🌳💞🌳💞🌳💞🌳💞🌳
#رمان_حورا
#قسمت_هشتاد_و_سوم
۱۷سال قبل...
_سلام.
_سلام علی آقا. حال شما؟ خوبی خوشی؟
_ ممنون داداش شما خوبین؟ بچه ها خوبن!؟
_ همه خوبن شکر. چه عجب از این طرفا. بیا بشین.
علی جلو رفت و روی مبل راحتی روبروی رضا نشست. مردد بود چه بگوید اما باید می گفت.
به همسرش قول داده بود پس باید می گفت.
_ راستش رضاجان من و حمیده داریم میریم سفر.
_ عه به سلامتی. خوش بگذره بهتون. چرا حورا رو نمیبرین؟
_ راستش میخوایم بریم دیدن مادرم تو کانادا نمیشه حورا رو برد. میخوام مواظبش باشی.
_ نوکرتم هستم چقدر میمونین؟
_ رضا مادرم سرطان داره شاید یه ماهی که زنده است بمونیم پیشش. نمیخوام باعث زحمتت باشم اما.. اما خب اینجا جز تو کسی رو ندارم.
رضا لبخندی زد و گفت: نه بابا علی جان این چه حرفیه!؟ حورا هم مثل مونای خودمه قدماش سر چشمم.
علی بلند شد و جلو رفت. روی میز خم شد و گفت: سفر خارج امنیت نداره رضا. پس میخوام اگه برنگشتم...
_ نزن این حرفو علی. بس کن ان شالله سلامت برگردی و سایه ات تا آخر عمر رو سر دخترت باشه.
_ ممنون لطف داری اما خب جلو ضرر رو از هرجا بگیری منفعته. میخوام یک مقدار پول برای این مدت و...
کمی من من کرد و به سختی گفت: ارثیه حورا اگه نیومدم پیشت بمونه. میخوام هیچی کم نداشته باشه. میخوام تو زندگیش همه چی براش مرفه باشه.
بغض گلویش را گرفته بود.به دلش بد افتاده بود اما باید می رفت. اگر نمی رفت نمی توانست مادرش را هیچوقت ببیند.
_ علی جان داداش بشین..
رضا شوهر خواهرش را نشاند و کنارش نشست.
_دیگه نشنوم از این حرفا. پول چیه این حرفا رو نزن. فوقش یه ماهه که حورا پیش ما میمونه بعدشم خودتون میاین و تا آخر پیش دختر گلتون میمونین.
_ من پول رو میریزم تو حسابت. چیزی حدود صد میلیونه. همه زندگیمه حتی ماشینمم فروختم. اگه برگشتم که دوباره زندگیمو میسازم اگرم نه که... خرج میشه واسه پاره جیگرم. فقط... مواظبش باش.
_ علی جان چرا انقدر خودتو عذاب میدی؟ من مواظبشم خیالت راحت.
دست روی شانه اش کوبید و گفت: تو برو با خیال راحت سفر کن و سلام به همه برسون.
_ فرداشب هواپیمامون حرکت می کنه. اگه دوست داشتین بیاین فرودگاه.
_ حتما میایم داداش. برو به کارات برس فکرای بدم نکن.
#نویسنده_زهرا_بانو
🌳💞🌳💞🌳💞🌳💞🌳
╔═...💕💕..
..💕💕.#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱
#رمان_حورا
#قسمت_هشتاد_و_چهارم
شب شد...
رضاحسابی در فکر این مسئولیت سنگینی بود که خواهر و شوهرخواهرش بر گردن او گذاشته بودند.
باید با خانومش مشورت می کرد.. بالاخره امکان داشت که مسئولیت حورا تا آخرعمربر گردنش بیفتد و اگر این گونه می شد باید به بهترین نحو انجامش می داد.
مریم خانوم را به اتاق صدازد.
_ مریم، علی آقا گفته که مادرش مریضی سختی گرفته. با حمیده باید برن کانادا و ازمن خواستن که حورا پیش مابمونه.
مریم خانوم تا سخنان شوهرش را شنید گفت:اصلا حرفشو نزن. یعنی چی که ما از دخترشون مراقبت کنیم؟
خودمون دوتابچه قد و نیم قد داریم. چطور از پس یه بچه دیگه هم بربیایم؟
_بزار ادامه حرفمو بزنم. برای مخارج حورا و اینکه خدایی نکرده شاید برنگردن ارثیه حورا و مبلغ صدمیلیون پول علی میده به من ولی خواسته که نزاریم لحظه ای بهش سخت بگذره.
مریم باز باشنیدن اون مبلغ و ارثیه حورا به کل حرف هایی ک زده بود را فراموش کرد وگفت: این چه حرفیه رضا جان حورا هم مثل مونای خودمه. معلومه که نمیزارم بهش سخت بگذره.
خودم ازش مراقبت میکنم. حتما قبول کن. بگوعلی اقا باخیال راحت بره.
اما آقا رضا هنوز مردد بود.
او از اخلاقیات همسرش باخبر بود و آینده ای تاریک را میدید.
نکند از دردانه و امانت خواهرش خوب مراقبت نکرده باشد و مدیون وجدان خود و خواهر و شوهر خواهرش بشود؟!
مریم خانم اما با اصرار می خواست که شوهرش این کار را قبول کند.
به هرحال شب راهی شدن علی و حمیده رسید.
همگی به سمت فرودگاه حرکت کردند.
چشمان حورا گواه از گریه بسیار میداد اما او دختری محکم بود که اجازه نمیداد کسی از دردهایش باخبرشود.
وقت خداحافظی رسید.
علی و رضا همدیگر را درآغوش کشیدند.
_رضاجان، جون تو وجون حورا.. مواظبش باشی.
حوراخیلی دختر احساسیه و البته درظاهربسیارمحکمه.
من چیزی جز اینکه بهش محبت کنین و حواستون بهش باشه، نمیخوام.
_علی جان خیالت راحتِ راحت. من به خوبی ازش مراقبت میکنم تا انشالله خودتون سالم برگردین و زیر سایه خودتون بزرگ بشه.
رضا نمیدانست که دل علی گواه بد می داد.
حورا خداحافظی دردناکی بامادرپدرش کرد و از آنها جدا شد.
اما هیچ کس نمیدانست این وداع آخر این دخترک و خانواده اش است.
#نویسنده_زهرا_بانو
🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱🍂🌱
╔═...💕💕...═#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
🏵💞🏵💞🏵💞🏵💞🏵
#رمان_حورا
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
بعدرفتن مامان پدرحورا، حورا روزهای سختی را گذراند.
تنها دل خوشیش مونا بود که همش بهش می گفت: غصه نخورحورا جونم. برمی گردن.
مریم خانم با او مهربان بود. اما ته دلش دوست نداشت او انجا بماند.
حورا پس ازیه هفته آرام شده بود.
او مشغول مدرسه و بازی های کودکانه بود.
داشت زندگی اش روی روال می افتاد که مریم خانم سخت گیری هایش را شروع کرد. هر وقت هم که اعتراضی از طرف حورا می دید با کنایه می گفت: باید به حرف ما گوش کنی الان دیگه ما پدر و مادرتیم.
حورا روی گلایه کردن پیش دایی اش را هم نداشت بنابراین صبر می کرد.
مونا مشق هایش را می داد تا او بنویسد و خودش بازی می کرد. اما مهرزاد.. همیشه هوادار و طرفدارش بود.
یک روز مریم خانم، شوهرش را کنار کشید و گفت: رضا ببین تو یک کارمند ساده ای و از پس چهارتا بچه بر نمیای.
_ خب؟!
_ یکم از اون پولی که شوهرخواهرت داده رو خرج کن بعد از خودمون چاسه حورا میزاریم.
_ نه اصلا حرفشو نزن اون پول امانته ممکنه علی دو سه هفته دیگه برگرده.
_ اوووو حالا کو تا بیاد. ببین الان مهرزاد دوچرخه می خواد منم دیروز یک سرویس طلا خوشگل دیدم انقدر قشنگ بود که خدا میدونه.
_ مریم. من محاله به اون پول دست بزنم.
_ اه خشکی مقدسی درنیار رضا خب چی میشه یکمشو خرج کنی؟ باباشم که اومد میگی واسه حورا خرج کردیم.
_ دروغ بگم؟؟؟
_ ایش نیست همیشه راست میگی؟! خب اینم روش.
بالاخره مریم، شوهرش را وسوسه کرد و کمی از آن پول خرج خودش و بچه هایش کرد. هر وقت حورا چیزی از زن دایی اش می خواست میگفت پول ندارم اما.. اما داشت.
"ای کاش از کودکی
بجای آن همه لالایی های بی سر و ته
یک نفر در گوشمان همچین
جملاتی را زمزمه میکرد
"هوای دختر ها را داشته باشید ..."
"دختر ها زود میشکنند ..."
"احساساتِشان را جدی بگیرید"
خب باور کنید تمام مشکلات
رابطه های مشترکاین روز هایمان
هم برای ندانم کاریی هاییست
که حول محور همین جملات
اتفاق می افتد
تقصیر خودمان هم نیست
کسی نبوده که برایمان
مَشق کند این جملات را ...
اصلا کداممان میدانستیم
دختر ها با یک جمله دردناک شاید
ده ها سال بعد هم اشک بریزند
یا کداممان میفهمیدیم
با یک نگاه ساده
شاید دختری دلش بلرزد و عاشق شود
من را میگویید ؛ نمیدانستم
خلاصه حرفم این است
کاش
از روز اول که کودک بودیم
یک نفر این جملات را برایمان
بلند بلند میخواند
"هوای دختر ها را داشته باشید"
"دختر ها زود میشکنند .."
"احساساتشان را جدی بگیرید " "
#نویسنده_زهرا_بانو
🏵💞🏵💞🏵💞🏵💞🏵
╔═...💕💕..#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
3.mp3
1.41M
ای اهل حرم میر علمدار نیامد
سقای حرم سید و سالار نیامد
علمدار نیامد علمدار نیامد
🔺محمود کریمی
#کانال_حضرت_زهرا_س 👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
#نیایش_شبانه
شب عاشورا میخوام ﺩﻋﺎ ﮐﻨﻢ ...
ﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﻡ
ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻭﺳﺘﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯾﻢ ﮐﻪ
بعضیاشون مریض هستن ...
بعضیاشون قرض دارن ...
ﺑﻌﻀﯿﺎﺷﻮﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﻥ ...
ﺑﻌﻀﯿﺎﺷﻮﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻟﺸﮑﺴﺘﻦ ...
ﺑﻌﻀﯿﺎﺷﻮﻥ ﺧﯿﻠﯽ تنهاﻥ ...
ﺑﻌﻀﯿﺎﺷﻮﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎامیدن ...
بعضیاشون داغدارن ...
ﺑﻌﻀﯿﺎﺷﻮﻥ ﻋﺎﺷﻘﻦ ...
بعضيا در آرزوى رفتن به کربلا ، مشهد و ...
بعضيادر آرزوى داشتن فرزند
بعضيا گره سختى افتاده تو زندگيشون
بعضیاشونو میشناسم ...
بعضیاشونو نمیشناسم ...
خدایا ...
هواﯼ ﺩﻻﺷﻮﻧﻮ ﺩاشته ﺑﺎﺵ
ﻧزﺍﺭ ﺣﺴﺮﺕ ﺑﻪ ﺩﻝ ﺑﻤﻮﻧﻦ
ﺩستشـﻮﻧﻮ بگیر و همه حاجت روا
امين يارب العالمين ....
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🌸🍃💙🍃🌸🍃💙🍃🌸
#یا_امام_رضا_جانم_دریاب_دلم_را
▪اگر چه نوکر غافل ، اگر چه پریشانم
▪به زير دين تو هستم ، هميشه ميدانم
▪به غير تو همه دنبال نفع خود هستند
▪از اينكه نیستم یار وفادارت ، پشيمانم
▪انيس واقعی من فقط خودت هستی
▪بدون نور حضور تو جسم بی جانم
▪بيا به جان حسينت ردم نكن آقا
▪نگاه كن به فقيرت ، شكسته بنيانم
▪حسين گفتم و از نام او دلم لرزيد
▪به ياد كربُبَلايش دوباره گريانم
▪اَلسَّلاَمُ عَلَي الْحُسَيْنِ وَ عَلَي عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
▪وَ عَلَي أَوْلاَدِ الْحُسَيْنِ وَ عَلَي أَصْحَابِ الْحُسَيْن ..
▪ أَلسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی بنِ موسی الرضا
▪روزتون امام رضایی، التــــماس دعــــا
🌸کانال داستان و رمان مذهبی 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🌸🍃💙🍃🌸🍃💙🍃🌸
⚫️ ای وای حسین (ع) ... 🍂
پیکرت در قتلگاه افتاده بود و سر نداشت
آن طرف بر نیزهای دیدم سرت پیکر نداشت
بی برادر بودی و مظلوم، گیر آوردنت
گفتم ای قصابها آخر مگر خواهر نداشت ؟!
نیزه نیزه «حا و سین و یا و نونت» سرخ شد
کاتبِ این آیه؛ از خون، جوهری بهتر نداشت
خطبهای میخواند، از شأنِ تو روی سینهات
آه، آیا سرزمینِ کربلا منبر نداشت ؟
سر بریدن؛ آخرِ کار حرامیها نبود
قاتلت بعد از سرت دست از تن تو بر نداشت
هیچ کس را رد نکردی از در احسان خود
پیکرت پیراهن و انگشتت انگشتر نداشت
غارتم کردند، اما چادرم از سر نرفت
پس غلط گفتند، اینکه خواهرت معجر نداشت
مثل من میگفت، آیا این حسینِ فاطمهست ؟!
مادرت میدید، جسمت را؛ ولی باور نداشت
گوشهی گودال، ذکرِ «یا بُنَیَّ» میگرفت
هیچ کس جز من خبر از نوحهی مادر نداشت
حنجرت را بوسهای دادم به جای صورتت
خواهرت؛ ای بی سرِ من ! چارهای دیگر نداشت
#صلی_علیک_ملیک_السماء
#هذا_حسین_مرمل_بالدماء
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#رضا_قاسمی
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a
🔴داستانی بسیار زیبا که دلهایتان را نرم میکند و اشک از چشمانتان جاری میکند
🔸مالک بن دینار رحمت الله علیه میفرماید: روزی به شهر بصره رفتم، مردم را دیدم که در مسجد بزرگ آن شهر جمع شدهاند
از نماز ظهر تا نماز عشا دعا میکردند و از مسجد بیرون نمیرفتند
به آنها گفتم چه خبراست؟
گفتند: آسمان آبش را از ما گرفته و رودها خشک شدهاند و ما دعا میکنیم که خداوند برایمان باران بباراند
من هم با آنها همراه شدم
نماز ظهر را خواندند و دعا میکردند و نماز عصر را خواندند و دعا میکردند و مغرب و عشا را هم خواندند و همچنان مشغول دعا بودند ولی آسمان یک قطره هم نباراند
از مسجد خارج شدند و دعایشان مستجاب نشد
🔸امام مالک بن دینار میفرماید: هرکدام به خانهی خود رفتند. و من چون جایی نداشتم در مسجد نشستم
شب هنگام مردی سیاه_ که دارای بینی کوچک و شکم بزرگی بود و دو پارچه بر روی وی بود که با یکی عورتش را پوشانده بود و آن یکی را بر شانهاش گذاشته بود_ وارد مسجد شد
دو رکعت نماز خواند و آن را زیاد طول نداد. سپس به سمت راست و چپ خود نگاه کرد که ببیند کسی هست یا نه. من را ندید
دستانش را به سوی قبله بلند کرد و گفت: ای پروردگارم و ای سید و سرور من، باران را قطع کردهای از سرزمینت تا بندههایت را ادب کنی
از تو میخواهم ای کسی که حلیمی و دارای وقار و بردباری هستی
ای کسی که مخلوقاتش جز بخشش چیزی دیگری را از او ندیدهاند، که برایشان باران ببارانی در همین ساعت و همین لحظه
🔸مالک بن دینار میفرماید: دستهایش را پایین نگذاشته بود که آسمان تاریک شد و ابرها از همهی جهات آمدند و باران با شدت زیادی بارید
می فرماید از آن مرد خیلی تعجب کردم.
از مسجد خارج شد و من هم دنبال او رفتم
داشت در بین کوچه پس کوچه ها میرفت تا اینکه به خانهای رسید و وارد آن شد.
هیچ چیزی را نیافتم تا به وسیلهی آن خانه را نشانی کنم، کمی از گل زمین را برداشتم و بر روی در علامتی گذاشتم.
🔸هنگامی که صبح شد به بیرون رفتم و دنبال علامت میگشتم تا اینکه به علامت رسیدم، دیدم که آنجا خانهی دلالی است که برده میفروشد.
گفتم فلانی میخواهم از تو بردهای را بخرم
همه جور بردهای را به من نشان داد
گفتم اینها را نمیخواهم غیر از اینها بردهای نداری؟
دلال گفت غیر از اینها بردهای برای فروش ندارم
مالک بن دینار میگوید درحالی که داشتم با نا امیدی از خانه خارج میشدم کلبهای را در کنار خانه دیدم و گفتم آیا در اینجا کسی هست؟
دلال گفت: در آنجا کسی است که به درد نمیخورد، تو میخواهی عبدی را بخری و کسی که در این کلبه است به درد نمیخورد
گفتم میتوانم او را ببینم؟!
او را برایم بیرون آورد، هنگامی که او را دیدم شناختمش، او همان مردی بود که دیشب در مسجد نماز میخواند
به دلال گفتم او را میخرم
به من گفت شاید بعدا بگویی این مرد به من حیله زد. این برده به درد هیچ کاری نمیخورد
گفتم خریدارم
در قیمتش به من تخفیف داد و آن را به من فروخت
هنگامی که به خانه رسیدیم آن عبد سرش را بلند کرد و گفت سرورم چرا من را خریدی
اگر فرد قوی را میخواهی در آنجا کسانی از من قویتر وجود داشتند
و اگر به دنبال صنعت میگردی در انجا کسانی بودند که از من بیشتر حرفه و صنعت بلد بودند
چرا من را خریدی؟
گفتم فلانی دیروز در مسجد همهی اهل بصره دعا میکردند و دعایشان قبول نشد
ولی همینکه تو داخل شدی و دستانت را بلند کردی و از خدا خواستی ، خداوند دعایت را قبول کرد
برده گفت شاید کس دیگری بوده
و تو چه میدانی شاید مرد دیگری باشد
گفتم نخیر تو بودی
عبد گفت آیا من را شناختی
گفتم بله
گفت یقین داری
گفتم بله
مالک بن دینار میگوید: سوگند به خدا دیگر رویش را به سویم بر نگرداند و به درگاه پروردگار سجده کرد و سجدهاش را طولانی کرد
خودم را خم کرد که ببینم چه میگوید
شنیدم میگفت ( ای صاحب سر و نهان براستی که سر من آشکار شده
من طاقت و توان زندگی را ندارم بعد از اینکه سرم مشهور گشت)
در آن هنگام روحش از بدنش جدا شد و به سوی پروردگارش برگشت
🔻این چه سری بوده که او با خدایش داشته و به چه درجهای از اخلاص رسیده؟!!
سر و نهان ما چیست و به چه درجهای از اخلاص رسیدهایم؟!!
نشر دهید
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💠▫️ثواب گریه بر امام حسین(ع)
♥️✨امام رضا(ع) فرمودند:
◾هر مؤمنی که به خاطر شهادت امام حسین(ع) گریه کند تا اشکش بر گونههایش جاری گردد، خداوند منان غرفهای در بهشت به او دهد که مدتها در آن ساکن گردد.
◾و هر مؤمنی به خاطر آزاری که از دشمنان ما در دنیا به ما رسیده گریه کند تا اشکش بر گونههایش جاری شود، خداوند متعال در بهشت به او جایگاه شایستهای دهد
.
◾و هر مؤمنی در راه ما اذیت و ازاری به او رسد پس بگرید تا اشکش بر گونههایش جاری گردد، خداوند متعال آزار و ناراحتی را از او بگرداند و در روز قیامت از غضب و آتش دوزخ در امانش قرار دهد
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
┈••✾•🌿🌿•✾••┈
☁️🌞☁️
⚫️گریه ی تمام عالم برای امام حسین علیه السلام...
🌷امام صادق علیه السلام می فرماید: ای زراره!
🍃آسمان با خون،
🍃زمین با تیره و تار شدن،
🍃خورشید با گرفتن و سرخ شدن،
🍃کوه ها با خرد شدن و درهم شکستن، 🍃دریاها با امواج خروشان،
🍃ملائکه با دانه های اشک،
▪️چهل صباح بر حسین مظلوم گریستند...
⚫️ هیچ چشمی و هیچ اشکی از دیده گریان، نزد خداوند محبوب تر از آن نیست که برای حسین بگرید و اشک بریزد...
🌟و هیچ گریه کننده ای بر حسین نمی گرید مگر آنکه گریه اش به فاطمه (سلام الله علیها) و رسول خدا می رسد، و فاطمه (سلام الله علیها) را خشنود می سازد و آن کس حق ما را ادا کرده است.
☑️و هر بنده ای که در قیامت محشور می شود چشمانش گریان است،
مگر گریه کنندگان بر جد من حسین که وقت محشر چشمش روشن است، به او بشارت بهشت دهند، شادی و سرور در چهره شان هویدا است.
🔴در حالی که دیگران در اضطرابند، ولی آنان در امان هستند.
🌹 ولی شرایطی دارد، یکی از آنها شناخت واقعی امام حسین (علیه السلام) می باشد، آن کس امام حسین (علیه السلام) را خوب شناخته، که اعمالش به قدر توان مطابق گفتار آن امام شهید است...
📒بحار،ج 44، ص 242.
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662