eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ رمان قسمت 63 با صدای زنگ موبایلم از خواب بیدار شدم، صورتم سمت پنجره بود و با باز کردن چشم هایم متوجه تاریکی هوا شدم. تکانی به بدنم دادم و نیم خیز شدم. گوشی ام را از روی میز برداشتم. با دیدن اسم فرهاد روی صفحه آه از نهادم بلند شد! چه باید می کردم؟ دستم به قصد رد تماس سمت دکمه ی قرمز رفت ولی پشیمان شدم. برای آخرین بار باید برایش توضیح می دادم. از موش و گربه بازی متنفر بودم باید توجیهش می‌کردم که فراموشم کند و دنبالم نگردد؛ روی تخت نشستم و به تاجش تکیه دادم. تماس قطع شد. با حسرت ب صفحه ی مشکی گوشی چشم‌ دوختم. بدم نمی آمد صدایش را بشنوم. هنوز یک روز نگذشته بود اینقدر دلتنگش بودم! خدا به دادم برسد. دومرتبه گوشی ام شروع به زنگ خوردن کرد. لبی تر کردم و با انگشت لرزانم اتصال را لمس کردم و گوشی را کنار گوشم قرار دادم. -سلام. صدایش موج نگرانی داشت. -به روی ماهت. خوبی؟ کجایی؟ نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم: ممنون خوبم. -کجایی عسل؟ ساعت دهه. نمیای خونه؟ چطور باید می گفتم؟ سخت بود، درد داشت، بغض داشت... -دیگه نمیام خونه. تن صدایش بالا رفت و ناباور داد زد: چی؟ منظورت چیه؟! -داد نزن فرهاد. گوش کن ببین چی میگم... کم طاقت به زور تن صدایش را کمی پایین آوردد. -حرف بزن. نفسی تازه کردم و در حالی که پتو را از روی پاهایم کنار می زدم بلند شدم و حین مکالمه سمت پنجره رفتم. -من تهران نیستم فرهاد... تصمیمم رو گرفتم دیگه برنمی گردم... دنبالم نگرد و فراموشم کن. صدای دادش مصادف با دیدن خیابان از ارتفاع پنج طبقه ای از پشت پنجره، شد. -بگو داری شوخی می کنی! بگو عسل... نگاهم را از خیابان گرفتم؛ تازگی ها ترس از ارتفاع گرفته بودم! با لبه ی پنجره مشغول بازی شدم. -شوخی ای در کار نیست فرهاد. من متعلق به اون جا نبودم درکم کن..‌ از پشت تلفن هم صورت گر گرفته و برافروخته اش را تجسم کردم. -درکت کنم؟ همین؟! پس کی من‌و درک کنه؟ می فهمی چیکار کردی عسل؟! به خدا تا فردا بهت فرصت میدم از خر شیطون پایین بیای و برگردی وگرنه هر چی دیدی از چشم خودت دیدی! -آروم باش فرهاد من برنمی گردم. این آخرین باریه که داریم با هم حرف می زنیم پس سرم داد نزن! -سرت داد می زنم. جلو روم بودی تو گوشت هم می زدم. بگو کجایی لعنتی؟ بگو عسل. -نپرس فرهاد فراموشم کن فکر کن یه رویای تلخ بودم و تمام شدم! به عمه مینا هم... میان حرفم پرید. صدایش در عین عصبانیت نتوانسته بود بغضش را پوشش دهد. -عسل خواهش می کنم بگو کجایی؟ د لعنتی حرف بزن لجبازی نکن، بزار بیام پیشت، از من نبر عسل، از همه می برم برات... به خدا می برم عسل... به گریه افتادم. چقدر درد داشت بغض مردت را بشنوی و نتوانی آرامش کنی... -خداحافظ فرهاد. صدای فریادش را نه از پشت گوشی که آزادانه در هوا شنیدم! -قطع نکن لعنتی... عاجزانه نالیدم: فرهاد تو رو جون عسل آروم باش و فراموشم نکن. - عسل! عسل! عسل! نکن این کار رو باهام... نتوانستم دوام بیاورم! سریع تماس را قطع و گوشی را روی تخت پرتاب کردم، روی زمین نشستم و دردم را گریه کردم. با زنگ خوردن دوباره ی گوشی گریه ام شدت گرفت. بلند شدم و سمتش رفتم. فرهاد بود... رد تماس زدم و در میان هق هقم پشت گوشی را باز کردم و سیم کارتش را خارج کردم با اراده ای مصمم در دستم فشردم، با صدای تقی شکست... تمام شد... تنها راه ارتباطی ام با فرهاد شکست و تمام شد... نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... ╭─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╮ ❤️@dastanvpand ╰─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╯
‍ رمان قسمت 64 یک هفته به جان کندنی گذشت و واحد آماده ی تحویل شد. واحد کوچکی با یک سالن کوچک و یک اتاق کوچک تر، آشپزخانه ای نقلی و سرویس بهداشتی. همین! البته برای من که تنها بودم و بیشتر ساعات روز را در بیمارستان سپری میکردم بزرگ هم بود! با مقدار کمی پول که در حسابم باقی مانده بود اسباب مایحتاج را خریدم. در بیمارستان هم مشغول کار شدم. ارتباط کلامی ام با آن ها در حد توضیح وضعیت زائوها و سلام احوالپرسی ساده ای بود. زمان می خواست تا بتوانم با همکار های جدیدم ارتباط برقرار کنم. روزها از پی هم می گذشتند، با وضعیتم کنار آمده بودم. صدای ناله های زن کابوس هایم شده بود، لالایی شب ها و دلتنگی ام برای فرهاد شده بود کابوس بیداری ام... برای فرار از این حال به قرص های آرامبخش پناه برده بودم. روزهای جمعه که فارغ از کار وتمام روز را در خانه سپری می کردم از دلتنگی رو به خفه شدن می رفتم. شنیده بودم تبریز جاهای دیدنی بسیاری دارد. برای فرار از دلتنگی با اینکه دل و دماغش را نداشتم تصمیم گرفتم به پارک ائل گلی بروم. امید داشتم که زیبایی و تعریف هایی که از آنجا شنیده ام چاره ساز باشد. لحظه ی اولی که داخل فضای سبزش شدم از شگفتی لبخندی پرتحسین روی لب هایم نشست و هوس قدم زدن و لذت بردن از آن فضا را کردم ولی به دقایقی نکشید که دیده هایم در نظرم رنگ باختند و باز یاد و خاطرات فرهاد پررنگ و بی رحم قلب و روحم را تسخیر کرد و بی حوصله راه کوتاه رفته را به قصد بازگشت در پیش گرفتم و دیگر تلاشی برای رهایی از این درد بی چاره نکردم... طبق معمول هر روزه صبحانه ی نصفه نیمه ام را خوردم و از خانه خارج شدم. دیرم شده بود و به زحمت تاکسی گیرم آمد با شتاب نشستم و بی سلام و علیکی گفتم: آقا بیمارستان ... فقط عجله دارم. چشمی گفت و ماشین را به حرکت انداخت. نفسی از سر آسودگی کشیدم و از پنجره به شهری که چند ماهی بود پذیرایم شده بود چشم دوختم. مثل تمام لحظه های این روزهایم که ذهنم را خاطرات پر می کردند یادم به زمان دانشجویی ام کشیده شد. چند باری که دیر به کلاس رسیده بودم و از بی نظمی ام به شدت ناراحت بودم، همان روزها بود که از بابا دویست و شش سفید رنگی که عاشقش بودم به عنوان کادوی تولدم دریافت کردم و به صرافت گرفتن گواهی نامه افتادم. آن زمان اوج سردی و کناره گیری ام از فرهاد بیچاره بود و درخواست کمکش برای آموزش رانندگی را با صراحت رد کردم، آنقدر سرد و قاطع که دیگر حرفی نزد، در کلاس های اموزش رانندگی شرکت کردم و به راحتی همان بار اول امتحان آیین نامه را پاس کردم ولی امان از سخت گیری مامورین راهنمایی و رانندگی که مو را از ماست بیرون می کشیدند و با پنج بار امتحان رانندگی درون شهری باز مردود اعلامم کردند. آسی شده از رد شدنم مجبور به قبول درخواست فرهاد که مدام با خنده هایش مورد تمسخرم قرار می داد و حرصم را در می آورد شدم. عصر ها با هم برای تمرین بیرون می رفتیم. پشت فرمان نشسته و رانندگی می کردم. فرها نگاهی با تحسین سمتم انداخت و گفت: تو که عالی می رونی؟ چرا رد شدی؟ با ناراحتی و حرص جواب دادم: دوبارش یه دستی خوردم و اشتباه پیچیدم سه بارشم برا پارک دوبل. یهویی خندیدنش کفری ام کرد. - فرها به خدا بخوای مسخره کنی می زنم تو سرتا. حوصله ت رو ندارم. خنده اش را جمع کرد و به شوخی گفت: بشکنه این دست که نمکش ید نداره. چپ چپی نگاهش کردم که تسلیم وار شروع به توضیح کرد. چند باری جایمان را عوض کردیم و پشت فرمان نشستماما سخت بود و باز فرهاد توضیح از سر می گرفت. در تمام مدت هم بالودگی سر به سرم می گذاشت. پیاده شدم تا دومرتبه پشت فرمان بنشیند. جلوی در گفتم: فرهاد عمرا من یاد بگیرم پارک رو. لبخندی زد. -آهان راهش رو پیدا کردم. ذوق زده پرسیدم: چه راهی؟ نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... ╭─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╮ ❤️ @dastanvpand ╰─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╯
صبحانه☕️ 👈شیره انگور را به لیست صبحانه بیفزایید. 👈شیره انگور شامل فاکتورهای رشد کودک است. 👈ازدرمانهای اصلی ام اس و انواع کم خونی ارده و شیره ی انگور هست. ╭─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╮ @dastanvpand ╰─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╯ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌
🍁💫✨💫🍁 ✨🍃نیایش صبحگاهی ✨🍃 پروردگارا 🍃⭐️🌸 تو را سپاس میگویم که قدرت سکوت را به من عیان ساختی، آرامشی که در هر گام بر من پدیدار میشود را سپاسگزارم خداوندا 🍃⭐️🌸 یاریم کن بر کلامم مسلط باشم و با نارضایتی سکوت نکنم حرفی را که بر زبان میرانم ناحق و خارج از عدل نباشد آبرویی را بر آب و کاشانه ای بر باد ندهم، بار الها 🍃⭐️🌸 تو یاریم کن تا با کنایه غبار ناراحتی بر روابطم،و با بی حرمتی چراغ دلی را به خاموشی ننهم، ایزدا 🍃⭐️🌸 عشق سرمایه هر انسان است،مرا سرمایه دار خوبیها قرار بده.... 🌸⭐️🍃آمین یا رب العالمین🍃⭐️🌸 🍃سلام صبح زیباتون بخیر وشادی🍃 ─ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─ @dastanvpand ─┅ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
‍ زیباتر از صبح.. سلام صبحگاهی است. خدایا... "سلام" زندگي... "سلام" دوستان خوب "سلام..." صبحتون بخیر زندگیتون آباد...🌸 ─┅─═इई 🍂🍁🍂🍁ईइ═─┅─ @dastanvpand ─┅─═इई 🍁🍂🍁🍂ईइ═─┅─
روزی ب کریم خان زند گفتند شخصی می‌خواهد شمارا ببیند و مدام گریه می‌کند کریم خان آن شخص را ب حضور طلبید ولی آن شخص ب شدت گریه میکرد و نمی‌توانست حرف بزند کریم خان گفت وقتی گریه هایش تمام شد آن را ب نزد من بیاورید بعد از ساعت ها گریه کردن شخص ساکت شد وشرف حضور یافت گفت قربان من کور مادر زاد بودم ب زیارت قبر پدر بزرگوار شما رفتم و شفایم را از او گرفتم. کریم خان دستور داد سریع چشم های این شخص را کور کنند تا برود دوباره شفایش را بگیرد اطرافیان گفتند قربان این شخص شفا گرفته پدر شماست ایشان را ب پدر تان ببخشید کریم خان گفت پدر من یک دزد بود من نمی‌دانم قبرش کجاس و من ب زور اين شمشیر حکمران شدم پدر من چطور می‌تواند شفا دهنده باشد... اگر متملقین میدان پیدا کنن دین و دنیایمان را ب تباهی خواهند کشید.................. ╭┅°🦋°ৡ✧°ৡ═══ৡ @dastanvpand ৡ═══ৡ°✧ৡ°🦋°┅╯
وقتی از رفیقت خبری نیست؛ خوشحال باش! چون حتما حالش خوبه و همه چیزش رو به راه است که از یادش رفتی...! @dastanvpand
‍ رمان قسمت 65 با لحنی جدی گفت: بشین پشت فرمون. اطاعت کرده و نشستم. یک دستش را به سقف ماشین تکیه داد و دست دیگرش را روی در باز ماشین گذاشت. -رانندگیت که حرف نداره. خب؟ -خب. -میری امتحان میدی وقتی گفت پارک کن زنگ می زنی به من. بهش میگی من یه نوکر دربست دارم که سر هر پارک با یه تک زنگ خودش و بهم می رسونه. خندیدن هر هر گونه اش با عصبانی شدن من تا حد انفجار یکی شد و پا به فرار گذاشت. قفل فرمان را چنگ زدم و با جیغ جیغ دنبالش دویدم. می خندید و فرار می کرد... با سوال راننده از مرور خاطراتی که لبخند را به لب هایم نشانده بود بیرون آمدم. -خانوم در یک یا دو؟ -لطفا برید در دوم. سری تکان داد و به رانندگی اش مشغول شد. آهی کشیدم. یعنی می توانستم این خاطرات را از یاد ببرم یا تا ابد شیرینی شان می خواست تلخی روزهایم شوند و بیچاره ام کنند... بالاخره به جان کندنی روز ها سپری و جواب کنکورم آمد، با رتبه ی خوبی قبول شدم. به یاد روز امتحانم حسرت کنج لبم لبخند شد. تنها انتخاب شهرم، همین تبریز بود و با توجه به رتبه ام به راحتی پذیرفته شدم و ثبت نام کردم. هیچ وقت فکر نمی‌کردم که چنین شود و سر از شهر دوری چون تبریز در آورم! روزگار است دیگر کمی سر ناسازگاری دارد... داخل آسانسور شدم. خوبی مجتمع چند طبقه با تعداد واحدهای بالا به این است که کسی کاری به کارت ندارد، بدون هیچ نوع برخوردی کنار دو زن و مرد ایستاده و دکمه طبقه هفت را زدم. دقایقی بعد آسانسور ایستاد. در حالی که کلید را از داخل کیفم بیرون می کشیدم خارج شدم. جلوی در واحد کفشم را در آورده و کلید را در قفل فرو کردم. دستی که به شانه ام خورد باعث شد با ترس به عقب برگردم... برگشتن همانا و سوختن سمتی از صورتم همانا... هینی از ترس کشیدم، دستم بی اراده سمت صورتم بالا آمد و جای سیلی قرار گرفت. صورتم را با بهت سمت کسی که این گونه غافلگیرم کرده بود چرخاندم... با دیدن فرهاد مقابلم شوکه شدم و سوزش صورتم به کل از یادم رفت! -فر... فرهاد! صورت کبود شده از خشمش را نزدیک صورتم آورد دستش را به دیوار پشت سرم کوبید و غرید: گفتم پیدات می کنم نگفتم!؟ نگاهم به پشت سرش افتاد. خدا را شکر کسی در راهرو نبود، دو مرتبه به صورتش خیره شدم و دستپاچه به التماس افتادم. - تو رو خدا یواش تر فرهاد همسایه ها می شنود! همان طور که با غضب چشم هایم را هدف گرفته بود با سر اشاره ای به در کرد. - بازش کن! از خدا خواسته چرخیدم و با دست های لرزانم سریع در را باز کردم و داخل شدم. پشت سرم آمد. قلبم مانند قلب گنجشکی که ساعت ها زیر باران مانده است می کوبید! سوال بزرگی در مغزم شکل گرفته بود که چطور مرا پیدا کرده است؟! در را به چهارچوبش چفت کردم. نگاهی دور تا دور خانه محقرم چرخاند. تمام تنم یخ بسته بود و عرق سرد پشت کمرم نشسته بود. تقلایی برای رفع ترسم کردم. - برو بشین چایی بیارم. تیز نگاهم کرد و سمت تک مبل سه نفره ی جلوی پنجره رفت، باهمین مبل و تلویزیون اموراتم می‌گذشت و نیازی به لوازم بیشتر نداشتم ولی حالا مقابل فرهاد از حقارت خانه ام خجالت می کشیدم! روی مبل سبز رنگم لم داد و با نگاه طلبکار و خیره اش آشفته ترم کرد! برای فرار داخل آشپزخانه شدم و دکمه ی چای ساز را زدم! خیلی زود آماده شد، فحشی نثار سرعت عملش کردم و به اجبار سینی و نیم لیوان ها را برداشتم و چای آماده شده را داخل شان ریختم. هنوز سنگینی نگاهش رویم کوه بود. اگر چاره ای داشتم همان جا می ماندم ولی به اجبار داخل سالن رفتم، سینی را مقابلش گرفتم، از دستم گرفت و روی میز انداخت. صدای بدی داد... از ترسم اعتراضی نکردم! به طرف دیگر مبل اشاره کرد. - بشین. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد........ ╭─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╮ @dastanvpand ╰─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╯
‍ رمان قسمت 66 سری تکان دادم و نشستم. نگاهش سمت گونه ام کشیده شد... می‌دانستم جای انگشت های دست سنگینش روی صورتم مانده! پشیمان بود، این را هم می دانم ولی همچنان کوه آتشفشان بود و من منتظر انفجارش... بی اراده جای سیلی اش را لمس کردم، چشم هایش را بست و چنگی به موهایش زد و سرش را به رو به رو چرخاند... حالا که نگاهم نمی‌کرد نیم رخش دلتنگی ام را یاد آورم می کرد! انگار آرام تر شده بود. جرعتی به خود دادم و لب باز کردم. - من مجبور بودم فرهاد! صورت خسته ولی برافروخته اش را سمتم چرخاند و حرف هایش را با فریاد به صورتم کوبید. -چه اجباری؟! هیچ به من فکر کردی؟! چندماهه در به در دنبال تو می گردم، چه جور دلت اومد؟! ها؟! اصلا دل داری توی سینه ات؟! می دونی با رفتنت دل چند نفر رو سوزوندی؟! مامان از غصه داغون شده! خودخواهی عسل خودخواه! فقط به خودت فکر می‌کنی. اطرافیانت و احساسشون بهت برات پشیزی ارزش نداره... قضاوتش عین بی‌عدالتی بود در نظرم!حرفش را بریدم. - بی انصاف نباش فرهاد! نگاهش روی اشک های روان شده ام سر خورد. -خیلی خب! برای گله و شکایت نیومدم. می دونم مرغت یه پا داره! حالا هرچقدر هم که بگم خطا کردی حرف خودت رو می زنی... اومدم که برت گردونم. سریع جبهه گرفتم. -من برنمی گردم فرهاد. دانشگاه دارم، کار دارم، نمیخوام و نمی تونم! پوزخندی کنج لبش نشست. -اگه همین دانشگاه رفتنت نبود حالا حالاها پیدا نکرده بودمت. با بهت خیره اش شدم! فکر این جایش را نکرده بودم! فکرم را به زبان آوردم. - فکرم زیادی درگیر بود به اینجاش فکر نکرده بودم. نیشدار گفت: خدا رو شکر و گرنه قید درس خوندن رو هم می زدی تا پیدات نکنم نه!؟ دلگیر نگاهش کردم. - بس کن فرهاد تو از دلم خبر داری پس اینقدر زخم زبون نزن. - دِ لعنتی از دلت خبر دارم که دلم ازت پره دیگه! یه نگاه به خودت و حال و روزت بنداز! نصف شدی... زیر چشم هات گود افتاده... این چه خونه ایه که برای خودت درست کردی!؟ دور از من داری زندگی می کنی مثلا!؟ اسم این رو میذاری زندگی؟! باورم نمیشه به خاطر یه حرف مسخره پا رو دلت بذاری و گند بزنی به اعصاب و زندگی من و خودت. -اگه بگم درکم نمی کنی و مجبور بودم، داد نمی زنی؟ از لحن پر عجزم، خودم هم تحت تاثیر قرار گرفتم چه برسد به فرهاد! با دنیایی ازآغوش خیره ام شد. تاب نیاوردم و سر به زیر انداختم. -ببخش فرهاد. با فرو چکیدن قطره ای اشک، از جایم بلند شدم. تنها، قدمی از مبل دور شده بودم که بازویم کشیده شد و در آغوش گرمش فرو رفتم. دلتنگش بودم! به قدر چهار ماه نه، قدر چهار قرن عذاب دوری اش را کشیده بودم... دست هایم را دور کمر پهنش حلقه کردم. یک دستش را دور کمرم حلقه کرده بود و با دست دیگرش سرم را که روی سینه اش می فشردم نوازش می کرد. گریه ام شدت گرفت. -فکر می کنی دلم براتون تنگ نشده بود؟! از لحظه ای که به قصد ترکتون سوار ماشین شدم دلم تنگ شد تموم ساعاتی که توی بیمارستانم فکرم پیش شماست، شبا تو رخت خواب که میرم فکرتون رهام نمی کنه! روزهای جمعه تا مرز مرگ پیش میرم... من دل تو سینه ندارم فرهاد؟! خیلی بی انصافی... خیلی... خجالت می کشیدم بگویم فکر و دلتنگی برای تو دیوانه ام کرده و خواب و خوراک را از من گرفته... حصار آغوشش تنگ تر شد و سرم را محکم تر به سینه اش فشرد. -معذرت می خوام عزیزم، تند رفتم، هرچی تو بگی، فقط آروم باش... نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد....... ╭─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╮ ❤️@dastanvpand ╰─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╯
‍ رمان قسمت 67 بوسه ای روی سرم نشاند، از عذرخواهی اش شرمنده شدم، می دانم که زیادی اذیتش کرده ام! آرام نشده بودم، آرامش از من فراری بود ولی در آغوشش ماندن هم درست نبود. سرم را نرم از روی سینه اش بلند کردم و به عقب رفتم. نگاه خسته اش را به صورت سرخ شده از شرمم، داد. -برو دست و صورتت رو بشور بریم یه دوری تو شهر بزنیم یه چیزی هم بخوریم. با انگشت اشاره ام اشک هایم را پاک کردم و سری به نشانه ی موافقت تکان دادم. بعد از شستن دست و صورت و تعویض لباس هایم به سالن بازگشتم. سرش را میان دست هایش گرفته و به فرش کوچک پهن بر زمین چشم دوخته بود. نفسم را با آه بیرون فرستادم. -من آماده ام. سرش را بالا آورد و به تیپ قرمز مشکی ام نگاهی با رضایت انداخت و بلند شد. داخل ماشین نشستیم، استارت زد و ماشین را راه انداخت. با لحن شوخی که سرحالم آورد پرسید: -خوب خانم خانوما راهنمایی می کنی کجا برم یا از عابرها بپرسم؟ -اختیار دارید عابرها چرا؟! خودم تبریز رو مثل کف دستم بلدم. تای ابرویش نمایشی بالا پرید. -جسارت کردم پشت فرمان نشستم پس! خندیدم. -شوخی می‌کنم فقط مسیر بیمارستان تا مجتمع رو بلدم. شماره ی یه رستورانم دارم که با پیک برام غذا می فرسته. -شهر به این بزرگی و تاریخی، حیف نیست چهار ماهه از بودن توش لذت نبردی؟! دلم گرفت. یاد آن روز افتادم که به تفریحگاه «ائل گل» رفتم و دلتنگی به زیبایی خیره کننده اش چیره شد و برگشتم. -آدم بی حوصله و تنها رو بهشت هم ببرند لذت نمیبره. در حالی که میدان را دور می زد نیم‌نگاهی سمتم انداخت. از غم نگاهش بغضم گرفت. -مریم میگه هر بار نوزادی رو به دنیا می آوردی به هم می ریختی و به قرص معده پناه می بردی. -فرهاد تو نمی دونی یه مادر چه دردی رو به خاطر عشق به فرزندش تحمل می کنه تا دنیاش بیاره و به آغوش بکشتش! پا به پای مریض هام درد می کشیدم که چرا مادر من عشقی به من نداشته و رهام کرده. جای من نیستی فرهاد پس به جای من فکر نکن و دلگیرم نکن از قضاوت هات... جلوی رستورانی توقف کرد. کلافه و غمگین از زهر حرف هایم گفت: -حالا پیاده شو بریم شام بخوریم از صبح هیچی نخوردم بعداً حرف می زنیم. مطیع سری تکان دادم، کمربند ایمنی را از دور کمرم باز کردم و پایین رفتم. میلی به غذا خوردن نداشتم ولی به اصرار فرهاد نیمی از چلو گوشت سفارشی اش را خوردم و عقب کشیدم. فرهاد بعد از خوردن کامل غذای خود، جای دیس خالی از غذایش را با دیس نیمه خورده ی من تعویض کرد و با اشتهای قبل، شروع به خوردن کرد. دلم برای لودگی هایش تنگ شده بود. -خیلی چرکی فرهاد! چشمکی زد و محتویات داخل دهانش را فرو داد و در حالیکه لیوان نوشابه اش را بر می داشت گفت پول پاش دادم ها! نتوانستم خوددار باشم و به خنده افتادم و سری از روی تاسف برایش تکان دادم. اگر افکار آزاردهنده در خیالم ته نشین می شدند با فرهاد همه چیز خوب و عالی بود! -اینقدر میخوری هیکلت به هم نریزه مربی! لبخندش قشنگ ترین نقاشی خدا بود! -آدم غذا زیاد بخوره هیکلش به هم بریزه بهتر از اینه که غصه بخوره هیکلش رو باربی کنه! - تیکه میندازی؟ من غصه رو نمی خورم غصه داره منو می خوره. -تو اوکی رو به من بده غصه رو دار میزنم جلوی روت. -نمی تونی، خودتو اسیر من نکن فرهاد. دل بکن. من حتی حوصله خودم رو هم ندارم چه برسه به شروع زندگی مشترک و... حیا کردم از بیان کلمه ی زناشویی و بر زبان نیاوردم و سر به زیر انداختم. -تو بله رو به من بده، زندگی زناشویی نمیخوام ازت قول میدم بشینم یه گوشه فقط نگاهت کنم! لبم را به دندان گرفتم. فکر نمی‌کردم با این وضوح به رویم بیاورد و حرف نسنجیده ام را تفسیر کند! سرخ شده و توبیخ گر نگاهش کردم. -فرهاد! نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد..... ─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╮ ❤️@dastanvpand ╰─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╯
‍ رمان قسمت 68 جدی خیره ام بود. روی حرفم سرتقانه ایستادم. -دل بکن فرهاد! تو نمی تونی به نبرد غصه های من بری خودتم نابود می کنه! -اگه بتونم چی؟ بی حوصله پرسیدم: چه جوری مثلاً؟ -میرم به جنگ آسمودئوس و خواهرهاش. جمله اش برایم نامفهوم بود. -به جنگ کیا؟ -دایی حسین و مامانم و خاله ها! شلیک خنده ام به هوا کاملا بی اراده بود. سریع با یادآوری موقعیتم و نگاه هایی که با تعجب به سمتم خیره شده بود دست روی دهانم گذاشتم و خنده ام را فرو خوردم. -خیلی خری فرهاد عمو حسین آسمودئوسه آره؟ -دیگه وقتی یه چیزایی می دونه از گذشته و نمیگه یعنی سد راه رسیدن من به تو شده، بگیره بکشتم که سنگین تره! خواهر هاش هم مثل خودشند. خنده کاملا از روی لبم دور شد. -منظورت چیه؟! بلند شد و صندلی اش را به عقب هل داد. دست هایش را روی میز ستون کرد و سرش را سمتم که پرسشگر نگاهش می کردم خم کرد. -منظورم اینه اگه تو بخوای، کار نشد نداره. الان هم هیچی نگو. دلم نمی خواد شبمون رو خراب کنی. پاشو بریم دور دور تو خیابون های خوشگل تبریز بزرگ. لب باز کردم تا اصرار به حرف زدنش کنم که با گذاشتن دستش روی بینی و اخم های در همش پشیمانم کرد. -هیس یک کلمه هم نمی خوام بشنوم، حداقل امشب نه! به اندازه کافی مستفیضم کردی! نگاهم را از نگاهش گرفتم. کیفم را از روی میز برداشتم و هم زمان بلند شدم. تازگی ها هر دو دل نازک شده بودیم... داخل ماشین نشستیم، خم شد سمتم و در داشبورد را باز کرد و فلش را برداشت. چشمکی در همان حالت به چهره ی درهمم زد و صاف در جایش نشست و فلش را در دستگاه جا زد. پشت بندش ماشین را روشن کرد. -اخمات و وا کن، قهر بسه! هم زمان با راه افتادن ماشین صدای بلند و پر کوبش آهنگ در فضا پخش شد، پخش یهویی اش باعث شد به صندلی بچسبم و هینی بکشم. با صدای بلند خندید. می‌دانست اهل این جور آهنگ ها نیستم مخصوصاً با این ولوم بالا ولی باز شده بود همان فرهاد سرتق که کفرم را بالا می آورد. دست بردم و کمش کردم. بی توجه به حرکتم شیشه ها را بالا داد. -بدیم بالا نگیرنمون بیچاره بشیم! دو مرتبه صدای آهنگ را زیاد کرد ولی نه به زیادی قبل و خودش شروع به هم خوانی با خواننده ی سرخوش کرد. جملات و محتویات ترانه آنقدر بی معنی بودند که به خنده افتاده بودم. شنیدنشان از زبان فرهاد برایم خیلی مضحک می‌آمد. وقتی حرکات حرفه ای و موزونی به شانه هایش داد با صدای بلند خندیدم. با لذت نگاهم کرد. -اینه. آره بخند زندگی همینه به قول خیام بزرگ «می نوش که عمر جاودانی اینست خود حاصلت از دور جوانی اینست هنگام گل و باده و یاران سرمست خوش باش دمی که زندگانی اینست» در فکر رفتم و به مفهوم شعری که برایم خواند اندیشیدم واقعاً چرا نمی توانستم آنطور که فرهاد توقعش بود باشم؟! کاش کسی در موقعیت خودم می‌ یافتم و جویای حالش می‌شدم تا مسیر درست را پیدا کنم. ساعتی را دل به دل فرهاد دادم و با خنده هایش خندیدم و به لوس بازی هایش چشم غره رفتم، حتی مجبورم کرد یکی دو آهنگ را همراهی اش کنم گر چه بیشتر خندیدم تا خواندن! سر حال شدم؛ گرچه دروغ است بگویم غم آشنا در قلبم را حس نمی کردم! شب از نیمه گذشته بود که داخل آپارتمان شدیم، در حالی که کفش هایم را در می آوردم پرسیدم: -خوابت نمیاد فرهاد؟ خودش را روی مبل راحتی رها کرد و به حالت درازکش شد. -چرا اتفاقاً، له له ام. بکوب از تهران تا تبریز رانندگی کردم. -پاشو برو اتاق روی تخت بخواب اینجا سرده، وقت نکردم برم بخاری بخرم. -خوبه همین جا فقط یه پتو بهم بده خودت هم برو استراحت کن. -آخه... -میگم جام خوبه. اصرار نکردم، می‌دانستم حرفش یکی است. داخل اتاق شدم و از روی تخت تنها پتویم را برداشتم. لعنت به من که فکر روز مبادا را نکرده بودم! نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... ╭─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╮ @dastanvpand ╰─┅─═ঊঈ🍃🌸🍃ঊঈ═─┅─╯
☃خدایا در اولین ماه زمستان توشه دوستانم را پرکن از 90روزشادی❄️ 90روزآرامش❄️ 90روزموفقیت❄️ 90روزسلامتی❄️ 90روزبدون مشکل و❄️ 90روزپراز خیروبرکت❄️ @dastanvpand