💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_ابراهیم_هادی
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان تهران
قسمت 6⃣
#بدن_قوی_برای_خدمت_به_خدا
🍁🍁🍁
🌿یکی از شبهای ماه رمضان به زورخانه ای در کرج رفتیم. ابراهیم آن شب دعا می خواند و ورزش می کرد. پیرمردی ابراهیم را نشان داد و بهم گفت: «آقا این جوان کیه؟ هفت دور تسبیح شنا رفته، یعنی هفتصد تا. تو رو خدا بیارش بالا، الان حالش بهم می خوره.» ورزش که تمام شد، ابراهیم اصلا احساس خستگی نمی کرد. ابراهیم همیشه می گفت: «برای خدمت به خدا و بندگانش، باید بدنی قوی داشته باشیم. مرتب دعا می کرد که، خدایا بدنم برای خدمت کردن به خودت قوی کن.»
🍁🍁🍁
🌿ابراهیم در همان ایام یک جفت میل سنگ بسیار سنگین برای خودش تهیه کرد. حسابی سر زبانها افتاده و انگشت نما شده بود. اما بعد از مدتی دیگر جلوی بچه ها چنین کاری انجام نداد! می گفت: «این کارها باعث غرور انسان میشه. مردم به دنبال این هستند که چه کسی قوی تر از بقیه است. من اگر جلوی دیگران ورزش های سنگین را انجام دهم باعث ضایع شدن رفقایم می شوم. در واقع خودم را مطرح کرده ام و این کار اشتباه است.»
🍁🍁🍁
منبع: کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 20 الی 21
کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
5.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹🌷🌹
صبح های زیبا، معجزه نمیخواهد!
گاهی با یک #سلام ساده،
روزمان زیر و رو میشود.
ساده ترین #سلام را در این صبح #صادق به شما #مهربانان هدیه میدهم.
سلام روزتون پر انرژی
💜💥اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
💚⭐️وآلِ مُحَمَّدٍ
♥️🌙وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍀🌺🌹☘🌷🍀🌺🌹☘🌷
moojetarane.mp3
601.3K
بشنوید ترانه شاد وزیبا گُلی گُلی گُلی باصدای امیدجهان ترانه کانال تو کانال موج ترانه هس دان کنین
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
داستان و پند
اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
رمان #به_تلخی_شیرین قسمت 21 همان شد و دیگر هیچ ابراز علاقه ای از سمت بردیا نثارم نشد ولی
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 22
لبخندی زدم. مریم و مجید را برازنده ی هم می دیدم. خودم هم بدم نمی آمد هم صحبتی در این جمع داشته باشم. تا آنجا که به یاد داشتم، هیچ وقت کسی را برای درد و دل کردن یا حتی صحبت های ساده نداشتم و اکثرا ساکت فقط بیننده و شنونده ی حرف هایشان بودم...
- به سلامتی.
با اضطراب دست هایش را در هم گره کرد.
- به مجید میگم خودت پا پیش بذار، مزه ی دهنش رو بفهمیم، بعد رسمی خدمت خانواده اش برسیم، میگه نیازی نمی بینم، همون شب خواستگاری حرف هام رو می زنم. نظر تو چیه عمه؟
دستم را پیش بردم و فشار آرامی به دست های گره خورده اش آوردم و با لبخندم سعی در آرام کردنش کردم.
- نگران نباشید عمه، مجید پسر عاقلیه. حتما خودش می دونه چی به صلاحشه. بعدش هم کی از مجید بهتر برای مریم.
با ذوق گفت: خدا از دهنت بشنوه.
زن عمو که شنونده ی بحثمان بود، برای دلداری های بیشتر توجه عمه را جلب کرد.
- چه قدر نگرانی هات بی مورده زهرا؟!
عمه به سمتش مایل شد.
- نمی دونم چرا نگرانم.
به باقی حرف هایشان توجه نکردم و خودم را به میوه خوردن مشغول کردم.
عمه رویا در حال آماده کردن میز ناهار بود. رژان و ژیلا با خنده های حاصل از حرفهای درگوشی اشان مشغول کمک به مادرشان بودند. شوخی هایشان با عمه رویا و چشم غره های دلبرانه ی عمه برایشان زیباترین رابطه خلقت هستی بود...
لبخندم تبهرم در ظاهر سازی را نشان میداد وگرنه دست دل حسرت بارم دیگر جلوی خودم رو شده بود...
بعد از خوردن ناهار دومرتبه در سالن جمع شدیم. بابا هر چند دقیقه به ساعت مچی اش نگاه می کرد. خوب می دانستم که در رودربایستی حضور عمو و خانواده اش است که تا این ساعت دیدارش با مادر در بهشت زهرا را به تاخیر انداخته. هنوز بعد از گذشت این همه سال ساعت ها سر مزارش مینشست و برایش حرف ها می زد...
سال ها بود که همراهی اش نمی کردم. شاید بی معرفتی بود حسی که به آن قبر و خاک سرد نداشتم...
اینکه حتی یک خاطره هم از مادر به یاد نمی آوردم درست، ولی ده سال برایم مادرانه خرج کرده بود و داشتن حق بر گردنم را منکر نبودم.
البته از طرفی هم می خواستم بابا راحت باشد.
فکر های آزاردهنده را از خود دور کردم و توجه ام را به جمع دادم. بحث سر ازدواج مجید بود و لب های مجید با متانت به لبخندی تزیین شده بود و کیان مزه می پراند.
- خاله طرف آش و لاش افتاده رو تخت بیمارستان. صبر کن ببین رو پا میشه بره خونه اش! بعد سفارش گل و شیرینی خواستگاری رو بده.
چه اصراری داشت همه را بکُشد! خنده ام گرفت. آن از صبح که من را به خاطر معده درد سادهام کشت، این هم از مریم بیچاره...
همیشه حرفهایم در ذهنم مرور می شد. چه بسا اگر همه را به زبان میآوردم، پرچانه ترین عضو حاضر در جمع به حساب می آمدم.
تصمیم گرفتم برای فرار از ذهن مشغولی های آزاردهنده ام جواب کیان را بدهم.
- کیان جان...
میان کلامم پرید و با لودگی گفت: جان کیان جان؟
چشم غره ای نثارش کردم و ادامه دادم: مریم بینیش رو عمل کرده! امروز که منتظر مرگ من از معده درد بودی. حالا هم که پنجاه پنجاه مریم رو فرستادی بهشت زهرا.
صدای 《دور از جان》 گفتن ها بلند شد.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 23
کیان ضربهای به سینه اش کوبید و گفت: من غلط بکنم. شما چشم مایی!
نگاهم سمت دستش روی قلبش سر خورد. چشمش آنجا بود!؟
رو به جمع ادامه داد: میگم یعنی حادثه ست دیگه خبر نمی کنه.
دو مرتبه نگاه شیطانش را به من دوخت.
با شماتت خیره ی صورتش شدم که دست هایش را بالا گرفت و تک خنده ای کرد.
- عسل وجدانا زیاد منو نگاه نکن، جوون مرگ میشم، حیفم.
به خنده افتاد و ادامه داد: به جان مامانم از چشم غره های بابام انقدر حساب نمی برم که از نگاه های تو زهره م میترکه.
حرف دلش بود که به دل نشست و همراه بقیه به خنده افتادم...
با بلند شدن بابا، نگاهها سمتش کشیده شد. هیچ کس سوالی نپرسید چرا که همگی از قرارش آگاه بودیم. خودش به زبان آمد.
-من رو ببخشید. تا شما یه استراحت بعد از ناهار بکنید برمیگردم.
عمو از جایش بلند شد. ضربه ای مردانه به شانه ی بابا زد.
- آخ گفتی علی، خواب نیم روز خیلی می چسبه.
عمه مینا با نگاهی غبار گرفته از غم برای برادرش به سمت آشپزخانه رفت و در همان حین گفت: صبر کن داداش علی.
دقیقه ای نگذشت که با سینی حلوا که دو گل سرخ و سفید رویش گذاشته بود بازگشت.
- داداش حلوا رو برای منصوره خدابیامرز پختم، با خودت ببر.
نگاه قدردان بابا به صورت عمه دوخته شد.
- چرا زحمت کشیدی؟
-هیچ زحمتی نبود. خدا رحمتش کنه.
سینی را گرفت و رو به جمع خداحافظی گفت و راه خروج را در پیش گرفت.
بعد از رفتن بابا لحظاتی جمع در سکوت سنگینی فرو رفت. سکوتی پر حرف...
عمو با گفتن 《امون از این دنیا و بازی هاش》 سکوت را شکست. راه اتاق خواب مخصوص میهمان را در پیش گرفت.
با صدای بردیا که به اسم خطابم کرد جهت نگاهم را از درب اتاق میهمان به سمتش تغییر داد.
- عسل؟
در حالی که از شروع این گفت و گو ناراضی بودم لبی تر کردم و جواب دادم: بله؟
در جایش جابجا شد.
-امروز بیمارستان نمیری؟
زیر چشمی به فرهاد که روبرویم نشسته بود نگاه کردم، جرات بالا کشیدن نگاهم را نداشتم، دست هایش را که روی دسته ی مبل قرار داشت مشت و ترسم را بیشتر کرد.
-اوم... چطور مگه؟
در حالی که ساعت مچی اش را چک می کرد گفت: نیم ساعت دیگه با دکتر شاه ملکی تو بیمارستانتون قرار دارم. گفتم اگه میخوای بری باهم بریم.
هوای دست مشت شده ی فرهاد را داشتم که به دستور صاحب دیوانه اش در صورت بردیا ننشیند!
عمه زهرا بی موقع دخالت کرد.
-چرا اتفاقا میخواد بره ملاقات مریم.
کاش بزرگ تر نبود تا راحت پاروی حرمت می گذاشتم و می گفتم《 خودم زبان دارم 》
لبخندی زورکی زدم.
- عمه درست میگن. ولی مریم بیمارستان نیست من میرم ملاقاتش به خونه شون. شرمنده.
زورکی بودن لبخندش کاملا مشخص بود.
-خواهش می کنم، به کارت برس.
چرا مشت های فرهاد باز نمی شدند!؟
برای جلوگیری از بحث های بعدی، از جایم بلند شدم. رو به عمه رویا گفتم: عمه جون دستتون درد نکنه. خیلی زحمت کشیدین.
-چه زحمتی عمه جون! چرا بلند شدی؟
-باید برم آماده شم یه سر به مریم بزنم.
هنوز جمله ام تمام نشده بود، فرهاد هم بلند شد.
- دارم میرم باشگاه میرسونمت.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 24
خواستم مخالفت کنم که از چشم های به خون نشسته اش ترسیدم. بهانه آوردم.
-مگه ماشینت درست شد؟
همانطور که خیره ی صورتم بود، حس مالکیت اش را با بیان حقیقت ماجرا، برای بار چندم ثابت کرد.
- خراب نبود.
نگاهم را از خیرگی چشم هایش گرفتم. درحالی که از حرص رو به انفجار بودم، از زن عمو و بقیه عذرخواهی و خداحافظی کردم.
با خداحافظی از جمع دنبالم روان شد.
داخل آسانسور رفتم و به دیوارش تکیه دادم.
داخل شد و دکمه ی همکف را زد.
فکرم مشغول بود و بی حواس خیره اش که آرام پرسید: چرا مثل طلبکار ها نگاه می کنی؟
نفسم را آرام فوت کردم تا روی صدایم کنترل داشته باشم.
- فقط هیکل گنده کردی. از نظر مغزی قد یه بچه پنج ساله ای.
از کوره در رفت.
- ببخشید دیگه مغزم فندقیه، به دکتر نمیرسه. ولی شعورم خیلی بیشتر ازشه.
پوفی کشیدم. بهانه جویی هایش کلافه ام کرده بود.
-چه ربطی به بردیا داشت؟
تکیه اش را ازدیوار گرفت، در صورتم خم شد و از بین دندان های ردیفش غرید: ربطش اینه که از پشت خنجر نمی زنم.
صدای ضبط شده ی زن به موقع به دادم رسید《همکف》.
خیمه اش را از رویم برداشت. سریع بیرون رفتم. با کلید در را باز کردم. بی دعوت دنبالم روان شد.
چشم غره ای نثارش کردم. بی خیال خودش را روی اولین مبل در سالن تی وی انداخت. به سمت اتاقم رفتم و بی حواس به رنگ و مدل لباس هایم یکی را به تن کردم.
شال مشکی رنگم را روی سرم انداختم. مشغول مرتب کردن جلوی موهایم بودم که حواسم جمع شد.
برای چه آماده میشدم؟! با حضور بردیا در بیمارستان که نمی توانستم به ملاقات مریم بروم.
موهایم را که مرتب کرده بودم رها کردم و از اتاق بیرون رفتم. روی مبل ولو شده بود و دست هایش را روی دسته ی مبل قفل کرده بود و چشم هایش را بسته بود.
کندن پوست سرش حقش بود، ولی کار من نبود...
- فرهادخان میشه بپرسم الان من باید کجا برم؟
جوابی نداد و فقط چشم هایش را گشود و نگاهم کرد. از خونسردی اش حرصم گرفت.
- مریم بیمارستانه. حالا با وجود بردیا من چطوری برم دیدنش؟
- خب نرو.
از روی مبل بلند شد و به سمت در رفت.
-کم غر بزن. دنبالم بیا.
- لابد باشگاه؟!
- باشگاه نمیرم.
- خونسردیت حالم رو بد می کنه.
لبخندش تمام لذت دنیا را در بر داشت.
- ولی حرص خوردن های تو حال من رو خوب می کنه. لااقل از اون نگاه های یخ زده ات بهتره!
چپ چپ نگاهش کردم. با صدای بلند خندید.
-بیا بریم یه وری. دکتر کارش تو بیمارستان تموم شد میبرمت دیدن مریم جونت.
《دکتر》 را با تمسخر ادا کرد. بحث با فرهاد بی فایده بود. چاره ای هم نداشتم. کفش های پاشنه بلندم را از جا کفشی برداشتم و پوشیدم، به دنبال فرهاد از خانه خارج شدم. داخل حیاط رفتیم. به سمت ماشینش راه کج کرد.
دندان هایم را به جان لبم انداختم تا درشتی بارش نکند. بی فایده بود! پا تند کردم و هم قدمش شدم.
- چرا باید دنبال تو بیام؟!
از حرکت متوقف شد. نگاه تیزش را به سمتم شلیک کرد.
- چون ناموس منی و تا وقتی که احساس خطر کنم ازت محافظت می کنم.
پاره شدن بند دلم از ترس نگاه برنده اش نبود، از سنگینی مفهوم 《ناموس》 بود که نسبتم داد!
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد...
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❤️ @dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
سلام بر ابراهیم هادی هادی دلهای بیقرار
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_ابراهیم_هادی
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان تهران
قسمت 7⃣
#پهلوان_واقعی
🍁🍁🍁
☘پنج پهلوان از یکی از زورخانه های دیگر تهران برای کشتی گرفتن با بچه های ما به زورخانه ما آمدند. چهار کشتی برگزار شد. دو تا کشتی را آنها و دو تا کشتی را هم ما بردیم. کشتی بعدی را باید با ابراهیم می گرفتند. آنها هم خوب ابراهیم را می شناختند. شلوغ کاری کردند. سر حاج حسن (داور) داد می زدند. که اگر کشتی را باختند تقصیر را گردن داور بیندازند. همه عصبای بودند.
🍁🍁🍁
☘ابراهیم وارد گود شد و با لبخندی که بر لب داشت با همه بچه های مهمان دست داد. بعد هم گفت: «من کشتی نمی گیرم! دوستی و رفاقت ما خیلی بیشتر از این حرفها و کارها ارزش دارد.» بعد هم دست حاج حسن (داور) را بوسید و با یک صلوات پایان کشتی ها را اعلام کرد. شاید در آن روز برنده و بازنده نداشتیم. اما برنده واقعی فقط ابراهیم بود.
🍁🍁🍁
☘موقعی که می خواستیم لباس بپوشیم برویم. حاج حسن همه ما را صدا زد و گفت:«فهمیدید چرا گفتم ابراهیم پهلوانه!؟ ابراهیم امروز با نَفْسْ خود کشتی گرفت و پیروز شد. ابراهیم بخاطر خدا با اون ها کشتی نگرفت و با این کار جلوی کینه و دعوا را گرفت. بچه ها پهلوانی یعنی همین کاری که امروز ابراهیم کرد.»
🍁🍁🍁
منبع: کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 23 الی 24
کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_ابراهیم_هادی
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان تهران
قسمت 8⃣
#مسابقه_در_حضور_ولیعهد
🍁🍁🍁
🌿ابراهیم با توصیه دوستان سراغ کشتی رفت. مربیانش همیشه می گفتند یه روز این پسر را در مسابقات جهانی می بینید. سال های اول دهه 50 در مسابقات قهرمانی نوجوانان تهران شرکت کرد. ابراهیم همه حریفان را با اقتدار شکست داد. او در حالی که پانزده سال بیشتر نداشت برای مسابقات کشوری انتخاب شد. ولی ابراهیم در این مسابقات شرکت نکرد. مربی ها خیلی از دست او ناراحت شدند. بعدها فهمیدیم مسابقات در حضور ولیعهد برگزار می شد و جوایز هم توسط او اهداء شده. برای همین ابراهیم در مسابقات شرکت نکرده بود.
🍁🍁🍁
منبع: کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 30 آلی 31
کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠
#خاطرات_شهید_ابراهیم_هادی
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان تهران
قسمت 9⃣
#هدف_از_ورزش_کردن
🍁🍁🍁
🌴صبح زود ابراهیم با وسایل کشتی از خانه بیرون رفت. ما هم دنبالش راه افتادیم. هر جا می رفت دنبالش رفتیم. ابراهیم رفت سالن کشتی و ما هم رفتیم قسمت تماشاگران نشستیم. ابراهیم چند تا کشتی گرفت و همه را پیروز شد. تا اینکه یکدفعه نگاهش به ما افتاد. ما هم حسابی تشویقش می کردیم. با عصبانیت سمت ما آمد. گفت چرا اومدین اینجا؟ زود باشین برین خونه. در همین زمان بلندگو گفت کشتی نیمه نهایی بین آقایان هادی و تهرانی. ابراهیم کشتی را برد. از سالن کشتی خارج شد.
🍁🍁🍁
🌴آن روز خیلی از دست ما عصبانی بود. در بین راه می گفت: «آدم باید ورزش را برای قوی شدن انجام بده، نه قهرمان شدن. من هم می خوام فنون را یاد بگیرم در مسابقات شرکت می کنم و هدف دیگری ندارم.» ابراهیم می گفت: «هر کس ظرفیت مشهور شدن را ندارد، از مشهور شدن مهمتر این است که آدم بشیم.» آن روز ابراهیم به فینال رسید. اما قبل از مسابقه نهایی، همراه ما به خانه برگشت وعملا ثابت کرد که رتبه و مقام برایش اهمیتی ندارد. ابراهیم همیشه جمله معروف امام را می گفت: «ورزش نباید هدف زندگی شود.»
🍁🍁🍁
📚کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 32 الی 33
کانال سنگر شهدا
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓