💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_چـهاردهـم
✍تازه می فهمم شهاب سنگی که فرشته می گفت ، برادرش شهاب الدین است ! یعنی همان پسر آشنایی که دیروز سر و کله اش پیدا شد و وقتی عصر با فرشته رفتیم خرید از زیر زبانش بیرون کشیدم بالاخره
_چرا این چند روزه نبود برادر گرامیت
+داداش شهاب خیلی وقتا مسافرته ، یعنی در واقع ماموریته بخاطر کارش
_مگه کارش چیه ؟
+مستندساز و مجری و این چیزا
_ای بابا ! گفتم چقدر آشناستا
+یعنی دیدی برنامه هاشو؟!
_حتما دیگه ! چون از همون اول فکر کردم می شناسمش
+عجیبه
_چرا ؟ مگه نمیگی مجریه ؟
+خب آره هست ، ولی مجری برنامه های مذهبیه ...
نفهمیدم کنایه بود یا نه ولی احساس کردم که مذهبی را به عمد غلیظ گفت و بعد هم ادامه داد :
+اصلا سختگیری اولیه آقاجونم برای موندن تو توی خونه ی ما بخاطر همین خان داداشم بود
_که یه وقت از راه به در نشه؟
خندید و گفت:
+نه بابا ! ولش کن ...کلا حالا خودت بیشتر آشنا میشی با مدل ما ،ببینم نگفتی قراره چیا بخریم ؟
این دختر دلیلی برای اذیت کردن من نداشت وقتی اینهمه مهربان بود . وقتی آمد دنبالم و گفت آماده شده برای خرید تعجب کردم .روسری طرحدار بلند و قشنگی را با گیره لبنانی بسته بود که با چادر واقعا زیبایش کرده بود حتی با اینکه بدون هیچ آرایشی بود .انقدر ساده و راحت که فکر کردم مگر می شود اینطور هم بیرون رفت و اعتماد به نفس داشت ؟!
حتی لاله هم که چادری بود به زور من کمی آرایش می کرد !
فقط یک لحظه احساس کردم چقدر دنیای ما متفاوت است ،موقعی که توی شیشه ی یک مغازه تصویر کنار هم ایستاده مان را دیدم !
من با مانتوی سبک و رنگ روشنی که آستین هایش تقریبا کوتاه بود و بدون هیچ ساق دستی ، با ساپورت و لاک ناخن و موهای اتو کشیده و آرایش کامل ....
و او دقیقا نقطه ی مقابلم بود .
حتما برادرش از همین ایراد گرفته و نمی خواست یا تعجب کرده بود که من ساکن خانه شان شده ام ! آن هم وقتی که فقط یک هفته غایب بوده
و همین برخورد تند اولیه اش که البته خیلی هم مستقیم نبود باعث شد تا جرقه ی کینه ی عمیقی نسبت به او در دلم زده شود !
تمام دیروز را اختصاص دادم به مرتب کردن و چیدن وسایل اندکی که تهیه کرده بودیم .
با شنیدن صدای در از مرور خاطرات می گذرم و در را باز می کنم زهرا خانوم است با لبخندی که همیشه به چهره دارد از دیروز کلی خرده پاش برایم فرستاده
+خواب که نبودی ؟
_نه ،اگه کار داشتین می گفتین من میومدم پایین پاتون درد می گیره که
دستش را بالا می آورد و می گوید:
+نمی دونم چطور یادم نبود که دیروز تا حالا اینو برات بیارم
دستم را دراز می کنم و قالیچه کوچک نازکی که تا زده است را می گیرم
+سجاده و چادرنمازه ،تو رو خدا حلال کن حواس پرتی منو قبله که خودت می دونی دیگه کدوم وره مادر التماس دعای زیاد
عطر گل محمدی پر می کند ریه ام را ، انگار بعد از سال ها عزیز را بغل کرده ام! انقدر گیج شده ام که نمی فهمم کی می رود و من حتی تشکر هم نکرده ام ...
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_پانزدهـم
✍امروز کیان رسما دعوتم کرده به کافه ی پشت دانشگاه برای آشنایی با دوستانش از بچه های کلاس خودمان خیلی خوشم نمی آید ، دوست دارم بیشتر با کیان مچ بشوم .پسر مهربان و خوش مشربی است و توی همین چند روز تقریبا مطمئن شده ام که قابل اعتماد است !
کلاس ادبیات را غیبت می خورم و راهی آدرسی که کیان داده می شوم .قبل از رفتن توی کافه آینه ی کوچکم را از کیف در می آورم و نگاهی به صورتم می کنم .موهایم را با دست مرتب می کنم ، رژم را تجدید و لبخندم را امتحان می کنم همه چیز مرتب است
هرچند فضای کافی شاپ دلگیر است اما از این که بوی قهوه به مشامم بخورد و با کسانی که هم سن و سال و هم عقیده ام هستند گپ بزنم لذت می برم ...
لازم به گشتن نیست ! دقیقا جایی وسط سالن نیمه تاریک دو میز را بهم چسبانده اند و شش هفت تا دختر و پسر با تیپ های نسبتا خاص دورش جمع شده اند و صدای بگو و بخندشان گوش فلک را کر کرده ...
همین که چشم کیان به من می افتد که چند میز آن طرف ایستاده ام بلند می شود و می گوید :
به به ببین کی اینجاست، پناه جان خوش اومدی
دخترها با کنجکاوی بررسی ام می کنند نزدیک می شوم و سلام می کنم بعضی ها به احترامم بلند می شوند ولی چند نفری هم همانطور که خیلی راحت لم داده اند حال و احوال می کنند یکی از پسرها دستش را دراز می کند و با صدایی که بی شباهت به دوبلورها نیست می گوید :
به جمع دیوونه ها خوش اومدی پناه جون فکر اینجایش را نکرده بودم !همه در سکوت به ما خیره شده اند ، می دانم ممکن است انگ امل بودن و این چیزها را بخورم ولی هرکار می کنم مغزم فرمانی برای دست دادن صادر نمی کند
پسر جوان که انگار طوفان به سرش حمله کرده که تمام موهایش به طرز عجیبی کج شده اند ، ابرو بالا می اندازد و رو به کیان می گوید :
+تف تو روت کیان ، یکی طلبت
خجالت می کشم از خودم کیان صندلی از میز کناری می آورد و دعوتم می کند به نشستن ، بوی سیگار به سرفه می اندازتم .
_نریمان جون تو زیادی هولی تقصیره منه ؟!
دختری که کنار نریمان نشسته فنجانش را توی دست می چرخاند و با صدای تو دماغی اش می گوید :
_چه پاستوریزه ای پانی جون ! حالا بیخیال از خودت بگو تا بیشتر دوس شیم لحنش زیادی لوس است ! جواب می دهم :من پناهم عزیزم نه پانی
اووه چه حساس ! حالا چه فرقی می کنه ؟ پانی که شیک تره نه رویا ؟
و به بغل دستی اش نگاه می کند رویا که تا کمر خم شده و با موبایلش مشغلوش است ، با شنیدن اسم خودش سرش را بی حواس بالا می آورد و می گوید :چی شد چی شد؟
تپل و بامزه است ، مقنعه ی مشکی که پوشیده را پشت گوش هایش تا زده و عجیب چشمک می زنند گوشواره های حلقه ای که به زور بند گوشش شده و هر کدام اندازه ی فنجان های روی میز قطر دارد .کیان می گوید :
+هیچی بابا تو بازیتو کن یه وقت جانمونی ! بذار خودم بچه ها رو واست معرفی کنم ایشون که رویاست ، دانشجوی آی تی و همکلاسی هنگامه هنگامه هم از خوبای فک و فامیل نریمان ایناست این خانوم ساکت که همیشه ی خدا بی اعصابم هست آذر ه ، از دوستای میلاد خان که رفیق فابریک خودمه ! اینم که نریمانه منم که کیانم ایشونم پناهه دانشجوی ترم یک و بچه ی مشهد ، عه راستی ما یکیمون چرا کم شد؟آذر که برعکس رویا فوق العاده لاغر و استخوانی است ، نیشخندی می زند و می گوید :ساعت خواب !اگه پارسا منظورته، اون موقع که شما مشغول اس ام اس بازی بودی تشریف برد !
بهترخب پناه درسته ما ازین تعداد خیلی بیشتریم ولی خودمونی ترین جمعمون همینه که می بینی
لبخندی می زنم و می گویم :
_خیلی هم عالی ، خوشبختم بچه ها و خوشحالم که منو تو جمعتون راه دادین
و بعد از بیست و چند سال حس پیروزی می کنم ، انگار برای رسیدن به چنین دورهمی ای زندگی و خانواده ام را دور زده ام و اتفاقا تا اطلاع ثانوی قصد ورود به هیچ دور برگردانی را هم ندارم
و فکر می کنم که من تازه دارم به خواسته هایم نزدیک می شوم ...
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🌹حکایتی زیبا
➰➰➰➰➰➰➰
روزی حضرت موسی (ع)روبه درگاه ملکوتی خداوند کرد واز درگاهش درخواست نمود بارالها می خواهمبدترین بندهات را ببینم
ندا آمد که صبح زود به در ورودی شهر برو اولین کسی که از شهر خارج شد او بدترین بنده ی من است .
حضرت موسی صبح روز بعد به در ورودی شهر رفت ، پدری با فرزندش اولین کسانی بودندکه از در شهر خارج شدند.
حضرت موسی گفت:این بیچاره خبر ندارد که بدترین خلق خداست ، پس از بازگشت رو به درگاه خدا کرد وپس از سپاس ازخدا به خاطر اجابت خواسته اش عرضه داشت:بار الها حال می خواهم بهترین بنده ات راببینم.
ندا آمد:آخر شب به در ورودی شهر برو وآخرین نفری که وارد شهر شد بهترین بنده ی من است.
هنگام شب موسی (ع) به در ورودی شهر رفت ودید آخرین نفر همان پدر با فرزند ش است ! رو به درگاه خدا کرد وگفت:خداونداچگونه ممکن است بدترین وبهترین بنده ات یک نفر باشد.
ندا آمد ای موسی این بنده که هنگام صبح از در ورودی شهر خارج شد بدترین بنده من بود ، اما هنگامی که نگاه فرزندش به کوه های عظیم اطراف شهر افتاد از پدرش پرسیدبابا ! بزرگ تر از این کوه ها چیست؟
پدر پاسخ داد:آسمانها
فرزند پرسید: بزرگتر از آسمانها چیست؟
پدر در حالی که به فرزندش نگاه می کرد ،اشک از دیدگانش جاری شد و گفت:فرزندم گناهان پدرت از آسمانها نیز بزرگتر است.
فرزند پرسید:بزرگتر از گناهان تو چیست ؟
پدرکه دیگر طاقتش تمام شده بودبه ناگاه بغضش ترکید وگفت : عزیزم مهربانی وبخشندگی خدای بزرگ از تمام هرچه هست بزرگتر است..😭
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#فوروارد_فراموش_نشه
🌹داستانی زیبا و عارفانه
🔹ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﺩﺭ ﺳﻔﺮ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﺭﻓﺖ. ﺍﺯ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
«ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﺮ ﻣﺮﺩﻩ ﻫﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ؟ »
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: «ﻣﺎ ﺷﺨﺺ ﺧﺎﺻﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ؛ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﻤﺎﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﻢ»
ﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺧﻮﺏ ﻟﻄﻒ ﮐﻦ ﻧﻤﺎﺯ ﭘﺪﺭ ﻣﺮﺍ ﻫﻢ ﺑﺨﻮﺍﻥ!
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺟﻤﻠﻪ ﺍﯼ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
نماﺯﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ!
ﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﻧﻤﺎﺯﯼ ﺑﻮﺩ؟
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺑﻬﺘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﻠﺪ ﻧﺒﻮﺩﻡ
ﻣﺮﺩ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻧﺎﭼﺎﺭﯼ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﺩﻓﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ.
ﺷﺐ ﻫﻨﮕﺎﻡ، ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺭﺅﯾﺎ ﭘﺪﺭﺵ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺭﺩ.
ﺍﺯ ﭘﺪﺭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: «ﭼﻪ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺭﺍﺣﺖ ﻭ ﺁﺳﻮﺩﻩ ﺍﯼ؟»
ﭘﺪﺭﺵ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺍﺯ ﺩﻋﺎﯼ ﺁﻥ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ!
ﻣﺮﺩ، ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺳﺮﺍﻍ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﻨﺎﺯﮤ ﭘﺪﺭﺵ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﭼﻪ ﺩﻋﺎﯾﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪﻩ؟
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﮔﻔﺖ: «ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃﯽ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﻦ ﻭ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺮﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ،
ﺑﺎ ﺧﺪﺍ ﮔﻔﺘﻢ:
«ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ، ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ، ﯾﮏ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯽ ﺯﺩﻡ. ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ، ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻬﻤﺎﻥ ﺗﻮﺳﺖ. ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﻭ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﯽ؟»
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#فوروارد_فراموش_نشه
☁️🌞☁️
🌼اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان عجوبابالحوائج🌼
🍃🌸السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان🌸🍃
🍃🌺اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ.🌺🍃
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْن
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْن
#زیارتنامه_شهدا
بِسمِ اللّٰہِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَہُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَہُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبـے عَبدِ اللہِ، بِاَبـے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم...
✨ نشر پیام صدقه جاریه است ✨
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
☁️🌞☁️
☘یکی از صالحان دعا میکرد :
پروردگارا در روزی ام برکت ده »
کسی پرسید:چرا نمیگویی روزی ام ده ؟
ڱفت روزی را خدا برای همه ضمانت کرده است.
🍃اما من بـرکت را در رزق طلب میکنم چیزیست که خدا به هرکس بخواهد میدهد (نه به همگان)
🍃اگر در مال بیاید ، زیادش میکند .
اگر در فرزند بیاید ،صالحش میکند
اگر در جسم بیاید ، قوی و سالمش میکند .
اگر در قلب بیاید ،خوشبختش میکند
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
بخشی از : «خطبه غدير» امیرالمومنین علی علیه السلام
مَعاشِرَالنّاسِ، قَدِ اسْتَشْهَدْتُ الله وَبَلَّغْتُكُمْ رِسالَتي وَ ما عَلَي الرَّسُولِ إِلَّاالْبَلاغُ الْمُبينُ. مَعاشِرَالنّاسِ، (إتَّقُوالله حَقَّ تُقاتِهِ وَلاتَموتُنَّ إِلاّ وَأَنْتُمْ مُسْلِمُونَ.
هان مردمان! خدا را گواه گرفتم و پيام او را به شما رسانيدم. و بر فرستاده وظيفه ي جز بيان و ابلاغ روشن نباشد! هان مردمان! تقوا پيشه كنيد همان گونه كه بايسته است. و نميريد جز با شرفِ اسلام.
منابع:
1. مصباح المتهجد وسلاح المتعبد، شيخ طوسي، به تصحيح اسماعيل انصاري زنجاني، ص694
2.اقبال الاعمال: رضي الدين ابوالقاسم علي بن موسي بن طاووس ص461
3. مصباح كفعمي ص695
4.بحارالانوار علامه ملا محمّد باقر مجلسي ج97،ص112
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
💖💖💖💖💖💖💖💖💖🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_بیست_و_یکم
روز جمعه،بهترین روز زندگیم بود.روزیکه من به معشوقم محرم شدم.بلافاصله بعد از خونده شدن صیغه،بعداز مدتها،به نماز ایستادم و خدا رو برای دادن حلما بهم شکر کردم.سر سجاده نشسته بودم که تلفنم زنگ خورد.شماره امین بود.یه نگاهی به حلما انداختم و تلفنو جواب دادم:
_الو یاسین؟
_الو.سلام.
_کجایی چندروزه؟خبری ازت نیست!
_من...من الان نمیتونم حرف بزنم.بعدا بهت زنگ میزنم.
_و بلافاصله تماسو قطع کردم.چشمم به جواد افتاد که نگاه معناداری بهم دوخته.چهرش نگرانه.میدونم به من اعتماد نداره و نگران خواهرشه.اما چیزی نگفت و به تصمیم خواهرش احترام گذاشت.به حلما نگاه کردم.اون اصلا به من توجهی نداره و مسغول حرف زدن با مادرم و مادرشه.سجاده رو جمع کردم و به حیاط رفتم.شماره امینو گرفتم.
...
_یاسین؟
_الو امین.کار داشتی؟
_زنگ زدم ببینم کجایی؟چند شبه خونه نیومدی.
_آره.خونه بابام بودم.
_چی؟چطور راهت دادن؟
_ازشون معذرت خواستم و اونام منو بخشیدن.
_آهان...میگم،سهیلا اومد اینجا.ازم خواسته باهات حرف بزنم.خیلی ناراحته از اینکه...
_ببین امین،من به خودشم گفتم،دیگه نمیتونم باهاش باشم.تصمیم گرفتم این کارارو بذارم کنار و عوض بشم.در ضمن من...زن گرفتم.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
💖💖💖💖💖💖💖💖💖
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖💖💖💖💖💖💖💖💖🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_بیست_و_دوم
_چی؟زن؟احمق پس سهیلا چی؟هیچ میدونی چه بلایی سرش میاری با این کارت؟
_سر من داد نزن.من دو هفته پیش،قبل از اون بلایی که تو و سمیرا سرم آوردین،بهش گفتم که دیگه نمیخوامش.گفتم پاشو از زندگی من بکشه بیرون.پس ننداز تقصیر من.من قبلا یه غلطی کردم،اومدم تو کثافت کاریای تو و دوستات شریک شدم.حالا پشیمون شدم.دیگه نمیخوام تو کاراتون باهاتون شریک باشم.توام دیگه سراغمو نگیر.تو بجز بدبختی چیزی برام نداشتی.از این به بعدم راهمون از هم جدا میشه.
_یروز تقاص کاری که با منو سهیلا کردی رو میدی.
و بعد صدای بوق اشغال تو گوشم پیچید.موبایلو از دم گوشم پایین آوردم و محکم تو دستم فشارش دادم.نفسمو با صدا بیرون میدم و دوستامو میذارم تو جیبم.چشمامو میبندم و سرمو رو به آسمون میکنم.یه قطره بارون رو صورتم میریزه.بعد از چند ثانیه که حالم بهتر شد،برمیگردم تا برم تو اتاق که یهو خشکم میزنه.حلما با لبخند کمرنگی کنج لباش بهم خیره شده.با صدایی که انگار از ته چاه میومد،پرسیدم:کی اومدی...عزیزم؟
_خیلی وقته.
_حرفامونو...شنیدی؟
_آره.
_همشونو؟
_آره.
_چی فهمیدی ازشون؟
_همه چیو.
_یعنی فهمیدی که من...؟
_آره.
_پس چرا انقد آرومی؟
_چون حرفای تو رو بیشتر شنیدم.
_یعنی از من دلخور نیستی؟
_یکَم.ولی خیلی زیاد نیست.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
🎀💫🎀💫🎀💫🎀💫🎀
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💜❣💜❣💜❣💜❣💜🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_بیست_و_چهارم
بعد از یک ساعت،منو حلما با هم رفتیم سر مزار پدرش.کلی تشکر کردم ازش.گلاب ریختیم رو قبرش و بعد گلایی که خریده بودیم،پر پر کردیم و ریختیم رو مزارش.حلما یکم از پدرش برام گفت.چندتا از خاطراتشو برام تعریف کرد.بعداز اینکه از مزار شهدا برگشتیم،حلما رو به یه بستنی دونفره دعوت کردم.حلما با تعجب گفت:تو این سرما،بستنی!؟
_آره.اینجور کِیفش بیشتره.
_باشه،بریم.ولی اگه مریض شدم،خودت باید جواب مامانمو بدیا.
_خدا نکنه مریض شی.اونم به چشم،خودم جوابشونو میدم.
توی مغازه روی یه میز چهارنفره نشستیم.مِنو رو به حلما دادم و گفتم که بستنی موردعلاقشو انتخاب کنه.حلما مِنو رو بست و روی میز گذاشت.به چشام زل زد و گفت:هرچی تو بخوری منم از همون میخورم.
ذوق کردم و با شیطنت گفتم:بستنی قیفی چطوره؟😉
_دیوونگی که شاخ و دُم نداره.خوبه.
خندیدم و رفتم به صاحب مغازه سفارش دادم.اما نه دوتا،یه دونه😉.وقتی به یدونه بستنی پیش حلما برگشتم،با تعجب گفت:پس چرا یدونه!؟
همونطور که روی صندلی میشستم،جواب دادم:گفتم فعلا این یدونه رو بخوریم،بعد اگه خواستی،بازم میخرم.
_نگفته بودی خسیسی.!
_نه خسیس نیستم.هدف دیگه ای داشتم.
_چه هدفی؟
_خواستم باهم بخوریم.
خندید و چیزی نگفت.
_آب شدا،نمیخوری خانم؟
_چرا.این بستنی خوردن داره.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
💜❣💜❣💜❣💜❣💜
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖💚💖💚💖💚💖💚💖🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_بیست_و_سوم
_اوووووف...حلما...من...اشتباه بزرگی کردم که با سهیلا دوست شدم.میدونم که دخترا با این موضوع مشکل دارن.میخوام بدونی که الان فقط تو،تو دلم هستی و هیچکسم نمیتونه جاتو تو دلم بگیره.اینو مطمئن باش.
لبخندی زد که منو تا مرزجنون برد.
_میدونم.
محو خوبی و مهربونیش شدم.پرسید:چیشده؟چرا اینجور نگام میکنی؟
_خیلی خوبی،خیلی.اینم میدونستی؟
_شاید.ولی این خیلی لذت بخش تر بود که از تو شنیدم.
قند تو دلم آب شد😍.خیلی ذوق کردم.یه لحظه برام سوال پیش اومد و اونو به زبون آوردم:
_حلما،چرا راضی شدی با منپ ازدواج کنی؟توکه منو نمیشناسی.از لحاظ ظاهری و رفتاریم که بهت نمیخورم.چرا؟
_بابام بهم گفت😊.
_بابات؟
با شیطنت گفت:آره.
_چجوری؟
_اون روز که اومدی گفتی میخوای با بابام حرف بزنی،شبش بابام اومد به خوابم و گفت که میخوای ازم خواستگاری کنی.دروغتم لو داد.بهم گفت که بهت جواب مثبت بدم.من بهش گفتم که تو به من نمیخوری و از این جور حرفا.ولی بابام گفت که میدونه عوض میشی.منم حرف بابامو گوش دادم و قبولت کردم.وگرنه به این زودیا راضی نمیشدم که.
_پس باید برم دستبوس بابات.
_منم بیام باهات؟
_پس چی؟مگه من بدون تو جایی میرم!؟
_☺️.بریم تو؟
_بریم.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
💚💖💚💖💚💖💚💖💚
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸🍃
ملا نصر الدین سندی داشت که باید قاضی شهر آن را تایید می کرد اما از بخت بد او قاضی هیچ کاری را بدون رشوه انجام نمی داد .
ملا هم آه در بساط نداشت که با قاضی شریک شود و کار تایید سند را به انجام برساند این بود که کوزه ای برداشت و آن را پر از خاک کرد و روی آن عسل ریخت بعد کوزه ی عسل و سند را برداشت و نزد قاضی رفت کوزه را پیشکش کرد و درخواستش را گفت.
قاضی همین که در پوش کوزه را برداشت و عسل را دید بی فوت وقت سند را تایید کرد و هر دو شاد و خندان از هم خداحافطی کردند .
چند روز گذشت قاضی به حیله ی ملانصرالدین پی برد یکی از نزدیکان خود را به خانه ی ملا فرستاد و پیغام داد که در سند اشتباهی شده
ملا به فرستاده قاضی جواب داد از طرف من سلامی گرم به قاضی برسان و بگو اشتباه در سند نیست در کوزهی عسل است
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_شـانزدهم
✍شماره ردو بدل می کنیم و بجز آذر که اصلا روی خوش نشان نداده با بقیه خوب مچ شده ام .
+میگم پانی جون شانست زده ها که خوردی به پست کیان ! وگرنه عمرا تو این دانشگاه دره پیت شما آدم حسابی پیدا نمیشه که
_چطور ؟
+حالا یه مدت که بری و بیای لم بچه هاش دست خودت میاد! فوق العاده خشک و تعصبی و مدل حراستین
شانه بالا می اندازم و کمی از برش کیک نسکافه ایم را می خورم .
_هنگامه پاشو بریم یادت رفته قرار داریم ؟
کیان روبه دخترها می پرسد :
+بله بله ؟ با کی بسلامتی قرار دارن خانوما ؟
رویا می خندد و چال کوچکی روی لپ تپلش می افتد .
_فضولو بردن حراست ! قرار کاریه بابا
+آنالیز نکن ، فقط می خوام مثل دفعه ی قبل دو دره نکنید که صورت حساب بمونه رو هوا !
_دیر نشده هنوز ، تا آقایون هستن هم من که دست تو جیبم نمی کنم
+آره خب ولی معمولا سفارشات سنگینه !
توی سر و کله ی هم می کوبند که آذر می گوید :
_بالاخره برگشت ، طبق معمول !
رد نگاهش را می گیرم و می رسم به پسری که تازه وارد شده .محکم و کوتاه قدم بر می دارد ،کت تک و کفش های اسپرتش از دور هم داد می زنند که مارک اند و خدا تومن می ارزند .
کنار نریمان می ایستد و در جواب نق زدن های بچه ها فقط می گوید :
_می دونید که ، من آدم یجا موندن نیستم !
آذر سکوتش را بهم زده و پاسخ می دهد :
+پس چرا همیشه بر می گردی سرجای اولت ؟
_فکر می کنی بتونی پی ببری به استراتژی کارای من ؟
+ برو بابا بیکارم مگه
_بیکار نبودی که مدام پلاس رستوران و سفره خونه و کافی شاپا نبودی در حال موهیتو خوردنو فال گرفتنو تست طعم سالادای چپونده شده توی منوها
+هر وقت من تو کارت دخالت کردم توام به خودت حق این کارو بده
پارسا دست هایش را بالا می برد و می گوید :
_من درخواست ویدئو چک دارم بچه ها ، کی بود که اول فضولی کرد ؟!
آذر انگار عادت دارد که فقط نیشخند می زند !
دو چشم تیز آبی اش که من را به یاد بچه گربه های روی پشت بام خانه ی آقاجون می اندازد ، خیره می شود روی من ...
می ترسم ، انگار هزار حرف نگفته را با زبان شیشه ای نگاهش می زند ...
طوری بدون ملاحظه خیره می شود که بجای او من معذب می شوم! خوشتیپ تر و جذاب تر از پسرهای جمع است
بوی عطرش بنظرم همه جا را تحت شعاع قرار داده ... دکمه های سرآستینش را قبلا با لاله توی بوتیک قیمت کرده بودیم ، گران بود و البته زیبا
هنگامه کنار گوشم پچ پچ می کند :
+هر وقت زود کوتاه بیاد خطرناکه
_کی؟
+پارسا دیگه ! پسر خوبیه ولی خدا نکنه رو یه فازایی بیفته
_چه فازایی؟تازه الان که انگار آذر کوتاه اومد !
+اگه هنوز هیچی نشده من کل پته ی بچه ها رو بریزم رو دایره که تو هیچ ذوقی نداری باهاشون آشنا بشی پانی جون .
نفسم را فوت می کنم و سری تکان می دهم موبایلم زنگ می خورد ، باباست نمی توانم حالا جوابش را بدهم ، طبق معمول ریجکت می کنم .سرم را که بلند می کنم دوباره درگیر چشم های مخملی رو به رو می شوم ...
این چشم ها از همان ابتدا تابحال مدام روی من زوم شده ..
+خب ، کسی نمی خواد این خانوم زیبا رو معرفی کنه ؟
کیان دهان باز می کند اما باز این آذر است که پیش دستی می کند :
+دوست کیانه ، شهرستانیه و ترم یکی
لحنش بی شباهت به تحقیر نیست می گویم :هرکی تهرانی نباشه شهرستانیه
+غیر از اینه مگه ؟
_من تا ده سالگی تهران بودم
+مهم اینه که الان از کجا اومدی عزیزم !وگرنه خب منم هلند به دنیا اومدم
_ولی شهرری بزرگ شدی
با این حرف پارسا همه می زنند زیر خنده ولی آذر فکش را محکم بهم فشار می دهد و می گوید :
+تهرانه بهرحال !
_ولی هلند نیست
+خیلی اعصاب خورد کن شدی پارسا ، بعد از اون دختره انگار ارث باباتو از ماها طلب داری
پارسا چنان بی هوا روی میز می کوبد که جیغ من با دو سه تا قاشق چای خوری بلند می شود و فرو می افتد
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_هفـدهـم
✍انگشت اشاره اش را سمت آذر تکان می دهد و با لحنی که کم خوفناک نیست می گوید :
_دفعه ی آخرت باشه که پا از گلیمت درازتر می کنی
آذر که نمی دانم ترسیده یا می خواهد بی اهمیت بودن تهدید پارسا را به رخش بکشد ، درجا بلند می شود ،کیفش را برمی دارد و بیرون می زند .
نمی دانم از کدام دختر حرف زد که پارسا اینطور بهم ریخت و ذهن من را درگیر خودش کرد ؟
از جذبه اش خوشم می آید ،کاش بهزاد هم کمی جنم داشت ! اصلا همین بی دست و پا بودن و تو سری خوردنش بود که حالم را بهم می زد ..
بعد از رفتن بچه ها ،کیان نظرم را راجع به دوستانش می پرسد
والا زیادی خوددرگیری داشتن اما در کل بد نبودن
_عجله نکن پناه اینا رفقای تا ته خطن ، همه جوره باهاشون بهت خوش می گذره حوالی غروب شده و با کیان خداحافظی می کنم و شب قبل از خواب به این فکر می کنم که امروز
روز خوبی بود ...
با صدای خروسی که حتما بی محل هم هست به سختی چشم باز می کنم و دستم را جلوی صورتم می گیرم تا نور آفتابی که پهن شده وسط اتاق بیشتر از این اذیتم نکند .
خمیازه ی بلندی می کشم و گاز را روشن می کنم ، سوسیس و تخم مرغ برای صبحانه ی روز جمعه گزینه ی خوبی ست .
از حیاط سر و صدا می آید ،کنار پنجره می روم و پرده را کنار می زنم .فرشته چادر رنگی به کمرش بسته و کنار برادرش شهاب وسط کوهی از خاک و برگ و گلدان ، بیلچه به دست نشسته اند و آهنگ سنتی گوش می دهند
از دیدن گلدان های رنگی و فرشته ای که یک روز هست ندیدمش ذوق می کنم و بلند می گویم :
_سلام ،صبح بخیر
هر دو متعجب سربلند می کنند ،فرشته با دیدنم دستش را روی سرش می کوبد و شهاب که سریع رو برگردانده سراغ باغچه می رود ...
اصلا حواسم نبود که روسری ندارم ! می خندم و برای فرشته شانه بالا می اندازم و با پررویی می گویم :
+خوبی؟
_آره
+کمک نمی خواین ؟
_نه عزیزم
+تعارف می کنی ؟!
_نه بابا چه تعارفی ! برو تو منم یه سر میام بالا پیشت
+نه حوصلم سر رفته ، الان خودم میام پایین می دانم برادرش از بودن من معذب می شود و اتفاقا از لجش می خواهم که باشم ! این را از رفتارهای این چند روزش فهمیدم ، هرجا من هستم او نیست مثل جن و بسم الله
از پسرهای مدعی دین که فقط جانماز آب می کشند بدم می آید !حداقل امثال کیان و دوستانش یک رنگ اند .
مطمئنم بخاطر بودنم در خانه شان کلی به جان پدر و مادرش نق زده و دعوا کرده ! چون فرشته هم وقتی او هست کمتر با من معاشرت می کند و حدس می زنم که از ترس شهاب باشد.
روسری سرم می کند و با لباس چهارخانه ای که تا روی زانو هست و شلوار جینی که پوشیده ام می روم توی حیاط و با انرژی و دوباره سلام می کنم .
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_هـجـدهـم
✍صدای آرام ش را می شنوم :
_علیک سلام
خیره نگاهش می کنم و دهانم باز می شود :
+خوشبختم آقا شهاب
فقط یک لحظه سر بلند می کند و با جدیت می گوید :
_سماوات هستم
ابروهایم اتوماتیک وار بالا می پرد ، چه خشانتی به کار برد .
+یعنی منم فامیلی بگم ؟
فرشته دست روی شانه ام می گذارد و با لبخند می گوید :
_ایشونم پناهه ، بچه محله ی امام رضا که از شانس خوب ما گذرش افتاده به اینجا یاد معرفی آذر می افتم و ذهنم ناخوداگاه شروع به مقایسه می کند ! چقدر معارفه ی فرشته بیشتر به دلم نشست بسلامتی
شهاب این را می گوید و خاک گلدان را روی موزاییک های قدیمی برعکس می کند می نشینم روی پله مرمری ، یاد مامان می افتم ، چشمم به حرکات دست اوست
_مامانم وقتی بهار می شد تو باغچه کنار درخت انجیر یه عالمه بنفشه می کاشت ، ولی اون موقع ها خیلی تنه ی محکمی نداشت همیشه می گفت این درختم مثل تو بزرگ میشه . انجیر دوست داشتم ، بهم قول داده بود که با انجیرایی که خودم می چینم برام مربا بپزه ، اما عمرش قد نداد
آهی می کشم و با سوال فرشته غافلگیر می شوم
+همین درختو میگی؟!
_مگه فقط حیاط شما درخت انجیر داره
چرا نمی خواهم بفهمند که اینجا خانه ی ما بوده ؟!
+خدا رحمتشون کنه
_مرسی
فکر نمی کردم در همین حد هم با من همکلام شود !
با ذوق بیل کوچکی که کنار خاک ها افتاده را بر می دارم و می گویم :
+میشه منم کمک کنم فرشته ؟آخه عاشق این کارام
_چی بگم والا ؟
شهاب دستی به پشت گردنش می کشد و رو به خواهرش می گوید :
+من برم یه تلفن کاری بزنم ، بر می گردم
و به ثانیه نکشیده محو می شود ، نیشخندی می زنم
_برادرت انگار از ترس گناه فرار کرد!
همیشه انقد زود حرف درمیاری؟
_نه ولی خنگم نیستم
+دور از جونت
_خوبه ما شیطان ناطق نیستیم حالا !
+عزیزم چرا به خودت می گیری اصلا ؟نبینم الکی ناراحت بشی ها
_بهم برخورد ، داداشت اگه بخاطر دین و ایمونش نبود جواب سلامم رو هم نمی داد ! من خوب جنس پسرا رو می شناسم
+گلم ، آدمها باهم فرق دارن ، شهاب الدین اینجوری که تو فکر می کنی نیست، تازه تعجب می کنم چون تو فقط یه بار دیدیشو داری نقدش می کنی .هرچند خب یه چیزایی واقعا برای ما مهمه آره ، مثلا بی محلی کردن به کسی که یکم شبیتون نیست ! که چی ؟ که یعنی کراهت داره حرف زدنو معاشرت با مایی که شاید دلمون پاکترم باشه حتی
شما تاج سری ، کسی هم حق نداره باطن آدما رو قضاوت کنه
سکوت می کنم و خودش ادامه می دهد ولی وایسا ببینم اصلا چه معنی کرده پسر نامحرم بهت محل بده ؟
به ادایی که در می آورد نمی خندم و می گویم :
_این سخت گیریا دورش گذشته
+صبر کن پناه جون ، اینا سختگیری نیست، اعتقادات رو با چیزای دیگه
می پرم وسط حرفش :
_باشه بابا من غلط کردم ، تو رو خدا روضه باز نخون
+یه بار دیگم بهت گفته بودم زود موضع می گیری
_فرشته دعوای اون روزتون رو از پنجره دیدم ، نمی خوای منکر بشی که بخاطر حضور من بوده !
نه ، دروغ چرا ولی تو تازه چند روزه اومدی اینجا پیش ما و هنوز نمی دونی جو خونمون چجوریه
_حدس زدنش سخت نیست ، اصلا خودت بودی که گفتی امان از روزی که شهاب سنگ نازل بشه !
دستش را جلوی بینی می گیرد و هیس کشداری می گوید
+یواش دیوونه ، حالا من یه چیزی گفتم تو چرا دست گرفتی ؟
_فقط خواستم بگم خیلیم پرت نیستم
+می دونم که وقتی بیشتر پیش ما باشی ، نظرتم عوض میشه بخاطر همین دفاع نمی کنم و همه چیز رو می سپارم به زمان .
_اوکی ،بیخیال من برم یه چیزی بخورم مردم از گشنگی ، توام وقتایی که بیکاری یه سری بهم بزن
و به همین راحتی بحث را عوض می کنم
رفتار شهاب اصلا زننده نبود ،من بدتر از اینها را دیده بودم قبلا ! ولی امان از چپ افتادن ...
با اینکه تابحال از خانواده حاج رضا جز خوبی نصیبم نشده بود ولی حالا یک چیزی هم بدهکارشان کرده بودم!
از بیکاری کلافه شده ام ، بی هدف شماره های گوشی را بالا و پایین می کنم ، نمی دانم چرا پیشنهاد تئاتر رفتن با اکیپ بچه های دیروز را انقدر راحت رد کرده بودم ! فقط بخاطر اینکه مثلا نشان بدهم تایمم خیلی هم خالی نیست و حالا پشیمان بودم کاش کیان دوباره دعوتم میکرد.
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
#نماز_روز_پنج_شنبه🍀🌺
📢نمازی برای برآورده شدن حاجات به توصیه آیتالله بهجت رحمهالله
🔷آیتالله بهجت رحمهالله اطرافیان و شاگردان خود را بسیار به خواندن نماز روز پنجشنبه توصیه میکرد و میفرمود: «آیتالله سید مرتضی کشمیری هر وقت این نماز را میخواند، هدیهای برای او میرسید».
نماز حاجات روز پنجشنبه
📃شیوه خواندن نماز از کتاب جمالالاسبوع سیدبنطاووس
چهار رکعت (دو نماز دورکعتی)
در رکعت اول بعد از حمد ۱۱بار سورۀ توحید
در رکعت دوم بعد از حمد ۲۱بار سورۀ توحید
در رکعت سوم بعد از حمد ۳۱بار سورۀ توحید
در رکعت چهارم بعد از حمد ۴۱بار سورۀ توحید
بعد از سلام نماز دوم ۵۱بار سورۀ توحید و ۵۱بار «اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد» را بخواند و سپس به سجده برود و ۱۰۰بار «یاالله» بگوید و هرچه میخواهد از خدا درخواست کند.
پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله فرمود:
اگر از خدا بخواهد که کوهی را نابود کند کوه نابود میشود؛
نزول باران را بخواهد بهیقین باران نازل میشود؛
همانا هیچچیز مانع میان او و خداوند نیست؛
خداوند متعال بر کسی که این نماز را بخواند و حاجتش را از خدا نخواهد غضب میکند.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
باذکرصلوات بزن روی لینک عضوشوید
👇🌹👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
🌸 دعای روز چهارشنبه
🌹بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
الْحَمْدُ للهِ الَّذِی جَعَلَ اللَّیْلَ لِبَاسا وَ النَّوْمَ سُبَاتا وَ جَعَلَ النَّهَارَ نُشُورا لَکَ الْحَمْدُ أَنْ بَعَثْتَنِی مِنْ مَرْقَدِی وَ لَوْ شِئْتَ جَعَلْتَهُ سَرْمَدا حَمْدا دَائِما لا یَنْقَطِعُ أَبَدا وَ لا یُحْصِی لَهُ الْخَلائِقُ عَدَدا اللهُمَّ لَکَ الْحَمْدُ أَنْ خَلَقْتَ فَسَوَّیْتَ وَ قَدَّرْتَ وَ قَضَیْتَ وَ أَمَتَّ وَ أَحْیَیْتَ وَ أَمْرَضْتَ وَ شَفَیْتَ وَ عَافَیْتَ وَ أَبْلَیْتَ وَ عَلَى الْعَرْشِ اسْتَوَیْتَ وَ عَلَى الْمُلْکِ احْتَوَیْتَ أَدْعُوکَ دُعَاءَ مَنْ ضَعُفَتْ وَسِیلَتُهُ وَ انْقَطَعَتْ حِیلَتُهُ وَ اقْتَرَبَ أَجَلُهُ،
🌹وَ تَدَانَى فِی الدُّنْیَا أَمَلُهُ وَ اشْتَدَّتْ إِلَى رَحْمَتِکَ فَاقَتُهُ وَ عَظُمَتْ لِتَفْرِیطِهِ حَسْرَتُهُ وَ کَثُرَتْ زَلَّتُهُ وَ عَثْرَتُهُ وَ خَلُصَتْ لِوَجْهِکَ تَوْبَتُهُ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ خَاتَمِ النَّبِیِّینَ وَ عَلَى أَهْلِ بَیْتِهِ الطَّیِّبِینَ الطَّاهِرِینَ وَ ارْزُقْنِی شَفَاعَةَ مُحَمَّدٍ صَلَّى اللهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ وَ لا تَحْرِمْنِی صُحْبَتَهُ إِنَّکَ أَنْتَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ اللهُمَّ اقْضِ لِی فِی الْأَرْبَعَاءِ أَرْبَعا اجْعَلْ قُوَّتِی فِی طَاعَتِکَ وَ نَشَاطِی فِی عِبَادَتِکَ وَ رَغْبَتِی فِی ثَوَابِکَ وَ زُهْدِی فِیمَا یُوجِبُ لِی أَلِیمَ عِقَابِکَ إِنَّکَ لَطِیفٌ لِمَا تَشَاءُ.
🌹به نام خدا که رحمتش بسیار و مهربانیاش همیشگى است، ستایش خداى را که شب را جامه و خواب را مایه آرامش و روز را زمینه تکاپو قرار داده، ستایش تنها تو را سزاست که مرا از خوابگاهم برانگیختى و اگر میخواستى خوابم را جاودان میساختى،
🌹ستایش دائم که هرگز پایان نیابد، و سپاس بیکران که آفریدگان از شمارش آن ناتوانند، خدایا! ستایش تنها شایسته توست که آفریدى و سامان دادى و اندازه مقرر نمودى و فرمان دادی و میراندى و زنده کردى و بیمار نمودى و درمان کردى و بهبودى عنایت فرمودى و فرسوده ساختى و بر عرش هستى استیلا یافتی و بر فرمانروایى جهان چیره گشتى، تو را میخوانم همچون کسی که وسیلهاش ناکارا گشته و رشته چارهاش گسسته و اجلش نزدیک شده
🌹و آرزویش در دنیا کاستى یافته و سخت بر رحمت تو نیازمند گشته و حیرتش بر اثر کوتاهى فزونى یافته و لغزش و افتادنش بسیار گشته و بازگشتش به سوى تو خالص شده است، پس بر محمّد خاتم پیامبران و بر خاندان پاکیزه و پاک نهاد او درود فرست، و شفاعت محمّد (درود خدا بر او و خاندانش باد) را روزیام فرما و از همنشینى با او محرومم مساز، همانا تویى مهربانترین مهربانان،
🌹خدایا! در چهارشنبه چهار حاجت مرا روا ساز، نیرویم را در طاعت خود و نشاطم را در بندگى خویش، و رغبتم را در پاداشت و بیرغبتیام را در آنچه که موجب عذاب دردناک توست قرار ده، همانا آنچه را بخواهى لطف میفرمایى.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🍃🌸
🌸🍃🌸.
💖🍃🌸🍃💖🍃🌸🍃
🌸 هرروز صبح
پربرکت میکنیم روزمان رابا سلام بر گلهای هستی:
🌷سلام بر
محمد(ص)
علی(ع)
فاطمه(ع)
حسن (ع)
حسین(ع )
پنج گل باغ نبی،
🌷سلام بر
سجاد(ع)
باقر(ع)
صادق (ع)
گلهای خوشبوی بقیع،
🌷سلام بر
رضا(ع)
قلب ایران و ایران
🌷سلام بر
کاظم(ع)
تقی (ع)
خورشیدهای کاظمین
🌷سلام بر
نقی (ع)
عسکری(ع )
خورشید های سامراء
🌷و سلام بر
مهدی (عج)
قطب عالم امکان،
ا. مام عصر وزمان
🌸 که درود وسلام خدا بر این خاندان نور و رحمت باد.
🌸خدایابه حق این ۱۴ گل روزمان را پر برکت گردان
آمین یارب العالمین
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖🍃🌸🍃💖🍃🌸🍃💖
*۱*۲۴*۹۷#
هدیه همراه اول
یک روز اینترنت رایگان
#کانال_حضرت_زهرا_س 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
❤️عـــــشق یعنے :
تو دل شب آروم زمزمه ڪنے "الـــهے العـــفو "
❤️عـــــشق یعنے :
چشماتو ببندے و به "امام زمانت " فڪر ڪنے
❤️عـــــشق یعنے :
شب ڪه همه خوابن تو آروم سر سجاده " اشڪ" بریزے
❤️عـــــشق یعنے :
اعتراف ڪنے "خـــــدایا چقدر ازت دورم"
منو بڪِش سمت خودت ...
❤️عشق یعنے :
یاد "شهرضا " و ڪلے حسرت دیدار با "حاج همت"
❤️عـــــشق یعنے :
یه خیابون به اسم "بین الحـــــرمین "
❤️عـــــشق یعنے :
حسرت یه " زیارت "
❤️عـــــشق یعنے :
آرامش ڪنار مزار یه شـــــهید "گـــــمنام"
❤️عـــــشق یعنے :
"جزیره ے مـــــجنون"
❤️عـــــشق یعنے :
داشتن " آرزوے شـــــ🌷ـــــهادت "
#عاشق_بشیم
🍃🌹🍃🌹برای تعجیل درفرج صلوات
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎روزی باران شدیدی می بارید. ملانصرالدین پنجره خانه را باز کرده بود و داشت بیرون را نگاه می کرد. در همین حین همسایه اش را دید که داشت به سرعت از کوچه می گذشت.
ملا داد زد: آهای فلانی! کجا با این عجله؟ همسایه جواب داد: مگر نمی بینی چه بارانی دارد می بارد؟
ملا گفت: مردک خجالت نمی کشی از رحمت الهی فرار می کنی؟
همسایه خجالت کشید و آرام آرام راه خانه را در پیش گرفت. چند روزی گذشت و بر حسب اتفاق دوباره باران شروع به باریدن کرد و این دفعه همسایه ملا پنجره را باز کرده بود و داشت بیرون را تماشا می کرد که یکدفعه چشمش به ملا افتاد که قبایش را روی سر کشیده است و دارد به سمت خانه می دود.
فریاد زد: آهای ملا! مگر حرفت یادت رفته؟ تو چرا از رحمت خداوند فرار می کنی؟ ملانصرالدین گفت: مرد حسابی، من دارم می دوم که کمتر نعمت خدا را زیر پایم لگد کنم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
☘🌺🌼🌺☘
✅ پـنـدهـای جـاویـد
🌺 چیزی که سرنوشت انسان را می سازد “استعدادهایش” نیست ، “انتخابهایش” است …
🌼 برای زیبا زندگی نکردن ، کوتاهی عمر را بهانه نکن ؛ عمر کوتاه نیست ، ما کوتاهی می کنیم
🌺 هنگامی که کسی آگاهانه تورا نمی فهمد خودت را برای توجیه او خسته نکن
🌼 برآنچه گذشت آنچه شکست آنچه نشد آنچه ریخت حسرت نخور زندگی، اگر تلخی نبود، شیرینی نمایان نمی شد.
🌺 تحمل کردن آدمهایی که ادعای منطقی بودن دارند سخت تر از تحمل آدمهای بی منطق است
🌼 موانع آن چیزهای وحشتناکی هستند که وقتی چشممان را از روی هدف بر میداریم به نظرمان میرسند
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_نـوزدهـم
✍خودم شماره ی کیان را می گیرم ،با دومین بوق جواب می دهد
_سلام پناه
+سلام خوبی ؟
_توپ ، چه خبرا
+میگم که ، قرار بود امروز بری تئاتر ؟
_آره
+خب ؟
_چیه ؟ پشیمون شدی ؟
+اوهوم
_تو که گفتی آدم تو خونه ی حاج رضا حوصلش سر نمیره ، می خواستی تجدید خاطرات کنی !
+گفتم ،ولی خبری نیست
_عجب
+خب حالا ، یعنی قصد نداری دوباره دعوتم کنی ؟
_چرا که نه
+زشت نیست ؟
_تئاتر ؟
+نخیر ... بی دعوت اومدن من
_من همین حالا رسما دوباره دعوتت کردم دیگه ،ساعت 6 آماده باش
+مچکرم ... آدرس ؟
_برات می فرستم ولی با آژانس بیا چون خودت گمش می کنی احتمالا
+اوکی مرسی
_فعلا
+تا بعد
خوشحالم که از تنهایی در می آیم.شروع می کنم به زیر و رو کردن لباس های توی کمد ، بیشترشان چروک شده پوفی می کشم
و بالاخره از بینشان کت و سارافونی که جدیدتر خریده ام را انتخاب می کنم ، گل های ریزی که روی یقه و آستینش صف کشیده اند را خیلی دوست دارم .
شال قرمزی که با زمینه ی رنگ کت همخوانی دارد را برمی دارم و از همین حالا لحظه شماری می کنم برای عصر
دلم می خواهد مخصوصا به آذر نشان دهم که برعکس تصورش شبیه شهرستانی ها نیستم !
و البته بدم هم نمی آید که کمی به چشم پارسا بیایم چون انگار بدجور مرکز توجه آذر بود .
ساعت 5 شده ، از فرشته شماره آژانس گرفته ام و زنگ زدم ، برای صدمین بار تیپم را چک می کنم و با بلند شدن صدای زنگ ، اسپری را تقریبا روی خودم خالی کرده و به سرعت می دوم بیرون ...
توی راه پله با دیدن شهاب غافلگیر می شوم ، نمی دانم چرا اما قلبم بیشتر از همیشه می کوبد .شاید می ترسم که آمارم را بگیرد و از اینجا بیرونم کنند ، شاید هم من توی پاگردم و او چند پله با در خانه شان فاصله دارد بوی عطرم همه جا پیچیده، می ترسم نگاهم کند چون بیشتر از همیشه به خودم رسیده ام
یاالله می گوید و از کنارم می گذرد . بدون هیچ حرف یا نگاهی !
ذوق می کنم ،شانه بالا می اندازم و زیرلب می گویم "خداروشکر بخیر گذشت فعلا!"
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_بیسـتـم
✍انگار دیرتر از بقیه می رسم . دور هم ایستاده اند ، هنگامه با دیدنم از دور دست تکان می دهد . اولین کسی که هدف چشمم می شود پارساست که کنار دختری با موهای بلوند ایستاده و فرت و فرت سیگار می کشدانگار حواسش جایی جز اینجاست نریمان سوتی می کشد و دست دراز می کند .برای دومین بار من را در چنین موقعیتی قرار می دهد! کیان می گوید :
_مرض داری اذیتش می کنی ؟
+بابا می خوام غریبی نکنه
هنگامه دستم را می گیرد و گونه ام را می بوسد
_چه خوب شد اومدی
نریمان به شوخی می گوید :
+نیست خیلی پر شوری ، حضورت لازمه
هنگامه پشت چشمی نازک می کند ، روی شانه ی نریمان می زند و می گوید :
_ولش کن آقا، رویا نیست گیر دادی به دوست خوشگل من ؟
آذر و رویا نیستند .پارسا با سر سلام می دهد و دختر همراهش انگار نه انگار که مرا دیده !
+بچه ها بریم تو دیگه تموم شد
دنبال کیان راه افتاده و وارد می شویم .هنگامه کنار گوشم پچ پچ می کند :
_می بینی دختره رو ؟ به دماغ عملی و بوتاکس صورتش نگاه نکنا ، یجوریه ! گمونم جفت شیش می زنه .آذر هر وقت می بینش میگه باید کفاره بدم !
+عجب ، کی هست ؟
_فدات شم ! یعنی معلوم نیست ؟
طوری به پارسا چسبیده که انگار هر لحظه احتمال ربوده شدنش را می دهد! پس درست حدس زده بودم احتمالا آذر درگیر مثلث عشقی شده که راس اصلی آن پارساست .
+البته پانی جون بگما ، پارسا خیلی هم با روشنک جور نیست ، ولی خب دیگه !
_پس آذر امشب بخاطر روشنک نیومده
می ایستد و می گوید :
+داستانش مفصل تر از این چیزاست ، ناز شدیا
توی دلم اغرار می کنم که تو خوشگل تری ! حتی روشنک با آن مانتوی جلو باز و شالی که روی سرش انداخته و بیشتر شبیه به یک نوار مشکی نازک است که موهای از فرق باز شده اش را به خوبی نمایش می دهد ؛ از من خوش تیپ تر است .
تازه روی صندلی ها نشسته ایم که به هنگامه می گویم :
_دهنش یجوری نیست ؟
+سه بار تزریق کرده عزیزم
با اعتراض کیان ساکت می شویم ، ولی من تمام فکرم بجای صحنه ،مشغول حرف هایی ست که می شنوم .
_این دختره کیه ؟ ندیده بودمش
+اونم تو رو ندیده
_چه ربطی داره ؟
+بیخیال ، سیگار ؟
_الان نه
بیشتر از اینکه بخاطر تعارف به سیگار کشیدنش متعجب باشم ،از این تعجب می کنم که چرا در مورد من می پرسد و چرا پارسا چنین جوابی به او می دهد
بجز چند جمله ی اول دیگر هیچ کلامی بینشان رد و بدل نمی شود .
از نمایش سر در نمی آورم و واقعا حوصله ی نقدهای ریز ریز کیان را بیخ گوشم ندارم .انگار بین این جمع فقط هنگامه را پسندیده ام
بعد از شام و موقع خداحافظی هنگامه دعوتم می کند به دور همی هفته ی بعدشان بهت می زنگم ، خیلی خوش می گذره بچه ها همه نایسن بیا یکم دلت وا شه و دوستای عجقولی پیدا کنی نمی خوام مزاحمت بشم
+چه مزاحمی ! هرچی بیشتر باشیم خوبتره ،ازین فکرا نکنی که از دستت ناراحت میشما
_آخه ...
+آخه نداره ، فقط حواست باشه که اینجوری سایلنت نباشی همه جا ، نمی صرفه !
_یعنی چی ؟
+وای خدا ! کیان یکم برا دوستت وقت بذار خب
_چشه مگه ؟
+خیلی بی حاشیه ست !
می خندند و پارسا می گوید :
_کیان خودش کلا تو حاشیه ست ،یعنی تجربه ثابت کرده ! یادتونه که
و نیشخندی به صورت منقبض شده ی کیان می پاشد .چقدر مرموز می کنند خودشان را !
من اما فارغ از بحث و جدل های ریزی که دارند خوشحالم که خودم را در کنار آن ها می بینم . هنوز دو روز از آشناییمان نگذشته که اینطور با مهربانی وارد دنیای خودشان می کنندم .
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💖💚💖💚💖💚💖💚💖🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_بیست_و_پنجم
تو پیاده رو داشتیم قدم میزدیم.از کنار یه مغازه کتاب فروشی رد شدیم.حلما گفت:عه یاسین،دیوان حافظ!😍
_دوسش داری؟
_آره.
یکم جیبامو گشتم،دیدم فقط پول تاکسی دارم.با شرمندگی به حلما گفتم:حلماجان،شرمنده.پول همرام نیست.بعدا قول میدم برات بخرم.
_وا یاسین!منکه نگفتم بخرش.گفتم دوسش دارم.
_به هر حال من اینو برات میخرم.
_دست شما درد نکنه.
راهو دامه دادیم.نزدیکای خونه،ماشین آشنایی رو دیدم.چشمامو ریز کردم.ماشین امین بود.امین پشت فرمون بود و سهیلا با یه پوزخند کنارش نشسته بود.اعتنایی نکردم و به حلما هم چیزی نگفتم.با دیدن قیافه سهیلا،دلشوره ی عجیبی به دلم افتاد.به اونم توجهی نکردم.حلما و خانوادش،شام خونه ما موندن.خیلی شب قشنگی بود.شاید میشد گفت بهترین شب زندگیم بود.تصمیم گرفتم فردا به دیدن دوستام برم و ازشون دلجویی کنم.سحر برای نماز صبح بیدار شدم.قرآن خوندم،دعا و کلی رازونیاز با خدا کردم.انقدر گریه کردم،سجادم خیس شد.به خدا میگفتم:خدایا!تو حلما رو به من دادی،منم به قولم عمل میکنم و رفتارمو درست میکنم.ممنونم ازت♥️.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
💖💚💖💚💖💚💖💚💖
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖💙💖💙💖💙💖💙💖🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_بیست_و_ششم
با یه دسته گل خوشگل،وارد میشم.اومدم پاتوق همیشگیمون،یعنی هیئت جوانان حضرت علی اکبر(ع)♥️.امیرعلی و حسین و رضا،دورهم نشستن و مشغول گپ و گفت و گوَن.رضا طبق معمول از خنده غش کرده.امیدو نمیبینم.حتما بازم با نامزدش رفته گردش.چقد دلم براشون تنگ شده بود.چند قدم جلوتر میرم.امیرعلی متوجه حضورم میشه.توقع دیدنمو نداشت.با نهایت صمیمیت گفت:به...!داش یاسین.شما کجا،اینجا کجا؟جَمعمونو مُنَور نمودی!
با شنیدن اسمم از دهن امیرعلی،بقیه ام به طرفم برگشتن.رضا با حالت طنز گفت:یاسین جان فک کنم اشتباه اومدیا داداش.😅
با شرمندگی سرمو انداختم پایین.حسین بدون حرفی از جاش بلند شد و به طرفم اومد.دستاشو گذاشت روی بازوهام و بدون گفتن کلمه ای به چشام زل زد.بعد از چند ثانیه منو به آغوشش کشید و گفت:سلام رفیق،خوش اومدی!
محکم بغلش کردم و با گریه گفتم:ببخشید حسین،ببخشید.من به شما بد کردم.این رسم رفاقت نبود.
_عیب نداره.ما خیلی وقته تورو بخشیدیم.
پشت سر حسین،رضا و امیرعلی ام اومدن و منو بغل کردن.تو بغل هر کدوم چند دقیقه ای گریه کردم و مدام عذرخواهی میکردم.بعد که آروم شدم و دلتنگی مون دراومد،دور هم نشستیم و شروع کردیم به حرف زدن.
امیرعلی:خب یاسین جون چه خبر؟تو این مدت چیکار میکردی؟کجا بودی؟
_تو این مدت اتفاق خوبی نیفتاد.اما قشنگترین اتفاقی که افتاد...حلما بود.
امیرعلی با چشای گشاد شده پرسید:حلما؟زن گرفتی؟
با لبخند جواب دادم:آره.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
💖💙💖💙💖💙💖💙💖
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662