💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_سی_و_هفتم
*ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ زینب*
ﻣﺎﻣﺎﻥ:زینب
ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺩﻋﻮﺍ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺷﺪﻡ .
_ ﺑﻠﻪ؟؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻣﯿﺎﯼ ﺑﺮﯾﻢ ﺍﻣﺎﻣﺰﺍﺩﻩ ﺩﺍﻭﻭﺩ؟
_ ﮐﺠﺎﺍﺍﺍ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﮔﻔﺖ ﺑﺎ ﺑﺴﯿﺞ ﻣﯿﺨﻮﺍﻥ ﺑﺮﻥ ﺍﻣﺎﻣﺰﺍﺩﻩ ﺩﺍﻭﻭﺩ ، ﻣﺎ ﻫﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﺎﻫﺎﺷﻮﻥ ﮔﻔﺖ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﮕﻢ ﺣﺘﻤﺎ ﺗﻮﻫﻢ ﺑﯿﺎﯼ .
_ ﺍﻭﻣﻤﻢ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﻦ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮﻡ ﻧﻤﯿﮑﻨﻤﺎ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺍﺟﺒﺎﺭﯼ ﻧﯿﺴﺖ .
_ ﺣﺎﻻ ﺑﺰﺍﺭ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﭼﯽ ﻣﯿﺸﻪ ؟ ﺭﺍﺳﺘﯽ ﭼﻪ ﺭﻭﺯﯾﻪ؟ ﺍﺯ ﺩﻭﺷﻨﺒﻪ ﮐﻼﺱ ﺯﺑﺎﻥ ﻫﻢ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﺸﻪ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺷﻨﺒﻪ .
_ ﻣﻦ ﺗﺎ ﺷﺐ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﮕﻢ . ﻭﻟﯽ ﮐﺎﺵ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﻣﯿﺮﻓﺘﯿﻢ ﭘﺎﺭﮎ ﯾﺎ ﺷﻬﺮﺑﺎﺯﯼ . ﭼﯿﻪ ﺑﺴﯿﺞ ؟ ﺑﺪﻡ ﻣﯿﺎﺩ . ﺍﻩ
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻣﺠﺒﻮﺭﺕ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﯿﺎﯼ . ﻓﺎﻃﻤﻪ ﭘﯿﻐﺎﻡ ﺩﺍﺩ ﺭﺳﻮﻧﺪﻡ .
_ ﺑﺎشه . ﻣﯿﮕﻢ ﺣﺎﻻ ﺗﺎ شنبه، ﻫﻨﻮﺯ ﺩﻭﺭﻭﺯ ﻣﻮﻧﺪﻩ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺐ . ﭘﺲ ﺯﻭﺩ ﺑﮕﻮ ﮐﻪ ﺛﺒﺖ ﻧﺎﻡ ﮐﻨﻢ .
_ ﺧﺐ ﺣﺎﻻ ۲ ﺭﻭﺯ ﻣﻮﻧﺪﻩ . ﺗﺎﺯﻩ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﺲ
ﺭﻭ ﺗﺨﺖ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﻐﺰﻡ ﭘﺮ ﺷﺪ ﺍﺯ ﺳﻮﺍﻻﯼ ﺑﯽ ﺟﻮﺍﺏ . ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻣﯿﺸﺪﻡ . ﮔﻮﺷﯿﻤﻮ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻧﺘﻤﻮ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻡ . ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﮔﻮﺷﯿﻢ ﭘﺮ ﺷﺪ ﺍﺯ ﭘﯿﺎﻣﺎﯼ ﺗﻠﮕﺮﺍﻡ . ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﭘﯽ ﻭﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ . ﺍﯾﻮﻭﻭﻭﻝ ﭼﻪ ﻋﺠﺐ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻣﺎ ﺁﻧﻼﯾﻨﻪ . ﺑﻬﺶ ﭘﯿﺎﻡ ﺩﺍﺩﻡ .
_ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﮔﻠﻢ . ﻋﺸﻘﻢ . ﻧﻔﺴﻢ . ﻋﺴﻠﻢ . ﺑﯿﺎ ﺍﺗﺎﻕ ﻣﻦ.
ﺣﺎﻻ ﺍﮔﻪ ﺧﻮﻧﺪ . ﯾﻪ ۱۰ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﮔﺬﺷﺖ ﺳﯿﻦ ﺧﻮﺭﺩ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺗﻮﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﯼ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﻡ؟
_ ﻋﻪ ﺑﯿﺎ ﺩﯾﮕﻪ .
ﺗﻖ ﺗﻖ ﺗﻖ
_ ﺍﻟﻬﯿﯿﯿﯽ ﻓﺪﺍﺍﺍﺍﺕ . بفرﻣﺎﯾﯿﺪ.
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﻋﻠﯿﮏ ﺳﻼﻡ . ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ . ﺍﻣﺮﺗﻮﻥ ؟
_ ﺑﯿﺎ ﺑﺸﯿﻦ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﻢ .
ﺍﻭﻧﻢ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺑﯿﮑﺎﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺳﺮﯾﻊ ﻧﺸﺴﺖ .
_ ﭼﻪ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﺧﻮﺍﺳﺘﻪ
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﺮﻡ ﺍﮔﻪ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ؟
ﻧﯿﻢ ﺧﯿﺰ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺳﺮﯾﻊ ﮔﻔﺘﻢ:
_ ﻧﻪ ﻧﻪ ﺑﺸﯿﻦ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﺐ؟
_ ﺧﺐ ﺑﻪ ﺟﻤﺎﻟﺖ . ﺍﻣﯿﺮ ، ﭼﺮﺍ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﯾﻨﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺍﺭﻭ ﻣﯿﮑﻨﻦ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺩﻗﯿﻘﺎ ﭼﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﯿﮑﻨﻦ؟
_ ﭼﻤﺪﻭﻧﻢ . ﺗﻮ ﻣﻬﻤﻮﻧﯿﺎﺷﻮﻥ ﭘﺮﺩﻩ ﻣﯿﮑﺸﻦ ﺯﻧﻮﻧﻪ ﻣﺮﺩﻭﻧﻪ ﺭﻭ ﺟﺪﺍ ﻣﯿﮑﻨﻦ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﻦ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻟﻮ ﭘﺮﺳﯿﺪﯼ؟
_ عه ﭘﺎﺷﻮ ﺑﺮﻭ ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﻢ.
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﻋﻪ ﻋﻪ . ﮐﻼ ﮔﻔﺘﻢ . ﺧﺐ ﺑﺒﯿﻦ ﺍﯾﻨﺎ ﺍﻓﺮﺍﻁ ﻭ ﯾﻪ ﺳﺮﯼ ﻋﻘﺎﯾﺪ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﻭ ﻏﻠﻄﻪ . ﻋﻘﺎﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎﻋﺚ ﺑﺸﻪ ﺧﯿﻠﯿﺎ ﺍﺯ ﺩﯾﻦ ﺍﺳﻼﻡ ﺯﺩﻩ ﺑﺸﻦ . ﭼﻮﻥ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﺩﯾﻦ آﻧﻘﺪﺭ ﺳﺨﺘﯿﮕﯿﺮﺍﻧﺲ . ﻧﻤﻮﻧﻪ ﺑﺎﺭﺯﺵ ﺗﻮ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﻫﺴﺖ ﺩﯾﮕﻪ .
ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﻭ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﮐﻢ ﺩﺭ ﺣﺪﯼ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﮔﻨﺎﻩ ﻧﯿﻔﺘﻪ ﻭ ﻧﺎﺯ ﻭ ﻋﺸﻮﻩ ﺍﯼ ﻫﻢ ﺗﻮﺵ ﻧﺒﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﺍﯾﺮﺍﺩﯼ ﻧﺪﺍﺭﻩ .
_ ﺧﺐ ﭘﺲ ﭼﺎﺩﺭ ﻫﻢ ﺍﻓﺮﺍﻁ ﺣﺴﺎﺏ ﻣﯿﺸﻪ ﺩﯾﮕﻪ . ﻭﻗﺘﯽ ﻭﺍﺟﺐ ﻧﯿﺴﺖ ﺩﯾﮕﻪ.
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﻭﻻ ﮐﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﻗﻀﯿﺶ ﺧﯿﻠﯽ ﻓﺮﻕ ﻣﯿﮑﻨﻪ . ﺑﻌﺪﺵ ﻫﻢ ﭼﺎﺩﺭ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍﺱ . ﻋﻼﻭﻩ ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﻋﺚ ﺣﺠﺎﺏ ﺑﺮﺗﺮﻩ . ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺩﯾﺪﯼ ﺭﻭ ﻣﺎﺷﯿﻨﺎﯼ ﻣﺪﻝ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﭼﺎﺩﺭ ﺑﮑﺸﻦ ؟ ﯾﺎ ﺩﯾﺪﯼ ﺳﻨﮓ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﺭﻭ ﺑﺰﺍﺭﻥ ﺗﻮ ﺻﻨﺪﻕ ﻭ ﺍﺯﺵ ﻣﺤﺎﻓﻈﺖ ﮐﻨﻦ؟ ﻭﻟﯽ ﺭﻭ ﻣﺎﺷﯿﻨﺎﯼ ﻣﺪﻝ ﺑﺎﻻ ﭼﺎﺩﺭ ﻣﯿﮑﺸﻦ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻧﻮﺭ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﻣﺤﺎﻓﻈﺖ ﺑﺸﻪ . ﯾﺎ ﺳﻨﮕﺎﯼ ﻗﯿﻤﺘﯽ ﻭ ﺍﻟﻤﺎﺱ ﺗﻮ ﺻﻨﺪﻭﻕ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﻣﯿﺸﻦ ﯾﺎ ﻣﺮﻭﺍﺭﯾﺪ ﺗﻮ ﺻﺪﻑ . ﭼﺎﺩﺭ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺯﻥ ﺍﺭﺯﺵ ﻭ ﻭﺍﻻﯾﯽ ﻣﯿﺪﻩ . ﭼﻮﻥ ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﺎﺍﺭﺯﺷﻪ، ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﺯﯾﺮ ﻣﺤﺎﻓﻈﺖ ﭼﺎﺩﺭ ﺣﻔﻆ ﻣﯿﮑﻨﻪ .
_ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍﺱ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﺶ ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻧﯽ ، ﻧﻪ؟
_ ﻧﻪ . ﻣﻦ ﮐﻼ ﻫﺮﭼﯽ ﺍﻃﻼﻋﺎﺕ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺸﻪ ﮐﻪ ﻫﯿﭽﯽ ﻫﻢ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﯿﺴﺖ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺑﺒﯿﻦ ﺍﯾﻦ ﭼﺎﺩﺭ ﺭﻭ ﺳﺮ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍ ﺑﻮﺩ ، ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﭘﻬﻠﻮﺷﻮﻥ ﺷﮑﺴﺖ ، ﺍﯾﻦ ﭼﺎﺩﺭ ﺭﻭ ﺳﺮ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﯾﻨﺐ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﺳﻪ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﯿﻤﻪ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺁﺗﯿﺶ ﺯﺩﻥ ؛ ﺷﻬﺪﺍ ﺭﻓﺘﻦ ﺗﺎ ﺩﺷﻤﻨﺎ ﻧﺘﻮﻧﻦ ﭼﺎﺩﺭ ﻭ ﺣﺠﺎﺏ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺧﺎﻧﻤﺎ ﺑﮑﺸﻦ ..…
ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﺑﻐﺾ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺣﺮﻓﺎﺷﻮ ﻣﯿﺰﺩ . ﻭ ﻣﻦ ﮔﻨﮓ ﺗﺮ ﻭ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺗﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺳﻮﺍﻝ ﺩﯾﮕﻪ ﻓﻘﻂ ﻧﮕﺎﺵ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ .…
_ ﭘﻬﻠﻮﺷﻮﻥ ﺷﮑﺴﺖ؟ ﺩﺧﺘﺮ ﺳﻪ ﺳﺎﻟﻪ ﻭ ﭼﺎﺩﺭ؟ ﺧﯿﻤﻪ ﻭ ﺁﺗﯿﺶ ؟ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﻔﻬﻤﻢ ﭼﯽ ﻣﯿﮕﯽ ﺍﻣﯿﺮ . من ﻫﯿﭽﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ . ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺗﻮ ﻫﯿﭻ ﺍﻃﻼﻋﺎﺗﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭﻩ ﻧﺪﺍﺭﯼ؟زینب ﺗﻮ ﮐﻪ ﺗﻮ ﮐﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﯿﺮﻓﺘﯽ .
_ ﺧﺐ آﺭﻩ . ﻭﻟﯽ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﺎ ﺍﺻﻼ ﺍﻫﻤﯿﺘﯽ ﻧﻤﯿﺪﺍﺩ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﺍ ﺩﺭ ﺣﺪ ﻫﻤﯿﻦ ﺣﻔﻆ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺩﺍﺩﻥ . ﺍﻻﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﯿﺴﺖ .
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺧﺐ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﯿﻢ؟
_ ﺍﯾﻦ ﻗﻀﯿﻪ ﭘﻬﻠﻮ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﭼﯿﻪ؟
ﻫﻤﻮﻥ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻔﺘﻦ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺩﺭﻭ ﻫﻞ ﻣﯿﺪﻥ ؟ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﺗﯿﺶ ﻣﯿﺰﻧﻦ؟
ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺧﺐ ﺗﻮ ﮐﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﺩﯾﮕﻪ . آﺭﻩ ﻫﻤﻮﻧﻪ . ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍ ﺣﺘﯽ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻫﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺍﺳﻤﺸﻮ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ ﺍﻓﺮﺍﻁ ﮐﻨﺎﺭ ﻧﺬﺍﺷﺘﻦ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : زینب . ﺑﯿﺎ ﺗﻠﻔﻦ.
ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﮔﻔﺘﻢ :ﺑﺰﺍﺭ ﺑﺮﺍ ﺑﻌﺪ . ﻣﺮﺳﯽ .
ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ .
_ ﮐﯿﻪ؟
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻓﺎﻃﻤﻪ.
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪﻡ .
_ ﺟﻮﻥ ﺩﻟﻢ؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ :ﺳﻼﻡ ﻋﺰﯾﺰﻡ . ﺟﻮﻧﺖ ﺑﯽ ﺑﻼ . ﺧﻮﺑﯽ؟ ﭼﺮﺍ ﮔﻮﺷﯿﺘﻮ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﻤﯿﺪﯼ ؟
_ ﻣﺮﺳﯽ ﺗﻮ ﺧﻮﺑﯽ؟ ﮔﻮﺷﯿﻪ ﻣﻦ ﮐﻼ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻧﯿﺴﺖ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ:ﻣﺮﺳﯽ ﺑﺎ ﺧﻮبیات. ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻣﺰﺍﺣﻤﺖ ﺷﺪﻡ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﻓﺮﺩﺍ ﻣﯿﺎﯼ؟
گفتم آره
فاطمه: آﺥ ﺟﻮﻥ . ﭘﺲ ﻣﯿﺒﯿﻨﻤﺖ ﺧﺎﻧﻢ
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_سی_و_هشت
به روایت زینب
چند شاخه از موهامو ریختم رو صورتم دوباره با خودم گفتم:کسی لیاقت نداره از زیباییهای من استفاده کنه.
دوباره موهامو هل دادم زیر شال و کیفمو برداشتم و رفتم تو آشپزخونه.تازه الان مامانو دیدم .
_سلام صبح بخیر .
مامان:علیک سلام بیا این لقمه رو بگیر بخور به صبحانه نمیرسیم دیر شد.
بابا:من تو ماشین منتظرم بیایید
از اتوبوس پیاده شدیم .اوه اوه یه سربالایی با شیب تند رو باید پیاده میرفتیم .
فاطمه:اوه اوه یا علی بگو بریم.
_یا علی بگم؟
_فاطمه:آره دیگه یعنی از حضرت علی مدد بگیر.
_چه جالب اتفاقا برام سوال شده بود چرا موقع خدا حافظی میگی یا علی.
فاطمه معنی یا علی رو گفت ولی هنوزم نمیتونستم درک کنم.
اما ناخداگاه زیر لب گفتم یا علی و دست فاطمه رو گرفتم و رفتیم بالا.مامانامون پشت سرمون بودن و منو فاطمه هم جلو .دیگه تقریبا رسیده بودیم.
_فاطمه:اول بریم زیارت یا استراحت؟
_نمیدونم هر جور دوست داری .
_فاطمه:خب بیا بریم فعلا یه ذره استراحت کنیم بعد میریم.
_باشه بریم...
.
سفر یک روزه امامزاده داوود هم تموم شد و میشه گفت یکی از بهترین تجربه های زندگیم بود تجربه ای که دید من رو نسبت به دین و آدم های اطرافم دیگه کاملا تغییر داد و شد جرقه ای دوباره
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_سی_و_نهم
به روایت زینب
ساعت ۹ با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شدم دوباره به زمین و زمان فحش دادم و اومدم بخوابم که جمله فاطمه یادم اومد:خب تو که این همه سوال داری چرا کلاسا رو نمیای؟میدونم
میدونم داداشتو مامان و بابات هم هستن .
با یاد آوری سوال هایی که یکی بعد از اون یکی بعد از اون یکی به جونم می افتاد و امیر علی هم که بخاطر دانشگاه و مغازه بابا سرش این روزا حسابی شلوغ بود و دلم نم اومد که اذیتش کنم سریع از جام بلند شدم.
.
_الو سلام فاطمه من سر خیابونتونم.با امیر علی اومدم دم در وایمیسیم بیا میرسونمتون.
_فاطمه:سلام نه نمیخواد میریم دیگه همطن یه کوچه فاصله داره .
پاشو بیا ببینم خداحافظ.
از لفظ خداحافظ ناخداگاهم خودمم تعجب کردم چه برسه به امیرعلی و فاطمه.منو چه به خداحافظ گفتن ؟منی که بای از دهنم نمی افتاد.
برگشتم سمت امیرعلی که ببینم عکس العملش چیه که دیدم با لبخند داره نگاهم میکنه یه لبخند به روش زدمو گفتم برو دم خونشون..
همزمان با رسیدن ما در خونشون باز شد و فاطمه اومد بیرون.در عقب رو باز کرد و نشست.بعد آروم و با لحنی که خجالت توش موج میزد گفت سلام
امیر علی هم محجوبانه لبخند زد و جوابشو داد اما کوچکترین نگاهی به فاطمه نکرد .
دم موسسه پیاده شدیم از امیرعلی خداحافظی کردیم و رفتیم داخل.موسسه تشنه دیدار که برای کلاسهای معروف بود و وابسته به مسجد کنارش .همون مسجدی که باهاش رفتیم امامزاده داوود.رفتار خوب فاطمه سادات(معلم فاطمه اینا)و بقیه دوستاش فوق العاده برای من جذاب بود و باعث شد منی که از بسیج متنفر بودم پا بزارم تو موسسه ای که وابسته به مسجد بسیج بود
و فقط هم برای آموزشهای مذهبی.
همه میگفتن خیلی تغییر کردی ولی خودم نمیخواستم قبول کنم من فقط حس میکردم دارم روز به روز تکمیل میشم همین.کلاسای معارف طبقه دوم بود .بی خیال آسانسور از پله ها رفتیم بالا.سمت راست یه در چوبی بود فاطمه کفشاشو در آورد و در زد وداخل شد منم به تبعیت از فاطمه دنبالش راه افتادم با اینکه صندلی بود ولی بچه ها و فاطمه سادات خیلی صمیمی دور هم نشسته بودن رو زمین با دیدن ما برای
سلام و احوالپرسی و ادای احترام بلند شدن و موقع نشستن هم جوری نشستن که منو فاطمه هم جا داشته باشیم و من عاشق این صمیمیتشون شدم.
فاطمه سادات شروع کرد به حرف زدن در مورد امام زمان.خیلی چیزی در موردش نمی دانستم و حرفاشون برام گنگ بود ولی از همون اول با آوردن اسمش حالم عوض شد
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_چهلم
به روایت زینب
۶ جلسه از کلاسا گذشته بود و من جواب خیلی از سوالام رو گرفته بودم .
رو تخت فاطمه نشسته بودم و با ناخنام بازی میکردم .
فاطمه:خب من حاضرم بریم؟
پالتوم رو برداشتم شالم رو جلو کشیدم و رو به فاطمه گفتم بریم
با اینکه تازه اواسط دی بود هوا حسابی سرد بود و پالتو نازک من کفایت نمیکرد تو دلم به خودم فحش میدادم که چرا پیشنهاد دادم پیاده بریم وقتی رسیدیم دم موسسه دویدم تو بدون اینکه منتظر فاطمه باشم از پله ها رفتم بالا در زدم و بدون سلام
علیک دویدم سمت شوفاژ.بعد از اینکه گرم شدم تازه متوجه بچه ها شدم برگشتم سمتشون دیدم دارن بهم میخندن خدا رو شکر فاطمه سادات نبود و آبروم پیش اون نرفت .
_چیه خب؟سردم بود.
با اومدن فاطمه سادات بچه ها دست از خندیدن به من برداشتن و رفتن برای سلام علیک منم به تبعیت از بقیه رفتم جلو .
فاطمه سادات:خب بچه ها اگه کسی سوال داره بپرسه امروزو میخواییم سوالا رو جواب بدیم
منم که منتظر فرصت بودم سریع گفتم من من
_فاطمه سادات:بگو عزیزم
گفتم:مگه نمیگید نماز آدم رو از گناه دور میکنه؟پس چرا اینهمه آدم نماز میخونن گناه هم میکنن؟چرا هیچ تاثیری نداره؟
_فاطمه سادات:خیلی سوال خوبیه.
بچه ها مشکل ما اینه که نمازامون نماز نیست نمازی که شده پانتومیم برای پیدا کردن وسیله ها .نمازی که فرصتی برای ایده های بکر و تصمیم گیری هاست.نمازی که گمشده هامونو توش پیدا میکنیم بنظرتون اینا نمازه ؟نمازمون اگه نماز بود میشد مصداق عن الفحشا و المنکر.میشد کیمیا و مس وجودمون رو طلا میکرد میشد عشق دوا آرامش
تو نمازمون فکرمون پیش همه هست غیر از خدا تازه خوندنش هم که ماشالا.ده دقیقه مونده قضا بشه تازه یادمون می افته باید نماز بخونیم بعدش اگر سرعتی که تو نماز داریم رو تو مسابقه دو داشته باشیم تو مسابقات جهانی مدال طلا میگیریم.آره قربونت بریم نماز میخونیم ولی نماز داریم تا نماز ...طبق همیشه حرفاش منطقی بود و منم تصمیمی که برای گرفتنش دودل بودم رو قطعی کردم.
بعد از کلاس خاله مرضیه زنگ زد و گفت که شب اونجا دعوتیم و من و فاطمه هم از کلاس بریم
خونشون
_فاطمه:زنگ بزنم بابا بیاد دنبالمون؟
_نه.نخند عه.میریم خودمون .
_فاطمه:دوباره منو جا نزاری وسط کوچه بدویی تو خونه.
گفتم:نه بابا بریم
_فاطمه:پس زود بریم تا هوا تاریک نشده .
گفتم:فاطمه
فاطمه گفت:جونم؟
گفتم:من تصمیمو گرفتم میخوام نماز بخونم.
فاطمه با ذوق دستاشو زد بهم و گفت این عالیه.
لبخندی به روش زدم ولی تو دلم نگران بودم نگران اینکه نتونم نماز واقعی بخونم نتونم نمازی بخونم که خدا ازش راضی باشه ،که نمازم بشه مسخره بازی.
کل راه تا خونه با سکوت طی شد وقتی رسیدیم هوا یکم تاریک شده بود زنگ درو زدیم و وارد شدیم..
خاله مرضیه اومد به استقبالمون و بعد از اینکه مهمون آغوش پر مهرش شدیم گفت بدویید که کلی کار داریم.
فاطمه:خب دیگه مامان اینم سالاد دیگه؟
خاله مرضیه:هیچی دیگه برید استراحت کنید .
گفتم خاله کلی کاری که میگفتید این بود؟
خاله مرضیه :آره دیگه
با فاطمه راهی اتاقش شدیم تازه ساعت ۵ بود و مامان اینا اگه خیلیم زود میخواستن بیان ساعت ۷ می اومدن .
به فاطمه گفتم فاطمه میشه نماز خوندنو بهم یاد بدی؟ خیلی یادم نیست.
_فاطمه:آره عزیزم حتما.
فاطمه با ذوق رفت و دوتا سجاده با چادر آورد و سجاده ها رو پهن کرد رو زمین یکی از چادرا رو سرش کرد و اون یکی چادر رو به طرف من گرفت با تردید بهش نگاه کردم با دیدن لبخندش دلم گرم شد.فاطمه دونه دونه ذکرای نماز رو برام یاد آور شد.یاد نمازای زورکی افتادم که تو مدرسه میخوندیم و خوشبختانه حافظم خوب بود و خیلی زود ذکرا و طریقه نماز خوندن یادم اومد
با شنیدن صدای الله اکبر آرامشم بیشتر شد و متاسف تر شدم برای سالهایی که این خدایی که تازه به لطف امیرعلی و فاطمه و فاطمه سادات
شناخته بودم رو ستایش نمیکردم .
با تموم شدن اذون بدون اینکه منتظر حرفی از جانب فاطمه باشم قامت بستم.
_سه رکعت نماز میخوانم به سوی قبله عشق قربت الله ،الله اکبر
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
✍ داستان کوتاه پند آموز
💭 مرد بیسوادی قرآن میخواند ولی معنی قرآن را نمیفهمید. روزی پسرش از او پرسید: چه فایده ای دارد قرآن میخوانی، بدون اینکه معنی آن را بفهمی؟
پدر گفت: پسرم!
سبدی بگیر و از آب دریا پرکن و برایم بیاور.
پسر گفت: غیر ممکن است که آب در سبد باقی بماند.
💭 پدر گفت: امتحان کن پسرم.
پسر سبدی که در آن زغال میگذاشتند گرفت و به طرف دریا رفت.
سبد را زیر آب زد و به سرعت به طرف پدرش دوید ولی همه آبها از سبد ریخت و هیچ آبی در سبد باقی نماند.
پسر به پدرش گفت؛ که هیچ فایده ای ندارد.
پدرش گفت: دوباره امتحان کن پسرم.
پسر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب را برای پدر بیاورد. برای بار سوم و چهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد و به پدرش گفت؛ که غیر ممکن است...!
💭 پدر با لبخند به پسرش گفت:
سبد قبلا چطور بود؟ پسرک متوجه شد سبد که از باقیمانده های زغال، کثیف و سیاه بود، الان کاملاً پاک و تمیز شده است.
پدر گفت:
این حداقل کاری است که قرآن
برای قلبت انجام میدهد.
🌷٭٭دنیا و کارهای آن، قلبت را از
سیاهی ها و کثافتها پرمیکند؛
خواندن قرآن همچون دریا
سینه ات را پاک میکند،
حتی اگر معنی آنرا ندانی...!!٭٭
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•. .:
. .:
.
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 46
-فرهاد آزادت گذاشته که خودت برای زندگیت تصمیم بگیری. میگه چند سال با قلدری از بردیا دورت کرده و ممکنه از ترسش جواب رد بدی نه از بی علاقگی! حرفهایی که بهت زده، حرف دلش نبوده حرف عقلش بوده عسل. دلگیر نباش.
آب دهانم را فرو خوردم و زمزمه کردم:
-دلگیر نیستم.
به جلو خم و به صورتم دقیق شد.
-ببخش که اینقدر صریح میگم ولی مجبورم.
منتظر نگاهش کردم.
-می دونم که تو هم دوستش داری. عسل لج نکنی با فرهاد امشب جواب مثبت به بردیا بدی ها!
لبخند کجی روی لب هایم نشست. تا اینقدر من را بچه و لجباز می دید؟!
دستی روی چونه اش کشید و با حالت فکر لب زد:
-فقط دلیل دوری کردن هات از فرهاد رو نمی فهمم!
می دانست دیگر، انکارم توهین به شعورش بود.
-نپرس مجید.
عقب رفت و به صندلیاش تکیه زد.
-فرهاد دیگه اون فرهاد سابق نیست. داره داغون میشه عسل. خودخواه نباش. بگو چی تو سرته قول میدم باهم حلش می کنیم.
یعنی میتوانست حل کند؟ مگر خبر داشت؟!
نگاهم سمت میز مقابلم کشیده شد، چقدر بلند می خندیدند و تمرکزم را به هم می ریختند، مجید هم نیم نگاهی از روی شانه انداخت و بی توجه به خنده های دختر و پسر بی ملاحظه گفت: گوشت با منه عسل؟
کلافه دستم را روی پیشانی ام کشیدم. کابوس هایم در ذهن پریشانم رژه گرفته بودند و به تقلای دانستن علتشان افتاده بودم. شاید مجید می دانست و طبق قولی که چند لحظه پیش داد کمکم می کرد...
-چند شبه خواب می بینم یه قبر باز رو دارم از پشت یه درخت نگاه می کنم؛ این خاطره ایه که همیشه تو ذهنم هست، تنها خاطره ای که از مامان به خاطر میارم. بعد از اونم مردی رو می بینم که داره مدام خاک داخل اون قبر خوفناک میریزه و اون لحظه گوشم از صدای زنی که از داخل قبر اسمم رو صدا میزنه پر میشه و با جیغ از خواب می پرم.
متعجب و ناباور نگاهم می کرد. چند لحظه طول کشید تا خودش را پیدا کند.
-این یه خوابه فقط. براش دعا بخون. به آرامش می رسه.
-مجید تو می دونی مامانم چرا فوت کرد؟
لبی تر کرد و ابرو بالا انداخت.
-تا جایی که من می دونم تصادف کرده. چه طور؟
سرمـدر در دستانم می گیرم.
- هیچی یادم نمیاد ازش.
-بچه بودی خب.
سر به زدر و مغموم لب زدم:
-شاید.
-چرا این خواب رو تعریف کردی؟
خبر نداشت، از هیچ چیز خبر نداشت.
-یهو یادم اومد.
پیش خدمت سفارش هایمان را آورد. میلی به نوشیدن نداشتم. از روی ادب برداشتم و کمی مزه مزه اش کردم.
-نگفتی؟
-نپرس مجید.
-به فرهاد مربوطه؟
-نه به هیچکس مربوط نیست. مشکل از خودمه.
باز سر به زیر شدم اما این بار برای اینکه اشک حلقه زده در چشم هایم را نبیند و پاپیچ تر از آن نشود. بلند شدم و کیفم را با کشیدن دسته ی کوتاهش، روی دست انداختم. صدایم زد.
-عسل؟!
-مرسی بابت قهوه.
نایستادم تا نگاه درمانده و دلگیرش را تماشاگر نباشم و از کافی شاپ بیرون زدم. وجود کفش های جفت شده در جاکفشی جلوی در نشان از حضور مهمان در خانه بود. دلگیر از این بازیها کلید را در قفل چرخاندم و نگاه شماتت بارم را که به جای مهمانان به کفش هایشان دوخته شده بود، گرفتم و داخل رفتم. در بدو ورودم نگاهم به دسته گل بزرگ روی اپن آشپزخانه افتاد و دلم بیش تر از پیش گرفت. بردیا را اینطور نشناخته بودم!
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
@dastanvpand
─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅.
─┅ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 47
به اجبار داخل سالن رفتم. دلم تعویض لباس هم برای این مراسم نمیخواست!
با ورودم همگی لبخندزنان بلند شدند. زن عمو سمتم آمد، زن مهربان و کم حرفی بود؛ در آغوشم کشید.
-خسته نباشی عزیزم.
خدا را شکر شعورش رسید قبل از خواستگاری و جواب گرفتن «عروسم» خطابم نکند!
-ممنون.
از آغوشش بیرون آمدم و با عمو و بردیا هم احوالپرسی کردم. بابا لبخند تلخی به لب داشت. علتش را می دانستم، راضی نبود به این مراسم و دلش پیش فرهاد بود.
حضور عمه مینا در مراسم را کجای دلم جا می دادم؟!
از نگاه کردن به چشم های پر حرف و دردش شرم داشتم. آمده بود مادرانه کنارم باشد، مثل همیشه. در آغوشش فرو رفتم و محکم فشارش دادم و بعد از لحظه ای جدا شدم. بدون نگاه به صورتش و دیدن چهره اش، کارم کنار بابا نشستم.
مراسم خواستگاری نبود... شکنجه گاه من بود...
از کت و شلوار سرمه ای رنگ بردیا که بوی دامادی به او بخشیده بود حالت تهوع گرفته بودم. دست خودم نبود، دلم پیش فرهاد بود و از بی خبری در حال ویران شدن. صحبتها سمت اصل مطلب کشیده شد.
-خب داداش دختر خانمت هم که اومد. اگه اجازه بدی علت این دورهمی و جمع شدنمون رو بگم.
حالت تهوع ام بیشتر شد. کاش زشت نبود و قرص معده ای از کیفم که جلوی پاهایم روی زمین گذاشته بودم، در می آوردم و می خوردم.
لحن بابا نارضایتی را فریاد میزد.
-خواهش می کنم راحت باش داداش.
عمو هم فهمید انگار، مکثی کرد و چشم از بابا گرفت و رو به من گفت: -عمو جون حاشیه رفتن بلد نیستم. راستش به خواهش بردیا و صد البته با کمال میل با دسته گل خدمت بابات رسیدیم که تو رو ازش خواستگاری کنیم.
شنیدن این جمله با این که از ماجرا مطلع بودم کمی دستپاچه ام کرد.
سنگینی پنج جفت چشم و عرق سردی که در تیغه ی کمرم نشسته بود آزارم می داد.
-آخه عمو...
حرفم را برید.
-قبل از هر حرفی عمو جون بهتره با خود بردیا صحبت کنی. غریبه که نیستیم یه مهمونی و دور همیه مثل همیشه. تا ما گپ می زنیم شما با بردیا برید یه گوشه حرف بزنید.
چشم چرخاند دور خانه. انگار به دنبال گوشه می گشت. نفسی عمیق ولی بی صدا کشیدم و خودم را دعوت به آرامش کردم. دلم حرف زدن با بردیا را رضا نبود ولی انگار چاره ای نداشتم. به بابا نگاه کردم.
-پاشو باباجون برید تو حیاط یا اتاقت حرف هاتون رو باهم بزنید.
قلبم تشری زد به آن خواسته، حیاط نه!
این گستاخی از من برنمی آمد،
جلوی چشم های فرهاد با رقیب بی معرفتش به گفت و گو بنشینم!
دو دل و مردد از جا بلند شدم. «با اجازه ای» زیر لب زمزمه کردم و سمت اتاقم راه افتادم. در را باز کردم و کناری ایستادم تا بر حسب ادب اول او داخل شود. هنوز به چهره اش نگاه نکرده بودم اما حرکات پر ذوقش را به خوبی می توانستم ببینم.
-بفرمایید.
-چه سخت و اتو کشیده! نمی خوای یه نگاه طرفم بندازی؟
بی اختیار اخم هایم در هم شد و داخل اتاق رفتم. کلافه بودم. به سمتش چرخیدم. چه خوش تیپ هم کرده بود!
مو های زیتونی رنگش را به سمت بالا شانه زده بود و صورتش را نمی دانم چند تیغ کرده بود ولی صاف و یک دست بود. چشم های میشی رنگش هیچ حسی را منتقلم نمی کرد.
-برای چی پای بزرگ تر ها رو وسط کشیدی؟
تای ابرویش بالا پرید. تفهیمش نشد.
-جان؟!
جان و کوفت!
کاش می تونستم صریحاً همان جمله را به دور از حفظ ادب بگویم.
-منظورم اینه باید قبل از اینکه بزرگ تر ها رو درگیر مراسم کنی نظر خودم رو می پرسیدی؟
-که گلم رو بندازی تو استخر!
هنوز یادش بود.
سر به زیر شدم.
-فکر می کردم از سرت پریده باشه.
-علاقه که از سر نمی پره!
این بار تای ابروی من بالا پرید!
واقعاً به من علاقه داشت!
کاش نداشت.
-ببین بردیا من هیچ وقت نمی تونم...
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
╭─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╮
❤@dastanvpand
╰─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╯
رمان #به_تلخی_شیرین
قسمت 48
هنوز ایستاده بودیم. حرفم را قطع کردم و با اشاره به صندلی جلوی میز کامپیوترم گفتم:
-ببخش حواسم نبود. بشین.
منتظر تعارفم بود!
خودم هم لبه ی تخت نشستم.
-برام خیلی قابل احترامی ولی من قصد ازدواج ندارم.
خونسرد بود.
-تا کی؟
انگار درست جوابش نکرده بودم. لبی تر کردم.
-امیدوارم درکم کنی ولی من اگه قصد ازدواج هم داشته باشم تو رو انتخاب نمی کنم.
-پای کسی در میونه.
صدای کشیده شدن لاستیک های ماشین فرهاد روی سنگ فرش های حیاط، نگاهم را سمت پنجره کشاند. انگار از روی من رد شد که نفسم بند آمد و درد در تمام وجودم ناله شد.
به جان کندنی سر به زیر گفتم:
-نه. فقط تو رو مثل برادرم می دونم. هرگز حساب دیگه ای روت باز نکردم و نمی تونم بکنم. همین.
زیرچشمی نگاهش کردم. نگاهش با پوزخند سمت پنجره بود. چه قدر سخت بود جلوی زبان سرخ را گرفتن.
دلم می خواست چند درشت بارش کنم! ولی اهلش نبودم و دور از ادب می دانستم مهمان را برنجانم.
دستی داخل موهایش کشید.
-اگه خواستم رسمی مطرح بشه چون دلم یه جواب قانع کننده می خواست. الانم قانع نشدم. من بهت علاقه دارم عسل. علاقه ام هم از روی غریزه و تب تند و اینا نیست بیست و نه سالمه، دیگه این شور ها به من نمی چسبه...
دستم را بالا آوردم و حرفش را بریدم.
-ببین بردیا دلم نمی خواد برام توضیح بدی. لطفاً ناراحت نشو ولی اگه ساعت ها و حتی روزها هم برام از هدف و احساست بگی بازم جواب من منفیه. باور کن نه ناز می کنم نه ادا میام. صادقانه دارم جواب میدم.
از جایم بلند شدم. درد معده ام انقدر زیاد شده بود که می ترسیدم دق و دلی اش را سر بردیا خالی کنم.
-بهتره همین جا تموم بشه.
به سمت در قدم برداشتم.
مغرور تر از این حرف ها بود که بخواهد ادامه دهد. مثل تمام این سال ها که هیچ واکنشی نشانم نداده بود که پی به افکار و شاید علاقه اش ببرم، حتی حالا که قصدش جدی شده بود به خود زحمت ابراز نداده و عمو را واسطه کرده بود.
بلند شد. به زور لب زد:
-تو سالن چیزی نگو خودم درستش می کنم.
به سمتش نگاه کردم. غرور خورد شده اش را دیدم ولی اثری از عشقی که شکست خورده باشد نبود.
بی حوصله سری به نشانه ی توافق تکان دادم و از در خارج شدم.
با اینکه رد کردن خواستگار خلاف ادب نبود موقع خداحافظی از عمو و زن عمو عذرخواهی کردم. زن عمو دلگیر بود گرچه سعی در نشان ندادنش داشت ولی عمو با روی باز در آغوشم گرفت و برایم آرزوی خوشبختی کرد.
***
هشت روز از آن شب گذشت و من فرهاد را ندیدم. حتی ماشینش را هم داخل حیاط نمی آورد تا از شنیدن صدایش پر پرواز درآورم و سمت پنجره برای تماشایش بپرم. عشق فرهاد در وجودم چون شرابی بود که هرچه زمان می گذشت جا افتاده تر می شد و طعمش در لب و جانم خوش تر. تلاشم برای پس زدن بی فایده بود، طعمش به دلم نشسته بود که طلبش از سر نیاز شده بود و نبودش بدن درد را در پی داشت.
آن قدر دلتنگم کرده بود که هر لحظه و ثانیه منتظر تلنگری برای گریستن. خوب می فهمیدم که در قلبم جا گیر شده و دیگر عقل از پس دل بر نمی آید.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
╭─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╮
@dastanvpand
╰─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╯
داستان دختری بنام بلانش مونير🔞
سال 1876 بود . بلانش 25 ساله عاشق مرد وکیلی شد که هم از خودش بزرگتر و هم ورشکسته بود. مادر او با این ازدواج موافق نبود ولی بلانش به انجام این کار اصرار داشت.
ناگهان بلانش ناپدید شد. دیگر هیچکس او را ندید . مادر و برادر او برایش سوگواری کردند و بعد از مدتی همه چیز تمام شد و آنها به زندگی عادی خود بازگشتند. اما این همه ماجرا نبود . پشت زندگی عادی آنها رازی مخوف و وحشیانه مدفون بود.
در 23 ماه می سال 1901 نامه ای عجیب به دفتر دادستانی کل پاریس رسید....
🔞ادامه در لینک زیر سنجاق شده👇👇
http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_چهل_و_یکم
ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ زینب
ﺻﺪﺍﯼ ﺯﻧﮓ ﺩﺭ ﻧﺸﺎﻧﮕﺮ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﯾﻨﺎ ﺑﻮﺩ . ﻭﺍﯼ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﻤﺎﺯ ﭼﻘﺪﺭ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﺨﺶ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺁﺭﺍﻣﺸﺶ , ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺩﺭﮐﺶ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﻡ ، ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﮐﻪ ﻟﯿﺎﻗﺖ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﯾﺴﺘﯽ ﻭ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﮑﻨﯽ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﺏ ﺗﺮﯾﻦ ﺣﺴﻪ ﺩﻧﯿﺎﺱ . ﺍﻧﮕﺎﺭ ﯾﻪ ﭘﺸﺘﯿﺒﺎﻥ ﻭ ﭘﻨﺎﻫﮕﺎﻩ ﺩﺍﺭﯼ . ﺑﺎ ﺫﻭﻕ ﻭ ﺷﻮﻕ ﺗﻤﺎﻡ ، ﺳﺠﺎﺩﻩ ﺭﻭ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﭼﺎﺩﺭ ﺭﻭ ﺗﺎ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﻭﯾﯿﺪﻡ ﺗﻮ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ . ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﭘﺮﯾﺪﻡ ﺑﻐﻠﺶ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻧﻤﺎﺯ , ﺧﻮﻧﺪﻡ . ﺑﺎ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﺷﮑﺎﯼ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﺫﻭﻗﻢ ﮐﻮﺭ ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﺑﻌﺪ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺷﮏ ﺷﻮﻕ ﺑﻮﺩﻩ . ﺍﻭﻥ ﺷﺐ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﻧﺪﻧﻢ ﺭﻭ ﻫﻤﻪ ﺑﻬﻢ ﺗﺒﺮﯾﮏ ﮔﻔﺘﻦ ﻭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺗﺮﯾﻦ ﻓﺮﺩ ﺟﻤﻊ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﻮﺩ .
ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ : ﺧﺐ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﯿﺎﯾﺪ ﺑﺮﯾﻢ ﺳﻔﺮﻩ ﺭﻭ ﺑﻨﺪﺍﺯﯾﻢ .
_ ﭼﺸﻢ .
.
.
.
.
.
_ ﺍﯼ ﻭﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﻦ ﮔﻮﺷﯿﻤﻮ ﺟﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ . ﻭﺍﯾﺴﯿﺪ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ .
ﺑﺎﺑﺎ : ﺑﺪﻭ ﺑﺪﻭ .
_ ﭼﺸﻢ .
ﺳﺮﯾﻊ ﺩﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﻭﯾﯿﺪﻡ ﭘﺎﯾﯿﻦ . ﺯﻧﮓ ﺩﺭﻭ ﺯﺩﻡ .…
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺟﻮﻧﻢ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺣﻮﺍﺱ ﭘﺮﺕ .
_ ﻓﺎﻃﯽ ﮔﻮشیم
ﻓﺎﻃﻤﻪ _ ﺑﻠﻪ . ﺗﺸﺮﯾﻒ ﺑﯿﺎﺭﯾﺪ ﺩﺍﺧﻞ ﺑﯽ ﺣﻮﺍﺱ ﺧﺎﻧﻮﻡ ؟
_ ﺧﺐ ﺩﺭﻭ ﺑﺰﻥ ……… ﺑﺎﺯ ﺷﺪ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺩﻡ ﺩﺭ ﻭﺭﻭﺩﯼ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﯾﻪ ﭘﻼﺳﺘﯿﮏ ﺁﺑﯽ.
_ ﻣﺮﺳﯽ ﻧﻔﺲ .
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺍﯾﻨﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎﺳﺖ .
ﻭ ﺑﻌﺪ ﭘﻼﺳﺘﯿﮏ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﻣﻦ ﮔﺮﻓﺖ .
_ ﭼﯿﻪ ؟
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﯾﻪ ﻫﺪﯾﻪ . ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﻭﻟﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭ ﺍﺯﺵ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﺮﺩﻡ .
ﺩﺍﺧﻞ ﭘﻼﺳﺘﯿﮏ ﻫﻤﻮﻥ ﺳﺠﺎﺩﻩ ﻭ ﭼﺎﺩﺭ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻧﻤﺎﺯ ﺧﻮﻧﺪﻡ .
_ ﻭﻟﯽ ﻓﺎ …
ﻓﺎﻃﻤﻪ :ﺧﺐ ﺩﯾﮕﻪ ﻣﺼﺪﻉ ﺍﻭﻗﺎﺗﻢ ﻧﺸﻮ ﺳﺮﺩﻩ .
_ ﻣﺮﺳﯽ
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺑﻬﺶ ﺑﺮﺳﯽ
_ ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ
ﻓﺎﻃﻤﻪ: ﻓﺪﺍت
_ ﺑﺎی
ﻓﺎﻃﻤﻪ : ﺧﺪﺍﻧﮕﻬﺪﺍﺭﺕ.
ﯾﻪ ﻣﮑﺚ ﮐﻮﭼﯿﮏ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺣﺲ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﮐﻠﻤﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ، ﺑﻬﻢ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﯾﻪ ﭘﺸﺘﯿﺒﺎﻥ ﺧﻮﺏ ﻭ ﻣﺤﮑﻢ ﺩﺍﺭﻡ .
_ ﺧﺪﺍﻧﮕﻬﺪﺍﺭ
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍂🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓
💐🌿🍃🌸🍂
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#رمان_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_چهل_و_دوم
ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ
_ ﺟﻮﻧﻢ ﺩﺍﺩﺍﺵ ؟
ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ : ﺳﻼﻡ . ﺧﻮﺑﯽ؟
_ ﻣﺮﺳﯽ . ﺗﻮﺧﻮﺑﯽ؟
ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ : ﻣﮕﻪ ﺗﻮ ﺩﮐﺘﺮﯼ؟
_ ﻧﻪ ﭘﻪ ﺗﻮ ﺩﮐﺘﺮﯼ . ﺣﺎﻻ ﮐﺎﺭﺗﻮ ﺑﮕﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺮﻡ . ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﯿومده ﭘﺴﺮﻩ ﭘﺮﻭ .
ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ : ﻧﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ .
ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﻣﺼﺪﻉ ﺍﻭﻗﺎﺗﺘﻮﻥ ﺷﺪﻡ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻋﺮﺽ ﮐﻨﻢ ﺧﺪﻣﺘﺘﻮﻥ ﮐﻪ ..… ﺧﺐ .… ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﮐﻪ .…
_ ﺟﻮﺍﺩ ﺑﮕﻮ ﺍﻻﻥ ﮐﻼﺱ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﺸﻪ .
ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ : ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ ﺧﻮﺵ ﻣﯿﮕﺬﺭﻩ ؟
_ ﻋﺎﻟﯽ . ﮐﺎﺭﺗﻮ ﻣﯿﮕﯽ ﯾﺎ ﻗﻄﻊ ﮐﻨﻢ .
ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ :ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺐ ﺑﺎﺑﺎ . ﺭﺍﻫﯿﺎﻥ ﻫﺴﺘﯽ ﺩﯾﮕﻪ؟
_ ﻭﺍﯼ ﻣﻌﻠﻮﻣﻪ ﮐﻪ آﺭﻩ . ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻣﻪ . ﮐﯽ؟
ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ : ﺧﯿﺮ ﺳﺮﺕ ﺧﺎﺩﻣﯿﺎ .
ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺑﮑﺶ . ﭘﻨﺞ ﺷﻨﺒﻪ ﺣﺮﮐﺘﻪ .
_ ﺍﻭﻩ ﺍﻭﻩ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺍﻭﻣﺪ ﻓﻌﻼ ..…
ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﻦ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺭﺍﻫﯿﺎﻥ ﺑﻮﺩ ، ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﮔﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﺜﻠﻪ ﺗﺎﺑﺴﺘﻮﻥ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻧﯿﺎﺭﻩ ﻭ ﻣﺎﻧﻊ ﺭﻓﺘﻨﻢ ﻧﺸﻪ .
.
.
ﺗﻨﻬﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺖ ﺧﺴﺘﮕﯽ ۸ ﺳﺎﻋﺖ ﮐﻼﺱ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻫﻢ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺑﺒﺮﻩ ، ﺻﺪﺍﯼ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﺤﺒﺖ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﮐﯿﻪ؟
_ ﺑﺎﺯﮐﻦ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﺎﻥ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺧﻮﺵ ﺍﻭﻣﺪﯼ ﻋﺰﯾﺰﻡ .
.
.
.
ﺑﺎﺑﺎ _ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻪ ﻧﻪ ﻧﻪ . ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﻧﺪﺍﺭﻩ.
_ ﻣﻤﻨﻮﻥ ﮐﻪ ﻣﻨﻮ ﺑﭽﻪ ۵ ﺳﺎﻟﻪ ﻓﺮﺽ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﭘﺪﺭ ﺟﺎﻥ . ﺳﻮﺭﯾﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﯿﺪ ﻧﻪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ . ﻭﻟﯽ ﭘﺪﺭ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺗﻮ ﮐﺸﻮﺭ ﺧﻮﺩﻣﻮﻧﻪ . ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺘﻢ . ﺗﺎﺑﺴﺘﻮﻥ ﮔﻔﺘﯿﺪ ﮔﺮﻣﻪ ﻣﯿﺮﯼ ﺣﺎﻟﺖ ﺑﺪ ﻣﯿﺸﻪ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﺩﻟﯿﻠﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﻪ ﺑﭽﻪ ۳٫ ۴ ﺳﺎﻟﻪ ﻧﻬﺎﯾﺘﺎ ﻗﺎﻧﻊ ﮐﻨﻨﺪﺱ . ﺍﻻﻧﻢ ﻣﯿﮕﯿﺪ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﻧﺪﺍﺭﻩ .
ﺑﺎﺑﺎ :ﮐﯽ؟
_ ﻧﻮﮐﺮﺗﻮﻧﻢ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ . ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ.
ﺑﺎﺑﺎ :ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺐ . ﻣﻦ ﮐﻪ ﺣﺮﯾﻒ ﺗﻮ ﻧﻤﯿﺸﻢ .
_ ﭘﺲ ﺑﺎ ﺍﺟﺎﺯﺗﻮﻥ ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻡ ﮐﻪ ﻣﯿﺮﻡ .
ﺑﺎ ﺫﻭﻕ ﺩﻭﯾﯿﺪﻡ ﺳﻤﺖ ﺍﺗﺎﻕ .
ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺘﻢ ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ۳ ﺗﺎ ﺑﻮﻕ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ .
_ ﺳﻼﻡ ﻣﺤﻤﺪ . ﺑﺒﯿﻦ ﻣﻦ ﻣﯿﺎﻡ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﺍﺿﯽ ﺷﺪ . ﻓﻘﻂ ﺳﺎﻋﺖ ﻭ ﺭﻭﺯﺷﻮ ﺍﯾﻨﺎﺭﻭ ﺑﮕﻮ . ﺭﺍﺳﺘﯽ ﻻﺯﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﯿﺎﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﺎﻫﻨﮕﯽ . ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﺗﻮ ﺧﯿﺮ ﺳﺮﻡ ﺧﺎﺩﻣﻢ . ﺭﺍﺳﺘﯽ ﺧﺎﮎ ﺗﻮﺳﺮﺕ ﮐﻪ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﻔﺘﯽ . ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺯﻥ ﺗﻮ ﺑﺸﻪ . ﻫﻤﻪ ﮐﺎﺭﺍﺕ ﺳﺮﺑﻪ ﺯﻧﮕﺎﺱ .
ﺍﻭﻥ ﻃﺮﻑ ﺧﻂ : ﺳﻼﻡ ﻣﺎﺩﺭ . ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺶ . ﻣﻦ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩﻡ . ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻫﻢ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺯﻧﺶ.
???_ ﺍﯼ ﻭﺍﯼ ﺳﻼﻡ ﺣﺎﺝ ﺧﺎﻧﻮﻡ . ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ … ﭼﯿﺰﻩ .… ﯾﻌﻨﯽ .…
ﺣﺎﺝ ﺧﺎﻧﻮﻡ : ﺍﺷﮑﺎﻝ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻣﺎﺩﺭ . ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻮﺩ ﻣﻦ ﮔﻮﺷﯿﺸﻮ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ .
_ ﺑﺎﺯﻡ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ . ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺑﺪﻣﻮﻗﻊ ﻣﺰﺍﺣﻢ ﺷﺪﻡ . ﯾﺎﻋﻠﯽ
ﺣﺎﺝ ﺧﺎﻧﻮﻡ : ﺩﺷﻤﻨﺖ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ . ﻋﻠﯽ ﯾﺎﺭﺕ ﻣﺎﺩﺭ .
ﻭﺍﯼ ﺍﺑﺮﻭﻡ ﺭﻓﺖ .ﺧﺐ ﺷﺪ ﻧﺨﻨﺪﯾﺪﻡ ﺿﺎﯾﻊ ﺑﺸﻢ .
.
.
.
_ ﺟﻮﺍﺩ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﮐﻠﻪ ﺳﺤﺮ ﺯﻧﮓ ﺑﺰﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻨﺎ ﻣﯿﮑﺸﻤﺖ ..
ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ :ﮐﻪ ﺧﺎﮎ ﺗﻮ ﺳﺮﻡ آﺭﻩ ؟ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺯﻧﻢ ﺍﺭﻩ؟
_ ﻋﻪ . ﺭﺍﺳﺘﯽ ﯾﮑﯽ ﻃﻠﺒﻢ . ﺍﺑﺮﻭﻡ ﺭﻓﺖ .
ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ :ﻣﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟
_ ﻧﻪ ﭘﻪ ﺗﻮ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟
ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ:ﺷﻨﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﻧﯽ ﺷﺪﯼ .
_ ﺍﺭﻩ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺭﻭ ﺻﺎﺩﺭ ﮐﺮﺩ .
ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ :ﺧﺐ ﭘﺲ ﭘﺎﺷﻮ ﺑﯿﺎ ﻣﺴﺠﺪ ﮐﻪ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﮐﺎﺭﺕ ﺩﺍﺭﻩ .
_ ﺍﻻﻥ ﻣﺴﺠﺪﯼ؟
ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ : ﺑﻠﻪ . ﻣﺠﺒﻮﺭﻡ ﺟﻮﺭ ﻧﯿﻮﻣﺪﻧﺎﯼ ﺗﻮﺭﻭ ﻫﻢ ﺑﮑﺸﻢ .
_ ﮐﻠﻪ ﺳﺤﺮ ﻣﺴﺠﺪ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟
ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ : ﺗﻮ ﺷﻬﺮ ﻣﺎ ﺳﺎﻋﺖ ۱۰ ﮐﻠﻪ ﺳﺤﺮ ﻧﯿﺴﺖ . ﺷﻬﺮ ﺷﻤﺎ ﺭﻭ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ .
_ ﺧﺐ ﺣﺎﻻ . ﺑﺎشه . ﻣﻦ ۱۱ ﺍﻭﻧﺠﺎﻡ.
ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ : ﺧﺴﺘﻪ ﻧﺸﯽ ﯾﻪ ﻭﻗﺖ.
_ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﺎﺵ . ﺧﺪﺍﻧﮕﻬﺪﺍﺭ ﻣﺰﺍﺣﻢ ﻧﺸﻮ.
ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ : ﺭﻭﺗﻮ ﺑﺮﻡ ﻫﯽ .
ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﺖ .
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺧﻞ ﻣﻨﻮ ﺷﻔﺎ ﻧﺪﻩ ﺧﻮﺍﻫﺸﺎ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ . ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﯼ ﭘﺎﺷﯽ؟
_ ﺑﯿﺪﺍﺭﻡ ﻣﺎﻣﺎﻥ .
ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﺧﺐ ﺑﯿﺎ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ .
_ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻧﻤﯿﺨﻮﺭﻡ ﻣﺮﺳﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻡ ﻣﺴﺠﺪ .
.
.
.
_ ﺳﻼﻡ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ
ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ :ﻋﻠﯿﮏ ﺳﻼﻡ . ﯾﻪ ﻭﻗﺖ ﻧﯿﺎﯼ ﻣﺴﺠﺪﺍ ﺑﺎﺑﺎ ﺟﺎﻥ .
_ ﺍﻭﺥ . ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ . ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺑﻮﺩﻡ .
ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ : ﺑﻠﻪ ﺍﺯ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﺟﻮﯾﺎﯼ ﺍﺣﻮﺍﻟﺖ ﻫﺴﺘﻢ . ﺭﺍﻫﯿﺎﻥ ﻧﻮﺭ ﻣﯿﺎﯼ ﺩﯾﮕﻪ؟
_ ﺑﻠﻪ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ .
ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ :ﺧﺐ ﺷﻤﺎ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﺍﺗﻮﺑﻮﺳﺎﯾﯽ . ﭼﮏ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﻋﻀﺎ ﻭ ﺍﯾﻨﺎ . ﺣﺪﻭﺩ ۷٫۸ ﺗﺎ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﺣﺴﯿﻨﯿﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﻮﺳﺴﻪ .
_ ﺑﻠﻪ ﭼﺸﻢ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ . ﭘﺎﺭﺳﺎﻝ ﻫﻢ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﺍﺗﻮﺑﻮﺳﺎ ﺑﻮﺩﻡ . ﺧﯿﺎﻟﺘﻮﻥ ﺭﺍﺣﺖ . ﻓﻘﻂ ﻟﯿﺴﺘﺎ ﺭﻭ .…
ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ : ﻫﻤﻮﻥ ﺭﻭﺯ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺛﺎﺑﺖ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﻦ ﺩﯾﮕﻪ .
_ ﭘﺲ ﻓﺮﺩﺍ ﺣﺮﮐﺘﻪ ﺩﯾﮕﻪ؟
ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ : ﺑﻠﻪ .
#ادامه_دارد...
نویسنده :
#ح_سادات_کاظمی
✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🌿🍃🌸🍃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
💓👉 @Dastanvpand 👈💓