🍃⇨﷽
🌷حکایت بهلول
❄️⇦ آورده اند که روزی زبیده زوجه ی هارون الرشید در راه بهلول را دید که با کودکان بازی میکرد و با انگشت بر زمین خط می کشید.
پرسید : چه می کنی؟ گفت : خانه می سازم. پرسید : این خانه را می فروشی؟ گفت : آری. پرسید : قیمت آن چقدر است؟ بهلول مبلغی ذکر کرد. زبیده فرمان داد که آن مبلغ را به بهلول بدهند و خود دور شد. بهلول زر بگرفت و بر فقیران قسمت کرد.
❄️⇦ شب هارون الرشید در خواب دید که وارد بهشت شده به خانه ای رسید و چون خواست داخل شود او را مانع شدند و گفتند این خانه از زبیده زوجه ی توست. دیگر روز هارون ماجرا را از زبیده بپرسید. زبیده قصه بهلول را باز گفت.
هارون نزد بهلول رفت و او را دید که با اطفال بازی می کند و خانه می سازد.
❄️⇦ گفت : این خانه را می فروشی؟ بهلول گفت : آری. هارون پرسید : بهایش چه مقدار است؟ بهلول چندان مال نام برد که در جهان نبود. هارون گفت : به زبیده به اندک چیزی فروخته ای. بهلول خندید و گفت : زبیده ندیده خریده و تو دیده می خری میان این دو، فرق بسیار است.
💟← « بہ ما بپیونید » →
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃⇨﷽
🌷 حکایت
❄️⇦ ﺯﻧﯽ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﻋﺎﺩﻝ ﺍﺳﺖ؟ ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﻋﺎﺩﻝ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ؟ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺑﯿﻮﻩ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ 3ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺍﺭﻡ ، ﺑﻌﺪﺍﺯ ﻣﺪﺗﻬﺎ طناب ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﯿﺒﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﺁﺫﻭﻗﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍي ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﻡ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ طناب ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺭﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ، ﻭ ﺍﻻﻥ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻭ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯾﻢ .
❄️⇦ ﻫﻨﻮﺯ ﺻﺤﺒﺖ ﺯﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ، درب خانه حضرت داوود را زدند، و ايشان اجازه ورود دادند، ده نفر از تجار وارد شدند و هرکدام کيسه صد ديناري را مقابل حضرت گذاشتند، و گفتند اينها را به مستحق بدهيد. حضرت پرسيد علت چيست؟ ايشان گفتند در دريا دچار طوفان شديم و دکل کشتي آسیب ديد و خطر غرق شدن بسيار نزديک بود که درکمال تعجب پرنده اي طنابی بزرگ به طرف ما رها کرد.
❄️⇦ و با آن قسمتهاي آسيب ديده کشتي را بستيم و نذر کرديم اگر نجات يافتيم هر يک صد دينار به مستحق بدهيم حضرت داوود رو به آن زن کرد و فرمود: خداوند براي تو از دريا هديه ميفرستد، و تو او را ظالم مي نامي. اين هزار دينار بگير و معاش کن و بدان خداوند به حال تو بيش از ديگران آگاه هست.
💟← « بہ ما بپیونید »
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💦💦💦💢💦💦💦💢💦💦💦
💠داستان کوتاه و آموزنده💠
کرم بیین و لطف خداوندگار.....
🔅روزی حضرت ابراهیم مشغول خوردن غذا به تنهایی بود . به بیرون خانه رفت و پیرمردی را دید که بر دوشش هیزم داشت . از او خواست که با او غذا بخورد .هنگامی که پیرمرد شروع به خوردن کرد نام خدا را نیاورد . ابراهیم از او دلگیر شد . پیرمرد گفت من ملحد هستم و خدا را ستایش نمی کنم . و از انجا برفت . وحی آمد که ما در این مدت او را اطعام کردیم و از او چیزی نخواستیم . تو یک بار اطعام کردی و خواستار ستایش خدا از جانب او هستی . برو و او را باز آر. ابراهیم (ع) پیش پیرمرد رفت و ماجرا را تعریف کرد . پیرمرد گریست و به خدا ایمان آورد.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💦💦💦💢💦💦💦💢💦💦💦
🍃⇨﷽
🌷حکایت باهمه بله با ماهم بله!؟
❄️⇐ بازرگاني ورشكست شد و طلب كاراش اونو به دادگاه كشوندن بازر گانه با يه وكيل مشورت كرد و وكيل بهش گفت :توي دادگاه هر كس از تو چيزي پرسيد بگو "بله"
❄️⇐بازرگان هم پولي به وكيل داد و قرار شد بقيه پول رو بعد از دادگاه به وكيل بده ، فرداش در دادگاه در جواب قاضي و طلباراش همش گفت : "بله و بله" تا اينكه قاضي گفت اين بيچاره از بدهكاري عقلش رو از دست داده بهتره شما ببخشيدش طلب كارها هم دلشون به حال اون سوخت و اون رو بخشيدن.
❄️⇐فرداي اون روز وكيله به خونه بازرگان رفت و بقيه پولش رو طلب كرد و مرد بده كار در جواب گفت:"بله"وكيلم گفت: باهمه بله با ما هم بله!
💟← « بہ ما بپیونید » →
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#اخوندی_که_کافر_شد
جوانی ساده که ناگهان مجذوب دخترکی شد، او نتوانست نگاهش را از وی بردارد، لحظاتی به طور مداوم به او نگاه کرد. عشق دخترک در دل شیخ افتاد. فورا از مناره پایین آمد و بدون اینکه نماز جماعت را برگزار کند، مسجد را ترک کرد و به در خانه دخترک رفت.
پس از در زدن، پدر دخترک در را باز کرد. جوان خود را معرفی کرد و ماجرا را گفت او از دخترک صاحب خانه خواستگاری کرد. صاحب خانه هم موافقت خود را اعلام کرد و گفت: با توجه به جایگاه و شهرت شما، بنده هم موافقم ازدواج شما هستم اما مشکلی وجود دارد و آن هم این است که ما کافرهستیم.
جوان که فریب شیطان را خورده و کاملا عاشق شده بود فورا گفت: مشکلی نیست. بنده هم کافر می شوم. بلافاصله هم خروج خود از اسلام را اعلام کرد و کافرشد.
سپس پدر دخترک گفت: البته قبل از ازدواج باید با دخترم هم دیدار کنی تا شاید او هم شرطی برای ازدواج داشته باشد. جوان موافقت کرد و پیش دخترک رفت. دخترک کافر از جوان خواست که برای اثبات عشق اش به او، جرعه ای شراب بنوشد. جوان که فریب خورده بود فورا پذیرفت و جرعه ای که برایش آورده بودند را خورد.
دخترک به خوردن شراب بسنده نکرد و گفت: آخرین شرط من این است که قرآن را جلوی من پاره کنی. جوان که خود را در یک قدمی ازدواج با دخترک می دید، شرط آخر او را هم پذیرفت و بعد از اینکه یک جلد قرآن کریم برایش آوردند، قرآن را مقابل دخترک و پدرش پاره پاره کرد.
ناگهان دخترک، عصبانی شد و با فریاد خطاب به جوان گفت: از خانه ما برو بیرون. تو که بخاطر یک دختر به 30 سال نمازت پشت پا زدی، چه تضمینی وجود دارد که مدتی بعد بخاطر یک دختر دیگری به من که تازه وارد زندگی تو شده ام، پشت پا نزنی؟!
جوان که ناکام مانده بود، با ناراحتی از خانه دخترک کافرخارج شده و سپس برای همیشه شهر را ترک کرد. این بود سرنوشت جوان بخاطر یک نگاه به نامحرم.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#اخوندی_که_کافر_شد👆
هدایت شده از کانال حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
🌹 #حضرت_زهرا_س_فرمودند
بهترین شما کسی است که در برخورد با مردم نرم تر ومهربانتر باشد و ارزشمندترین مردم کسانی هستند که با همسرانشان مهربان و بخشندهاند.
📚 دلال الامامه و کنزالعمال،ج ۷،ص۲۲۵
#کانال_حضرت_زهرا_س 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
💎 شاگرد سالهای آخر دبیرستان بود.
از خیابان شاه (جمهوری) رد میشد که چشمش به چند جهانگرد افتاد. پیدا بود بدجوری سرگردان شدهاند.
جلوتر که رفت، صدای غرولندشان واضحتر شد.
فرانسوی بودند. نه خودشان فارسی بلد بودند و نه مردم آن دور و بر فرانسه میدانستند.
عباس، زبان فرانسه را سالها قبل از پدر یاد گرفته بود، سر صحبت را با جهانگردها باز کرد. دنبال نقشه راهنمایی از تهران بودند.
عباس گقت چنین نقشهای وجود ندارد. جهانگردها که میدیدند کشور بزرگی مثل ایران یک نقشه راهنما از پایتختش ندارد تعجب کرده بودند
تا چند روز طعم تلخ طعنههای فرانسویها از ذهنش بیرون نرفت.
عاقبت تصمیم گرفت یک نقشه از شهر تهیه کند.
تمام داراییاش که 27 ریال بیشتر نبود،همه را کاغذ و جوهر خرید و دست به کار شد .
همه اینها را سرمایه کارش کرد و اولین نقشه توریستی شهر تهران را به زبان فرانسه کشید.
"سحاب" برای تهیه نقشه دقیق دور دستترین نقاط ایران، به بیشتر از سی هزار شهر و روستای کشور سفر کرد.
با همت بالای او موسسهای که سنگ بنایش را در زیرزمین خانهاش گذاشته بود، به مرور تبدیل به تشکیلات بزرگی شد که با مراکز مهم جغرافیایی دنیا رقابت میکرد.
اولین کره جغرافیایی ایرانی در همین موسسه ساخته شد.
برای تامین هزینههای آن، خانهای که محل زندگی و کار "سحاب" بود به ناچار در گرو بانک گذاشته شد.
مطبوعات آن زمان تیتر زده بودند:
"خانهای گرو رفت و اولین کره جغرافیایی تهیه شد!"
او "عباس سحاب" جغرافی دانِ شهیر و پدر علم نقشه كشی ایران بود
راهت پر رهرو باد
📚ار کتاب در کوی نیک نامان
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💎مردی زنی داشت به اسم صنم که خیلی بداخلاق و غرغرو بود. اهالی محل اسم او را صنم غرغرو گذاشته بودند.
کار به جائی رسید که شوهر به تنگ آمد و تصمیم به کشتن او گرفت.
روزی به بیابان رفت و چاهی را نشان کرد و سراغ صنم آمد و گفت:
امروز میخواهم تو را به گردش ببرم؛ پس زن را نزدیک چاه برد و با لگدی به داخل چاه انداخت.
چند روز بعد رفت که ببیند زنک زنده است یا مرده، دید صدائی از ته چاه فریاد می زند:
آهای مرد؛ من ماری هستم که در اینجا با آسایش زندگی میکردم و تو آن را خراب کردی؛ اگر مرا از دست این زن نجات دهی تو را به ثروت میرسانم.
مرد طنابی به درون چاه اداخت و مار را بیرون آورد.
مار به او گفت: من پولی ندارم اما به قصر حاکم رفته و دور گردن دختر او می پیچم و اجازه نمی دهم کسی مرا باز کند تا تو بیائی؛ آن وقت پول خوبی بگیر و مرا باز کن.
مار رفت و دور گردن دختر حاکم پیچید و در شهر جار زدند اگر کسی بتواند مار را باز کند هزار سکه طلا میگیرد.
شوهر صنم غرغرو به قصر آمد و گفت:
من اینکار را انجام می دهم؛ مار را گرفت و صاحب هزار سکه طلا شد.
بعد از مدتی خبر رسید که مار به شهر دیگری رفته و دور گردن دختر حاکم آن شهر پیچیده و باز دنبال شوهر صنم غرغرو فرستادند.
مرد نزد مار آمد و مار تا او را دید به او گفت:
دیگر کاری به کار من نداشته باش؟ شوهر صنم گفت:
من کاری ندارم فقط آمدم بگم صنم غرغرو در راه اینجاست. مار تا اسم صنم را شنید از دور گردن دختر باز شد و فرار را بر قرار ترجیح داد.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_بیست_و_پنجـم
✍ریجکت می کنم و به فرشته می گویم :
_عجیب نیست ؟
+چی ؟
_رفتارای برادرت
+ای بابا ، جان عزیزت دست از سر کچل ما بردار ! باز یه چیزی میگم میگی طرفداری کرد ، حالا چرا اونجوری چادرو چسبیدی بیخ گلوت ؟
بلند می شوم و چادر را در می آورم :
_دیگه بخاطر خان داداش شما مجبور به چه کارایی باید بشیم !
+عزیزم ، شرمنده ... اوا نذارش رو میز کثیف میشه
_بلد نیستم تا کنم
+نمی خواد قربونت برم فقط بذارش یه گوشه من روی این چادر حساسم
_چطور ؟
چشم هایش برق می زند و لبش بیش از پیش به خنده باز می شود
+زنعموم برام از کربلا آورده
_آهان چون سوغاتیه عزیزه ؟!
+اونکه آره ... ولی خب نه
_یعنی چی دقیقا ؟
+ولش کن حالا
_بگو دیگه فضول شدم
+آخه به سفارش یه بنده خدایی آورده
_کی؟
+آقا محمد
_به به ، کی هستن ایشون ؟!
+پسرش دیگه ... پسرعموم
_عجب ! پس دلباخته ای تو هم
+هییس ، نگو این حرفا رو خدا دختر ! با آبروی من بازی نکن بدبخت میشم ...
_خودت گفتی
+من کی گفتم دلباخته ام فقط آقا محمد ، یعنی من که نه ، خب اون آخه
بلند می زنم زیر خنده و می گویم :
_حالا چرا هول شدی ؟ چشمات داد می زنه چه خبره ، لپتم که گل انداخته ببینم این آقا محمد مثل خودتونه،نه ؟
+از چه نظر ؟
_دین و ایمون و این چیزا دیگه
+پسر خوبیه ، محجوب و باخدا
_بعله ! وقتی چادر به این قشنگی پیشکش می کنه معلومه که چقدر خوب و مذهبیه !
+مسخره می کنی؟ یعنی اگه گل و ادکلن میاورد خوبتر بود ؟
_خب من میگم باید یه کادوی رسمی تر می داد بهت
+هنوز که خبری نیست اینو زنعمو داد که فقط حرفشو زده باشه
_دیگه بدتر ! یعنی خود طرف به تو هیچی نگفته ؟
+طرف نه و آقا محمد ! ما از این رسما نداریم ببخشید پس چجوری باید ازدواج کنید میان خواستگاری خب
_مثل صد سال پیش دیگه
+سنتی هست ولی نه تا این حد شور
_یعنی چون شما مذهبی هستین حق ندارین خودتون دوتا حرف دلتونو بزنید بهم ؟!همیشه که نباید زبونی گفت ، آدم از رفتار وبیخیال فرشته ، من خودم خانوادم تقریبا مذهبیه ولی تو بحث ازدواج من اصلا زیربار این سنتهای داغون نمیرم ؛ چون سرنوشت خودمه و خودم باید انتخاب کنم تا وقتی هم که پسر رو خوب نشناسی نمی تونی اوکی بدی ! چجوری باید بشناسی ؟ با حرف زدن و گپ زدن دو طرفه و لاغیر
حالا اگه شما ما رو همین الان نشونی سر سفره عقد ، حتما چند جلسه صحبت می کنیم ! البته زیر نظر خانواده ها
خنده ام می گیرد ، رک می گویم :
_یجوری میگی زیر نظر خان
واده انگار چه کار خاصیه ! همین کارا رو می کنید که همیشه مقابلتون جبهه می گیرن کی جبهه می گیره ؟
انگشت اشاره ام را سمت خودم می گیرم :من و امثال من ! نمی دونم تا کی و کجای زندگیتون به تظاهر می گذره و چجوری اصلا لذت می برید از اینهمه الکی تسبیح چرخوندن
سرم داغ شده و احساس خطر می کنم اما ...
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_بیست_و_شـشـم
✍اما دوست دارم که ادامه بدهم .انگار تمام عقده های این چند ساله و تو مخ کردن های خانواده ی پدری و از همه بدتر افسانه را می خواهم یکجا سر فرشته ی بدبخت و بی خبر از همه جا خالی کنم !
فرشته اما با لبخند آرامی که می زند انگار آب بر آتش درونم می پاشد . دوست دارم سرد شوم ولی خب ... پافشاری می کنم و از موضعم کوتاه نمی آیم ...
_ببین فرشته من با تو و خانوادت مشکل ندارم ولی انقدر دیدم و کشیدم از این قوم به ظاهر مذهبی که دیگه تا اینجام پره تا کی باید ما به دلخواه شما رفتار کنیم ؟ چرا فکر می کنید روشنفکری گناهه ؟ تعامل اجتماعی حق نیست ! چرا اینهمه خودتونو متحجر و عقب مونده جلوه می دین ؟ بابا آخه من دارم می بینم که چه چیزایی میگن مقابلتون ولی خودتون سرتون رو مثل کبک کردین زیر چادرای مشکی و از هیچ جا خبر ندارین
+پناه جان چرا اعصاب نداری ؟
_ببین فرشته از من نشنیده بگیر ولی این مدل زندگی رو ببوس بذار رو طاقچه تا مثل زن های عهد قجر خونه نشین نشدی
+هیچ حواست چی میگی ؟
_من این تم آرامش رو قبلنم دیدم ... وقتی با زن بابام حرف می زدم ! بیخیال
بلند می شوم و بدون توجه به صدا زدن های پشت سر همش می روم بالا .. در را با پا می بندم و اه غلیظی می گویم
ناراحتم که با فرشته اینطور برخورد کردم و جواب محبت هایش را با تندخویی دادم اما حرصم گرفته بود ! یاد بهروز افتادم و خواهر افسانه و همه ی بدبختی هایی که برای ازدواج نکردن کشیده بودم ..
نمی توانم به خودم دروغ بگویم بیشتر اعصاب خوردی امروزم بخاطر کیان بود می ترسیدم اگر از دستش داده باشم می ترسیدم از تنهایی بدون او ... از اینکه چطور به جمع های دوستانه ای که تازه با عشق پیدایش کرده بودم باید وارد می شدم آن هم بدون کیان !
یا اصلا مگر می شد به این زودی کسی مثل او پیدا کنم ؟
این بار خودم گوشی را بر می دارم و شماره اش را می گیرم .
با دومین بوق جواب می دهد
_چه عجب
+ده بار زنگ زدی از ظهر ، کاری داشتی ؟
لحنم را جوری می کنم که بفهمد ناراحتم
_کجایی پناه؟
+خونه
_مگه کلاس نداری عصر ؟
+حوصلشو ندارم
-پاشو بیا پارک ملت
+چه خبره ؟
-قبلنا خبری نبودم پایه بودی
+اره اون قبلا بود ! الان ..
-هنوز بیخیال نشدی ؟
فکر می کنم اگر بیشتر از این با اوضاعی که پیش آمده توی خانه باشم دیوانه می شوم .
+باشه ...
_می خوای بیام دنبالت ؟
+نه میام خودم
-تیپ بزنا یه سری از بچه ها هستن
+پس خبریه
-دورهمی دیگه !
+اوکی تا یکی دو ساعت دیگه اونجام
_آدرسشو بهت پیامک می کنم گم نشی یه وقت
زیرلب بی مزه می گویم و قطع می کنم . خوشحالم ! چه اشکالی دارد اگر حرف زدنش را با دختران دیگر نادیده بگیرم ؟ اینطوری خودم هم محدود نمی شوم ! ...
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💫✨💫✨💫✨💫✨💫🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_سی_و_سوم
دو ماه گذشت.درسمو مرتب دنبال میکردم.تقریبا هم تونسته بودم یه پس اندازی جمع کنم.تو این مدت با کمک حلما تونسته بودم ایمانمو کامل برگردونم.حتی بهتر از قبل هم شده بودم.دیگه هم مورد قبول حلما شده بودم،هم خودمو به جواد ثابت کرده بودم.بعد از صحبت و مشورت خانواده ها،قرارشد اول فروردین عقد کنیم.یعنی چهارروز دیگه...هممون تو تکاپو و تدارک دیدن برای عید بودیم.خوشحال بودم از اینکه دیگه حلما تا ابد مال من میشد.
...
سر سفره عقد نشسته بودیم.دو ساعت از تحویل سال گذشته بود.عاقد داشت خطبه رو میخوند.اضطراب و خوشحالیم قاطی شده بود.انگشتام میلرزید.معمولا دخترا سر عقد استرس میگیرن،اما من...😅داشتم میمردم.با بله گفتن حلما،اشکام سرازیر شد.دم گوش حلما گفتم:دیگه مال خودم شدی،به هیچکسی نمیدمت😊.
دلبرانه خندید و مستم کرد.زیر لب گفت:الهی شکر،بابا ممنونم ازت.
میخواست گه من این حرفارو نشنوم ولی نمیدونست که گوشام تیزه.مادروپدرم،خانواده حلما رو هم بخاطر عید،و هم بخاطر عقد ما،برای نهار دعوت کردند.بعداز نهار،منو حلما رفتیم تو اتاق.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
💫✨💫✨💫✨💫✨💫
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_سی_و_چهارم
حلما روی صندلی میز کامپیوترم نشسته بود و مشغول شیطنت بود.تمام حرکاتشو زیر نظر داشتم و لذت میبردم.متوجه نگاهم شد و پرسید:چیه؟چرا زل زدی به من؟
_دارم کیف میکنم.نگاه کردنتو دوست دارم.لذت میبرم.
_ولی یاسین خوشم میاد منظمی.شوهر مرتبی نصیبم شده.
_خواهش میکنم.چاکر شمام هستیم.
_چقد کتاب شعر داری!
_آره.شعر خیلی دوست دارم.
_إممممم...یدونه از شعرای قشنگی که بلدی برام میخونی؟
_بله.چرا که نه...بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک/بگفت آن گه که باشم خفته در خاک
_احسنتم،آفرین👏
و برام کف زد.
_میگم حلما جواد تنها موند.صداش کنم بیاد اینجا؟
_باشه،بگو بیاد.
تا عصر باهم گفتیم و خندیدیم.قشنگ ترین عید عمرم بود.پنج روز از عید رو با هم رفتیم شیراز.اینم قشنگترین مسافرت عمرم بود.کلا بعد از حلما،زندگی قشنگتر شده.بعد از عید،زندگی روال عادیشو طی میکرد.
...
15اردیبهشت بود.فردا تولد حلما بود.میخواستم براش دیوان حافظ بخرم.بعد از ساعت کاری به سمت کتاب فروشی رفتم.دیوان حافظ رو خریدم و به سمت خونه حرکت کردم.یه کاغذکادوی خوشگل خریدم و کادوش کردم و گذاشتم تا شب بهش بدم.بخاطر اینکه فردا خانوادش جشن میگرفتن،شب دعوتش کردم.یکی از بهترین رستورانهای تهران،تا بهش شام بدم.سر راه یه شاخه گل رز خریدم و زدم رو کادوش.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💚❣💚❣💚❣💚❣💚🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_سی_و_پنجم
_به به!سلام حلما خانم.
_سلام آقای من.
_خوبی شما؟
_ممنون،شما چطوری؟
_الحمدالله.
_خب ولخرجی امشب به چه مناسبته؟
_سِکرِته.😛
_اوو،بله.پس من دخالتی نمیکنم.
_من ممنون میشم از شما.
وقتی غذای مورد علاقمونو سفارش دادیم و منتظر بودیم،کادو و کیک کوچولویی رو که برای حلما گرفته بودم،رو کردم.خیلی ذوق و ازم تشکر کرد.بعد از شام،تا نصفه های شب تو خیابونا گشتیم.میخواستم یه شب به یاد موندنی ای برای حلما بسازم.آخرشب،جلوی در خونه حلما،ماشینو نگه داشتم و از هم خداحافظی کردیم.سه روز بعد،حلما اومده بود خونمون.تو اتاق داشتیم حرف میزدیم که یهو حرف یادگاری ای که بابام بهم داده بود،وسط اومد.
من:وایسا تا الان میارم نشونت میدم ببینیش چقدر خوشگله!
_باشه.
هرچی کشومو زیر و رو کردم،قفسمو گشتم،پیداش نکردم.یهو یادم افتا که جاش گذاشتم خونه امین.اصلا دوست نداشتم بازم برم اونجا.اما نمیشد.اون یادگاری خیلی برام عزیز بود.از پدر پدربزرگم به پدرم رسیده و از پدرم به من رسیده.موضوع رو به حلما گفتم.حلما پیشنهاد داد که با هم بریم،زود برداریمش و بیایم.بدم نیومد.آماده شدیم و راه افتادیم.
...
زنگ درو زدم.امین آیفون رو برداشت.
_کیه؟
_منم یاسین.درو باز کن کار دارم.
_به به!ببین کی اومده.راه گم کردی آقا یاسین؟
_کار دارم.درو باز کن دیگه.
_باشه باشه،چرا میزنی؟بیا تو.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
💚❣💚❣💚❣💚❣💚
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖💛💖💛💖💛💖💛💖🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_سی_و_ششم
از پله ها رفتیم بالا.زنگ واحدشو زدم.چند لحظه بعد،سهیلا با تاب و شلوارک جلو در ظاهر شد.شوکه شدم،هم از دیدن سهیلا تو خونه امین،هم از دیدن وضعیتش.تا حالا با این وضع جلوی من نیومده بود.با لحن طعنه آمیز گفت:سلام...
همونطورکه سرم پایین بود،گفتم:سلام.یکی از وسایلمو جا گذاشتن اینجا.اومدم برش دارم.
خودشو کنار کشید و گفت:بیا تو.
با تردید وارد خونه شدم.امین رو کاناپه لم داده بود و داشت کانالای تلوزیونو این ور و اون ور میکرد.سلام دادم و به طرفش رفتم.صورتشو به طرفم چرخوند و گفت:سلام.
و دوباره مشغول کارش شد.ادامه داد:چیکار داری؟
_انگشتری که بابام بهم داده بود،جا مونده اینجا.اومدم ببرمش.
_برو برش دار.
وارد اتاقم شدم.دیدم وسایلای سهیلا با نظم تو اتاق چیده شده.سریع انگشترو از جای مخصوصش برداشتم و برگشتم.میخواستم هر چه زودتر،از این لونه شیطون برم بیرون.سریع از اتاق خارج شدم و به طرف در خروجی رفتم.به سهیلا گفتم:برو کنار،میخوام رد شم.
اما سهیلا جلو راهو گرفت.امین از جاش بلند شد و با تُن صدای بالا،گفت:قدر داشته هاتو بدون.ممکنه یه روز از دستت بره.
و در ادامه با لحن معناداری،گفت:عروسیتم مبارک باشه.
و با چشم و ابرو به حلما اشاره کرد.
بدون جواب قصد رفتن کردم.سهیلا از سر راه کنار رفت و پشت سرم در و بست.تو این لحظه یه نفس عمیق کشیدم و خدایاشکری زمزمه کردم.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
💖💛💖💛💖💛💖💛💖
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
♦️آيا در #بهشت هم ميتوان بچه دارشد⁉️
⬅️آنچه از روايات معصومين به دست می آید اين است كه هر ازدواجی كه در بهشت انجام مي شود فرزندي در پي نخواهد داشت.
🔰در روایتی آمده است كه محمد بن عبدالله حميري در سال سيصد وهشت هجري طي نامه اي از طريق حسين بن روح...سومين نايب خاص امام زمان از حضرت پرسيد:
وقتي در بهشت انسان با #حورالعين (يا زن دنيايي خودش ،اگر در بهشت با هم همنشين باشد) از دواج كند آيا مي توانند بچه دار شوند يا خير؟
🌸حضرت در جواب فرمودند :هيچ زني در بهشت #حامله نمي شود و در اثر همبستري يا همسر دنيايي يا حورالعين بچه اي هم متولد نمي شود وحيض و نفاس در بهشت نيست ومشكلات وگرفتاري بچه داري وجود ندارد و آنجا همان طور كه خدا در قران كريم فرموده :«ودر آن بهشت آنچه دل ها مي خواهند وچشم ها از آن #لذت مي برند موجود است»
⬅️پس مؤمن در بهشت هر زمان كه دلش خواست كودكي داشته باشد ،خداوند بدون حمل ،فرزندي براي او خلق ميكند ولي به آن صورت كه در ذهن ها هست ،ولادتي در كارنيست ،بلكه آفريدن فرزند مانند آفريدن حضرت آدم است ،كه براي عبرت مخلوقات ،بدون هيچ حمل وهيچ ولادتي آفريده شد »
📚منبع :
آرامش ابدی بهشت و نعمت های آن نوشته : عليرضا زکی زاده رنانی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌷🌷🌷
🔘 داستان کوتاه
پس از رسیدن یک تماس تلفنی برای یک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بیمارستان شد , او پس از اینکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهایش را عوض کرد و مستقیم وارد بخش جراحی شد.
او پدر پسر را دید که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض دیدن دکتر، پدر داد زد: چرا اینقدر طول کشید تا بیایی؟ مگر نمیدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئولیت نداری؟
پزشک لبخندی زد و گفت: "متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دریافت تماس تلفنی، هرچه سریعتر خودم را رساندم , و اکنون، امیدوارم شما آرام باشید تا من بتوانم کارم را انجام دهم ,
پدر با عصبانیت گفت: "آرام باشم؟! اگر پسر خودت همین حالا توی همین اتاق بود آیا تو میتوانستی آرام بگیری؟ اگر پسر خودت همین حالا میمرد چکار میکردی؟"
پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: "من جوابی را که در کتاب مقدس گفته شده میگویم" از خاک آمده ایم و به خاک باز می گردیم ,,, شفادهنده یکی از اسمهای خداوند است ,,, پزشک نمیتواند عمر را افزایش دهد ,,, برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه ,,, ما بهترین کارمان را انجام می دهیم به لطف و منت خدا "
پدر زمزمه کرد: (نصیحت کردن دیگران وقتی خودمان در شرایط آنان نیستیم آسان است ),,,
عمل جراحی چند ساعت طول کشید و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بیرون آمد ,,, خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد ,,,
و بدون اینکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حالیکه بیمارستان را ترک می کرد گفت : اگر شما سؤالی دارید، از پرستار بپرسید ,,,
پدر با دیدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک دید گفت: "چرا او اینقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقیقه صبر کند تا من در مورد وضعیت پسرم ازش سؤال کنم؟
پرستار درحالیکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد : پسرش دیروز در یک حادثه ی رانندگی مرد ,,, وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتیم، او در مراسم تدفین بود ,,, و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد ,,, او با عجله اینجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند."
هرگز کسی را قضاوت نکنید چون شما هرگز نمیدانید زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان میگذرد یا آنان در چه شرایطی هستند
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#دفع_تب
🌺✍ دعاے حضرت فاطمـہ (س)برای تب نڪردن(دعاے نور)
اگر بخواهے ڪـہ هرگز تب نڪنے در هر صبح و شام دعاء حضرت فاطمـہ (ع) را بخوان ڪـہ مشهور بـہ دعاے نور است، و بزرگے گفتـہ است ڪـہ از جملـہ مجربات است و آن این است :
بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ
بِسمِ اللهِ النُور، بِسمِ اللهِ نُورَ النُور، بِسمِ اللهِ نورٌ عَلے نورٍ، الّذے هُوَ مُدَبِّرُ الاُمورِ، بِسمِ اللهِ الّذے خَلَقَ النُّور مِنَ النُّور و أنزَلَ النُّور عَلَے الطّور، فے ڪتابٍ مَسطور فے رِقّ مَنشُور، بِقَدرِ مقدُورٍ، علے نَبیٍّ محبُورٍ، اَلحَمدُللـہ الّذے هُوَ العِزّ مَذڪورٌ، و الفَخرِ مَشهُورٌ، و عَلے السّرّاء و الضّرّاء مَشڪُورٌ، وَ صَلّے اللـہ علے سَیّدِنا مُحَمّدٍ وَ آلِهِ
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
♠️مرثیه شهادت امام باقر‹ع›♠️
سلام ما به بقیع و بُقاع ویرانش
⚫️بر آن حریم که باشد ملک نگهبانش
🔻سلام ما به بقیع، آن تجسّم غربت
▪️گـواه بر سخنـم تربـت امـامـانش
▪️بقیع کعبه ی قدس چهار معصوم است
🔺چـهار نور خدا مـی دمد ز دامـانش
🔻یکی است حضرت باقر از آن چهار امام
▪️که داغ او زده آتش به قلب یارانش
▪️شهید شد ز جفای هشام آن مولا
🔺زِ زهرِ تعبیه در زین که آب شد جانش
🔻غریب اوست که در موسم زیارت حج
▪️مدینه و آنهمه زائر که هست مهمانش
▪️شـب شهادت او یـک نفر نمـی ماند
🔺که اشک غم بفشاند به قبر ویرانش
🔻دری که سجده گه قدسیان بود خاکش
▪️به زائرش ندهد اذن بوسـه دربانش
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
چه خوب است روزمان را با خواندن بهترین آیه قرآن آغاز کنیم:
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
🍃🌸اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَلاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ🌸🍃
🍃🌸مَن ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ🌸🍃
🍃🌸مِّنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ وَلاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ🌸🍃
🍃🌸لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَیُؤْمِن بِاللّهِ🌸🍃
🍃🌸فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقَىَ لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ🌸🍃
🍃🌸اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُواْ🌸🍃
🍃🌸أَوْلِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ🌸🍃
🍃🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🏴من غصه دار غصه های بی قرینم
🏴من کربلا را یادگار آخرینم
🏴من یادگار روزهای خاک وخونم
🏴من یادگار چهره های لاله گونم
#شهادت_امام_باقر_ع🍂
#آخرین_یادگار_کربلا🍂
🏴🏴🏴🏴
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#روضه_حضرت_مسلم
اینجا دگر از بیعت و یاری خبری نیست
دیگر خبر از لشگر چندصد نفری نیست
وقتی که بیایی ز سفیرت اثری نیست
از او زره و خود و عبا و سپری نیست
کوفه ست و همین عاقبت بیعت شان هست
یک ساعته غارت بکنند عادت شان هست
گفتم بنویسم که حسین گوش به زنگ باش
گفتم که بگویم به تو آماده ی جنگ باش
در وقت جدل بر حذر از حلقه ی تنگ باش
خوردی به زمین منتظر بارش سنگ باش
اما نشد آقا... نشد آقا... نشد آقا...
شرمنده ام آقای گلم - یوسف زهرا
اینجا همگان شهره به جنگاوری هستند
اینجا همه مست اند پی خیره سری هستند
اینجا همه آماده ی لوده گری هستند
اینجا همه دنبال سر و روسری هستند
سر از تو و از ایل و تبار و پسرانت
و روسری هم روسری دخترکانت
هم ناله ی درد و غم و آه و شررش کن
آماده ی هر سختی راه سفرش کن
مانند حمیده بغلش کن خبرش کن
سخت است برای تو ولی مختصرش کن
از زندگی اش دخترکت سیر شد آقا
در کوفه رقیه ات بخدا پیر شد آقا
ای یابن علی کوفه که نیست محشر کبری ست
دعوا سر این است که نگویم " علی آقاست "
دلشوره ام از این نبود آخر دنیاست
دلشوره ام از نام "علی اکبر" لیلاست
این قاعده ی کوفی بی دردو ملال است
خون ریختن از هرکه "علی" هست حلال است
دلواپسم و این دلم از غصه کباب است
هرکس که به کوفه برسد خانه خراب است
سیراب بیا کوفه حسین قحطی آب است
دلواپسی ام محض علی طفل رباب است
اینجا عطشی هست که ره چاره ندارد
تو تاب عطش داری و شیرخواره ندارد
ترسم بود از این که شوی باز گرفتار
ترسم بود از حیله ی سردسته ی کفار
ترسم بود از حرمله ی تیرو کمان دار
دلواپسم از عاقبت چشم علمدار
هرچند که در معرکه ها راه گریزی ست
یادت نرود حرمله هم آدم تیزی ست
از خیره سری شهرت و آوازه گرفتند
کعب نی و گرز و سپر و نیزه گرفتند
تیر و تبر و دشنه بی اندازه گرفتند
ماندم زچه رو نعل تر و تازه گرفتند
انگار قرار است تورا زیر سم اسب ...
ای وای بمیرم - امان از دل زینب...
با خستگی راه قوای بدنی هست ؟؟
با سوز عطش قدرت شمشیر زنی هست ؟؟
ما بین اثاثیه ات آقا کفنی هست ؟؟
حتی کفنی نه بگو که پیرهنی هست ؟؟
هم پیرهن و هم کفنت می برند اینجا
با تکه حصیری کفنت می کنند اینجا
علیرضا خاکساری
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖💚💖💚💖💚💖💚💖🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_سی_و_هفتم
حلما گفت:نگران نباش.حرفاشو جدی نگیر.به خدا توکل کن.
لبخندی از سر عشق تحویلش دادم و گفتم:توکل به خدا.
تو ماشین،تو راه برگشت بودیم.خیلی فکرم درگیر حرفای امین بود.یعنی منظورش از داشته ها،چی بود؟
حلما رشته افکارمو پاره کرد:تو فکری!؟به چی فکر میکنی؟
_به حرفای امین.منظورش از داشته ها...چی بود؟
_اووووم...نمیدونن.چرا انقد ترسیدی؟
_امین و سهیلا آدمای خطرناکین.میترسم بلایی سرت بیارن.
_فک نکنم دیگه دست به همچین کاری بزنن.
_هیچ کاری از اونا بعید نیست.از این به بعد تنها هیچ جا نرو.یا با جواد برو،یا زنگ بزن خودم میام دنبالت.هرجا خواسی بری میبرمت.اصلانم مراعاتمو نکن.کارو درس اصلا مهم نیست.دیگه چیزی که مهمه،تویی.از همه چی برام مهم تری.مفهوم شد؟
_بله قربان.
بدون جواب یا لبخندی،عصبی چشم دوختم به جاده.حلما هم دیگه چیزی نگفت.دو سه روز،حوصله نداشتم.حوصله هیچکسو نداشتم.فقط وقتایی که با حلما حرف میزدم حالم خوب بود.یه استرسی،چند روز بود که مهمون دلم شده بود.موقع کار اعصابم خورد بود،درسمو نمیتونستم بخونم.دانشگاهم نمیرفتم.خیلی نگران حلما بودم.میترسیدم امین و سهیلا دست به کار احمقانه ای بزنن.
بالاخره چیزی که ازش میترسیدم،سرم اومد.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
💖💚💖💚💖💚💖💚💖
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💚🌹💚🌹🌹💚🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_سی_و_هشتم
_دولت وظیفه دارد...
صدای گوشیم بلند شد.با فکر اینکه حلما پیام داده،لبخند زدم.سریع گوشی رو برداشتم و روشنش کردم.امین پیام داده بود.با کنجکاوی پیامشو باز کردم.نوشته بود:گفتم تقاص کارتو میدی.جدی نگرفتی.اینم نتیجش...
تنم یخ زد.سریع شماره حلما رو گرفتم.جواب نداد.دوباره گرفتم،بازم جواب نداد.داشتم پس میفتادم.زنگ زدم به جواد.خبری ازش نداشت.از خونه زدم بیرون.رفتم طرف جایی که محفل داشتن.دوستاش میگفتن نیم ساعت پیش از اونجا رفته.مدام شمارشو میگرفتم.اما جواب نمیداد.یکم جلوتر رفتم،دیدم مردم تو خیابون جمع شدن.یه ماشین خورده بود به تیر چراغ برق.مثه اینکه یه نفرم تصادف کرده بود.راه بسته بود.پیاده شدم ببینم میتونم راهو باز کنم یا نه.رفتم جلو.یه نفر داشت به آمبولانس زنگ میزد.یه دختر چادری وسط خیابون افتاده بود و خونش رو زمین ریخته بود.یهو قلبم وایساد.حلما بود.بلند داد زدم:حلماااااااااا...
و سریع به طرفش دویدم.سرشو گرفتم تو بغلم و شروع کردم به گریه کردن.یه آقایی اومد گفت:آقا میشناسیش؟...آقا؟
_زنمه.
_زنگ زدیم آمبولانس،الان میاد.
_کی زد بهش؟
_اون ماشین.بعدم خودش خورد به تیر چراغ برق.
رفتم طرف ماشین.سهیلا پشت فرمون بود که سرش شکسته و بیهوش شده بود.امینم کنارش.اونم بیهوش بود.گریه کنان رفتم پیش حلما...
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
💚🌹💚🌹💚🌹💚🌹💚
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌎⛈🌎⛈🌎⛈🌎⛈🌎🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_سی_و_نهم
بیست دقیقه بعد،آمبولانس اومد و سه تاشونو بردیم بیمارستان.با ماشین دنبالشون میرفتم.بلند داد میزدم و گریه میکردم و به خدا میگفتم:خدایا نفسمو نجات بده.خدایا نفسمو نگیر.خداااااا...خداااااا...
سریع بردنش اورژانس.دکترا میگفتن وضعیتش خوب نیست.نذر کردم اگه حلما خوب بشه،هر سال محرم،روز عاشورا💔،به دسته ناهار بدم.از استرس و اضطراب داشتم میمردم.انقدر راه رفتم فشارم افتاد و پخش زمین شدم.پرستارا منم بستری کردن و سرم بهم وصل کردن.همونطور که رو تخت دراز کشیده بودم،گریه میکردم و از خدا میخواستم حلما رو نجات بده.بعد از اینکه سرم تموم شد،تو راهرو بازم قدم میزدم.دکتر اومد بهم گفت که سهیلا تو اتاق عمل از دنیا رفت و امکان فلج شدن امین هم وجود داره.ذهنم درگیر حلما بود و به امین و سهیلا فکر نمیکردم.بعد از عمل،حلما رو به ccu بردن.دکترا میگفتن تو کماست و معلوم نبود کی بهوش بیاد.دو سه ساعت پشت در ccu گریه میکردم و دعا میخوندم.نمی دونستم چجور باید به خانواده حلما خبر بدم.شماره بابامو گرفتم.موضوع رو براش تعریف کردم و گفتم که به جواد و مادرش هم بگه.یک ساعت بعد،هم خانواده من و هم خانواده حلما اومدن بیمارستان.جواد خیلی حالش بد بود.مادرش بلند بلند گریه میکرد.خیلی جوّ بدی بود.یک هفته از تصادف میگذره.امین قطع نخاع از کمر به پایین شد و شهرداری هم سهیلا رو تشییع کردن؛چون خانواده ای نداشت.
ادامه دارد...
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
🌎⛈🌎⛈🌎⛈🌎⛈🌎
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍀💖🍀💖🍀💖🍀💖🍀🌺هوالرزاق
#دختر_رویاها
#قسمت_چهلم(قسمت آخر)
تو این مدت،حلما بهوش نیومد و تو کما بود.این یه هفته مدام پشت در ccu بودم و مناجات میکردم.ساعت 1:30 شب بود.رو صندلی بیمارستان نشسته بودم.خوابم میومد.از رفت و آمد پرستارا فهمیدم که یه اتفاقی افتاده.بلند شدم و تا جایی که اجازه داشتم جلو رفتم.بعد از چند دقیقه دکتر از اتاق اومد بیرون.وقتی چهره نگران منو دید،قضیه رو فهمید و گفت:خدا صداتو شنید جوون.خانومت بهوش اومد.
_راست میگین خانم دکتر؟
_بله.چند دقیقه پیش بهوش اومد.
_میتونم ببینمش؟
_فعلا نه.بذار بره تو بخش.بعد میتونی ببینیش.
_کی میبرینش؟
_باید ببینیم حالش کی خوب میشه.
_ممنونم.
صبح فردا برام خبر آوردن که امین خودکشی کرده.از عاقبت امین و سهیلا ترسیدم.یعنی عاقبت ما چی میشه؟
دو روز بعد حلما رو بردن بخش.رفته بودم براش گل بخرم.
...
با یه دسته گل رز خوشگل وارد اتاق شدم.با دیدن من لبخند زد.به طرفش قدم برداشتم و رفتم دستشو محکم گرفتم...
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
_حسین جان،اون دیگو بیار...امیر بیا کمک کن این عدسا رو پاک کنیم.
حلما:بفرما آقا یاسین.چایی بخور خستگیت در بره.
_دست شما درد نکنه خانوم.اجرت با امام حسین(ع)♥️.به بچه هام بده بی زحمت.
_چشم.
...
دو ماه بعد از ترخیص حلما،جشن عروسیمونو گرفتیم.الان هم محرم،روز عاشوراست.داریم نهار درست میکنیم بدیم به دسته.نذر حلماست.خداروشکر عاقبتمون ختم به خیر شد.آرزو میکنم برای همه جوونا که إن شاألله بحق امام حسین(ع) خوشبخت و عاقبت بخیر بشن.
«پایان»
✍ نویسنده : ریحانه غیبی
🍀💖🍀💖🍀💖🍀💖🍀
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
همراهان عزیز کانال با سلام و آرزوی روز خوش و با تسلیت شهادت دریای علم و دانش آقا امام محمد باقر به اطلاع تون میرسونم که رمان دختر رویاها امروز به پایان رسید و اگه عمری بود ان شاءالله از فردا با قصه ی جدیدی در خدمتتون هستیم معرفی کانال به دوستاتون فراموش نشه و ممنونکه هستید🖖
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
✨﷽✨
#حکایت
💢 فروتنى شگفت انگیز امام حسن(ع)
✍️فروتنى حضرت امام حسن (عليه السلام) و تواضع آن انسان الهى چنان بود كه : روزى بر گروهى تهيدست مى گذشت و آنان پاره هاى نان را بر زمين نهاده ، روى زمين نشسته بودند و مى خوردند ، چون حضرت امام حسن (عليه السلام) را ديدند گفتند : اى پسر رسول خدا ! بيا و با ما هم غذا شو ! به شتاب از مركب به زير آمد و گفت : خدا متكبران را دوست ندارد و با آنان به خوردن غذا مشغول شد .سپس همه آنان را به ميهمانى خود دعوت فرمود ، هم به آنان غذا داد و هم لباس.
📚 منبع: اهل بیت عرشیان فرش نشین / تالیف استاد حسین انصاریان
↶【به ما بپیوندید 】↷
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662