯼ ﺩﺭ ﺩﻣﺸﻖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺣﺞ ﻧﯿﺎﻣﺪ.
ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺑﻪ ﺩﻣﺸﻖ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﻓﻖ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﭘﺎﺭﻩ ﺩﻭﺯﯼ (ﭘﯿﻨﻪ ﺩﻭﺯﯼ ، ﺗﻌﻤﯿﺮ ﻭ ﻭﺻﻠﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﻔﺶ ﻫﺎﯼ ﺧﺮﺍﺏ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ) میکند ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺑﻪ ﺣﺞ ﻧﺮﻓﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﻫﻤﻪ ﺣﺠﺎﺝ ﻓﻘﻂ ﺣﺞ ﺗﻮ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪ. ﮔﻔﺖ ﺳﯽ ﺳﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺣﺞ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺎﺭﻩ ﺩﻭﺯﯼ ﺳﯿﺼﺪ ﺩﺭﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﻋﺰﻡ ﺣﺞ ﮐﺮﺩﻡ ، عیالم ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺑﻮﺩ ، ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﻮﯼ ﻃﻌﺎﻡ ﻣﯽ ﺁﻣﺪ، ﻣﺮﺍ ﮔﻔﺖ : ﺑﺮﻭ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻃﻌﺎﻡ ﺑﺴﺘﺎﻥ ، ﻣﻦ ﺭﻓﺘﻢ ، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﮔﻔﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻫﻔﺖ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻃﻔﺎﻝ ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺧﺮﯼ ﻣﺮﺩﻩ ﺩﯾﺪﻡ . ﭘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻃﻌﺎﻡ ﺳﺎﺧﺘﻢ. ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﺣﻼﻝ ﻧﺒﺎﺷﺪ.
ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﺸﻨﯿﺪﻡ ﺁﺗﺸﯽ ﺩﺭ ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩ . ﺁﻥ ﺳﯿﺼﺪ ﺩﺭهم ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﺪﻭ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻔﻘﻪ ﺍﻃﻔﺎﻝ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺣﺞ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ .
@dastanvpand
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
ناحله🌺
#قسمت_صد_و_یازده
یه نفس عمیق کشیدم .کفشم و تو دستام گرفتم و راه افتادم تو صحرایِ شلمچه ...
_
بعدِ صحبت با مامان و بابا و تبریک سال نو بهشون،تلفن و قطع کردم.
ساعت ۶غروب بود.
تازه نماز خونده بودیم و سمت اردوگاه حرکت کردیم.
ریحانه به خاطر اینکه ازش جدا شده بودم دلخور بود.
از اتوبوس پیاده شدیم.
فردا اخرین روزی بودی که اینجا بودیم
دلم برا حال و هوای عجیبش تنگ میشد.
شاید به قول اون اقا که ریحانه گف اسمش اقایِ یکتاست دیگه بهم دعوتنامه ندن.
دلم خیلی گرفته بود.
دلکندن ازینجا سخت بود.
به هر سختی که بود واسه برگشتن آماده شدیم .وسایل وتو اتوبوس گذاشتیم و به سمت شمال حرکت کردیم .تقریبا دوساعت از حرکتمون گذشته بود .هندزفری تو گوشم و نگام به بیرون پنجره بود.
ریحانه ازم دلخور بود و سعی میکرد کمتر باهام حرف بزنه .
اینکه نتونی چیزی بگی و از خودت دفاع کنی تا درکت کنن جز بدترین حسای ممکن بود
گوشیم زنگ خورد .اسم مامان رو صفحه گوشی نقش بست .جواب دادم
_سلام .خوبی مامان ؟
+سلام عزیزدلم خوبم تو چطوری ؟کجایین؟
_خداروشکر بد نیستم.سه چهارساعته حرکت کردیم .فک کنم فردا غروب ساری باشیم .
+اها به سلامتی بیاین ایشالله.راسی فاطمه برات خبر دارم
_چیشده ؟
+برات خاستگار اومده.چون فرداشب نبودی .گذاشتیم پس فردا
_چیی؟؟؟خاستگار چیه؟؟
+باید بگی خاستگار کیه خوشگلم ،نه چیه .پسر بزرگه آقای توسلی همون که قبلا راجبش بهت گفته بودم
_مامان شوخی میکنی دیگه ؟
+برو بچه من با تو چه شوخی دارم
دستم و روچشمام گرفتم و تو دلم گفتم فقط همینو کم داشتم
_مگه من باشما حرف نزدم چند روز پیش؟مامان جان مگه من به شما نگفتم دردم چیه ؟مگه...
+فاطمه انقدر مگه مگه نکن .کاریه که شده .نمیشد راشون ندیم که.حالا بزار بیان
_مامان توروخدا زنگ بزن کنسلش کن
+خب من برم بابات کارم داره.خداحافظ عزیزم
نگاه با تعجبم و به تماسی که قطع شده بود دوختم.
بی اراده اشکی از گوشه چشام رو گونه ام ریخت .
یعنی قرار بود ته قصه ام به اینجا برسه ؟
چه سرانجام غمناکی.ولی از خدا گلایه ای ندارم،خودم همچی و بهش سپردم .باید تا آخرش پای عهدم وایستم .
ریحانه متوجه اشکام شد دستش و گذاشت تو دستم و نگران گفت :چیشده ؟
بهش لبخند زدم و گفتم :حتی وقتی دلخوری ،چیزی از مهربونیت کم نمیشه
اونم لبخند زد و :باز چیشده آبغوره گرفتی؟
بهش گفتم.تعجب واز چشماش میخوندم . حس میکردم میخواد چیزی بگه ولی نمیتونه
سکوتش و شکست و گفت :فاطمه تو از ازدواج کردن بدت میاد ؟
_نه چرا بدم بیاد؟
+اگه بدت نمیاد چرا تا واست خاستگار پیدا میشه واکنشت اینطوریه ؟
سوال سختی پرسیده بود .در جوابش چی باید میگفتم؟
فقط تونستم بگم :
خب به طور کلی از ازدواج بدم نمیاد .ولی به خیلی چیزا بستگی داره .یجورایی دوست دارم قلب و مغزم باهم یکی و بپذیرن.
جواب سوالش و نگرفته بود و منتظر بود ادامه بدم که بحث و عوض کردم و گفتم :دعا کن این اتفاق نیافته.بتونم یه ایرادی ازش بگیرم .
ریحانه یه سوال سخت تر پرسید:فاطمه توچجوری مصطفی و راضی کردی بیخیالت شه؟مگه نگفتی عاشقت بود؟چجوری ساده گذشت ؟ اصلا تو چرا ردش کردی؟
نمیدونستم چی بهش بگم .داشتم نگاهش میکردم از سکوتم کلافه شد سرش و چرخوند و گفت :ببخش که پرسیدم اگه به من ربط داشت خیلی وقت پیش میگفتی .
دستم و گذاشتم رو دستش و لپش و بوسیدم :ریحانه جون جواب سوالات خیلی سخته .حس میکنم به فرصت بیشتری نیاز دارم
ریحانه بدون اینکه تغییری تو حالت چهره اش بده گفت :باشه!
کاش میتونستم همچیز و بگم .از هرچی که تو قلب بی قرارم بود بگم و خودم و خلاص کنم .حیف که نمیشد.
غرق فکر و خیال بودم که پلکام سنگین شد
__
محمد
مدت زیادی و پیش راننده ایستاده بودم .
پاهام درد گرفته بودن .
آروم دستم و به صندلیا گرفتم وسرجام نشستم.
پالتوم و زیر سرم گذاشتم و چشمام و بستم .
یه چیزی یادم اومد!
برگشتم سمت ریحانه که سرش تو گوشیش بود.
_ریحانه
برگشت سمتم :بله ؟
یه نگاه به فاطمه انداختم وقتی مطمئن شدم خوابه دوباره به ریحانه نگاه کردم و گفتم : چیشد؟ازش پرسیدی ؟
ریحانه با یه لحن بی حوصله گفت:
محمد جان.من خیلی فکر کردم راجب چیزی که گفتی. ببین داداش من
(صداشو پایین تر آورد)
فاطمه دختر خوبیه ولی با تو خیلی فرق داره.درسته الان تغییر کرده ولی این تغییر ممکنه سطحی باشه و بعد مدتی دلش و بزنه .تو نباید تصمیم به این مهمی و انقدر با عجله بگیری .دخترهای دیگه ایم هستن که بیشتر به تو شبیه باشن .رو آدمای دیگه فکر کن!
_ریحانه چی میگی؟
+محمد گوش کن به من .برای فاطمه خاستگار اومده .خیلی هم از نظر خانواده هاو فرهنگشون شبیه ان .بزار با اون ازدواج کنه و خوشبخت شه.تو فوق العاده ای.دختر خوب برای تو زیاده.
#فاء_دآل #غین_میم🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
ناحله🌺
#قسمت_صد_و_دوازده
_نمیفهمم .تو چت شده ؟ریحانه خانوم من ۲۷ سالمه .مطمئنا قبل از اینکه بخوام این مسئله رو باتو در جریان بزارم روش فکر کردم .
+منم نگفتم بچه ای فقط میگم تو و فاطمه،نمیشه! اصلا ممکن نیست ، گیرم فاطمه قبول کنه ،باباش چی؟
اصلا واسه تو سوال نشد چرا پسری که عاشقش بود و رد کرد ؟از کجا معلوم با کسی رابطه ای...
باخشم پریدم بین حرفش وگفتم : لطفا ادامه نده.فکر نمیکردم انقدر راحت راجب دوستت قضاوت کنی.اگه محسن چیزی بگه میگم شناختی ازش نداره تو دیگه چرا اینارو میگی ؟ چطور یهو نظرت راجبش تغییر کرد ؟ تا دیروز که چیز دیگه ای میگفتی خواهر من ! اصلا خوشم نیومد از چیزی که گفتی .بیشتر از اینا ازت انتظار میرفت.
+از همین الان بخاطرش با من اینجوری حرف میزنی ؟مگه من دشمنتم ؟هرچی گفتم بخاطر صلاح خودته. شما نمیتونین همو تحمل کنین . فاطمه نمیتونه با شخصیتت کنار بیاد .تو نمیتونی با دختری که عزیز دردونه مامان باباشه و تو ناز و نعمت و آزادی بزرگ شده کنار بیای تو نمیتونی با صدای بلند قهقهش تو خیابون کنار بیای تو نمیتونی...
دوباره حرفش و قطع کردم و گفتم:ببین ریحانه من حسن نیتت و درک میکنم ولی این تصمیمیه که گرفتم و مدت ها روش فکر کردم.اگه نمیتونی کمکم کنی اشکالی نداره .فقط سعی نکن نظرم و تغییر بدی چون فایده ای هم نداره!
ریحانه یه پوزخند زد و سرش و برگردوند
به صندلی تکیه دادم هنوز نگاهم روش بود .
میتونستم حدس بزنم واسه چی داره از فاطمه بد میگه . ریحانه دختری نبود که راجب بقیه بد بگه ولی وقتی اینطور میشد مطمئنا چیزی باعث آزارش شده بود .توجهم روش کم شده بود .بعد فوت بابا باید بیشتر حواسم و بهش جمع میکردم ولی با ورود فاطمه به زندگیمون حواسم از خودم هم پرت شده بود.
صداش زدم :ریحانه جان
جوابم و نداد
_خواهرزشتم
...
_ناز نازوی داداش؟
...
_جوابم و ندی میام قلقلکت میدما
چپ چپ نگام کرد
_چیه ؟فکر کردی شوخی میکنم ؟
+نه والا از تو بعیدم نیست
چشم غره ای که داد باعث شد بخندم
_خواهری،حرفات درسته ولی من دلم روشنه میدونم تهش هرچی خدا بخواد میشه.خدا بدمون و نمیخواد .نگران نباش،باشه؟
یخورده نگام کرد و گفت :باشه
____
فاطمه
ظهر شده بود.بهمون گفتن وسایلمون و جمع کنیم چون ۱۰دقیقه دیگه میرسیم ساری
به مادرم خبر داده بودم و قرار شد بیاد دنبالم
رفتار ریحانه مثه همیشه نبود ولی نمیتونستم کاری کنم .
محمدم که کلا پیش محسن اینا بود و نمیتونستم ببینمش.
کولم و تو بغلم گرفته بودم!
اتوبوس ایستاد وهمسفرا هم و بغل کردن
همه وسایل و گرفتیم و پیاده شدیم.
ریحانه رو بغل کردم و ازش معذرت خواستم
یه لبخند ساختگی زد و بغلم کرد .
دلم میخواست با محمد خداحافظی کنم . داشت کمک میکرد کیف هارو از اتوبوس پایین بیارن.سرم و چرخوندم و چشمم به مادرم خورد که از دور میومد
وقتی چشمام بهش خورد فهمیدم چقدر دلتنگش بودم.
رفتم بغلش کلی بوسم کرد ورفتیم پیش ریحانه که داشت نگامون میکرد
اونوهم بغل کرد و بوسید و کلی ازش تشکر کرد.بیشتر مسافرا رفته بودن محمدم با چشماش دنبال ریحانه بود که متوجه ماهم شد.
مامانم با دیدنش به سمتش رفت!
منم از فرصت استفاده کردم و دنبالش رفتم
یخورده باهم احوال پرسی کردن.
محمد وقتایی که با مادرم حرف میزد چهرش از همیشه مهربون تر میشد
مامانمم با لحن گرمی باهاش حرف میزد .
کلی تشکر کرد و گفت :ببخشید دیگه فاطمه اذیتتون کرد.
تودلم گفتم مگه من بچه ام ؟مامان چرا اینطوری میگه ؟
نگام افتادبه محمد در جواب حرف مادرم لبخند زد و چیزی نگفت.
باهم خداحافظی کردن و مادرم دوباره سمت ریحانه رفت.
محمد نگاهش به زمین بود،آروم گفت : حلالم کنید.ان شالله دفعه بعد کربلای عراق دعوت شین.یاعلی
بدون اینکه اجازه بده جوابی بدم کیفاشون و برداشت و سمت ماشین داداشش رفت.
حیف که دلم نمیومد بهش فحش بدم .این چه کاری بود ؟برا اینکه بیشتر خودم و ضایع نکرده باشم رفتم سمت ریحانه و بعد خداحافظی باهاش نشستیم تو ماشین و سمت خونه حرکت کردیم
_
دل تنگ بودم و حوصله کسی و نداشتم.
تورخت خوابم جابه جا شدم و به حرفای مادرم فکرکردم.
به اینکه واسه جلب توجه محمد وانمود کرد خاستگار دارم و قضیه خیلی جدیه.
خدا میدونه چقدر خوشحال شدم از اینکه فهمیدم به لطف مادرم خبری از خاستگاری نیست و همون زمان که حرفش زده شد کنسل شد.از کار مامانم خندم میگرفت .به هر زوری که بود میخواست دخترش و به مراد دلش برسونه.
چشمام و بستم تا خوابم ببره و به این افکار تو ذهنم خاتمه بدم.
_
محمد
تقریبا دوماهی میشد که از شلمچه برگشته بودیم.
سخت کار میکردم تا بتونم جهیزیه ریحانه رو کامل کنم.
حس میکردم از برنامه های زندگیم عقب موندم
بیشتر وقتا تهران بودم.
دوهفته یه بار میومدم شمال .
ریحانه هم بر خلاف میلش بیشتر وقتا خونه ی داداش علی میرفت.🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvp
ناحله🌺
#قسمت_صد_و_سیزده
ماشین و تو حیاط پارک کردم و رفتم تو خونه
خیال میکردم کسی نیست.
رفتم تو اتاقم .داشتم پیراهنم و باز میکردم که در اتاق با شدت باز شد و صدای جیغ ریحانه پشت بندش فضارو پر کرد.
با ترس گفت :محمددددد چرا یواشکی میای؟وایییی سکته کردم!
چرا نگفتی میخوای بیایی؟
_علیک سلاممم.زهرم ترکید دخترر.تو خونه چیکار میکنی ؟ مگه نگفتم تنها نمون؟
+سلام گفتی شب تنها نمون که نمیمونم
یهو اومد بغلم و گفت :دلم برات تنگ شده بود چقدر بی معرفت شدی .الان که باید بیشتر ازهمیشه پیشم بمونی معلوم نیست کجایی!
بغلش کردم و گفتم :باید جهیزیه تو رو کامل کنم .تا کی میخوای نامزد بمونی؟
چند لحظه مکث کرد و گفت :تو چی؟
_من چی؟
+وقتی که ازدواج کردم و رفتم .تو میخوای چیکار کنی ؟ خیلی تنها میشی !
_نگران من نباش شما.
+گشنت نیست؟
_نه خستم فقط
+خب پس بخواب
_باشه
از اتاق بیرون رفت .لباسام و عوض کردم و روی تختم دراز کشیدم .این روزها از شدت خستگی خیلی زود خوابم میبرد.
صدای گریه بچه از خواب بیدارم کرد .
حدس زدم صدای فرشته باشه .
از جام بلند شدم ،در اتاق و باز کردم و چند بار روش ضربه زدم .یالله گفتم که ریحانه گفت :چند لحظه صبر کن
چند ثانیه بعد:بیا داداش
رفتم بیرون و با زندادش احوال پرسی کردم
با ذوق رفتم و کناره فرشته نشستم.بزرگ شده بود .توبغلم گرفتمش و مشغول بازی کردن باهاش شدم .
انقد تپل شده بود که دلم میخواست قورتش بدم. دستای کوچولوشو گرفتم تو دستم و با ذوق نگاشون میکردم.
ریحانه رفت تو آشپزخونه .دلم و زدم به دریا و به زن داداش گفتم میخوام از فاطمه خاستگاری کنم .خیلی خوشحال شد و گفت :شماره مادر فاطمه رو از ریحانه میگیره و بهش زنگ میزنه.
وقتی موضوع و به ریحانه گفت ،ریحانه واکنشای قبل و نشون داد
ولی با اصرار زن داداش گوشی و سمتش گرفت و رو به من گفت : امیدوارم هیچ وقت بهم نگی چرا بهم نگفتی.خود دانی!
بلند شد و رفت تو اتاقش.
با فاصله نشستم کنار زنداداش.
شماره تلفنو گرفت.
منتظر موندیم جواب بدن.
نمیدونم چرا ولی حس عجیبی بود برام.
انگار یکی داشت از تو قلبم رو هول میداد بیرون.
هم خجالت میکشیدم هم میترسیدم.
به خدا توکل کردم و تو سکوت به بوق های تلفن گوش میدادم که زنداداش تلفن رو قطع کرد
_عهههه چرا قطع کردیییی؟؟
با شیطنت بهم نگاه کردو
+خب حالا بچه پررو انقد هول نباش.
دیدی ک جواب ندادن.
_ای بابا...
خب دوباره بگیرین.
از جام پا شدم و طول و عرض اتاق و راه رفتم.
یه خورده که گذشت زنداداش دوباره شمارشونو گرفت.
انقدر که راه رفته بودم سرم گیج میرفت
نشستم پیش زنداداش و اشاره زدم
_گرم صحبت کن.
که یه پشت چشم نازک کرد و روش و برگردوند.
بعدِ چندتا بوق تلفن برداشته شد ویه نفر با یه لحن بد گفت
+بله؟بفرمایید؟؟
دقت کردم دیدم فاطمس.
از لحنش خندم گرفت .
زنداداش گفت
+سلام. منزل جنابِ موحد؟
_سلام بله. ولی خودشون نیستن.
+با خودشون کار ندارم. شما دخترشونی؟فاطمه جان؟
_بله!!
+عه سلام عزیزم. خوبی؟
زنداداش ریحانم
(گوشمو نزدیک تر کردم ب تلفن. با شنیدن صداش یه هیجان عجیب بهم وارد شد)
+عهههه اها سلام. خوب هستین؟
خسته نباشید.
ببخشید من به جا نیاوردمتون خیلی عذر میخوام.
+خواهش میکنم عزیزم.
_چیشده؟واسه ریحانه اتفاقی افتاده؟
+نه بابا. ریحانه خوبه سلام میرسونه.
_پس چیشد شما یادی از ما کردین!؟
+هیچی یه کارِ کوچولو با مامانتون داشتم خونه نیستن؟خودت خوبی؟چرا دیگه به ما سر نمیزنی؟
_ن مامان بیمارستانه خونه نیست!هیچی دیگه!درس و دانشگاه اگه بزاره ما زنده بمونیم.
دل خودم هم براتون تنگ شده بود.
+ماهم همینطور. .میشه یه لطف کنی شماره مامانتو بدی به من؟
_بله حتما...
شماره رو خوند و من با اشاره ی زنداداش تو گوشیم سیو کردم.
+قربون دستت! به مامان سلام برسون. فعلا خدانگهدار.
_خداحافظ.
تلفن و قطع کرد و به من نگاه کرد!
+اه چرا انقد بال بال میزنی تو پسر؟از دست تو و اشاره هات یادم رفت چی میخواستم بگم
خندیدم و رفتم تو اتاق پیش ریحانه که یه گوشه نشسته بود.داشت گریه میکرد
دستم و گذاشتم زیر چونش و صورتش و هم تراز با صورت خودم گرفتم
_نبینم ریحانمون گریه کنه!چرا گریه میکنی؟
+ولم کن
_میگم بگو
+نمیخوام
_لوس نشو دیگه
+تو رو چه به ازدواج،توجنبه نداری، به من بی توجه میشی!
زدم زیر خنده
_فدای اشکات شم.من غلط کنم به شما توجه نکنم،تو دعا کن درست شه!
یهو زد رو صورتش و گفت
+وای غذام سوخت.
اینو گفت و از جاش پاشد .
منم جاش نشستم و پاهام رو دراز کردم.
___
فاطمه:
از اینکه اونقدر موقع جواب دادن تلفن بد حرف زدم خجالت کشیدم.
ولی خب حق داشتم.از بابل تا ساری صبر کردم تا به دستشویی برسم،تا رسیدم دیدم تلفن داره خودشو میکشه.آخه الان وقت زنگ زدن بود؟
عجیب بود!زنداداش ریحانه با مادر من چه کاری داشت ؟🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
ناحله🌺
#قسمت_صد_و_چهارده
محمد
چند روزی گذشته بود.دیگه باید برمیگشتم تهران.رفتم خونه داداش علی و دوباره به زنداداش گفتم به مامان فاطمه زنگ بزنه
نمیدونستم کی برمیگردم .میخواستم قبل رفتن،تکلیفم مشخص شه و از فکر و خیال در بیام .
فرشته رو تو بغلم گرفتم و کنارداداش علی نشستم.
نگاهم به زنداداش بود که منتظر،گوشی و دمگوشش گرفته بود.
یهو گفت :سلام.حالتون چطوره ؟
_
+من نرگسم .زن داداش ریحانه جون
_
+قربونتون برم .خوبن همه .بد موقع مزاحمتون شدم ؟
_
+عه ببخشید نمیدونستم بیمارستانین .خب پس یه وقت دیگه زنگ میزنم.
_
+راستش واسه کسب اجازه بهتون زنگ زدم
_
+میخواستم بگم اگه صلاح میدونید ،هر زمان که شما اجازه بدین واسه امر خیر با خانواده مزاحمتون شیم.
(با اینکه ریحانه گفت بود فاطمه هنوز جوابی به خاستگارش نداده استرس وجودم و گرفت .میترسیدم اتفاق جدی افتاده باشه و دیگه فرصتی برام نمونده باشه.سکوت کردم و با دقت گوشم و تیز کردم تا جواب مامان فاطمه رو بشنوم.وقتی چیزی نشنیدم منتظر موندم تماس زودتر قطع شه و بفهمم چی گفت )
+میخوایم با اجازتون از فاطمه جون واسه آقا محمدمون خاستگاری کنیم.
(هیجانم بیشتر شده بود.ایستادم که داداش علی خندید و گفت :پسر جون بیا بشین اینجا
،غش میکنی)
_
+آها .چشم .پس من منتظر خبر میمونم
_
+مرسی.قربون شما .خداحافظ
تا تماسش و قطع کرد گفتم :چیشد؟ چی گفت؟قبول کرد؟ کی باید بریم ؟
داداش و زنداداش زدن زیر خنده و زن داداش گفت: هیچی گفت باید با بابای فاطمه صحبت کنم .قرار شد خودش خبر بده
ناراحت گفتم:من که دارم میرمم
+خو برو .زنگ که زد بهت خبر میدم .برگشتی میریم خاستگاری.
_من که نمیدونم چندروز دیگه میام .شاید دو هفته طول بکشه
+خو دو هفته طول بکشه .چیزی نمیشه که .نگران نباش ،قرار نیست تو دو هفته شوهرش بدن
_آخه دو هفته خیلیه!
با تعجب نگام کرد و گفت :نه به وقتایی که خودمون رو میکشتیم تا یکی و قبول کنی و بریم خاستگاریش نه به الان که بخاطر دو هفته تاخیر داری بحث میکنی.مجنون شدی رفت برادر من.خب سعی کن زودتر بیای.
سرگرم بازی با فرشته شدم واز خدا خواستم زودتر همچیز و درست کنه
_
فاطمه
درس هام کلافه ام کرده بود
سخت مشغول درس خوندن بودم که گوشیم زنگ خورد
دراز کشیدم و جواب دادم : سلام جان؟
+ سلام فاطمه لباس هاتو بپوش دارم میام دنبالت بریم بیرون
_کجا بریم ؟
+بریم دور بزنیم حال و هوامون عوض شه
_قربونت برم الان دارم درس میخونم باشه بعد باهم میریم.
+حرف نباشه ده دقیقه دیگه میام .آماده باش
_عهه ماما...
تماس و قطع کرده بود
خسته بودم و حوصله بیرون رفتن نداشتم ولی به ناچار لباسام و پوشیدم
با صدای بوق ماشینش چادرم و سرم کردم و رفتم بیرون.
نشستم تو ماشین و شروع کردم به غر زدن :خب مادرمن چی میشد یه وقت دیگه بریم بیرون.الان که من کلی درس ریخته سرم شما یادت میاد بریم بیرون ؟
+فاطمه خانوم غر نزن پشیمون میشی ها
جلوی یه سوپری نگه داشت و گفت : برو دوتا بستنی بگیر بیا.
چپ چپ نگاش کردم و گفتم :پول ندارم
کارتش و بهم داد.
رفتم و چند دقیقه بعد با یه نایلون پره چیپس و پفک و بستنی برگشتم.
ماشین و روشن کرد و حرکت کردیم
+ماشالله کم اشتها هم هستین
بی توجه به حرفش چیپس و باز کردم
که گفت :بیچاره آقا محمد
مخم با شنیدن اسم محمد سوت کشید
برگشتم سمتش و گفتم :محمد کیه؟
+داداش ریحانه
_چرا بیچاره ؟چیشده مامان؟
خندید و گفت :هیچی
جواب سوالم و نگرفته بودم . بیشتر ازقبل ناراحت شدم و گفتم : ممنون مامان.ممنون از اینکه تمام تلاش های من و واسه فراموش کردنش برباد میدی.بریم خونه اگه میشه!
چشم غره داد و چند ثانیه بعد گفت :امروز زنداداش ریحانه زنگ زد
_عه اره یادم رفته بود ازت بپرسم.چیکارت داشت؟چی گفت؟
یه نگاه بهم انداخت و خندید ،با تعجب نگاهش کردم وگفتم :مامان!چرامیخندی؟میگم چی گفت ؟
_ازت خاستگاری کردن.
زبونم قفل شد .کممونده بود چشم هام از کاسه بیرون بزنه!وای خدا،دوباره خاستگار؟وای اگه داداش نرگس باشه چجوری ردش کنم ؟دیگه چه بهونه ای بیارم ؟چرا وقت هایی که نباید خاستگار بیاد انقدر خاستگار میاد .خدایا حکمتت رو شکر.اخر قصه من به کجا میرسه ؟
صورتم و با دستام پوشوندم و کلافه گفتم: چی گفتی بهش؟
+گفتم با بابات حرف میزنم بهشون خبر میدم
_حالا جدی میخوای با بابا راجبش حرف بزنی
؟ مامانم توروخدا ردش کن.من نمیتونم. واقعا الان تو شرایطی نیستم که بتونم حتی کسی و به عنوان خاستگارم قبول کنم.
+عه .چه حیف.خب باشه بهشون میگم نیان
ولی خب اگه الان نیان دیگه هیچ وقت نمیان!
_بهتر مادر من بهتر.من از خدامه که ازدواج نکنم.
+نمیخوای بیشتر فکر کنی؟
_نه فقط با تمام وجودم ازت خواهش میکنم واسه آرامش منم که شده ردشون کن .تو این مدت انقدر گریه کردم چشمام تار شده.🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
ناحله🌺
#قسمت_صد_و_پانزده
+باشه .خب خدا به آقا محمد رحم کرد .پسره تو رو میگرفت بیچاره میشد!
جوری برگشتم سمتش که گردنم رگ به رگ شد !
_مامان ؟؟؟محمد ...مح....مد کیه؟
+ما چندتا محمد داریم ؟آقا محمد دهقان فرد.
بهت زده بهش خیره موندم!حس کردم گلوم خشک شده!
مامانم ادامه داد:ولی فاطمه خودمونیم،خدا خیلی دوستت داره. صدای دلت و شنید!
مامانم حرف میزد و من فقط متوجه باز و بسته شدن دهنش بودم.
چیزی از حرفاش نمیفهمیدم .
نگاه خیره منو که دید ماشین و یه گوشه نگه داشت.
فهمید که چقدر باور حرفش برام دشواره !
رفتم بغلش و به اشکام اجازه باریدن دادم.
_
با اینکه یه روز گذشته بود از شوق خبری که مامانم بهم داده بود فقط میتونستم گریه کنم.
هنوز باورم نشده بود!
یعنی تا وقتی که محمد و تو خونه امون نمیدیدم باورم نمیشد.
به خودم حق میدادم که به این راحتی باور نکنم.همچی برام مثله یه علامت سوال بود.
قرار شد مادرم با بابام حرف بزنه.
انقدر که طول و عرض اتاق و گذروندم پاهام خسته شد و نشستم.
از دیشب تا الان خداروشکر گفتم.
من هیچ وقت فکرشم نمیکردم مامانم اینو بهم بگه .همیشه تو خواب هام میدیدمش ولی فکر نمیکردم یه روزی تو واقعیت این اتفاق بیافته .محمد یه پسر فوق العاده بودبا ویژگی های خاص!
هنوز برام عجیب بود که چطور از من خاستگاری کرد ؟
میترسیدم بلند شم و ببینم همه ی اینا یه خوابه شیرینِ!
صدای در و که شنیدم از اتاقم بیرون اومدم و دنبال مادرم گشتم.
رو کاناپه نشسته بودکنارش نشستم و گفتم:باهاش صحبت کردی؟
+فاطمه جان بابات خیلی دلخوره .حس میکنم فهمیده یه خبراییه .ازمن پرسید چطور فاطمه مصطفی و نیما و رد کرد اما با این مشکلی نداره!
اونم با این همه تفاوت و ۹ سال اختلاف سنی!؟
حالا تو نگران نباش من سعی میکنم راضیش کنم
__
بلاخره بعد چهار روز پر استرس که برای من به اندازه چهل سال گذشته بود بابا رضایت داد که محمد اینا بیان خونمون ولی فقط به عنوان مهمون!
استرسی که امروز به جونم افتاده بود از استرس روزای قبل شدید تر بود!
از رفتار بابا باهاشون میترسیدم.
قرار شد آخر هفته یعنی دو روز دیگه که محمد از تهران برمیگشت بیان خونمون.
دلم برای خودم میسوخت!
بازم باید تو انتظار میسوختم .
_
همش به این فکر میکردم چی باید بهش بگم ؟چجوری رفتار کنم؟چجوری راه برم؟چجوری چادرم و نگه دارم ؟ چجوری چایی ببرم براشون ؟اصلا چی بپوشم!؟
کلی سوال ذهنم و پر کرده بود .
هر ثانیه به عکساش نگاه میکردم و رو جزئیات چهرش دقیق میشدم
با دیدن لبخندش خندم میگرفت .
مطمئن بودم علاقه ای به من نداره برای همین برام سوال بود چرا میخواد بیاد خاستگاریم!
همش فکر میکردم مامانم درست نشنید و نرگس واسه شخص دیگه ای ازمن خاستگاری کرد .
این افکار سوهان روحم شده بود .حتی از نگاه همراه با پوزخند پدرم هم تلخ تر بود.
هی گوشه های ناخونام رو میجوییدم ...!
از انبوه سوال هایی که جوابی براشون نداشتم کلافه شدم!
رو صندلی رو به روی میز ارایشم نشستم.
میخواستم تمرین کنم که باید چجوری رفتار کنم .
تو آینه به حالت چهرم نگاه کردم و با خنده گفتم:
_سلام
نه نه اینجوری خوب نیست فکر میکنه هولم
یه خورده جدی تر،
_سلام
اینجوریم ک خیلی خشکه،
_سلام خیلی خوش اومدین.
اه اینم خوب نیست!پس چیکار کنم؟
اول به کدومشون سلام کنم؟
گل و شیرینی میارن یعنی ؟؟
کی از دستش بگیره؟ کت و شلوار میپوشه؟
خب من اگه تو اون لباس ببینمش که غش میکنم!
تو آینه داشتم با خودم حرف میزدم که مامان اومد
+اه دختر تو نمیخوای چیزی انتخاب کنی که بپوشی؟اصن رفتی دنبال چادرت؟
_ای وای نه!
+بله میدونستم.بیا بگیر ببین خوب شده؟
_وای گرفتینشششش!الهی قربونتون برم من!
+خب بسه زبون نریز
بیا بشین دو صفحه درس بخون بلکه از استرست کم شه.
_باشه حالا درسم و هم میخونم.
+از دست تو.
چادرو انداخت تو اتاق و بیرون رفت.
چادر گل گلی آبیم رو که روش اکلیلی بود گرفتم،سرم کردم و روبه روی آینه ایستادم.
به به!چقد خوب شده!
چادر و گذاشتم رو تخت و در کمدم رو باز کردم.
یه مانتو تقریبا شبیه به رنگ چادرم برداشتم.
قسمت بالاییش کله غازی و پایینش طوسی بود.
تا روی زانوهام میرسید.
دکمه های چوبی قشنگی داشت.
پارچه ی بالاتنش چین چینی بود و یقش هم گرد بود.
یه شلوار لول خاکستری هم برداشتم و کنارش گذاشتم.
سمت کمد روسری هام رفتم. یه روسری رنگ روشن که گلای طوسی و صورتی توش داشت و برداشتم.
گیره های روسریم وکنارش گذاشتم.
یه صندل مشکی از زیر کمد برداشتم وکنار تخت انداختم.
دلم میخواست از شادی پرواز کنم .
لپ تابم و روشن کردم و یه اهنگ شاد پخش کردم.
دراز کشیدم رو تخت و سعی کردم به جز این حس خوب به هیچ چیز دیگه ای فکر نکنم.
#فاء_دآل #غین_میم🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
🔞ماجرای عشق نازنین ۱۶ ساله به پسری هوسباز😱
✍توصیە میشە دختران مجرد حتما بخوانند👇
نازنین ۱۶ سالە تعریف میکند کە:یک روز با جوانی بە اسم سینا آشنا شدم تعریفش رو از بیشتر همکلاسیهام میشنیدم این بود کە در مدت کوتاهی بهش وابستە شدم ما تقریبا هر روز همدیگر رو میدیدیم و با هم صحبت میکردیم.مادر سینا هم از رابطەی ما خبر داشت.
یک روز سینا گفت کە خواهر بزرگم از تهران بە مشهد آمدە و میخواهد تو را ببیند منم قبول کردم کە باهاش بە خانە بروم.رفتیم داخل خونە؛ ولی همون اول متوجە شدم کە کسی خونە نیست یە ترسی وجودم رو فرا گرفت .
توی اتاق نشستە بودم کە صدای باز شدن در اومد..
ادامه داستان را باز کنید ببینید چی شده حیرت زده خواهید شد😳👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2
👈عاقبت عشق نازنین به سینا😨
#داستان_دردناک_یک_دانش_اموز_دختر😔
خیلی مهمه لطفا از دستش ندید و همشو بخونید(مخصوصا پدر و مادرا)
مادری تعریف میکنه:
یک روز که دخترم از مدرسه برگشت، خیلی زود بود. گفتم دخترم چرا اینقد زود برگشتی؟
داشت گریه میکرد از درد شکمش
هرکاری کردم خوب نمیشد. شکمش بزرگ شده بود اما میدونستم این بزرگ شدن شکمش، مال چاق بودن نیست چون دخترم لاغر بود و تا دیروز هم چیزیش نبود!
فقط میگفت مامان تحمل ندارم دارم دیوونه میشم... منم به باباش زنگ زدم و بردیمش بیمارستان... دکتر اومد بیرون و بعد از معاینه گفت که دختر شما.... ادامه داستان 👇👇👇❤️
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
سنجاق شده در کانال
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 #رمان_فصل_آخر #قسمت_هفتاد_سه من: امیر؟ امیر: ای جونم ولی عشقم امشب اصلاً وقت ناز ک
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_هفتاد_چهار
شیدا دو سالش بود شب خوابیده بودیم با صدای نفس نفس امیر بیدار شدم چراغو که روشن کردم دیدم عرق کرده، پیشونیش مثل یخ سرد بودو داشت آروموبی جون قلبشو ماساژ میداد، فهمیدم بازم دردش شروع شده نزدیک به یه هفته میشد که تقریباً هر شب درد داشت قلبش زیادی ضعیف شده بود دکترا گفته بودن حتماً باید پیوند شه اسمشو تو لیست نوبت برا پیوند نوشته بودیم اما مگه قلب پیدا میشد. اونشب وقتی دیدم حالش بدتر از همیشس به سارا زنگ زدم خودشوبرسونه اونم یربع بعد با یحیی و پسرشون اومدن بچهها رو گذاشتیم پیش سارا و منو یحیی امیرو رسوندیم بیمارستان، سارام خیلی بیقراری میکرد و میخواست بیاد اما بخاطر بچهها مجبور شد بمونه، تو راه من سرامیرو بغل گرفته بودمو با گریه باهاش، حرف میزدم اما نای جواب دادنمو نداشت، یحیی با سرعت نور رانندگی میکرد وقتی رسیدیم بیمارستان سریع با برانکارد بردیمش قسمت اورژانس وقتی دیدن حالش خیلی بده چنتا دکتر بالا سرش جمع شدن و چنتا دستگاه بهش وصل کردن هرلحظه نفس امیر سختتر در میومد و من گریم بیشتر میشد یه لحظه ضربان قلبش کلاً رفت دکترا شروع کردن به شوک زدن من اونقد جیغ کشیدمو بلند بلند گریه کردم که چنتا پرستار با یحیی منو از اورژانس بردن بیرون یحیی منو گذاشت.تو حیاطو خوش برگشت تو سالن رو زمین نشسته بودمو داد میزدم گریه میکردم به خدا التماس میکردم که امیرمو بهم برگردونه چنتا زن دورو برم جمع شده بودنو باهام حرف میزدن اما من صدای هیچکدومشونو نمیشنیدم فقط ضجههای خودم تو گوشم میپیچید چند دقیقه بعد یحیی با گریه اومد بیرون گوشیش دستش بودو داشت شماره میگرفت تموم تنم داشت میلرزید
..بلند شدم رفتم تو سالن اورژانس اینبار هیشکی مانعم نشد حتی یحیی مستقیم رفتم سر تخت امیر روسرش ملافه کشیده بودن فهمیدم بلایی که نباید سرم میومد اومده اما نمیخواستم باور کنم ملافه رو با شدت زدم کنار دیدم امیرم چشاشو بسته نفس نمیکشه سرمو گذاشتم رو سینش دیدم قلبش کم آورده و دیگه نمیزنه نیم تنشو از رو تخت بلند کردمو بغلش کردم سرشو به سینم چسبوندم موهاشو از تو پیشونیش کنار زدمو پیشونیشو بوس کردم اما تن بی جونش سرده سرد بود، و لبای بستش هیچی نمیگفت فقط من بودم که حرف میزدمو التماسش میکردم که پاشه دیوونه شده بودم میگفتم خوشگل عاشق من پاشو عمر دقایقم پاشو نفسم پاشو امیرم زندگیم پاشو اما فایده نداشت عشقم از این دنیا رفته بود، یحیی و چنتا پرستار تنمونو از هم جدا کردنو امیرو تو کاور گذاشتن و بردن من گفتم کجا میبرینش صدای یه آقایی اومد که گفت سردخونه جیغ کشیدمو گفتم نبرینش تورونبرینش سردش میشه نبرینش همینجوری میگفتم و میگفتم که یحیی دستمو گرفتو بردم تو حیاط و بعدشم که خونواده امیر اومدن وبعدم یه دنیا عزاداری...
تا مدتها عین دیوونه ها بودم نه به خودم میرسیدم نه به شیدا، شیدا اسمی بود که امیر برا دخترمون انتخاب کرد میگفت چون دختره اسمش باید شبیه مامانش باشه هر وقتم پسر دار شدیم یه اسم میزاریم شبیه امیر. بعد از مرگ امیر و یه مدت جنون وقتی بهتر شدم بابام خواست که برم خونه ی اونو باهاش زندگی کنم تا نه اون تنها باشه نه منو شیدا اما من نمیتونستم از خونه ی که گوشه گوشش خاطرهی امیر بود دل بکنم بخاطر همین با شیدا تو همون خونه،موندیمو به زندگیمون ادامه دادیم. قبل از امیر بچه بودم با امیر بزرگ شدم با رفتنش بزرگتر دیگه اثری از اون شیده ی لوس توی من باقی نمونده بود پخته شده بودم یه زن،پخته شدهای که حالا باید اونقدر قدرت میداشت که بچشو تنهایی بزرگ کنه. بچم دختر بود اما من دوس داشتم بیشتر از خودم شبیه امیر باشه همون قدر شاد همونقدر قوی و همونقدر امیدوار. تو این سالها منوشیدا تنها نبودیم همه کنار ما بودن خونواده ی من خونواده ی امیر، شیدا باباش نیست اما این خونواده ی بزرگ کنارش هست باباش نیست اما مامانی که دیگه بزرگ شده هست باباش نیست اما یادشو خاطره هاش هست.
@dastanvpand
ادامه دارد.....
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#رمان_فصل_آخر
#قسمت_هفتاد_پنج
پخش ماشینم و روشن کردم و آهنگی رو که این روزا منو عجیب یاد امیر مینداخت آوردمو پلی کردم آهنگی که اون هیچ وقت نشنیدتش اما من همیشه به یاد اون گوش میدمش...
یه پاییز زردوزمستونه سردو
یه زندونه تنگویه زخم قشنگو
غم جمعه عصروغریبی حصرو
یه دنیا سوالو تو سینم گذاشتی
جهانی دروغو یه دنیا غروبو
یه درد عمیقو یه تیزی تیغو
یه قلب مریضو یه آه غلیظو
یه دنیا محالو توسینم گذاشتی
رفیقم کجایی دقیقاً کجایی
کجایی تو بی من توبی من کجایی
آه خدا، ای حبیبم
یه دنیا غریبم کجایی عزیزم
بیا تا چشامو تو چشمات بریزم
نگو دل بریدی خدایی نکرده
ببین خواب چشمات با چشمام چی کرده
همه جارو گشتم کجایی عزیزم
بیا تا رگامو تو خونت بریزم
بیا روتو رو کن منو زیرو رو کن
بیا زخمامو یه جوری رفو کن
عزیزم کجایی دقیقاً کجایی
کجایی تو بی من تو بی من کجایی
عزیزم کجایی دقیقاً کجایی
کجایی تو بی من تو بی من کجایی
امیرم و تو پاییز از دست دادم، پاییزی که دیگه خیلی ساله نه از هوای خنکش لذت میبرم نه از خش خش برگاش زیر پام، پاییزی که امروز شروع مدرسه برای شیدا بود پاییزی که برای خیلیها شروع خیلی چیزاس اما راستش خیلی وقته برای من پاییز شروعی نداره و شروع چیزی هم نیست، از اون سال به بعد پاییز برای من یعنی فصل آخر......
@dastanvpand
پايان
#نویسنده_شیدا_اکبریان
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
روزی مردی با مشاهده آگهی شرکت مایکروسافت برای استخدام یک سرایدار به آنجا رفت. در راه به امید یافتن یک شغل خوب کمی خرید کرد. در اتاق مدیر همه چیز داشت به خوبی پیش میرفت تا اینکه مدیر گفت: اکنون ایمیلتان را بدهید تا ضوابط کاریتان را برایتان ارسال کنیم.
مرد گفت: من ایمیل ندارم. مدیر گفت: شما میخواهید در شرکت مایکروسافت کار کنید ولی ایمیل ندارید. متاسفم من برای شما کاری ندارم. مرد ناراحت از شرکت بیرون آمد و چیزهایی که خریده بود را در همان حوالی به عابران فروخت و سودی هم عایدش شد.
از فردای آن روز مرد از حوالی خانه خود خرید میکرد و در بالای شهر میفروخت و با سود حاصل خریدهای بعدی اش را بیشتر کرد. تا جایی که کارش گرفت. مغازه زد و کم کم وارد تجارت های بزرگ و صادرات شد. یک روز که با مدیر یک شرکت بزرگ در حال بستن قرداد به صورت تلفنی بود، مدیر آن شرکت گفت: ایمیلتان را بدهید تا مدارک را برایتان ارسال کنم. مرد گفت: ایمیل ندارم. مدیر آن شرکت گفت: شما با این همه توان تجاری اگر ایمیل داشتین دیگه چی میشدین. مرد گفت: احتمالآ سرایدار شرکت مایکروسافت بودم......
گاهی نداشتههای ما به نفع ماست.
👇👇👇
@dastanvpand
🌸🍃🌺🍃🌸🍃