eitaa logo
داستان و پند اخبار فوری طب سنتی اسلامی فوتبال برتر استقلال پرسپولیس ورزش سه
8.9هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
66 فایل
|♥️بسم الله الرحمن الرحیم♥️. ﷺ جهت مشاوره @mohamad143418
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان قسمت چهلویکم _زهرا من رفتم تو دیر حاضر میشی. دیر برم بی بی غرغر میکنه. زهرا:چرا انقد جنست خرابه. خو وایسا باهم بریم دیگه. _گمشو،میمون،جنسه خودت خرابه. بی بی به دیر بیدار شدنه تو عادت داره من که 5دیقه دیر میرم ناراحت میشه. زهرا:باشه بابا کش نده بروووو _پس رفتم. از اتاق در اومدمو رفتم اسپز خونه. مهین:چه عجب ملکه از خواب بیدار شدن. _مهین،کبری تموم کرده تو شرو کردی؟!!! کبری:هوی...قربتی من چیکاره تو دارم؟!!! بی بی:ای وای که دو باره شماها شرو کردین. تمومش کنین دیگه. سوگل برو میزه صبحونه رو بچین. ظرفارو جم کردمو بردم میزه صبحونه رو چیدم. داشتم از جلو پله هایی که میخورد به طبقه های بالا رد میشدم که ارباب و دیدم که داشت از پله ها میومد پایین. الهی نیای پایین،عوضییییی سرمو انداختم پایین که از کنارش رد شم که صدام زد. ارباب:دختر... _بله ارباب ارباب:نیم ساعت دیگه دو تا قهوه بیار اتاقه کارم. _ارباب میزه صبحونه رو اماده کردم،صبحونه نمیخوین؟؟؟ ارباب:تو مثله اینکه سرت رو تنت اضافیه. نمیفهمی یه حرفیو که میزنم فقط باید بگی چشم؟؟!!! سرمو انداختم پایین _چشم میارم. بدونه هیچ حرفی از کنارم رد شدو رفت. حالا این اتاقه کار کجا هست؟؟؟!!!من که نمیدونستم!!! رفتم تو اشپز خونه. بی بی:پس چرا برگشتی؟؟ _داشتم میومدم سینی رو بذارم تو اشپزخونه که ارباب گفت نیم ساعت دیگه دو تا قهوه بیار اتاقه کارم. بی بی:تو چرا؟؟؟ تو اتاقه کاره ارباب فقط مهینو کیان میرن. مطمعنی گف بری اتاقه کارش؟؟؟ _اره بی بی خودش گف. مهین:دقیق فکر کنا اشتباهی نری دوباره ارباب فلکت کنه. بد زد زیره خنده. _رو اب بخندی. بی بی:باز دوباره شرو نکنیناااا. مهین از جاش بلند شد و رفت بیرون. بی بی:تو برو قهوه درست کن، منم میرم به زهرا بگم جای تو بره سره میز. بی بی رفت بیرونو منم رفتم تا قهوه درست کنم. تازه یادم افتاد که من نمیدونم اتاقه کار کجاس؟ اخخخخ که تو چقدر گیجی سوگل. فوری رفتم دنباله بی بی و تو راهرو پیداش کردم. _بی بی اتاق کاره ارباب کجاس؟؟ بی بی:طبقه سوم کناره اتاقه ارباب. _باش. رفتم اشپز خونه و قهوه هارو ریختم و بردم. میخواستم از پله ها برم بالا که ملوک السلطنه و مهشید و دیدم که داشتن از پله ها میومدن پایین. ملوک السلطنه:مهشید کجا میری؟ارباب میدونه؟؟ مهشید:بله عمه میدونه. کجا میرم با سالاربه تفاهم نرسیدیم دارم میرم. ملوک السلطنه:اخه عزیزم نمیشه که حاالتو صبر کن شاید رابطتون درست شد. مهشید:عمه چی درست بشه. سالار اصلا منو نمیخواست. منو فقط برا تفریحش میخواست و بس. ملوک السلطنه:مهشید... مهشید:عمه من همه فکرامو کردم. خدافظ. از پله ها اومد پایین و رفت بیرون. ملوک اسلطنه از پله ها اومد پایین و روبه من گفت ملوک السلطنه:تو چرا اینجایی؟این چیه دستت؟ _قهوس ارباب گفتن ببرم بالا اتاقه کار. ملوک السلطنه باتعجب:تو ببری؟؟مگه مهین چشه؟؟ _هیچی خانم . اما ارباب دستور دادن که من ببرم. ملوک السلطنه:باشه ببر. از کنارش رد شدمو رفتم بالا. رسیدم طبقه سوم تو این طبقه سه تا اتاق بیشتر نبود یکیش که اتاقه ارباب بود یکیم که کنارش بودو فهمیدم اتاقه کارشه و یه اتاقیم بود که تا چن لحظه پیش ماله مهشید بود. البته اون اتاق همیشه خالیه. زهرا میگفت این اتاق مخصوصه دوس دخترای اربابه. ببینی تو این اتاق چند تا دختر اومده و رفته. اربابه دختر باز!!!!! واااای قهوه ها یخ کرد اینو ارباب بخوره زنده زنده میکشدتم. رفتم پشته دره اتاق کار و خواستم در بزنم که صدای اربابو کیان و شنیدم. کیان:ارباب نرم دنباله مهشید خانم؟؟ ارباب:نه دیگه کاریش ندارم. کیان:ارباب یه موقه پدرش مشکل سازنشه؟؟ ارباب:مرتیکه تازه از فرنگ برگشته عددی نیس دخترشم وارده عمارتم کردم تا میزانه قدرتشو بسنجم که دیدیم احمق بجز غیرتش قدرتشم تو انگلیس گذاشته و برگشته. دیگه اون صفدری قبلی نیس. موضوعه مهشید تموم شد بعدی؟؟ خواستم برم تو که با شنیدنه حرفه کلا همه جونم شد گوش. کیان:ارباب موضوعه دیگه ام زنه شهرامه. ادامه دارد.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
🍏🍓🍏🍓🍏🍓 🍒🍃الهی!... کجا این دل ما را جز نگاه تو درمانیست و کجا این دل تشنه را جز ابر احسان تو بارانی ای زیبای زیبادوست! ای دلربای دلکش آفرین! ای معبودم!... چه لذت بخش است گذر نسیم یاد تو بر دلها، چه زیباست پرواز خاطر تو بر قلبها، وچه شیرین است پیمودن اندیشه در جاده ی غیب ها بسوی تو، سبحانا "ای یگانه معبودم" در کنارمان بگیر و دامنت را پناه جاودانه مان ساز؛ 🍒🍃بار الها.... تو را سوگند به رحمت بی منتهایت، رهایمان نکن و ما رو از شر بیماری ها در امان خودت نگه دار آمین یا رب العالمین❤️ @Dastanvpand 🍏🍒🍏🍒🍏🍒
داستانی از عشق واقعی مرد و زن نشسته اند دور ِ سفره . مرد قاشقش را زودتر فرو می برد توی كاسه سوپ و زودتر می چشد طعم غذا را و زودتر می فهمد كه دستپخت همسرش بی نمك است و اما زن چشم دوخته به او تا مُهر تایید آشپزی اش را از چشم های مردش بخواند و مرد كه قاعده را خوب بلد است، لبخندی می زند و می گوید : "چقدر تشنه ام !" زن بی معطلی بلند می شود و برای رساندن لیوانی آب به آشپزخانه می رود . سوراخ های نمكدان سر ِ سفره بسته است و به زحمت باز می شوند و تا رسیدن ِ آب فقط به اندازه پاشیدن ِ نمك توی كاسه زن فرصت هست برای مرد. زن با لیوانی آب و لبخندی روی صورت برمی گردد و می نشیند . مرد تشكر می كند، صدایش را صاف می كند و می گوید : " می دونستی كتاب های آشپزی رو باید از روی دستای تو بنویسن ؟ " و سوپ بی نمكش را می خورد ؛ با رضایت و زن سوپ با نمكش را می خورد ؛ با لبخند! @dastanvpand 🌼🌿🌼🌿🌼
💕 امیدها شبیه هم نیستند!!؟؟ دست یکی به آسمان چنگ می زند دست یکی به انسان 🔸 دستهای انسان ها شبیه هم نیستند یکی خاک را به باد می دهد یکی عمر را.... و 🔸 انسان ها شبیه هم عمر نمی کنند یکی زندگانــــے می کند یکـــے تحمل ... @dastanvpand 🌼🌿🌼🌿🌼
☘ ﺗــﻮﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺑﺎﺵ ومحبت کن، ﺑﮕﺬﺍﺭﺑﮕﻮﯾﻨﺪﺳﺎﺩﻩ ﺍﺳـﺖ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷڪﺎﺭﺍﺳـت... ﺍﻣﺎﺗﻮﺗﻐـﯿﯿﺮﻧڪﻦ! ﺗﻮﺧﻮﺩﺕ ﺑﺎﺵ ﻭﻧﺸﺎﻥ ﺑﺪﻩ، ﺁﺩﻣﯿﺖ ﻫﻨﻮﺯﻧﻔس می ڪشد.... @dastanvpand 🌼🌿🌼🌿🌼
رمان قسمت چهلودوم ارباب:شهرام کیه؟؟!! کیان:همین مرده که پناهی باهاش تصادف کردو مرد یا همون برادره جعلیه شما. ارباب:اهان...خب کیان:ارباب شده موی دماغ ماه به ماه پوله بیشتری میخواد. میگه اگرم ندین میرم همه چی رو میگم و میگم که شما هیچ کاره ی شهرامین. ارباب:اگه میتونی راضیش کن اگرم نتونستی خلاصش کن فقط کیان... دیگه هیچی نشنیدم. ارباب هیچ کاره ی شهرام بود...بابا فقط با اون مرده تصادف کرده بوده... به زنش پول میدن... منو گول زده!!! خداااایا چی دارم میشنوم. با عصبانیت سینیه قهوره رو انداختم زمینو دره اتاقه کار و باز کردمو رفتم تو. _اینا چیه میگین؟؟ اینایی که میگین راسته؟؟؟!! کیان: تو اینجا چه غلطی میکنی؟؟ _حرف نزن بابا میگم این چرت و پرتایی که گفتین درسته یانه؟؟ کیان خواست حرفی بزنه که ارباب نذاشت. ارباب:بفرض که همش درسته که درستم هست که چی؟؟؟ _که درد،که مرز،مرتیکه بیشعور سه ماهه خونه منو کردی توشیشه.روانی بابامو داشتی میفرستادی بالای دار درصورتی که تو هیچ کاره بودی. میفهمی چی میگم تو هیچ کاره بودی. ارباب:کیان برو بیرون. کیان مطیع از اتاق رفت بیرون. امپر چسبونده بودم. _هووووو با توام جواااااب میخوام. ارباب اومد جلو ارباب:مواظبه حرف زدنت باش انقد از اون بابای بی پدرت عقده دارم که میتونم الان هم خودتو هم همه ی خونوادتو نابود کنم. میدونی که میتونم،اگه الانم بابات زندس فقط بخاطره اینه که زجر کشیدنه تورو ببینه و زجر بکشه. هولش دادم. _تو غلط کردی بخوای خونواده ی منو زجر بدی. من حتی به خواهرمم نگفتم امدم تو این جهنم. فکر کردی زرنگ تو این دنیا خودتی؟؟؟ارباب تو هیچی نیستی ارباب هیچیییی. از دستم گرفت و چسبوندتم به دیوار. ارباب:کشتنه بابات برا من ابه خوردن بود اما انداختمش زندان تا با زجر بمیره. با اومدنت برگه برنده بهتری داشتم تو جیگر گوششی و اومدی برا من حمالی این ینی یه ننگ ینی خاک بر سری برا بابا بی غیرتت. _رشته هات پنبه شد ارباب هیچ احدی نمیدونه من تو خراب شده ی توام ارباب. ارباب پوزخند زد. ارباب:هنوز منو نشناختی جوجه. شرو کردم خودمو تکون دادن. _از این خراب شده میرم و توام نمیتونی هیچ غلطی کنی. ارباب:پاتو از دره اینجا بذاری همه ی خو نوادتو قتله عام میکنم. میدونی که انقدر قدرت دارم که نابودتتون کنم. با حرفایی که میزد حرارت بدنم میرفت بالا داغ کرده بودم ارباب کی بود؟؟ با ما چه پدر گشتکی داشت مگه بابا با این چی کار کرده بود؟؟ چرا میخواست بابا رو زجر بده _بابام چیکار کرده که توی بی دین و ایمان و خدا نشناس پشتشی؟؟ ارباب دستشو رو فکم قفل کرد ارباب:یه باره دیگه به من توهین کنی فکتو خورد میکنم _ولم کن ازت متنفرم حالم ازت بهم میخوره بزار از این خراب شده برم ارباب:هه....حالا کجاشو دیدی صبر کن بابات به پاهام میوفته برا ازادیت بزارم بری کجا؟؟ _اگه نزاری برم بخدا فرار میکنم ارباب بیشتر به دیوار فشارم داد ارباب:تو گوه میخوری بهت گفتم اگه پاتو از این در بذاری بیرون حتی اگه پیش خانوادتم برنگردی همه ی خانوادتو قتل عام میکنم اینو قسم میخورم _خدا لعنتت کنه تو چی می خوای از جون منو خانوادم ارباب محکم زد تو دهنم که مزه ی خونو تو دهنم احساس کردم ارباب:گفتم درست صحبت کن من فقط میخوام بابات زجر بکشه و تو هم تا اخر عمرت اینجا میمونی افتاد؟؟ هیچ حرفی نمیزدم که ارباب تکونم داد ارباب:هو.....با توام اگر فرار کنی یا خدایی نکرده حتی فکرشم بیاد تو سرت باور کن کاریو که گفتم رو میکنم افتاد؟؟ سرم رو تکون دادم به معنی باشه چاره دیگه ای نداشتم؟؟ ولم کرد و رفت عقب ارباب:از این به بعد جاتو با مهین عوض میکنی و میشی خدمتکار شخصی من و فقط با این تفاوت که صبح تا شب شب تا صبح و هر وقت که خواستم کنارمی و هیچ وقت هیچ وقت از عمارت حق بیرون رفتن و نداری به هیچ عنوان هنوز فلکتو که یادته مگه نه؟؟ بازم جوابی ندادم که یه قدم اومد سمتم و داد زد ارباب:کری؟؟ با توام ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
رمان قسمت چهلوسوم _بله......ارباب ارباب:حالا گمشو از اتاق کارم بیرون البته اون گندی رو که جلو در زدی رو تمیز میکنی بعد گورتو گم میکنی منظورش فنجونای شکسته شده قهوه بود کمرم راست نمیشد شکستم نابود شدم اینا همش یه نقشه بود این روانی فقط میخواد بابا رو زجر بده بخاطر همین منو اورده اینجا خبر نداره با این کارش به بابا لطف کرده با بی جونی خم شدمو خورده تکه های فنجون رو جم کردمو ریختم تو سینی و رفتم پایین و وارد آشپزخونه شدم بی بی تا بهم نگاه کردم دو دستی زد تو سرش بی بی:وای خاک بر سرم چت شده دختر چرا از دهنت خون میاد زهرا دستمالی رو که دستش بود رو انداخت کنار اومد سمتم زهرا:چی شده سوگل چرا از دهنت خون میاد نتونستم چیزی بگم فقط رفتم بغل زهرا زدم زیر گریه زهرا:خاک بر سرم اخه چی شده کبری:می خواستی چی بشه زدتش دیگه بی بی:کبری برو بیرون تا عصبانیم نکردی کبری هم با غر از آشپزخونه رفت بیرون بی بی کمکم کرد تا دهنمو بشورم و بدشم نشوندتم رو صندلی. بی بی:دردت بجونم. اخه چت شده که اینجوری داری گریه میکنی؟!و دله منم خون میکنی، مادر خب حرف بزن ببینم چی شده؟؟ _بی بی اگه بدونی چی شده! اگه بدونی چه خاکی تو سرم شده! بدبخت شدم بی بی بدبخت. بی بی:خدا نکنه گلم،چرا؟؟؟ با گریه و هق هق دلیله اومدنم به عمارتو که بی بی نمیدونست و برا بی بی تعریف کردم. وهمه ی اتفاقایی رو هم که بالا افتاده بود رو تعریف کردم. و گفتم که ارباب دستور داده که به جای مهین خدمتکاره شخصیش باشم. زهرا با گریه و بی بی با بهت نگام میکرد. بی بی:این امکان نداره... اصلا امکان نداره... اون فراموش شده. انقدر داغ بودمو درد داستم که اصلا حرفای بی بی رو نمیفهمیدم و فقط های های گریه میکردم. بی بی بد از اینکه از بهت در اومد بغلم گردو گریه کرد. بد از نیم ساعت اشک و اه و گریه بی بی به خودش اومد. بی بی:پاشو سوگلم، پاشو گلم. پاشو خودتو جم و جور کن که ارباب احتمالا داره هر لحظه صدات کنه. _بی بی ازش متنفرم،بی بی حالم ازش بهم میخوره،دوس دارم بکشمش. بی بی دستشو گذاشت رو دهنم. بی بی:دیگه نزن،دیگه این حرفو نزن. سرمو تکون دادو گفتم باشه. ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
💎 سوزن و مادر زن! "بر مبنای خاطره واقعی نویسنده" یک نفر از داخل حیاط صدایم زد ! تا خواستم به حیاط بروم یکباره نقش زمین شدم ! اصلا نمیدانستم که چه اتفاقی افتاده است ! تا به خودم آمدم دیدم سی چهل نفری بالای سرم با نگرانی ایستاده اند ! آخه آن شب ،شب دامادی من بود ! سوزش بسیار عجیبی در کف پایم احساس میکردم ! مادرم با نگرانی نگاه کرد و گفت که یک سوزن به داخل پایت فرو رفته است .آرام نشستم و به پایم نگاه کردم ،یک سوزن خیاطی که معلوم نبود آن شب و در آنجا به انتظار چه چیزی نشسته بود، به کف پایم فرو رفته بود و حتی قسمتی از آن از روی پایم به بیرون زده بود! فعلا برای خارج کردن سوزن چند مشکل وجود داشت :اول اینکه از کف پایم چیز خاصی از سوزن برای گرفتن و خارج کردن آن بیرون نمانده بود ،و دیگر اینکه اصولامهمانها برای مراسم به دو قسمت مخصوص آقایان و خانمها تقسیم شده بود وبا این تقسیم بندی، داخل خانه ما فقط خانمها بودند که توان این کار را نداشتند !به طوریکه بعضی ها حتی توان نگاه کردن به آن را هم نداشتند و چند نفر هم که اصولا زورشان به آن نرسید ! یک دفعه آنجا ساکت شد و همه به کناری رفتند! بله مادر زن بنده با انبر دستی در دست از راه رسید ! او هم شهامت این کار را داشت و هم قدرت آن را! مادر زنم یک نگاهی به من و نگاهی دیگر به پایم انداخت و سرش را تکان داد! برای یک لحظه احساس کردم که شایدتصمیم دارد که سوزن را از روی پایم بیرون بکشد !ولی او ته سوزن را گرفت و آرام آرام آن را بیرون کشید و بعد یک لیوان آب به من خوراند و با ابهت خاصی در حالیکه سوزن هم در دستش بود دو تذکر جدی هم به بنده داد! او گفت : اول جهت اطمینان برو و پایت را به پزشک نشان بده که دچار عفونت و کُزاز نشوی و بعد هم با ماشین عروس برو دنبال عروس ! البته بدون اینکه کلمه ای از این اتفاق به او حرفی بزنی !او امشب نباید ناراحت بشود! متوجه شدی؟ من هم با جسارت تمام جواب دادم :چشم ! به کمک چند نفر طبق دستور با ماشین عروس و با لباس دامادی لنگ لنگان به درمانگاه رفتم و پس از تزریق چند آمپول با وضعیت بدتری و با تاخیر بسیار به دنبال عروس رفتم ، بدون اینکه مجوزی برای ارائه توضیح برای تاخیرمان داشته باشم !من درجواب سوال علت لنگیدنم هم مظلومانه کفش تازه دامادی را بهانه کردم! آن شب که شب میلاد حضرت فاطمه نیز بود ،پس از اینکه به مراسم بازگشتیم ، دوستان و مهمانها به جای حرکات موزون ،شاهد حرکت ناموزون راه رفتن بنده بخاطر درد پایم بودند که خدا را شکر موجب خنده و انبساط خاطر آنها نیز شد ! @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌺
راننده ماشینی در دل شب راه رو گم کرده بود و بعد از مدتی ناگهان ماشینش خاموش شد... همونجا شروع کرد به شکایت از خدا، که خدایا پس تو اون بالا داری چیکار میکنی؟! چون خسته بود خوابش برد و صبح که از خواب بیدار شد، از شکایت دیشبش خیلی شرمنده شد... چون ماشینش دقیقا نزدیک یه پرتگاه خطرناک خاموش شده بود... لحظه هایتان مملو از حس حضور خودش...❤️ @dastanvpand 🌼🌿🌼🌿🌼
🔴راننده تاکسی و دختر جوان در قبرستان دختری سوار تاكسي شد و کنار يك جوان مومن و زيبا نشست او به جوان نظر داشت ولی جوان مومن از قصد دختر با خبرشد و زود پیاده شد... راننده تاكسي که متوجه شده بود به دختر جوان گفت: این جوان شبها درقبرستانی مشغول عبادت است..تو امشب با لباس فرشته ها برو و بگو من از طرف خدا آمده ام... دختر جوان رفت و نصفه شب که جوان مشغول دعا بود به پیش او رفت و درخواست خود را در لباس فرشته گفت... جوان با هزار زور قبول کرد.. وقتی بعد ساعتها دختر ماسک خود را برداشت و گفت: من همون دختر توی تاكسيم....!!!! جوان هم ماسک خود را برداشت و گفت: منم راننده تاكسيم..!!! هرچه کنی به خودکنی 🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نام آن خــداوندی که نــور است رحیم است و کریم است و غفور است خدای صبـح و این شـور و طـراوت که از لطفش دل ما ، در سُرور است 💓بسم الله الرحمن الرحیم💓 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
روزی حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد ؛ دلم میخواهد یکی از بندگان خوبت را ببینم. خطاب آمد در صحرا برو ؛آنجا مردی هست که در حال کشاورزی کردن است. او از خوبان درگاه ماست. حضرت آمد و دید مردی در حال بیل زدن و کار کردن است. حضرت تعجب کرد که او چطور به درجه ای رسیده که خداوند میفرماید از خوبان ماست ... از جبرییل پرسید. جبرییل عرض کرد الان خداوند بلایی بر او نازل میکند ببین او چه میکند... بلایی نازل شدکه آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش را از دست داد فورا نشست ؛ بیلش را هم جلوی رویش قرار داد. گفت : مولای من تا تو مرا کور میپسندی ؛ من کوری را بیش از بینایی دوست دارم. اشک در دیدگاه حضرت حلقه زد ؛ رو کرد به آن مرد و فرمود : ای مرد من پیغمبر خدا هستم و مستجاب الدعوه ؛ میخواهی دعا کنم تا خداوند چشمانت را دوباره بینا کند ؟ مرد پاسخ داد : نه . حضرت فرمود چرا؟ گفت : آنچه پروردگارم برای من اختیار کرده بیشتر دوست دارم تا آنچه را که خود برای خود میخواهم... خدایا راضیم به رضایت و تفسیر بندگی و عشق جز این نیست🙏 @dastanvpand 🌼🌼🌿🌿🌼🌼
📚 مردی در راه بازگشت به خانه بود که در خیابان کودک فقیری را دید که غذایش را با سگی گرسنه تقسیم میکند نزدیک رفت و پرسید چرا غذایت را به این حیوان نجس میدهی کودک سگ را بوسید و گفت از نظر من هیچ حیوانی نجس نیست این سگ نه خانه دارد،نه غذادارد،هیچکس را ندارد اگر من کمکش نکنم میمیرد مرد گفت سگ بی خانمان در همه جا وجود دارد آیا تو میتوانی همه آنها را از مرگ نجات دهی آیا تو میتوانی جهان را تغییر دهی پسر نگاهی به سگ کرد و گفت کاری که من برای این سگ میکنم،تمام جهانش را تغییر میدهد... @dastanvpand 🌼🌿🌼🌿🌼 ‎‌‌‌
🍒داستانک نقل شده است: "بودا" با مردی در راهی سفر میکرد.آن مرد سعی داشت تا با بی احترامی، توهین و واکنشهای تند و زننده، این معلم بزرگ را بیازماید.در سه روز اول، هر گاه بودا سخن میگفت آن مرد، او را ابله مینامید و به گونه ای گستاخانه این انسان بزرگ را مورد تمسخر قرار میداد.سرانجام در پایان روز سوم، آن مرد تاب نیاورد و از بودا پرسید: "با وجود اینکه در سه روز گذشته من فقط به تو بی احترامی کرده ام و تو را رنجانده ام، چطور میتوانی رفتاری سرشار از عشق و مهربانی نسبت به من داشته باشی؟ هر گاه سبب آزار و اذیت تو میشدم در پاسخ، رفتاری سرشار از عشق دریافت کردم.چطور چنین چیزی امکان پذیر است؟" بودا در پاسخ سوال آن مرد، از او پرسید: "اگه کسی هدیه ای به تو پیشنهاد کند و تو آن را نپذیری، آن هدیه به چه کسی تعلق خواهد داشت؟" سوال این انسان بزرگ، نگرش جدیدی به آن مرد بخشید. برگرفته از کتاب: برای هر مشکلی راه حلی معنوی وجود دارد "دکتر وین دبیلو دایر" @Dastanvpand •••✾~🍃🍍🍃~✾•••
روزی خروسی بود که ازدواج کرد و پس از مدتی صاحب چندین جوجه ی زیبا شد آنها خانواده ای شاد و خوشبخت بودند جوجه ها فکر می کردند که پدرشان نیرومندترین موجود جهان است و همسر او نیز چنین نظری داشت . جوجه ها دیده بودند که هر روز صبح با آواز پدر خورشید طلوع می کند.و می پنداشتند بدون آواز پدر خورشید بر نخواهد آمد و می دانستند که بدون خورشید اتفاق شومی خواهد افتاد . روزی خروس مریض شد او سرما خورد و نتوانست بانگ صبحگاهی خود را سر دهد , در نتیجه در بستر افتاد و مرغ و جوجه ها پنداشتند که آن روز آخرین روز حیات زمینیان است. و ناامیدانه منتظر بودند تا به چشم خود مشاهده کنند که بر سر دنیای بدون خورشید چه خواهد آمد. آن روز صبح خورشید طبق معمول طلوع کرد و آنها از این که خورشید بدون آواز خروس بیرون آمده بسیار شگفت زده شدند. اما کمی بعد فهمیدند که خورشید بخاطر صدای خروس طلوع نمی کند و این خروس است که به شکرانه ی طلوع خورشید آواز سر می دهد . 🖌بد نیست بعضی وقت ها باورهایمان را مورد بازبینی قرار دهیم. @dastanvpand 🌼🌿🌼🌿🌼
📚 مردی در راه بازگشت به خانه بود که در خیابان کودک فقیری را دید که غذایش را با سگی گرسنه تقسیم میکند نزدیک رفت و پرسید چرا غذایت را به این حیوان نجس میدهی کودک سگ را بوسید و گفت از نظر من هیچ حیوانی نجس نیست این سگ نه خانه دارد،نه غذادارد،هیچکس را ندارد اگر من کمکش نکنم میمیرد مرد گفت سگ بی خانمان در همه جا وجود دارد آیا تو میتوانی همه آنها را از مرگ نجات دهی آیا تو میتوانی جهان را تغییر دهی پسر نگاهی به سگ کرد و گفت کاری که من برای این سگ میکنم،تمام جهانش را تغییر میدهد... @dastanvpand 🌼🌿🌼🌿🌼 ‎‌‌‌
بوی نو شدن می آید ولی تو همیشه رفیق کهنه من بمان 👭 👉 @Dastanvpand
به نام آن خــداوندی که نــور است رحیم است و کریم است و غفور است خدای صبـح و این شـور و طـراوت که از لطفش دل ما ، در سُرور است 💓بسم الله الرحمن الرحیم💓 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️ 🌺صبـح عالـی‌تـون متـعـالـی 🌺روزتـــون خـوش و خــرم 🌺دلاتون مملو از عشــ❤️ــق ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
♟درمان کرونا ویروس بدون دارو اکثر ویروس‌ها در ۵۶ درجه سانتیگراد از بین میروند👉🏿 میکروب‌شناسی جاوتز 👈🏿در هنگام بیماری چرا تب می‌کنیم؟؟؟ 👈🏿زیرا با افزایش درجه حرارت از ۳۶/۵ و ۳۷ درجه به ۳۸ تا ۴۰ درجه، بدن محیط رشد باکتری‌ها و ویروس‌ها و سایر عوامل بیماری‌زا را محدود کرده و به کمک سیستم ایمنی آن‌را از بین می‌برد.👉🏿 👈🏿پس بجز در نوزادان و کودکان که تب بالا برایشان خطر دارد و نیز افراد سال‌خورده که بیماری قلبی و زمینه‌ای دارند 👈🏿لطفاً از تب‌بر و مسکن و انواع کورتونها (سرکوب‌کننده‌های ایمنی بدن) استفاده نکنید 👉🏿 تا بدن بتواند با میکروب‌ها مقابله کند. مراحل درمان عملی که شاخ غول اکثر ویروس‌ها از جمله ویروس کرونا را میشکند و از پای در می‌آورد. ۱- با اولین احساس سوزش در گلو باید مانع تکثیر ویروس شد باید به بدن کمک کنیم تا خیلی زودتر درمان شویم چگونه؟ با مقداری آب نمک داغ غرغره کنید و با بلند کردن سر، بسته به تحمل شخص، آب نمک را در گلو نگه دارید تا داغی آن اثر کند حدود یک دقیقه. با انجام این کار تا دو ساعت و بیشتر از سوزش گلو، خلاص می‌شوید و با ادامه همین غرغره داغ سه بار در روز فاتحه ویروس در روز اول خوانده شده است. ۲- اگر سوزش ادامه پیدا کرد علاوه بر غرغره یک حبه سیر را در دهان گذاشته و بدون خوردن آن هر از گاهی آنرا گاز بگیرید تا آلیسین موجود در آن آزاد شود و بخارش را به مجاری تنفسی و ریه‌ها برسانید؛ که به دلیل خواص ضدباکتریایی‌اش می‌تواند انواع میکروب‌های گلودرد را از بین ببرد نفس را ۱۰ ثانیه نگه دارید تا مسیر عفونت را پاکسازی کند. با اطمینان ۸۰ درصد درمان می‌شوید. ۳- گر عفونت ادامه یافت و سرفه شروع شد این بار باید بخور آب‌داغ صورت گیرد بطوری که حتماً بخار داغ آب به مجاری تنفسی و ریه برسد با اطمینان ۹۰ درصد سه بار بخور آب داغ در روز اول و دوم، ویروس را ریشه کن خواهد کرد. ۴- اگر بیماری شدید بود و کسی مراحل قبل را انجام نداده باشد و بیمار شود علاوه بر انجام مراحل سه گانه بالا، مرحله زیر را هم انجام دهد. یک قاشق آب لیموترش تازه را با یک قاشق عسل مخلوط و بخورید که قوی‌ترین و مهم‌ترین آنتی‌بیوتیک برای درمان انواع ویروس‌هاست. چای کم‌رنگ داغ و سوپ‌های داغ محلی برای سرعت دادن به روند بهبود موثر هستند. مرطوب کردن هوای اتاق با گذاشتن کتری آب روی بخاری و اجاق عامل مهمی در کاهش بیماری‌های تنفسی است بخار سونای استخر بویژه نوع مرطوبش غوغا می‌کند. تزریق انواع سرکوب‌کننده های ایمنی بدن مثل کوتیزول، هیدروکورتیزون، دگزامتازون، بتا متازون و سایر کورتونها ممنوع می‌باشد و خطر مرگ را به دنبال دارد. با اطمینان ۹۹ درصد با انجام ۴ مرحله بالا همه نوع ویروس تنفسی مثل کرونا نابود شده و در روز اول برآن غلبه خواهید کرد ۲۰ سال است دارم تجربه‌اش می‌کنم، امتحانش ضرری ندارد. دکتر مرادزادگان برای دوستان، آشنایان و فامیل‌هایتان بفرستید بلکه مورد استفاده‌شان قرار بگیرد 🍎 @dastanvpand
📌داستان 🌼ریاکاری و از بین رفتن تمام اعمال! ✍مرحوم قطب راوندی (رضوان اللّه تعالی ) روایت کرده است که : در بنی اسرائیل عابدی بود که سالها حق تعالی را عبادت می کرد . روزی دعا کرد که : خدایا می خواهم حال خودم را نزد تو بدانم ، کدامین عمل هایم را پسندیدی، تا همیشه آن عمل را انجام دهم،واِلاّ پیش از مرگم توبه کنم ؟ حضرت حق تعالی ، ملکی را نزد آن عابد فرستاد و فرمود : تو پیش خدا هیچ عمل خیری نداری! گفت : خدایا، پس عبادتهای من چه شد؟ملک فرمود :هر وقت عمل خیری انجام میدادی به مردم خبر میدادی ، و می خواستی مردم به تو بگویند چه آدم خوبی هستی و به نیکی از تو یاد کنند... خُب، پاداشت را گرفتی!آیا برای عملت راضی شدی؟ این حرف برای عابد خیلی گران آمد و محزون و ناراحت شد ، و صدایش به ناله بلند گردید . ملک بار دیگر آمد و فرمود : حق تعالی می فرماید : الحال خود را از من بخر ، و هر روز به تعداد رگهای بدنت صدقه بده . عابد گفت:خدایا چطوری؟!من که چیزی ندارم..فرمود : هر روز سیصد و شصت مرتبه، به تعداد رگهای بدنت بگو : 《سُبْحانَ اللّهِ وَ الْحَمْدُ لِلّهِ وَ لااِلهَ اِلا اللّهُ وَ اللّهُ اَکْبَر وَ لاحَوْلَ وَ لاقُوَهَ اِلاّ بِااللّهِ》 🌼عابد گفت : خدایا اگر این طور است ، زیادتر بفرما ؟ فرمود :اگر زیادتر بگویی ثوابت بیشتر است... 📚 داستانهايي از اذکار و ختوم و ادعيه مجرب, ج۱/ علي مير خلف زاده ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
با این زبون میشه مسخره کرد، با همین زبون میشه روحیه داد با این زبون میشه ایراد گرفت، با همین زبون میشه تعریف کرد با این زبون میشه دل شکست، با همین زبون میشه دلداری داد با این زبون میشه آبرو برد، با همین زبون میشه آبرو خرید با این زبون میشه جدایی انداخت، با همین زبون میشه وصل کرد با این زبون میشه آتش زد، با همین زبون میشه آتش رو خاموش کرد اگر اختیار هیچ چیزُ نداشته باشیم، اختیار زبونمونُ که داریم ... زبون استخون نداره وای استخوان میشکونه حواسمون به اختیار زبونمان باشه @dastanvpand 🌺🌿🌺🌿🌿
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﮐﻔﺶ ﻗﺸﻨﮓ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺯﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﻢ ﺍﻭﻣﺪ، ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺮﺍﻡ ﺗﻨﮓ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﺎﻣﻮ ﻣﯽ ﺯﺩ ﺧﺮﯾﺪﻣﺶ !! ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ : ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﺎﺵ،ﺟﺎ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ !... ﻣﺪﺗﻬﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﺍﻣﺎ ﺍﻭﻥ ﮐﻔﺶ ﺟﺎ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﺮﺩ . ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﺗﻮ ﻣﺴﯿﺮﺍﯼ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﻤﺶ ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯﻡ ﺍﺫﯾﺘﻢ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﺎﻫﺎﻣﻮ ﺯﺧﻢ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ ... ﺗﺎ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﯾﻪ ﺭﻭﺯ، ﺍﻭﻥ ﮐﻔﺶ ﺭﻭ ﮐﻨﺎﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ! ﺍﻣﯿﺪ ﻣﻦ ﻭﺍﺳﻪ ﺟﺎ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﻭﻥ ﮐﻔﺶ ﺑﯽ ﻣﻮﺭﺩ ﺑﻮﺩ . ﺍﻭﻥ ﮐﻔﺶ ﺳﺎﯾﺰ ﭘﺎﯼ ﻣﻦ ﻧﺒﻮﺩ ﺩﺭﺳﺘﻪ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻤﺶ، ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺭﺩ ! ﺧﻼﺻﻪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﮐﻔﺶ ﻫﯿﭽﯽ ﻭﺍﺳﻢ ﻧﻤﻮﻧﺪ ﺟﺰ ﺯﺧﻢ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﭘﺎﻫﺎﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ... ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻫﻢ ﺩﺭﺳﺖ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭﻧﺪ ! ﺑﺎﯾﺪ ﮐﻨﺎﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﺸﻮﻥ ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺳﺎﯾﺰ ﻗﻠﺒﺘﻮﻥ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﻥ ﺣﺎﻻ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺷﻮﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﺁﺧﺮﺵ ﻓﻘﻂ ﺯﺧﻤﺎﺷﻮﻥ ﺑﺠﺎ ﻣﯿﻤﻮﻧﻪ... @dastanvpand 💐✤•💕🥀💕•═══════
‍ 🍁 ✍ می گویند آن گاه که یوسف در زندان بود، مردی به او گفت: تو را دوست دارم. یوسف گفت: ای جوان مرد!دوستی تو به چه کار من آید؟ از این دوستی مرا به بلا افکنی و خود نیز بلا بینی! پدرم یعقوب، مرا دوست داشت و بر سر این دوستی، او بینایی اش را از دست داد و من به چاه افتادم. زلیخا ادعای دوستی من کرد و به سرزنش مصریان دچار شد و من مدت ها زندانی شدم. اینک! تو تنها خدا را دوست داشته باش، تا نه بلا بینی و نه دردسر بیافرینی ‌@dastanvpand 🌼🌿🌼🌿🌼
🌸🍃🌸🍃 ﭘﺪﺭی ﺯﺣﻤﺘﮑﺶ ، ﺩﺭ ﺩﻣﺎﯼ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﺩﺭﺟﻪ ﺳﺨﺖ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻮﺩ ، ﻭ ﭘﺴﺮ ﺑﯿﺴﺖ ﻭ ﺷﺶ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ، ﻏﺮﻕ ﺩﺭ ﺍﻳﻨﺴﺘﺎﮔﺮﺍﻡ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺖ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺖ : " ﺑﺴﻼﻣﺘﯽ ﻫﻤﻪ ﯼ ﭘﺪﺭﻫﺎ ..." ! ﻣﺎﺩﺭی ﺍﺯ 5 ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭ ﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ . ﻭﻟﯽ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺳﺎﻋﺖ 2 ﻟﻨﮓ ﻇﻬﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ، ﻭ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﻓﯿﺲ ﺑﻮﮎ ﭘﺴﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ : ﻫﻤﻪ ﯼ ﻫﺴﺘﯽ ﺍﻡ ﻣﺎﺩﺭ ... ﺩﺭﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﺗﺎﻕ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺪ ؛ ﺩﺧﺘﺮﻙ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ : ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﯽ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﯿﺎ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﻢ، ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯽ؟؟؟ ﺭﺍﺳﺘﯽ، ﭘﺴﺖ ﺩﺧﺘﺮ هم ﮐﻠﯽ ﻻﯾﮏ ﺧﻮﺭﺩه بود ... ﻣﺮدی ﺗﺎﺑﻠﻮﯼ ﺧﺎﺗﻢ ﮐﺎﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺭﻭﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻧﺼﺐ ﮐﺮﺩ ... ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ : ﺣﺎﻝ ﺑﺮﺍﺩﺭﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺍﺳﺖ، ﭘﺮﺳﯿﺪﻩ ﺍﯼ ... ؟ ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﮔﻔﺖ : ﺍﻻﻥ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ ... ﺍﻣﺎ ! ﺭﻭﯼ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ : " ﺑﯿﺎ ﺗﺎ ﻗﺪﺭ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ . ﺁﻳﺎ ﺗﺎ ﺑﺤﺎﻝ ! ﻫﯿﭻ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﮐﻪ ﺷﻌﺎﺭ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ، ﭼﻘﺪﺭ، ﺑﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﻓﻀﺎﯼ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﺷﺒﺎﻫﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
📚 👵پیرزنی برای سفید کاری منزلش کارگری را استخدام کرد. وقتی کارگر وارد منزل پیرزن شد، شوهر پیر و نابینای او را دید و دلش برای این زن و شوهر پیر سوخت. اما در مدتی که در آن خانه کار می کرد متوجه شد که پیرمرد انسانی بسیار شاد و خوش بین است. او درحین کار با پیرمرد صحبت می کرد و کم کم با او دوست شد... در این مدت او به معلولیت جسمی پیرمرد اشاره ای نکرد. پس از پایان سفید کاری وقتی که کارگر صورت حساب را به همسر او داد، پیرزن متوجه شد که هزینه ای که در آن نوشته شده خیلی کمتر از مبلغی است که قبلا توافق کرده بودند. پیرزن از کارگر پرسید که شما چرا این همه تخفیف به ما می دهید؟ کارگر جواب داد: من وقتی با شوهر شما صحبت می کردم خیلی خوشحال می شدم و از نحوه برخورد او با زندگی متوجه شدم که وضعیت من آنقدر که فکر می کردم بد نیست. پس نتیجه گرفتم که کار و زندگی من چندان هم سخت نیست... به همین خاطر به شما تخفیف دادم تا از او تشکر کنم. پیرزن از تحسین شوهرش و بزرگواری کارگر منقلب شد و گریه کرد. زیرا او می دید که کارگر فقط یک دست دارد. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
✍حکایت 🔺 این خاطره از سپهبد امیر احمدی‌ از افسران و همراهان رضاشاه را بخوانید روزی رضا شاه با خبر شد که در مسیر یکی از شهرهای جنوب شب ها راهزنان سر راه مسافرین در بیرون شهر را گرفته و دار و ندار و پول آنها را به یغما میبرند دستور میدهد امیر احمدی یک کالسکه آماده کند تا با هم به محل و جاده مربوطه بروند امیر احمدی به شاه عرض میکند، اجازه بدهید من تنها بروم، شما شاه هستین و امکان دارد بلایی سرتان بیاید درست نیست که شما شخصا بیایید امیراحمدی میگوید: شاه فرمودند، خودم باید باشم تا ببینم چه خبر است راه می‌افتن شب هنگام با لباس شخصی به نزدیکی آن منطقه می‌رسند که ۵ نفر مسلح راه را سَد میکنند و میگویند؛ کجا می‌روید؟ رضاشاه میگه؛ میخوایم بریم شهر، میگن؛ پول دارین؟ میگه؛ اره پول هم داریم، دزدا میگن؛ خرج داره باید پول بدید تا رد شین پیاده میشه و شروع میکنه به دادن پول به انها و دست اخرمیگه سیگار می‌خواهید؟ راهزن‌ها میگن داری؟ میگه؛ آره بابا بیاین.. و یکی یکی به انها سیگار میده و با فندک برایشان تک تک سیگار روشن میکنه و میگه؛ حالا میتونیم بریم ؟! میگن؛ اختیار دارید، بفرمایید راه حالا باز است.. آن شب رضاشاه به هنگ میرود و شب را در آنجا میماند و صبح زود در مراسم صبحگاهی هنگ شرکت کرده و بعداز صبحگاه میگوید آن ۵ نفر که دیشب راه را به آن درشکه بسته و پول گرفته بودند از صف بیرون بیایند همه ساکت بودند و کسی جرات نمیکنه بیرون بیاید مجددا با صدای مهیب خود میگوید بیایند بیرون چرا که اگر خودم بیارمشون بیرون ایل وتبارشان را هم ازبین میبرم، دیشب کبریت زدم و چهره یک به یکتان را دیده ام و میشناسم،، بیایید بیرون، باز همه ساکت و خبردار ایستاده بودن، دستور میدهد همه ۵ قدم بعقب بروند همه اجرای امر میکنن و میبینند ۵ نفر نقش بر زمین افتاده اند دونفر از آنها از ترس درجا سکته زده و مرده بودند و سه نفر خود را خراب کرده بودند، رضاشاه فریاد میزند من اینجا هنگ گذاشتم، تا امنیت مردم برقرار شود بعد افراد هنگ، خود راهزن شده و سر راه مردم را میگیرند، اول شک داشتم برای همین خودم رفتم ببینم. تا مبادا لاپوشانی کنید، آری ماموریت تمام شد و رضاشاه برگشت و دیگر سابقه نداشت که در آن منطقه دزدی شود. به نقل از خاطرات سپهبد امیر احمدی با رضاشاه آری، اگر ز باغ رعیت ملِک خورد سیبی، در آورند غلامان درخت از بیخ!!! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌
خداییش خیلی بی معرفتیه تواین همه کانال عضو باشی جز کانال امام حسین ؏😔 اگه دلتنگ کربلایی بیا اینجا آرومت میکنه❤️👇زیارت ۳بعدی انلاین❤️👇 https://eitaa.com/joinchat/3333685270C48bbcc01d2 امام حسین خیلی غریبه😔