مَـــــن ڪـــانَ الله ڪــانَ الله لَـــه:
🌻🍃🌻🍃🌻🍃
#داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ شصت و ششم
-میخوام #خدا و #ائمه را بشناسم کمکم میکنی؟
زینب: آره باید با دوستم #دیانا آشنات کنم
-چه اسم خوشگل باکلاسی 😄😄😄
زینب : خودشم باکلاسه
-یعنی چی؟
زینب: #دیانا از اون بچه مایه داراست مثل تو
-خب
زینب: اما همشون #مذهبین
ی دختر نازم داره اسمش #حنانه است
-إه هم اسم منه دخترش
زینب :آره بذار الان بهش زنگ میزنم
یه ۱۰دقیقه ای مکالمه شون طول کشید
بعد قطع شدنش گفت دیانا گفت بریم خونشون
وقت داری الان بریم ؟
-آره عزیزم بریم
خونه دیانا اینا #تجریش بود
وارد خونه شون که شدیم یه تابلو فرش از عکس #رهبر بود
یه تابلوی خالی هم بالاتر از تابلو عکس #رهبر بود
-زینب چرا اون تابلو خالیه ؟
دیانا: آخه هنوز #امام_زمانمون ظهور نکردن
چهره شونو ببینیم تا عکس داشته باشه
-اوهوم
دیانا: خب حنانه جان
حنانه اش بدو بدو اومد مامان بامن بودی؟
دیانا: نه عشق مامان
-من میخام از #خدا و #ائمه و ....بدونم
دیانا: اول باهم آشنا بشیم؟
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
#ادامه_دارد...
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
#نویسنده: بانو....ش
🌹🌹🌹🌹🌹🌹#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مَـــــن ڪـــانَ الله ڪــانَ الله لَـــه:
💐🌹💐🌹💐
#داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ شصت و هفتم
دیانا: اول باهم آشنا بشیم؟
-بله
من حنانه ام ۲۲ساله
دیانا:منم ۲۲سالمه همسرمم #پاسداره 👮
خودمم #طلبه ام
خب حالا بحث شناخت.....
ببین حنانه جان خدا در حدیث قدسی
(حدیثی ک مستقیم در معراج ب پیامبر نازل شد)
میفرمایید
فِي الحَديثِ القُدسِيِّ : يَابنَ آدَمَ ،
خَلَقتُ الأَشياءَ لِأَجلِك وخَلَقتُكَ لِأَجلي .
در حديث قدسى آمده است: «اى آدميزاد! همه
چيز را براى تو آفريدم و تو را براى خودم آفريدم» ....🍃🌷😍
و حدیث نبوی داریم که برای #خدا_شناسی
اول باید #خود_شناسی کرد ......
ولی ببین خدارا میشه در خلقت های که
خلق کرده فهمید ...
اما بزرگترین #معجزه رسالت حضرت محمد
(صلی اله علیه و آله ) قرآن کریم هست
قرآن کریم دوبار بر قلب نازنین رسول الله نازل شده
یک بار به طور #جامع یه بار به طور #مقطعی
در ۲۳سال رسالت پیامبر
رسالت پیامبر با ۵آیه اول ابتدای سوره
#علق آغاز میشه ...
چرا قرآن کریم بزرگترین معجزه پیامبر اکرم
صلی اله علیه و آله) است ؟
چون در عصر رسالت رسول الله سخنوری
خیلی رایج بود
برای همین بزرگترین معجزه #رسول_الله هست
و بعداز گذشت ۱۴۰۰سال کسی نتونسته
یک آیه مثل آیاتش بیارد
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃
#ادامه_دارد ...
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر #صلوات مجاز است
#نویسنده: بانو....ش
🌹🌹🌹🌹🌹#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مَـــــن ڪـــانَ الله ڪــانَ الله لَـــه:
🔶🍃🔶🍃🔶🍃
#داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ شصت و هشتم
#دیانا ادامه داد:حنانه جان پیغمبر معجزات دیگری هم داشته
مثل #شق_القمر ، اعلام پیروزی قبل از جنگ بدر و خندق ........
°°اما قرآن کریم در یک نگاه °°🍃🌷
قرآن دارای ۳۰جز ۱۲۰حزب ۶۲۳۶آیه است که در
طول ۲۳بر پیامبر نازل شد
-#بزرگترین سوره قرآن #بقره است که دونیم جزقرآن را
در برگرفته و #کوچکترین سوره قرآن #کوثر
است ک ۳آیه است که در مورد #حضرت_زهراست ...
🌷-سوره های یوسف،یونس،نوح،هود،ابراهیم،
محمد،یس،طه به نام انبیا مزین هستن
-سوره #توبه تنها سوره ای هست که بسم الله الرحمن الرحیم ندارد ...
-و سوره #نمل تنها سوره ای هست که #دو بسم الله الرحمن الرحیم دارد...
-سوره ای #مریم تنها سوره ای است که به نام یک #بانو است ...
-سوره #روم تنها سوره ای که ب نام یک کشور است
-سوره #قریش هم نام قبیله حضرت رسول
-سوره جمعه هم نام یکی از ایام هفته
-سوره حج هم نام یکی از فروع دین است
-سوره سجده نام یکی از ارکان نماز است
دیانا پشت هم میگفت من فکم باز مونده بود
ادامه داد اما قرآن در تفسیر
-سوره عادیات در معنی منصوب به حضرت علی است
-سوره قدر در شان حضرت مهدی (علیه السلام)است
-سوره فجر درشان امام حسین(علیه السلام)است
-سوره دهر در شان اهل بیت علیهم السلام است
-سوره حجرات به سوره اخلاق و ادب معروف است
-در سوره نساء قوانین مربوط به ازدواج مطرح شده است
-در سوره علق خداوند به رسول الله دستور قرائت قرآن داده است
-داستان شب تاریخی هجرت رسول الله (صلی الله علیه وآله
) از مکه به مدینه در سوره انفال مطرح شده است
-داستان جنگ بدر درسوره انفال مطرح است
جالب است بدانیم در سوره نسا علاوه بر قوانین
ازدواج موضوع اطاعت از #رهبری مطرح است
💦🍃💦🍃💦🍃💦🍃
#ادامه_دارد ....
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
کپی فقط باذکر نویسنده وذکر #صلوات مجاز است
#نویسنده: بانو....ش
🌹🌹🌹🌹🌹🌹#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مَـــــن ڪـــانَ الله ڪــانَ الله لَـــه:
🔶🍃🔶🍃🔶🍃
#داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ شصت و نهم
-دیاناجون
دیانا:جونم عزیزم
-چرا اسم #اهل_بیت تو قرآن نیست
دیانا: خب بذار جوابت از زبان #آیت الله_علامه_جعفری بدم
چشم دوختم به دهن دیانا
🌷الف: خود ائمه قرآن ناطق هستن
حضرت علی (علیه السلام)در جریان جنگ صفین زمانی که
معاویه و طرفدارنش قرآن بر نیزه زدن
فرمود من #قرآن_ناطقم
🌷ب: شاید صرحتا در قرآن نام خاندان
وحی و ائمه اطهر نیامده باشد،
اما حدود ۳۰۰آیه قرآن در شان و فضایل مولی
الموحدین امیرالمومنین است
🌷ج: تفسیر :التفسیر کشف الفاظ عن المشکل
تفسیر برداشتن چهره الفاظ آیات قرآن است
🌷د: تاویل : حضرت رسول خود زمان نزول آیات بارها قید میکردن
این آیه و سوره درشان چه شخصی ،چه حادثه ای و یا چه چیزی هست ؟
قانع شدی؟
-اوهوم
دیانا:خب این درمورد قرآن
اما درمورد اهل بیت برو درخونه خودشون
پنج روز دیگه محرمه
با زینب برو مراسم
برو هئیت حنانه عشق به خدا انقدری شیرین هست
که گاهی معشوق زمینی ات راهم فراموش میکنی
-مگه میشه ؟
دیانا: داستان عشق #زلیخا به حضرت #یوسف شنیدی؟
💦🍃💦🍃💦🍃💦🍃
#ادامه_دارد
....................
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
#نویسنده: بانو....ش
🌹🌹🌹🌹🌹#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
مَـــــن ڪـــانَ الله ڪــانَ الله لَـــه:
🔶🍃🔶🍃🔶🍃
#داستــان_دنبــــاله_دارداستان واقعی و بسیار جذاب#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
#قسمت_ هفتادم
دیانا: داستان عشق #زلیخا به حضرت #یوسف شنیدی؟
-نه
#زلیخا تو اوج جوانی خواست #یوسف با
مال مکنت بدست بیاره اما نشد
سالیان دراز طول کشید
وقتی سلامتی ،زیبایی و مال و مقام ازدست داد
#یوسف پیدا کرد
خداوند تمامی اینارا بهش برگردوند
عاشق خدای یوسف شد #یوسف را فراموش کرد ...
از خونه دیانا اومدیم بیرون
زینب :میخای بیای بریم تکیه ؟
-تکیه😳😳😳چیه ؟
زینب : همون #حسینیه
-اوهوم بریم
ورودی حسینیه دوتا پرچم بزرگ با
نوشته #یا_لثارات_الحسین آویزون بود
وارد که شدیم یه سری دختر جوان داشتن کار میکردن
یه خانم سن بالای هم بهشون میگفت چیکار کنن
یه دختر بچه ۳-۴ساله هم ظرف ها یک بار مصرف
از یکی از دخترا میگرفت میبرد آشپزخونه
میداد به مامانش
زیرلب گفتم
#این_حسین_کیست_که_عالم_همه_دیوانه_اوست ؟
زینب : سلاممممم دخترا خسته نباشید
یکی از بچه ها: کم حرف بزن بیا کمک
😉😒
اومدن با من دست بدن یکیشون صورتش خاکی بود
درحالی که دستمو میذاشتم تو دستش گفتم
ایوای من صورتتون خاکه
اون اشک از چشماش ریخت : لیاقت ندارم
که گرد غبار حرمش ببینم
بذار گرد بار حسینیه اش رو صورتم باشه
اون روز تا عصر موندم ب بچه ها کمک کردم
💦🍃💦🍃💦🍃💦🍃
#ادامه_دارد
....................
✍با ادامه داستان همراه ما باشید ....
#نویسنده: بانو....ش
🌹🌹🌹🌹🌹🌹#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
#داستان
در آخرین روز ترم پایانی دانشگاه ،
استاد به زحمت جعبه سنگینی را داخل کلاس درس آورد . وقتی که کلاس رسمیت پیدا کرد ، استاد یک لیوان بزرگ شیشه ای از جعبه بیرون آورد و روی میز گذاشت . سپس چند قلوه سنگ از درون جعبه برداشت و آنها را داخل لیوان انداخت . آنگاه از دانشجویان که با تعجب به او نگاه می کردند ، پرسید : آیا لیوان پر شده است ؟
همه گفتند : بله ، پر شده .
استاد مقداری سنگ ریزه را از جعبه برداشت و آن ها را روی قلوه سنگ های داخل لیوان ریخت . بعد لیوان را کمی تکان داد تا ریگ ها به درون فضاهای خالی بین قلوه سنگ ها بلغزند . سپس از دانشجویان پرسید : آیا لیوان پر شده است ؟
همگی پاسخ دادند : بله ، پر شده !
استاد دوباره دست به جعبه برد و چند مشت شن را برداشت و داخل لیوان ریخت . ذرات شن به راحتی فضاهای کوچک بین قلوه سنگ ها و ریگ ها را پر کردند . استاد یک بار دیگر از دانشجویان پرسید : آیا لیوان پر شده است ؟
دانشجویان همصدا جواب دادند : بله ، پر شده !
استاد از داخل جعبه یک بطری آب را برداشت و آن را درون لیوان خالی کرد . آب تمام فضاهای کوچک بین ذرات شن را هم پر کرد . این بار قبل از اینکه استاد سوالی بکند دانشجویان با خنده فریاد زدند : بله ، پر شده !
بعد از آن که خنده ها تمام شد ، استاد گفت : این لیوان مانند شیشه عمر شماست و آن قلوه سنگ ها هم چیزهای مهم زندگی شما مثل سلامتی ، خانواده ، فرزندان و دوستانتان هستند . چیزهایی که اگر هر چیز دیگری را از دست دادید و فقط این ها برایتان باقی ماندند ، هنوز هم زندگی شما پر است .
استاد نگاهی به دانشجویان انداخت و ادامه داد : ریگ ها هم چیزهای دیگری هستند که در زندگی مهمند ، مثل شغل ، ثروت ، خانه . و ذرات شن هم چیزهای کوچک و بی اهمیت زندگی هستند . اگر شما ابتدا ذرات شن را داخل لیوان بریزید ، دیگر جایی برای سنگ ها و ریگ ها باقی نمی ماند . این وضعیت در مورد زندگی شما هم صدق می کند .
در زندگی حواستان را به چیزهایی معطوف کنید که واقعاً اهمیت دارند ، همسرتان را برای شام به رستوران ببرید ، با فرزندانتان بازی کنید و به دوستان خود سر بزنید . برای نظافت خانه یا تعمیر خرابی های کوچک همیشه وقت هست . ابتدا به قلوه سنگ های زندگیتان برسید ، بقیه چیزها حکم ذرات شن را دارند .
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
بهشتیان چگونه جهنمیان را مسخره می کنند
در آن روز اهل بهشت به جهنم نگاه می کنند و می بینند کسانی که در دنیا آنان را مسخره می کردند و می خندیدند الآن در جهنم معذبند،
به آنان می گویند: ببینید ما چقدر در ناز و نعمت غرق هستیم، بیایید به طرف ما. اهل جهنم، نگاه می کنند و می بینند درهای بهشت باز است خودشان را به هر وسیله ای شده تا نزدیکی خروجی درهای بهشت می رسانند اما می بینند درهای بهشت بسته است .
و این عمل چندین بار تکرار می شود
در این هنگام ملائکه غلاظ و شداد به سر آنان می کوبند و وسط جهنم پرتاب می کنند
و اهل بهشت شروع می کنند به خندیدن، طوری که از شدت خنده به پشت می افتند.
📚بحار؛ کفایة الموحدین، مبحث جهنم
🔰🔰🔰🔰
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🍂🍂🍂🍂🍂
🔻 #داستان عبرت_آموز
گویند مردی وارد مسجدی شد تا کمی استراحت کند...
#کفشهایش را گذاشت زیر سرش و خوابید.
⭐️طولی نکشید که دو نفر وارد مسجد شدند.
یکی از اون دو نفر گفت:
#طلاها را بزاریم پشت منبر،
اون یکی گفت: نه !
اون مرد #بیداره وقتی ما بریم طلاها رو بر میداره.
گفتند: امتحانش میکنیم کفشایش را از زیر سرش برمیداریم
اگه بیدار باشه معلوم میشه.
مرد که حرفای اونا رو شنیده بود،
خودشو بخواب زد. اونها کفشایش را برداشتن و مرد هیچ واکنشی نشون نداد.
گفتند پس خوابه طلاها رو بزاریم پشت منبر...!
بعد از رفتن آن دو مرد،
مرد خوش باور بلند شد و رفت که جعبه طلای اون دو رو بردارد اما اثری از طلا نبود و متوجه شد که همه این حرفا برای این بوده که در عین #بیداری
کفشهایش را #بدزدند...!
🔻و اين گونه است که انسان خیلی وقتها در طول زندگی همه چیز خود را خودخواسته از دست میدهد از جمله #زمان و فرصتها!
چرا که نگاه و توجهش به جایی است که نباید باشد.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺
🔸همسايه بايد از شما راضي باشد
✨رسول خدا (ص)مي فرمايد:
هرکس به خدا و روز قيامت ايمان دارد نبايد همسايه اش را اذيت کند
آيت الله مجتهدي تهراني (ره)در شرح اين حديث مي گويد:همسايه حق عظيمي گردن ما دارد.در روايت است که اگر همسايه شما مسلمان است و از اقوام نيز هست، سه حق بر شما دارد؛اول حق اسلام چون مسلمان است، دوم حق نزديکي چون از اقوام است و سوم حق همسايگي.
ايشان در ادامه مي گويد:اگر همسايه ات مسلمان است اما از اقوامت نيت دوحق بر تو دارد.اگر مسلمان نيست و کافر است يک حق بر گردن تو دارد .همسايه ات يهودي است نبايد اذيتش کني.حتي اگر درخت ميوه اي داري يک پشقاب ميوه هم براي او بچين.گوسفند قرباني کرده اي مقدار گوشت هم به او بده.نبايد بگويي اين کافر است.شايد کم کم اين همسايه کافر با رفتار نيک تو مسلمان شد.
مرحوم مجتهدي در ادامه مي گويد:اگر به اين دستورات عمل شود عده مسلمانان افزايش مي يابد.متاسفانه در زمان ما، برخي ها طوري رفتار مي کنند که مردم از دين زده مي شوند.بايد ما مسلمانان و به خصوص طلبه ها و روحانيون طوري رفتار کنيم که مردم مشتاق اسلام شوند.
منبع:کتاب احسن الحديث، ص39
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #داستـــــان
#پـــــناه
#قسمـت_شـصت_و_چـهارم
✍نمی دانم چند دقیقه شده که در آغوشش گم شده ام.به صدای قلب ضعیفش گوش می دهم و جان دوباره می گیرم.
اینجا امن ترین جای دنیاست سرم را می بوسد و برای هزارمین بار می پرسد:
_خوبی بابا؟
+پیش شما که باشم خوبم
_چطور انقدر بی خبر؟
+به لاله گفته بودم
_هیچ وقت فکر نمی کردم که دخترم از خونه و زندگیش...
نمی گذارم حرفش را تمام کند،از او فاصله می گیرم و نگاهش می کنم
+بابا جون،من به اندازه ی روزای عمرم خطا کردم،از همه بدترشم همین دور شدن از شما بود.
چشمش چرخی روی صورتم می زند،به دست های بدون لاکم نگاه می کند و بعد روسری بلندی که سرم کرده ام
_چی شده که انقدر عوض شدی پناه؟
سکوت می کنم و ادامه می دهد:
+انگار دارم خواب می بینم،خواب می بینم که برگشتی!خواب می بینم که شبیه هیچ وقت نیستی،که از خطاهات حرف می زنی و غم دور شدنت خودتی بابا؟
_خودشه دایی جون،من قبل از شما
اینا رو پرسیدمو به نتایج مثبتی رسیدم.فکر کنم باید براش جشن پروانگی بگیریم
پدر دست دور شانه ام می اندازد و به لاله می گوید:
+جشن چی؟علیک سلام
_وای ببخشید سلام...پروانگی!همینجوری به فکرم رسید.آخه نگاش کنید چه ناز شده...
+تو که از اومدنش باخبر بودی چرا نگفتی دایی؟
_سفارش کرده بود نگم
+ما نامحرمیم یا ترسیدی پشیمون بشی؟
_هیچ کدوم بابا...فکر کن بی دلیل بوده
+والا!آخه این پناه کی و کدوم کارش دلیل داشته دایی؟چه توقعاتی دارید شما...
به شوخی های لاله لبخند می زنم اما می بینم که پر بیراه هم نگفته.انگار تا می توانستم به همه چیز پیله کرده بودم و جز تنهایی نصیبی نداشتم ولی حالا مثل کرم ابریشمی که پیله های تنیده بر جانش را پاره می کند به شوق پرواز، پروانه شدم! شاید هم قرار بود که باشم...
پر از تردیدم و پر از حس های جدید، هنوز تا پروانه شدن فاصله هاست
با شامی که افسانه قبل از رفتنش درست کرده بود بزممان کامل می شود.ظرف ها را جمع می کنیم که پوریا می گوید:
+ایول بالاخره فردا یه قرمه سبزی می زنیم
_چی شده تو که اهلش نبودی؟
+از بس که مامان درست می کرد.ولی از وقتی تو رفتی گفت دلم نمیاد بوی قرمه بپیچه و پناه نباشه که بهونه ی زود آماده شدنش رو بگیره،اصلا از گلوی هیچ کدوممون پایین نمیره.خلاصه که خیلی وقته نخوردیم.تازه دوبارم که رفتیم خونه عمه بهمون کباب و چلومرغ داد
_چشمتو بگیره پوریا،بده کباب؟
+نه دخترعمه ولی قرمه سبزی یه اصل و اصول دیگه ای داره...
تعجب کرده ام و خجالت می کشم که به چشم های پدر نگاه کنم.بشقاب خالی ام را بر می دارم و به آشپزخانه پناه می برم یکی از عکس هایی که پارسال توی باغ گرفته بودم را روی یخچال چسبانده اند چه لب های قرمزی و چه چشم های خمار از سنگینی آرایشی!
_اینم افسانه زده!اما خبرم نداشته که تو قراره بیای
+لاله مگه میشه زن بابا باشیو دلتنگ بشی؟
_بی انصاف اون بزرگت کرده
غرورم هنوز هم شعله می کشد و می خواهم انکار کنم شانه بالا می اندازم و می گویم:
+کمم اذیتم نکرده
_تو چی؟کم آتیش سوزوندی براش؟
+من بچه بودم
_الانم بچه ای که نبودنش برات خبر خوشه؟
+حرف تو دهنم نذار!اینو تو گفتی نه من
_خیلی خب،یه وقتایی سر و کله زدن با تو آدمو دیوونه می کنه منم حوصلشو ندارم،اون سماور رو روشن کن یه چای با این شیرینی های تر بزنیم.
پیچ سماور را می چرخانم که از توی سالن داد می زند:
+ببین آب داشته باشه نسوزه
و فکر می کنم من چقدر توی این خانه دست به سیاه و سفید نزدم و فقط دستور دادم!چقدر بهانه گرفتم و پر توقعی کردم من حتی درست و حسابی جای ظرف ها و ادویه جات و حبوبات و را بلد نبودم!افسانه گاهی وقت ها که مریض می شدم حتی مشق هایم را هم می نوشت...
از یادآوری گذشته، روز به روز خجول تر می شوم.اگر دست خودم بود پاک کنی بر می داشتم و خیلی از جاهای زندگیم را پاک می کردم!
دیر وقت شده و هنوز افسانه نیامده خسته ی راه بودن را بهانه کرده ام و روی تخت اتاقم خوابیده ام لاله روی زمین جا پهن کرده و طوری خوابیده که انگار او مسافرت بوده...
از پنجره به تیربرق توی کوچه نگاه می کنم.چه شب هایی که با این تیر چوبی تا صبح درددل نکردم و اشک نریختم.
صدای باز شدن در می آید و می فهمم که افسانه برگشته چشمم را می بندم چون نمی دانم باید چه واکنشی داشته باشم حرف های لاله و پوریا توی گوشم هست و وجدانم هم خیلی بد موقع بیدار شده صدای پچ پچ ریزی می شنوم و بعد در اتاق با ناله ای باز می شود.
"الهی شکر" زیرلبش را حس می کنم. نزدیک می شود و من دلهره می گیرم.کنار تخت می نشیند؛بوی عطرش را فراموش نکرده بودم!
نفس عمیقی می کشد و بعد دستی لابه لای موهایم چرخ می خورد.
👈نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💕 داستان کوتاه
"دو نفر" بودند و هر دو در پی "حقیقت..."
اما برای "یافتن حقیقت" یکی "شتاب" را برگزید و دیگری "شکیبایی" را...
🌱
اولی گفت:
" آدمیزاد" در شتاب آفریده شده، پس باید در "جستجوی" حقیقت دوید.
آنگاه دوید و فریاد برآورد :
" من شکارچیام، حقیقت شکار من است. "
او راست می گفت: زیرا حقیقت "غزال تیز پایی" بود که از چشمها میگریخت.
🌱
اما هرگاه که او از شکار حقیقت باز میگشت، دستهایش به "خون" آغشته بود.
"شتاب او تیر بود."
همیشه او پیش از آنکه "چشم در چشم" غزال حقیقت بدوزد او را "کشته" بود.
🌱
خانه باورش "مزین" به سر غزالان مرده بود.
"اما حقیقت غزالی است که نفس میکشد، این چیزی بود که او نمیدانست!"
🌱
دیگری نیز در پی "صید" حقیقت بود.
اما تیر و کمان شتاب را به کناری گذاشت و گفت: خداوند آدمیان را به "شکیبایی" فراخوانده است پس من "دانهای میکارم" تا "صبوری" بیاموزم.
🌱
و دانه کاشت، سالها "آبش" داد و "نورش" داد و "عشق" داد.
"زمان گذشت و هر دانه، دانهای آفرید."
زمان گذشت و "هزار دانه،" هزاران دانه آفرید.
زمان گذشت و شکیبایی "سبزهزار" شد و "غزالان" حقیقت خود به سبزه زار او آمدند.
"بیبند و بیتیر و بیکمان."
🌱
و آن روز، آن مرد، مردی که عمری به "شتاب و شکار" زیسته بود، معنی "دانه و کاشتن و صبوری" را فهمید.
*پس با دست خونیاش دانهای در خاک کاشت...!*
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
هرچه کنی به خود کنی، گر همه نیک و بد کنی 👌🏻
میگویند: درویشی بود كه در كوچه و محله راه میرفت و میخواند: "هرچه كنی به خود كنی گر همه نیك و بد كنی" اتفاقاً زنی مكاره این درویش را دید و خوب گوش داد كه ببیند چه میگوید وقتی شعرش را شنید گفت: "من پدر این درویش را در میآورم".
زن به خانه رفت و خمیر درست كرد و یك فتیر شیرین پخت و كمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانهاش و به همسایهها گفت: "من به این درویش ثابت میكنم كه هرچه كنی به خود نمیكنی".
از قضا زن یك پسر داشت كه هفت سال بود گم شده بود یك دفعه پسر پیدا شد و برخورد به درویش و سلامی كرد و گفت: "من از راه دور آمدهام و گرسنهام" درویش هم همان فتیر شیرین زهری را به او داد و گفت: "زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور جوان!"
پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت: "درویش! این چی بود كه سوختم؟"
درویش فوری رفت و زن را خبر كرد. زن دواندوان آمد و دید پسر خودش است! همانطور كه توی سرش میزد و شیون میكرد، گفت: "حقا كه تو راست گفتی؛ هرچه كنی به خود كنی گر همه نیك و بد كنی".
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662