eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.8هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
👌 داستان کوتاه پند آموز 💭 مجلس میهمانی بود پیر مرد از جایش برخاست تا به بیرون برود... اما وقتی ڪه بلند شد، عصای خویش را برعکس بر زمین نهاد.. و چون دسته عصا بر زمین بود، تعادل کامل نداشت... 💭 دیگران فکر ڪردند که او چون پیر شده، دیگر حواس خویش را از دست داده و متوجه نیست که عصایش را بر عکس بر زمین نهاده... به همین خاطر صاحبخانه با حالتی که خالی از تمسخر نبود به وی گفت: پس چرا عصایت را بر عکس گرفته ای؟! 💭 پیر مرد آرام و متین پاسخ داد: زیرا انتهایش خاکی است، می خواهم فرش خانه تان خاکی نشود. مواظب قضاوتهایمان باشیم.... چه زيبا گفتند: برای ڪسی ڪه میفهمد هیچ توضیحے لازم نیست و برای ڪسی ڪه نمیفهمد هر توضیحے اضافه است آنانکه می فهمند عذاب میکِشند و آنانکه نمیفهمند عذاب می دهند 🌹مهم نیست که چہ "مدرڪے" دارید مهم اینه که چہ "درڪے" دارید...🌹 @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺
❖ دارد باران می‌بارد و به‌قدر چند دقیقه حواس مرا از اوضاع جهان پرت می‌کند، دارد باران می‌بارد و یادم می‌افتد که بیرون فعلا جای قدم زدن نیست، دارد باران می‌بارد و یادم می‌افتد چقدر تنها و غریب و دور از همه‌ام این‌روزها... گوشی را بر می‌دارم و پناه می‌برم به صدای مادرم، خودش را قرنطینه کرده توی اتاق و نشسته برای من یک کلاه زمستانیِ خوشگل بافته. او دارد در نهایت شوق تعریف می‌کند و من بی‌صدا و پنهانی اشک می‌ریزم و به خدا التماس می‌کنم که مراقبش باشد. می‌گوید برای دلخوشی‌ات یک گلوله‌ی پشمی بزرگ هم بالای کلاهت چسبانده‌ام که دوستش داشته‌باشی و سرش کنی. او تعریف می‌کند و من اشک می‌ریزم. ته دلم کولی دیوانه‌ای نشسته و رخت می‌شوید، از رخت و لباس خودمان و فامیل گرفته تا تمام آدم‌های دنیا... مدام نگرانم، نگران مردم سرزمینم، از طفل چند روزه تا پیر 80 ساله... خدایا انصافا جهانت چقدر دارد با ما بد تا می‌کند!!! پدربزرگ خدابیامرزم، آن‌روزها داستان هفت خان رستم را تعریف می‌کرد، برایم سوال بود همیشه که یک آدم چقدر می‌تواند دوام بیاورد و از شر شیر و جادوگر و دیو و امثالهم، زنده بماند؟! بزرگ شدم و خودم را وسط بحبوحه‌ی غریب مشکلات دیدم و فهمیدم دوام آوردن یعنی چه. خان سیل و سقوط و زلزله و تورم و شیوع را که پشت سر گذاشتیم؛ وارد مرحله‌ی چند می‌شویم خدا؟ سِر شده‌ایم در مقابل اینهمه درد، ولی بازهم به هر جان‌کندنی شده دوام می‌آوریم، جان‌سخت می‌شویم و بالآخره این غول کریه را هم می‌کُشیم، ولی کاش بگویی چند خان دیگر مانده تا رستمِ قصه به دیو سفید برسد، جگرش را بیرون بکشد و کیکاووس‌ها را بینا کند؟ که ما هرچه می‌کشیم از همین دیده‌های کور و نابیناست ... پناه می‌برم به عشق، به صدای مادران سرزمینم، به باران، پناه می‌برم به چشمان معصوم کودکی که هنوز به معجزه‌های پروردگارش ایمان دارد. این ویروس ناشناخته همان دیو سفید است، آخرین خان، آخرین درد، می‌دانم، ما خوب می‌شویم. @dastanvpand 🌼🌿🌼🌿🌼 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
👌 داستان کوتاه پند آموز 💭 مجلس میهمانی بود پیر مرد از جایش برخاست تا به بیرون برود... اما وقتی ڪه بلند شد، عصای خویش را برعکس بر زمین نهاد.. و چون دسته عصا بر زمین بود، تعادل کامل نداشت... 💭 دیگران فکر ڪردند که او چون پیر شده، دیگر حواس خویش را از دست داده و متوجه نیست که عصایش را بر عکس بر زمین نهاده... به همین خاطر صاحبخانه با حالتی که خالی از تمسخر نبود به وی گفت: پس چرا عصایت را بر عکس گرفته ای؟! 💭 پیر مرد آرام و متین پاسخ داد: زیرا انتهایش خاکی است، می خواهم فرش خانه تان خاکی نشود. مواظب قضاوتهایمان باشیم.... چه زيبا گفتند: برای ڪسی ڪه میفهمد هیچ توضیحے لازم نیست و برای ڪسی ڪه نمیفهمد هر توضیحے اضافه است آنانکه می فهمند عذاب میکِشند و آنانکه نمیفهمند عذاب می دهند 🌹مهم نیست که چہ "مدرڪے" دارید مهم اینه که چہ "درڪے" دارید...🌹 @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺
🔴🚫کفتارهای پارک لویزان پارک لویزان تهران تا اواخر دهه‌ی هشتاد که به دست نیروی انتظامی پاک‌سازی شد، یکی از مکان‌های جرم‌خیر تهران محسوب می‌شد. این پارک جنگلی که در دهه‌های پیش خارج از تهران به حساب می‌آمد، شاهد اتفاق‌های زیادی از دزدی، قتل، تجاوز و زورگیری بوده است. اما شاید ماجرای گروه کفتارهای لویزان از تمام ماجراهای تلخ این پارک، تلخ‌تر و باورنکردنی‌تر باشد. اعضای این گروه پسربچه‌های نوجوان را به پارک می‌کشاندند و بعد از تجاوز آنها را می‌کشتند. ماجرا برای سال ۸۶ است. هادی لودر، متهم ردیف اول این جنایت زنجیره‌ای، در مصاحبه با خبرنگاران ماجرا را اینگونه توصیف می‌کند: «از حدود يك ماه پيش با اعضاي باقي‌مانده از باند «كفتارها» كه «حسين زالزالك» سركرده‌ی آن بود، باند جديدي تحت همين عنوان تشكيل داديم. تصميم گرفته بوديم تا اين بار پسران نوجوان را طعمه قرار دهيم و در اولين مرحله با موتورسيكلتي كه در اختيار داشتيم در خيابان‌هاي منطقه‌ی تهرانپارس پرسه‌زني مي‌كرديم و تا سوژه‌ی مورد نظر را پیدا کنیم. هدفمان پسران نوجوان با ظاهری ساده بودند. به آنها نزديك مي‌شديم متهم‌شان می‌کردیم كه براي خواهرمان مزاحمت ايجاد كرده‌اند. اولش منكر قضيه می‌شدند، در ادامه وقتی با اصرار ما در اين باره مواجه مي‌شدند براي ثابت کردن ادعاي خود، ما را همراهي مي‌كردند و به اين ترتيب با فريب طعمه از سوي يكي از اعضاء، بقيه سوار بر دو موتورسيكلت ديگر، آنها را تا پارك جنگلي لويزان تعقيب مي‌كرديم قرار بر اين بود تا به ظاهر سرويس مدرسه‌ی خواهر يكي از اعضاء در مقابل پارك لويزان توقف كند و موضوع مزاحمت ثابت شود، وقتي طعمه را به آنجا مي‌كشانديم و وقتی او متوجه می‌شد دختر و مزاحمتی در کار نیست با نشان دادن چاقو و قرار دادن آن زير گلويش، بالاجبار همراه اعضاي باند مي‌شد و از آنجا نقشه تعرض به اجرا درمي‌آمد. این پست مناسب همه نیست 🚫 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🍂🍂🍂🍂🍂🍂 ❣پادشاه و پیرزن 🌼🍃نقل است که پادشاهی از پادشاهان خواست تا مسجدی در شهر بنا کند و دستور داد تا کسی در ساخت مسجد نه مالی و نه هر چیز دیگری هیچ کمکی نکند چون میخواست مسجد تماما از دارایی خودش بنا شود بدون کمک دیگران و دیگران را از هر گونه کمک برحذر داشت 🌼🍃شبی از شب ها پادشاه در خواب دید که فرشته ای از فرشتگان از آسمان فرود آمد و اسم پادشاه را از سر در مسجد عوض کرد و اسم زنی را بجای اسم پادشاه نوشت چون پادشاه از خواب پرید هراسان بیدار شد وسربازانش را فرستاد تا ببینند آیا هنوز اسمش روی سر در مسجد هست سربازان رفتند و چون برگشتند گفتند آری اسم شما همچنان بر سر در مسجد است 🌼🍃و مقربان پادشاه به او گفتند که این خواب پریشان است و در شب دوم پادشاه دومرتبه همان خواب را دید.. دید که فرشته ای از فرشتگان از اسمان فرود آمد و اسم پادشاه را از سر در مسجد عوض کرد و اسم زنی را بجای اسم پادشاه نوشت صبح پادشاه از خواب بیدار شد و سربازانش را فرستاد... که مطمئن شوند که هنوز اسمش روی مسجد هست..رفتند و باز گشتند و خبرش دادند که هنوز اسمش بر سر در مسجد هست ....پادشاه تعجب کرد و خشمگین شد تا اینکه شب سوم نیز دوباره همان خواب تکرار شد ...پادشاه از خواب بیدار شد و اسم زنی را که اسمش را بر سردر مسجد مینوشت را از بر کرد دستور داد تا آن زن را به نزدش بیاورند پس ان زن که پیرزنی فرتوت بود حاضر شد 🌼🍃پادشاه از وی پرسید: آیا در ساخت مسجد کمکی کردی؟ گفت: ای پادشاه من زنی پیر و فقیر و کهن سال ام و شنیدم که دیگران را از کمک در ساخت بنا نهی میکردی ،من نافرمانی نکردم 🌼🍃پادشاه گفت تو را به خدا قسم میدهم چه کاری برای ساخت بنا کردی گفت: بخدا سوگند که مطلقا کاری برای ساخت بنا نکردم جز.. پادشاه گفت بله جز چه؟ گفت: جز ان روزی که من از کنار مسجد میگذشتم یکی از احشامی (احشام مثلا اسب و قاطری که به ارابه میبندند برای بارکشی و این جور چیزا) را که با آن چوب و وسایل ساخت بنا را حمل میشد را دیدم که با طنابی به زمین بسته شده بود 🌼🍃و تشنگی بشدت بر حیوان چیره شده بود و بسبب طنابی که با ان بسته شده بود هر چه سعی میکرد خود را به اب برساند نمیتوانست ،برخواستم و سطل را نزدیکتر بردم تا آب بنوشد بخدا سوگند که تنها همین یک کار را انجام دادم 🌼🍃پادشاه گفت : آری......این کار را برای رضای خدا انجام دادی و من مسجدی ساختم تا بگویند که مسجد پادشاه است ،و خداوند از من قبول نکرد پس پادشاه دستور داد که اسم ان پیرزن را بر مسجد بنویسند ❣از اکنون شروع کن هر کاری را برای رضای خدا انجام بده پس فرق آن را خواهی یافت. @dastanvpand 🌼🌿🌼🌿🌼
🌺حکایت فوق العاده زیبا عشق،ثروت،موفقیت🌺 زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید. به آنها گفت: من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم. آنها پرسیدند: آیا شوهرتان خانه است؟ زن گفت: نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته. آنها گفتند: پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم. عصر وقتی شوهرش به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد. شوهرش به او گفت: برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل. زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: ما با هم داخل خانه نمی شویم. زن با تعجب پرسید: چرا!؟ یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت: نام او ثروت است. و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت: نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم. زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت: چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! ولی همسرش مخالفت کرد و گفت: چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟ فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد: بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود. مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت: کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست. عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید: شما دیگر چرا می آیید؟ پیرمردها با هم گفتند: اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند، ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
به نام آن خــداوندی که نــور است رحیم است و کریم است و غفور است خدای صبـح و این شـور و طـراوت که از لطفش دل ما ، در سُرور است 💓بسم الله الرحمن الرحیم💓 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت پانزدهم تو راه بودیم ارباب خودش با یه ماشین دیگه رفته بود و من هم با یه ماشینی که پشتش حرکت میکرد نشسته بودم. حدود پنج ساعت بود که تو راه بودیم. از بس که تو ماشین نشسته بودم خسته شدم به یکی از اون مردایی که جلوم نشسته بود گفتم _ببخشید....آقا میشه یکمی نگه دارین مرده:خیر تا زمانی که ارباب دستور ندادن ماشین ها از حرکت وای نمیستن دیگه عصبانی شده بودم _مردک کار دارم باید این ماشین رو نگه دارین مرد جدی گفت مرد:گفتم تا زمانی که ارباب نگفته نمیتونیم ماشین و نگه دارم تو دلم هر چی فوش بلد بودم نثار ارباب و همه دارو دستش کردم یک ساعت دیگه هم گذشت حالا دیگه حتما مامانینا برگشته بودند متوجه نبودنم شده بودن الان همشون هم از دستم عصبانی بودن هم ناراحت اما من چاره ای نداشتم میدونستم اگه بفهمن نمیذاشتن که برا خدمتکاری بیام و بابا حتما اعدام میشد تو همین فکر بودم که ماشین وایساد اما کوه و دار و درخت چوبی دیده نمیشد. ترس دوباره افتاد تو جونم و شروع کردم به صلوات فرستادن دستم به جایی بند نبود که بعد از چند مین ماشین دوباره شروع کرد به حرکت کردن و بعد از گذشتن یه مسیر طولانی وارد یه روستا شدیم روستای قشنگ و سر سبزی بود. تعجب کرده بودم این عمارت اصلی که میگفتن اینجا بود؟؟ ماشین وایساد و من از ماشین پیاده شدم. تو عمرم یه همچین جای قشنگی ندیده بودم. یه طرف پر بود از درختای قد و نیم قد یه طرف حیاط هم پر بود از گلای رنگ و رنگ و پشت ردیف زمین چمن بود. عرق قشنگی حیاط بودم که مرده گفت مرد:راه بیوفت دیگه منتظر چی هستی هر چقدر جلوتر کع میرفتم تعجبم دوبرابر میشد تقریبا یه ربی بود که داشتم راه میرفتم که یه عمارت دیدم پس این بود عمارت اصلی، خیلی قشنگه اما از ترس اینکه اون مرده دوباره غر غر نکنه بیشتر نگاه نکردم و به راهم ادامه دادم همین که جلو عمارت رسیدیم ارباب و دیدم که داشت با یه مرده صحبت میکرد. کنار ارباب وایسادم که صحبتش تموم شد و رفت داخله عمارت مرده هم عقب کرد و رفت و رفت این یعنی اینکه باید میرفتیم تو. اروم وارد عمارت شدم اما از چیزی که دیدم کم مونده بود شاخ در بیارم. حدود ۸۶ تا خدمتکار آقا و خانم جلو در وردی وایساده بودند داشتن تعظیم میکردن و بعد با هم همشون گفتن »خوش اومدین ارباب« صدای ملوک السلطنه رو که امروز اصال ندیده بومدمش رو شنیدم وبعدم دیدمش. ملوک السلطنه:سلام ارباب به عمارت خوش اومدین ارباب سرش رو تکون داد رو به یکی از خدمه ها گفت ارباب:کیان کجاس مرده با تته پته:والا....ارباب... ارباب عصبانی داد زد و گفت ارباب: درست حرف بزن ببینم مرد:نمیدونم ارباب حرف مرد مساوی بود با صدای مردونه ای مرد:اینجام ارباب عذر میخوام بابت دیر رسیدنم و بعد فوری خودش رو جلوی ارباب رسوند هم سنای ارباب بود، حتما اینم خدمتکارش بود دیگه ارباب:کجا بودی کیان:یه مشکلی پیش اومده بود، رفته بودم اونو حلش کنم ارباب ارباب:قابل توجیه اما اخرین بارت باشه کیان:چشم ارباب ارباب:امیدوارم تو این مدت که نبودم هیچ اتفاق خاصی نیوفتاده باشه کیان:خیالتون راحت ارباب ارباب برگشت سمت من حتی از نگاه کردنش هم میترسیدم و بعد یکی رو صدا زد ارباب:خاتون....خاتون صدای زنی اومد که برگشتم سمتش همون خدمتکار مسنی بود که از همون اول اومده بودم تو با ناباوری نگام میکرد خاتون:بله ارباب ارباب:این دختر خدمتکار جدیده ، کارشو بهش یاد میدی خاتون:اما ارباب ارباب دستش رو بالا اورد رو به خاتون گفت ارباب:از کی تاحالا رو حرف من حرف اومده؟؟؟ خاتون سرش رو پایی انداخت خاتون:هیچ وقت ارباب ارباب:پس همون کاریو که گفتم میکنی مفهومه خاتون:بله ارباب ارباب رو به کیان کرد و گفت ارباب:ارباب بریم به روستا سرکشی کنم و تو ضیح بده تو نبودم چه اتفاقاتی افتاده کیان:چشم ارباب ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ 💖 🧚‍♀●◐○❀
رمان قسمت شانزدهم بعد از رفتن ارباب و کیان ملوک السلطنه رفت اتاقش و بعد از اون هم همه ی خدمتکار را بجز همون زن مسن که ارباب بهش میگفت خاتون و یه دختر دیگه موندن با استرس سر جام وایساده بودم. که خاتون و اون دختره اومدن جلو خاتون:به حق چیزای ندیده!! مگه اینهمه شباهت داریم؟؟!!! با تعجب نگاهش کردم اصلا نمیفهمیدم چی داره میگه. خاتون:دختر جان اسمت چیه؟ با تعجب نگاهش کردم _سوگل خاتون:و فامیلیت _پناهی خاتون باز شروع کرد با خودش اروم صحبت کردن خاتون:نه هیچ ربطی به اون نداره پس... دختری که بغل خاتون وایساده بود رو به خاتون گفت دختره:وای که بی بی چی با خودت میگی؟؟؟بیچاره دختره از تعجب کارات داره شاخ در میاره رو کرد به من دختره:سلام.... اسمه من زهراس و نوه ی خاتون یعنی خاتون این عمارت، هستم. و خودش بعد از حرفش زد زیر خنده. خاتون:زهرا دوباره شروع کردی؟؟؟ چقدر باید بهت بگم تو عمارت بلند بلند نباید بخندی زهرا خندشو خورد با صدای ارومی گفت زهرا:ببخشید بی بی خاتون رو کرد به من گفت خاتون:چی کار کردی؟؟؟ با تعجب گفتم _من؟؟؟ خاتون با خنده نگاهم کرد خاتون:بله تو _به خدا من کاری نکردم من تازه اومدم این جا خاتون با لبخند دستی به پشتم کشید خاتون:میدونم، میگم چی کار کردی که ارباب اوردتت اینجا برا خدمتکاری؟؟ با به یاد اوردن خدمتکاری یاد خانواده ام افتادم و ناراحت شدم _هیچی کاری نکردم.ارباب به شرط اینکه من خدمتکار بشم یه کاری رو برا من انجام داد نمیدونم چرا به خاتون و زهرا اعتماد کرده بوم؟؟!!! خاتون فوری دست رو لبم گذاشت خاتون:دختر هرکی ازت هر سوالی رو پرسید که نباید تو جواب واقعی رو بگی از این به بعد هر کی گفت چرا اومدی؟ میگی نیاز به کار داشتم و ارباب لطف کردن منو پذیرفتن باشه؟؟ من با تعجب و نفرتی که از ارباب داشتم _چرا باید ارباب و خوب جلوه بدم؟ خاتون:چونکه خوبه دخترم _اصلا این طور نیست خاتون با دلجویی و لحن ارومی گفت خاتون:باشه باشه فقط بخاطر خودتم که شده همین جوری بگو باشه؟؟؟ _چشم خاتون:آفرین رو به خاتون کردم نمیدونستم چی باید صداش کنم _ببخشید خاتون خانم من باید چی صداتون کنم؟؟ زهرا:الهی..چقدر خانمی تو، تو هم مثل همه ی ما بهش بگو بی بی رو کردم به خاتون و بهش گفتم _میتونم خاتون:اره عزیزم اره که میتونی خیلی زن مهربونی بود. رو به بی بی گفتم _من باید چی کار کنم ینی وظیفم چیه؟؟ بی بی رفت تو فکر و بعد از چند دقیقه بی بی:نمیدونم والا ارباب دقیق نگفتن باید چی کار کنی و چه وظیفه ای داری، به نظرم باید همه کاری رو یاد بگیری زهرا با ناراحتی گفت زهرا:اما بی بی سوگل هم بچس هم ضعیفه از پس خیلی از کارا بر نمیاد بی بی رو به زهرا کرد و گفت بی بی:زهرا من نمیتونم کاری بکنم هیچ کس حق نداره رو حرف ارباب حرف بزنه _نه خودتون رو ناراحت نکنین من خودم خواستم که خدمتکار باشم هر کاری که باشه انجام میدم از تو هم ممنون زهرا زهرا:خواهش میکنم بی بی:خیلی خب حالا این تارفا رو بزارین کنار زهرا سوگل رو ببر تو اتاق خودت و تخت کناریو اماده کن از این به بعد سوگل با تو هم اتاق میشه زهرا با ذوق گفت زهرا:راس میگی بی بی بی بی:دروغم چیه دختر زهرا دستم رو گرفت و به سمت پله هایی که به زیرزمین عمارت میخورد میکشید که بی بی بلند گفت بی بی:زهرا تو اتاق قانونای ارباب عمارتم بهش گوش زد کن زهرا:چشم بی بی با زهرا به زیر زمین رفتم. زیر زمین خیلی بزرگ بود با اتاق های زیاد. _اینجا چقدر اتاق هست زهرا:اره اینجا مال خدمتکار راس سرم رو تکون دادم که یعنی متوجه شدم تقریبا بعد ازسه تا اتاق ، اتاق زهرا بود که وارد شدیم دو تخت یک نفره تو اتاق بود و یه تلفن رو میز همین زهرا رو به من کرد و گفت زهرا:هر کدوم یکی از تختا رو که دوس داری انتخاب کن _خب من نمیدونم ینی برام فرقی نمیکنه. اما از اونجایی که رو تختی که سمت میزه و یکمی نامرتبه تخت تو باشه پس اون یکی تخته مال من زهرا:حواست جمعه ها!!!! _بله زهرا:اینم میز هر چی داری میخوای بزار توش _چیز بخصوصی ندارم چند تیکه لباسه. با کمک زهرا میز و یکم جابجا کردیم و گذاشتیم بین دو تا تخت وسایلمو گذاشتم تو کشوی میز نشستم رو تخت _خب من اماده ام تا قوانین عمارتو بگی زهرا یکی سرش رو خاروند ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌ 💖 🧚‍♀●◐○❀
🔺سه داستان زیبای سه ثانیه ای 👌 1️⃣ روستاييان تصميم گرفتند براى بارش باران دعا كنند. در روزيكه براى دعا جمع شدند تنها یک پسربچه با خود چتر داشت. ✨این یعنی ایمان... 2️⃣ كودک یک ساله اى را تصور كنيد، زمانيكه شما او را به هوا پرت ميكنيد او ميخندد زيرا ميداند او را خواهيد گرفت. ✨اين يعنى اعتماد... 3️⃣ هر شب ما به رختخواب ميرويم، هيچ اطمينانى نداريم كه فردا صبح زنده برميخيزيم با اين حال هر شب ساعت را براى فردا كوک ميكنيم. ✨اين يعنى اميد... ✍ برايتان " ایمان ، اعتماد و امید به خدا " را آرزو ميکنم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@dastanvpand 🌺🌿🌺🌿
✨﷽✨ ✅داستان کوتاه ✍در روزگاران قدیم دو همسایه بودند که همیشه با هم نزاع و دعوا داشتند. یک روز با هم قرار گذاشتند که هر کدام دارویی بسازد و به دیگری بدهد تا یکی بمیرد و دیگری که میماند لااقل در آسایش زندگی کند! برای همین سکه ای به هوا انداختند و شیر و خط کردند که کدام یکی اول سم را بخورد. قرعه به نام همسایه دوم افتاد. پس همسایه اول به بازار رفت و از عطاری قوی ترین سمی که داشت را خرید و به همسایه اش داد تا بخورد. همسایه دوم سم را سرکشید و به خانه اش رفت. قبلا به خدمتکارانش گفته بود حوض را برایش از آب گرم پر کنند و یک ظرف دوغ پر نمک هم آماده بگذارند کنار حوض. او همینکه به خانه رسید، ظرف بزرگ دوغ را سر کشید و وارد حوض شد. کمی دست و پا زد و شنا کرد و هر چه خورده بود را برگرداند و پس از آنکه معده اش تخلیه و تمیز شد، به اتاق رفت و تخت خوابید. صبح روز بعد سالم بیدار شد و به سراغ همسایه اش رفت و گفت: من جان سالم به در بردم، حالا نوبت من است که سمی بسازم و طبق قرار تو آن را بخوری. او به بازار رفت و نمد بزرگی خرید و به خانه برد. خدمتکارانش را هم صدا کرد و به آنها گفت که از حالا فقط کارتان این است که از صبح تا غروب این نمد را با چوب بکوبید! همسایه اول هرروز میشنید که مرد همسایه که در تدارک تهیه سم است!!! از صبح تا شب مواد سم را میکوبد. با هر ضربه و هر صدا که میشنید نگرانی و ترسش بیشتر میشد و پیش خودش به سم مهلکی که داشتند برایش تهیه میکردند فکر میکرد. کم کم نگرانی و ترس همه ی وجودش را گرفت و آسایشی برایش نماند. شبها ترس، خواب از چشمانش ربوده بود و روزها با هر صدایی که از خانه ی همسایه میشنید دلهره اش بیشتر میشد و تشویش سراسر وجودش را میگرفت. هر چوبی که بر نمد کوبیده میشد برای او ضربه ای بود که در نظرش سم را مهلک تر میکرد. روز سوم خبر رسید که مرده است. او قبل از اینکه سمی بخورد، از ترس مرده بود!! 🔻این داستان حکایت این روزهای بعضی از ماست. کرونا یا هر بیماری دیگری مادامیکه روحیه ی ما شاداب و سرزنده باشد قوی نیست. خیلی ها مغلوب استرس و نگرانی میشوند تا خود بیماری ‌‌@dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺