eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
جوانی تعریف می کرد: با پدرم بحث کردم و صداها بالا رفت. از هم جدا شدیم. شب به تخت خوابم رفتم. ولی اندوه، تمام وجودم را فرا گرفته بود... مثل همیشه سرم را روی بالش گذاشتم، چون هر وقت غم ها زیاد می شوند با خواب از آنها می گریزم... روز بعد از دانشگاه بیرون آمدم و موبایلم را از جیبم درآوردم... پیامی برای پدرم نوشتم تا به این وسیله از او دلجویی کنم. در آن نوشتم: شنیدم که کف پای انسان از پشت آن نرمتر و لطیف تر است. آیا پای شما به من اجازه می دهد که با لبم از درستی این ادعا مطمئن شوم؟ به خانه رسیدم و در را باز کردم. دیدم پدرم در سالن منتظر من هست و چشمانش اشکبار هست... پدرم گفت: اجازه نمی دهم که پایم را ببوسی ولی این ادعا درست است و من شخصا بارها آن را انجام داده‌ام. وقتی کوچک بودی کف و پشت پای تو را می بوسیدم. اشک از چشمانم سرازیر شد... یک روز پدرتان از این دنیا می رود، قبل از این که او را از دست دهید به او نزدیک شوید، اگر هم از دنیا رفته است یادش را گرامی دارید و بر او رحمت و درود بفرستید. @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺
📕 فوق العاده حکایت کنند مرد عیال واری به خاطر نداری سه شب گرسنه سر بر بالین گذاشت. همسرش او را تحریک کرد به دریا برود، شاید خداوند چیزی نصیبش گرداند. مرد تور ماهیگری را برداشت و به دریا زد تا نزدیکی غروب تور را به دریا می انداخت و جمع میکرد ولی چیزی به تورش نیفتاد. قبل از بازگشت به خانه برای آخرین بار تورش را جمع کرد و یک ماهی خیلی بزرگ به تورش افتاد. او خیلی خوشحال شد و تمام رنجهای آن روز را از یاد برد. او زن وفرزندش را تصور میکرد که چگونه از دیدن این ماهی بزرگ غافلگیر می شوند؟ همانطور که در سبزه زارهای خیالش گشت و گزاری میکرد، پادشاهی نیز در همان حوالی مشغول گردش بود. پادشاه رشته ی خیالش را پاره کرد و پرسید در دستت چیست؟ او به پادشاه گفت که خداوند این ماهی را به تورم انداخته است، پادشاه آن ماهی را به زور از او گرفت و در مقابل هیچ چیز به او نداد و حتی از او تشکر هم نکرد. او سرافکنده به خانه بازگشت چشمانش پر از اشک و زبانش بند آمده بود. پادشاه با غرور تمام به کاخ بازگشت و جلو ملکه خود میبالید که چنین صیدی نموده است. همانطور که ماهی را به ملکه نشان میداد، خاری به انگشتش فرو رفت،درد شدیدی در دستش احساس کرد سپس دستش ورم کرد و از شدت درد نمیتوانست بخوابد... پزشکان کاخ جمع شدند و قطع انگشت پادشاه پیشنهاد نمودند، پادشاه موافقت نکرد و درد تمام دست تا مچ و سپس تا بازو را فرا گرفت و چند روز به همین منوال سپری گشت. پزشکان قطع دست از بازو را پیشنهاد کردند و پادشاه بعداز ازدیاد درد موافقت کرد. وقتی دستش را بریدند از نظر جسمی احساس آرامش کرد ولی بیماری دیگری به جانش افتاد... پادشاه مبتلا به بیماری روانی شده بود و مستشارانش گفتند که او به کسی ظلمی نموده است که این چنین گرفتار شده است. پادشاه بلافاصله به یاد مرد ماهیگیر افتاد و دستور داد هر چه زودتر نزدش بیاورند. بعد از جستجو در شهر ماهیگیر فقیر را پیدا کردند و او با لباس کهنه و قیافه ی شکسته بر پادشاه وارد شد. پادشاه به او گفت: -آیا مرا میشناسی...!؟ -آری تو همان کسی هستی که آن ماهی بزرگ از من گرفتی. -میخواهم مرا حلال کنی. -تو را حلال کردم. -می خواهم بدانم بدون هیچ واهمه ای به من بگویی که وقتی ماهی را از تو گرفتم، چه گفتی ؟؟؟ گفت به آسمان نگاه کردم و گفتم : پروردگارا... او قدرتش را به من نشان داد، تو هم قدرتت را به او نشان بده! این داستان تاریخی یکی از زیباترین سلاحهای روی زمین را به ما معرفی میکند، این سلاح سلاح دعا است... 🔷بترس از ناله مظلومی که جز خدا یار و مددکاری ندارد @dastanvpand 🌼🌿🌼🌼🌿
‍ رمان قسمت 157 با درماندگی روی تخت نشستم. نمی دانم چقدر زمان در فر بودم که صدای باز و بسته شدن در سالن به گوشم خورد. سریع زیر پتو خزیدم. حوصله ی حرف دیگری را نداشتم. مطمئناً تا رسیدن فرهاد به واقعیت رابطه مان تمام حرف هایش زهر بود بر جانم و بس... با باز و بسته شدن در اتاق چشم هایم را بستم و خودم را به خواب زدم. تشک تخت تکانی خورد و گرمای تن فرهاد که از پشت سر در آغوشم کشید... به یکباره تمام تنم گر گرفت و احساسم به تقلای عاشقانه گی کردن افتاد. آهسته صدایم زد: عسل؟ اشک هایم از پشت پلک های بسته ام فرو ریختند. لب های لرزانم را زیر دندان کشیدم تا صدای گریه ام را نشنود. لعنت به دلم که می خواست بچرخم و در آغوش مردی که لحظاتی قبل شکسته بودتش فرو روم! همیشه اولین ها به یاد ماندنی ترین ها می شوند و این اولین هم آغوشی من در بستر با فرهاد بود؛ با همسرم؛ همسری که باور نداشت این هم سر بودن را! دستش را از دورم باز کرد و سمت مو هایم برد و گیره اش را در آورد، تاب موهایم را باز کرد و زمزمه کرد: ببخش عسل. ببخش که کم طاقتم و حرف‌هام آزارت میده. دومرتبه پرسید: عسل خوابی؟ آره فرهاد خوابم، خوابی شیرین که تو در آن هستی و موهایم را نوازش می کنی... بوسه ی داغ ولی کوتاهی که به پشت گردنم زد از خواب بودن پشیمانم کرد، کاش بیدار بودم و قبل از سوختن و خاکستر شدنم فرار می‌کردم... آغوشش را تنگ تر کرد و دیگر حرفی نزد... ساعتی بی قرار در آغوش داغش ماندم و به بیچاره ترین حالت دوام آوردم... با منظم شدن ریتم نفس هایش من هم توانستم دلم را آرام کنم و خودم را به دست خواب بسپارم. با احساس سر و صدا چشم هایم را باز کردم، دیشب و آغوش فرهاد را به یاد آوردم. غلتی زدم و پشت سرم را چک کردم ولی نبود. لباس هایم را مرتب کردم و به سالن رفتم. احمد خانه را روی سرش گذاشته بود با دیدنم دست از نواختن برداشت مثل همیشه پر انرژی و خندان بود و باعث شد لبخندی روی لبم نقش ببندد. - ساعت خواب خانم دکتر خوش گذشته ها! طرف تو آشپزخانه راه افتادم و جوابش را با 《سلام صبح تو هم بخیر》 دادم. دلم نیامد تیکه بارش کنم! نه به اعتصاب دوساله اش نه به تنبک زدن اول صبحی اش! مریم مشغول شستن ظرف بود. به میز خالی از صبحانه نگاه کردم. - چرا بیدارم نکردید ؟ دستکش های زرد رنگ را از دست هایش بیرون کشید و چشمکی زد. - آقاتون اجازه ندادن گفتن دیشب کوه کندید خسته‌اید بذاریم بخوابید! حوصله ی سر به سر گذاشتن های مریم را نداشتم نگاهم به سالن سمت فرهاد که روی مبل لم داده و پا روی پا انداخته بود کشیده شد. بابت حرف هایش هنوز از دستش دلخور بودم. درست است عذرخواهی کرد ولی من مثلا خواب بودم دیگر! به نگاه خیره اش اخمی کردم و مشغول چیدن صبحانه روی میز برای خودم شدم. با خروج مریم از آشپزخانه فرهاد داخل آمد. بی توجه به حضورش مشغول خوردن چایم شدم روبرویم نشست. -سلام از ماست ! اخم هایم را غلیظ تر کردم و جوابش را ندادم. دست هایش را روی میز گذاشت و خودش را جلوتر کشید. -بابت دیشب و حرف هام معذرت می خوام. نگاه دلگیرم را در چشم هایش دوختم ولی حرفی نزدم. اشتهایم کور شد، بلند شدم و مشغول جمع کردن محتویات میز شدم با لحنی دلجویانه صدایم زد: عسل خانوم؟ دلم رفت که فدایش شود ولی دل دلگیرم ناز کرد و بی توجه به سنگینی نگاهش از آشپزخانه خارج شدم‌. به پیشنهاد مجید آماده شدیم تا برای گردش به جنگل برویم تا برگشتنمان به تاریکی نخورد. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
‍ رمان قسمت 158 به جای خلوت و دنجی رفتیم. هوای سردش هم مانع دلچسب بودن گردش مان نمی‌شد. کلاه خزدار پالتو ام را روی سرم کشیدم و به مریم که شال گردن را دور بینی اش پیچیده بود نگاه کردم. توجه ام را که دید شال گردن را برای زدن حرف از روی دهانش پایین کشید. -یعنی بی عقل تر از ما پنج نفر تو مملکت نداریم! اشاره‌ای به دور تا دورمان کرد. - دیگه جیرجیرک ها هم از سرما تو خونه هاشونن چه برسه به آدمها! از حرصی حرف زدنش خنده ام گرفت. - شالت رو پیج دور بینی ات کم غر بزن‌ احمد با دست به سمتی اشاره کرد. - بچه ها از این طرف. سمت جایی که نشان داده بود راه افتادیم مجید رو به مریم کرد. - مریم جان اگه سردته برگردیم؟ احمد عوقی نمایشی زد و دستش را سمت سر مجید پرتاب کرد. - یعنی خاک بر سرت آبروی هرچی مرده بردی. فرهاد با کف دستش میان دو کتف احمد زد و در حالی که از کنارش رد می شد گفت: یاد بگیر حاج خانوم رو هم به آرزوش برسون. احمد جای ضربه ی فرهاد را ماساژ داد و غر زد: شما برا خودت لالایی بخون در راستای همون عرضه و زن و ساختار بچه و اینها! فرهاد که از احمد پیشی گرفته بود لگدی به پشت سر و ساق پای احمد زد و گفت: خفه کار کن احمد. مریم با خنده به من که از دست احمد رو به انفجار بودم نگاه کرد خودم را به نشنیدن زدم و قدم هایم را کوتاه‌تر برداشتم آهی کشیدم و سعی کردم آزاد از هر فکر و خیالی از محیط رمز آلود و زیبای جنگل لذت ببرم. به پرنده هایی که روی شاخ و برگ ها در تکاپو بودند نگاه کردم و به حرف مریم راجع به جیرجیرک ها خنده ام گرفت. دستهایم را داخل جیب پالتو ام فرو کردم. غافل از بچه ها به شاخ و برگ ها و گیاهان زیر پایم نگاه می کردم و قدم زنان از میانشان به راهم ادامه می دادم. زمان زیادی نگذشته بود که متوجه تنها ماندنم شدم سرم را بلند کردم و در چند قدمی ام فقط فرهاد را دیدم که تکیه به درخت ایستاده و نگاهم می کرد. توجه ام را که دید تکیه اش را کند و سمتم آمد. - هنوز قهری؟ جوابش را ندادم و دو مرتبه ب راه افتادم. هم قدمم شد. -عسل گفتم ببخشید دیگه. ایستادم و با دلخوری در چشم هایش خیره شدم. - هر چی دلت میخواد میگی بعد با یک عذرخواهی میخوای سر و تهش رو هم بیاری! - به خدا حالم خوب نبود یه لحظه قاطی کردم نفهمیدم چه جوری خودم رو تخلیه کنم و اون حرف ها رو زدم. پوزخندی زدم. - عذر بدتر از گناه! کلافه پوفی کشید. - بگم غلط کردم تمومش می کنی؟ با حرص در صورتش خیره شدم. - یه چیزی هم بدهکار شدم مثل اینکه! دستش را پیش آورد تا تکه مویم را که روی صورتم افتاد کنار بزند؛ باید توبیخ شانه کردن مویم متوسطش را سرش در می آوردم. پر حرص دستش را پس زدم. -به موهام دست نزن. بیقرار شدنش را با تمام وجود حس کردم. - عسل؟! رو گرفتم از مقابلش رد شوم که پایم به چیزی گیر کرد و سکندری خوردم و در آغوش فرهاد پرت شدم پر حرص به سینه اش فشاری آوردم. -ولن کن. تا خواستم تقلا کنم دست هایش دورم تنگ تر شد. به چشم هایش نگاه کردم و بلند تر تکرار کردم: می گم ولم کن. چشم هایش سرخ و اخم هایش درهم شد فشار محکمی به کمرم آورد و تا خواستم تقلای دیگری کنم در صورتم خم و لب هایم اسیر گرمای لب هایش شد. شوک زده دست هایم شل شد و به جای تقلا برای جدایی، چنگی برای فرو نریختنم شد. داغی نامعمول تن فرهاد سرمای اطرافم را بیشتر نشانم می‌داد. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ─┅─ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
✨﷽✨ 💢حق مادر ✍حق مادر برتو آنست ڪه بدانے او حمل ڪردہ است تو را نہ ماہ طورے ڪہ هيچ ڪس حاضر نيست اين چنين ديگرے را حمل ڪند و بہ تو شيرہ جانش را خوراندہ است قسمے ڪہ هيچ ڪس ديگر حاضر نيست اينڪار را انجام دهد و با تمام وجود، با گوشش، چشمش، دستش، پايش، مويش، پوست بدنش و جميع اعضا و جوارحش تو را حمايت و مواظبت نمودہ است و اينڪار را از روے شوق و عشق انجام دادہ و رنج و درد و غم و گرفتارے دوران باردارے را بہ خاطر تو تحمل نمودہ است، تا وقتے ڪہ خداے متعال ترا از عالم رحم بہ عالم خارج انتقال داد. پس اين مادر بود ڪہ حاضر بود گرسنہ بماند و تو سير باشے، برهنہ بماند و تو لباس داشتہ باشے، تشنہ بماند و تو سيراب باشے، در آفتاب بنشيند تا تو در سايہ او آرام استراحت ڪنے، ناراحتے را تحمل ڪند تا تو در نعمت و آسايش بہ زندگے ادامہ دادہ و رشد نمائے و در اثر نوازش او بہ خواب راحت و استراحت لذيذ دست يابے. شڪم او خانہ تو و آغوش او گهوارہ تو و سينہ او سيراب ڪنندہ تو و خود او حافظ و نگهدارندہ تو بود؛ سردے و گرمے دنيا را تحمل ميكرد تا تو در آسايش و ناز و نعمت زندگے ڪنے. پس شڪرگزار مادر باش بہ اندازہ اے ڪہ براے تو زحمت كشيدہ است؛ و نمے توانے از او قدردانے نمائے مگر بہ عنايت و توفيق خداوند متعال. @dastanvpand 🌼🌿🌼🌿🌼
📚 💎 رسول خدا و مامور قبض روح... روزی رسول خدا (صل الله علیه و آله) نشسته بود، عزراییل به زیارت آن حضرت آمد. پیامبر(صل الله علیه و آله) از او پرسید: ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسان ها هستی. آیا در هنگام جان کندن آنها دلت برای کسی سوخته است؟ عزارئیل گفت در این مدت دلم برای دو نفر سوخت:… ۱- روزی دریایی طوفانی شد و امواج سهمگین آن یک کشتی را در هم شکست همه سر نشینان کشتی غرق شدند، تنها یک زن حامله نجات یافت او سوار بر پاره تخته کشتی شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیره ای افکند و در همین هنگام فارغ شد و پسری از وی متولد شد، من مأمور شدم که جان آن زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت. ۲- هنگامی که شداد بن عاد سالها به ساختن باغ بزرگ و بی نظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را در ساختن آن صرف کرد و خروارها طلا و جواهرات برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج نمود تا تکمیل نمود. وقتی خواست به دیدن باغ برود همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین نهد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم، آن تیره بخت از پشت اسب بین زمین و رکاب اسب گیر کرد و مرد، دلم به حال او سوخت بدین جهت که او عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده بود اسیر مرگ شد. در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر (صل الله علیه و آله) رسید و گفت ای محمد! خدایت سلام می رساند و می فرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بیکران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم، در عین حال کفران نعمت کرد و خود بینی و تکبر نمود و پرچم مخالفت با ما بر افراشت، سر انجام عذاب سخت ما او را فرا گرفت، تا جهانیان بدانند که ما به آدمیان مهلت می دهیم ولی آنها را رها نمی کنیم.👏👏👏 @dastanvpand
شبی که دو عروس داشت😳 داستانی مهیج و واقعی از زبان یکی از عروسها داستانی عبرت آموز که امکان داره برای هر کسی اتفاق بیفته😔 ماجرای از دست رفتن کنترل داماد خانواده و حمله به خواهر عروس ❌این داستان جالب و اثر گذار رو در رمانهای داغ بشنوید 👇 http://eitaa.com/joinchat/82116626Cf1a72e8bf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ رمان قسمت 160 چنگی داخل موهایش زد و لحظه ای محکم پلک هایش را به هم فشرد و باز کرد. حرف گوش کن شدن هم صفات جدیدش افزوده شده بود که بس کرد و دیگر حرفی نزد!... بخاطر سکوت ما و دلخوری مان سفر کوفت بقیه شد و تصمیم به بازگشت گرفتیم. تمام مسیر را هم، خودم را به خواب زدم و به آهنگ هایی که در اتاقک ماشین طنین می انداخت گوش دادم. گرچه فرهاد هم بس کرده بود! به محض ورودمان به آپارتمان لوازم ام را در چمدان جمع کردم. این رابطه که پایه هایش از اول کج بنا شده بود باید همین جا کات می‌خورد؛ شاید شروع دوباره چاره کارمان بود. دسته چمدان را به دست گرفته و روی زمین کشیده و به سالن رفتم. نگاهی به فرهاد روی مبل ولو شده بود کردم. بعد از قهر و دلخوری مان در شمال سخت بود باز کردن سر صحبت. به زور اسمش را صدا زدم: فرهاد؟ چشم هایش به یکباره باز و در جایش نشست. نگاهش که به چمدانم افتاد از جایش بلند شد. - این چیه؟ بی توجه به سوال مسخره اش گفتم: دارم بر می گردم خونه. با بچه بازی هام حتما خیلی عمه و بقیه رو نگران کردم. وقتشه تکلیف خودم رو روشن کنم... مکثی کردم و ادامه دادم: تو این مدت خیلی... خیلی زیاد کمکم کردی همه جوره هوامو داشتی، نمی دونم چجوری تشکر کنم؟! دستش را روی بینی اش گذاشت. -هیس. هیچی نگو دیگه، صبر کن لباس هام رو عوض کنم بریم. اعتراضی به همراهی اش نکردم. تمام مسیر را در این فکر بودم که چطور باید با عمه مینا رو به رو شوم و از خجالت آب نشوم. سر کوچه مان که رسیدیم قلبم شروع به دوبل کوبیدن کرد. نگاهم میخ آپارتمان بود که با سرعت بالای فرهاد خیلی زود مقابلش قرار گرفتیم. به فرهاد نگاه کردم و با استرس لبم را زیر دندان کشیدم. ماشین را خاموش کرد و نگاهم کرد. خوبی؟ سری تکان دادم و از ماشین پیاده شدم. در که توسط فرهاد باز شد با دیدن حیاط بغض چنگ سینه ام شد چقدر دلم برای این خانه ی بی جان که خاطرات از هر جانداری جاندارترم را در بر داشت تنگ شده بود؛ خاطرات روزهایی که قدرشان را ندانستم و با نادانی به باد دادم و حال حسرت کنج دلم کاری از دستش برای برگرداندنشان بر نمی‌آمد‌. بی توجه به فرهادی که با نگرانی صورتم را می کاوید قدم به حیاط گذاشتم و سمت ساختمان رفتم و جان دادم برای روزهای خوشی که در آن به دست دهر سپرده بودم. فرهاد سمت آسانسور رفت ولی نگاه من به روی در خانه بی بابایم قفل بود وقتی دید قدم از قدم بر نمیدارم راه رفته را بازگشت و کنارم قرار گرفت و مغموم شده گفت: عسل بریم بالا. چرا ایستادی؟ نگاه اشکی ام را به صورتش دوختم. - تو برو بالا فرهاد من یه ساعتی میرم خونه خودمون بعد میام. - تو خونه ی خالی، تنهایی میخوای چیکار کنی؟! نمی ذارم بری از حالت معلومه میخوای بری بشینی به گریه کردن. بی حوصله گفتم: گیرنده فرهاد، به خدا نیاز دارم به تنهایی. سر یه ساعت میام بالا. تصمیم رنگ لحنم شد و گفت: میخوای پیشت بمونم؟ - نه می خوام تنها باشم فقط فرهاد... لطفاً راجع به... لبی تر کردم، هنوز سخت بود برایم از صیغه امان حرف زدن... ادامه دادم: محرمیت مون به عمه اینا چیزی نگو. خاموش خیره ی صورتم بود که چیزی از نگاهش سر در نیاوردم. ادامه حرفم را زدم: هیچ کس اندازه خودت علت واقعی محرمیت مون رو نفهمید و مطمئنم نمی فهمه. نمی دانم کنایه ی کلامم را گرفت که با طعنه پرسید: تو چی؟ - من چی؟! - تو فهمیدی؟ نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ─┅ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 159 لرزی به تنم افتاد و لخت شدن بدنم کوچکترین عارضه ی این بوسه ی عمیق که گویی عطش تمام این سالها را به یک جا می خواست نوش کند شد. نفس کم آورده و فشاری بی‌رمق به سینه اش آوردم. مکثی در بوسیدن کرد و جدا شد. نای باز کردن چشم هایم را نداشتم و دلم گریز می خواست! گریز از مردی که از دیشب کمر به نابودی ام بسته بود. انکار نمی کنم از اولین بوسه ام لذت نبردم ولی اینطور به منظور بستن دهانم و خالی کردن حرصش آزارم می‌داد. دلم تجربه ای عاشقانه تر می خواست تجربه ای که در آن مجالی برای به غلیان در آمدن احساساتم داده شود. با صدای بم شده اش صدایم زد: عسل؟ اشک هایم فرو ریخت و دلگیر به چشم های تب دار و خمارش که ترس را هوار می زد نگاه کردم. لب زد: عسل من... فشاری به سینه اش آوردم تا دست هایش را از دورم باز کند با مقاومتی که در رها نکردنم کرد بی اختیار و به خاطر تحمل فشار عصبی داد زدم: ولم کن. ناباور نگاهم کرد و دست هایش را از دورم باز کرد. دوان دوان راه آمده را برگشتم و به صدا زدن هایش توجهی نکردم. اشک هایم روی صورتم روان بودند و دمی بود که به هق هق بدل شوند. گوشی ام را از جیبم بیرون کشیدم و شماره احمد را گرفتم. صدایش به بوق دوم نرسیده در گوشی پیچید: جانم؟ سریع و پشت سر هم حرفم را گفتم. - احمد بیا اونجا که ماشین ها رو پارک کردیم. باید برگردیم ویلا آدرس ندارم. نگران شد و پرسید: چی شده؟ داری می دوی؟ کلافه گفتم: بیا فقط. و گوشی را قطع کردم. از جنگل خارج و کنار ماشین ها ایستادم. به خاطر دویدن به نفس نفس افتاده بودم به ماشین احمد تکیه دادم و سینه ام را ماساژ دادم تا کمی آرام شود. چند دقیقه نگذشته بود که فرهاد و کمی بعد ازگحمد از جنگل خارج و به سمتم آمدند. احمد با نگرانی در حالی که نگاهش بین هردومان در گردش بود پرسید: چی شده؟ سرم را پایین انداخته بودم. دلم نمی خواست با فرهاد چشم تو چشم شوم خوب که فکر می کردم کمی هم خجالت می کشیدم. فرهاد بی توجه به سوال احمد کنارم ایستاد و در صورتم خم شد. - عسل ببین منو! خواهش می کنم اذیتم نکن. اشک هایم راه افتادند که پوفی کشید. - تو رو خدا اینجوری نکن. احمد سعی در آرام کردن فرهاد کرد. -آروم باش فرهاد داری سکته می کنی. بگید چی شد یهو خب!؟ فرهاد: هیچی نگو احمد یه غلطی کردم خودم باید درستش کنم. رد به من ادامه داد: هر چی گفتم ببخشید کوتاه نیومدی اعصابم ریخت به هم نفهمیدم چی کار می کنم! به خدا فقط می‌خواستم آرومت کنم. نگاه دلگیر و اشکی ام را بالا کشیدم و به چشم های غم دار و پشیمانش سوختم. چرا نمی فهمید حرف دلم را!؟ همه چیز را وارونه متوجه میشد! ناراحتی من از بوسه اش نبود! ناراحتی من دقیقا همین توجیه مسخره اش بود! همین علت کارش بود که گند زد به اولین بوسه مان! کم کم داشتم شک می کردم که فرهاد فقط ادعایش می شود که مرا از بر است، او حتی مسئله به این سادگی را نمی فهمید و درکم نمی کرد! - این جوری نگام نکن دیوونه میشم به خدا. غلط کردم خوبه؟ چشمهایم را با درد بستم. فایده نداشت هر چه بیشتر ابراز پشیمانی می‌کرد و توجیه می آورد قلب من دردناک تر می شد. بدتر از این ممکن نبود! حرف هم را نمی فهمیدیم... دستم را بالا آوردم و جلوی صورتش گرفتم تا ادامه ندهد. -بسه فرهاد. کشش نده لطفا. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ─┅─ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
♦️روزی ملانصرالدین الاغ خود را با زحمت فراوان به پشت بام برد! بعد از مدتی خواست او را پایین بیاورد ولی الاغ پایین نمی آمد. ملا نمیدانست الاغ بالا می رود ولی پایین نمی آید!! پس از مدتی تلاش ملا خسته شد وپایین آمد ولی الاغ روی پشت بام بشدت جفتک می انداخت و بالا و پایین می پرید... تا اینکه سقف فروریخت و الاغ جان باخت! ملا که به فکر فرو رفته بود، باخود گفت: لعنت بر من که ندانستم اگر خری را به جایگاه رفیعی برسانم هم آن جایگاه را خراب می کند و هم خود را هلاک می نماید!!" ✅قضاوت آزاد @dastanvpand
✨﷽✨ ✅تلنگر ✍ تنها بازمانده يك كشتی شكسته توسط جريان آب به يک جزيره دور افتاده برده شد. با بی‌قراری به درگاه خداوند دعا می‌كرد تا او را نجات بخشد. ساعت ها به اقيانوس چشم می‌دوخت، تا شايد نشانی از كمک بيابد اما هيچ چيز به چشم نمی‌آمد. سرآخر نااميد شد و تصميم گرفت كه كلبه‌ای كوچک بسازد تا خود و وسايل اندكش را بهتر محافظت نمايد. روزی پس از آنكه از جستجوی غذا بازگشت، خانه كوچكش را در آتش يافت، دود به آسمان رفته بود. اندوهگين فرياد زد: «خدايا چگونه توانستی با من چنين كنی؟» صبح روز بعد او با صدای يک كشتی كه به جزيره نزديک می‌شد از خواب برخاست. آن کشتی می‌آمد تا او را نجات دهد. مرد از نجات دهندگانش پرسيد: «چطور متوجه شديد كه من اينجا هستم؟» آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی، ديديم!» 💥 آسان می‌توان دلسرد شد هنگامی كه بنظر می‌رسد كارها به خوبی پيش نمی‌روند، اما نبايد اميدمان را از دست دهيم، زيرا خدا در كار زندگی ماست، حتی در ميان درد و رنج. دفعه آينده كه كلبه شما در حال سوختن است به ياد آورید كه آن شايد علامتی باشد برای فراخواندن رحمت خداوند... @dastanvpand 🌿🌼🌿🌼🌿
📕😉 ⁉️چطور هیچ وقت با همسرم دعوا نکنم؟ (خیلی کاربردیه) یک روز از همکارم پرسیدم: چکار کردی که مشکلی با همسرت نداری؟ گفت :"هرکاری راهی داره" . گفتم مثلا. گفت:" مثلا وقتی میخوام برم بیرون و خانومم میگه فلان چیزو بخر، نمیگم پول ندارم چون میدونم این جمله چالش برانگیزه! فقط دست روی چشمم میذارم و میگم به روی چشممممم. وقتی هم که برمیگردم و خانوم سراغ خریداشو میگیره، محکم روی زانوم میزنم و میگم دیدی یادم رفت. استفاده از این دو عضو، یعنی "چشم " و "زانو" راز موفقیت منه". به خونه که برگشتم تصمیم گرفتم رفتار همکارم را الگو قرار بدم و از چشم و زانو برای شیرین شدن زندگی استفاده کنم! این الگو چند وقتی خوب جواب داد تا یک روز که برای مرمت سیم سرپیچ لامپ، بالای چارپایه رفته بودم! از همسرم خواستم فیوز را بکشه! همسرم هم دست روی چشمش گذاشت و گفت: "به روی چشممم ". رفت و من هم دست به کار مرمت سیم شدم با خیال اینکه همسرم برقو قطع کرده! که یهو در اثر برق گرفتگی از اتاق با مغز به بیرون پرتاب شدم!!! وقتی با حال زار به خانمم گفتم چرا فیوز رو نکشیدی؟ محکم روی زانوش زد و گفت: "وااااای دیدی یادم رفت. اگه آقایون زرنگن یادشون نره که خانوما هم زرنگن هم باهوش😂 ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌ @dastanvpand 🌿🌼🌿🌼🌿🌼
به کسی اعتماد کن که این سه چیز را بتواند در تو ببیند غم را در لبخندت عشق رادر عصبانیتت ودلیل سکوتت را. @dastanvpand 🌼🌿🌼🌿
داستان عبرت آموز درفضای مجازی با زنی اشنا شدم که سرگرم شوم ولی برایم دردسر ساز شد نه این که ناخواسته گرفتار این رابطه شوم بلکه با احساس تنهایی که داشتم در فضای مجازی به زنی جوان اعتماد کردم و می خواستم این طوری خودم را سرگرم کنم. روزهای اول از این بابت خوشحال بودم. اما در کمتر از یکی دو ماه پشیمان شدم.نمی توانستم خودم را ببخشم.مدت کوتاهی گذشت همسرم به رفتار واحوالم شک کرده بود و گاهی هم گوشزد می کرد که انگار حالت خوب نیست.طفره می رفتم و می گفتم گرفتار درگیری های شغلی ام هستم. آشنایی مجازی من و آن زن جوان آنطور که فکرش را می کردم نه تنها برایم آرامش نداشت بلکه اعصابم را درگیر کرده بود. این زن بعد از آن که سر از راز و رمز زندگی و نقطه ضعف هایم در آورد چهره واقعی خودش را نشانم داد. هر روز روی اعصابم راه می رفت. می گفت چون احساساتش را به بازی گرفته ام حالش خوب نیست باید برای درمان افسردگی اش پول خرج کنم . یک روز برایم خط و نشان می کشید که اگر پولی برایش جور نکنم آبرویم را می برد. او که نقشه ای در سر می پروراند تا سرکیسه ام کند وقتی با جواب سربالای من روبرو شد حرفش را عملی کرد. موضوع را با یک وجب روغن و دروغ پردازی به همسرم اطلاع داد. همسرم به احترام این که شوهرش هستم و باید حرمت مرا حفظ کند به رویم نیاورد چه کرده ام. از خجالت داشتم آب می شدم.با این رفتار او سرم بدتر از هر دعوا ودرگیری محکم به سنگ زمانه خورد . آن زن را از زندگی ام حذف کردم اما با وجود گذشت چند ماه از این ماجرا همچنان همسرم گوشه گیر و ساکت است و به صورتم نگاه نمی کند. دوست دارم مثل قبل با من حرف بزند و صدای خنده اش را بشنوم. البته ما هر دو یک اشتباه هم کردیم.فرار از بچه دار شدن و قطع ارتباط با خانواده و فامیل سبب شد در لاک خودمان فرو برویم و از همدیگر دور و سرد شویم. الان فقط دوست دارم همسرم به یک سوالم جواب بدهد و آن این که دوستم دارد یا نه ؟.این مساله ای است که خیلی عذابم می دهد. @dastanvpand 🌼🌿🌼🌿🌼
🌸🍃🌸🍃 ابوالحسن بوشنجی عارف نامداری بود. در بازار راه می رفت که مردی از پشت سر بر گردن او نواخت. متوجه شد که ابوالحسن است ، بسیار ناراحت شد و دست و پای او افتاد. ابوالحسن گفت: من همان لحظه که زدی حلالت کردم. آنچه تو زدی تو نبودی، من ساعتی پیش او را ( خدا) ندیدم و معصیت او کردم و تونیز مرا ندیدی و معصیت بر من کردی. اگر من ساعتی پیش او را (خدا) دیده و معصیت اش نکرده بودم، تو نیز مرا می دیدی و به اشتباه بر گردن من نمی زدی. این داستان داستان زندگی ماست که غافلیم . حضرت علی (ع) می فرمایند: توقّوا الذّنوب، فما من بلية و لا نقص رزق الّا بذنب حتى الخدش و الكبوة و المصيبة. ... از گناه بپرهیزید که هر بلایی که سرشما می آید، و هیچ روزی تان کم نمی شود مگر به خاطر گناه تان است حتی خراشی که در پوست بیفتد یا افتادن از بلندی و مصیبت. یک شب با یکی از دوستان اهل معرفت، سوار ماشین او در جاده در حرکت بودیم. به ناگاه سگی به جلوی ماشین پرید و نتوانست ماشین را کنترل کند و به سگ خورد. سپر ماشین از بین رفت. مدتی درنگ کردیم و بعد ادامه مسیر دادیم، گفتم: ناراحت نباش اتفاقی است که افتاده است و حیوان است و سگ، تقصیر تو چیست؟ آه سردی کشید و حقیقت زیبایی گفت: گفت: هیچ تصادفی ، تصادف و شانسی نیست. گیریم قبول کنیم اجل آن سگ رسیده بود و باید می مرد، و سرنوشت او زیر چرخ ماشینی ماندن ، امشب در جاده بود. حال سوالی که برای من باید پاسخ داده شود این است که، چرا من برای این امر شر و مصیبت انتخاب شدم؟ تو نمی دانی ولی خودم بهتر می دانم، اتفاق امشب ناشی از گناهی بود که من امروز انجام دادم و خودم می دانم چه بود!!! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
‍ رمان قسمت 161 سرم را زیر انداختم. فهمیدم، خیلی خوب فهمیدم! علت محرومیتمان فقط بیقرار کردن دل بیچاره ی من بود! چه فایده کسی که باید می فهمید نفهمید! -الان وقت این حرف ها نیست فرهاد، لطفاً برو. منم یه ساعت دیگه میام. نایستادم تا مجبور به تحمل سنگینی نگاه دلخورش باشم و با کلید داخل جاکفشی در را باز و داخلش رفتم و سریع در را پشت سرم بستم و از نگاه فرهاد گریختم. خیالم که از فرهاد راحت شد، نگاهم دور تا دور خانه تاب خورد. آباژور کنار سالن روشن بود و با نور کم هم نشانگر سردی محیط و نبود بابا بود. بغضم گرفت و لب هایم لرزید بابا بود... می دیدمش، خودش را نه! جای خالی اش را! روی مبل، روی صندلی ننو و مشغول مطالعه، مقابل پنجره ی بلند سالن، مقابل اجاق گاز و مشغول آشپزی... اشک هایم روی صورتم روان شدند. دست بردم و کلید لوستر را زدم. خانه از تمیزی برق می زد و این نشان می‌داد عمه مینا هنوز انتظار آمدنم را می کشد. هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که زنگ خانه چندین بار پشت سر هم زده شد. دلشوره به جانم افتاد، فقط فرهاد از ورودم به خانه خبر داشت؛ چرا این طور زنگ می زد!؟ سریع در را باز کردم ولی با دیدن عمه مینا یکه ای خوردم صورتش از اشک خیس بود با دیدنم گریه اش با صدا شد و محکم در آغوشم کشید. از شوک خارج شدم و از دلتنگی دست هایم را دورش پیچ دادم و من هم به گریه افتادم. از شدت دلتنگی سفت به خودم فشارش می دادم. گله هایش را همان دم در میان گریه و هم آغوشی مان کرد و من فقط 《ببخش》 تحویلش دادم. کمی که آرام گرفت آغوشش را باز کرد و مشغول پاک کردن اشک هایش با گوشه ی روسری شد. 《ببخش》 آخر را هم گفتم و اشک هایم که بند نمی‌آمدند را پاک کردم. - ببخش عمه. دوباره به گریه افتاد. -الهی دورت بگردم نگو، تو ببخش از دلت بی خبر بودم عمه. اشک‌هایش را پاک کردم. -خدا نکنه عمه اینجوری نگو. دستش را گرفتم و کشیدم. - بیا تو عمه دلم قد یه دنیا برات تنگه. فرهاد لبخندی زد و گفت: خوب خدا رو شکر همه چی امن و امانه. من میرم تا جایی برمی گردم. عمه با غیض نگاهش کرد. -برو که حساب تو رو بعدا می رسم. دو ماهه از بچه ان خبر داری و من رو تو بی خبری گذاشتی؟! شیرم رو حلالت نمی کنم فرهاد! به کی رفتی اینقدر سنگ شدی؟! فرهاد با خنده سر عمه را بوسید که عمه پسش زد. - ای بابا مادرم من میام توضیح میدم بهت. تو رو خدا کوفتم نکن شیرت رو! از حرف ها و خنده های فرهاد خنده ام گرفته بود. باید به عمه توضیح می دادم که تقصیر من است و فرهاد بیچاره تابع من دیوانه... با رفتن فرهاد کنار عمه در سالن دست در دست هم روی مبل نشستیم. علت رفتنم را می‌دانست. فرهاد همان روز رفتنم رازم را فاش و همه را به باد انتقاد و سرزنش گرفته بود. عمه با گریه شروع به حرف زدن کرد و با حرف‌هایش شرمنده ام کرد... شرمنده ام کرد وقتی قسم خورد از فرهاد تنها فرزندش هم برایش عزیزتر بوده و هستم! شرمنده‌ام کرد وقتی قسم خورد از بردیا دیگر برادر زاده اش برایش برادرزاده تر بوده و هستم! شرمنده ام کرد وقتی قسم خورد با رفتنم درد را تجربه کرده و روز به روز داغان تر شده و عذاب کشیده! شرمنده‌ام کرد وقتی قسم خورد از فرار رژان یک‌چهارم رفتن من هم دلگیر نشده... نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ─┅─ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 162 گله کرد که چرا تمام این سال ها اینقدر در حقش بی انصاف بوده ام و محبت هایش را طور دیگری در خود تعبیر کرده ام! با تمام شدن گله هایش من هم شروع به تعریف ماجراهایی که برایم اتفاق افتاد و با فرهاد دیده و شنیده بودیم کردم، همه را گفتم البته جز سکونتم در خانه ی فرهاد و محرمیت مان. اشک ریخت و دل داریم داد و قربان صدقه ام رفت. با به صدا درآمدن زنگ خانه اشک هایم را پاک کردم و بلند شدم و در را باز کردم. فرهاد بود با کلی خرید. به محتویات داخل کیسه ها نگاه کردم. قبل از من عمه لب باز کرد: اینا چیه مادر؟ سمت آشپز خانه قدم برداشت و گفت: یکم مواد غذایی، گفتم حتما چند ماه عسل نبوده یخچالم خالیه دیگه. با این که این روز ها دلگیر رفتارش بودم ولی باز ایمان داشتم که برایم مثل کوه است و حواسش به همه چیز است. عمه دستم را گرفت و سمت در کشید و رو به فرهاد گفت: نازی به این چیزها نبود مادر. مگه من میزارم عسل تنها بمونه اینجا! از امروز بالا میمونه پیش خودم. لب به اعتراض بازکردم: آخه نمیشه که من مزاحم... حرفم را با عصبانیت برید به خدا نه و نو بیاری تو حرفم دیگه اسمت رو نمیارم! به فرهاد نگاه کردم. لبخندی زد و شانه ای به نشانه چاره ای نیست بالا انداخت. نمی‌خواستم ناراحتش کنم گرچه اصلا دلم به این کار راضی نبود ولی موقتا قبول کردم تا بعدا حلش کنم. همراه عمه و فرهاد به واحدشان رفتم. با علی آقا سلام و احوالپرسی کردم، مثل همیشه با خوش رویی میزبانم شد و نگذاشت معذب شوم. عمه مینا اتاق میهمان را برایم آماده کرد و چمدانم را که فرهاد آورده بود داخل اتاق برد. آمدنش که طولانی شد بلند شدم و با عذرخواهی فرهاد و پدرش را تنها گذاشتم و به اتاق رفتم. عمه را در حال چیدن لوازم در کمد دیدم. لبخندی زدم. مثل ابر بهار گریه می‌کرد و دانه به دانه لباس هایم را تا می زد و داخل کمد می چید. نزدیکش رفتم و کنارش روی زمین نشستم و در آغوشش کشیدم. -عمه فدات شم برای چی گریه می کنی؟ - باورم نمیشه برگشتی عسل! به خدا همه اش فکر می کردم دیدارمون موند به قیامت. من بزرگت کردم عسل به خدا برام خیلی عزیزی مدیونی اگه باز به سرت بزنه از پیشم بری. تحت تاثیر کلامش بوسه ای بر گونه اش زدم. - عمه چشمم کف پات اینجوری نکن با من. غلط کردم! خوبه؟ به زور عمه را آرام کردم و او را به اتاقش برای استراحت فرستادم. فردا جمعه بود و می توانستم بیشتر استراحت کنم. با برگشتن و صحبت کردنم با عمه مینا احساس میکردم باری از روی دوشم برداشته شده و به آرامش رسیده ام آینده و پیشامدهای هایش را به خدا سپردم و در تخت دونفره زیر پتو خزیدم و با لبخندی که از رضایت و آرامش ناشی بود به خواب رفتم. بنا به عادت صبح زود بیدار شده و از اتاق خارج شدم با شنیدن سر و صدا از آشپزخانه مسیرم را انتخاب و داخل رفتم. عمه مشغول آشپزی بود. - سلام صبح عمه فعالم به خیر. سرش را سمتم چرخاند و لبخند صورتش را پوشاند. - سلام عزیز دلم قربونت چشمات برم صبح تو هم بخیر. چرا اینقدر زود بیدار شدی؟ روی صندلی پشت میز نشستم. -خدا نکنه عمه. عادت دارم یه مدت که روتین بیدار میشم برای رفتن به بیمارستان دیگه جمعه هم نمی تونم بخوابم مگه اینکه خیلی خسته باشم. به قابلمه اشاره کردم. -از الان برای ظهر دارید غذا می ذارید. در قابلمه را گذاشت و سمت سماور رفت. -خورشت باید جا بیوفته. زمان می بره. لبخندی زدم و طعم غذا های خوش مزه ی عمه زیر زبانم آمد. - آشپزی رو دوست دارم باید یاد بگیرم. کره و مربا را روی میز گذاشت. -دختره و دست پختش. چشمکی زد و ادامه داد: خودم یادت میدم. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ─┅─ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
مواظب دل پدرهاباشید🌿🌺 دل پدرکه بشکنه متوجه نمیشی مثل مادرنیست که ازبارونی شدن چشماش بفهمی که دلشو شکستی پدر قامتش میشکنه و چین وچروک صورتش آتیشت میزنه🌿🌺 @dastanvpand 🌿🌼🌿🌼🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸خدایا 🌸نور قلبم... ای خدای مهربانم، مرا یاری ده، تحملم را افزون، قولم را صدق ، قلبم را پاک گردان ، الهی تو یگانه ی منی، 🌸پناهم باش... 🌸✨بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ ✨🌸 🌸✨الهی به امیدتو✨🌸 ─┅─═इई ❄️☃☃❄️ईइ═─┅─ @dastanvpand ─┅─═इई ❄️☃☃❄️ईइ═─┅─
❖ خیلی زیباست 🌼🍃 کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید:می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید، اما من به این کوچکی وبدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به آنجا بروم؟ خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان،من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد اما کودک هنوزاطمینان نداشت که می خواهد برود یا نه،گفت : اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این ها برای شادی من کافی هستند. خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود کودک ادامه داد: من چگونه می توانم بفهمم مردم چه میگویند وقتی زبان آنها را نمی دانم؟... خداوند او را نوازش کرد و گفت: فرشتهّ تو، زیباترین و شیرینترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی. کودک با ناراحتی گفت: وقتی می خواهم با شما صحبت کنم ،چه کنم؟ اما خدا برای این سوال هم پاسخی داشت: فرشته ات دست هایت را در کنار هم قرار خواهد داد و به تو یاد می دهد که چگونه دعا کنی. کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام که در زمین انسان های بدی هم زندگی می کنند،چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟ فرشته ات از تو مواظبت خواهد کرد ،حتی اگر به قیمت جانش تمام شود . کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود. خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه دربارهّ من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت،گر چه من همیشه در کنار تو خواهم بود در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد. کودک فهمید که به زودی باید سفرش را آغاز کند. او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید: خدایا !اگر من باید همین حالا بروم پس لطفآ نام فرشته ام را به من بگویید.. خداوند شانهّ او را نوازش کرد و پاسخ داد: نام فرشته ات اهمیتی ندارد، می توانی او را ... مــــــادر ♥️ صدا کنی @dastanvpand 🌼🌿🌼🌿🌼 ‎‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
‍ رمان قسمت 163 لبخندی از ته دل زدم دلم برای مادرانگی هایش تنگ شده بود کاش آدمی زاد قبل از کسب تجربه قدر داشته هایش را می‌دانست. خوب که فکر می‌کنم عمه مینا کم از مادر نبود برایم و من آنطور در به در واقعیتی بودم که اگر عاقلانه می اندیشیدم دیگر گذشته بود هرچند تلخ ولی گذشته بود و می فهمیدم باید واقعیت حال زندگی ام را ببینم؛ واقعیت این است؛ عمه، بابا، فرهاد و... ظرف شکر را میان میز قرار داد و نشست. -بخور قربونت برم. 《خدا نکنه》 ای گفتم و شروع به شیرین کردن چایم کردم. -یکی دو ساعت دیگه بریم پایین پیش رویا از دیدنت خوشحال میشه حتما، البته اگه دوست داری. - این چه حرفیه عمه. معلومه که دوست دارم. راستی حالش چطوره؟ از رژان خبری نشد؟ فرهاد بهم گفت که رفته. آهی کشید و گفت: چی بگم مادر از حالش؟! رژان با بی فکری داغوشون کرد اگه رویا رو ببینی نمی شناسیش، از غصه شده پوست و استخون قرص اعصاب می خوره وگرنه تا الان بیست باره خودش رو کشته بود. کم نیست دختر آدم اون بلا سرش بیاد و فرار کنه. خدا قسمت کافر هم نکنه. از تاسف و ناراحتی قلبم فشرده شد و الهی آمین زیر لب زمزمه کردم. عمه که انگار سر درد و دلش باز شده باشد ادامه داد: نمی دونی آقا وحید چیکار کرد! خونش رو تو شیشه کرد. هر چی علی بهش گفت مرد مومن زن بیچاره ت چه تقصیر داره به گوشش نمی‌رفت. می‌گفت این اگه تربیت کردن بچه رو بلد بود این عاقبتش نمی شد... چه می دونم عمه جون پر بیراه من نمی‌گفت. رویاهم زیادی آزادشان گذاشته بود. این وسط ژیلای بیچاره هم شد وسیله خالی کردن حرص مادر و پدرش. چند ماهه کردنش تو خونه و اجازه بیرون رفتن بهش نمیدن. حتی دانشگاه هم نمی ذارند بره. هیچکدوممون هم حریف نمیشیم که اذیتش نکنند. - وای این که خیلی بده! آخرش چی؟ ژیلا چه گناهی کرده آخه؟! صدای باز و بسته شدن در ورودی آمد و نگاه عمه به پشت سرم کشیده شد. من هم برگشتم و فرهاد را شاداب و در لباس ورزشی دیدم. -سلام صبح خانم های خوشگل و سحر خیز ولی تنبل بخیر. یه نرمش به خودتون بدید خوب شماها که اینقدر سحرخیز اید. عمه برای ریختن چای بلند شد و همان حین کار گفت: ولم کن مادر نه پاشو دارم نه کمرش رو. به نگاه فرهاد با سر سلام کردم. لبخندی زد و روبرویم نشست و رو به عمه گفت: اتفاقا ورزش برای سلامتی خوبه‌ من می دونم که کارم اینه. آدم پسرش باشگاه داشته باشه و مادرش حرفش رو قبول نکنه باید در باشگاهش رو گل بگیره دیگه! عمه با حسرت نگاهی به فرهاد کرد و چایش را روی میز گذاشت و سمت یخچال رفت. ظرف حاوی تخم مرغ را برداشت و پشت بند آهی که کشید گفت: قربون پسر ورزشکارم برم. چی میشد درست رو می خوندی! اخم های فرهاد درهم شد. - ضدحالی ها مامان . مداخله کردم و گفتم: عمه مهم اینه فرهاد شغلش رو دوست داره و خیلی هم موفقه تو کارش. چرا غصه می خوری؟! نگاه سنگین فرهاد تعبیر هزار و یک حرف بود که همه را به خوبی می دانستم... همراه عمه مینا به منزل عمه رویا رفتیم. عمه رویا از دیدنم شوکه شد و به گریه افتاد. شوک من هم از دیدن صورت رنگ پریده و لاغر عمه و ژیلا کمتر از آنها نبود. ساعتی به آرام کردن عمه که مدام التماس می‌کرد که دعا کنم رژان هم برگردد گذشت و بالاخره میان گریه و دلداری های من و عمه مینا آرام گرفت. رژان همان دیوانه ای بود که سنگ را به چاه انداخته و حالا هزار نفر عاقل قادر به درآوردنش نبودند! وضعیت زندگی شاد و مرفه عمه حالا شبیه گورستان مخوف و غم آلود شده بود. وقتی به چهره ی ژیلا که غم عالم را نشانگر بود نگاه می کردم دلم ریش می شد، صدای زنگ در و متعاقبش باز شدنش جهت نگاهمان را تغییر داد. در وهله ی اول مرد جوان را نشناختم ولی به ثانیه نکشید که شوک زده و با چشمهای گرد شده به کیان خیره ماندم. او هم با دیدنم در جایش میخکوب شد. نگاهم را از موهای بسیار کوتاه و ریش های بلند شده اش گرفتم و به چشم های غم دارش دادم و اسمش را با بهت و بی اختیار لب زدنم:کیان! نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
‍ رمان قسمت 164 به خودش آمد و لبخند کمرنگی به لب نشاند و نزدیک شد. - عسل کی برگشتی؟ کجا رفتی بی معرفت بی خداحافظی؟ لحنش هم تغییر کرده بود. صمیمی و دلتنگ و به دور از شیطنت. واقعا دهان کسی که گفت یک اتفاق ساده می‌تواند دنیای انسان را تغییر دهد را باید طلا گرفت! گرچه این اتفاق آنقدر ها هم ساده نبود یعنی در واقع اصلا ساده نبود و این همه تغییر کاملا طبیعی بود. لبخندی زدم و گفتم: شرمنده ی همتونم من. با دست مبل اشاره کرد. - بیخیال ما هم بی تقصیر نبودیم تو حلال کن‌. بشین چرا ایستادی! رو به عمه مینا و رویا سلام و احوالپرسی کرد و نشست. ژیلا برای آوردن چای سینی را برداشت و لیوان های خالی شده را برداشت و به آشپزخانه رفت. عمه رویا با التماس به کیان چشم دوخت: کیان مامان ردی ازش پیدا نکردی؟ کیان کلافه دو دستی صورتش را چند بار پشت سر هم از بالا به پایین و بلعکس ماساژ داد. - مامان جان پیداش نکردم ولی تو نگران نباش خیلی زود میارمش پیشت قول میدم. عمه رویا دومرتبه به گریه افتاد و حال همه مان را گرفت. مجید نگاه کلافه اش را از مادرش گرفت و با اشاره دست و سر خواست که دنبالش بروم. متعجب از درخواستش سر تکان دادم. بلند شد و به اتاقش رفت. نمی دانستم چه کارم دارد ولی می دانستم حتما مسئله مهمی است‌. مانده بودم با چه بهانه ای به اتاق کیوان بروم! زیر لب غر زدم 《خدا خفه ت نکنه کیوان من کی تو اتاق تو اومدم که این دفعه ی دومم باشه!》 چاره ای نبود بلند شدم و با بهانه صحبت کردن راجع به رژان با کیوان از جمع عذرخواهی و به اتاق کیوان رفتم. در را باز گذاشته بود. روی تخت مشکی رنگش نشسته بود و سرش را بین دست هایش گرفته بود. اولین بارم بود که اتاقش را می دیدم، از پوسترهای حیوانات وحشی روی دیوارها چشم هایم گرد شد. داخل اتاقش رفتم. با ورودم سرش را بلند کرد. - کیوان نمی ترسی بین گرگ ها و شیر ها و پلنگ ها میخوابی؟! نگاهم را به عکس گرگ دادم و بی اراده با انزجار گفتم: دندوناشو! آب دهانم را فرو خوردم واقعا ترسناک بودند. چشم هایش را ماساژ داد. - وقت نکردم بکنم بندازمشون دور. جو گرفته بودتم یه دوره ای! همون دوره این ها رو زدم به دیوار. روی صندلی کنار تخت نشستم. -کار خوبی می کنی! لبخند کم جانی زد و از روی تخت بلند شد. به در باز اشاره کرد. - می تونم در رو ببندم؟ دلخور نگاهش کردم. - این چه سوالیه. حواسم نبود باز گذاشتمش ببند. سری تکان داد و در را بست. استرس و نگرانی در تمام حرکاتش مشهود بود. جلوی تخت شروع به قدم زدن کرد، در فکر بود و اگر صدایش نمی‌زدم معلوم نبود تا کی می خواهد راه برود! -کیوان؟ هول کرده و گیج جوابم را داد. - جان، بله؟ -کجایی تو؟! بیا بشین بگو چی می خواستی بگی. نگرانم کردی. کلافه سری تکان داد و نشست. - راجع به رژان. با بهت پرسیدم: مگه ازش خبر داری؟ -نه؛ یعنی آره. همین یک ساعت پیش یع خانومی تماس گرفت. مثل این که دوستش بود. گفت حال رژان خوب نیست. -بچه ش چی؟ دنیا آوردتش؟ -آره سه ماه پیش. -کجا دنیا آوردتش؟ بدون شناسنامه! -مثل اینکه دوستش یکی رو برده تو خونه و بچه ش رو دنیا آورده.عسل راستش روم نمیشه حرف های دوست روژان رو برات بازگو کنم. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
‍ رمان قسمت 165 خودم را روی صندلی جلو کشیدم و با اطمینان گفتم: کیان من پزشکم رو شدن نداره راحت باش. موقع زایمان برای رژان اتفاقی افتاده؟ اشک در چشم هایش حلقه زد و سرش را به نشانه تایید تکان داد. -دوستش می گفت... از زایمانش تا الان انقدر... انقدر خونریزی داشته که نمی تونه رو پاهاش بایسته. گفت داره میمیره اگه به دادش نرسیم. چشم هایم را با درد بستم و نالیدم: یا خدا! صدایم زد، چشم هایم را باز کردم، سرم تیر کشید و از دردش چینی به پیشانی ام افتاد. - عسل، تو رو خدا رسوند برام. میای باهام کرج؟ باید برم دیدنش. نمی تونم دست رو دست بزارم تا بمیره. هر غلطی هم کرده باشه بازم خواهرمه. از روی صندلی بلند شدم. - معلومه که میام، پاشو یه بهونه جور کن. منم با عمه مینا صحبت می کنم آماده میشم. از اتاق بیرون رفتم طوری که کسی متوجه نشود از عمه خواستم بلند شود و به واحد خودشان برویم. جریان را برایش تعریف کردم و با تردید سمت اتاق فرهاد رفتم.‌ نمی‌توانستم بدون هماهنگی با او همراه کیان شوم من پایبند صیغه ای که میانمان خوانده شده بود بودم هر چقدر هم فرهاد جدی اش نگیرد... ضربه ای به در زدم. - بیا تو مامان. لبخندی به حدس اشتباهش زدم. - منم فرهاد. صدایش شوخ شد. - چه بهتر بفرما تو. خنده ام گرفت و در را باز کردم. دکمه ی حالت خاموش تردمیل را زد و از رویش پایین آمد و با حوله ی روی دوشش عرق گردنش را گرفت. -به به عسل خانم. خبر می دادی میای گاوی شتری چیزی جلوی پات زمین میزدم. - لوس نشو فرهاد. کار واجبی باهات دارم. لبخند از صورتش پر کشید و نگران پرسید: چی شده؟ خوبی؟ -نترس بابا من خوبم. همه ش منتطری یه چیزیم بشه ها! جریان را برایش بازگو کردم. قبول نکرد که تنها بروم می‌گفت حال کیان خوش نیست و مطمئناً نیاز به کمک پیدا خواهیم کرد. شماره کیان را گرفت و در حین مکالمه اش رو به من کرد. - برو آماده شو لوازم مورد نیازت رو هم بردار. سری تکان دادم و سریع از اتاق خارج شدم. با ماشین فرهاد به مقصد کرج حرکت کردیم تمام مسیر دل تو دلم نبود و نفهمیدم چطور مسیر طی شد. وقتی کیان گفت: طبق آدرسی که دوستش برام پیامک کرده باید تو این ساختمان قدیمیه باشه. نگاهم را به ساختمان کوچک در کوچه قدیمی و خلوت دادم فرهاد با تردید پرسید: کیان مطمئنی کلکی تو کار نیست؟ کیان دستگیره در را گرفت و در حال باز کردنش گفت: نه بابا عکس رژان رو هم برام فرستاده بود. هر سه پیاده شدیم. کیان شماره ی دوست رژان را گرفت و اطلاع داد که جلوی در هستیم. دقیقه ای نگذشت که در با صدای تیکی باز شد و کیان گفت: بچه ها بریم داخل. اخم های فرهاد در هم بود و مشخص بود هنوز نگران است. دستم را در دستش گرفت و پشت سر کیوان داخل حیاط کوچک خانه رفتیم. دختری ریز اندام پوشیده در مانتو و روسری با شتاب به استقبالمان آمد. بعد از سلام و خوشامد چشم هایش به یکباره به اشک نشست و گفت: تو رو خدا کمکش کنید، سرزنشش نکنید، به اندازه کافی عذاب کشیده کیان سری با کلافگی تکان داد و پرسید: کجاست؟ - تو اتاق. به پشت سرش و در آهنی ورودی اشاره کرد و ادامه داد: بفرمایید. فرهاد که انگار خیالش راحت شده بود دستم را رها کرد و هر سه به دنبال دختر که خود را فرزانه معرفی کرد داخل خانه رفتیم. فرزانه با اشاره به مبل های ساده ی دور اتاق در حالی که همه ی حواسش به درب بسته ای بود، گفت: بفرمایید خواهش می کنم. نگران رژان بودم و حدس می زدم پشت همان در بسته است که قرار فرزانه را گرفته. بی توجه به تعارفش گفتم: ما برای مهمونی نیومدیم رژان کجاست؟ نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ─┅ 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─
❖ به نام خداوند لوح و قلم حقیقت نگار وجود و عدم خدایی که داننده رازهاست نخستین سر آغاز آغازهاست آغاز میکنیم دوشنبہ ۳۰ دی ماه را 🌨🍃 الهی دلتون از غصه آزاد روزگارتون بر وفق مــــراد آخرین دوشنبه دی ماهتون زیبا🎈 @dastanvpand ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
من معتقدم پدر اسکلت یک بدن است پسر پوست بدن! مادر قلب ... دختر اما رگ وشريان هاست! خانه بدون دختر يك چیزهایی کم دارد كه همه چیزند♥️ 👧 روز دختر پیشاپیش مبارک ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما #حمایت کنـیـد😘🙏 #کانال_داستان 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گوینـد سلام صبح🌸 طلایی ترین کلید برای ورود بہ قلبهاست🌸 پس صمیمی ترین سلام تقدیم بہ شما مهربان ها 🌸 امید کہ طلـوع امروز آغازخوشی هایتان باشد🌸 روزتون بخیر وپر از شـادی و بـرکـت🌸 @Dastanvpand •••✾~🍃🌸🍃~✾•••
‍ رمان قسمت 166 دستی به روسری اش کشید و با اضطراب به در بسته اشاره کرد. رو به فرهاد و کیان کردم. - شما بشینید تا من بیام. سری به نشانه موافقت تکان دادند. به نگاه نگران فرهاد پلکی زدم تا آرام بگیرد و سمت اتاق رفتم. بدون اینکه در بزنم دستگیره اش را پایین کشیدم و بازش کردم. با دیدن دختر نحیفی که بی شباهت به رژان زیبا روی عمه رویا نبود قلبم فشرده شد و بی اختیار نامش را زمزمه کردم. شنید که سرش را سمتم چرخاند. با دیدنم شوک زده خواست از رخت خوابش بلند شود که سمتش پا تند کردم و نگذاشتم. کنار بسترش نشستم. ==با برنامه ران بزد عسل=== بغض سینه ام را فشرد و قلبم را به درد آورد. در جایش به زحمت نیم خیز شد. - تو چه جوری منو پیدا کردی؟ - ناراحتی پیدات کردم؟ به گریه افتاد و اشک من را هم درآورد. - نه خوشحالم. عسل دارم میمیرم. بچه‌ام... با هق هق ادامه حرفش را برید، در آغوش کشیدمش و در حالی که خودم داشتم از بغض جان می دادم گفتم: دیوونه میمیرم چیه! مگه من می ذارم. - دارم تاوان پس میدم. روزی هزار بار میمیرم و زنده میشم حقمه. - هیس حرف نزن استغفرالله جای خدا نشین و حکم بده. وقت گریه و درد و دل نبود از خودم جدایش کردم. - روژان؟ بینی اش را بالا کشید و منتظر نگاهم کرد. - باید معاینه ات کنم. دوستت میگه خونریزی شدید داری! باز به گریه افتاد و لبه ی پتو را در مشتش گرفت. - خوبم. نمیخواد نیازی به معاینه نیست. جدی و پر اخم گفتم: بچه نشو نگاه به رنگ و روت بکن آزمایش نداده میشه تشخیص داد دچار کم خونی شدید شدی. باید علت خونریزی رو پیدا کنیم. اصلا تو چه جوری تو خونه زایمان کردی با چه امکاناتی!؟ پزشک بالای سرت بود؟ سری تکان داد. -دو سه تا از دوستام کمکم کردن. مامان بزرگ یکیشون قابله بوده ازش یه چیزایی یاد گرفته بود یه چند تا فیلم زایمان هم تو اینستاگرام و اینترنت دیدن و یاد گرفتن. با چشم های گرد شده به دهانش چشم دوخته بودم و حرف هایش را باور نمی کردم. -خاک بر سرت رژان چه جوری اعتماد کردی؟ نترسیدی بلای سرت بیاد؟! گرچه قبل از معاینه هم نمی تونم قطعی بگم بلایی سرت نیاوردن! پتو را از دستش گرفتم و از بین انگشتان بی جانش بیرون کشیدم. - بخواب روژان نترس. چشم هایش را بست به جای پتو این بار لبه ی لباسش را در مشت گرفت. زیپ کیفم را باز و لوازمم را بیرون کشیدم. حتی انقدر جان نداشت که به تنهایی لباس اش را دربیاورد. کمکش کردم. با معاینه اش تپش قلب گرفتم. چه کرده بودند با رژان البته بهتر است بگویم رژان چه کرده بود با خودش! دست کش های آلوده را از دستم خارج و در پاکت انداختم و باز در پوشیدن لباس هایش کمکش کردم. با حالتی خنثی نگاهم کرد: چی شد؟ چرا حرف نمیزنی؟ با ناراحتی به صورتش خیره شدم. - تو درد نداری رژان؟ الان باید درد زیر دلت امونت رو بریده باشه. پوزخندی زد. - انقدر درد دارم که درد شکمم توش گمه. - رژان داغونی. زخم‌هات عفونت‌کردن. همه ی رحمت رو عفونت برداشته. باید خیلی زود بستری بشی نیاز به عمل داری. -حقمه. از خونسردی و ناامیدی اش عصبانی شدم. - هی نگو حقمه حقمه. به خاطر بچه ت باید رو پا بشی. کیان و فرهاد اینجا اند. کمکت می کنم آماده شو ببریمت دکتر. نگاهش رنگ ترس گرفت و نام کیان را با دل آشوبی به لب آورد. - نترس اومده کمکت کنه. لباس هات کجااند بیارم بپوشی. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺 ─┅─═इई 🌺🍃🌸🍃🌺ईइ═─┅─