eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ رمان قسمت 29 مسیر نگاهش را از صورت مریم به چشم های من تغییر داد. -به تو چه! هر کی خربزه خورده پا لرزش نشسته. تو چرا خودت و داغون می کنی. ناراحت از منطق ناعادلانه اش ابرو در هم کشیدم. -من در قبال بیمار هام مسئولم. همون طور که تو قید این مسئولیت رو زدی. حرصش گرفت. اصلا موضوع بحث ما چیز دیگری بود که مریم با دلسوزی خرابش کرد. -من قیدش رو زدم چون دیدم آدمای بی قید پی اش رو گرفتن و دارن میرن بالا. از کنایه ی در لفافه اش چیزی دستگیرم نشد ولی می دانستم ارتباطی با بردیا دارد... ادامه داد: زخم باز نمی کنم درد داره برام بگم خنجر کی پشتشه... تو چرا این قدر عوض شدی؟ چی تو سرت می گذره که دلت رو تیره کرده به محبت های اطرافیانت. اشک زندانی شده پشت درب پلک های بی رحمم دست و پا زدن گرفته بود. -زخم من باز بازه دردم داره نیاز به لب زدن من نداره. از جوابم بی تاب شد و نیم قدم بینمان را از بین برد. کوچه و خیابان جای این حرف ها و کار ها نبود. به دنبال پیرزن دیگری که این را گوشزدمان کند چشم چرخاندم و قدمی به عقب برداشتم. -چرا میخوای... به میان گلایه هایش پریدم. -بسه فرهاد. مریم باز دخالت کرد. -به خدا هیچی از حرف هاتون سردرنیاوردم. معنادار نگاهم کرد و در جواب مریم که در باشد به من دیوار گفت: اینکه هر دو زخم سربازی داریم، شیرین من ناگفته هایی تو دلشه که اینقدر تلخ شده، تو سردرنیاوردی ولی من در میارم. فقط خدا کنه نفر مشترکی تو ناگفته هامون نباشه که گردنش رو بد خورد می کنم. مجید آگاه بود؟! مگر می شد نباشد و این قدر آگاهانه نصیحت کند... -بسه فرهاد. اینجا جای این بحث ها نیست. رو به من ادامه داد: تو کوتاه بیا عسل. روزشان را خراب کردیم. نفسم را فوت کردم و با لبخندی مصلحتی و در عین حال دلبرانه قصد آرام کردن فرهاد و دل جویی از مریم و مجید را کردم. انگشت کوچکم را سمت فرهاد گرفتم و سر کج کرده و پلک راستم را بستم. -فعلا آشتی آقای گردن کلفت. لبش به سختی به لبخند باز شد. به جای فشردن انگشت کوچکم کل دستم را در مشت گرفت و پایین آورد. رو به آن دو گفت: بریم دیره. مجید و مریم لبخندی از رضایت زدند و جلوتر از ما حرکت کردند. صدای پر طعنه ی فرهاد کنار گوشم دلم را به درد آورد. -آدم عاقل زخم رو با نمک دوا نمی کنه. کاش راهی بود تا دست بیچاره و دردناکم را از دست های تبدار و پر عطش فرهاد در آورم... نگاه گله مندم را به چشم های پر حرفش دوختم. لب هایش ریز و کوتاه روی پیشانی ام نشست. -تلخ نباش. باز به بازی گرفت همه ی معادلت حل شده و نشده ی دل و عقلم را... خواستم دستم را از بند دست هایش رها کنم که دربند ترش کرد. پنجه اش را لابلای انگشت هایم چفت کرد. ممانعت را بی فایده دیدم و به جای تلخی سعی در آرام کردن دل کردم. در سکوت هم پایش پیش رفتم. خرید رفتن با فرهاد را تجربه نکرده بودم که به لطف مریم و مجید کردم. رو به مجید که جلوتر از ما روان بود گفت: مجید برو سمت آسانسور طبقه ی چهار. حرف زدن بهترین راه کوبیدن حس های مهاجم بود. -چرا چهار؟ اشاره ای چشمی به مجید کرد. -کت و شلوار شاه داماد. -آها. داخل آسانسور رفتیم. جلوی مجید دستانم معذب شدند و به عرق نشستند. آرام اسم فرهاد را صدا زدم و التماس را در چشمانم ریختم و فشاری به دستش برای رهایی آوردم. مقاومت نکرد و آرام رهایش کرد. سریع بند کیفم را در دست گرفتم و نفسم را آزاد کردم. طبقه ی چهار همگی سمت بوتیک مورد نظر فرهاد قدم برداشتیم و با تعارف مجید اول من و مریم و سپس فرهاد و خودش وارد شدیم. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ ❤@dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 30 الحق که فرهاد آس پسند بود و بوتیک بزرگ و مجلل پر از کت و شلوارهای مارک و برازنده... کناری ایستادم. واقعا حضور غیر ضروری ام معذبم کرده بود. فرهاد با یکی از فروشنده ها که پسر جوان و با تیپ امروزی بود گرم مشغول به احوالپرسی شد؛ مجید را معرفی کرد سپس سرسری من و مریم را... آرام سلام و تعارفات معمول را به جا آوردیم. نگاهی گذرا سمت مانکن‌ها کرد و با دست کت و شلوار براق مشکی رنگی را نشان داد. -شهرام داداش از این، سایز مجید بیار که شاه داماده. شهرام صمیمانه در حالی که دست هایش را زیادی برای پیش برد مکالماتش تاب می داد، شروع به تعریف کرد. به نظرم حرکات و لحن بیانش برای یک مرد کمی سبک آمد. - به به، به سلامتی و مبارکی انتخاب فرهاد که حرف نداره مطمئناً تو تن شما هم معرکه میشه. کنار فرهاد قرار گرفتم و آرام آستین لباسش را کشیدم. نگاهش سمتم کشیده شد. - جانم؟ - اجازه بده مریم و مجید هم نظر بدن. - مجید و مریم اگه سلیقه داشتند که التماس من رو نمی کردند بیام دنبالشون. به جای فرهاد من خجل شدم و دندان به لب گرفتم. مجید خنده ای کرد. -راست میگه من سلیقه فرهاد رو قبول دارم. خودم صفر کیلومترم. دیگر حرفی نزدم و به سمت قسمتی از بوتیک که مبله شده بود رفتم و نشستم؛ دلیلی نمی دیدم که روی لباس دامادی مجید نظر دهم! شهرام کت و شلوار را در کمال ادب تقدیم مجید کرد و مجید همراه مریم سمت یکی از اتاق های پرو رفتند. کت و شلوار مشکی رنگ دیگری را نشان شهرام داد. - شهرام این و با پیراهن سفید و کراوات مشکی برام بزار. کراواتش باریک باشه. شهرام خنده ای کرد. -طبق معمول تنم که نمی زنی. بی تفاوت نگاهی به کت و شلوار کرد. -نه داداش خودت قالبم رو می دونی. چقدر راحت و بی دردسر خرید کرد. خنده ام گرفته بود. به راستی که فرهاد با همه فرق داشت و همه ی کارها و حرکاتش در نظرم چیز دیگری بود. بعد از خرید کت و شلوار ها به سمت مزون لباس عروس رفتیم. مریم وسواس انتخاب داشت و حوصله فرهاد را سر برده بود. - مریم خانم پانزده دور گرد پاساژ چرخوندیجمون. وژدانا یکی رو بردار دیگه. والا من که بین این همه لباس عروس هیچ فرقی نمی‌بینم. بی اختیار نگاهم سمت چند لباس عروس پیش رویم چرخید. با چشم غره به فرهاد غرغرو نگاه کردم. کجای این لباس ها شبیه هم بود!؟ منظور نگاهم را گرفت. - همشون سفیدن دیگه. خنده ام گرفت، مثل پسر بچه های بهانه جو شده بود. مریم هم خنده اش گرفت و به التماس کردن افتاد. -از نظر شما آقایون بله. به سمت هر سه امان چشم چرخاند. -تو رو خدا نظر بدید. از همان بدو ورودمان چشمم لباس پرنسسی یقه کاپ و آستین بلندی را گرفته بود. لبی تر کردم. در حین اشاره به لباس رو به مریم کردم. -اون چطوره؟ به جای مریم فرهاد قدمی جلو گذاشت و روی لباس دقیق شد. کارش آنقدر بامزه بود که هر سه نگاهش می کردیم. چشم هایش برقی از شیطنت زد. - آفرین شیرین. این یکی یه خورده با بقیه فرق داره وگرنه بقیه همه شکل همند. سفید با دو کیلو نگین. از تشبیه اش بار دیگر به خنده افتادم. مریم 《کوفت》ی نثار من و 《آقا فرهاد》 دلخورانه ای نثار فرهاد کرد. به سمت خانم فروشنده رفت. فرهاد که کلافگی از سر و رویش می بارید روبه مجید کرد. -خوب داداش دیگه با ما کاری ندارید بریم؟ اجازه مرخص کردن از سمت مجید را ندادم. - چی میگی فرهاد؟! صبر کن لباس رو تنش ببینم. شاید اصلا تن خورش خوب نباشه. دستم را گرفت و همراه با پوفی کلافه، کشید و به سمت درب خروج راه افتاد. - آقاشون هست نظر میده. دست آزادش را بلند کرد و در میان اعتراض های مریم و من 《مبارکتون باشه》 ای گفت و حتی نگذاشت درست و حسابی خداحافظی کنم. حرصم را با مشتی به بازویش خالی کردم. در را که بست نفسی تازه کرد. - آخیش راحت شدیم. اه اه اه دو ساعته علافمون کردن. به غرغرهایش اعتنایی نکردم. خواستم دستم را بیرون بکشم که نگذاشت. -یه لباس چند بوتیک جلوتر دیدم، بریم اون رو بخریم. جوابش را ندادم و با حالتی عصبی و پر حرص، به اجبار دنبالش روان شدم‌. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ >@dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
🌺☘ @Dastanvpand این قصه را پلیسی عراقی روایت می کند که خود شاهد ماجرا بوده است ؛ میگفت : مردی بود که قصابی داشت ، هر روز حیوانی را سر می برید و به فروش می رساند .... در یکی از روزها زنی را در آن طرف خیابان دید که روی زمین افتاده بود ... به آن طرف دوید تا کمکش کند اما زن را در حالی یافت که چاقویی در سینه اش فرو کرده و رها ساخته بودند ،مرد تلاش کرد که چاقور را از سینه اش بیرون بیاورد و مردم او را در این حالت دیدند و با پلیس تماس گرفتند واورا متهم به کشتن آن زن نمودند ، پلیس او را برای تحقیقات به اداره برد و هر چه مرد ادعا کرد که بی گناه است و قضیه چنین نیست و قصد کمک داشته است حرفش را باور نکردند ... دو ماه را در زندان سپری کرد و بالاخره حکم اعدام برای او صادر کردند ... مرد که دیگر چاره ای برای خود نیافت به آنان گفت که قبل از اینکه مرا اعدام کنید بگذارید حرف خود را بزنم ... من قبلا در رودخانه با قایق کار می کردم و مردم را از یک سوی رودخانه به سوی دیگر می رساندم ..اما یک روز زنی را سوار کردم که آن زن بسیار زیبا بود و من در فکرش افتادم ... به خواستگاریش رفتم واو نپذیرفت تا اینکه یک سال گذشت و باز آن زن سوار قایقم شد و بچه ای را که پسرش بود همراه داشت ... من به او گفتم اگر خودت را در اختیارم نگذاری فرزندت را در آب غرق می کنم واو نپذیرفت و من سر فرزندش را در آب کردم ... آن زن با تمام توان خود فریاد می کشید اما فایده ای نداشت زیرا که کسی صدایش را نمی شنید .. پسر زیر آب صدایش قطع شد .. ومن او را در آب انداختم . سپس آن زن را کشتم و اورا نیز به آب انداختم ... در آن موقع کسی نفهمید و امروز این جزای همان کار است که می بینم ... ....‌اما این زن را من نکشته ام پس دنبال قاتل او بگردید.... (از مجموعه قصه های واقعی) و💟مطالب پند آموز 💕 @Dastanvpand 🐾 🐾💕🐾💕🐾💕🐾💕
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ﮐﻪ ﭼﯽ ﺍﺧﻪ . ﺭﻓﺘﻢ ﺳﻤﺖ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﭘﯿﺸﺸﻮﻥ ﻧﺒﻮﺩ . ﺩﯾﺪﻡ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﯾﻪ ﺑﻨﺮ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻥ ﻭ ﺩﺍﺭﻥ ﻣﯿﺨﻮﻧﻨﺶ . ﯾﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﻧﺎﻣﻪ ﺑﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ . _ ﻣﺎﻣﺎﻥ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﮐﻮ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮐﻪ ﺧﻮﻧﺪﻧﺶ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺳﻤﺖ ﻣﻦ ﻭ ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﺨﺼﻮﺹ ﺧﻮﺩﺵ ﮔﻔﺖ _ ﺩﺍﺩﺍﺷﺖ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺭﻩ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺎﺩ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﻼ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺟﺪﺍ ﻣﯿﺸﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺗﻨﻬﺎ ﻣﯿﺮﻩ . ﻭﻟﯽ ﺍﻻﻥ ﮔﻔﺖ ﻣﯿﺮﻩ ﺳﺮﯾﻊ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻧﻤﺎﺯ ﯾﻪ ﺯﯾﺎﺭﺕ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﻣﯿﺎﺩ ﮐﻪ ﭘﯿﺶ ﻫﻢ ﺑﺎﺷﯿﺪ . ﻫﯽ ﻣﻦ ﻣﯿﮕﻢ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺩﺍﺷﻢ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺧﻮﺑﻪ ﻣﯿﮕﯿﻦ ﻧﻪ ‏( ﺍﻟﺒﺘﻪ ﮐﺴﯽ ﺟﺮﺍﺕ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺑﮕﻪ ﻧﻪ ‏) . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ ﻭ ﻣﻨﻢ ﺩﻧﺒﺎﻟﺸﻮﻥ . ﺍﺯ ﭼﻨﺪﺗﺎ ﻣﺤﻮﻃﻪ ﮐﻪ ﻇﺎﻫﺮﺍ ﺍﺳﻤﺶ ﺻﺤﻦ ﺑﻮﺩ ﮔﺬﺷﺘﯿﻢ ﻭ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ ﺑﻪ ..…… . ﺩﯾﮕﻪ ﮐﺎﻣﻼ ﺯﺑﻮﻧﻢ ﺑﻨﺪ ﺍﻭﻣﺪ . ﻭﺍﯼ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﻮﺭﺍﻧﯽ ﻭ ﻗﺸﻨﮓ ﺑﻮﺩ . ﺩﺭﺳﺘﻪ ۱۱ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﻫﯿﭽﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﻤﯿﻮﻣﺪ . ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﺗﻮﺳﻂ ﯾﮑﯽ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪ ﻭ ﻣﺼﺎﺩﻑ ﺷﺪ ﺑﺎ ﺟﯿﻎ ﮐﺸﯿﺪﻧﻪ ﻣﻦ . ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﻋﻪ ﭼﺘﻪ ؟ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﯼ ﮐﺸﯿﺪﻣﺖ ﺍﯾﻨﻮﺭ . ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺳﮑﺘﻪ ﮐﺮﺩﻧﻢ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺮﺯﺷﯽ ﮐﻪ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﺗﻮ ﺻﺪﺍﻡ ﺑﻮﺩ ﺑﻠﮑﻪ ﺗﻮ ﺩﻟﻤﻢ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺘﻢ : _ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﻭﻥ ﮐﻪ ﺷﺒﯿﻪ ﭘﻨﺠﺮﺱ ﺍﻭﻥ ﮔﻮﺷﻪ ﭼﯿﻪ ؟ ﺍﻭﻥ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﻭﺳﻄﻪ ﭼﯿﻪ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ _ ﺍﻭﻥ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻓﻮﻻﺩﻩ ﻫﻤﻮﻥ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺣﺎﺟﺖ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺧﯿﻠﯿﺎ ﺷﺪﻩ ﺍﺯ ﺟﻤﻠﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﻦ . ﺍﻭﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﻭﺳﻄﻪ ﺳﻘﺎ ﺧﻮﻧﺲ . ﻏﻮﻏﺎﯾﯽ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﺑﻪ ﭘﺎ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﯾﻪ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺧﺎﺻﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ . ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺻﺪﺍﻡ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻫﻤﻮﻥ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﻓﻬﻤﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﺳﻤﺶ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻓﻮﻻﺩﻩ ﺭﻓﺘﻢ . ﺧﯿﻠﯽ ﺷﻠﻮﻍ ﺑﻮﺩ . ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺧﻮﺩﻣﻮ ﺑﻪ ﺟﻠﻮ ﮐﺸﻮﻧﺪﻡ ﺟﻮﺭﯼ ﮐﻪ ﻗﺸﻨﮓ ﭼﺴﺒﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻬﺶ . ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﺑﻬﺶ ﺗﮑﯿﻪ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﻧﺎﺧﺪﺍﮔﺎﻩ ﺑﺎ ﺳﯿﻞ ﺍﺷﮑﺎﻡ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭ ﺷﺪﻡ . ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﺩﻟﯿﻠﺶ ﭼﯿﻪ ﻭﻟﯽ ﺣﺲ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ . ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺳﺒﮏ ﺑﻮﺩﻥ . ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﭼﯽ ﺷﺪ ﺍﻣﺎ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﯾﮑﯽ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮﻩ ﺗﺎ ﺣﺮﻓﺎﻣﻮ ﺑﺸﻨﻮﻩ . ﯾﮑﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﻧﻪ ﺁﺭﺍﻣﺸﯽ ﺑﺎﺷﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻝ ﺧﺴﺘﻪ ﻣﻦ . ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻫﺮﭼﯽ ﮐﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺒﻮﺩ . ﺍﺯ ﺗﮏ ﺗﮏ ﻟﺤﻈﻪ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﻢ . ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ، ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ . ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺍﻻﻥ ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻧﮕﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﭼﻮﻥ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﻏﺮﻭﺭﻣﻮ ﺑﺸﮑﻨﻢ ﺍﻣﺎ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺍﻭﻥ ﻧﯿﺮﻭﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﻨﻮ ﻭﺍﺩﺍﺭ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻝ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﺍﺳﻢ ﻏﺮﻭﺭ ﺑﺮﺍﺵ ﻣﻌﻨﯽ ﻧﺪﺍﺷﺖ . ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🌸 🌿🍂 🌿🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🌿🌺🍂 🌿🍂 🌸 ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻟﻢ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﮐﯽ ﺑﻮﺩ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺟﺎ ﺩﻝ ﮐﻨﺪﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﺟﺪﺍ ﺷﺪﻡ . ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻮﻗﻊ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺟﺎ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ ﺑﺎﺷﻦ ﻭ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺷﻠﻮﻏﯽ ﭘﯿﺪﺍﺷﻮﻥ ﮐﻨﻢ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮑﻢ ﮔﺸﺘﻢ ﻭ ﭘﯿﺪﺍﺷﻮﻥ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ . ﺑﻠﻪ . ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺗﻮﻗﻊ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺎﺷﻪ ﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺪﻩ ﻫﻢ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻋﺎﻗﻼﻧﻪ ﺑﻮﺩ . ﻫﻮﻭﻭﻭﻭﻑ . ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻪ ﺗﺎ ﺑﻮﻕ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﺮﻓﺘﺶ ﺗﻮ ﮔﻮﺷﯽ ﭘﯿﭽﯿﺪ . ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﺯﯾﻨﺐ ﮐﺠﺎﯾﯽ ﻣﺎﻣﺎﻥ ؟ _ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺯﯾﻨﺐ ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﯼ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺧﻮﺏ ﺣﺎﻻ . ﻧﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﮐﺠﺎﯾﯽ؟ _ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ . ﺑﯿﺎ ﺩﻡ ﻫﻤﻮﻥ ﺳﻘﺎ ﺧﻮﻧﻪ . _ ﺑﺎﺷﻪ . ﺑﺎﯼ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻫﻤﻮﻥ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮔﻔﺖ ﺍﺳﻤﺶ ﺳﻘﺎ ﺧﻮﻧﺲ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﮐﻪ ﺷﺪﻡ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﻨﻮ ﺩﯾﺪ ﻭ ﺑﺎ ﯾﻪ ﻟﯿﻮﺍﻥ ﺁﺏ ﺍﻭﻣﺪ ﻃﺮﻓﻢ . ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻗﺒﻮﻝ ﺑﺎﺷﻪ . ﺑﯿﺎ ﻋﺰﯾﺰﻡ . _ ﭼﯽ ﻗﺒﻮﻝ ﺑﺎﺷﻪ ؟ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﻪ ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺯﯾﺎﺭﺕ ﺩﯾﮕﻪ . ﺣﺎﻻ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﻣﯿﭙﺮﺳﯽ ﺑﯿﺎ ﺑﺮﯾﻢ . _ ﮐﺠﺎ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﻫﺘﻞ _ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺯﻭﺩﯼ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺯﻭﺩﻩ ؟ ﺍﻻﻥ ﯾﮏ ﺳﺎﻋﺖ ﻭ ﻧﯿﻤﻪ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ . ﻣﯿﺮﯾﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻇﻬﺮ ﻣﯿﺎﯾﻢ . ﭼﯿﯿﯿﯿﯽ؟؟؟؟؟ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺳﺎﻋﺖ ﻭ ﻧﯿﻢ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺑﻮﺩﻡ . ﺍﺻﻼ ﻓﮑﺮﺷﻢ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﻡ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﻃﻮﻻﻧﯽ . _ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﻣﯿﺮ ﮐﺠﺎﺱ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺍﻭﻥ ﺣﺮﻡ ﻣﯿﻤﻮﻧﻪ . ﺩﻟﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﺮﻡ ﭘﯿﺸﺶ ﺑﻤﻮﻧﻢ ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﮔﺮﻣﺎ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﻤﺮﺩﻡ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﯾﻢ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﺎﺭﮐﯿﻨﮓ . ﭼﺸﻤﺎﻣﻮ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ . ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺗﺎﺭﯾﮑﻪ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺑﻮﺩ . ﻣﮕﻪ ﭼﻘﺪﺭ ﺧـ ـﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ . ﮔﻮﺷﯿﻤﻮ ﺍﺯ ﻋﺴﻠﯿﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﺗﺨـ ـﺖ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﺗﺎ ﺳﺎﻋﺘﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ . ﺍﻭﻩ ﺍﻭﻩ ﺳﺎﻋﺖ ۱۰ ﺷﺐ ﺑﻮﺩ . ۷ ﺗﺎ ﺗﻤﺎﺱ ﺑﯽ ﭘﺎﺳﺦ ﺍﺯ ﻣﺎﻣﺎﻥ ۵ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺑﺎﺑﺎ . ﻭﺍﻩ ﻣﮕﻪ ﮐﺠﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻥ . ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎ . ﺑﺎﺑﺎ : ﺳﻼﻡ ﺧﺎﻧﻢ . ﺳﺎﻋﺖ ﺧﻮﺍﺏ . _ ﺳﻼﻡ ﺑﺮ ﭘﺪﺭ ﮔﺮﺍﻣﯿﻪ ﺧﻮﺩﻡ . ﮐﺠﺎﯾﯿﺪ؟؟ ﺑﺎﺑﺎ :ﺣﺮﻡ . _ ﻣﻨﻮ ﭼﺮﺍ ﻧﺒﺮﺩﯾﺪ ﭘﺲ؟؟؟؟؟ ﺑﺎﺑﺎ :ﻭﺍﻻ ﻣﺎ ﻫﺮﭼﻘﺪﺭ ﺻﺪﺍﺕ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻧﺸﺪﯼ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻢ ﺧﻮﺏ؟ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﻮ ﻣﻦ ﺗﺎ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﯿﺎﻡ ﺩﻧﺒﺎﻟﺖ . _ ﻣﺮﺳﯽ ﺑﺎﺑﺎﺍﺍﺍﺍﯼ ﮔﻠﻢ . ﺑﺎﺑﺎﯼ ﺳﺮﯾﻊ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﺎ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﻭ ﻏﺮﻏﺮ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﻮﻫﺎﻣﻮ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﻭ ﭼﺎﺩﺭﻣﻮ ﺳﺮﻡ ﮐﺮﺩﻡ . ﺭﻓﺘﻢ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺗﻮ ﻻﺑﯽ ﻫﺘﻞ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﻮﻧﺪﻡ . ﺑﺎﺑﺎ : ﯾﻪ ﺯﻧﮓ ﺑﺰﻥ ﻣﺎﻣﺎﻧﺖ ﺑﺒﯿﻦ ﮐﺠﺎ ﻧﺸﺴﺘﻦ . ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻣﺎﻣﺎﻧﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ . _ ﺳﻼﻡ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﮐﺠﺎﯾﯿﺪ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻫﻤﻮﻥ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ . _ ﺑﺎﺷﻪ . ﺍﻻﻥ ﻣﯿﺎﯾﻢ . _ ﺑﺎﺑﺎ ﮔﻔﺖ ﻫﻤﻮﻧﺠﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﺪ . ﺑﺎ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻫﻤﻮﻥ ﺻﺤﻨﯽ ﮐﻪ ﺗﻮﺵ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻓﻮﻻﺩ ﺑﻮﺩ ﺭﻓﺘﯿﻢ . ﮐﻞ ﺻﺤﻦ ﺭﻭ ﻓﺮﺵ ﭘﻬﻦ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ . ﺑﺎﺑﺎ ﯾﻪ ﭘﻼﺳﺘﯿﮏ ﺑﻬﻢ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮐﻔﺸﺎﻣﻮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻮﺵ . ﻭ ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ . ﺍﺯ ﺩﻭﺭ ﻣﺎﻣﺎﻧﻮ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻗﺮﺁﻥ ﻣﯿﺨﻮﻧﺪﻥ ﻭ ﺩﯾﺪﻡ . ﺣﻮﺻﻠﻪ ﺷﯿﻄﻨﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﮐﻠﯽ ﺍﺫﯾﺘﺸﻮﻥ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ . _ ﺳﻼﺍﺍﺍﺍﺍﻡ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺟﻮﺍﺑﻤﻮ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺗﮑﻮﻥ ﺩﺍﺩﻥ ﺍﮐﺘﻔﺎ ﮐﺮﺩ . ﻭﺍﯼ ﻭﺍﯼ ﻭﺍﯼ ﭼﻪ ﺍﺳﺘﻘﺒﺎﻝ ﮔﺮﻣﯽ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﮐﻤـتـﺮ ﺩﺭﺩ ﻣﺎﻣﺎﻥ ، ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﺮﻥ ﺧﻮﻧﻪ ﻭ ﻣﻦ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﻤﻮﻧﯿﻢ . . . . _ ﺍﻣﯿﺮ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺟﺎﻧﻢ؟ _ ﺑﻬﺸﺖ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻦ ﻫﯿﻨﺠﺎﺳﺖ ؟ ﺗﻮﻗﻊ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﻭ ﺍﺯ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻇﺎﻫﺮﺍ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﻧﮕﺎﻡ ﮐﺮﺩ . ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ :ﺯﯾﻨﺐ ﺩﺭﺳﺘﻪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻫﻤﺶ ﭘﯿﺶ ﻋﻤﻮ ﺑﻮﺩﯼ ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ‏( ﯾﻪ ﻣﮑﺚ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﮐﺮﺩ ‏) ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺏ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﮐﻪ ﺭﻓﺘﯽ ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ . _ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﻭ ﺟﻬﻨﻢ ﭼﯿﻪ . ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺏ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻫﻢ ﺩﺳﺘﻪ ﮐﻤﯽ ﺍﺯ ﺗﻌﺮﯾﻔﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﻧﺪﺍﺭﻩ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﺭﻩ ﺧﻮﺏ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﻬﺸﺖ ﺯﻣﯿﻨﻪ ﻋﺰﯾﺰﻡ . ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🌸 🌿🍂 🌿🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🌿🌺🍂 🌿🍂 🌸 ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﻣﺜﻠﻪ ﺑﺮﻕ ﻭ ﺑﺎﺩ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﻦ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺣﺮﻡ ﺑﻮﺩﯾﻢ . ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ ﯾﻪ ﺣﺲ ﺧﺎﺻﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ . ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺍﻻﻥ ﯾﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ . ﯾﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺁﺭﺍﻣﺸﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻋﻤﻮ ﻣﻘﺎﯾﺴﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﺗﻨﺎﻗﺺ ﮐﺎﻣﻞ ﺑﻮﺩ . ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺑﻪ ﺣﺮﻓﺎﺵ ﺷﮏ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﭼﻮﻥ ﺍﺣﺴﺎﺳﻢ ﯾﻪ ﭼﯿﺰ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﻭ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻋﻤﻮ ﭼﯿﺰ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ …… ﺣﺎﻻ ﻟﺤﻈﻪ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﯽ ﺑﻮﺩ . ﯾﻪ ﻏﻢ ﺧﺎﺻﯽ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﺑﻮﺩ ﻣﺜﻠﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﯾﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺟﺪﺍ ﻣﯿﺸﯽ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﻪ ﺣﺴﯽ ﺑﻮﺩ ؟ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯽ ﺑﻮﺩ ؟ ﻭﻟﯽ ﯾﻪ ﺣﺲ ﻏﺮﯾﺒﯽ ﻧﻤﯿﺬﺍﺷﺖ ﺑﺮﻡ . ﻫﻪ ﻣﻨﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺻﻼ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﺭﻭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻫﺮ ﺷﻨﺎﺧﺘﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ۱۰ ،۱۱ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺑﻮﺩ ﺣﺎﻻ ﺑﺮﺍﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﯾﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻝ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺑﺮﺍﻡ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﯿﺶ ﺍﺯ ﺟﻨﺲ ﻋﺸﻖ ﺑﻮﺩ ﺟﺪﺍ ﻣﯿﺸﺪﻡ . ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﯼ ﺿﺮﯾﺢ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﻣﻤﻨﻮﻥ ﺑﺎﺑﺖ ﻫﻤﻪ ﭼﯽ ، ﺑﺎﺑﺖ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺩﻭﺳﺘﻢ ﺷﺪﯼ ، ﺑﺎﺑﺖ ﮔﻮﺵ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻻﻡ ، ﻭ ﻭ ﻭ ﻭ ..… ﮐﺎﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﺑﺎﺯﻡ ﺑﯿﺎﻡ . ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﭼﺸﻢ ﻭ ﺩﻭﺧﺘﻢ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﺿﺮﯾﺢ ﻧﻮﺭﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺗﺎ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﯿﺎﻡ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﺮﺍﻡ ﯾﻪ ﺟﺎﯼ ﺑﯽ ﺍﻫﻤﯿﺖ ﻭ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺣﺎﻻ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻣﺮﺣﻢ ﺩﺭﺩﺍﻡ . ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ ﮔﻔﺘﻢ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ . ﺑﺎ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﺩﻡ ﺳﻘﺎﺧﻮﻧﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ . ﺭﻓﺘﻢ ﻫﻤﻪ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻥ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﭼﺸﻤﺎﺵ ﻗﺮﻣﺰ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺑﻮﺩ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻩ . ﺍﻣﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺭﻭ ﻟﺒﺶ ﺑﻮﺩ . ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﻦ ﻟﺒﺨﻨﺪﺵ ﭘﺮﺭﻧﮓ ﺗﺮ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻗﺒﻮﻝ ﺑﺎﺷﻪ ﺁﺑﺠﯽ ﺧﺎﻧﻢ . ﯾﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﺤﻮ ﺗﺤﻮﯾﻠﺶ ﺩﺍﺩﻡ ﺧﺐ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﺍﺻﻼ . ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﺮﮔﺮﺩﻡ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﯾﻪ ﭘﺎﺭﭼﻪ ﺳﺒﺰ ﮔﺮﻓﺖ ﻃﺮﻓﻢ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺍﯾﻨﻮ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭ ﺗﺒﺮﮎ ﺷﺪﺱ . _ ﺍﻣﯿﺮ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺗﺒﺮﮎ ﻭ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﺍ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩ ﻧﺪﺍﺭﻡ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ ﺧﻮﺏ ﻣﻨﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭﯼ ﻧﮕﻔﺘﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺒﺮﮎ ﮐﻪ . ﯾﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﻣﻤﻨﻮﻥ . ﺑﺎﺑﺎ : ﺧﻮﺏ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺮﯾﻢ . ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ ﻭ ﺑﺎ ﻏﻢ ﺑﻪ ﮔﻨﺒﺪ ﻃﻼ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ . ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﯾﻢ .… ﻫﯽ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﭼﺸﺎﻣﻮ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺧﻮﺍﻫﺮﯼ ﭘﺎﺷﻮ ﮔﻮﺷﯿﺖ ﺩﺍﺭﻩ ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻪ . _ ﮐﯿﻪ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ . ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﻋﻤﻮ ﻧﺎﺧﻮﺩﺍﮔﺎﻩ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﺑﺎ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﮔﻪ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺣﺲ ﺧﻮﺑﻢ ﺑﺮﺍﺵ ﺑﮕﻢ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪﻡ ﻣﺤﻮ ﺷﺪ . _ ﺟﻮﻧﻢ؟ ﻋﻤﻮ : ﺳﻼﻡ ﺗﺎﻧﯿﺎ ﺧﺎﻧﻢ . ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟ ﻧﺮﻓﺘﯽ ﺍﻭﻧﺠﺎ ﭼﺎﺩﺭﯼ ﺑﺸﯽ ﺑﺮﮔﺮﺩﯼ ﮐﻪ ؟ ﻫﻬﻬﻬﻬﻪ _ ﻋﻤﻮ ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺶ . ﻧﺨﯿﺮ ﭼﺎﺩﺭﯼ ﻧﺸﺪﻡ . ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ؟ ﺯﻥ ﻋﻤﻮ ﺧﻮﺑﻪ ؟ ﻋﻤﻮ : ﻃﻼﻕ ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ . ﺑﺎ ﺻﺪﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﻪ ﺩﺍﺩ ﺷﺒﯿﻪ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺘﻢ _ ﭼﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯿﯽ؟ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻭ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﺎ ﺗﺮﺱ ﺑﺮﮔﺸﺘﻦ ﺳﻤﺘﻢ ﻭ ﺍﮔﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺯﻭﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﻧﯿﻤﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺻﺪﺩﺭﺻﺪ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ . ﻋﻤﻮ : ﻋﻬﻬﻪ . ﮐﺮ ﺷﺪﻡ . ﺧﻮﺏ ﻃﻼﻕ ﮔﺮﻓﺘﯿﻢ ﺩﯾﮕﻪ . ﮐﻼ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ۲٫ ۳ ﺳﺎﻝ ﺁﺧﺮ ﺩﻟﻤﻮ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺟﻮﺭ ﺗﺤﻤﻠﺶ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ …… ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🌸 🌿🍂 🌿🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🌿🌺🍂 🌿🍂 🌸 ۷ ﮐﻼ ﺗﻮ ﺷﻮﮎ ﺑﻮﺩﻡ . ﻋﻤﻮ :ﺯﻥ ﻋﻤﻮﺗﻮ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﯼ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺑﺎ ﺍﻭﻥ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺎﻩ ﺗﻮ ﺍﻭﻥ ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺎﻩ . ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺒﻮﺩﺵ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻓﺮﻗﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺟﺰ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﻪ ﺧﺮﺝ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﺍﺯ ﺭﻭ ﺩﻭﺷﻢ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﻣﯿﺸﻪ ﻫﻤﺸﻢ ﻻﺯﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﻪ ﯾﮑﯽ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﺲ ﺑﺪﻡ .… _ ﻭﻟﯽ ﻋﻤﻮ ﺷﻤﺎ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻖ ﻫﻤﺪﯾﮕﻪ ﺑﻮﺩﯾﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺫﻭﺍﺝ ﺑﺎﻫﻢ ﺭﻭ ﺣﺮﻑ ﺁﻗﺎﺟﻮﻥ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﻮﻥ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﯾﺪ ﭼﻮﻥ ﻧﻤﯿﺬﺍﺷﺘﻦ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﯽ ﭘﺲ ﺣﺎﻻ؟ ﻋﻤﻮ : ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺗﺎﻧﯿﺎ . ﺧﻮﺩﺕ ﺩﺍﺭﯼ ﻣﯿﮕﯽ ﺑﻮﺩﯾﺪ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﺒﻮﺩﯾﻢ ﺩﯾﮕﻪ . ﺣﺎﻻ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﻋﻮﺿﺶ ﮐﻨﻢ ﻫﻬﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﭼﺨﺒﺮﺍ؟ _ ﻣﮕﻪ ﻟﺒﺎﺳﻪ ﮐﻪ ﻋﻮﺿﺶ ﮐﻨﯽ ﻋﻤﻮ ﺑﺤﺚ ﯾﻪ ﻋﻤﺮ ﺯﻧﺪﮔﯿﻪ . ﻋﻤﻮ : ﺗﺎﻧﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﻋﻤﻮ . ﺍﺻﻼ ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻣﻢ ﺍﺯ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺧﻮﺷﻢ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﯾﻪ ﯾﻪ ﺳﺎﻟﯽ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﺎﻫﻢ ﺩﻭﺳﺘﯿﻢ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎﻫﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﯿﻢ . ﺣﺎﻻ ﺍﻭﻣﺪﯼ ﺑﺎﻫﻢ ﺁﺷﻨﺎ ﻣﯿﺸﯿﺪ . ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﺯ ﻋﻤﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﻋﺎﺷﻘﺶ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺪﻡ ﺍﻭﻣﺪ . ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺯﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﻮﺩﻩ . _ ﺑﺎﺷﻪ ﻋﻤﻮ . ﻓﻌﻼ ﻣﻦ ﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﻌﺪﺍ ﺣﺮﻑ ﻣﯿﺰﻧﯿﻢ . ﻋﻤﻮ : ﺑﺎﺷﻪ ﺑﺎﯼ . ﺗﻮﻗﻊ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﻗﻄﻊ ﮐﺮﺩﻡ ﻫﻤﻪ ﺍﺯﻡ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﻨﻦ ﻭﻟﯽ ﺣﻮﺍﺳﻢ ﻧﺒﻮﺩ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻣﻦ ﮐﻼ ﺑﺎ ﺩﺧﺎﻟﺖ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﺸﮑﻞ ﺩﺍﺷﺘﻦ . ﺧﻮﺩﻡ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺳﯿﺮ ﺗﺎ ﭘﯿﺎﺯ ﺑﺮﺍﺷﻮﻥ ﮔﻔﺘﻢ . ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪﻥ ﻭ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ : ﺑﺎﺑﺎ :ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺩﯾﮕﻪ ﮐﻤﺘﺮ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﻋﻤﻮﺕ؛ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ . ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﺧﻮﺩﻣﻢ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﺑﺮﻡ ﺍﻭﻧﺠﺎ . ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﻓﺘﻢ ﻣﺸﻬﺪ ﻭ ﺍﻭﻥ ﺣﺲ ﻭ ﺣﺎﻝ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺷﺎﯾﺪ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻋﻤﻮ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﺒﺎﺷﻪ ﯾﻪ ﺷﮏ ﻭ ﺗﺮﺩﯾﺪﯼ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﺷﺪﻩ ﺍﻻﻧﻢ ﮐﻪ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﻋﻤﻮﻡ ﯾﻪ ﺁﺩﻡ ﻫـ ـﻮﺱ ﺑﺎﺯﻩ . ﻋﻤﻮ ﻭ ﺯﻥ ﻋﻤﻮ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﻮﺩﻥ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻦ ﻭ ﺁﻗﺎﺟﻮﻥ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﻮﻥ ﻓﻬﻤﯿﺪﻥ ﺩﻭﺳﺘﻦ ﮐﻠﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪﻥ ﻭ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﺪﺍﺩﻥ ﺍﻣﺎ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺑﺎﻫﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩﻥ ﺣﺎﻻ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﺷﺮﯾﮏ ﺯﻧﺪﮔﯿﺸﻮﻧﻮ ﻋﻮﺽ ﮐﺮﺩﻥ . ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🌸 🍃🍂 🌿🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🌿🌺🍂 🌿🍂 🌸 ﺍﻻﻥ ﯾﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﺍﺯ ﺳﻔﺮ ﻣﺸﻬﺪ ﻣﯿﮕﺬﺭﻩ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ ﮐﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺭﻓﺖ ﺍﯾﻦ ﺍﺭﺩﻭﯼ ﺷﻠﻤﭽﻪ . ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﮐﻼ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺮﮔﺸﺘﯿﻢ ﻫﯿﭻ ﺟﺎ ﻧﺮﻓﺘﻢ . ﻫﻤﺶ ﺗﻮ ﻓﮑﺮ ﻣﺸﻬﺪﻡ . ﺍﻭﻧﺠﺎ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﯾﮑﯽ ﺭﻭ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻝ ﮐﻨﻢ ﻭﻟﯽ ﺍﻻﻥ ﭼﯽ ؟ ﺣﻮﺻﻠﻢ ﺳﺮ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺮﻡ ﺑﯿﺮﻭﻥ . ﻋﻤﻮ ﻫﻢ ﭼﻨﺪ ﺳﺮﯼ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﻭﻟﯽ ﻫﺮﺑﺎﺭ ﺑﻬﻮﻧﻪ ﺍﻭﺭﺩﻡ ﺍﺻﻼ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎ ﯾﻪ ﻣﺮﺩ ﻫـ ـﻮﺱ ﺑﺎﺯ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ . ﺧﻮﺩﻣﻢ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﺍﻭﻥ ﻫﻤﻪ ﻋﺸﻖ ﺑﻪ ﻋﻤﻮﻡ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯿﺸﺪ ۲۴ ﺳﺎﻋﺘﻪ ﺧﻮﻧﺸﻮﻥ ﺑﺎﺷﻢ ﭼﯽ ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﻣﯿﺪﻭﻧﻢ ﺍﻻﻥ ﺍﺻﻼ ﺻﻼﺡ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﺮﻡ ﭘﯿﺸﺶ ﺗﺎﺯﻩ ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺍﮔﺮ ﻫﻢ ﺑﺮﻡ ﻭ ﺑﻔﻬﻤﻪ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﺳﻔﺮ ﻣﺸﻬﺪ ﺑﺎ ﺩﻝ ﻣﻦ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﮐﻠﯽ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻣﯿﮑﻨﻪ . ﮐﺎﺵ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺩﺭﺩ ﻭ ﺩﻝ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ . ﻫﻌﯽ ..… ﺍﻻﻥ ﻧﺖ ﮔﺮﺩﯼ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺖ ﯾﮑﻢ ﺣﻮﺻﻠﻤﻮ ﺳﺮﺟﺎﺵ ﺑﯿﺎﺭﻩ . ﻟﭗ ﺗﺎﺏ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺍﯾﻨﺘﺮﻧﺖ . ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﻡ ﭼﯽ ﺷﺪ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺳﺮﭺ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ . ﺧﺐ ﭼﻪ ﺍﯾﺮﺍﺩﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺩﻭﺳﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺭﻭ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﻗﻠـ ـﺒﻢ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺗﺤﻘﯿﻖ ﮐﻨﻢ . ﺍﻭﻝ ﺍﺯﻫﻤﻪ ﻋﮑﺴﺎﯼ ﺣﺮﻡ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﻡ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺧﯿﺴﯿﻪ ﮔﻨﻢ ﺭﻭ ﺣﺲ ﮐﺮﺩﻡ ﻭﺍﯼ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻟﻢ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺧﻮﻧﺪﻡ . ﺗﮏ ﺑﻪ ﺗﮏ ﺳﺎﯾﺘﺎﺭﻭ . ﺯﻧﺪﮔﯿﻨﺎﻣﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﺭﻭ . ﻭﺍﯼ ﺍﻟﻬﯽ ﺑﻤﯿﺮﻡ ﺑﺮﺍﺵ ﭼﻘﺪﺭ ﺳﺨﺘﻪ ﺗﻮ ﻏﺮﺑﺖ ﺷﻬﯿﺪ ﺑﺸﯽ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﺪﻥ ﺯﻧﺪﮔﯿﻨﺎﻣﺸﻮﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﯽ ﺗﺎﺏ ﺷﺪﻡ ﻭﺑﺎﺭﻭﻥ ﺍﺷﮑﺎﻡ ﻫﻢ ﺗﻨﺪﺗﺮ ﺑﺎﺭﯾﺪ . ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﯾﻪ ﻃﺮﻑ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪﻡ ﭼﻮﻥ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺁﺭﺍﻣﮕﺎﻩ ﺧﻮﺍﻫﺮﺷﻮﻥ ﻗﻢ ﻫﺴﺘﺶ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﻫﻢ ﻗﺮﺍﺭﺑﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﻫﻔﺘﻪ ﺑﺮﻥ ﺳﺎﻟﮕﺮﺩ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻗﻮﺍﻡ ﮐﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻭﻥ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﻮﻧﺠﺎﺳﺖ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩ ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﭼﻮﻥ ﺍﺻﻼ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺟﻮﺭ ﭼﯿﺰﺍ ﻋﻼﻗﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﺣﺎﻻ .… ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻣﺎﻡ ﺭﺿﺎ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩ ﭘﺲ ﺧﻮﺍﻫﺮﺵ ﻫﻢ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺖ ﺧﻮﺏ ﺑﺎﺷﻪ . ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺖ ﻣﺎﯾﻪ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﻪ ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🌸 🍃🍂 🌿🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 3⃣1⃣ ای 🍁🍁🍁 🌿تو زمین چمن مشغول فوتبال بازی کردن بودم. دیدم ابراهیم دستش را آورده بالا و گفت عکست را تو مجله چاپ کردن. از خوشحالی داشتم بال در می آوردم. رفتم مجله را از دستش بگیرم، گفت یه شرط داره. قبول کردم. گفت هر چی باشه قبوله؟ گفتم اره. داخل مجله عکس منو چاپ کرده بود و نوشته بود پدیده جدید فوتبال جوانان و کلی از من تعریف کرده بود. مجله را چند دفعه با خوشحالی خوندم. 🍁🍁🍁 🌿گفتم حالا ابرام جون شرطت چی بود؟ گفت دیگه دنبال فوتبال نرو. خوشکم زد. با تعجب گفتم دیگه فوتبال بازی نکنم. من دارم تازه مطرح میشم. گفت بازی کن اما دنبال فوتبال حرفه ای نرو. گفتم چرا؟ گفت مجله را نگاه کن، عکس تو با لباس و شرت ورزشی هستش. این مجله فقط دست من و تو نیست. دست همه مردم هست. خیلی از دخترها ممکنه این رو دیده باشن و ببینن. 🍁🍁🍁 🌿بعدش گفت چون بچه مسجدی هستی اینها را برات میگم. برو اعتقادات را قوی کن و بعدش برو دنبال فوتبال حرفه ای. خداحافظی کرد و رفت. من خیلی جا خوردم. ابراهیم خیلی جدی بود. نشستم و کلی به حرفهاش فکر کردم. بعدها به سخنش رسیدم. زمانی که بچه های مسجدی و نماز خون که اعتقادات محکمی نداشتند و دنبال ورزش حرفه ای رفتن و به مرور بخاطر جو زدگی و ... حتی نمازشان را هم ترک کردند. 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 41 الی 42 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 4⃣1⃣ 🍁🍁🍁 🌿ابراهیم در یکی از مغازه های بازار مشغول کار بود. یک روز ابراهیم دو کارتن بزرگ اجناس را در جلوی یک مغازه روی زمین گذاشت.کارش که تموم شد. رفتم بهش گفتم: «ابراهیم، برای شما زشته، این کار باربرهاست نه شما!» نگاهی به من کرد و گفت:«کار که عیب نیست، بیکاری عیبه، این کاری هم که من انجام میدم برای خودم خوبه، مطمئن میشم که هیچی نیستم. جلوی غرورم را می گیره.» گفتم اگه کسی شما را اینطور ببینه خوب نیست، تو ورزشکاری و... خیلی ها می شناسنت.» ابراهیم خندید و گفت: «ای بابا، همیشه کاری کن که اگه خدا تو رو دید خوشش بیاد، نه مردم.» 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 43 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 سن شهادت: 25 سال اهل شهرستان تهران قسمت 5⃣1⃣ یدالله 🍁🍁🍁 🌴با همراه چند نفر از دوستان داشتیم درباره ابراهیم صحبت می کردیم. یکی از دوستان که ابراهیم را نمی شناخت تصویرش را از من گرفت و بعد با تعجب گفت: «شما مطمئن هستید ایشون ابراهیمه؟» با تعجب گفتم: «خب بله، چطور مگه؟!» گفت: « . این آقا ابراهیم دو روز در هفته سر بازار می ایستاد. یه کوله باربری هم می انداخت روی دوشش و بار می برد. ازش اسمش را پرسیدم. گفت من را یدالله صدا کنید.» 🍁🍁🍁 🌴او ادامه داد: «گذشت تا اینکه چند روز بعدش یکی از دوستان آمده بود بازار، تا ایشون را دید با تعجب گفت: این آقا را می شناسی؟ گفتم: نه، چطور مگه! گفت: ، برای شکستن نَفْسَشْ این کارها را می کند. آدم خیلی بزرگیه. صحبت های این آقا خیلی من را در فکر فرو برد. این ماجرا خیلی برای من عجیب بود. اینطور مبارزه کردن با نفس اصلا با عقل جور در نمی آمد.» 🍁🍁🍁 📚کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 43 الی 44 کانال سنگر شهدا 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓
‍ رمان قسمت 31 داخل بوتیک موردنظرش شد؛ لباس سفید رنگ بلندی که تا کمر تنگ و از کمر به پایین کمی گشاد می شد و از زیبایی و زرق و برق چیزی کم نداشت را نشان فروشنده داد. - خسته نباشید خانوم. بی زحمت سایز خانمم از این مدل بیارید. انقدر از دستش حرصی بودم که صفت و میم مالکیت 《خانومم》هیچ تاثیری روی دل و روحم نگذارد... درست ندیدم جلوی فروشنده دق و دلی ام را خالی کنم. لباس را گرفت و به سمت اتاق پرو انتهای بوتیک هدایتم کرد. -برو بپوش. با حرص سعی در کنترل صدایم کردم. -اگه نخوام چی؟ یعنی چی برای خودت میبری و میدوزی! ابرویی بالا انداخت. - به این قشنگی! - پوف. مگه من عروسم سفید بپوشم. بعدم خودم دوست دارم انتخاب کنم. لبخندی زد و همراه با چشمک ریزی قلبش را نشانه گرفت. - تو قبول کن قبل مجید لباسیکه انتخاب کردی رو تنت می کنم. ریزش دل در سینه در آن دم حسی بود مملوس و غیر قابل انکار... لباس را از دستش گرفتم. -فرهاد! -جون فرهاد؟ مات شیفتگی نگاهش شدم، به جان کندنی سر به زیر انداختم. این دودها چه بود اطرافم؟! عصبانیت چند لحظه پیشم بود که به آنی دود شد و هوا رفت. - از بی پرده حرف زدنت اذیت میشم. در اتاق پرو را باز و بحث را عوض کرد. -برو لباس رو بپوش. بی حرف داخل رفتم. چقدر خوب به تنم نشست. نگاهی در آینه به خود کردم. از اینکه یقه اش خیلی باز نبود و تن سفید و یکدستم را به نمایش نگذاشته بود راضی بودم. آستین های سه ربعش هم گرچه از جنس تور بود ولی برهنگی دست هایم را پوشانده بود. با احتیاط از تنم بیرون آوردم و لباس های خودم را تن زدم و از اتاق خارج شدم. به دیوار روبه روی تکیه زده بود و دست هایش را داخل شلوار جین و چسبانش فرو کرده بود. با دیدنم از فکر بیرون آمد و اخم هایش باز شد. -چطور بود؟ - خوب بود فقط رنگش... حرفم را برید. - با من ستی. از دستم گرفت و برای حساب کردنش به سمت صندوق رفت. با فکر اینکه در فرصتی مناسب و بیرون از این جا هزینه اش را پرداخت می کنم بیخیال تعارف شدم. پاکت حاوی لباس را پس از حساب هزینه اش سمتم گرفت. - مبارکت باشه. لبخند کمرنگی زدم. -هیچ وقت اینقدر بی دردسر خرید نکرده بودم گرچه از خود رای بودنت حرصم در میاد. چشمکی زد و شوخ شد. -خلاصه تعارف نکن هر وقت خرید بی دردسر خواستی کنی، در خدمتم. لبخندی به شیطنتش زدم و از بوتیک بیرون رفتم. داخل آسانسور پر از جمعیت شدیم، دست های فرهاد حجاب بدنم در میان نامحرمان شد... آغوشش دو حس را در وجودم به ناله انداخت! حس شیرین خواستن و حس تلخ اجبار برای پس زدن... تا طبقه پارکینگ عطر خاص تنش به جان دل افتاده و با بیرحمی لرزشش را نادیده گرفت... خدا را شکر که زود رسیدیم و لرز به تن درز نکرد تا رسواترم کند. با باز شدن درب آسانسور، سریع از میان بازوانش بیرون زدم و راه ماشینم را در پیش گرفتم. نفس های پی در پی ام به منظور آرام کردن دلِ دین از کف داده بود! -عسل؟ صدایم نزن فرهاد هنوز آرامش نکرده‌ام... قدم هایم کند شد، هم قدمم آمد. بی جهت پرسیدم: ماشینت کجا پارکه؟ - نیاوردم. نگاهش کردم! خنده اش گرفت؛ خود می دانست این روزها زیادی مسافر ماشین کوچک من شده... -با مجید اومدم، ماشین نیاوردم. بین راهی قبول می کنی؟ شیطنت کردم. -چاره ی دیگه ای هم دارم؟! دیدن خندیدنش طاقت دل می طلبید تا طاق نشود! -سوئیچ رو بده من بشینم. درحین سپردن سوئیچ به دستش گفتم: میگم انگار خیلی خوش دسته ها! نه؟! -چی؟ -ماشین بنده! -خیلی... -پیشکش کنم چشمت رو گرفته؟! -صاحبش بیشتر چشمم رو گرفته. لزاند دل تازه آرام گرفته ام را... دانست؟ نه!... بیخیال پشت فرمان نشست. اگر هم دانست، نه به رویم آورد نه به رویش... آب دهانم را پایین فرستادم شاید آتش روشن شده در قلبم را خاموش کند! در را باز و کنارش جای گرفتم. بستن کمربند این بار نه برای رعایت ایمنی بلکه برای جلوگیری از بیرون جهیدن قلب بی جنبه از سینه بود... نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد....... @dastanvpand ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═ ─┅─═इ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─