eitaa logo
داستان و پند. ........ اخبار فوری اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.7هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼صبحتون پراز پرنده های خوش خبر آرزو میکنم در این صبح تابستانی کبکتون خروس بخونه 🌼عـاقبتتون بخیر زندگَیتون بدون حسرت عشقتون آسمانی و حال دلتون خوب ِخوب باشه 🌼روزگارتون پر از اتفاقات ناب http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🎊🌙🎊 کارمندهای عزیز روزتون مبارک 💖🌙پروردگارا🍃💕 در انتظار رحمتت نشسته ایم بدهی 🌙 کریمی ، ندهی💦 حکیمی بخوانی💕 شاکرم ، برانی 🍃 صابرم 💕💦پروردگارا 💦🌙💕 احوالم چنانست که می دانی؟ و اعمالم چنین است 💖🍃که می بینی.؟ 🌙🍃نه پای گریز دارم و نه زبان ستیز، بحق کبریایی ات💖 🌙💦 بحق راستی 💞 بحق خوبی🌙💕 💦 بحق بزرگی 💕 بحق انصاف🍃 🍃💕 بحق حقانیت 💞 بحق مهربانی 💦🌙 و بحق عشق 💞🌙 🍃💦💕 بهترینها را برای همه دوستان عزيزم مقدرفرما🍃💦 آمین 🌙💕 🍃🌙 🌹 روز کارمند مبارک ،دلتون شاد ولبتون خندون دوستان من 🌼🌹 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍃🌸🍃🌸🍃 خداوند، فرمان می دهد مردی را به سوی آتش جهنم ببرند. وقتی از راه را می رود، باز می گردد و نگاهی به پشت سر می کند. چون راه را می رود باز نگاهی به عقب می کند. وقتی راه را طی می کند، بر می گردد و نگاهی دیگر به پشت سر می نماید. خداوند می فرماید: او را باز گردانید! خداوند از او می پرسد: چرا به عقب نگاه می کردی؟ مرد در جواب می گوید: وقتی راه را رفتم به یاد آوردم که تو فرمودی: ✨*وَرَبُّكَ الْغَفُورُ ذُو الرَّحْمَةِ *و خدای تو بسیار آمرزنده و بی‌نهایت دارای کرم و رحمت است 🌸 و با خود گفتم شاید تو مرا بیامرزی! چون راه را رفتم، به یاد سخن تو افتادم که فرمودی: ✨*وَمَنْ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلَّا اللَّهُ *و چه کسی جز خدا گناهان را می آمرزد؟ 🌸 و گمان کردم که مرا می آمرزی! وقتی راه را پشت سر گذاشتم، به یاد قول تو افتادم که فرمودی: *قُلْ يَا عِبَادِیَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنْفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ *بگو اى بندگانم كه زياده بر خويشتن ستم روا داشته ايد، از رحمت الهى نوميد مباشيد. 🌸و طمع من در آمرزش تو زیاد شد. در این هنگام خداوند می فرماید: برو که تو را آمرزیدم.🌹 📚قصص التوابین، علی میرخلف زاده 👇👇 🆔 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍تند می شوم و می گویم : _حرکت جالبی نبود +چه حرکتی؟ _قصدت فقط مسخره کردن من بود نه؟ +نه،دلیلی برای مسخره شدن نیست.اما تو این شهر و این جامعه بخوای انقدر نازک نارنجی باشی کلاهت پس معرکست همرنگ جماعت باش بلند می شوم و کیفم را بر می دارم.دوست دارم خودم را به آن راه بزنم... نمی خواهم سوژه بشوم! _خب،مرسی بابت همه چیز،من باید برم +نمی فهممت _هان؟ +این گیج بازیات رو،ولی خب هر آدمی یه لمی داره _چه لمی؟کدوم گیج بازی؟ +یه چیزی با یه چیزی جور درنمیاد پناه!میشه برام توضیح بدی که روشن بشم؟ _خب؟ +تو که با من و کیان قرار می ذاری ،تو که میای پارتی،تو که تیپ و آرایش به روزی داری و ادعای شبیه ما بودن رو می کنی چرا موقع دست دادن میشی مثل راهبه و قدیسه ها؟داریم چنین چیزی اصلا؟ سکوت می کنم عمیق و طولانی.جوابی دارم؟نه او هم انگار مصرانه منتظر پاسخ است که سکوت را نمی شکند. می دانم که نمی شود با این تیپ و قیافه بود و تظاهر به باحیا بودن هم کرد!چیزی که پدرم بارها گفته بود! حق داشتند اگر مسخره ام می کردند یا برایشان باورپذیر نبودم اما +ولش کن،برسونمت؟ _نه ...خودم میرم ممنون پارسا +اوکی،فعلا _فعلا حتی بلند نمی شود تا بدرقه کند!از کافی شاپ بیرون می زنم.خودم هم می فهمم که گیجم،حس می کنم هم کیان و هم پارسا را مسخره کرده ام. دبیرستانی هم که بودم دقیقا دچار همین خوددرگیری مزخرف شده بودم.وقتی یکبار با یکی از پسرهایی که تازه شماره داده بود،با هزار ترس و لرز توی پارک قرار گذاشتم و او هنگام خداحافظی ناغافل و فقط برای چند ثانیه دستم را گرفت. دلم هری ریخت و بعد از چند لحظه با صدای کسی به خودم آمدم. بهزاد همان موقع ها هم مثل کنه دنبالم بود و مثل لولوی سرخرمنی که از همه ی دنیا بی آزارتر بود و ترسوتر ، فقط سایه ی اضافه بود و بس ! انقدر شوکه شده بودم که تنها ری اکشنم فرار کردن بود از ترس اینکه بهزاد ندیده باشد. اما هنوز قشرقی که آن شب بابا راه انداخت را به یاد دارم...بهزاد کار خودش را کرده بود و من تا مدت ها علاوه بر سرکوفت شنیدن و زیر نظر بودن مدام، تحریم هم شده بودم انقدر بی دست و پا بود که حتی با پسرک دعوا هم نکرده بود!همیشه ی خدا حرصم را در می آورد... حالا دوباره حرف بهزاد بود و بعد از چندسال اتفاقی مشابه! وارد ایستگاه مترو می شوم،چشمم که به آب سردکن سفید کنار سالن می افتد خوشحال می شوم.دستم را زیر آب سرد می گیرم و محکم می شورم و انقدر نگه می دارم که سرخ می شود. نفس راحتی می کشم و با گوشه ی مانتو خشک می کنمش . 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📙 ✍تمام مسیر تا خانه را هزار جور فکر و خیال می کنم.دلم می خواهد زنگ بزنم به بهزاد،هرچه از دهانم در می آید بگویم و قطع کنم اما حتی حوصله اش را هم ندارم! توی حیاط فرشته را می بینم،به گلدان ها آب می دهد،با دیدنم شیر را می بندد و می گوید: _سلام،خوبی؟چرا رنگت پریده؟ +سلام.چیزی نیست _بابات خوبه؟ +آره می نشینم روی تخت کنار حیاط و به شمعدانی های کوچک و بزرگ نگاه می کنم.می نشیند کنارم و دستم را با مهر می گیرد،همان دستی که هزار بار توی مترو شستمو هنوز انگار پاک نشده. خجالت می کشم از پاکی فرشته،دوست ندارم کثیفی دستم به او هم سرایت کند. بلند می شوم که می پرسد: _چته پناه؟گریه می کنی؟ +هیچی... اعصابم خرابه _بخاطر بابات؟ +نه! _پس دلت گرفته فقط...بیا بریم بالا پیش ما که کلی کار داریم امروز +نه مرسی _نمیای یعنی؟ +نه _مگه قرص نه خوردی دختر؟ببینم حلوا دوست نداری؟ دلم می خواهد حواسم را پرت کنم،خیلی پرت جایی که فعلا نه فکر و خیال مهمانی هنگامه و پارسا باشد و نه بهزاد و بابا! +دوست دارم _پس بزن بریم دیدن بساط حلوا پختن زهرا خانوم سر ذوق می آورم.دیس های گل سرخی را روی میز می چینیم. +بیا پناه این وسائل تزیین روی حلواها _اینهمه برای چی می پزین؟شب جمعه هم که نیست... +نه،زنعمو سفره ی حضرت ابوالفضل داره هر سال مامان براشون حلوا می پزه چون دستپختش عالیه _انقدر تعریف نکن دختر،به قول قدیمیا مشک آن است که خود ببوید... +نخیرم،آن است که دخترش بگوید مامان خانوم می خندم و شیشه ی گلاب را بو می کشم. _وای من عاشق عطر گلابم +آخی،میگم حیف شد آش نیستا _چطور؟ +خب هم می زدی بلکه حاجت روا می شدی و بختت وا می شد . با شیطنت می خندد،همانطور که روی دیس حلوا را با قاشق تزیین می کنم به طعنه می گویم: _ببینم این زنعموت همون نیست که برات از کربلا چادر آورده؟ محکم می کوبد روی پایم و به مادرش اشاره می کند. +چرا همونه خیلی مهربونه _پناه جان +جانم زهرا خانم؟ _شما هم دعوتی،باید حتما بیای +دستتون درد نکنه من کلاس دارم دست روی شانه ام می گذارد و با صدایی آرام نجوا می کند: _اصرار نمی کنم اما بدون آدم اگر لایق نباشه چنین مجلسی دعوت نمیشه،اگر دوست داشتی و به دلت افتاد بیا و برای پدرت دعا کن.شفا بخواه و شفاعت ... اومدن به دله،نه به حرف من و دعوت زنعمو. چرا من اینجا تاب مخالفت با زهرا خانم و خانواده اش را ندارم؟چرا هر لحظه منتظر بهانه ای هستم تا خودم را به آن ها وصل کنم و حس خانواده داشتن را از نزدیک لمس کنم؟هرچه بیشتر در حقم خوبی می کنند بدتر وابسته می شوم برای آماده شدن مرددم که چه بپوشم.اما در نهایت مانتوی بلند مشکی و شال مدل چروک سیاهم را با شلوار جین انتخاب می کنم.از خیر آرایش نمی گذرم اما به یاد تذکرهای همیشگی افسانه در اینجور مراسم ها،کمتر از حد معمول به خودم می رسم. خیلی علاقه به رفتن ندارم اما بهتر از توی خانه ماندن است.البته ذوق فرشته را که می بینم و وسواسی که برای ظاهرش به خرج می دهد،تمایلم برای سرک کشیدن به خانه ی پدری دلداده اش بیشتر می شود! در می زنم و فرشته در حالیکه از همیشه زیباتر شده در را باز می کند. _به به چه خوشگل شدی +راستکی؟ _باور کن +پس دیگه نرم سراغ آینه؟ _دل بکن عروس خانوم! مامانت می فهمه ها +هیس،باشه بریم _پس زهرا خانوم؟ +پایین تو ماشینه _خوب شد اومدم دنبالت بریم می دانم درگیر حس و حال خودش است اما بین راه کلافه اش می کنم از بس پرس و جو می کنم.و تنها چیز مهمی که می فهمم این است که شیدا خواهر محمد،یک دل نه صد دل عاشق شهاب است ... 👈نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
✨ساعت ۸ به وقت امام هشتم✨ در صحن رضا حسّ عجیبی دارم در کنج دلم، امّن یُجیبی دارم هر لحظه به یاد حرم ثارالله آوای دل انگیز غریبی دارم السلام علیک یاعلی بن موسی الرضا(ع ) #کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مَـــــن ڪـــانَ الله ڪــانَ الله لَـــه: 💖💐💕🔆 📚داستان واقعی و بسیار جذاب سی و یکم ادامه تحقیقم از زندگی نامه شهید همت شهیدی که از خواب غفلت بیدارم کرد چشامو شفا داد و...... او بسان شمع میسوخت و چونان چشمه ساران درحال جوشش بود و یك آن از تحرك باز نمیایستاد. روحیه ایثار و استقامت او شگفت انگیز بود. حتی جیره و سهمیه لباس خود را به دیگران میبخشید و با همان كم، قانع بود و درپاسخ كسانی كه میپرسیدند چرا لباس خود را كه به آن نیازمند بودی، بخشیدی؟ میگفت: « من پنج سال است كه یك اوركت دارم و هنوز قابل استفاده است! » او فرماندهی مدیرو مدبّر بود. قدرت عجیبی درمدیریت داشت. آن هم یك مدیریت سالم در اداره كارها و نیروها. با وجود آنكه به مسائل عاطفی و نیز اصول مدیریت احترام میگذاشت و عمل میكرد، درعین حال هنگام فرماندهی قاطع بود. او نیروهای تحت امر خود را خوب توجیه میكرد و نظارت و پیگیری خوبی نیز داشت. كسی را كه در انجام دستورات كوتاهی مینمود بازخواست میكرد و كسی را كه خوب عمل میكرد تشویق مینمود. بینش سیاسی بُعد دیگری از شخصیت والای او به شمار میرفت. به مسائل لبنان و فلسطین وسایر كشورهای اسلامی بسیار میاندیشید و آنچنان از اوضاع آنجا مطلع بود كه گویی سالیان درازی در آن سامان با دشمنان خدا و رسول(ص)درستیز بوده است. او با وجود مشغله فراوان از مطالعه غافل نبود و نسبت به مسائل سیاسی روز شناخت وسیعی داشت. از ویژگیهای اخلاقی شهید همت برخورد دوستانه او با بسیحیان جان بركف بود. به بسیجیان عشق میورزید و همواره در سخنانش از این مجاهدان مخلص تمجید و قدرشناسی میكرد. « من خاك پای بسیجیها هم نمیشوم. ای كاش من یك بسیجی بودم و در سنگر نبرد از آنان جدا نمیشدم.» وقتی درسنگرهای نبرد، غذای گرم برای شهید همت میآوردند سؤال میكرد : آیا نیروهای خط مقدّم و دیگر اعضای همرزممان در سنگرها همین غذا را میخورند یا خیر؟ و تا مطمئن نمیشد دست به غذا نمیزد. شهیدهمت همواره برای رعایت حقوق بسیجیان به مسؤلان امر تأكید و توصیه داشت. او كه از روحیه ایثار واستقامت كم نظیری برخوردار بود، با برخوردها و صفات اخلاقی اش در واقع معلمی نمونه و سرمشقی خوب برای پاسداران و بسیجیان بود و خود به آنچه میگفت، عمل میكرد. عشق وعلاقه نیروها به او نیز از همین راز سرچشمه میگرفت. برای شهید همت مطرح نبود كه چكاره است، فرمانده است یا نه. همت یك رزمنده بود، همت هم مرد جنگ بود و هم معلمی وارسته. : شهید همت در جریان عملیات خیبر به برادران گفته بود: «باید مقاومت كرده و مانع از بازپسگیری مناطق تصرف شده، توسط دشمن شد. یا همه اینجا شهید میشویم ویا جزیره مجنون را نگه میداریم.» رزمندگان لشكر نیز با تمام توان دربرابر دشمن مردانه ایستادگی كردند. حاجی جلو رفته بود تا وضع جبهه توحید را از نزدیك بررسی كند، كه گلوله توپ در نزدیكی اش اصابت میكند و این سردار دلاور به همراه معاونش، شهید اكبر زجاجی، دعوت حق را لبیك گفتند و سرانجام در 24 اسفند سال 62 در عملیات خیبر به لقاء خداوند شتافتند.😔😔 ... ✍️با ادامه داستان همراه ما باشید .... : بانو....ش 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مَـــــن ڪـــانَ الله ڪــانَ الله لَـــه: 💖💐💕🔆 📚داستان واقعی و بسیار جذاب سی و دوم صفحه های گوگول تمام شد و من اشکام پشت سر هم میبارید حاج ابراهیم همت مردی بود که واقعا کل زندگیمو عوض کرد یاد قدیما تداعی شد، پارتی گناه هوس قهقهه های مستانه حالا به کمک یه از همه چی بریدم باید آدرس مزارش پیدا کنم گوشی تلفن برداشتم و شماره خونه زینب گرفتم -الو سلام زینب جان خوبی؟ زینب: ممنون تو خوبی ؟ چرا صدات میلرزه ؟ چی شده ؟ -میای بریم مزار شهدا ؟ زینب : مزارشهدا رفتن مگه گریه داره ؟ -خوب میام میریم تند و زود بیا بریم زینب:باشه ‌‌باشه من تاکسی میگیرم میام گریه نکن تا زينب بیاد حاضر شدم روسریمو لبنانی بستم مانتوی بلندی پوشیدم چادرمو سرم گذاشتم کیف پولم گذاشتم تو کیفم صدای زنگ در بلندشد در که باز کردم نذاشتم زینب بیاد تو زینب: توروخدا چای ،شربتی نیاریا - زینب شوخی نکن حالم خوب نیست بریم زینب :باشه بیا بریم من با ماشین داداش اومدم بیا بریم بازم مثل همیشه رفتیم قطعه سرداران بی پلاک خیلی بی تاب بودم زینب:حنانه چته ؟ باهق هق گفتم :میخام برم ببینم زینب: یعنی چی؟ -آدرس مزارش میخام برام پیداش کن زینب:باشه باشه آروم باش زینب بعداز یک ساعت گفت :بیا پیدا کردم امامزاده شهرضا ، قطعه ۲۴ ردیف۷۷،شماره۲۷ ..... ✍️با ادامه داستان همراه ما باشید .... : بانو....ش 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مَـــــن ڪـــانَ الله ڪــانَ الله لَـــه: 💖💐💕🔆 📚داستان واقعی و بسیار جذاب سی و سوم -پاشو پاشو زینب زینب:إه کجا دیونه شدی -میخام برم شهرضا 😭😭😭 زینب:ای خدا این دختر جنی خولی شد چرا یهویی؟ تو اصلا میدونی شهرضا کجاست؟ -خب میرم پیدا میکنم زینب:‌الله اکبر حنانه جان سخته اینهمه راه طولانی را دوتایی بریم بذار زنگ بزنم داداشم منو زینب باهم رفتیم خونم داداش زینب یه ساعته خودش رسوند زینب پشت ماشین، پیش من نشست سرمو به بغل گرفت اشکام میومدن بعداز ۷-۸ساعت رسیدیم ورودی اصفهان حسین آقا ورودی شهر از یه نفر آدرس جاده شهرضا را گرفت یک ساعتی با سرعت متوسط طول کشید برسیم تو حیاط امامزاده شهرضا مزار شهدا بود بخاطر بدبودن حالم سرم گیج میرفت ک یهو پیداش کردم دویدم سمت مزار خودم انداختم رو مزار.... .... ✍️با ادامه داستان همراه ما باشید ... : بانو....ش 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مَـــــن ڪـــانَ الله ڪــانَ الله لَـــه: 💖💐💕🔆 📚داستان واقعی و بسیار جذاب سی و چهارم باهاش حرف میزدم یه نیم ساعت یا چهل پنج دقیقه بعدش زینب اومد بلندم کرد پاشو بسه حنانه همون جا کنار مزارش نشستم گریه کردم دختری که را مرده می نامید و اونا را چهارتا استخوان میدونست و همش تمسخر میکرد حالا کاملا دیدگاهش عوض شده و شهید دستشو گرفته -میخام بمونم پیشش زینب زینب: حنانه میزنمتا -زینب از تنهایی خسته شدم ۲ ساله مامان و بابام ندیدم دلم تنگه آغوش بابامه ززززینب دلم میخاد مامان و بابام همقدمم باشن زینب :درست میشه عزیزم غصه نخور حسین آقا زینب رو صداش کرد زینب رفت و برگشت حنانه بهتره برگردیم تهران توکل بخدا و شهدا کن -باشه زینب همیشه همه جا توی ۲سال کنارم بود اما جای خالی خانواده کنارم معلوم بود برگشتیم خونه زینب رفت خونشون تا کلید در انداختم وارد خونه شدم بازم دلم گرفت و اشکام جاری شد رفتم تو اتاقم همون جوری با گریه خوابم برد .... ✍️با ادامه داستان همراه ما باشید ... : بانو....ش 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
با صدای اذان از خواب پاشدم تواین یک سال بعد از اون که تو خواب شهید همت بهم نماز را یاد داد به لطف خودش تمام نمازامو اول وقت میخونم نمازم ک تموم شد سلامو دادم بازم اشکام جاری شد خیلی شدید دلتنگ خانواده ام بودم بغل دست سجاده دراز کشیدم و پاهام تو شکم جمع کردم اشکام جاری شد نفهمیدم کی خوابم برد با صدای زنگ در از خواب پریدم حتما زینبه تنها کسی ک تو این دوسال بهم سر میزد همونجوری خواب آلود به سمت در رفتم اما از دیدن آدم پشت در خشکم زده بود اشکام دوباره صورتمو شست خدایا یعنی چیزی ک دارم میبینم واقعیت داره یا دارم خواب میبینم واقعا بابام بود😍😊 بابا: نکنه جن دیدی نمیخای بذاری بیام تو -نه نه باورم نمیشه اینجایی بابا :اومدم دنبالت برگردی خونه با تمام اختلاف نظرهامون دیگه نمیخام ترلانم ازم دور باشه باصدای آرومی گفتم :من حنانه ام بابا:سرکار خانم حنانه معروفی برو وسایلت جمع کن بریم خونه .. نویسنده: بانو.....ش 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
غدیر در قرآن الیوم کملت لکم دینکم  و اتممت علیکم نعمتى  و رضیت لکم الاسلام دینا . ( مائده : .3 ) روز غدیر خم دین شما را به حد کمال رساندم و نعمتم را بر شما تمام کردم و اسلام را بعنوان دین براى شما پسندیدم . 🌹🍃🌹  رسول خدا (ص) فرمود : روز غدیر خم برترین عید هاى امت من است و آن روزى است که خداوند بزرگ دستور داد ؛ آن روز برادرم على بن ابى طالب را به عنوان پرچمدار ( و فرمانده ) امتم منصوب کنم ، تا بعد از من مردم توسط او هدیت شوند ، و آن روزى است که خداوند در آن روز دین را تکمیل و نعمت را بر امت من تمام کرد و اسلام را به عنوان دین براى آنان پسندید . صدوق : 125، ح .8 ) 🌹🍃🌹   ابو سعید گوید : در روز غدیر خم رسول خدا (ص) دستور داد : منادى ندا دهد که : براى نماز جمع شوید . بعد دست على (ع) را گرفت و بلند کرد و فرمود : خدیا کسى که من مولاى اویم پس على هم مولاى اوست ، خدیا دوست بدار کسى را که على را دوست بدارد و دشمن بدار کسى را که با على دشمنى کند . بحارالانوار 37: 112، ح .4 ) 🌹🍃🌹 امام باقر (ع) : اسلام بر پنج پایه استوار شده است : نماز ، زکات ، روزه ، حج و ولایت و به هیچ چیز به اندازه آنچه در روز غدیر به ولایت تاکید شده ، ندا نشده است. اصول کافی جلد 2 صفحه 21 حدیث 8 🌹🍃🌹 امام صادق (ع) : به خدا قسم اگر مردم فضیلت واقعی (( روز غدیر )) را می شناختند ، فرشتگان روزی ده بار با آنان مصاحفه می کردند و بخششهای خدا به کسی که آن روز را شناخته ، قابل شمارش نیست. مصباح المتهجد 🌹🍃🌹 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم اللهم عجل لولیک الفرج سلام بر غدیر سلام بر ولایت سلام بر امامت سلام بر علی بن ابی طالب سلام بر عاشقان امیرالمومنین علی بن ابی طالب پیشاپیش عید سعید غدیر خم بر شما مبارک باد 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662